داستان هشتم: #خاطرات_پارهپارهی_دیروز
هرچه صفحات آلبوم بیشتر ورق میخورد، حاج خانم پیرتر میشد و موهای پدربزرگ بیشتر میریخت. دو صفحه قبل از تابوت و عکسهایی که حاج خانم را روی تختخواب سرطانش، روی دست پسرعموها، روی قالیچهای که فردوس هم دستش را دراز کرده بود تا گوشهای از آن را بگیرد و حاج خانم را با چشمهای باز و بدون نگاه از هشتی بیرون ببرند، پدربزرگ از پشت شیشههای گرد عینک با خندهای بهزور مهار شده و گوشهٔ قیآوردهٔ چشمهایش به دوربین زل زده بود. کنارش حاج خانم نشسته بود که دستش با کفگیر از دیگ مسی بیرون آمده بود و زعفران پلو، روی مقوای زرد عکس، دیگر نه زرد بود و نه بوی زعفران میداد.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۵۹
@baamanbekhaan
هرچه صفحات آلبوم بیشتر ورق میخورد، حاج خانم پیرتر میشد و موهای پدربزرگ بیشتر میریخت. دو صفحه قبل از تابوت و عکسهایی که حاج خانم را روی تختخواب سرطانش، روی دست پسرعموها، روی قالیچهای که فردوس هم دستش را دراز کرده بود تا گوشهای از آن را بگیرد و حاج خانم را با چشمهای باز و بدون نگاه از هشتی بیرون ببرند، پدربزرگ از پشت شیشههای گرد عینک با خندهای بهزور مهار شده و گوشهٔ قیآوردهٔ چشمهایش به دوربین زل زده بود. کنارش حاج خانم نشسته بود که دستش با کفگیر از دیگ مسی بیرون آمده بود و زعفران پلو، روی مقوای زرد عکس، دیگر نه زرد بود و نه بوی زعفران میداد.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۵۹
@baamanbekhaan
داستان نهم: #سهشنبهی_خیس
کلید را چرخاند و رفت توی حیاط. چتر را باز کرد و از این طرف پارچهٔ آبی به آسمان نگاه کرد، آنقدر آسمان پایین آمده بود که ملیحه میتوانست یک مشت از آن را بردارد و بو کند. با چتر به اتاق رفت. پرده همانقدر آبی شد که آینه. بیآنکه چتر را ببندد، آن را روی میز گذاشت. آن طرف میز، پارچ آب، بدون یک قطره آب، پُر از آب بود.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۷۴
@baamanbekhaan
کلید را چرخاند و رفت توی حیاط. چتر را باز کرد و از این طرف پارچهٔ آبی به آسمان نگاه کرد، آنقدر آسمان پایین آمده بود که ملیحه میتوانست یک مشت از آن را بردارد و بو کند. با چتر به اتاق رفت. پرده همانقدر آبی شد که آینه. بیآنکه چتر را ببندد، آن را روی میز گذاشت. آن طرف میز، پارچ آب، بدون یک قطره آب، پُر از آب بود.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۷۴
@baamanbekhaan
#آخرین_برش_از_متن_کتاب📚
داستان آخر: #گیاهی_در_قرنطینه
آدم یا از چیزهایی میترسه که اونا رو میشناسه، مثل چاقو، مثل تنهایی، یا از چیزهایی که اصلاً نمیشناسه، مثل تاریکی، مثل وقتی که با هر صدای در خیال میکنی اومدن بگیرنت، مثل مرگ...
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۸۲
@baamanbekhaan
داستان آخر: #گیاهی_در_قرنطینه
آدم یا از چیزهایی میترسه که اونا رو میشناسه، مثل چاقو، مثل تنهایی، یا از چیزهایی که اصلاً نمیشناسه، مثل تاریکی، مثل وقتی که با هر صدای در خیال میکنی اومدن بگیرنت، مثل مرگ...
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۸۲
@baamanbekhaan
Forwarded from اتچ بات
📚📚📚
کتاب #یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند از #بیژن_نجدی که توسط #نشر_مرکز منتشر شده است، در این کانال معرفی شد. با زدن بر روی هشتگ #فهرست_کتابهای_معرفیشده میتوانید نظر شخصی من و حدود ۸ گزیدهٔ منتخب از این کتاب را مطالعه کنید.
📓با من در لذت خواندن کتاب همراه شوید.
@baamanbekhaan
کتاب #یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند از #بیژن_نجدی که توسط #نشر_مرکز منتشر شده است، در این کانال معرفی شد. با زدن بر روی هشتگ #فهرست_کتابهای_معرفیشده میتوانید نظر شخصی من و حدود ۸ گزیدهٔ منتخب از این کتاب را مطالعه کنید.
📓با من در لذت خواندن کتاب همراه شوید.
@baamanbekhaan
Telegram
attach 📎
#برشی_از_متن_كتاب 📚
باید یاد بگیریم با چیزی که کاریش نمیشود کرد زندگی کنیم.
#ملاقات
#جیمز_بالدوین
#ستاره_نعمتاللهی
#نشر_مرکز
ص۹۷
@baamanbekhaan
باید یاد بگیریم با چیزی که کاریش نمیشود کرد زندگی کنیم.
#ملاقات
#جیمز_بالدوین
#ستاره_نعمتاللهی
#نشر_مرکز
ص۹۷
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📚
آدمها همیشه سعی میکنند چیزی را که درک نمیکنند نابود کنند... و تقریباً از همهچیز متنفرند چون چیزهای خیلی کمی را درک میکنند...
#ملاقات
#جیمز_بالدوین
#ستاره_نعمتاللهی
#نشر_مرکز
ص۹۷
@baamanbekhaan
آدمها همیشه سعی میکنند چیزی را که درک نمیکنند نابود کنند... و تقریباً از همهچیز متنفرند چون چیزهای خیلی کمی را درک میکنند...
#ملاقات
#جیمز_بالدوین
#ستاره_نعمتاللهی
#نشر_مرکز
ص۹۷
@baamanbekhaan