💓خانوم خونه 💓
#پارت_297 #فصل_دوم #آویــــنــآ دستی پشت گردنش کشید. ماهان کلافه دست به کمر شد. نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده! اب دهنشو قورت داد و رو به امین گفت : - حواست بهش باشه! * ماگ قهوه ای رد به سمتم گرفت. - بخور بهتر شی. سری به طرفین تکون دادم. - نمیخورم. …
#پارت_298
#فصل_دوم
#آویــــنــآ
جدی شدم.
- با چی؟!
شونه ای بالا انداخت.
- با خودت! با زندگیت! میخوای کجا بری؟!
لپمو از داخل باد کردم.
- میخوام برم یه جای خیلی دور!
سر تکون داد و زیر لب گفت:
- پس ماهان بخاطر این دیوونه شد!
نشنیده گرفتم.
دستاشو جمع کرد.
- کی میخوای بری؟ چمدونت امادس؟!
جا خوردم.
با تعجب گفتم :
- میتونم برم؟
منطقی سر تکون داد.
- چرا نتونی؟!
نیشخند زد.
- مگه قرارمون همین نبود؟! ماموریت انجام بده، بعدش ازادی!
همین!
- ولی ماهان نمیزاره!
سر تکون داد.
- نگران نباش! اونو خودم اکیش میکنم! تو فقط بگو کی میخوای بری؟!
***
شاید همه چیز خواب بود!
انگار داشتم به چیزی که میخواستم میرسیدم...
اما چرا خوشحال نبودم؟!
موقع خداحافظی ماهانو ندیدم!
هرچند نمیتونستمم برای دیدنش اصرار کنم!
فقط امین، مانی و خاتون!
کسایی که خیلی برام عزیز بودند.
به اندازه ی در اومدن از عمارت جوزف ناراحت نبودم!
شاید دلیلش این بود که دلم قرص بود که میتونم بعدا دوباره ببینمشون!
اما نیلا و نیلو رو هرگز...
#فصل_دوم
#آویــــنــآ
جدی شدم.
- با چی؟!
شونه ای بالا انداخت.
- با خودت! با زندگیت! میخوای کجا بری؟!
لپمو از داخل باد کردم.
- میخوام برم یه جای خیلی دور!
سر تکون داد و زیر لب گفت:
- پس ماهان بخاطر این دیوونه شد!
نشنیده گرفتم.
دستاشو جمع کرد.
- کی میخوای بری؟ چمدونت امادس؟!
جا خوردم.
با تعجب گفتم :
- میتونم برم؟
منطقی سر تکون داد.
- چرا نتونی؟!
نیشخند زد.
- مگه قرارمون همین نبود؟! ماموریت انجام بده، بعدش ازادی!
همین!
- ولی ماهان نمیزاره!
سر تکون داد.
- نگران نباش! اونو خودم اکیش میکنم! تو فقط بگو کی میخوای بری؟!
***
شاید همه چیز خواب بود!
انگار داشتم به چیزی که میخواستم میرسیدم...
اما چرا خوشحال نبودم؟!
موقع خداحافظی ماهانو ندیدم!
هرچند نمیتونستمم برای دیدنش اصرار کنم!
فقط امین، مانی و خاتون!
کسایی که خیلی برام عزیز بودند.
به اندازه ی در اومدن از عمارت جوزف ناراحت نبودم!
شاید دلیلش این بود که دلم قرص بود که میتونم بعدا دوباره ببینمشون!
اما نیلا و نیلو رو هرگز...
💓خانوم خونه 💓
#پارت_298 #فصل_دوم #آویــــنــآ جدی شدم. - با چی؟! شونه ای بالا انداخت. - با خودت! با زندگیت! میخوای کجا بری؟! لپمو از داخل باد کردم. - میخوام برم یه جای خیلی دور! سر تکون داد و زیر لب گفت: - پس ماهان بخاطر این دیوونه شد! نشنیده گرفتم. دستاشو جمع کرد.…
#پارت_299
#فصل_دوم
#آویــــنــآ
یک هفتع میشد توی شهر جدید و خونهی جدید مستقر شده بودم.
امین دستمزد بالایی بهم داده بود!
بطوری که تا ده سال لازم نبود کاری انجام بدم!
حتی میتونستم یه زندگی مجلل داشته باشم!
روزای اول سعی میکردم شاد باشم، بیشتر برم بیرون.
اما تنهایی و لذت بردن از تنهایی دو تا مقولهی جدا بودند...
شاید وقتی توی سوپر مارکت برای یه پسر بچه ابنبات خریدم، خوشحال بودم چون بهم لبخند میزد.
یا وقتی با زنای پیر همسایه سلام و علیک میکردم، حس میکردم همصحبت دارم!
اما این قضیه که من تنها بودم، غیر قابل تغییر بود!
خلائی توی قلبم بود!
یه خلا خیلی کوچیک شایدم بزرگ !
شبکه های تی وی رو بالا پایین میکردم و دستم توی چیپسی بود که داشتم میخوردم.
همچنان میخوردم که صدای زنگ در بلند شد.
یه تاپ بلندِ سفید تا زانو تنم بود.
تعجب کردم.
اروم به سمت در رفتم.
معمولا واحد 4 کسی نمی اومد!
چشم به ساعت افتاد.
دو و نیم شب بود!
برای یه لحظه ترسیدم و خواستم در رو باز نکنم اما دوباره زنگ زد.
اروم در رو باز کردم و سرمو بیرون بردم اما با دیدن ماهان، ابروهام بالا پرید.
چشاش قرمز بود و انگار گریه کرده بود!
ظاهر بشدت ژولیده ای هم داشت!
#فصل_دوم
#آویــــنــآ
یک هفتع میشد توی شهر جدید و خونهی جدید مستقر شده بودم.
امین دستمزد بالایی بهم داده بود!
بطوری که تا ده سال لازم نبود کاری انجام بدم!
حتی میتونستم یه زندگی مجلل داشته باشم!
روزای اول سعی میکردم شاد باشم، بیشتر برم بیرون.
اما تنهایی و لذت بردن از تنهایی دو تا مقولهی جدا بودند...
شاید وقتی توی سوپر مارکت برای یه پسر بچه ابنبات خریدم، خوشحال بودم چون بهم لبخند میزد.
یا وقتی با زنای پیر همسایه سلام و علیک میکردم، حس میکردم همصحبت دارم!
اما این قضیه که من تنها بودم، غیر قابل تغییر بود!
خلائی توی قلبم بود!
یه خلا خیلی کوچیک شایدم بزرگ !
شبکه های تی وی رو بالا پایین میکردم و دستم توی چیپسی بود که داشتم میخوردم.
همچنان میخوردم که صدای زنگ در بلند شد.
یه تاپ بلندِ سفید تا زانو تنم بود.
تعجب کردم.
اروم به سمت در رفتم.
معمولا واحد 4 کسی نمی اومد!
چشم به ساعت افتاد.
دو و نیم شب بود!
برای یه لحظه ترسیدم و خواستم در رو باز نکنم اما دوباره زنگ زد.
اروم در رو باز کردم و سرمو بیرون بردم اما با دیدن ماهان، ابروهام بالا پرید.
چشاش قرمز بود و انگار گریه کرده بود!
ظاهر بشدت ژولیده ای هم داشت!
💓خانوم خونه 💓
#پارت_299 #فصل_دوم #آویــــنــآ یک هفتع میشد توی شهر جدید و خونهی جدید مستقر شده بودم. امین دستمزد بالایی بهم داده بود! بطوری که تا ده سال لازم نبود کاری انجام بدم! حتی میتونستم یه زندگی مجلل داشته باشم! روزای اول سعی میکردم شاد باشم، بیشتر برم بیرون.…
#پارت_آخر
#فصل_دوم
#آویــــنــآ
با تعجب در رو باز کردم.
- ماهان؟!
بی پروا جلو اومد وخودشو توی آغوش پهن کرد!
در خود به خود پشت سرش بسته شد!
کمرمو گرفت و با صدای بغض داری گفت:
- پشیمونم... از همه کارایی که در حقت کردم!
از اینکه فرستادمت عمارت اون...
از اینکه مجبور شدی همه چیزو بخاطر منتحمل کنی!
از اینکه زندونیت کردم!
از اینکه اذیتت کردم!
به یکباره صدای هق هقشو بلند شد و حلقهی دستش تنگ شد.
- اگه برمیگشتم به عقب، از روز اول مقل برده باهات رفتار نمیکردم!
مجبورت نمیکردم باهام سر و کله بزنی!
اینقدر عذابت نمیدادم!
هیچکدوم از اینکارارو نمیکردم!
ای کاش یه دکمهی برگشت داشتم...
ای کاش..
نتونست ادامه بده و برای ده دقیقه کاملا گریه کرد تا خالی بشه!
دستمو روی کمرش کشیدم.
تازه فهمیدم چقدر دلتنگش بودم...
چقدر حال منم مثل خودش خراب بود!
اشک توی چشمو پس زدم.
- ماهان... منم پشیمونم از اینکه ترکت کردم!
اروم ازم جدا شد.
نگاهی به چشام انداخت.
پیشونیشو به پیشونیم چسبوند.
- دیگه هیچوقت از هم جدا نمیشیم...
شاید اون شب، شروع زندگی جدیدمون بود...
#فصل_دوم
#آویــــنــآ
با تعجب در رو باز کردم.
- ماهان؟!
بی پروا جلو اومد وخودشو توی آغوش پهن کرد!
در خود به خود پشت سرش بسته شد!
کمرمو گرفت و با صدای بغض داری گفت:
- پشیمونم... از همه کارایی که در حقت کردم!
از اینکه فرستادمت عمارت اون...
از اینکه مجبور شدی همه چیزو بخاطر منتحمل کنی!
از اینکه زندونیت کردم!
از اینکه اذیتت کردم!
به یکباره صدای هق هقشو بلند شد و حلقهی دستش تنگ شد.
- اگه برمیگشتم به عقب، از روز اول مقل برده باهات رفتار نمیکردم!
مجبورت نمیکردم باهام سر و کله بزنی!
اینقدر عذابت نمیدادم!
هیچکدوم از اینکارارو نمیکردم!
ای کاش یه دکمهی برگشت داشتم...
ای کاش..
نتونست ادامه بده و برای ده دقیقه کاملا گریه کرد تا خالی بشه!
دستمو روی کمرش کشیدم.
تازه فهمیدم چقدر دلتنگش بودم...
چقدر حال منم مثل خودش خراب بود!
اشک توی چشمو پس زدم.
- ماهان... منم پشیمونم از اینکه ترکت کردم!
اروم ازم جدا شد.
نگاهی به چشام انداخت.
پیشونیشو به پیشونیم چسبوند.
- دیگه هیچوقت از هم جدا نمیشیم...
شاید اون شب، شروع زندگی جدیدمون بود...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آموزش دوخت کوسن تزیینی به آسانی ...
#پارت_اول
چیا لازم داریم:
پارچه کتان
کاموا
نخ و سوزن
💅 خانوم خونه 💄
👗👛 💍 @banoo_man 🛍👒👜
#پارت_اول
چیا لازم داریم:
پارچه کتان
کاموا
نخ و سوزن
💅 خانوم خونه 💄
👗👛 💍 @banoo_man 🛍👒👜