.
برگزیدهی رتبهی نخست مسابقهی #ناداستان
ناداستان جناب آقای #روحاله_مجتهدی با عنوان #نقاش_سرگردان
________
نقاش سرگردان
از بچگی با پدرم دعوا داشتم .آبمان توی یک جوب نمیرفت.همیشه یک جور نامردی غریزی توی کارهایش بود.اولین بار وقتی تازه خودم میتوانستم لباسهایم را تنم کنم این را فهمیدم. رفته بودیم فرحزاد توت خوری. با دستهای دراز و هیکل ترکهایاش مثل بند بازها از درخت بالا میرفت و شاخهها را روی سر من و مادرم تکان میداد. در عالم کودکی به چشم من درختها بیشمار بودند. انبوه بودند و سرهای پر شاخ و برگشان را روی شانهی هم گذاشته بودند. انگار دارند برای هم قصه تعریف میکنند و زمین زیر پایشان ازناکامی خورشید سیاه شده بود. شاخه درختها که تکان میخوردند برای چند لحظه زمین با دست خورشید خط خطی می شد و توتها که روی زمین میافتادند با رفت و آمد نور خاموش وروشن می شدندمن هم دلم میخواست از درخت بالا بروم.تا توتها را خاموش وروشن کنم .وقتی این را بهش گفتم میتوانست بگوید نه.می توانست داد بزند:زن ببین این کره خر چی می گه.اما هیچ کدام از این کارها را نکرد.بلکه چشمهای دلسوزش را بست سرش را تکان داد و قبول کرد.اما تا غروب که دیگر نمی شد هیچ توتی را خاموش وروشن کرد نگذاشت بالای درخت بروم .تا وقتی سوار ماشین شدیم باورم نمی شد سرم را کلاه گذاشته.دلم می خواست سنگی چیزی توی دستم داشتم و به طرفش پرت می کردم.از آن شب هر چند وقت یک بار خواب می دیدم پدر همچنان بالای درختها باقی مانده و من می خواهم او را بچینم و نمی توانم.
اما تیر خلاص را هشت سالگیم زد.امتحانهای ثلث سوم را تازه تمام کرده بودم و درخانه از طعم شاگرد اول شدن لذت می بردم.از چند روز مانده به تابستان پشت سر هم مادرم را واسطه می کرد و پیغام می داد که تابستان وقت توی خانه دمر خوابیدن نیست و باید سرکار بروم.آخرین بار خودش رفته بود بالای پشت بام و داشت پوشال کولر را عوض می کرد.من هم سرم را توی یخچال کرده بودم و داشتم خامه ی روی سطل ماست را می خوردم .مادرم که دوباره به رویم آورد در یخچال را محکم به هم کوبیدم و به پشت بام رفتم سرش را تا کمر کرده بود توی کولر ومرا نمی دید .آرام گفتم :اگر برایم یک توپ دولایه بخری می آیم.جواب نداد. آرامتر گفتم قبول؟ و دستم را جلوی دست آفتاب سوخته اش دراز کردم.ساعد پر مویش از توی کولر بیرون آمد و دستم را محکم فشار داد و تو دماغی گفت :قبول .گرمای دستش همه ی آن یک ماه آزگار که به عشق توپ دولایه جان می کندم توی انگشتها و کف دستم مانده بود.آخر برج که شد با ذوق پیش مادرم رفتم تا پول توپ را بگیرم.
https://www.instagram.com/p/ChPYpMNqOX4/?igshid=MDJmNzVkMjY=
برگزیدهی رتبهی نخست مسابقهی #ناداستان
ناداستان جناب آقای #روحاله_مجتهدی با عنوان #نقاش_سرگردان
________
نقاش سرگردان
از بچگی با پدرم دعوا داشتم .آبمان توی یک جوب نمیرفت.همیشه یک جور نامردی غریزی توی کارهایش بود.اولین بار وقتی تازه خودم میتوانستم لباسهایم را تنم کنم این را فهمیدم. رفته بودیم فرحزاد توت خوری. با دستهای دراز و هیکل ترکهایاش مثل بند بازها از درخت بالا میرفت و شاخهها را روی سر من و مادرم تکان میداد. در عالم کودکی به چشم من درختها بیشمار بودند. انبوه بودند و سرهای پر شاخ و برگشان را روی شانهی هم گذاشته بودند. انگار دارند برای هم قصه تعریف میکنند و زمین زیر پایشان ازناکامی خورشید سیاه شده بود. شاخه درختها که تکان میخوردند برای چند لحظه زمین با دست خورشید خط خطی می شد و توتها که روی زمین میافتادند با رفت و آمد نور خاموش وروشن می شدندمن هم دلم میخواست از درخت بالا بروم.تا توتها را خاموش وروشن کنم .وقتی این را بهش گفتم میتوانست بگوید نه.می توانست داد بزند:زن ببین این کره خر چی می گه.اما هیچ کدام از این کارها را نکرد.بلکه چشمهای دلسوزش را بست سرش را تکان داد و قبول کرد.اما تا غروب که دیگر نمی شد هیچ توتی را خاموش وروشن کرد نگذاشت بالای درخت بروم .تا وقتی سوار ماشین شدیم باورم نمی شد سرم را کلاه گذاشته.دلم می خواست سنگی چیزی توی دستم داشتم و به طرفش پرت می کردم.از آن شب هر چند وقت یک بار خواب می دیدم پدر همچنان بالای درختها باقی مانده و من می خواهم او را بچینم و نمی توانم.
اما تیر خلاص را هشت سالگیم زد.امتحانهای ثلث سوم را تازه تمام کرده بودم و درخانه از طعم شاگرد اول شدن لذت می بردم.از چند روز مانده به تابستان پشت سر هم مادرم را واسطه می کرد و پیغام می داد که تابستان وقت توی خانه دمر خوابیدن نیست و باید سرکار بروم.آخرین بار خودش رفته بود بالای پشت بام و داشت پوشال کولر را عوض می کرد.من هم سرم را توی یخچال کرده بودم و داشتم خامه ی روی سطل ماست را می خوردم .مادرم که دوباره به رویم آورد در یخچال را محکم به هم کوبیدم و به پشت بام رفتم سرش را تا کمر کرده بود توی کولر ومرا نمی دید .آرام گفتم :اگر برایم یک توپ دولایه بخری می آیم.جواب نداد. آرامتر گفتم قبول؟ و دستم را جلوی دست آفتاب سوخته اش دراز کردم.ساعد پر مویش از توی کولر بیرون آمد و دستم را محکم فشار داد و تو دماغی گفت :قبول .گرمای دستش همه ی آن یک ماه آزگار که به عشق توپ دولایه جان می کندم توی انگشتها و کف دستم مانده بود.آخر برج که شد با ذوق پیش مادرم رفتم تا پول توپ را بگیرم.
https://www.instagram.com/p/ChPYpMNqOX4/?igshid=MDJmNzVkMjY=
موسسهی بهاران خرد و اندیشه
. برگزیدهی رتبهی نخست مسابقهی #ناداستان ناداستان جناب آقای #روحاله_مجتهدی با عنوان #نقاش_سرگردان ________ نقاش سرگردان از بچگی با پدرم دعوا داشتم .آبمان توی یک جوب نمیرفت.همیشه یک جور نامردی غریزی توی کارهایش بود.اولین بار وقتی تازه خودم میتوانستم…
مادرم کمی من و من کرد و بعد گفت :حقوق یک ماه عرق ریختنم را بدون این که به من بگویند برده اند و به جبهه کمک کرده اند.یخ کردم دستی که محکم فشار داده بود را جلوی صورتم آوردم و برای مدتها نگاهش کردم .از همان روز یک چیزی توی قلبم مرد.نمی دانم چه بود اما تصمیم گرفتم هرچه می شوم بشوم اما شبیه او نشوم.سعی می کردم هر انتخابی که می کنم دقیقا مخالف انتخابهایش باشد.اگر او خودش را وقف کارش کرده بود من تمام تلاشم را کردم که یک تنبل درست و حسابی باشم .اگر او عاشق ریاضی بود من تمام محبتم را پای ادبیات و هنر گذاشتم. یک بار که تمام شب را کار کرده بود موقع برگشتن به خانه با سرعت از میدان بهار شیراز رد شده و با یک خطی سیدخندان تصادف کرده بود.و البته مقصر بود.وقتی که با حرص از خسارتی که خورده بود برای مادرم تعریف می کرد من کیف می کردم.از همان وقتی هم که گواهینامه گرفته ام تا همین حالا هر بار که از آنجا رد می شوم ناخودآگاه سرعتم را تا جایی که می توانم پایین می آورم.
حالا که بر می گردم ونگاه می کنم می بینم از وقتی خودم را شناخته ام هر سال زندگیش را با همان سال توی زندگی خودم مقایسه کرده ام و سعی کرده ام برعکس همهی کارهایش عمل کنم.حتی وقتی از سر اتفاق ،ازدواجم داشت وسط۲۹سالگی ام اتفاق می افتاد—همان سنی که او هم در آن ازدواج کرده بود—آن قدر معطل کردم تا اول۳۰ سالگی ام ازدواج کنم.و هر نذر و دعایی کردم تا فرزند اولم مثل او پسر نباشد.اما این اواخر یک مشکلی پیش آمده.کارها مطابق برنامه ام پیش نمی رود .پدرم زمستان ۴۵ سالگی اش برای اولین بار برایم لوازم نقاشی خرید.هوا سرد بود و فردا صبحش امتحان داشتم و تنبلی ام می آمد. مثل قمار بازی که تاس آخرش را می اندازد رفتم کنارش نشستم و خواستم اگر می تواند برود بازار بین الحرمین و برایم لوازم نقاشی بخرد.چشمهایم را بستم و آماده شدم یکی از آن کنایه های تندش را نثارم کند.اما انگار آدم دیگری شده باشد.قبول کرد و رفت . پدرم رفت اما هیچ وقت برنگشت .وقتی با دست پر از خیابان رد می شده یک موتوری او را پرت کرده بود توی جوب.احتمالا بوم نقاشی جلوی دیدش را گرفته بوده و نتوانسته موتوری سر بهوا را ببیند.پدرم ۴۵ سالگی مرد و حالا من ۴۷ ساله ام و حالا دو سال است که دیگر زندگی کردن را بلد نیستم
حالا که بر می گردم ونگاه می کنم می بینم از وقتی خودم را شناخته ام هر سال زندگیش را با همان سال توی زندگی خودم مقایسه کرده ام و سعی کرده ام برعکس همهی کارهایش عمل کنم.حتی وقتی از سر اتفاق ،ازدواجم داشت وسط۲۹سالگی ام اتفاق می افتاد—همان سنی که او هم در آن ازدواج کرده بود—آن قدر معطل کردم تا اول۳۰ سالگی ام ازدواج کنم.و هر نذر و دعایی کردم تا فرزند اولم مثل او پسر نباشد.اما این اواخر یک مشکلی پیش آمده.کارها مطابق برنامه ام پیش نمی رود .پدرم زمستان ۴۵ سالگی اش برای اولین بار برایم لوازم نقاشی خرید.هوا سرد بود و فردا صبحش امتحان داشتم و تنبلی ام می آمد. مثل قمار بازی که تاس آخرش را می اندازد رفتم کنارش نشستم و خواستم اگر می تواند برود بازار بین الحرمین و برایم لوازم نقاشی بخرد.چشمهایم را بستم و آماده شدم یکی از آن کنایه های تندش را نثارم کند.اما انگار آدم دیگری شده باشد.قبول کرد و رفت . پدرم رفت اما هیچ وقت برنگشت .وقتی با دست پر از خیابان رد می شده یک موتوری او را پرت کرده بود توی جوب.احتمالا بوم نقاشی جلوی دیدش را گرفته بوده و نتوانسته موتوری سر بهوا را ببیند.پدرم ۴۵ سالگی مرد و حالا من ۴۷ ساله ام و حالا دو سال است که دیگر زندگی کردن را بلد نیستم
رتبهی دوم مسابقهی ناداستان بهاران
نویسنده: خانم #مریم_دانشور
____________
سفر گناباد
به نظرم که پدرم لبخند میزدند، پدر ساناز کمی عقبتر ایستاده بودند و نمیفهمیدم که روی صورتشان لبخند بدرقه است یا اخمی از سر جلال و جبروت. ساناز میفهمید و دست تکان میداد. اتوبوس که دنده عقب گرفت نتوانستیم جلوی خندههایمان را بگیریم. این بوی اگزور و صدای صلوات و لرزش صندلی برای ما همان سفرهای ماجراجویی قهرمانهای برنامههای تلویزیونی دهه 60 بود. شاید تابستان 25 سال پیش بود. من و ساناز سه روز زودتر با اتوبوس راه افتادیم. میرفتیم گناباد خانه مادر بزرگ، منتظر تا خانوادهها اضافه شوند. از اتوبوس جز ریسه و خنده، تنها چیزهایی که یادم هست نقاشی ساناز بود
از پای پسر دو ردیف جلوتر و کیف خندهدار خودم که با هشت کتاب سهراب سنگین بود. خانه باغ مادرجان برای تقریباً همه ما سی و اندی نوه، بهشت بود. با آب قناتی که همیشه زلال بود، درخت توتی که نمیشد تنهاش را بغل کرد، در و پنجره چوبی سبز رنگی که قژ قژ ملیحی داشت، اتاق آقا جان که با قالی ابریشم و کلاه شاپوی سر جالباسی در نبودشان هم عظمت داشت، قفسههای روزنامه اطلاعات که از قبل از تولد مادرم در سال 1328 آرشیو شده بود و آن بو... بوی بهشت. عطری که همه جا بود، لای ملافهها، توی کمدها، جانماز مادر جان، اتاق بادگیر. ما وسایلمان را در اتاق بادگیر میگذاشتیم. سرد بود و بی پنجره. یک ضبط قدیمی و یخچال نفتی داشت و چند صندوقچه که هیچ وقت به صرافت وارسیشان نیفتادیم. به خیالم یکی از شبهای سفر همان سال بود که قبل خواب به حساب خودمان با آهنگ کریستی برگ خارجی خواندیم و رقصیدیم و قهقهه زدیم. لایه ملافهها که خزیدیم، چشمانم پر از اشک بود، به ساناز سپردم بزرگتر که شدیم به یادم بیاورد که چه روزهای سختی داشتم، که حسرت روزهای بچگی را نخورم، که نگویم کجایی که یادت بخیر... . صبح که بیدار شدم، ساناز بالای سرم نشسته بود. شاید در دفترش چیزی نوشته بود. ولی پای سفره مادر جان با مرباهای هفت رنگ و سر شیر تازه و نان کمی بیات از شب قبل که نشتیم دیگر حرفش را نزد، من هم یادم نیست حرفی زده باشم. امروز ساناز پزشک حاذقی است در فرنگ و من هم تقریباً استاد دانشگاه. چند وقت پیش زنگ زد. گفت مریم نوشتههای خندهداری از آن سفر گناباد لای کتابهایم پیدا کردهام.
#ناداستان
#مسابقه
#موسسه_بهاران_خردواندیشه #باشگاه_بهارانیها #موسسه_بهاران
https://www.instagram.com/p/ChSZSSJKQyj/?igshid=MDJmNzVkMjY=
نویسنده: خانم #مریم_دانشور
____________
سفر گناباد
به نظرم که پدرم لبخند میزدند، پدر ساناز کمی عقبتر ایستاده بودند و نمیفهمیدم که روی صورتشان لبخند بدرقه است یا اخمی از سر جلال و جبروت. ساناز میفهمید و دست تکان میداد. اتوبوس که دنده عقب گرفت نتوانستیم جلوی خندههایمان را بگیریم. این بوی اگزور و صدای صلوات و لرزش صندلی برای ما همان سفرهای ماجراجویی قهرمانهای برنامههای تلویزیونی دهه 60 بود. شاید تابستان 25 سال پیش بود. من و ساناز سه روز زودتر با اتوبوس راه افتادیم. میرفتیم گناباد خانه مادر بزرگ، منتظر تا خانوادهها اضافه شوند. از اتوبوس جز ریسه و خنده، تنها چیزهایی که یادم هست نقاشی ساناز بود
از پای پسر دو ردیف جلوتر و کیف خندهدار خودم که با هشت کتاب سهراب سنگین بود. خانه باغ مادرجان برای تقریباً همه ما سی و اندی نوه، بهشت بود. با آب قناتی که همیشه زلال بود، درخت توتی که نمیشد تنهاش را بغل کرد، در و پنجره چوبی سبز رنگی که قژ قژ ملیحی داشت، اتاق آقا جان که با قالی ابریشم و کلاه شاپوی سر جالباسی در نبودشان هم عظمت داشت، قفسههای روزنامه اطلاعات که از قبل از تولد مادرم در سال 1328 آرشیو شده بود و آن بو... بوی بهشت. عطری که همه جا بود، لای ملافهها، توی کمدها، جانماز مادر جان، اتاق بادگیر. ما وسایلمان را در اتاق بادگیر میگذاشتیم. سرد بود و بی پنجره. یک ضبط قدیمی و یخچال نفتی داشت و چند صندوقچه که هیچ وقت به صرافت وارسیشان نیفتادیم. به خیالم یکی از شبهای سفر همان سال بود که قبل خواب به حساب خودمان با آهنگ کریستی برگ خارجی خواندیم و رقصیدیم و قهقهه زدیم. لایه ملافهها که خزیدیم، چشمانم پر از اشک بود، به ساناز سپردم بزرگتر که شدیم به یادم بیاورد که چه روزهای سختی داشتم، که حسرت روزهای بچگی را نخورم، که نگویم کجایی که یادت بخیر... . صبح که بیدار شدم، ساناز بالای سرم نشسته بود. شاید در دفترش چیزی نوشته بود. ولی پای سفره مادر جان با مرباهای هفت رنگ و سر شیر تازه و نان کمی بیات از شب قبل که نشتیم دیگر حرفش را نزد، من هم یادم نیست حرفی زده باشم. امروز ساناز پزشک حاذقی است در فرنگ و من هم تقریباً استاد دانشگاه. چند وقت پیش زنگ زد. گفت مریم نوشتههای خندهداری از آن سفر گناباد لای کتابهایم پیدا کردهام.
#ناداستان
#مسابقه
#موسسه_بهاران_خردواندیشه #باشگاه_بهارانیها #موسسه_بهاران
https://www.instagram.com/p/ChSZSSJKQyj/?igshid=MDJmNzVkMjY=
.
.
.
🌱مسابقهی بهارانیها 🌱
.
دوستان خوب بهاران سلام🍃
امروز سوم شهریورماه ، دومین مسابقهی ناداستان بهاران آغاز میشود.
این یک مسابقه است 🤗:
🖋️"تلاش برای نوشتن جهانی که هر روز آنرا زندگی میکنیم"
❤️ موضوع دومین رویداد ناداستان "محله" است..... هرچه از محلهای که در آن بزرگ شدهاید، زندگی کردهاید، عاشق شدهاید یا رنج کشیدهاید برایمان بنویسید. محلهتان را معرفی کنید، نوشتهی شما باید از دل یک محله درآمده باشد.
✉️موضوعی را انتخاب کنید و در حداکثر ٢٢٠٠ کاراکتر یا ۴٠٠ کلمه، برایمان از آنچه رخ داده بنویسید.
نام نویسنده درصورت درخواست و تمایل خود نویسنده، در صفحهی بهاران حذف خواهد شد. 😊
🍁 جایزهی برندگان نیز کتابی با امضای نویسنده یا مترجم اثر خواهد بود
📌لطفا نوشتههای خود را تا پایان روز پنجشنبه دهم شهریورماه به دایرکت صفحهی بهاران، یا شماره واتسپ 09370517100 ارسال نمایید.
...
#ناداستان
#بهاران
#موسسهی_بهاران_خردواندیشه
#داستان
#داستان_کوتاه
https://www.instagram.com/p/ChsTzA9qxQW/?igshid=MDJmNzVkMjY=
.
.
🌱مسابقهی بهارانیها 🌱
.
دوستان خوب بهاران سلام🍃
امروز سوم شهریورماه ، دومین مسابقهی ناداستان بهاران آغاز میشود.
این یک مسابقه است 🤗:
🖋️"تلاش برای نوشتن جهانی که هر روز آنرا زندگی میکنیم"
❤️ موضوع دومین رویداد ناداستان "محله" است..... هرچه از محلهای که در آن بزرگ شدهاید، زندگی کردهاید، عاشق شدهاید یا رنج کشیدهاید برایمان بنویسید. محلهتان را معرفی کنید، نوشتهی شما باید از دل یک محله درآمده باشد.
✉️موضوعی را انتخاب کنید و در حداکثر ٢٢٠٠ کاراکتر یا ۴٠٠ کلمه، برایمان از آنچه رخ داده بنویسید.
نام نویسنده درصورت درخواست و تمایل خود نویسنده، در صفحهی بهاران حذف خواهد شد. 😊
🍁 جایزهی برندگان نیز کتابی با امضای نویسنده یا مترجم اثر خواهد بود
📌لطفا نوشتههای خود را تا پایان روز پنجشنبه دهم شهریورماه به دایرکت صفحهی بهاران، یا شماره واتسپ 09370517100 ارسال نمایید.
...
#ناداستان
#بهاران
#موسسهی_بهاران_خردواندیشه
#داستان
#داستان_کوتاه
https://www.instagram.com/p/ChsTzA9qxQW/?igshid=MDJmNzVkMjY=
گر از شعرهایم گل را جدا کنید
از چهار فصل
یک فصلم میمیرد
اگر یار را از آن جدا کنی
دو فصلم میمیرد
اگر نان را از آن جدا کنی
سه فصلم میمیرد
اگر آزادی را از آن جدا کنی
سالِ من میمیرد
و من نیز خواهم مرد
(شیرکو بیکه س)
از چهار فصل
یک فصلم میمیرد
اگر یار را از آن جدا کنی
دو فصلم میمیرد
اگر نان را از آن جدا کنی
سه فصلم میمیرد
اگر آزادی را از آن جدا کنی
سالِ من میمیرد
و من نیز خواهم مرد
(شیرکو بیکه س)
آغاز ثبتنام دورهی "خوانش کتاب صوتی (دورهی مقدماتی)
*دورهی مجازی*
با آرمان سلطانزاده
تلفن ٨٨٨٩٢٢٢٨
*دورهی مجازی*
با آرمان سلطانزاده
تلفن ٨٨٨٩٢٢٢٨
.
ثبتنام دورهی #خوانش_کتاب_صوتی
استاد: آرمان سلطانزاده
دوشنبهها ساعت ٢٠ تا ٢١
🔶 دورهی آنلاین
________
سرفصل ها
آموزش تنفس دیافراگمی
ادای صحیح مصوتها
ادای صحیح حروف
تکنیکهای خوانش متن
_________
جهت ثبتنام با شمارهی ٨٨٨٩٢٢٢٨ تماس بگیرید.
_________
#کتاب_صوتی
#خوانش_کتاب_صوتی
#آرمان_سلطانزاده
https://www.instagram.com/p/Cld4Ru9KiUK/?igshid=MDJmNzVkMjY=
ثبتنام دورهی #خوانش_کتاب_صوتی
استاد: آرمان سلطانزاده
دوشنبهها ساعت ٢٠ تا ٢١
🔶 دورهی آنلاین
________
سرفصل ها
آموزش تنفس دیافراگمی
ادای صحیح مصوتها
ادای صحیح حروف
تکنیکهای خوانش متن
_________
جهت ثبتنام با شمارهی ٨٨٨٩٢٢٢٨ تماس بگیرید.
_________
#کتاب_صوتی
#خوانش_کتاب_صوتی
#آرمان_سلطانزاده
https://www.instagram.com/p/Cld4Ru9KiUK/?igshid=MDJmNzVkMjY=
Instagram
Instagram
بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم
به پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیم...
(سایه)
این بار بهار از میان خزانی خونبار و زمستانی سخت میآید، با تنی مجروح و قلبی زخم خورده در سوگ بیشمار یاران در خون فرو افتاده، اما رسم بهار آمدن است. نو شدن و رخت چرک زمستان به در آوردن. امید که بهار ۱۴۰۲ پایانی باشد بر سرمای سخت استخوان سوز.
بهاری باشید.
به پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیم...
(سایه)
این بار بهار از میان خزانی خونبار و زمستانی سخت میآید، با تنی مجروح و قلبی زخم خورده در سوگ بیشمار یاران در خون فرو افتاده، اما رسم بهار آمدن است. نو شدن و رخت چرک زمستان به در آوردن. امید که بهار ۱۴۰۲ پایانی باشد بر سرمای سخت استخوان سوز.
بهاری باشید.
شب گوته
و رونمایی از کتاب «گفتگوها با گوته»
به مناسبت انتشار کتاب «گفتگوها با گوته» اثر یوهان پیتر اکرمان، با ترجمه بهنام چهرزاد ششصد و شصت و دومین شب از شبهای بخارا به بررسی اثار گوته و رونمایی از این کتاب اختصاص یافته است. این نشست در ساعت پنج بعدازظهر سهشنبه پنجم اردیبهشتماه ۱۴۰۲ با همکاری و در مؤسسه بهاران خرد و اندیشه برگزار میشود.
«گفتگوها با گوته» اثر اکرمان بازتاب اندیشه آلمانی در ادبیات کلاسیک آنست . یوهان پیتر اکرمان از سیسالگی در خدمت گوته بود و حدود ۹ سال مستمر با او زیست. این کتاب حاصل روزنگاشتهای او از صحبتها با گوته و نظرات وی در مورد: تاریخ هنر، ادبیات، علم، زندگی، فلسفه و... است. نیچه بدرستی گفته است: «این کتاب بزرگترین کتاب ما آلمانهاست».
در شب گوته، دکتر سعید فیروزآبادی، استاد زبان و ادبیات آلمانی و مترجم کتاب «رنجهای ورتر جوان» درباره جایگاه گوته در ادبیات آلمان و بهنام چهرزاد درباره اکرمان سخنرانی خواهند کرد.
شب گوته در ساعت پنج بعدازظهر سهشنبه پنجم اردیبهشتماه ۱۴۰۲ در مؤسسه بهاران خرد و اندیشه به نشانی: میدان فاطمی، خیابان جویبار، کوچه نوربخش، پلاک ۲۱ برگزار میشود.
و رونمایی از کتاب «گفتگوها با گوته»
به مناسبت انتشار کتاب «گفتگوها با گوته» اثر یوهان پیتر اکرمان، با ترجمه بهنام چهرزاد ششصد و شصت و دومین شب از شبهای بخارا به بررسی اثار گوته و رونمایی از این کتاب اختصاص یافته است. این نشست در ساعت پنج بعدازظهر سهشنبه پنجم اردیبهشتماه ۱۴۰۲ با همکاری و در مؤسسه بهاران خرد و اندیشه برگزار میشود.
«گفتگوها با گوته» اثر اکرمان بازتاب اندیشه آلمانی در ادبیات کلاسیک آنست . یوهان پیتر اکرمان از سیسالگی در خدمت گوته بود و حدود ۹ سال مستمر با او زیست. این کتاب حاصل روزنگاشتهای او از صحبتها با گوته و نظرات وی در مورد: تاریخ هنر، ادبیات، علم، زندگی، فلسفه و... است. نیچه بدرستی گفته است: «این کتاب بزرگترین کتاب ما آلمانهاست».
در شب گوته، دکتر سعید فیروزآبادی، استاد زبان و ادبیات آلمانی و مترجم کتاب «رنجهای ورتر جوان» درباره جایگاه گوته در ادبیات آلمان و بهنام چهرزاد درباره اکرمان سخنرانی خواهند کرد.
شب گوته در ساعت پنج بعدازظهر سهشنبه پنجم اردیبهشتماه ۱۴۰۲ در مؤسسه بهاران خرد و اندیشه به نشانی: میدان فاطمی، خیابان جویبار، کوچه نوربخش، پلاک ۲۱ برگزار میشود.
Forwarded from سهند ایرانمهر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍁 ثبتنام دورهی:
از تعالی تا ترقی در اندیشهی ایرانی
__مدرس: سهند ایرانمهر___
https://www.instagram.com/sahandiranmehr
...
@📌 دورهی حضوری
روزهای دوشنبه از ساعت 18:30 تا 20
تعداد جلسات:۶ جلسه
__________
🔶 شرح درس:
_جلسه اول و دوم: جهان و زبان تاریخی انسان ایرانی
(بازشناسی مفاهیم از رنج، تغییر و رهایی تا آزادی ،بهبود و ترقی در جهان معنایی ایرانی )
_جلسه سوم و چهارم: تلاش برای ترقی و تجدد در دوران مدرن انسان ایرانی
(بررسی اندیشه ترقی از دوران مشروطه تاکنون)
_جلسه پنجم: شبکه های اجتماعی و اندیشه ترقی و آزادی خواهی
_جلسه ششم: جمعبندی و پرسش و پاسخ
(بررسی وضعیت در دوران کنونی و نتیجه گیری)
__________
جهت ثبتنام با شمارهی ٨٨٨٩٢٢٢٨ تماس بگیرید یا به شمارهی واتساپ ٠٩٣٧٠۵١٧١٠٠
پیام بدهید.
از تعالی تا ترقی در اندیشهی ایرانی
__مدرس: سهند ایرانمهر___
https://www.instagram.com/sahandiranmehr
...
@📌 دورهی حضوری
روزهای دوشنبه از ساعت 18:30 تا 20
تعداد جلسات:۶ جلسه
__________
🔶 شرح درس:
_جلسه اول و دوم: جهان و زبان تاریخی انسان ایرانی
(بازشناسی مفاهیم از رنج، تغییر و رهایی تا آزادی ،بهبود و ترقی در جهان معنایی ایرانی )
_جلسه سوم و چهارم: تلاش برای ترقی و تجدد در دوران مدرن انسان ایرانی
(بررسی اندیشه ترقی از دوران مشروطه تاکنون)
_جلسه پنجم: شبکه های اجتماعی و اندیشه ترقی و آزادی خواهی
_جلسه ششم: جمعبندی و پرسش و پاسخ
(بررسی وضعیت در دوران کنونی و نتیجه گیری)
__________
جهت ثبتنام با شمارهی ٨٨٨٩٢٢٢٨ تماس بگیرید یا به شمارهی واتساپ ٠٩٣٧٠۵١٧١٠٠
پیام بدهید.
موسسهی بهاران خرد و اندیشه برگزار میکند
ثبتنام دورهی آنلاین
از تعالی تا ترقی در اندیشهی ایرانی
مدرس:
...
@📌 دورهی آنلاین ( غیرحضوری)
روزهای دوشنبه از ساعت 18:30 تا 20
تعداد جلسات:۶ جلسه همزمان با جلسات حضوری
__
🔶 شرح درس:
_جلسه اول و دوم: جهان و زبان تاریخی انسان ایرانی
(بازشناسی مفاهیم از رنج، تغییر و رهایی تا آزادی ،بهبود و ترقی در جهان معنایی ایرانی )
_جلسه سوم و چهارم: تلاش برای ترقی و تجدد در دوران مدرن انسان ایرانی
(بررسی اندیشه ترقی از دوران مشروطه تاکنون)
_جلسه پنجم: شبکه های اجتماعی و اندیشه ترقی و آزادی خواهی
_جلسه ششم: جمعبندی و پرسش و پاسخ
(بررسی وضعیت در دوران کنونی و نتیجه گیری)
__
جهت ثبتنام با شمارهی 02188892228 موسسه بهاران خرد و اندیشه تماس بگیرید یا به شمارهی واتساپ 09370517100
پیام بدهید.
ثبتنام دورهی آنلاین
از تعالی تا ترقی در اندیشهی ایرانی
مدرس:
...
@📌 دورهی آنلاین ( غیرحضوری)
روزهای دوشنبه از ساعت 18:30 تا 20
تعداد جلسات:۶ جلسه همزمان با جلسات حضوری
__
🔶 شرح درس:
_جلسه اول و دوم: جهان و زبان تاریخی انسان ایرانی
(بازشناسی مفاهیم از رنج، تغییر و رهایی تا آزادی ،بهبود و ترقی در جهان معنایی ایرانی )
_جلسه سوم و چهارم: تلاش برای ترقی و تجدد در دوران مدرن انسان ایرانی
(بررسی اندیشه ترقی از دوران مشروطه تاکنون)
_جلسه پنجم: شبکه های اجتماعی و اندیشه ترقی و آزادی خواهی
_جلسه ششم: جمعبندی و پرسش و پاسخ
(بررسی وضعیت در دوران کنونی و نتیجه گیری)
__
جهت ثبتنام با شمارهی 02188892228 موسسه بهاران خرد و اندیشه تماس بگیرید یا به شمارهی واتساپ 09370517100
پیام بدهید.