از این هفته دورۀ مقدماتی آغاز میشود.
سهشنبهها ساعت 5:30-8
طرح درس کلاس را در سایت بهاران بخوانید👇
https://goo.gl/nXM6B1
#داستان_نویسی
#مرتضی_برزگر
۸۸۸۰۳۶۶۸
@baharanschool1
سهشنبهها ساعت 5:30-8
طرح درس کلاس را در سایت بهاران بخوانید👇
https://goo.gl/nXM6B1
#داستان_نویسی
#مرتضی_برزگر
۸۸۸۰۳۶۶۸
@baharanschool1
ثبتنام دورۀ جدید کارگاه #داستان_نویسی
شنبهها، ساعت 17:30-19
برای آگاهی از طرح درس به سایت بهاران مراجعه کنید👇
https://goo.gl/wkZkFf
برای ثبت نام از بات استفاده کنید
http://t.me/baharanschool_bot
شنبهها، ساعت 17:30-19
برای آگاهی از طرح درس به سایت بهاران مراجعه کنید👇
https://goo.gl/wkZkFf
برای ثبت نام از بات استفاده کنید
http://t.me/baharanschool_bot
ثبتنام دورۀ جدید کارگاه #داستان_نویسی
شنبهها، ساعت 17:30-19
برای آگاهی از طرح درس به سایت بهاران مراجعه کنید👇
https://goo.gl/wkZkFf
برای ثبت نام از بات استفاده کنید
http://t.me/baharanschool_bot
شنبهها، ساعت 17:30-19
برای آگاهی از طرح درس به سایت بهاران مراجعه کنید👇
https://goo.gl/wkZkFf
برای ثبت نام از بات استفاده کنید
http://t.me/baharanschool_bot
ثبتنام دورۀ جدید کارگاه #داستان_نویسی
شنبهها، ساعت 17:30-19
برای آگاهی از طرح درس به سایت بهاران مراجعه کنید👇
https://goo.gl/wkZkFf
برای ثبت نام از بات استفاده کنید
http://t.me/baharanschool_bot
شنبهها، ساعت 17:30-19
برای آگاهی از طرح درس به سایت بهاران مراجعه کنید👇
https://goo.gl/wkZkFf
برای ثبت نام از بات استفاده کنید
http://t.me/baharanschool_bot
داستانِ دانا نکو وقت
شاگرد کارگاهِ داستان نویسی نوجوان
زیر پیام من که می پرسید مشق جلسه بعد چیست ،کسی نوشته بود: باید درباره راه پله ساختمان بهاران بنویسیم .خندیدم ،چه حرف ها ،این همه موضوع ،آخر چرا باید درباره راه پله بنویسیم،خواستم زیر پیامش بنویسم شوخی خوبی بود،ولی وقتی دیدم بقیه با جدیت تمام در گروه می پرسند شما چند صفحه نوشتید ،و راه پله اش چند پله داشت شک کردم .
بعد از خواندن پیام ها گوشی را خاموش کردم ودرکشو گذاشتم ،باید شروع می کردم ،چند صفحه کاغذ از کلاسورم برداشتم و خودکارم را آماده کرده ،اما تا خواستم بنویسم نوک خودکارم در چند میلیمتری صفحه متوقف ماند ،هیچ چیز به فکرم نمی رسید،آخر راه پله هم نوشتن داشت ؟
با خودم فکر کردم باز این معلم ما روشنفکر بازی اش گرفته ،روشن فکر بازی ...مطمئنم این کلمه هم در کلاس رد می شود ، با خودم فکر کردم پس آن دانا کجاست که انشاهایی که در زنگ تفریح می نوشت از انشاهایی که بقیه ساعت ها برایش سعی کرده بودند ،بهتربود؟
خواستم از اول شروع کنم ،با خودم فکر کردم خب راه پله چه چیزهایی دارد ،قاعدتا چندتا پله ،یک نرده ،دیوارو شاید یک پیچ در وسط .همین طور نشسته بودم و وقتم را تلف می کردم ،به یاد خانم نادری افتادم و جلسه ای که از آن غایب بودم .
رفتم و در راه پله خانه نشستم،پله ها سرد بودند و من یخ کرده بودم ،چند دقیقه بعد پسرهمسایه که داشت از پله ها پایین می رفت ،من را دید و ایستاد،سعی می کردم لرزش و سرمایم را نشان ندهم ولی نمی شد ،پسرخندید ،هرکس دیگری هم بچه ای را که وسط راه پله نشسته و از سرما می لرزید، دیده بود ،می خندید ،تازه چه بدتر که برگه وخودکار هم توی دستش باشد .
دستم را مثل سایبانی روی پیشانی ام گذاشتم ،طوری که چشمانم معلوم نباشد ،خنده اش تمام نمی شد،کم کم حس کردم برای خجالت دادن من خود را به زور می خنداند ،عصبانی شدم ،برگشتم و گفتم مرض که به خنده ساختگی اش خاتمه داد و با لحن تهدید آمیزی گفت : اوی دنا مراقب خودت باش ،جدیدا کامنت های خوبی نمی ری!
با خودم گفتم خدایا من حتی اینستاگرام ندارم ،اما وقتی جوابم را داد ،فهمیدم که این را بلند گفته ام، پسر همسایه گفت احمق !
باز خواست یک چیز دیگر بگوید که ناگهان صدای مادرش از طبقه بالا آمد که فریاد می زد:
محسن ،چرا هنوز نرفتی ،بدو ماست بخر تا غذا سرد نشده .
یاد تبلیغ ماست سون افتادم ،از آن تبلیغ متنفرم ،در آن شرایط تنها کاری که نمی توانستم انجام بدهم ،نوشتن بود .
پس بلند شدم و به سمت خانه خودمان رفتم،افتادم روی تخت که صدای مادرم از بیرون اتاق آمد : دانا آماده شو ،مشقی چیزی داری بردارکه بریم خونه مادربزرگت .
خانه مادربزرگم ،آن جا خیلی خاطره داشتم ،مادربزرگم به زودی به مشهد می رود و ما فقط دوبار در سال می بینمش ،به این که فکر می کنم حالم بد می شود ،آخر یک اقیانوس بدون آبش چه معنی دارد ،اقیانوس خود آب است ،اصلا چرا درباره همین ننویسم ؟
بلند شدم و به صفحه خالی روی میزم نگاه کردم ،به زودی پر می شد از کلمه ،پشت میز نشستم و شروع کردم به نوشتن ....
#داستان_نویسی
@baharanschool1
شاگرد کارگاهِ داستان نویسی نوجوان
زیر پیام من که می پرسید مشق جلسه بعد چیست ،کسی نوشته بود: باید درباره راه پله ساختمان بهاران بنویسیم .خندیدم ،چه حرف ها ،این همه موضوع ،آخر چرا باید درباره راه پله بنویسیم،خواستم زیر پیامش بنویسم شوخی خوبی بود،ولی وقتی دیدم بقیه با جدیت تمام در گروه می پرسند شما چند صفحه نوشتید ،و راه پله اش چند پله داشت شک کردم .
بعد از خواندن پیام ها گوشی را خاموش کردم ودرکشو گذاشتم ،باید شروع می کردم ،چند صفحه کاغذ از کلاسورم برداشتم و خودکارم را آماده کرده ،اما تا خواستم بنویسم نوک خودکارم در چند میلیمتری صفحه متوقف ماند ،هیچ چیز به فکرم نمی رسید،آخر راه پله هم نوشتن داشت ؟
با خودم فکر کردم باز این معلم ما روشنفکر بازی اش گرفته ،روشن فکر بازی ...مطمئنم این کلمه هم در کلاس رد می شود ، با خودم فکر کردم پس آن دانا کجاست که انشاهایی که در زنگ تفریح می نوشت از انشاهایی که بقیه ساعت ها برایش سعی کرده بودند ،بهتربود؟
خواستم از اول شروع کنم ،با خودم فکر کردم خب راه پله چه چیزهایی دارد ،قاعدتا چندتا پله ،یک نرده ،دیوارو شاید یک پیچ در وسط .همین طور نشسته بودم و وقتم را تلف می کردم ،به یاد خانم نادری افتادم و جلسه ای که از آن غایب بودم .
رفتم و در راه پله خانه نشستم،پله ها سرد بودند و من یخ کرده بودم ،چند دقیقه بعد پسرهمسایه که داشت از پله ها پایین می رفت ،من را دید و ایستاد،سعی می کردم لرزش و سرمایم را نشان ندهم ولی نمی شد ،پسرخندید ،هرکس دیگری هم بچه ای را که وسط راه پله نشسته و از سرما می لرزید، دیده بود ،می خندید ،تازه چه بدتر که برگه وخودکار هم توی دستش باشد .
دستم را مثل سایبانی روی پیشانی ام گذاشتم ،طوری که چشمانم معلوم نباشد ،خنده اش تمام نمی شد،کم کم حس کردم برای خجالت دادن من خود را به زور می خنداند ،عصبانی شدم ،برگشتم و گفتم مرض که به خنده ساختگی اش خاتمه داد و با لحن تهدید آمیزی گفت : اوی دنا مراقب خودت باش ،جدیدا کامنت های خوبی نمی ری!
با خودم گفتم خدایا من حتی اینستاگرام ندارم ،اما وقتی جوابم را داد ،فهمیدم که این را بلند گفته ام، پسر همسایه گفت احمق !
باز خواست یک چیز دیگر بگوید که ناگهان صدای مادرش از طبقه بالا آمد که فریاد می زد:
محسن ،چرا هنوز نرفتی ،بدو ماست بخر تا غذا سرد نشده .
یاد تبلیغ ماست سون افتادم ،از آن تبلیغ متنفرم ،در آن شرایط تنها کاری که نمی توانستم انجام بدهم ،نوشتن بود .
پس بلند شدم و به سمت خانه خودمان رفتم،افتادم روی تخت که صدای مادرم از بیرون اتاق آمد : دانا آماده شو ،مشقی چیزی داری بردارکه بریم خونه مادربزرگت .
خانه مادربزرگم ،آن جا خیلی خاطره داشتم ،مادربزرگم به زودی به مشهد می رود و ما فقط دوبار در سال می بینمش ،به این که فکر می کنم حالم بد می شود ،آخر یک اقیانوس بدون آبش چه معنی دارد ،اقیانوس خود آب است ،اصلا چرا درباره همین ننویسم ؟
بلند شدم و به صفحه خالی روی میزم نگاه کردم ،به زودی پر می شد از کلمه ،پشت میز نشستم و شروع کردم به نوشتن ....
#داستان_نویسی
@baharanschool1
موسسهی بهاران خرد و اندیشه
شرمین نادری، معلمِ کارگاه داستان نویسی نوجوانهای بهاران، یک روز بچه های کارگاه را آورد توی پله های ساختمان و بهشان گفت که توی این فضا قصه ای بنویسند، آنها هم قصه های بامزه ای نوشتند که کم کم توی کانال بهاران میگذاریم، حتی یکی از بچه ها که رپ میخواند به جای…
داستان سورنا جوادی
شاگرد کارگاه داستان نویسی
موریانه ها
احساس میکنم پاهایم سنگین شده اند ،روبه روی معلم ایستاده ام، باید می نوشتم اما ذهنم خالی بود، احساس سربازی از جنگ برگشته را دارم دفتر تفنگم است و قلم فشنگ هایش، از خشم معلم می ترسم ، دل و روده ام می پیچد، بعد ایده ای به ذهنم می رسد،در حالی که پاهایم را به نرده های چوبی راه پله تکیه داده ام ،انگارتیر چوبی را از بدنم بیرون میکشم و با تراشه ها یش بازی می کنم .
در حال همین کارم که موریانه ای توجهم را جلب میکنند،موریانه قرمز است ،مانند آتشی کوچک، دندان هایش برق میزند ،میترسم.
از بچگی از آن ها می ترسیدم، بعد موریانه دیگر روی راه پله ول می خورد ،با خشم بر روی آنها میکوبم، دستانم میلرزند تمام نمیشوند، دیوانه وار لگد میزنم و سعی میکنم فرار کنم، اما محاصره ام کرده اند ،فریاد میکشم ،زجه میزنم که رهایم کنند ولم نمی کنند وارد پوستم میشوند ،روی زمین می افتم و احساس میکنم همه جا هستند ،می لرزم ،دارند روحم را می خراشند .
قصد کشتن ندارند شاید، فقط می خواهند روحم را بخورند، شاید هم می خواهند مرا مثل نرده های راه پله به پوکه خالی تبدیل کنند ،اما نه پوچ نیستم ،بعد چیزی جای روحم را می گیرد ،روحم همچون بچه ای معصوم به گوشه ای از بدنم فرار میکند ،چه چیزی جایش را گرفته؟ ،نمیدانم ،شاید موریانه ها، چشمانم را می بندم تنم می لرزد، کوهی از موریانه ها به سمتم می آیند.
نعره میکشم. زجه میزنم . به التماس می افتم.آخه چرا من من چه گناهی کردم. مرا در بر می گیرند، گیر افتاده ام ،تنم را می گیرند وگوشتم را با لذت می خورند. چشمانم را باز میکنم عرق سردی بر پیشانی ام است. تنم هنوز میلرزد.
کسی می گوید :بخون پسرم. به چشمان معلم خیره می شوم وشروع می کنم...
#داستان_نویسی
#داستان_نویسی_نوجوان
@baharanschool1
شاگرد کارگاه داستان نویسی
موریانه ها
احساس میکنم پاهایم سنگین شده اند ،روبه روی معلم ایستاده ام، باید می نوشتم اما ذهنم خالی بود، احساس سربازی از جنگ برگشته را دارم دفتر تفنگم است و قلم فشنگ هایش، از خشم معلم می ترسم ، دل و روده ام می پیچد، بعد ایده ای به ذهنم می رسد،در حالی که پاهایم را به نرده های چوبی راه پله تکیه داده ام ،انگارتیر چوبی را از بدنم بیرون میکشم و با تراشه ها یش بازی می کنم .
در حال همین کارم که موریانه ای توجهم را جلب میکنند،موریانه قرمز است ،مانند آتشی کوچک، دندان هایش برق میزند ،میترسم.
از بچگی از آن ها می ترسیدم، بعد موریانه دیگر روی راه پله ول می خورد ،با خشم بر روی آنها میکوبم، دستانم میلرزند تمام نمیشوند، دیوانه وار لگد میزنم و سعی میکنم فرار کنم، اما محاصره ام کرده اند ،فریاد میکشم ،زجه میزنم که رهایم کنند ولم نمی کنند وارد پوستم میشوند ،روی زمین می افتم و احساس میکنم همه جا هستند ،می لرزم ،دارند روحم را می خراشند .
قصد کشتن ندارند شاید، فقط می خواهند روحم را بخورند، شاید هم می خواهند مرا مثل نرده های راه پله به پوکه خالی تبدیل کنند ،اما نه پوچ نیستم ،بعد چیزی جای روحم را می گیرد ،روحم همچون بچه ای معصوم به گوشه ای از بدنم فرار میکند ،چه چیزی جایش را گرفته؟ ،نمیدانم ،شاید موریانه ها، چشمانم را می بندم تنم می لرزد، کوهی از موریانه ها به سمتم می آیند.
نعره میکشم. زجه میزنم . به التماس می افتم.آخه چرا من من چه گناهی کردم. مرا در بر می گیرند، گیر افتاده ام ،تنم را می گیرند وگوشتم را با لذت می خورند. چشمانم را باز میکنم عرق سردی بر پیشانی ام است. تنم هنوز میلرزد.
کسی می گوید :بخون پسرم. به چشمان معلم خیره می شوم وشروع می کنم...
#داستان_نویسی
#داستان_نویسی_نوجوان
@baharanschool1
کارگاه آنلاین نویسندگی خلاق با #غزل_مصدق
شروع از 29 مهر ماه
لینک شرح درس و ثبت نام آنلاین
https://goo.gl/SYVvVG
#نویسندگی #ادبیات #داستان_نویسی
88803668
شروع از 29 مهر ماه
لینک شرح درس و ثبت نام آنلاین
https://goo.gl/SYVvVG
#نویسندگی #ادبیات #داستان_نویسی
88803668
دوره جدید کارگاه #داستان_نویسی
دوشنبه ها، ساعت ۵تا۷ عصر
. لینک دریافت جزییات و ثبت نام آنلاین
https://bit.ly/2LodCCo
۸۸۸۰۳۶۶۸
۸۸۸۹۲۲۲۸
@baharanschool1
دوشنبه ها، ساعت ۵تا۷ عصر
. لینک دریافت جزییات و ثبت نام آنلاین
https://bit.ly/2LodCCo
۸۸۸۰۳۶۶۸
۸۸۸۹۲۲۲۸
@baharanschool1
دوره جدید کارگاه #داستان_نویسی نوجوان
با #شرمین_نادری
طول دوره ده جلسه
شروع از 11 بهمن
پنج شنبه ها از 4 الی 6 عصر
لینک شرح درس و ثبت نام آنلاین
https://bit.ly/2Rxrocs
@baharanschool1
با #شرمین_نادری
طول دوره ده جلسه
شروع از 11 بهمن
پنج شنبه ها از 4 الی 6 عصر
لینک شرح درس و ثبت نام آنلاین
https://bit.ly/2Rxrocs
@baharanschool1
دوره جدید کارگاه #داستان_نویسی پیشرفته
با #شرمین_نادری
طول دوره 10 جلسه
شروع از 9 بهمن ماه
روزهای سه شنبه
شرح درس و ثبت نام آنلاین
https://bit.ly/2QUCpix
@baharanschool1
با #شرمین_نادری
طول دوره 10 جلسه
شروع از 9 بهمن ماه
روزهای سه شنبه
شرح درس و ثبت نام آنلاین
https://bit.ly/2QUCpix
@baharanschool1
Forwarded from موسسهی بهاران خرد و اندیشه
دوره جدید کارگاه #داستان_نویسی
دوشنبه ها، ساعت ۵تا۷ عصر
. لینک دریافت جزییات و ثبت نام آنلاین
https://bit.ly/2LodCCo
۸۸۸۰۳۶۶۸
۸۸۸۹۲۲۲۸
@baharanschool1
دوشنبه ها، ساعت ۵تا۷ عصر
. لینک دریافت جزییات و ثبت نام آنلاین
https://bit.ly/2LodCCo
۸۸۸۰۳۶۶۸
۸۸۸۹۲۲۲۸
@baharanschool1