موسسه‌ی بهاران خرد و اندیشه
1.02K subscribers
1.13K photos
86 videos
3 files
234 links
ادمین: @baharan_school
Download Telegram
.
برگزیده‌ی دومین مسابقه‌ی ناداستان بهارانی‌ها _سفر 🌱
....
واقعا دلم نمی‌خواست برگردم. این روستا  و مردمانش همه چیزم شده‌اند. ساحل، دریا،آسمانی که هرلحظه رنگ عوض می‌کند و گاهی سبز می‌شود. خانه‌های کاه‌گلی لاجوردی،ومردمان روستا با لباس‌های بلند سرخابی. به شعری پر از رنگ و رو می‌ماند.
نمی‌دانستم اصلا این‌جا کجا هست. از عمو خالد که پرسیدم گفت: جنوبی و شرقی‌ترین روستا.
درست یادم نمی‌آید اما انگار دو ماه پیش بود،یک شب تصمیم گرفتم که به زندگی مثلا "رقت انگیزم" پایان دهم. سوار ماشین شدم و خواستم خلاف جهت جاده رانندگی کنم.چقدر احمق بودم. اما از خوش‌شانسی رخ به رخی نشد و جاده مرا به این روستا رساند و بعد عمو خالد را دیدم، پیر روستا، بی‌آنکه سوالی کند، لبخندی زد و گفت خوش آمدی. انگار منتظرم بود.
اینجا، نه اینترنت  نه خط تلفن نه حتی ساعتی هست. حتی نمی‌شود فهمید کی شب است کی روز؟ یکهو دو روز شب است، دو شب صبح. ماه از خورشید درخشان‌تر است. طوری که شب‌ها تمام ماهی‌ها و عروس‌دریایی‌ها و نهنگ‌ها از خواب بلند می‌شوند، ازدریا بیرون می‌آیند و به‌سمت ماه پرواز می‌کنند. من و عمو خالد و بچه‌های روستا روی شن‌های صورتی لم می‌دهیم ومحوشان میششویم. .اما همین‌که زل می‌زنم به رقص ماهی‌ها، نجوایی آزارم می‌دهد. نامفهوم است، اما انگار کسی مرا صدا می‌زند.اوایل فکر می‌کردم که همه این نجوا را می‌شنوند، بعدا فهمیدم که فقط من می‌شنوم. عمو خالد گفت کاری به کارش نداشته باشم. منم بی‌اعتنا شدم اما مرتب بیشتر شد، نمی‌گذاشت بخوابم.آزادانه خیره بشوم به رنگ‌های سطر سطرروستا. دیگر به قدری آزارم داد که به دنبال زمزمه‌ها راه افتادم. مرا کشاند سمت دریا، دریا متلاطم شد، صدای مادرم را شنیدم،موج دریا مرا پرت می‌کرد،جلوتررفتم،یک در چوبی وسط دریا بود، به‌هر زحمتی بود می‌خواستم در را باز کنم،صدای هق‌هق پدر را می‌شنیدیم، دستگیره در را گرفتم که ناگهان عمو خالد از ساحل صدایم زد: در را باز نکن
طاقت نیاوردم و دستگیره را چرخاندم...
مادرم فریاد می‌زد: دکتر چشماشو باز کرد. ده‌ها نفر ناگهان بالای سرم احضار شدند و کلی دستگاه‌های عجیب و غریب به من وصل شده بود.برعکس روستا این‌جا همه‌چیز یا سیاه است یا سفید.
انگار دو ماه قبل،همان شب کذایی،من با ماشینی رخ به رخ تصادف کرده بودم و بعد به کما رفتم. اما دروغ است، هر چند که هیچ نقشه‌ای در جنوب شرقی‌اش روستایی با شن‌های صورتی و اسمانی سبز ندارد، اما من منتظرم یک شب، که ماه از خورشید درخشان‌تر است، از پنجره‌ی اتاقم به‌سوی ماه پرواز کنم.

#نسیم_پالیزبان
#ناداستان
#موسسه_بهاران
#سفر