موسسه‌ی بهاران خرد و اندیشه
1.01K subscribers
1.13K photos
86 videos
3 files
234 links
ادمین: @baharan_school
Download Telegram
.
برگزیده‌ی دومین مسابقه‌ی ناداستان بهارانی‌ها _سفر 🌱
....
واقعا دلم نمی‌خواست برگردم. این روستا  و مردمانش همه چیزم شده‌اند. ساحل، دریا،آسمانی که هرلحظه رنگ عوض می‌کند و گاهی سبز می‌شود. خانه‌های کاه‌گلی لاجوردی،ومردمان روستا با لباس‌های بلند سرخابی. به شعری پر از رنگ و رو می‌ماند.
نمی‌دانستم اصلا این‌جا کجا هست. از عمو خالد که پرسیدم گفت: جنوبی و شرقی‌ترین روستا.
درست یادم نمی‌آید اما انگار دو ماه پیش بود،یک شب تصمیم گرفتم که به زندگی مثلا "رقت انگیزم" پایان دهم. سوار ماشین شدم و خواستم خلاف جهت جاده رانندگی کنم.چقدر احمق بودم. اما از خوش‌شانسی رخ به رخی نشد و جاده مرا به این روستا رساند و بعد عمو خالد را دیدم، پیر روستا، بی‌آنکه سوالی کند، لبخندی زد و گفت خوش آمدی. انگار منتظرم بود.
اینجا، نه اینترنت  نه خط تلفن نه حتی ساعتی هست. حتی نمی‌شود فهمید کی شب است کی روز؟ یکهو دو روز شب است، دو شب صبح. ماه از خورشید درخشان‌تر است. طوری که شب‌ها تمام ماهی‌ها و عروس‌دریایی‌ها و نهنگ‌ها از خواب بلند می‌شوند، ازدریا بیرون می‌آیند و به‌سمت ماه پرواز می‌کنند. من و عمو خالد و بچه‌های روستا روی شن‌های صورتی لم می‌دهیم ومحوشان میششویم. .اما همین‌که زل می‌زنم به رقص ماهی‌ها، نجوایی آزارم می‌دهد. نامفهوم است، اما انگار کسی مرا صدا می‌زند.اوایل فکر می‌کردم که همه این نجوا را می‌شنوند، بعدا فهمیدم که فقط من می‌شنوم. عمو خالد گفت کاری به کارش نداشته باشم. منم بی‌اعتنا شدم اما مرتب بیشتر شد، نمی‌گذاشت بخوابم.آزادانه خیره بشوم به رنگ‌های سطر سطرروستا. دیگر به قدری آزارم داد که به دنبال زمزمه‌ها راه افتادم. مرا کشاند سمت دریا، دریا متلاطم شد، صدای مادرم را شنیدم،موج دریا مرا پرت می‌کرد،جلوتررفتم،یک در چوبی وسط دریا بود، به‌هر زحمتی بود می‌خواستم در را باز کنم،صدای هق‌هق پدر را می‌شنیدیم، دستگیره در را گرفتم که ناگهان عمو خالد از ساحل صدایم زد: در را باز نکن
طاقت نیاوردم و دستگیره را چرخاندم...
مادرم فریاد می‌زد: دکتر چشماشو باز کرد. ده‌ها نفر ناگهان بالای سرم احضار شدند و کلی دستگاه‌های عجیب و غریب به من وصل شده بود.برعکس روستا این‌جا همه‌چیز یا سیاه است یا سفید.
انگار دو ماه قبل،همان شب کذایی،من با ماشینی رخ به رخ تصادف کرده بودم و بعد به کما رفتم. اما دروغ است، هر چند که هیچ نقشه‌ای در جنوب شرقی‌اش روستایی با شن‌های صورتی و اسمانی سبز ندارد، اما من منتظرم یک شب، که ماه از خورشید درخشان‌تر است، از پنجره‌ی اتاقم به‌سوی ماه پرواز کنم.

#نسیم_پالیزبان
#ناداستان
#موسسه_بهاران
#سفر
.
دوستان خوب بهاران سلام 😊🌱
.
اول اینکه بابت تاخیر در اعلام نتايج از شما دوستان عزیز عذرخواهی می‌کنیم 🌺🌺
ناداستان‌های بسیاری از شما برای شرکت در دومین مسابقه‌ی ناداستان بهاران با عنوان #یک_تجربه، به‌دست ما رسید. از اینکه توانایی و جسارت نوشتن را در خود ایجاد کرده و فرصتی ارزشمند برای ما به‌وجود آوردید تا در احساس زیبا و ناب‌تان شریک شویم، بی‌اندازه سپاس‌گزاریم.
آیین بهاران بر این است که همواره قدردان دوستان و همراهانش باشد. پس به پیروی از این آیین اعلام می‌کنیم، ضمن سپاس‌گزاری از همه‌ی عزیزانی که نوشته‌های ارزشمندشان را برای‌مان فرستادند، از بین آثار رسیده، هفت اثر به مرحله‌ی نهایی راه پیدا کرد که از بین آن هفت اثر، ناداستان برگزیده‌ی این‌هفته برای انتشار در اینستاگرام و سایت بهاران مشخص شد.
...

دوستان عزیز خانم‌ها و آقایان:
نرگس مرادی
نرگس داورپناه
مجید قدیانی
ماه انوش
عطیه علی‌آبادی
مژده ابریشم‌کار

نوشته‌های شما درخور توجه و با قلمی رسا نوشته شده است. امیدواریم همچنان در آینده نیز شوق نوشتن را با ما به اشتراک بگذارید و همراهمان باشید. 🌱
...
📌 یک توضیح ضروری:
به‌منظور برقراری عدالت، در مرحله‌ی اول بازنگری آثار، نام نویسنده‌ی اثر حذف و سپس برای داوری ارسال گردید.
...
#یک_تجربه
#ناداستان
#داستان_کوتاه
#موسسه_بهاران
#بهاران
#سفر
.
.
🌱مسابقه‌ی بهارانی‌ها ٣🌱
.
دوستان خوب بهاران سلام🍃

امروز نهم دی‌ماه، سومین مسابقه‌ی ناداستان بهاران آغاز می‌شود.

این یک مسابقه است 🤗:
🖋️"تلاش برای نوشتن جهانی که هر روز آن‌را زندگی می‌کنیم"

قرار است هربار "یک تجربه" از تجربه‌های زیستی شما را باهم بخوانیم، نوشته‌های برگزیده را در صفحه و سایت بهاران منتشر می‌کنیم.

❤️ تجربه‌ی امروز، تجربه‌ی شماره‌ی سه:
... _____مستقل‌شدن_____...

✉️حداکثر در ٢٢٠٠ کاراکتر یا ۴٠٠ کلمه، آن تجربه‌ای از روزی‌که به‌دلخواه یا بسته به شرایط خاصی، تصميم گرفتید مستقل از دیگران یا هرچیزی زندگی. کنید، برای‌مان بنویسید، نام نویسنده درصورت درخواست و تمایل خود نویسنده، در صفحه و سایت بهاران حذف خواهد شد. 😊

📌لطفا نوشته‌های خود را تا پایان روز سه‌شنبه ١۶ام دی‌ماه به دایرکت صفحه‌ی بهاران، ارسال نمایید.
...
همراهان کانال #باشگاه_بهارانی‌ها می‌توانند ناداستان‌های خود را یا در دایرکت اینستاگرام بهاران و یا به ادمین این کانال ارسال نمایند.
...
#مستقل‌شدن
#مستقل_شدن
#استقلال
#ناداستان
#بهاران
#موسسه‌ی_بهاران_خردواندیشه
#داستان
#داستان_کوتاه
.
.
.
🌱مسابقه‌ی بهارانی‌ها ۴🌱
.
دوستان خوب بهاران سلام🍃

امروز دوم بهمن‌ماه ، چهارمین مسابقه‌ی ناداستان بهاران آغاز می‌شود.

این یک مسابقه است 🤗:
🖋️"تلاش برای نوشتن جهانی که هر روز آن‌را زندگی می‌کنیم"

❤️ تجربه‌ی امروز، تجربه‌ی شماره‌ی چهار:
... _____ترس_____...

✉️حداکثر در ٢٢٠٠ کاراکتر یا ۴٠٠ کلمه، از ترس برای‌مان بنویسید. از عمیق‌ترین ترسی که یا جلوی پیشرفت‌تان را گرفته یا ابزاری برای موفقیت‌تان شده است. 🤗

نام نویسنده درصورت درخواست و تمایل خود نویسنده، در صفحه و سایت بهاران حذف خواهد شد. 😊

📌لطفا نوشته‌های خود را تا پایان روز پنج‌شنبه نهم بهمن‌ماه به دایرکت صفحه‌ی بهاران، ارسال نمایید.

...
#ترس
#ترسیدن
#ناداستان
#بهاران
#موسسه‌ی_بهاران_خردواندیشه
#داستان
#داستان_کوتاه
https://www.instagram.com/p/CKUahNqJXoa/?igshid=4krcohib9mao
.
🌱 برگزیده‌ی چهارمین مسابقه‌ی ناداستان بهارانی‌ها____ با موضوع #ترس
...
ماليخوليايي بين خواب و بيدار، معلق در زمان و مكان هستم. درد از مغز استخوانم هم عبور كرده است. پسرك ريزه سرنگ بدست در مورد پمپ درد توضيحي مي‌دهد به " دليار" . مي‌نالم: " توضيح لازم نيست بزن." و از هوش مي‌روم…
برف تازه، بر زمين يخ بسته است و راه رفتن دشوار به نظر مي‌رسد. مي‌روم اما؛ راه كش مي‌ايد تا دم در ازمايشگاه. بالاي پله‌ها انگشتان يخ‌زده‌ام همراهي نمي‌كنند براي جستجوي كاغذ رسيد و ناچار، هاشان مي‌كنم. سالن انتظار خالي است. قبض را مي‌دهم و جواب را مي‌گيرم. ارام روي صندلي پلاستيكي سرد مي‌نشينم قبل از ديدن جواب و با ارامش پاكت را باز مي‌كنم. اين دومين بيوپسي انجام شده به درخواست خودم و با وجود بهبود علايم‌ام هست. بار اول هم اندوسكوپي به خواست خودم بود و با وجود اصرار پزشك به نداشتن علايم خطر و هشدار و جواب " زخم معده ساده". اما بار دوم كه زخم خوب نشد خودش ترسيد. جواب اسكن رنگي شكم هم چيزي نداشت. سر دلم اما سفت بود مثل آدم‌های بغض كرده اماده براي گريه؛ بغضي نداشتم البته. مدت‌ها بود با خودم و با جهان در صلح بودم. پاكت را باز مي‌كنم؛ در خط اخر فقط دو كلمه نوشته شده است: ادنوكارسينوم معده.
چند لحظه به تماشايش می‌نشينم و فكر مي‌كنم حالا بايد از هوش بروم يا جيغ بزنم يا مويه كنم؟ دخترك پشت ميز پذيرش براي ارام كردنم زيادي ناشي به نظر مي‌رسد.
زمان با دور تند مي‌گذرد؛ ازمايش خون و مشاوره و انتخاب بيمارستان و پزشك جراح و خواندن و خواندن در مورد بيماري‌ام و يك جمله‌ی مشترك در مقدمه‌ی تمام نوشته‌ها و مقاله‌ها: " يكي از كشنده‌ترين و تهاجمي‌ترين تومورهايي كه انسان مبتلا مي‌شود…"
ارزوي كمي خلوت، خواسته‌ی زيادي بود در هياهوي انبوه كارهايي كه بايد انجام مي‌شد. نشد كه نشد. كوتاه كردن مو و تميز كردن خانه و پيدا كردن جانشين و هزار تا كار ريز و درشت براي پيش‌بيني نبودن و در بستر بودن و ...
سپيده زده است و افتاب كم‌رمق زمستاني از پنجره سرك مي‌كشد. پسرك سرنگ به دست سر و كله‌اش پيدا مي‌شود براي شارژ پمپ مخدر. لب‌های ترك‌خورده‌ام را با زبانم تر مي‌كنم و ارام اما محكم مي‌گويم : "نمي‌‌خواهم." با تعجب نگاه مي‌كند اما در سكوت مي‌رود.
صورتم را به طرف چشم‌های پف كرده از گريه و بی‌خوابی دليار بر می‌گردانم : " كمكم كن می‌خوام بلند شم…

خانم مهتاب رضازاده
...
#ناداستان
#ترس
#موسسه_بهاران
#موسسه_بهاران_خردواندیشه
#باشگاه_بهارانی‌ها
https://www.instagram.com/p/CLXY6unB-BX/?igshid=112xccv29m6th
.
.
دوستان خوب بهاران سلام 😊🌱
.

ناداستان‌های شما برای شرکت در چهارمین مسابقه‌ی ناداستان بهاران با عنوان #یک_تجربه، به‌دست ما رسید. از اینکه توانایی و جسارت نوشتن را در خود ایجاد کرده و فرصتی ارزشمند برای ما به‌وجود آوردید تا در احساس زیبا و ناب‌تان شریک شویم، بی‌اندازه سپاس‌گزاریم.
آیین بهاران بر این است که همواره قدردان دوستان و همراهانش باشد. پس به پیروی از این آیین اعلام می‌کنیم، ضمن سپاس‌گزاری از همه‌ی عزیزانی که نوشته‌های ارزشمندشان را برای‌مان فرستادند، از بین آثار رسیده، سه اثر به مرحله‌ی نهایی راه پیدا کرد که از بین آن سه اثر، ناداستان برگزیده‌ی این‌هفته برای انتشار در اینستاگرام و سایت بهاران مشخص شد.
...

دوستان عزیز خانم‌ها:
نرگس داورپناه
آرزو قیصریه

نوشته‌های شما درخور توجه و با قلمی رسا نوشته شده است. امیدواریم همچنان در آینده نیز شوق نوشتن را با ما به اشتراک بگذارید و همراهمان باشید. 🌱
...
📌 یک توضیح ضروری:
به‌منظور برقراری عدالت، در مرحله‌ی اول بازنگری آثار، نام نویسنده‌ی اثر حذف و سپس برای داوری ارسال گردید.
...
#یک_تجربه
#ناداستان
#ترس
#داستان_کوتاه
#موسسه_بهاران
#بهاران
https://www.instagram.com/p/CLXZkh6hyQL/?igshid=ibscsmkynved
.
📚#معرفی_کتاب

کتاب هـ هـ ـحـ هـ با عنوان اصلی HHhH اولین رمان #لوران_بینه، نویسنده‌ی فرانسوی است که در سال ۲۰۱۰ منتشر و موفق به کسب #جایزه‌ی_رمان_اول_گنکور شد.
کتابی متفاوت که در آن ماجرای عملیات آنتروپوید در جنگ جهانی دوم روایت می‌شود. عملیاتی که در آن یکی از تاریک‌ترین و مخوف‌ترین فرماندهان نازی، #راینهارد_هایدریش، کشته شد.
کتابی که اگر از وسواسِ گاه خسته‌کننده‌ی نویسنده‌اش در بیان بی‌کم‌وکاست ماجرای واقعی چشم‌پوشی کنیم، می‌توانیم آن‌را یک مرجع درست از یک برش تاریخی از هولناک‌ترین فاجعه‌ی بشری، نام ببریم.
وقتی کتاب را می‌خوانیم شهر پراگ با همه‌ی زیبایی‌های اسطوره‌ای‌اش که زیر چهره‌ی هولناک‌اش در دهه‌های سی و چهل میلادی پنهان گشته، جلوی چشمان‌مان، گسترده می‌شود.
همزمان که از جنایات هایدریش به‌ستوه آمده‌ایم و تند تند کتاب را می‌خوانیم تا به‌لحظه‌ی مرگش  نزدیک شویم، اما لحظه‌ی مرگ روی تخت بیمارستان دل‌مان برایش می‌سوزد و فکر می‌کنیم کاش او هم چون بهتوون، موتسارت و حتی پدرش، موسیقی‌دان می‌شد.
و باز دل‌مان می‌سوزد، برای لینا و صورت رنگ‌پریده‌اش!
طوری‌که برمی‌گردیم فصل‌های گذشته‌ی کتاب را دوباره می‌خوانیم تا به‌خودمان یادآوری کنیم هایدریش همان قصاب پراگ است و هم اوست که دستور کشتار ميليون‌ها انسان بی‌گناه را در آنی صادر کرده است و خود به‌نظاره‌ی کشتار اعضای آیزاتس گروپن نشسته است و وقتی زن جوان و نوزادش مقابل چشمان او به رگبار مسلسل بسته شدند، تنها کاری که کرد این بود که اندیشناک دست به قمقمه‌اش برد و به‌قدر یک لیوان از یک نوشیدنی مخصوص کشور چک را در حلقش ریخت!
و البته همچنان در برزخ می‌مانیم!
در این کتاب شما با قهرمانانش همراه می‌شوید، با آن‌ها در خیابان راه می‌روید، پنهان می‌شوید، روی تخت دراز می‌کشید و از پنجره آینده‌ی مبهم خود را می‌بینید!
نویسنده تلاش کرده است با زیر و رو کردن تاریخ، عملیات آنتروپوید را به‌شکل دقیقی بازآفرینی کند. بهتر است بگوییم شما در این کتاب بیشتر با یک ناداستان روبرو هستید تا یک رمان تاریخی.
در بخش‌هایی از کتاب، نویسنده را چون شاهدی نامرئی در کنار شخصیت‌ها و اتفاقات می‌بینیم، درواقع بهتر است بگوییم بعد از خواندن کتاب وسوسه می‌شویم یک ناداستان بنویسیم.
اگر به موضوعات جنگ جهانی دوم علاقه‌مند هستید این کتاب را بخوانید.
این کتاب با ترجمه‌ی روان #احمد_پرهیزکاری توسط #نشر_ماهی منتشر شده است.
....
#کتاب
#معرفی_کتاب
#لوران_بینه
#نویسنده
#ناداستان
#تاریخ
#موسسه_بهاران_خردواندیشه
#موسسه_بهاران
#باشگاه_بهارانی‌ها
https://www.instagram.com/p/CM9_Rc1hSGF/?igshid=ibvbg0578mf3
.
آغاز ثبت‌نام دوره‌ی #ناداستان
مدرس: عالیه عطایی
مدت دوره: هشت جلسه ( یک ماه)
روزهای: شنبه و سه‌شنبه از ساعت ١۶ تا ١٨
🔶 دوره‌ی حضوری
_______________
ناداستان چیست؟
(انواعش را بشناسیم)
برای نگارش ناداستان ایده‌ها از کجا می‌آیند
آیا هر تجربه‌ی زیسته‌ای امکان نگارش ناداستان را فراهم می‌کند؟

نسبت داستان و ناداستان در چه هست؟
فقط حذف تخیل و جایگزینی واقعیت کافی است؟
اینها را که بدانیم:
حالا چطور بنویسیم؟
زندگی‌مان را چطور دراماتیزه کنیم؟ مگر همه‌ی ما تجربه‌های شگرف یا دراماتیک داریم؟
چرا دیگران باید از ما و زندگی ما بخوانند؟

در این دوره‌ی کارگاهی از همان ابتدا با نگارش متن آموزش شروع می‌شود و جواب این سوالات را در خلال نوشتن خواهید گرفت.
پیش‌نیاز این دوره اول در این است که تجربه‌ی نوشتن داستان یا ناداستان و تسلط نسبی بر نثر و تکنیک نگارش را داشته باشید. ارائه یک صفحه بیوگرافی با تاکید بر نقاط عطف زیست داوطلب لازم است تا امکان گزینش را در مرحله‌ی اول فراهم کند.
ظرفیت این دوره محدود است و از مابین متقاضیان تعدادی پس از بررسی شیوه‌ی نگارش بیوگرافی برای دوره‌ی کارگاهی نگارش ناداستان انتخاب خواهند شد.
_______________
جهت ثبت‌نام با شماره‌ی ٨٨٨٩٢٢٢٨ تماس بگیرید.
یا به شماره‌ی واتسپ ٠٩٣٧٠۵١٧١٠٠ پیام بدهید.
______________
#عالیه_عطایی
#ناداستان
#موسسه_بهاران #موسسه_بهاران_خردواندیشه #باشگاه_بهارانی‌ها
https://www.instagram.com/p/CcIY-Htqjhs/?igshid=MDJmNzVkMjY=
.
.
.
🌱مسابقه‌ی بهارانی‌ها 🌱
.
دوستان خوب بهاران سلام🍃

امروز بیست و هشتم تیرماه ، نخستین دوره‌ی جدید مسابقه‌ی ناداستان بهاران آغاز می‌شود.

این یک مسابقه است 🤗:
🖋️"تلاش برای نوشتن جهانی که هر روز آن‌را زندگی می‌کنیم"

❤️ موضوع نخستین رویداد ناداستان آزاد است..... هرچه می‌خواهد دل تنگت بنویس 😊

✉️موضوعی را انتخاب کنید و در حداکثر ٢٢٠٠ کاراکتر یا ۴٠٠ کلمه، برای‌مان از آنچه رخ داده بنویسید.

نام نویسنده درصورت درخواست و تمایل خود نویسنده، در صفحه و سایت بهاران حذف خواهد شد. 😊

📌لطفا نوشته‌های خود را تا پایان روز شنبه یکم امرداد به دایرکت صفحه‌ی بهاران، یا شماره واتسپ 09370517100 ارسال نمایید.

...

#ناداستان
#بهاران
#موسسه‌ی_بهاران_خردواندیشه
#داستان
#داستان_کوتاه
https://www.instagram.com/p/CgMc5q1q4WX/?igshid=MDJmNzVkMjY=
.
برگزیده‌ی رتبه‌ی نخست مسابقه‌ی #ناداستان
ناداستان جناب آقای #روح‌اله_مجتهدی با عنوان #نقاش_سرگردان
________
نقاش سرگردان

از بچگی با پدرم دعوا داشتم .آبمان توی یک جوب نمی‌رفت.همیشه یک جور نامردی غریزی توی کارهایش بود.اولین بار وقتی تازه خودم می‌توانستم لباس‌هایم را تنم کنم این را فهمیدم. رفته بودیم فرحزاد توت خوری. با دست‌های دراز و هیکل ترکه‌ای‌اش مثل بند بازها از درخت بالا می‌رفت و شاخه‌ها را روی سر من و مادرم تکان می‌داد. در عالم کودکی به چشم من درخت‌ها بی‌شمار بودند. انبوه بودند و سرهای پر شاخ و برگشان را روی شانه‌ی هم گذاشته بودند. انگار دارند برای هم قصه تعریف می‌کنند و زمین زیر پایشان ازناکامی خورشید سیاه شده بود. شاخه درخت‌ها که تکان می‌خوردند برای چند لحظه زمین با دست خورشید خط خطی می شد و توت‌ها که روی زمین می‌افتادند با رفت و آمد نور خاموش وروشن می شدندمن هم دلم میخواست از درخت بالا بروم.تا توتها را خاموش وروشن کنم .وقتی این را بهش گفتم میتوانست بگوید نه.می توانست داد بزند:زن ببین این کره خر چی می گه.اما هیچ کدام از این کارها را نکرد.بلکه چشمهای دلسوزش را بست سرش را تکان داد و قبول کرد.اما تا غروب که دیگر نمی شد هیچ توتی را خاموش وروشن کرد نگذاشت بالای درخت بروم .تا وقتی سوار ماشین شدیم باورم نمی شد سرم را کلاه گذاشته.دلم می خواست سنگی چیزی توی دستم داشتم و به طرفش پرت می کردم.از آن شب هر چند وقت یک بار خواب می دیدم پدر همچنان بالای درختها باقی مانده و من می خواهم او را بچینم و نمی توانم.
اما تیر خلاص را هشت سالگیم زد.امتحانهای ثلث سوم را تازه تمام کرده بودم و درخانه از طعم شاگرد اول شدن لذت می بردم.از چند روز مانده به تابستان پشت سر هم مادرم را واسطه می کرد و پیغام می داد که تابستان وقت توی خانه دمر خوابیدن نیست و باید سرکار بروم.آخرین بار خودش رفته بود بالای پشت بام و داشت پوشال کولر را عوض می کرد.من هم سرم را توی یخچال کرده بودم و داشتم خامه ی روی سطل ماست را می خوردم .مادرم که دوباره به رویم آورد در یخچال را محکم به هم کوبیدم و به پشت بام رفتم سرش را تا کمر کرده بود توی کولر ومرا نمی دید .آرام گفتم :اگر برایم یک توپ دولایه بخری می آیم.جواب نداد. آرامتر گفتم قبول؟ و دستم را جلوی دست آفتاب سوخته اش دراز کردم.ساعد پر مویش از توی کولر بیرون آمد و دستم را محکم فشار داد و تو دماغی گفت :قبول .گرمای دستش همه ی آن یک ماه آزگار که به عشق توپ دولایه جان می کندم توی انگشتها و کف دستم مانده بود.آخر برج که شد با ذوق پیش مادرم رفتم تا پول توپ را بگیرم.
https://www.instagram.com/p/ChPYpMNqOX4/?igshid=MDJmNzVkMjY=
رتبه‌ی دوم مسابقه‌ی ناداستان بهاران
نویسنده: خانم #مریم_دانشور
____________
سفر گناباد

به نظرم که پدرم لبخند می‌زدند، پدر ساناز کمی عقب‌تر ایستاده بودند و نمی‌فهمیدم که روی صورتشان لبخند بدرقه است یا اخمی از سر جلال و جبروت. ساناز می‌فهمید و دست تکان می‌داد. اتوبوس که دنده عقب گرفت نتوانستیم جلوی خنده‌هایمان را بگیریم. این بوی اگزور و صدای صلوات و لرزش صندلی برای ما همان سفرهای ماجراجویی قهرمان‌های برنامه‌های تلویزیونی دهه 60 بود. شاید تابستان 25 سال پیش بود. من و ساناز سه روز زودتر با اتوبوس راه افتادیم. می‌رفتیم گناباد خانه مادر بزرگ، منتظر تا خانواده‌ها اضافه شوند. از اتوبوس جز ریسه و خنده، تنها چیزهایی که یادم هست نقاشی ساناز بود 

از پای پسر دو ردیف جلوتر و کیف خنده‌دار خودم که با هشت کتاب سهراب سنگین بود. خانه باغ مادرجان برای تقریباً همه ما سی و اندی نوه، بهشت بود. با آب قناتی که همیشه زلال بود، درخت توتی که نمی‌شد تنه‌اش را بغل کرد، در و پنجره چوبی سبز رنگی که قژ قژ ملیحی داشت، اتاق آقا جان که با قالی ابریشم و کلاه شاپوی سر جالباسی در نبودشان هم عظمت داشت، قفسه‌های روزنامه اطلاعات که از قبل از تولد مادرم در سال 1328 آرشیو شده بود و آن بو... بوی بهشت. عطری که همه جا بود، لای ملافه‌ها، توی کمدها، جانماز مادر جان، اتاق بادگیر. ما وسایلمان را در اتاق بادگیر می‌گذاشتیم. سرد بود و بی پنجره. یک ضبط قدیمی و یخچال نفتی داشت و چند صندوقچه که هیچ وقت به صرافت وارسی‌شان نیفتادیم. به خیالم یکی از شب‌های سفر همان سال بود که قبل خواب به حساب خودمان با آهنگ کریستی برگ خارجی خواندیم و رقصیدیم و قهقهه زدیم.  لایه ملافه‌‌ها که خزیدیم، چشمانم پر از اشک بود، به ساناز سپردم بزرگ‌تر که شدیم به یادم بیاورد که چه روزهای سختی داشتم، که حسرت روزهای بچگی را نخورم، که نگویم کجایی که یادت بخیر... . صبح که بیدار شدم، ساناز بالای سرم نشسته بود. شاید در دفترش چیزی نوشته بود. ولی پای سفره مادر جان با مرباهای هفت رنگ و سر شیر تازه و نان کمی بیات از شب قبل که نشتیم دیگر حرفش را نزد، من هم یادم نیست حرفی زده باشم. امروز ساناز پزشک حاذقی است در فرنگ و من هم تقریباً استاد دانشگاه. چند وقت پیش زنگ زد. گفت مریم نوشته‌های خنده‌داری از آن سفر گناباد لای کتاب‌هایم پیدا کرده‌ام. 

#ناداستان
#مسابقه
#موسسه_بهاران_خردواندیشه #باشگاه_بهارانی‌ها #موسسه_بهاران
https://www.instagram.com/p/ChSZSSJKQyj/?igshid=MDJmNzVkMjY=