با من بخوان📚
181 subscribers
196 photos
1 video
1 file
130 links
🖊معرفی و برش‌هایی از متن کتاب
📚مطالعات شخصی
🎧موسیقی


📓با من در لذت خواندن کتاب‌ همراه شوید

https://t.me/baamanbekhaan

🆔 @baamanbekhaan

ارتباط با ادمین:
👩🏻‍💼 @Azi_Ram
Download Telegram
مادر بودن یه وظیفهٔ اخلاقی نیست.یه وظیفهٔ علمی هم نیست. یه انتخابه که از عقل سرچشمه می‌گیره!


#نامه‌ای_به_کودکی_که_هرگز_زاده_نشد
#اوریانا_فالاچی
#یغما_گلرویی
#نشر_دارینوش



@baamanbekhaan
از زبان جنین:
من نمی‌خواستم به‌دنیا بیام مامان. هیچ‌کس اینو نمی‌خواد. این پایین، تو جایی که شما بهش می‌گین نیستی، کسی دلش نمی‌خواد به‌دنیا بیاد. اینجا هیچ انتخابی تو کار نیست. غیر همین نبودن چیزی نیست. وقتی حرکت شروع می‌شه ما ازش باخبر می‌شیم و از خودمون نمی‌پرسیم که کی این تصمیم‌و گرفته و این تصمیم خوبه یا بد. فقط قبولش می‌کنیم و منتظر می‌شیم تا بعدها ببینیم با این تصمیم کنار میایم یا نه. من خیلی زود فهمیدم که راضی‌ام. تو هم با وجود ترسا و دودلی‌هایی که داشتی خیلی زود منو قانع کردی که زندگی قشنگه و چیزی نیست که از نیستی ریشه گرفته باشه!


#نامه‌ای_به_کودکی_که_هرگز_زاده_نشد
#اوریانا_فالاچی
#یغما_گلرویی
#نشر_دارینوش



@baamanbekhaan
بارداری، مجازاتی که طبیعت برای یک لحظه بی‌خبری نثار انسان می‌کند نیست، معجزه‌یی‌ست که باید روند طبیعی خود را مانند درختان و ماهیان طی کند. اگر مسیر بارداری طبیعی نباشد، نمی‌توان زن را مجبور کرد که مانند افراد افلیج چند ماه را در تخت‌خواب بگذراند! نمی‌توان از زن خواست که از فعالیت و شخصیت و آزادی خود چشم‌پوشی کند.



#نامه‌ای_به_کودکی_که_هرگز_زاده_نشد
#اوریانا_فالاچی
#یغما_گلرویی
#نشر_دارینوش


@baamanbekhaan
بچه دندان کرم‌خورده نیست! نمی‌شود آن را مانند دندانی پوسیده از ریشه درآورد و لای پنبه گذاشت و در سطل آشغال انداخت! بچه یک انسان است و زندگیِ یک انسان از لحظهٔ بسته شدن نطفه شروع می‌شود و تا زمانی‌که می‌میرد، ادامه می‌یابد.


#نامه‌ای_به_کودکی_که_هرگز_زاده_نشد
#اوریانا_فالاچی
#یغما_گلرویی
#نشر_دارینوش



@baamanbekhaan
ِرمین_موش_کتاب‌خوان
َم_سَوِج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز

@baamanbekhaan
#معرفی_کتاب


#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز



راوی داستان یه موش ضعیف و لاغرمردنیه که می‌ره کتاب‌فروشیا و شروع می‌کنه به خوردن کتاب‌ها.... از بس کتاب می‌خوره، بالاخره کتاب‌خون می‌شه!
نکتهٔ جالب اینکه موش قصهٔ ما همواره از احساسات و تفکراتش‌ حرف می‌زنه ولی متأسفانه توانایی ادای کلمات‌و نداره و هرآنچه که هست، در ذهنشه.

چیزی که خیلی دوست داشتم، طراحی این کتابه: انگار گوشه‌ای از کتاب جویده شده !

‌این کتاب ۱۸۴صفحه‌ است.


@baamanbekhaan
از زبان موش داستان:
گاهی دوست دارم فکر کنم نخستین لحظات تقلاهای من برای وجود‌یافتن، انگار که با رژه‌ای فاتحانه همراه باشد، با ریز‌ریز کردن «موبی دیک» همراه بوده است. این موضوع می‌تواند ماجراجویی بی‌حد‌وحصر ذاتی مرا توجیه کند. وقت‌های دیگر، وقتی که خیلی احساس طرد‌شدگی و غیرعادی بودن می‌کنم، به این باور می‌رسم که «دن کیشوت» مسبب آن است.



#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز

@baamanbekhaan
اولش کتاب‌ها را براساس طعمشان فقط می‌خوردم؛ خوشحال گاز می‌زدم و می‌جویدم. اما خیلی زود شروع ‌کردم به پراکنده خواندن دوروبر لبه‌های غذاهایم. و با گذشت زمان، بیشتر خواندم و کمتر جویدم، تا اینکه در نهایت کمابیش تمام ساعت‌های بیداری‌ام را صرف خواندن می‌کردم و فقط حاشیه‌ها را می‌جویدم.


#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز


@baamanbekhaan
شکم‌پروری‌هایم در آغاز خام، عیّاشانه، بدون تمرکز، و حیوانی بود- تا جایی که به من مربوط می‌شد یک لقمه فاکنر با یک لقمه فلوبر فرقی نداشت- هرچند خیلی زود متوجه تفاوت‌های ظریفی شدم. اول متوجه شدم که هر کتابی طعم متفاوتی دارد- شیرین، تلخ، ترش‌، تلخ و شیرین، ترشیده، شور، ترش و تیز. همچنین متوجه شدم که هر طعمی- و با گذشت زمان و حساس‌تر شدن حس‌هایم، طعم هر صفحه، هر جمله، و در نهایت هر کلمه- مجموعه‌ای از تصاویر را با خود همراه می‌آورد، نمادهایی ذهنی از چیزهایی که من با توجه به تجربهٔ بسیار محدودم در دنیای به‌قولی واقعی هیچ چیز از آن‌ها نمی‌دانستم.



#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز

@baamanbekhaan
گاهی کتاب‌ها زیر تابلوها چیده شده، اما گاهی همه‌جا پخش و پلا بودند. وقتی ‌که آدم‌ها را بهتر شناختم، متوجه شدم این بی‌نظمی باورنکردنی یکی از چیزهایی بود که در مورد کتاب‌فروشی پِمبروک دوست داشتند. آنجا نمی‌آمدند که فقط کتاب بخرند. پولشان را بریزند توی صندوق، و شرشان را کم کنند. همه جا سرک می‌کشیدند. به این کارشان می‌گفتند تورّق، اما بیشتر شبیه حفاری یا استخراج معدن بود. تعجب می‌کردم که با بیل به مغازه نمی‌آیند. با دست خالی دنبال گنج می‌گشتند، گاهی دست‌شان را تا آرنج در کتاب‌ها فرو می‌بردند و اگر اثر ادبی ارزشمندی را از میان تلّی زباله بیرون می‌کشیدند، بسیار خوشحال‌تر از زمانی می‌شدند که فقط داخل مغازه آمده و آن را خریده بودند. از این لحاظ، خرید از پمبروک مثل چیز خواندن بود: آدم هیچ‌وقت نمی‌دانست در صفحهٔ بعدی-قفسه، تل، یا صندوق بعدی- با چه چیزی روبه‌رو می‌شود، و این بخشی از لذت ماجرا بود. همان‌طور که بخشی از لذت تونل‌ها هم بود- هیچ‌وقت بااطمینان نمی‌دانستی چه چیزی سرِ پیچ بعدی، در انتهای چاه بعدی است.


#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز


@baamanbekhaan
در آفریقادر دوران قحطی بچه‌های گرسنه خاک می‌خورند. اگر حسابی گرسنه باشی، هر چیزی می‌خوری. همان عمل جویدن و قورت‌دادن چیزی، حتی اگر بدنت را تغذیه نکند، رؤیاهایت را تغذیه می‌کند. و رؤیای غذا درست مثل رؤیاهای دیگر است- می‌توانی تا لحظهٔ مرگ با آن‌ها زندگی کنی.


#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز

@baamanbekhaan
من که هر شب در دَرزهای اسرارآمیز میان خواندن و خوردن زندگی می‌کردم، رابطه‌ای فوق‌العاده، نوعی هماهنگیِ ازپیش‌تعریف‌شده، میان طعم هر کتاب و کیفیت ادبی آن کشف کرده بودم. برای اینکه بدانم چه چیزی ارزش خواندن دارد یا نه فقط کافی بود بخشی از قسمت‌های چاپ شده را بجوم. یاد گرفتم برای این منطور از صفحهٔ عنوان استفاده کنم و متن کتاب را دست‌نخورده بگذارم. شعارم این شد: «اگر ارزش خوردن داشته باشد ارزش خواندن هم دارد.»


#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز


@baamanbekhaan
فکر می‌کردم آیا ممکن است من با آن هیکل قناسم«سرنوشتی» داشته باشم؟ و منظورم از «سرنوشت» آن چیزی بود که مردم توی داستان‌ها دارند، داستان‌هایی که در آن‌ها وقایع زندگی، هرطور که بالا و پایین شوند، در نهایت چنان چرخ می‌خورند که طرحی پیدا می‌کنند. زندگی توی داستان‌ها جهت و‌معنی دارند. حتی زندگی‌های احمقانه وبی‌معنی، مثل زندگی لِنی در « موش‌ها و آدم‌ها»، به‌واسطهٔ جایگاهشان در داستان، دست‌کم به‌خاطر زندگی‌های احمقانه و بی‌معنی بودن، شایستگی و‌معنی، و به‌خاطر نماد چیزی بودن تسلی خاطر پیدا می‌کند. در زندگی واقعی، آدم حتی این را هم ندارد.

#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز

@baamanbekhaan
می‌خندید؟ حق دارید بخندید. زمانی- باوجود شکل و شمایل ناخوشایندم- آدم رمانتیکی بودم که هیچ امیدی بهش نبود، همان احمقانه‌ترین موجود ممکن. و همبن‌طور انسان‌گرا، که او‌هم به‌همان اندازه بهش امیدی نبود. علی‌رغم- یا شاید هم به‌خاطر- این سرخوردگی‌ها، توانستم آن اوایلِ تحصیلاتم آدم‌های فوق‌العاده و نوابغ زیادی را ملاقات کنم. با همهٔ «بزرگ‌مردها» حشر و نشر داشتم. مثلاً با داستایفسکی و استریندبرگ. به‌سرعت در وجود آن‌ها هم‌نوعانی را پیدا می‌کردم که مثل من رنج‌کشیده بودند، آدم‌های هیستریکی مثل خودم. و از آن‌ها درس ارزشمندی آموختم- اینکه هرچقدر هم کوچک باشی، دیوانگیت می‌تواند به بزرگی دیوانگی هر کس دیگری باشد.

و اینکه لازم نیست داستان‌ها را باور کنی تا دوست‌شان داشته باشی. من همهٔ داستان‌ها را دوست دارم. توالی آغاز، میانه و پایان را دوست دارم. انباشن آرام معنا را دوست دارم، چشم‌اندازهای مه‌آلود خیال را، مسیرهای پیچ‌درپیچ، دامنه‌های جنگلی، برکه‌های چون آینه، چرخش‌های تراژیک و سکندری خوردن‌های کمدی را. تنها ادبیاتی که تاب آن را ندارم ادبیات موشی است، که ادبیات موش خانگی هم جزء آن است.



#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز


@baamanbekhaan
یک بار مردی در میخانه‌ای از من پرسید کتاب‌ها چه مزه‌ای می‌دهند، « حالا دقیقش را هم نگفتی نگفتی.» جوابش را از قبل آماده داشتم، اما برای اینکه کاری نکرده باشم که او از بیخ احساس حماقت کند، کمی وانمود کردم دارم به سؤالش فکر می‌کنم و بعد گفتم « رفیق، با در نظر گرفتن شکاف عمیقی که میان تمامی تجربیات شما و من وجود دارد، برای اینکه نزدیک‌ترین طعم را به آن طعم منحصربه‌فرد به شما نشان دهم باید بگویم که کتاب‌ها، همین‌طوری‌اش را اگر بخواهید، همان طعم بوی قهوه را می‌دهند.» حرف دهن‌پر‌کنی بود، و از طوری که او دوباره سراغ نوشیدنی‌اش رفت می‌توانستم بگویم حسابی خوراک فکرکردن به او داده‌ام. حالا که دوباره تنها شده‌ام، دیگر هیچ‌وقت بوی قهوه نمی‌شنوم، و این یکی دیگر از چیزهای دوست‌داشتنی‌ای است که از زندگی‌ام حذف شده است.



#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز

@baamanbekhaan
موش داستان در سینما:

...تکهٔ کوچکی از آنچه را که به‌نظرم شکلات اسنیکرز است در دست گرفته‌ام و روی یکی از صندلی‌های ردیف جلو بین مردان مستی که خروپف می‌کنند، گداگشنه‌هایی که لُف‌لُف چیز می‌خورند و مردانی که آب از دهانشان راه افتاده، لم داده‌ام. در‌حالی‌که بی‌صدا شکلاتم را می‌جوم، در آن کش‌وقوس‌های محتاطانه، و چرخش‌های وحشیانهٔ موجوداتی‌که صرفاً به‌عنوان «دلبرکانم» می‌شناسم تعمق می‌کنم. می‌جوم و تعمق می‌کنم، تعمق می‌کنم و می‌جوم، کاملاً شیفته، کاملاً خوشحال. شرمنده نیستم. گاهی فکر می‌کنم تنها چیزی که آدم در زندگی نیاز دارد یک خروار پف‌فیل است و چندتایی دلبرک.


#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز

@baamanbekhaan
عشق یک‌طرفه بد است؛ اما عشقی که اصلاًقابلیت دوطرفه شدن نداشته باشد واقعاً می‌تواند آدم را داغان کند.


#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز


@baamanbekhaan
احساس موش داستان به صاحب مغازهٔ کتاب‌فروشی(نورمن):

اما آنچه واقعاً می‌خواستم، آنچه درواقع کم مانده بود انجام دهم، این بود که با عجله از سوراخ موش بیرون بدوم، خودم را روی پایش بیندازم، و کفش‌اش را دیوانه‌وار ببوسم. حسابی تحت تأثیر قرار می‌گرفت. موقع اسباب‌کشی مرا هم با خودش می‌برد. جالب است که چطور توهم پایانی ندارد. اگر موشی از پشت گاوصندوق بیرون می‌جهید و خودش را به کفش او می‌چسباند نورمن واقعاً چه فکری می‌کرد؟ در دنیای واقعی اختلاف‌هایی هست که قابل برطرف‌کردن نیست.

#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز


@baamanbekhaan
زندگی کوتاه است، اما هنوز می‌شود قبل از اینکه آدم ریق رحمت را سر بکشد یک چیزهایی هم یاد بگیرد. یکی از چیزهایی که من متوجه شدم این است که چطور منتهاالیه‌ها به هم می‌رسند. عشق عظیم به نفرت عظیم بدل می‌شود، صلح بی‌سروصدا به جنگ پر‌سروصدا تبدیل می‌شود، ملال بسیار سبب هیجان عظیم می‌شود.


#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز


@baamanbekhaan
توضیح: موش داستان ما مرگ موشی که صاحب مغازه تهیه کرده می‌خوره و حس می‌کنه داره می‌میره. تمام کتاب‌هایی که خونده، داره تو ذهنش تداعی می‌شه:


داشتم از آن بالا می‌رفتم تا از سوراخ بیرون بروم که یک‌دفعه نگاهم به برچسب روی کارتن افتاد. نوشته بود «موش‌کُش.» معنای پنهانش این بود «نورمن و‌ کوفت!» ننوشته بود « میان‌وعده‌ای خوشمزه و کامل.» نوشته بود « با همان یک وعده می‌کشد!» نمی‌دانستم آن نیم‌دوجین حبّی که قورت داده بودم یک وعده به حساب می‌آمد یا نه. به خواندن ادامه دادم: «برای کنترل موش، موش‌های نروژی، و موش‌های سقفی در خانه، مزرعه و محل کار.» ....
....خودم را در حال مرگ تصور می‌کردم. فرد آستر، رقاص بزرگ، در حال مرگ. جان کیتس، شاعر بزرگ، در حال مرگ. آپولینز، متوهم، در حال مرگ. پروست، چشمانی زیبا در چهره‌ای چروکیده، در حال مرگ. جویس در حال مرگ در زوریخ. استیونسون در حال مرگ در ساموآ. مارلو در حال مرگ، مقتول. متأسف بودم که کسی آنجا نبود تا مرگ مرا ببیند. پروانه‌های زیبا بال‌هایشان را جمع می‌کردند و من مثل هر موش دیگری می‌مردم.


#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز

@baamanbekhaan