Forwarded from عکس نگار
✔️من و صمد بهرنگی
ابوالفضل بانی
🔸با ماهی سیاه کوچولو وارد دنیای خیال انگیز داستان شدم. در همان عصر تابستان با همان ختاییهای نم زده مسجدجامع و همان کتابخانهای که بعدا شد ماوای همهی روزهای کودکی و نوجوانیام. "ماهی سیاه کوچولو" چاپ کانون پرورشی بود با آن خروس نشسته در کنار نامش. برایم همیشه سحرانگیز بود. کتاب در قطع خشتی چاپ شده بود با طرحهای فرشید مثقالی که بعدها جایزه معتبر هانس کریستین آندرنسن را برای طرحهای همین کتاب گرفت. وقتی از میان کتابهای قفسهی فلزی چشمم به آن افتاد و برداشتمش و نشستم همان گوشه در قرائتخانهی کتابخانه که قسمتی از شبستان مسجد بود و خواندمش یک نفس و عرق ریختم از هرم گرمای عصر و گذشتِ زمان را نفهمیدم و وقتی همه قامت بسته بودند برای نماز مغرب من در شکم مرغ ماهیخوار همراه ماهی سیاه کوچولو بودم؛ به دنیای خیال انگیز داستان پا گذاشتم. بعدترها تمام قصهها و مقالات و گزارشهای صمد بهرنگی را خواندم. و نقدها به داستانهایش را و اصلا توجهی نداشتم که کسی او را نویسندهی چپگرا بداند یا نه، برای من صمدبهرنگی خالق اولدوز و کلاغ ها خالق کچل کفتر باز و دو گربه روی دیوار بود. صمد خالق ماهی سیاهی بود که به من یاد داد باید از برکهی تکرار بیرون رفت. گاه ساعتها در آن کتابخانهی دم کرده از آفتاب تموز شهر کویریام به دنبال رفتن بودم. ساعتها در خیال به سفر میرفتم. تا روزی که بر بلندی گلدستهی مسجد آن جادهها و آن راههای بی انتها را دیدم و عجیب است که دیگر بعدترها نه من در سایه آن گلدسته قرار یافتم و آن رفیق همراهم که به دور از اخم خادم مسجد بلندای مناره را تجربه کرده بودیم. هنوز وقتی قرار است به کسی کتابی را توصیه کنم همین" ماهی سیاه کوچولو"ست، چرا که از پس سالهای سال همچنان زنده است و میتپد و جان دارد و هنوز از پس سالها دلم میخواهد جایی صمد بهرنگی را پیدا میکردم و از او میپرسیدم. آیا به دریا رسید؟این اعتراف به هزیان جن زده میماند به لال خواب دیده به هرچه میماند اما بگذارید در سالروز تولد خالق ساده و بیپیرایهی آن ماهی بگویم من هنوز در خیال نگرانم. نگران ماهی سیاه کوچولو هرچند صمد بهرنگی خود به رودخانه زد و رفت....
🔹امروز دوم تیر زاد روز #صمد_بهرنگی است
@baharanschool1
ابوالفضل بانی
🔸با ماهی سیاه کوچولو وارد دنیای خیال انگیز داستان شدم. در همان عصر تابستان با همان ختاییهای نم زده مسجدجامع و همان کتابخانهای که بعدا شد ماوای همهی روزهای کودکی و نوجوانیام. "ماهی سیاه کوچولو" چاپ کانون پرورشی بود با آن خروس نشسته در کنار نامش. برایم همیشه سحرانگیز بود. کتاب در قطع خشتی چاپ شده بود با طرحهای فرشید مثقالی که بعدها جایزه معتبر هانس کریستین آندرنسن را برای طرحهای همین کتاب گرفت. وقتی از میان کتابهای قفسهی فلزی چشمم به آن افتاد و برداشتمش و نشستم همان گوشه در قرائتخانهی کتابخانه که قسمتی از شبستان مسجد بود و خواندمش یک نفس و عرق ریختم از هرم گرمای عصر و گذشتِ زمان را نفهمیدم و وقتی همه قامت بسته بودند برای نماز مغرب من در شکم مرغ ماهیخوار همراه ماهی سیاه کوچولو بودم؛ به دنیای خیال انگیز داستان پا گذاشتم. بعدترها تمام قصهها و مقالات و گزارشهای صمد بهرنگی را خواندم. و نقدها به داستانهایش را و اصلا توجهی نداشتم که کسی او را نویسندهی چپگرا بداند یا نه، برای من صمدبهرنگی خالق اولدوز و کلاغ ها خالق کچل کفتر باز و دو گربه روی دیوار بود. صمد خالق ماهی سیاهی بود که به من یاد داد باید از برکهی تکرار بیرون رفت. گاه ساعتها در آن کتابخانهی دم کرده از آفتاب تموز شهر کویریام به دنبال رفتن بودم. ساعتها در خیال به سفر میرفتم. تا روزی که بر بلندی گلدستهی مسجد آن جادهها و آن راههای بی انتها را دیدم و عجیب است که دیگر بعدترها نه من در سایه آن گلدسته قرار یافتم و آن رفیق همراهم که به دور از اخم خادم مسجد بلندای مناره را تجربه کرده بودیم. هنوز وقتی قرار است به کسی کتابی را توصیه کنم همین" ماهی سیاه کوچولو"ست، چرا که از پس سالهای سال همچنان زنده است و میتپد و جان دارد و هنوز از پس سالها دلم میخواهد جایی صمد بهرنگی را پیدا میکردم و از او میپرسیدم. آیا به دریا رسید؟این اعتراف به هزیان جن زده میماند به لال خواب دیده به هرچه میماند اما بگذارید در سالروز تولد خالق ساده و بیپیرایهی آن ماهی بگویم من هنوز در خیال نگرانم. نگران ماهی سیاه کوچولو هرچند صمد بهرنگی خود به رودخانه زد و رفت....
🔹امروز دوم تیر زاد روز #صمد_بهرنگی است
@baharanschool1
Forwarded from عکس نگار
✔️و صمد غرق شد...
🔸.... رودخانه در طرف ساحل ایران نسبتا آرام و در طرف ساحل شوروی کمیمغشوش و تند بود. جایی که صمد ایستاده بود، آب حتی به بالاتر از نافش هم نمیرسید. او خود را در مسیر آب ول کرد. سرشار از شوق و شعف بود. با هر دست و پایی که میزد، تلالو تابش طلایی خورشید روی سطح رودخانه را برهم میزد. پنجاه متری شنا نکرده بودکه صدای فریاد صمد را شنید: ”دکتر! دکتر!“ بلافاصله برگشت و دید که صمد تا بالای شانههایش توی آب است و هراسان دست و پا میزند. بلافاصله چرخ زد و در خلاف جهت جریان آب، رو به سمتی که صمد بود، با تمام قوا دست و پا زد. تقریبا نصف فاصله را طی کرده بود که صمد برای سومین بار صدایش کرد. این بار دیگر صدایش ضعیفتر شده بود. سربازها به شنیدن صدای داد و فریاد آنها از پاسگاه بیرون ریخته بودند. حتی یکی از آنها پاچههای شلوارش را بالا زد و چند متری توی آب رفت ولی بقیههاج و واج و بیحرکت، مثل برقگرفتهها ایستاده بودند. صمد فقط توانست سه بار او را صدا کند و او هربار در میان دست و پا زدنهای ملتهبانهاش فریاد زد: ”صمد دست و پا بزن، دست و پا بزن، رسیدم، رسیدم“ دید که جریان تند صمد را در خود بلعید. دید که صمد ناپدید شد. دید که جهان خاموش شد. دیوانهوار، در میان آبهای کدر، این طرف و آن طرف زد. صدای طپش قلبش را در شقیقههایش میشنید. سعی کرد او را زیر آبها پیدا کند. تا قعر کدر رودخانه رفت. به هر جایی دست انداخت. اما تلاشش بیهوده بود. دیگر در مسیر جریان تند و شدید قرار گرفته بود. از نفس افتاده، با اندک رمقی که برایش مانده بود، خود را به پایرس رودخانه کشاند و سربازها را دید که دست دراز کردند و از رودخانه بیرونش کشیدند. خاموشی دنیا را دید و لاعلاج و ناباور، تمامیذهن خود را کاوید تا مگر راهی پیدا کند. ولی نتوانست. هیچ راهی وجود نداشت. صمد ناپدید شده بود. او و پنج سرباز، لاعلاج و نفس بریده روی شنها نشستند. در جهان، سکوت مرگ حکمفرما بود….
🔘امروز ۹ شهریور سالروز غرق شدن #صمد_بهرنگی در ارس است
🔹از کتاب "از آن سالها و سالهای دیگر” خاطرات حمزه فراهتی؛ انتشارات فروغ در کشور آلمان
🔸.... رودخانه در طرف ساحل ایران نسبتا آرام و در طرف ساحل شوروی کمیمغشوش و تند بود. جایی که صمد ایستاده بود، آب حتی به بالاتر از نافش هم نمیرسید. او خود را در مسیر آب ول کرد. سرشار از شوق و شعف بود. با هر دست و پایی که میزد، تلالو تابش طلایی خورشید روی سطح رودخانه را برهم میزد. پنجاه متری شنا نکرده بودکه صدای فریاد صمد را شنید: ”دکتر! دکتر!“ بلافاصله برگشت و دید که صمد تا بالای شانههایش توی آب است و هراسان دست و پا میزند. بلافاصله چرخ زد و در خلاف جهت جریان آب، رو به سمتی که صمد بود، با تمام قوا دست و پا زد. تقریبا نصف فاصله را طی کرده بود که صمد برای سومین بار صدایش کرد. این بار دیگر صدایش ضعیفتر شده بود. سربازها به شنیدن صدای داد و فریاد آنها از پاسگاه بیرون ریخته بودند. حتی یکی از آنها پاچههای شلوارش را بالا زد و چند متری توی آب رفت ولی بقیههاج و واج و بیحرکت، مثل برقگرفتهها ایستاده بودند. صمد فقط توانست سه بار او را صدا کند و او هربار در میان دست و پا زدنهای ملتهبانهاش فریاد زد: ”صمد دست و پا بزن، دست و پا بزن، رسیدم، رسیدم“ دید که جریان تند صمد را در خود بلعید. دید که صمد ناپدید شد. دید که جهان خاموش شد. دیوانهوار، در میان آبهای کدر، این طرف و آن طرف زد. صدای طپش قلبش را در شقیقههایش میشنید. سعی کرد او را زیر آبها پیدا کند. تا قعر کدر رودخانه رفت. به هر جایی دست انداخت. اما تلاشش بیهوده بود. دیگر در مسیر جریان تند و شدید قرار گرفته بود. از نفس افتاده، با اندک رمقی که برایش مانده بود، خود را به پایرس رودخانه کشاند و سربازها را دید که دست دراز کردند و از رودخانه بیرونش کشیدند. خاموشی دنیا را دید و لاعلاج و ناباور، تمامیذهن خود را کاوید تا مگر راهی پیدا کند. ولی نتوانست. هیچ راهی وجود نداشت. صمد ناپدید شده بود. او و پنج سرباز، لاعلاج و نفس بریده روی شنها نشستند. در جهان، سکوت مرگ حکمفرما بود….
🔘امروز ۹ شهریور سالروز غرق شدن #صمد_بهرنگی در ارس است
🔹از کتاب "از آن سالها و سالهای دیگر” خاطرات حمزه فراهتی؛ انتشارات فروغ در کشور آلمان