#معرفی_کتاب
#خداحافظ_گاری_کوپر
#رومن_گاری
#سروش_حبیبی
#نشر_نیلوفر
#درباره_داستان
داستان دربارهٔ سربازی بیست ساله به اسم «لنی» هست که برای فرار از خدمت و اعزام به جنگ از امریکا به سوئیس میاد و در کوههای آلپ کنار چند نفر مثل خودش زندگی میکنه.
این شخصیت کاملا بیقیدوبند وفارغ از هرگونه تعلقات مادی و دنیویست و بههمین دلیل به کوهستان پناه میبره. در اواسط داستان به دلایلی کاملاً برنامهریزی شده با دختری به نام « جِس» آشنا میشه و کمکم رابطهٔ عاطفی بینشون شکل میگیره و لنی که معتقد بود ازدواج یک نوع اسارته، با دیدن جسی عشق و وابستگی رو تجربه میکنه و ...
#درباره_نویسنده
#رومن_گاری متولد ۱۹۱۴نویسنده، فیلمنامهنویس، خلبان و دیپلمات فرانسوی؛ یکی از مطرحترین نویسندگان زمان خودشون بودن و تنها کسی هستن که دوبار جایزهٔ ادبی کنگور فرانسه رو دریافت کردن.
ایشون خالق آثاری چون #زندگی_در_پیش_رو، #لیدی_ال و #میعاد_در_سپیده_دم هستند.
متاسفانه در سال ۱۹۸۰ با شلیک گلوله به زندگی خود پایان داد.
#شخصیت_های_داستان
شخصیتهای داستان متفاوتند اما اغلب بسیار ساده و متعلق به طبقهٔ متوسط یا پایین جامعه هستند و کمسواد.البته با افرادی عاصی، همجنسگرا و تبهکار هم سروکار داریم.
لنی، شخصیت اصلی داستان و در بخشهایی راوی داستانه، از دیگر شخصیتهای مهم داستان میتونم به جِس، باگ، آنژ و الکاپون اشاره کنم.
#نظر_شخصی
مواردی که از خوندن این کتاب خیلی لذت بردم:
-گرچه شخصیتها بسیار ساده و کمسوادن،اما بحثهای سیاسی و فلسفی جالبی میکنن.
-لنی مثل شخصیت هولدن در #ناتور_دشت یا مورسو در #بیگانه بسیار جسور، بیپرده و بهقول خودش آزاد از قید تعلقه و بههمین خاطر درگیر ماجراهایی میشه که بهضررش تموم میشه.
-انتخاب اسم کتاب که ابتدا فکر میکردم شخصیت اصلی داستان باشه اما نبود.
-توصیفاتی که از کوهستان و برف و اسکی میشه بسیار زیبا ودلنشینه.
-داستان پر از پاراگرافهایی هست که به عنوان بریدههای آموزنده باید بارها و بارها خوند.
-دربارهٔ همهچیز در این کتاب صحبت شده: موسیقی، مذهب، سیاست، فلسفه، امید، ناامیدی، عشق و حتی قتل!
-نگاه قشر فقیر جامعه به قشر مرفه بسیار جالبه.
-نویسنده مثل بسیاری از نویسندگان، دیدگاههای خودش رو در قالب شخصیت اصلی داستان بیان کرده.
مواردی که چندان دوست نداشتم:
-گاهی از اصطلاحات نهچندان خوشایند استفاده شده که باعث شده کتاب مناسب گروه سنی خاصی باشه.
-نویسنده در بخشهایی از داستان نگاهی بهشدت منفی داره و به زمینوزمان خرده میگیره!
-انتظار داشتم پایان داستان با توجه به روندی که داشت، خاصتر از این باشه.
-لنی در تمام داستان یک شخصیت کاملاً معصوم جلوه داده شده و نویسنده سعی داره تمام کارهایی که میکنه رو بهحساب سادگیش بذاره.
-گاهی جای راوی ها خیلی عجیب عوض میشد طوریکه نمیتونستم راوی داستان رو تشخیص بدم.
-ترجمهٔ خوبی داره اما متاسفانه در چند مورد، اشتباه املایی دیدم که امیدوارم در چاپ جدید برطرف بشه.
در مجموع، فکر میکنم یکی از مشخصههای کتاب خوب اینه که خواننده روبه تفکر واداره. این کتاب برای من واقعاً همینطور بود و برای همین بسیار لذت بردم .
@baamanbekhaan
#خداحافظ_گاری_کوپر
#رومن_گاری
#سروش_حبیبی
#نشر_نیلوفر
#درباره_داستان
داستان دربارهٔ سربازی بیست ساله به اسم «لنی» هست که برای فرار از خدمت و اعزام به جنگ از امریکا به سوئیس میاد و در کوههای آلپ کنار چند نفر مثل خودش زندگی میکنه.
این شخصیت کاملا بیقیدوبند وفارغ از هرگونه تعلقات مادی و دنیویست و بههمین دلیل به کوهستان پناه میبره. در اواسط داستان به دلایلی کاملاً برنامهریزی شده با دختری به نام « جِس» آشنا میشه و کمکم رابطهٔ عاطفی بینشون شکل میگیره و لنی که معتقد بود ازدواج یک نوع اسارته، با دیدن جسی عشق و وابستگی رو تجربه میکنه و ...
#درباره_نویسنده
#رومن_گاری متولد ۱۹۱۴نویسنده، فیلمنامهنویس، خلبان و دیپلمات فرانسوی؛ یکی از مطرحترین نویسندگان زمان خودشون بودن و تنها کسی هستن که دوبار جایزهٔ ادبی کنگور فرانسه رو دریافت کردن.
ایشون خالق آثاری چون #زندگی_در_پیش_رو، #لیدی_ال و #میعاد_در_سپیده_دم هستند.
متاسفانه در سال ۱۹۸۰ با شلیک گلوله به زندگی خود پایان داد.
#شخصیت_های_داستان
شخصیتهای داستان متفاوتند اما اغلب بسیار ساده و متعلق به طبقهٔ متوسط یا پایین جامعه هستند و کمسواد.البته با افرادی عاصی، همجنسگرا و تبهکار هم سروکار داریم.
لنی، شخصیت اصلی داستان و در بخشهایی راوی داستانه، از دیگر شخصیتهای مهم داستان میتونم به جِس، باگ، آنژ و الکاپون اشاره کنم.
#نظر_شخصی
مواردی که از خوندن این کتاب خیلی لذت بردم:
-گرچه شخصیتها بسیار ساده و کمسوادن،اما بحثهای سیاسی و فلسفی جالبی میکنن.
-لنی مثل شخصیت هولدن در #ناتور_دشت یا مورسو در #بیگانه بسیار جسور، بیپرده و بهقول خودش آزاد از قید تعلقه و بههمین خاطر درگیر ماجراهایی میشه که بهضررش تموم میشه.
-انتخاب اسم کتاب که ابتدا فکر میکردم شخصیت اصلی داستان باشه اما نبود.
-توصیفاتی که از کوهستان و برف و اسکی میشه بسیار زیبا ودلنشینه.
-داستان پر از پاراگرافهایی هست که به عنوان بریدههای آموزنده باید بارها و بارها خوند.
-دربارهٔ همهچیز در این کتاب صحبت شده: موسیقی، مذهب، سیاست، فلسفه، امید، ناامیدی، عشق و حتی قتل!
-نگاه قشر فقیر جامعه به قشر مرفه بسیار جالبه.
-نویسنده مثل بسیاری از نویسندگان، دیدگاههای خودش رو در قالب شخصیت اصلی داستان بیان کرده.
مواردی که چندان دوست نداشتم:
-گاهی از اصطلاحات نهچندان خوشایند استفاده شده که باعث شده کتاب مناسب گروه سنی خاصی باشه.
-نویسنده در بخشهایی از داستان نگاهی بهشدت منفی داره و به زمینوزمان خرده میگیره!
-انتظار داشتم پایان داستان با توجه به روندی که داشت، خاصتر از این باشه.
-لنی در تمام داستان یک شخصیت کاملاً معصوم جلوه داده شده و نویسنده سعی داره تمام کارهایی که میکنه رو بهحساب سادگیش بذاره.
-گاهی جای راوی ها خیلی عجیب عوض میشد طوریکه نمیتونستم راوی داستان رو تشخیص بدم.
-ترجمهٔ خوبی داره اما متاسفانه در چند مورد، اشتباه املایی دیدم که امیدوارم در چاپ جدید برطرف بشه.
در مجموع، فکر میکنم یکی از مشخصههای کتاب خوب اینه که خواننده روبه تفکر واداره. این کتاب برای من واقعاً همینطور بود و برای همین بسیار لذت بردم .
@baamanbekhaan
#معرفی_کتاب
#حقارت
#فیلیپ_راث
#سهیل_سُمی
#نشر_نیماژ
#درباره_داستان
داستان دربارهٔ مردیست به نام اکسلر که هنرپیشه مطرح تئاتره و به سن شصتوپنج سالگی رسیده. ناگهان متوجه میشه که نمیتونه مثل قبل روی صحنه بدرخشه و روز به روز به یأس و افسردگی نزدیک میشه. برای رهایی از این وضع، مدتی در آسایشگاه روانی بستری میشه. سپس تصمیم میگیره با دختری به نام پگین که بیستوپنج سال کوچکتره ازدواج کنه و ....
#درباره_نویسنده
#فیلیپ_میلتون_راث نویسندهٔ امریکایی متولد ۱۹۳۳ یکی از بزرگترین نویسندگان ادبیات امریکاست. از آثار معروف ایشون #رییس_جمهور_ما، #یکی _مثل_همه و #نویسنده_پشت_پرده است. ایشون تا کنون جوایز ادبی متعددی رو دریافت کردن از جمله جایزهٔ پولیتزر و کافکا و جایزه ادبی من بوکر.
#شخصیت_های_داستان
راوی داستان سوم شخصه و شخصیت محوری داستان مرد میانسالی به نام «اکسلر» است و شخصیت مکمل او زنی چهل ساله است به نام «پگین». چند شخصیت دیگر هم هستند مثل
پدر ومادر پگین که نقشهای کوتاهی دارند.
#نظر_شخصی
بهنظرم داستان شروع خوبی داشت اما در مجموع از سطح بسیار متوسطی برخوردار بود. معمولاً داستانهای کوتاه جذابیت بیشتری دارن اما در مورد این کتاب اینطور نبود. شاید هم منو زیاد جذب نکرد. از اواسط داستان حس کردم موضوع سادهای که به خوبی شروع شد، داره بیش از حد تکراری و حاشیهای میشه!
گاهی یک داستان بهقدری زیبا جلو میره که دوست ندارم تموم شه، اما پایان نهچندان خوب و کمی قابل پیشبینیِ کتاب باعث شد که بلافاصله پس از اتمام، از مطالعهٔ یه کتاب دیگه استقبال کنم.
و دربارهٔ ترجمه هم میتونم بگم متوسط بود.
در کل از هر لحاظ کتاب متوسطی بود، شاید انتظار من از این نویسنده خیلی بیشتر بود. ولی چون فقط ۱۰۲ صفحهس، ارزش یکبار خوندنو داره.
تنها بریدهای از کتاب که خیلی بهدلم نشست این بود:
«به مرحلهٔ خاصی از فلاکت که برسید، برای تشریح آنچه دارد به سرتان میآید، به هر چیزی چنگ می زنید، حتی اگر بدانید که هیچیک از آن دستاویزها چیزی را روشن نمیکند و توضیح از پی توضیح فقط ناکامی و شکست برایتان باقی میماند .»
@baamanbekhaan
#حقارت
#فیلیپ_راث
#سهیل_سُمی
#نشر_نیماژ
#درباره_داستان
داستان دربارهٔ مردیست به نام اکسلر که هنرپیشه مطرح تئاتره و به سن شصتوپنج سالگی رسیده. ناگهان متوجه میشه که نمیتونه مثل قبل روی صحنه بدرخشه و روز به روز به یأس و افسردگی نزدیک میشه. برای رهایی از این وضع، مدتی در آسایشگاه روانی بستری میشه. سپس تصمیم میگیره با دختری به نام پگین که بیستوپنج سال کوچکتره ازدواج کنه و ....
#درباره_نویسنده
#فیلیپ_میلتون_راث نویسندهٔ امریکایی متولد ۱۹۳۳ یکی از بزرگترین نویسندگان ادبیات امریکاست. از آثار معروف ایشون #رییس_جمهور_ما، #یکی _مثل_همه و #نویسنده_پشت_پرده است. ایشون تا کنون جوایز ادبی متعددی رو دریافت کردن از جمله جایزهٔ پولیتزر و کافکا و جایزه ادبی من بوکر.
#شخصیت_های_داستان
راوی داستان سوم شخصه و شخصیت محوری داستان مرد میانسالی به نام «اکسلر» است و شخصیت مکمل او زنی چهل ساله است به نام «پگین». چند شخصیت دیگر هم هستند مثل
پدر ومادر پگین که نقشهای کوتاهی دارند.
#نظر_شخصی
بهنظرم داستان شروع خوبی داشت اما در مجموع از سطح بسیار متوسطی برخوردار بود. معمولاً داستانهای کوتاه جذابیت بیشتری دارن اما در مورد این کتاب اینطور نبود. شاید هم منو زیاد جذب نکرد. از اواسط داستان حس کردم موضوع سادهای که به خوبی شروع شد، داره بیش از حد تکراری و حاشیهای میشه!
گاهی یک داستان بهقدری زیبا جلو میره که دوست ندارم تموم شه، اما پایان نهچندان خوب و کمی قابل پیشبینیِ کتاب باعث شد که بلافاصله پس از اتمام، از مطالعهٔ یه کتاب دیگه استقبال کنم.
و دربارهٔ ترجمه هم میتونم بگم متوسط بود.
در کل از هر لحاظ کتاب متوسطی بود، شاید انتظار من از این نویسنده خیلی بیشتر بود. ولی چون فقط ۱۰۲ صفحهس، ارزش یکبار خوندنو داره.
تنها بریدهای از کتاب که خیلی بهدلم نشست این بود:
«به مرحلهٔ خاصی از فلاکت که برسید، برای تشریح آنچه دارد به سرتان میآید، به هر چیزی چنگ می زنید، حتی اگر بدانید که هیچیک از آن دستاویزها چیزی را روشن نمیکند و توضیح از پی توضیح فقط ناکامی و شکست برایتان باقی میماند .»
@baamanbekhaan
#دربارهی_کتاب
#بیگانه دربارهی شخصی یه نام "مورسو" است که در یکی از ایالتهای امریکا زندگی میکنه . کتاب با خبر مرگ مادرش شروع میشه و مورسو به الجزیره میره تا مراسم خاکسپاری مادر و به جا بیاره. مادری که به علت مشکلات مالیِ مورسو در خانهی سالمندان نگهداری میشده.
کتاب بسیار ساده نوشته شده و حوادث زندگی روزمرهی مورسو و دیگر شخصیتهای داستان ، بسیار دقیق و با تمام جزئیات توصیف شده.
کتاب به دو بخش تقسیم شده :
بخش اول ماجرای مراسم خاکسپاری مادر هست و بخش دوم ماجرای یک قتل...
#دربارهی_نویسنده
#آلبر_کامو
(۱۹۱۳-۱۹۶۰) نویسنده و روزنامهنگار فرانسوی متولد الجزایر و از خانوادهای فقیر بودن که گفته شده از همفکران مکتب اگزیستنسیالیسم بودن، ولی خودشون این مسئله رو تکذیب کردن.
از کتابهای معروف ایشون #سقوط و #طاعون هست .
در سال۱۹۵۷ موفق به دریافت جایزهی نوبل میشن و در ۴۷ سالگی بر اثر سانحهی تصادف از دنیا میرن.
#شخصیت_های_داستان
روایت داستان اول شخصه.
شخصیتهای داستان کم کم و به تدریج وارد داستان میشن و زیاد هم نیستن.
هر شخصیتی که وارد ماجرا میشه، ابتدا کاملا توصیف میشه و همین باعث سادهتر شدن و دلچسب شدن داستان میشه.
از شخصیتهای جالب در داستان می تونم به " ماری"، " رمون"، و در انتهای داستان " کشیش" اشاره کنم.
#نظر_شخصی
بینهایت قلم #آلبر_کامو رو دوست دارم خصوصا در نوشتن جزئیات طوریکه همیشه حس میکنم به عنوان یه شخصیت یا یه مشاهدهکننده وارد ماجراشدم ، انگار دقیقا همونجایی بودم که حادثه رخ داد.
مورسو به نظر من نمونه کامل یک انسان صادق بود . و در واقع به خاطر همین صداقتش محکوم شد.
شاید وقتی قسمتهایی از کتاب و میخوندم یاد شخصیت #هولدن_کالفیلد در #ناتور_دشت میفتادم که خودِ خودش بود و برای همین میشه گفت با دنیای اطرافش بیگانه بود،شاید هم دنیا با او بیگانه بود!
یکی از بهترین قسمتهای داستان گفتگوی بین مورسو و کشیش هست: مورسو به خدا اعتقاد نداره و کشیش سعی میکنه مورسو رو هدایت کنه.
به نظر من مورسو نه تنها متهم نیست، بلکه به عنوان یک اسطوره، نماد حقیقتِ درونی همهی ماست که همیشه برای اینکه تنها نباشیم یا محکوم نشیم، زیر لایههایی از دروغ پنهانش میکنیم.
این کتاب ۱۲۸ صفحه است و ترجمهی بینظیر #خشایار_دیهیمی به زیبایی کتاب اضافه کرده.
@baamanbekhaan
#بیگانه دربارهی شخصی یه نام "مورسو" است که در یکی از ایالتهای امریکا زندگی میکنه . کتاب با خبر مرگ مادرش شروع میشه و مورسو به الجزیره میره تا مراسم خاکسپاری مادر و به جا بیاره. مادری که به علت مشکلات مالیِ مورسو در خانهی سالمندان نگهداری میشده.
کتاب بسیار ساده نوشته شده و حوادث زندگی روزمرهی مورسو و دیگر شخصیتهای داستان ، بسیار دقیق و با تمام جزئیات توصیف شده.
کتاب به دو بخش تقسیم شده :
بخش اول ماجرای مراسم خاکسپاری مادر هست و بخش دوم ماجرای یک قتل...
#دربارهی_نویسنده
#آلبر_کامو
(۱۹۱۳-۱۹۶۰) نویسنده و روزنامهنگار فرانسوی متولد الجزایر و از خانوادهای فقیر بودن که گفته شده از همفکران مکتب اگزیستنسیالیسم بودن، ولی خودشون این مسئله رو تکذیب کردن.
از کتابهای معروف ایشون #سقوط و #طاعون هست .
در سال۱۹۵۷ موفق به دریافت جایزهی نوبل میشن و در ۴۷ سالگی بر اثر سانحهی تصادف از دنیا میرن.
#شخصیت_های_داستان
روایت داستان اول شخصه.
شخصیتهای داستان کم کم و به تدریج وارد داستان میشن و زیاد هم نیستن.
هر شخصیتی که وارد ماجرا میشه، ابتدا کاملا توصیف میشه و همین باعث سادهتر شدن و دلچسب شدن داستان میشه.
از شخصیتهای جالب در داستان می تونم به " ماری"، " رمون"، و در انتهای داستان " کشیش" اشاره کنم.
#نظر_شخصی
بینهایت قلم #آلبر_کامو رو دوست دارم خصوصا در نوشتن جزئیات طوریکه همیشه حس میکنم به عنوان یه شخصیت یا یه مشاهدهکننده وارد ماجراشدم ، انگار دقیقا همونجایی بودم که حادثه رخ داد.
مورسو به نظر من نمونه کامل یک انسان صادق بود . و در واقع به خاطر همین صداقتش محکوم شد.
شاید وقتی قسمتهایی از کتاب و میخوندم یاد شخصیت #هولدن_کالفیلد در #ناتور_دشت میفتادم که خودِ خودش بود و برای همین میشه گفت با دنیای اطرافش بیگانه بود،شاید هم دنیا با او بیگانه بود!
یکی از بهترین قسمتهای داستان گفتگوی بین مورسو و کشیش هست: مورسو به خدا اعتقاد نداره و کشیش سعی میکنه مورسو رو هدایت کنه.
به نظر من مورسو نه تنها متهم نیست، بلکه به عنوان یک اسطوره، نماد حقیقتِ درونی همهی ماست که همیشه برای اینکه تنها نباشیم یا محکوم نشیم، زیر لایههایی از دروغ پنهانش میکنیم.
این کتاب ۱۲۸ صفحه است و ترجمهی بینظیر #خشایار_دیهیمی به زیبایی کتاب اضافه کرده.
@baamanbekhaan
#نظر_شخصی 📝
#کاروان_امید
#لسلی_اسكرای_وينر
#محمد_ابراهيم_محجوب
#نشر_گمان
اين كتاب در مورد داستان زندگی نوجوانی كانادايی به نام Terry Fox هست كه در ١٩سالگی غدهٔ بدخيمی در زانوش تشخيص داده ميشه و در نهايت منجر به قطع يكی از پاهاش ميشه.
تمام مدتي كه تری تحت درمان بود، متوجه ميشه كه متأسفانه تحقيقات كاملی در زمينهٔ شناخت بيشتر بيماری سرطان صورت نگرفته و جوانان زيادی از بين ميرن.
براي همين تصميم میگيره برنامهای به نام «ماراتون اميد» ارائه بده تا بتونه برای تحقيقات بیشتر و جامعتر در مورد اين بيماری پول جمعآوری كنه.
به همين منظور از شرق تا غرب كانادا ماراتون اميد برگزار میکنه و علیرغم اينكه دويدن با یک عضو مصنوعی برای او بسيار سخت بوده و با مشكلات زيادی مواجه میشه، ولی دست از تلاش بر نمیداره و با تمام وجود برای رسيدن به هدفش تلاش میكنه.
تری معتقده كه اگه همهٔ ما جرئت كنيم ، میتونیم هر رويايی رو به حقيقت تبديل كنيم.
تري طی دو سال موفق میشه مبلغ زيادی پول جمعآوری كنه و در اختيار دولت كانادا برای کمک به بیماران قرار بده.
متاسفانه در ٢٢سالگی، سرطان اینبار ريههای تری رو نشونه میگيره ولی تری باز هم نااميد نمیشه و با تمام وجود به راهش ادامه میده.
متأسفانه، برخي روزنامهها سعی در تخريب تری داشتند ولی با حمايتهای مردم ، تری انگيزهٔ بيشتری پيدا میكنه.
قدرت، اراده و اميد و حمايتهای مردم، عوامل مهم در رسيدن به اهداف او بودند.
مبارزهٔ تری عليه یأس و نااميدی واقعاً قابل ستايش بود.
و امروز از تری به عنوان یک قهرمان ياد میشه. در جايی از كتاب میخوانیم :
«ما همه افسون سادگی رويای تری شده بودیم، رويای جوانی که از طرفی آنقدر معصوم بود که باور داشت میتواند دنیای بهتری بسازد و از طرف دیگر آنقدر عاقل بود که نهضت خودش را آرام آرام پیش ببرد.
ما از تری قهرمان ساختیم زیرا او آنچه را که لازمهٔ قهرمانی است انجام داد: او با حضورش دنیای ما را بهتر کرد. ما تری را قهرمان شمردیم زیرا او از میان مردم عادی برخاسته بود و ما تکهای از وجود خودمان را در او می دیدیم.»
@Baamanbekhaan
#کاروان_امید
#لسلی_اسكرای_وينر
#محمد_ابراهيم_محجوب
#نشر_گمان
اين كتاب در مورد داستان زندگی نوجوانی كانادايی به نام Terry Fox هست كه در ١٩سالگی غدهٔ بدخيمی در زانوش تشخيص داده ميشه و در نهايت منجر به قطع يكی از پاهاش ميشه.
تمام مدتي كه تری تحت درمان بود، متوجه ميشه كه متأسفانه تحقيقات كاملی در زمينهٔ شناخت بيشتر بيماری سرطان صورت نگرفته و جوانان زيادی از بين ميرن.
براي همين تصميم میگيره برنامهای به نام «ماراتون اميد» ارائه بده تا بتونه برای تحقيقات بیشتر و جامعتر در مورد اين بيماری پول جمعآوری كنه.
به همين منظور از شرق تا غرب كانادا ماراتون اميد برگزار میکنه و علیرغم اينكه دويدن با یک عضو مصنوعی برای او بسيار سخت بوده و با مشكلات زيادی مواجه میشه، ولی دست از تلاش بر نمیداره و با تمام وجود برای رسيدن به هدفش تلاش میكنه.
تری معتقده كه اگه همهٔ ما جرئت كنيم ، میتونیم هر رويايی رو به حقيقت تبديل كنيم.
تري طی دو سال موفق میشه مبلغ زيادی پول جمعآوری كنه و در اختيار دولت كانادا برای کمک به بیماران قرار بده.
متاسفانه در ٢٢سالگی، سرطان اینبار ريههای تری رو نشونه میگيره ولی تری باز هم نااميد نمیشه و با تمام وجود به راهش ادامه میده.
متأسفانه، برخي روزنامهها سعی در تخريب تری داشتند ولی با حمايتهای مردم ، تری انگيزهٔ بيشتری پيدا میكنه.
قدرت، اراده و اميد و حمايتهای مردم، عوامل مهم در رسيدن به اهداف او بودند.
مبارزهٔ تری عليه یأس و نااميدی واقعاً قابل ستايش بود.
و امروز از تری به عنوان یک قهرمان ياد میشه. در جايی از كتاب میخوانیم :
«ما همه افسون سادگی رويای تری شده بودیم، رويای جوانی که از طرفی آنقدر معصوم بود که باور داشت میتواند دنیای بهتری بسازد و از طرف دیگر آنقدر عاقل بود که نهضت خودش را آرام آرام پیش ببرد.
ما از تری قهرمان ساختیم زیرا او آنچه را که لازمهٔ قهرمانی است انجام داد: او با حضورش دنیای ما را بهتر کرد. ما تری را قهرمان شمردیم زیرا او از میان مردم عادی برخاسته بود و ما تکهای از وجود خودمان را در او می دیدیم.»
@Baamanbekhaan
#درباره_نويسنده
تيموتی اسنايدر استاد دانشگاه ييل(Yale) امريكاست و متخصص در تاريخ اروپای شرقی و جنگ جهانی دوم و هولوكاست.
ايشون علاوه بر تدريس و تأليف، در حوزههای عمومی هم فعاليت دارند و برای كتابهایی كه تاكنون نوشتهان، جوايز بينالمللی زيادی گرفتهان.
از كتابهاي قبلی ايشون ميتونم به #سرزمين_خونين اشاره كنم .
#درباره_كتاب
ماجرای اين كتاب از یک پست فيس بوک شروع شد. آقای اسنايدر پس از انتخاب ترامپ در فيس بوک پستی منتشر میكنن كه به هموطنان امريكايی هشدار ميده كه «امريكايیهای امروز هيچ باهوشتر و خردمندتر از اروپاييانی نيستند كه در قرن بيستم شاهد غلتيدن دموكراسیهایشان در دام فاشيسم، نازيسم يا كمونيسم بودند. مزيت ما اين است كه شايد بتوانيم از تجربهٔ آنان درسهايی بگيريم و حالا وقت خوبی برای اين كار است.»
اين پست بيش از ١٨ هزار بار به اشتراک گذاشته میشه و بهسرعت در همهٔ رسانهها پخش میشه. به همين دليل ايشون تصميم میگيرن كتابی به نام #در_برابر_استبداد منتشر كنن و بيست درس با عناوينی چون« اخلاقيات حرفهای را فراموش نكنيد، ايستادگی كنيد، حقيقت را باور داشته باشيد و...» را برشمرند كه شامل توضيحات و مثالهایی تاريخی از حكومت نازی و شوروی سابق هست .
در اين كتاب خواننده ياد میگيره كه اطاعت از حاكمان ظالم ، خيلی اوقات اجباری و ناگزير نبوده و برای مقابله با هر گونه استبداد بايد ابتدا از خود شروع كنيم و كم نيستند كارهای اثربخشی كه میتوان انجام داد.
به عنوان مثال در بخش نهم كتاب «با زبانتان مهربان باشيد» میخوانيم كه از اولين اهداف حكومت هاي استبدادی، زبان هست و اين حكومتها با تحريف و يا سوء تعبير و تغيير واژگان، عملكرد خودشون رو توجيه میکنن .
اسنايدر در اين بخش متذكر شدن كه به واژهها فكر كنيد و حرف بقيه رو بیفكر و تأمل تكرار نكنيد. و توصيه میکنن كه كمی از اينترنت فاصله بگيريد و به جاش كتاب بخونيد.
#نظر_شخصی
از اونجايی كه من به خوندن كتابهای سياسی علاقهٔ چندانی ندارم، فكر میکردم جذب كتاب نشم. ولی كتاب بسيار ساده و در عين حال با مثالهایی بسيار دقيق و آموزنده، مطالبی رو مطرح كرده كه بهشدت لذت بردم و همينطور با شخصيتهای سياسی مختلف آشنا شدم و بهجرئت میتونم بگم كه بكارگيری اين آموزهها،حتی در زندگی شخصی من بسيار مفيد بود.
اين كتاب با اجازهٔ انحصاری خود نويسنده ترجمه و منتشر شده و ١١٤صفحه هست.
@baamanbekhaan
تيموتی اسنايدر استاد دانشگاه ييل(Yale) امريكاست و متخصص در تاريخ اروپای شرقی و جنگ جهانی دوم و هولوكاست.
ايشون علاوه بر تدريس و تأليف، در حوزههای عمومی هم فعاليت دارند و برای كتابهایی كه تاكنون نوشتهان، جوايز بينالمللی زيادی گرفتهان.
از كتابهاي قبلی ايشون ميتونم به #سرزمين_خونين اشاره كنم .
#درباره_كتاب
ماجرای اين كتاب از یک پست فيس بوک شروع شد. آقای اسنايدر پس از انتخاب ترامپ در فيس بوک پستی منتشر میكنن كه به هموطنان امريكايی هشدار ميده كه «امريكايیهای امروز هيچ باهوشتر و خردمندتر از اروپاييانی نيستند كه در قرن بيستم شاهد غلتيدن دموكراسیهایشان در دام فاشيسم، نازيسم يا كمونيسم بودند. مزيت ما اين است كه شايد بتوانيم از تجربهٔ آنان درسهايی بگيريم و حالا وقت خوبی برای اين كار است.»
اين پست بيش از ١٨ هزار بار به اشتراک گذاشته میشه و بهسرعت در همهٔ رسانهها پخش میشه. به همين دليل ايشون تصميم میگيرن كتابی به نام #در_برابر_استبداد منتشر كنن و بيست درس با عناوينی چون« اخلاقيات حرفهای را فراموش نكنيد، ايستادگی كنيد، حقيقت را باور داشته باشيد و...» را برشمرند كه شامل توضيحات و مثالهایی تاريخی از حكومت نازی و شوروی سابق هست .
در اين كتاب خواننده ياد میگيره كه اطاعت از حاكمان ظالم ، خيلی اوقات اجباری و ناگزير نبوده و برای مقابله با هر گونه استبداد بايد ابتدا از خود شروع كنيم و كم نيستند كارهای اثربخشی كه میتوان انجام داد.
به عنوان مثال در بخش نهم كتاب «با زبانتان مهربان باشيد» میخوانيم كه از اولين اهداف حكومت هاي استبدادی، زبان هست و اين حكومتها با تحريف و يا سوء تعبير و تغيير واژگان، عملكرد خودشون رو توجيه میکنن .
اسنايدر در اين بخش متذكر شدن كه به واژهها فكر كنيد و حرف بقيه رو بیفكر و تأمل تكرار نكنيد. و توصيه میکنن كه كمی از اينترنت فاصله بگيريد و به جاش كتاب بخونيد.
#نظر_شخصی
از اونجايی كه من به خوندن كتابهای سياسی علاقهٔ چندانی ندارم، فكر میکردم جذب كتاب نشم. ولی كتاب بسيار ساده و در عين حال با مثالهایی بسيار دقيق و آموزنده، مطالبی رو مطرح كرده كه بهشدت لذت بردم و همينطور با شخصيتهای سياسی مختلف آشنا شدم و بهجرئت میتونم بگم كه بكارگيری اين آموزهها،حتی در زندگی شخصی من بسيار مفيد بود.
اين كتاب با اجازهٔ انحصاری خود نويسنده ترجمه و منتشر شده و ١١٤صفحه هست.
@baamanbekhaan
#معرفی_کتاب 📚
#مانيفست_يك_فمينيست_در_پانزده_پيشنهاد
#چیماماندا_انگوزی_آدیشی
#فاطمه_باغستانی
#کولهپشتی
#درباره_نویسنده
#چیماماندا_انگوزی_آدیشی متولد ۱۹۷۷، اهل نیجریه، نویسندهٔ داستانهای کوتاه و واقعی است. با رمان #نیمه_یک_خورشید_زرد شناخته شد. ایشون در بیشتر آثارشون به جایگاه نژاد اشاره میکنن و تبعیض نژاد خصوصاً تبعیض جنسیتی رو به چالش میکشن. از رمانهای معروف ایشون علاوه بر این کتاب میتونم به #ما_همه_باید_فمینیست_باشیم اشاره کنم.
#درباره_کتاب
داستان از جایی شروع میشه که یکی از دوستان دوران کودکی نویسنده که بهتازگی مادر شده، نامهای به ایشون مینویسه و میپرسه که چطور باید دخترش رو یک فمینیست بار بیاره.
و ایشون طی پانزده پیشنهاد، نکات مهم باارزشی رو در این خصوص مطرح میکنن.
#نظر_شخصی
تا قبل از اینکه این کتاب رو بخونم، کمابیش دربارهٔ فمینیستها و فعالیتهایی که در این زمینه داشتن شنیده بودم. همیشه فکر میکردم این افراد با تعصب خاصی از زن صحبت میکنند و جبههٔ خاصی علیه مردان گرفتهاند و یا کلاً ضد مرد هستند. اما با خوندن این کتاب متوجه شدم که هدف واقعاً تساوی حقوق زن و مرده در همهچیز؛ حتی در رنگ لباس کودک، در نوع اسباببازی، در عشق، در کار ، در ازدواج و غیره.
در این کتاب نویسنده با ذکر مثال، جنسیتگرایی رو محکوم میکنه و به مواردی چون تبعیض نژاد هم اشاره میکنه.
با دیدگاه مردسالاریِ «بچه متعلق به پدرشه» مخالفه، معتقده زن و مرد در برطرف کردن نیازهای عاطفی و معیشتی باید در حد توان و در حد تعریف خودشان تقسیم وظیفه کنن.
از هنجارهای اجتماعیای میگه که به نابرابری حقوق زن و مرد ختم میشه و معتقده چون خود ما این هنجارها رو درست کردیم، خودمون هم میتونیم تغییرشون بدیم.
و درنهایت تأکید میکنه که باید یاد بگیریم و یاد بدیم که همهٔ ما انسان هستیم و قرار نیست مثل هم باشیم و باید تا جایی که به خودمون آسیب نزنه، به این تفاوتها احترام بذاریم.
این کتاب کمحجم پر از نکات آموزندهست و فکر میکنم خوندنش برای همهٔ ما امری ضروریست.
@baamanbekhaan
#مانيفست_يك_فمينيست_در_پانزده_پيشنهاد
#چیماماندا_انگوزی_آدیشی
#فاطمه_باغستانی
#کولهپشتی
#درباره_نویسنده
#چیماماندا_انگوزی_آدیشی متولد ۱۹۷۷، اهل نیجریه، نویسندهٔ داستانهای کوتاه و واقعی است. با رمان #نیمه_یک_خورشید_زرد شناخته شد. ایشون در بیشتر آثارشون به جایگاه نژاد اشاره میکنن و تبعیض نژاد خصوصاً تبعیض جنسیتی رو به چالش میکشن. از رمانهای معروف ایشون علاوه بر این کتاب میتونم به #ما_همه_باید_فمینیست_باشیم اشاره کنم.
#درباره_کتاب
داستان از جایی شروع میشه که یکی از دوستان دوران کودکی نویسنده که بهتازگی مادر شده، نامهای به ایشون مینویسه و میپرسه که چطور باید دخترش رو یک فمینیست بار بیاره.
و ایشون طی پانزده پیشنهاد، نکات مهم باارزشی رو در این خصوص مطرح میکنن.
#نظر_شخصی
تا قبل از اینکه این کتاب رو بخونم، کمابیش دربارهٔ فمینیستها و فعالیتهایی که در این زمینه داشتن شنیده بودم. همیشه فکر میکردم این افراد با تعصب خاصی از زن صحبت میکنند و جبههٔ خاصی علیه مردان گرفتهاند و یا کلاً ضد مرد هستند. اما با خوندن این کتاب متوجه شدم که هدف واقعاً تساوی حقوق زن و مرده در همهچیز؛ حتی در رنگ لباس کودک، در نوع اسباببازی، در عشق، در کار ، در ازدواج و غیره.
در این کتاب نویسنده با ذکر مثال، جنسیتگرایی رو محکوم میکنه و به مواردی چون تبعیض نژاد هم اشاره میکنه.
با دیدگاه مردسالاریِ «بچه متعلق به پدرشه» مخالفه، معتقده زن و مرد در برطرف کردن نیازهای عاطفی و معیشتی باید در حد توان و در حد تعریف خودشان تقسیم وظیفه کنن.
از هنجارهای اجتماعیای میگه که به نابرابری حقوق زن و مرد ختم میشه و معتقده چون خود ما این هنجارها رو درست کردیم، خودمون هم میتونیم تغییرشون بدیم.
و درنهایت تأکید میکنه که باید یاد بگیریم و یاد بدیم که همهٔ ما انسان هستیم و قرار نیست مثل هم باشیم و باید تا جایی که به خودمون آسیب نزنه، به این تفاوتها احترام بذاریم.
این کتاب کمحجم پر از نکات آموزندهست و فکر میکنم خوندنش برای همهٔ ما امری ضروریست.
@baamanbekhaan
#معرفی_کتاب
#سوءتفاهم
#آلبر_کامو
#خشایار_دیهیمی
#نشر_ماهی
۹۴ صفحه
#درباره_نویسنده
آلبر کامو، متولد ۱۹۱۳ در روستایی در الجزایر، نویسنده، فیلسوف و روزنامهنگار معروف فرانسوی است که خالق آثاری چون #بیگانه ، #سوءتفاهم، #تسخیرشدگان، #سقوط، #طاعون، #کالیگولا، # مرگ_خوش و #یادداشتها است.
وی در سال ۱۹۶۰ بر اثر سانحهٔ تصادف درگذشت.
#درباره_داستان
این داستان بهصورت یک نمایشنامه است که محوریت آن چهار شخصیت هستند. داستان در یک هتل اتفاق میافتد که یک مادر و دختر آن را اداره میکنند و برای رسیدن به آرزوهایشان که رفتن به افریقا و زندگی در وضعیت بهتر است، دست به کارهای عجیب و غیرانسانی میزنند. در این میان پسر این خانواده که از کودکی از آنها جدا شده، تصمیم میگیرد خودش را به آنها بشناساند، اما بهشیوهای غیر مستقیم؛ چرا که فکر میکند خوشبختی او در گروِ زندگی با مادر و خواهر و تأمین نیازهای آندو است. گرچه همسر او با این کار مخالف است و اصرار دارد که شوهرش از همان ابتدا باصراحت اعلام کند که او پسر خانواده است. و از اینجا به بعد وارد قسمت اصلی داستان میشیم که ترجیح میدم توضیح ندم.
#شخصیتهای_داستان
شخصیتهای نمایشنامه دقیقاً مانند دیگر داستانهای کامو از همان ابتدا و بهتدریج به خواننده معرفی میشن. مادر، مارتا که دختر خانواده است، یان(ژان) که پسر خانواده است و ماریا که همسر یان است.
ناگفته نماند که پیرمرد خدمتکاری هم نقش کوتاه اما تقریباً تأثیرگذاری را ایفا میکند.
#نظر_شخصی
این نمایشنامه هم مانند دیگر آثار کامو بسیار ساده و پرکشش هست و دیالوگها کوتاه و مفید هستند و برای من که از متنهای طولانی و پرحاشیه بیزارم، کتاب خوبی بود.
سرتاسر داستان پر است از سوءتفاهم، فریب، خشم و نفرت. نفرتی که به فجیعترین شکل ممکن بروز داده میشه.
یکی از بهترین شخصیتها، شخصیت مادر خانواده است که خسته و پشیمان از کارهایی که کرده، به دنبال فرصتی برای پایان دادن به زندگیاش است. و با آخرین اتفاق، این احساس به اوج میرسد.
جملهای در کتاب هست که بهنظرم مرگ را جالب و متفکرانه توصیف کرده: «مرگ برای مردی که زندگیشو کرده، خیلی چیز مهمی نیست.»
شخصیت خشک و بیاحساس و خشمگین مارتا بهگونهای توصیف شده که در من حس نفرت رو ایجاد نکرد، چون در عین حال بسیار وفادار به مادرش بود و این نشاندهندهٔ کمی احساس در وجودش و دستکم به مادرش بود.
در نهایت، بهعنوان یک خواننده هنوز هم نمیدانم که آیا لازم بود از همان اول یان خانوادهاش را با حقیقت روبرو میکرد یا نه.
شاید اگر من هم بودم، مانند او عمل میکردم.
@baamanbekhaan
#سوءتفاهم
#آلبر_کامو
#خشایار_دیهیمی
#نشر_ماهی
۹۴ صفحه
#درباره_نویسنده
آلبر کامو، متولد ۱۹۱۳ در روستایی در الجزایر، نویسنده، فیلسوف و روزنامهنگار معروف فرانسوی است که خالق آثاری چون #بیگانه ، #سوءتفاهم، #تسخیرشدگان، #سقوط، #طاعون، #کالیگولا، # مرگ_خوش و #یادداشتها است.
وی در سال ۱۹۶۰ بر اثر سانحهٔ تصادف درگذشت.
#درباره_داستان
این داستان بهصورت یک نمایشنامه است که محوریت آن چهار شخصیت هستند. داستان در یک هتل اتفاق میافتد که یک مادر و دختر آن را اداره میکنند و برای رسیدن به آرزوهایشان که رفتن به افریقا و زندگی در وضعیت بهتر است، دست به کارهای عجیب و غیرانسانی میزنند. در این میان پسر این خانواده که از کودکی از آنها جدا شده، تصمیم میگیرد خودش را به آنها بشناساند، اما بهشیوهای غیر مستقیم؛ چرا که فکر میکند خوشبختی او در گروِ زندگی با مادر و خواهر و تأمین نیازهای آندو است. گرچه همسر او با این کار مخالف است و اصرار دارد که شوهرش از همان ابتدا باصراحت اعلام کند که او پسر خانواده است. و از اینجا به بعد وارد قسمت اصلی داستان میشیم که ترجیح میدم توضیح ندم.
#شخصیتهای_داستان
شخصیتهای نمایشنامه دقیقاً مانند دیگر داستانهای کامو از همان ابتدا و بهتدریج به خواننده معرفی میشن. مادر، مارتا که دختر خانواده است، یان(ژان) که پسر خانواده است و ماریا که همسر یان است.
ناگفته نماند که پیرمرد خدمتکاری هم نقش کوتاه اما تقریباً تأثیرگذاری را ایفا میکند.
#نظر_شخصی
این نمایشنامه هم مانند دیگر آثار کامو بسیار ساده و پرکشش هست و دیالوگها کوتاه و مفید هستند و برای من که از متنهای طولانی و پرحاشیه بیزارم، کتاب خوبی بود.
سرتاسر داستان پر است از سوءتفاهم، فریب، خشم و نفرت. نفرتی که به فجیعترین شکل ممکن بروز داده میشه.
یکی از بهترین شخصیتها، شخصیت مادر خانواده است که خسته و پشیمان از کارهایی که کرده، به دنبال فرصتی برای پایان دادن به زندگیاش است. و با آخرین اتفاق، این احساس به اوج میرسد.
جملهای در کتاب هست که بهنظرم مرگ را جالب و متفکرانه توصیف کرده: «مرگ برای مردی که زندگیشو کرده، خیلی چیز مهمی نیست.»
شخصیت خشک و بیاحساس و خشمگین مارتا بهگونهای توصیف شده که در من حس نفرت رو ایجاد نکرد، چون در عین حال بسیار وفادار به مادرش بود و این نشاندهندهٔ کمی احساس در وجودش و دستکم به مادرش بود.
در نهایت، بهعنوان یک خواننده هنوز هم نمیدانم که آیا لازم بود از همان اول یان خانوادهاش را با حقیقت روبرو میکرد یا نه.
شاید اگر من هم بودم، مانند او عمل میکردم.
@baamanbekhaan
#معرفی_کتاب 📖
#دیدن_از_سیزده_منظر
#کالم_مککان
#ابراهیم_فتوت
#کولهپشتی
#نظر_شخصی
دیدن از سیزده منظر شامل یک داستان بلند(رمانک) و سه داستان کوتاه با مضامینی متفاوت است که البته پس از مطالعهٔ کتاب وجوه مشترکی را هم در ذهن خواننده تداعی میکند.
نویسندهٔ آمریکایی کتاب با داستان اول خبر از جنایتی میدهد که کاراگاهان بهدنبال پاسخی برای آن هستند.
از نکات حائز اهمیت در این داستان میتوان به ریزبینی نویسنده در معرفی شخصیتها اشاره کرد که آمیزهای است از طنز و شعر که خواننده را در طول داستان به دنبال خود میکشد.
توصیفات بینظیر نویسنده از محیط و افراد به گونهای است که مخاطب بارها حس میکند در آن موقعیت قرار دارد و دقت نویسنده در توصیف لحظهبهلحظهٔ وقایع تا حدودی #آلبر_کامو را برایم یادآوری میکرد.
نویسنده در داستان اول از تکنیک بینامتنیت(intertextuality) استفاده کرده که شامل بکارگیری تفکرات و جملات نویسندگان مطرح دنیا لابهلای داستان با ذکر منبع و بهصورت پاورقی است.
داستان اول در سیزده بخش روایت شده است که میتوان نام کتاب را برگرفته از آن دانست.
نکتهٔ دیگر تغییر زبان روایی از دانای کل به سوم شخص است که پیوسته این جابهجایی در طول داستان تکرار میشود، حتی گاهی بهنظر میرسد که داستان از زبان دوربینی نقل قول میشود که وقایع را ثبت کرده و بسیار دلنشین است.
داستان دوم دربارهٔ بخش کوتاهی از سرگذشت سربازی بااخلاق و نجیب به نام «سندی» است . این داستان و داستانهای بعد پیچیدگیهای داستان اول را ندارند، اما همچنان مخاطب را جذب میکنند.
داستان سوم که بار عاطفی زیادی در خود دارد، داستان زنی است که حضانت فرزندی را بهعهده دارد که در اثر مصرف الکل در دوران بارداری، با ناهنجاری خاص به دنیا آمده است و ناگهان گمشدن پسربچه، مسیر داستان را تحت الشعاع قرار میدهد .
و داستان کوتاه آخر راجع به راهبهای به نام «بِوِرلی» است که مسیر زندگیاش دستخوش حوادثی شده است.
با جملات کوتاهی در داستان روبهرو میشویم که پر از معنا هستند نظیر این جمله :
«همهٔ ما هرازگاهی به چیزی نیاز داریم که سر حالمان بیاورد.»
میتوان گفت کمی هم یادآور سبک داستاننویسی #پل_استر(با ویژگیهای مختص خود نویسنده) است که سعی میکند وقایع را به شکل پازل کنار هم بچیند، با این تفاوت که در طول داستان به همهٔ سؤالاتی که در ذهن مخاطب ایجاد میشود، پاسخ داده نمیشود و باید اندکی تأمل کرد و قضایا را تحلیل نمود.
نویسنده در هر چهار داستان تعبیر بسیار زیبایی از زمان ارائه داده است که خواننده را به فکر وا میدارد؛ بهگونهای که در داستان اول میخوانیم:
«یک لحظه به تنهایی هیچ معنایی ندارد، انباشت لحظههاست که به آنها اهمیت میدهد.»
او معتقد است هرچه نسبت به زمان آگاهتر میشویم کمتر از آن بهره میبریم.
و به دلیل توجه خاصی که به زمان دارد، در سرتاسر داستان اول، لحظهٔ حال با گذشته همپوشانی دارد، اما این پرشهای زمانی خواننده را چندان سردرگم نمیسازند.
و در نهایت ترجمهٔ بینقص و قابل فهم این کتاب یکی از دلایلی بود که علیرغم عدم آشنایی با این نویسندهٔ برجسته، اقدام به مطالعهٔ کتاب کردم و طی صحبتی که با مترجم کتاب داشتم، ایشون در چند کلمه توصیفی از نویسنده کردند که ترجیح دادم در نظر شخصیام لحاظ کنم:
«این انسان بینظیر است. روایت پسامدرن، پرسوناژهای پرداختشده، واژههای آمیخته به احساس و نهایتا لحن و فحوای بینظیر کلام از کارهاش شاهکار میسازد.»
@baamanbekhaan
#دیدن_از_سیزده_منظر
#کالم_مککان
#ابراهیم_فتوت
#کولهپشتی
#نظر_شخصی
دیدن از سیزده منظر شامل یک داستان بلند(رمانک) و سه داستان کوتاه با مضامینی متفاوت است که البته پس از مطالعهٔ کتاب وجوه مشترکی را هم در ذهن خواننده تداعی میکند.
نویسندهٔ آمریکایی کتاب با داستان اول خبر از جنایتی میدهد که کاراگاهان بهدنبال پاسخی برای آن هستند.
از نکات حائز اهمیت در این داستان میتوان به ریزبینی نویسنده در معرفی شخصیتها اشاره کرد که آمیزهای است از طنز و شعر که خواننده را در طول داستان به دنبال خود میکشد.
توصیفات بینظیر نویسنده از محیط و افراد به گونهای است که مخاطب بارها حس میکند در آن موقعیت قرار دارد و دقت نویسنده در توصیف لحظهبهلحظهٔ وقایع تا حدودی #آلبر_کامو را برایم یادآوری میکرد.
نویسنده در داستان اول از تکنیک بینامتنیت(intertextuality) استفاده کرده که شامل بکارگیری تفکرات و جملات نویسندگان مطرح دنیا لابهلای داستان با ذکر منبع و بهصورت پاورقی است.
داستان اول در سیزده بخش روایت شده است که میتوان نام کتاب را برگرفته از آن دانست.
نکتهٔ دیگر تغییر زبان روایی از دانای کل به سوم شخص است که پیوسته این جابهجایی در طول داستان تکرار میشود، حتی گاهی بهنظر میرسد که داستان از زبان دوربینی نقل قول میشود که وقایع را ثبت کرده و بسیار دلنشین است.
داستان دوم دربارهٔ بخش کوتاهی از سرگذشت سربازی بااخلاق و نجیب به نام «سندی» است . این داستان و داستانهای بعد پیچیدگیهای داستان اول را ندارند، اما همچنان مخاطب را جذب میکنند.
داستان سوم که بار عاطفی زیادی در خود دارد، داستان زنی است که حضانت فرزندی را بهعهده دارد که در اثر مصرف الکل در دوران بارداری، با ناهنجاری خاص به دنیا آمده است و ناگهان گمشدن پسربچه، مسیر داستان را تحت الشعاع قرار میدهد .
و داستان کوتاه آخر راجع به راهبهای به نام «بِوِرلی» است که مسیر زندگیاش دستخوش حوادثی شده است.
با جملات کوتاهی در داستان روبهرو میشویم که پر از معنا هستند نظیر این جمله :
«همهٔ ما هرازگاهی به چیزی نیاز داریم که سر حالمان بیاورد.»
میتوان گفت کمی هم یادآور سبک داستاننویسی #پل_استر(با ویژگیهای مختص خود نویسنده) است که سعی میکند وقایع را به شکل پازل کنار هم بچیند، با این تفاوت که در طول داستان به همهٔ سؤالاتی که در ذهن مخاطب ایجاد میشود، پاسخ داده نمیشود و باید اندکی تأمل کرد و قضایا را تحلیل نمود.
نویسنده در هر چهار داستان تعبیر بسیار زیبایی از زمان ارائه داده است که خواننده را به فکر وا میدارد؛ بهگونهای که در داستان اول میخوانیم:
«یک لحظه به تنهایی هیچ معنایی ندارد، انباشت لحظههاست که به آنها اهمیت میدهد.»
او معتقد است هرچه نسبت به زمان آگاهتر میشویم کمتر از آن بهره میبریم.
و به دلیل توجه خاصی که به زمان دارد، در سرتاسر داستان اول، لحظهٔ حال با گذشته همپوشانی دارد، اما این پرشهای زمانی خواننده را چندان سردرگم نمیسازند.
و در نهایت ترجمهٔ بینقص و قابل فهم این کتاب یکی از دلایلی بود که علیرغم عدم آشنایی با این نویسندهٔ برجسته، اقدام به مطالعهٔ کتاب کردم و طی صحبتی که با مترجم کتاب داشتم، ایشون در چند کلمه توصیفی از نویسنده کردند که ترجیح دادم در نظر شخصیام لحاظ کنم:
«این انسان بینظیر است. روایت پسامدرن، پرسوناژهای پرداختشده، واژههای آمیخته به احساس و نهایتا لحن و فحوای بینظیر کلام از کارهاش شاهکار میسازد.»
@baamanbekhaan
#معرفی_کتاب
#جایی_دیگر
#گلی_ترقی
#نشر_نیلوفر
#نظر_شخصی 📝
مجموعهای از شش داستان مجزا و درعینحال مرتبط بههم است که هر یک روایتیست از شرح حال اشخاص در زمانها ومکانهایی متفاوت.
در داستان اول «بازی ناتمام» راوی داستان اولشخص است که از ایران به پاریس مهاجرت کرده است و در فرودگاه تصادفاً یکی از همکلاسیهایش را ملاقات میکند که روزگاری آرزو داشت مانند او باشد.
داستان بسیار ساده و نثری روان دارد و مدام در خاطرات گذشته و حال پرسه میزند.
کمی به تغییرات پس از انقلاب در ایران اشاره دارد و بازرسیهای بیمورد در فرودگاه که گویی نویسنده سعی دارد بهطور غیر مستقیم به آشفتگیهای موجود در ایران اشاره کند و بیعدالتیها را زیر سؤال ببرد.
داستان دوم «اناربانو و پسرهایش» نیز مانند داستان اول از فرودگاه شروع میشود، اما اینبار داستان زنی فرتوت به نام اناربانو را روایت میکند که در پیِ پسرانش، تکوتنها عازم
کشور سوئد است و حین پرواز از تهران به پاریس، با راوی داستان آشنا میشود و رشتهی داستان اول به دوم اینگونه وصل میشود.
پیرزنی بیسواد و اهل یزد که سرگردان است و به کمک راوی داستان کمی از آن وضعیت درمیآید، اما ناگهان اشتباهی ناخواسته از جانب راوی سر میزند و اناربانو را درگیر میکند.
داستان سوم «سفر بزرگ امینه» سرگذشت تلخ یک خدمتکار بنگالی است که به اجبار همسرش به کشورهای مختلف، ازجمله ایران سفر میکند و حقوقش را در اختیار همسرش میگذارد که زنان متعددی دارد.
این داستان هم روایتی ساده دارد و نسبت به دو داستان هم پُرکششتر است.
داستان چهارم «درخت گلابی» بهترین داستان این کتاب است.
راوی داستان مردی نویسنده است که به باغ کودکیاش بازگشته و میخواهد بنویسد. با گذشت زمان خستگی و پوچی بر او غلبه کرده و غباری از اندوه جسم و روحش را فراگرفته است.
توصیفات بسیار زیبایی در این داستان گنجانده شده که خواننده را مجذوب میکند.
داستان پنجم «بزرگبانوی روح من» کوتاهترین داستان این کتاب است و روایتیست از یک شخصیت خسته و غرقشده در دنیای اطرافش و همهچیز را تاریک و بیهدف میبیند، اما همچنان به راهش ادامه میدهد به امید آنکه روزنهای از امید را در پسِ آن ظلمت فراگرفته در تاروپودش بیابد.
و داستان آخر «جایی دیگر» روایت زندگی زن و شوهری به نام ملکآذر و امیرعلی است.
زندگی پر از عشقی که ناگهان از هم میپاشد.
زنی که همواره سعی دارد یک شخصیت نمایشی داشته باشد و زندگی را به همین روش ظاهراً خوب میگرداند و در مقابل او مردی درونگرا که بهناچار و علیرغم میلش پشت نقابی که نیست، سکوت کرده و یکآن حس میکند در شصتسالگی، دیگر نمیتواند بیش از این تظاهر به خوشبختی کند. از زندگیاش دور میشود و آنهنگام است که طعم خوشبختی را بهشکل نقطهای شناور در فضا میچشد.
نویسندهی این کتاب سعی دارد نشان دهد که تمام اتفاقات عالم بههم مربوط است. داستانها خیالی هستند، اما حکایت واقعی زندگی بسیاری از ما انسانهاست و شرایطی که خواسته یا ناخواسته در مسیرش قرار گرفتهایم و گریزناپذیر هستند.
یکی از نقاط قوت این کتاب، نثر ساده اما پرمعنای آن است، در جایی از کتاب عشق اینگونه توصیف شده است:
«ﻋﺸﻖ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺟﺰ ﺁﻧﮑﻪ ﺯﻥ ﻫﻤﺪﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻥ؟ ﯾﻌﻨﯽ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﻢﺧﻂ ﺁنقدر سخت است ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﻨﺪ!»
@baamanbekhaan
#جایی_دیگر
#گلی_ترقی
#نشر_نیلوفر
#نظر_شخصی 📝
مجموعهای از شش داستان مجزا و درعینحال مرتبط بههم است که هر یک روایتیست از شرح حال اشخاص در زمانها ومکانهایی متفاوت.
در داستان اول «بازی ناتمام» راوی داستان اولشخص است که از ایران به پاریس مهاجرت کرده است و در فرودگاه تصادفاً یکی از همکلاسیهایش را ملاقات میکند که روزگاری آرزو داشت مانند او باشد.
داستان بسیار ساده و نثری روان دارد و مدام در خاطرات گذشته و حال پرسه میزند.
کمی به تغییرات پس از انقلاب در ایران اشاره دارد و بازرسیهای بیمورد در فرودگاه که گویی نویسنده سعی دارد بهطور غیر مستقیم به آشفتگیهای موجود در ایران اشاره کند و بیعدالتیها را زیر سؤال ببرد.
داستان دوم «اناربانو و پسرهایش» نیز مانند داستان اول از فرودگاه شروع میشود، اما اینبار داستان زنی فرتوت به نام اناربانو را روایت میکند که در پیِ پسرانش، تکوتنها عازم
کشور سوئد است و حین پرواز از تهران به پاریس، با راوی داستان آشنا میشود و رشتهی داستان اول به دوم اینگونه وصل میشود.
پیرزنی بیسواد و اهل یزد که سرگردان است و به کمک راوی داستان کمی از آن وضعیت درمیآید، اما ناگهان اشتباهی ناخواسته از جانب راوی سر میزند و اناربانو را درگیر میکند.
داستان سوم «سفر بزرگ امینه» سرگذشت تلخ یک خدمتکار بنگالی است که به اجبار همسرش به کشورهای مختلف، ازجمله ایران سفر میکند و حقوقش را در اختیار همسرش میگذارد که زنان متعددی دارد.
این داستان هم روایتی ساده دارد و نسبت به دو داستان هم پُرکششتر است.
داستان چهارم «درخت گلابی» بهترین داستان این کتاب است.
راوی داستان مردی نویسنده است که به باغ کودکیاش بازگشته و میخواهد بنویسد. با گذشت زمان خستگی و پوچی بر او غلبه کرده و غباری از اندوه جسم و روحش را فراگرفته است.
توصیفات بسیار زیبایی در این داستان گنجانده شده که خواننده را مجذوب میکند.
داستان پنجم «بزرگبانوی روح من» کوتاهترین داستان این کتاب است و روایتیست از یک شخصیت خسته و غرقشده در دنیای اطرافش و همهچیز را تاریک و بیهدف میبیند، اما همچنان به راهش ادامه میدهد به امید آنکه روزنهای از امید را در پسِ آن ظلمت فراگرفته در تاروپودش بیابد.
و داستان آخر «جایی دیگر» روایت زندگی زن و شوهری به نام ملکآذر و امیرعلی است.
زندگی پر از عشقی که ناگهان از هم میپاشد.
زنی که همواره سعی دارد یک شخصیت نمایشی داشته باشد و زندگی را به همین روش ظاهراً خوب میگرداند و در مقابل او مردی درونگرا که بهناچار و علیرغم میلش پشت نقابی که نیست، سکوت کرده و یکآن حس میکند در شصتسالگی، دیگر نمیتواند بیش از این تظاهر به خوشبختی کند. از زندگیاش دور میشود و آنهنگام است که طعم خوشبختی را بهشکل نقطهای شناور در فضا میچشد.
نویسندهی این کتاب سعی دارد نشان دهد که تمام اتفاقات عالم بههم مربوط است. داستانها خیالی هستند، اما حکایت واقعی زندگی بسیاری از ما انسانهاست و شرایطی که خواسته یا ناخواسته در مسیرش قرار گرفتهایم و گریزناپذیر هستند.
یکی از نقاط قوت این کتاب، نثر ساده اما پرمعنای آن است، در جایی از کتاب عشق اینگونه توصیف شده است:
«ﻋﺸﻖ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺟﺰ ﺁﻧﮑﻪ ﺯﻥ ﻫﻤﺪﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻥ؟ ﯾﻌﻨﯽ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﻢﺧﻂ ﺁنقدر سخت است ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﻨﺪ!»
@baamanbekhaan
#درباره_نویسنده
#آرتور_شوپنهاور فیلسوف آلمانی متولد ۱۷۸۸، یکی از بزرگترین فلاسفهٔ اروپا و فیلسوف پرنفوذ تاریخ در حوزهٔ اخلاق، هنر، ادبیات معاصر و روانشناسی جدید است.
در سن هفده سالگی پدرش خودکشی میکنه و با مادرش هم روابط خوبی نداشته.
به تحصیل ادامه میده و هرگز ازدواج نمیکنه، چون ازدواج رو مسئولیتی احمقانه میدونسته.
شوپنهاور در ۷۲سالگی بر اثر ابتلا به بیماری وبا درگذشت.
از آثار معروف ایشون #هنر_همیشه_بر_حق_بودن، #جهان_و_تاملات_فیلسوف، #جهان_همچون_اراده_و_تصور، #متعلقات_و_ملحقات است.
#درباره_کتاب
این کتاب نکات آموزندهای دربارهٔ زندگی ارائه داده است. شامل شش فصله و در هر فصل به موارد گوناگونی پرداخته که بدون تردید بکارگیری آنها در زندگی همهٔ ما مفید خواهد بود.
ابتدای کتاب به سه مشخصه اشاره شده که سرنوشت انسانها بر اساس آن رقم میخوره:
۱-آنچه هستیم
۲-آنچه داریم
۳-آنچه مینماییم( دیگران چه تصویری از ما دارند.)
فصلهای دوم، سوم و چهارم به طور دقیق و با ذکر مثال به بررسی تکتک موارد فوق پرداخته و در فصل پنجم آمیزههایی در رابطه با اندرزها و نظرات عمومی، و رابطهٔ ما با خویشتن و با زندگی و سرنوشت ارائه شده است. و در نهایت، فصل آخر دربارهٔ تفاوتهای آدمی در سنین گوناگون است.
#نظر_شخصی
من این کتاب رو سه سال پیش تهیه کردم و خوندم. و به کمک این کتاب برخی خصوصیات اخلاقی رو در خودم بهبود دادم. خوندن دوبارهٔ کتاب باعث شد بیشتر از قبل روی نکات اشاره شده تمرکز کنم و فکر میکنم این کتاب باید حداقل دوبار مطالعه بشه.
نویسنده معتقده زندگی کوتاهه و باید طوری که میخواهیم زندگی کنیم، نه اونطوری که دیگران میخواهند. کتاب با این جملهٔ زیبا شروع میشه: «خوشبختی بهآسانی دستیافتنی نیست: یافتن آن در درون خود دشوار است و در جای دیگر ناممکن.»
نویسنده بر این باوره که مطمئنترین راه برای رسیدن به سعادت و خوشبختی، محدود کردن توقعات ما از زندگی و آزادی بیقید و شرط از بند تعلقاته. و میگوید آنچه هستیم بیشتر موجب سعادتمان میشود تا آنچه داریم.
از نظر نویسنده اهمیت دادن به نظر دیگران، جنونی است که بر همهٔ ما حاکم شده و دشمن نیکبختی ماست. راهکارهای جالبی هم در این خصوص مطرح شده که بسیار آموزندهست.
از موارد دیگری که بر آن تأکید شده، توجه به زمان حال و زندگی در زمان حال هست.
او زندگی رو مانند بازی شطرنجی میدونه که اجرای آن مشروط به حرکتهایی است که رقیب به دلخواه میکنه، و این رقیب همان «سرنوشت» است.
و درنهایت، به برخی از تفاوتهای دوران جوانی و پیری اشاره کرده که مهمترین آن، واقعگرایی و رسیدن به معنا و مفهوم حقیقیِ پوچ و زودگذر بودن دنیاست.
@baamanbekhaan
#آرتور_شوپنهاور فیلسوف آلمانی متولد ۱۷۸۸، یکی از بزرگترین فلاسفهٔ اروپا و فیلسوف پرنفوذ تاریخ در حوزهٔ اخلاق، هنر، ادبیات معاصر و روانشناسی جدید است.
در سن هفده سالگی پدرش خودکشی میکنه و با مادرش هم روابط خوبی نداشته.
به تحصیل ادامه میده و هرگز ازدواج نمیکنه، چون ازدواج رو مسئولیتی احمقانه میدونسته.
شوپنهاور در ۷۲سالگی بر اثر ابتلا به بیماری وبا درگذشت.
از آثار معروف ایشون #هنر_همیشه_بر_حق_بودن، #جهان_و_تاملات_فیلسوف، #جهان_همچون_اراده_و_تصور، #متعلقات_و_ملحقات است.
#درباره_کتاب
این کتاب نکات آموزندهای دربارهٔ زندگی ارائه داده است. شامل شش فصله و در هر فصل به موارد گوناگونی پرداخته که بدون تردید بکارگیری آنها در زندگی همهٔ ما مفید خواهد بود.
ابتدای کتاب به سه مشخصه اشاره شده که سرنوشت انسانها بر اساس آن رقم میخوره:
۱-آنچه هستیم
۲-آنچه داریم
۳-آنچه مینماییم( دیگران چه تصویری از ما دارند.)
فصلهای دوم، سوم و چهارم به طور دقیق و با ذکر مثال به بررسی تکتک موارد فوق پرداخته و در فصل پنجم آمیزههایی در رابطه با اندرزها و نظرات عمومی، و رابطهٔ ما با خویشتن و با زندگی و سرنوشت ارائه شده است. و در نهایت، فصل آخر دربارهٔ تفاوتهای آدمی در سنین گوناگون است.
#نظر_شخصی
من این کتاب رو سه سال پیش تهیه کردم و خوندم. و به کمک این کتاب برخی خصوصیات اخلاقی رو در خودم بهبود دادم. خوندن دوبارهٔ کتاب باعث شد بیشتر از قبل روی نکات اشاره شده تمرکز کنم و فکر میکنم این کتاب باید حداقل دوبار مطالعه بشه.
نویسنده معتقده زندگی کوتاهه و باید طوری که میخواهیم زندگی کنیم، نه اونطوری که دیگران میخواهند. کتاب با این جملهٔ زیبا شروع میشه: «خوشبختی بهآسانی دستیافتنی نیست: یافتن آن در درون خود دشوار است و در جای دیگر ناممکن.»
نویسنده بر این باوره که مطمئنترین راه برای رسیدن به سعادت و خوشبختی، محدود کردن توقعات ما از زندگی و آزادی بیقید و شرط از بند تعلقاته. و میگوید آنچه هستیم بیشتر موجب سعادتمان میشود تا آنچه داریم.
از نظر نویسنده اهمیت دادن به نظر دیگران، جنونی است که بر همهٔ ما حاکم شده و دشمن نیکبختی ماست. راهکارهای جالبی هم در این خصوص مطرح شده که بسیار آموزندهست.
از موارد دیگری که بر آن تأکید شده، توجه به زمان حال و زندگی در زمان حال هست.
او زندگی رو مانند بازی شطرنجی میدونه که اجرای آن مشروط به حرکتهایی است که رقیب به دلخواه میکنه، و این رقیب همان «سرنوشت» است.
و درنهایت، به برخی از تفاوتهای دوران جوانی و پیری اشاره کرده که مهمترین آن، واقعگرایی و رسیدن به معنا و مفهوم حقیقیِ پوچ و زودگذر بودن دنیاست.
@baamanbekhaan
Forwarded from اتچ بات
#معرفی_کتاب
#به_سبکی_پر_به_سنگینی_آه
#مهدی_خطیبی
#نشر_کولهپشتی
#نظر_شخصی 📝
«به سبکی پر، به سنگینی آه» حکایتیست آشنا از زندگی خانوادههایی که ما آنها را «جنوبشهری» مینامیم. حکایت تلخیست از جامعهای با افکاری متفاوت از دنیای امروز. حکایت زنانی که یادشان دادهاند تحت هر شرایطی بسوزند و بسازند و دم نزنند؛ چرا که حق اعتراض، عاشق شدن و انتخاب ندارند، حتی زمانی که به ستوه میآیند، حق فکرکردن به طلاق را هم ندارند!
به سبکی پر، به سنگینی آه روایتیست از زبان چند شخصیت، و این تغییر راویان در هر فصل، داستان را پرکشش کرده است.
داستان در نه فصل روایت شده است که تاحدودی تقدم و تأخر زمانی دارد. مثلاً ابتدای داستان، زندگی یک نفر از زبان یکی از راویها نقل میشود که دوباره در فصل پایانی با او روبهرو میشویم.
داستان اگرچه تلخ است، اما بوی خوبی دارد؛ بوی عطر مادر، دستهای پدر و امید، بوی یک زندگی ساده که بهرغم همۀ مشکلات، کوشش میشود با چیزهای ساده، پررنگ نشان داده شود.
از بهترین بخشهای داستان، فصل پنج است. فاطمه که بار سنگین زندگی با شوهری را تحمل میکند که به اسکیزوفرنی حاد مبتلاست، بردباری بهخرج میدهد؛ و چه زیبا در مقدمهٔ داستان که بریدهای از کتاب #بار_هستیِ #میلان_کوندرا است، وضعیت زنانی بازگو میشود که اسطورۀ مقاومت و ایثارند و فرهنگ غلط کشور، بیدلیل و اشتباه، به آنها چنین گذشتی را آموزش داده و آنها هم به نسلهای دیگر:
«زن در اشتیاق تحمل فشار پیکر مردانه است. پس سنگینترین بار درعینحال، نشانهٔ شدیدترین فعالیت زندگی هم هست. بار هرچه سنگینتر باشد زندگی ما به زمین نزدیکتر، واقعیتر و حقیقیتر است.»
علاوه بر زنانی که برابر مشکلات زندگی سر فرود آوردهاند، با شخصیتی به نام «عاطفه» روبهرو میشویم که نمیخواهد زندگی و آیندهاش مثل فاطمه یا افسانه، خواهرانش، تباه شود. این شخصیت اشتیاقی به مدرنیته و تغییر در جامعهای دارد که شاید مربوط به سالهای چهل، پنجاه یا شصت است. نویسنده این تضاد رفتاری چند نسل را بهخوبی نمایش داده است.
با خواندن این کتاب، زندگی پدربزرگها و مادربزرگهایمان تداعی میشود، باورهای غلطشان که به نسل بعد منتقل میکردند، و همین مسئله ما را متوجه این نکته میکند که کشورمان بهلحاظ فرهنگیاجتماعی همواره با چالشهای زیادی مواجه بوده است و اگرچه تغییراتی حاصل شده، اما هنوز راه درازی در پیش است تا چنین باورهای غلطی زدوده شود.
بهراستی، آیا فقط زنان باید سنگینی آه را به دوش بکشند و آن را به سبکی یک پَر نشان دهند؟ آیا مردان در جامعۀ ما که مظهر قدرتاند، میتوانند با یک زن بیمار اینگونه که فاطمه با شوهر بیمارش رفتار کرده است، باگذشت و مدارا رفتار کنند؟
ناگفته نماند که نویسنده در شخصیتپردازی مردها سعی کرده تا کمی متعادل عمل کند و خوب و بد را کنار هم قرار دهد. در این داستان پدری هم هست که نمونۀ اصیلی از مهربانی، عطوفت و صبر است. پدری که دخترانش به او تکیه میکنند تا بتوانند کمی از دردهایشان را در آغوش پدرانۀ او تسکین دهند.
#آزاده_رمضانی
@baamanbekhaan
#به_سبکی_پر_به_سنگینی_آه
#مهدی_خطیبی
#نشر_کولهپشتی
#نظر_شخصی 📝
«به سبکی پر، به سنگینی آه» حکایتیست آشنا از زندگی خانوادههایی که ما آنها را «جنوبشهری» مینامیم. حکایت تلخیست از جامعهای با افکاری متفاوت از دنیای امروز. حکایت زنانی که یادشان دادهاند تحت هر شرایطی بسوزند و بسازند و دم نزنند؛ چرا که حق اعتراض، عاشق شدن و انتخاب ندارند، حتی زمانی که به ستوه میآیند، حق فکرکردن به طلاق را هم ندارند!
به سبکی پر، به سنگینی آه روایتیست از زبان چند شخصیت، و این تغییر راویان در هر فصل، داستان را پرکشش کرده است.
داستان در نه فصل روایت شده است که تاحدودی تقدم و تأخر زمانی دارد. مثلاً ابتدای داستان، زندگی یک نفر از زبان یکی از راویها نقل میشود که دوباره در فصل پایانی با او روبهرو میشویم.
داستان اگرچه تلخ است، اما بوی خوبی دارد؛ بوی عطر مادر، دستهای پدر و امید، بوی یک زندگی ساده که بهرغم همۀ مشکلات، کوشش میشود با چیزهای ساده، پررنگ نشان داده شود.
از بهترین بخشهای داستان، فصل پنج است. فاطمه که بار سنگین زندگی با شوهری را تحمل میکند که به اسکیزوفرنی حاد مبتلاست، بردباری بهخرج میدهد؛ و چه زیبا در مقدمهٔ داستان که بریدهای از کتاب #بار_هستیِ #میلان_کوندرا است، وضعیت زنانی بازگو میشود که اسطورۀ مقاومت و ایثارند و فرهنگ غلط کشور، بیدلیل و اشتباه، به آنها چنین گذشتی را آموزش داده و آنها هم به نسلهای دیگر:
«زن در اشتیاق تحمل فشار پیکر مردانه است. پس سنگینترین بار درعینحال، نشانهٔ شدیدترین فعالیت زندگی هم هست. بار هرچه سنگینتر باشد زندگی ما به زمین نزدیکتر، واقعیتر و حقیقیتر است.»
علاوه بر زنانی که برابر مشکلات زندگی سر فرود آوردهاند، با شخصیتی به نام «عاطفه» روبهرو میشویم که نمیخواهد زندگی و آیندهاش مثل فاطمه یا افسانه، خواهرانش، تباه شود. این شخصیت اشتیاقی به مدرنیته و تغییر در جامعهای دارد که شاید مربوط به سالهای چهل، پنجاه یا شصت است. نویسنده این تضاد رفتاری چند نسل را بهخوبی نمایش داده است.
با خواندن این کتاب، زندگی پدربزرگها و مادربزرگهایمان تداعی میشود، باورهای غلطشان که به نسل بعد منتقل میکردند، و همین مسئله ما را متوجه این نکته میکند که کشورمان بهلحاظ فرهنگیاجتماعی همواره با چالشهای زیادی مواجه بوده است و اگرچه تغییراتی حاصل شده، اما هنوز راه درازی در پیش است تا چنین باورهای غلطی زدوده شود.
بهراستی، آیا فقط زنان باید سنگینی آه را به دوش بکشند و آن را به سبکی یک پَر نشان دهند؟ آیا مردان در جامعۀ ما که مظهر قدرتاند، میتوانند با یک زن بیمار اینگونه که فاطمه با شوهر بیمارش رفتار کرده است، باگذشت و مدارا رفتار کنند؟
ناگفته نماند که نویسنده در شخصیتپردازی مردها سعی کرده تا کمی متعادل عمل کند و خوب و بد را کنار هم قرار دهد. در این داستان پدری هم هست که نمونۀ اصیلی از مهربانی، عطوفت و صبر است. پدری که دخترانش به او تکیه میکنند تا بتوانند کمی از دردهایشان را در آغوش پدرانۀ او تسکین دهند.
#آزاده_رمضانی
@baamanbekhaan
Telegram
attach 📎
#شازده_احتجاب
#هوشنگ_گلشیری
#نشر_نيلوفر
#نظر_شخصی
قبل از هرگونه توضیحی باید متذکر شوم که داستان این کتاب بسیار سخت و گنگ بود و فکر میکنم با خواندن دوبارهٔ کتاب بهتر بتوانم آن را درک کنم. درحالحاضر هرآنچه که برداشت شخصی من از کتاب بوده مینویسم:
📝شازدهاحتجاب یا خسرو، پسر سرهنگاحتجاب، نبیرهٔ جدکبیر است که دودمان خاندانش را بر اثر قمار و فروختن آنچه که از نیاکانش به او به ارث رسیده، به باد میدهد.
داستان مربوط میشود به دوران تغییر حکومت از قاجار به پهلوی و شازده بهمنظور حفظ جلال و جبروت خاندانش دستور سربریدن و تیربارانکردن مردم و شکنجه میدهد.
عاشق همسرش فخرالنساء است، اما زنش از آنهمه ظلم و ستم او و اجدادش بر مردم بهستوه آمده و از شوهرش بیزار است. طوریکه شازده هرچه تلاش میکند، نمیتواند توجه او را بهخودش جلب کند.
شازده برای خالیکردن خشم و غضبی که دارد، با ندیمهٔ خانه، فخری رابطه دارد و بهشدت اصرار دارد که فخری خودش را شبیه فخرالنساء کند و حتی گاهی او را با نام فخرالنساء صدا میزند!
و اما پیچیدگیهای داستان:
شروع بسیار گنگی دارد. پرشهای زمانی بسیاری دارد، شخصیتهای مرده از قاب عکس بیرون میآمدند و حرف میزدند. اوایل چندین بار در تفکیک شخصیتها گیج شدم، اما کمکم مشکلم حل شد.
داستان کاملاً غیر واقعی است، اما پر است از احساس. و شاید بیشتر از آنکه دلم بهحال زن داستان بسوزد، بهحال شوربختی خود شازده میسوخت.
نکتهٔ جالب زیر سؤال بردن حکومت و اشارهٔ واضح به انواع فساد در دستگاه حکومتی بود.
با خواندن داستان کمی یاد #بوف_كور افتادم و پیچیدگیهای آن.
نمیدانم تا چهحد حدسم درست باشد، اما گویی نویسنده از سبک جریان سیال ذهن استفاده کرده بود و من درکل این نوع داستانها را خیلی دوست دارم، نظیر آنچه که در کتابهای #ویلیام_فاکنر و یا #عباس_معروفی خواندهام.
درمجموع فکر میکنم حتماً باید این کتاب را خواند و بدونشک باید دوبار خواند تا تمام ابهامات برطرف شود.
@baamanbekhaan
#هوشنگ_گلشیری
#نشر_نيلوفر
#نظر_شخصی
قبل از هرگونه توضیحی باید متذکر شوم که داستان این کتاب بسیار سخت و گنگ بود و فکر میکنم با خواندن دوبارهٔ کتاب بهتر بتوانم آن را درک کنم. درحالحاضر هرآنچه که برداشت شخصی من از کتاب بوده مینویسم:
📝شازدهاحتجاب یا خسرو، پسر سرهنگاحتجاب، نبیرهٔ جدکبیر است که دودمان خاندانش را بر اثر قمار و فروختن آنچه که از نیاکانش به او به ارث رسیده، به باد میدهد.
داستان مربوط میشود به دوران تغییر حکومت از قاجار به پهلوی و شازده بهمنظور حفظ جلال و جبروت خاندانش دستور سربریدن و تیربارانکردن مردم و شکنجه میدهد.
عاشق همسرش فخرالنساء است، اما زنش از آنهمه ظلم و ستم او و اجدادش بر مردم بهستوه آمده و از شوهرش بیزار است. طوریکه شازده هرچه تلاش میکند، نمیتواند توجه او را بهخودش جلب کند.
شازده برای خالیکردن خشم و غضبی که دارد، با ندیمهٔ خانه، فخری رابطه دارد و بهشدت اصرار دارد که فخری خودش را شبیه فخرالنساء کند و حتی گاهی او را با نام فخرالنساء صدا میزند!
و اما پیچیدگیهای داستان:
شروع بسیار گنگی دارد. پرشهای زمانی بسیاری دارد، شخصیتهای مرده از قاب عکس بیرون میآمدند و حرف میزدند. اوایل چندین بار در تفکیک شخصیتها گیج شدم، اما کمکم مشکلم حل شد.
داستان کاملاً غیر واقعی است، اما پر است از احساس. و شاید بیشتر از آنکه دلم بهحال زن داستان بسوزد، بهحال شوربختی خود شازده میسوخت.
نکتهٔ جالب زیر سؤال بردن حکومت و اشارهٔ واضح به انواع فساد در دستگاه حکومتی بود.
با خواندن داستان کمی یاد #بوف_كور افتادم و پیچیدگیهای آن.
نمیدانم تا چهحد حدسم درست باشد، اما گویی نویسنده از سبک جریان سیال ذهن استفاده کرده بود و من درکل این نوع داستانها را خیلی دوست دارم، نظیر آنچه که در کتابهای #ویلیام_فاکنر و یا #عباس_معروفی خواندهام.
درمجموع فکر میکنم حتماً باید این کتاب را خواند و بدونشک باید دوبار خواند تا تمام ابهامات برطرف شود.
@baamanbekhaan
#زوربای_یونانی
#نیکوس_کازانتزاکیس
#محمد_قاضی
#نشر_خوارزمی
#نظر_شخصی 📝
داستان بین شخصی است که اهل کتاب و عبادت است(راوی) و شخصی به نام الکسیس زوربا، و آشنایی میان این دو باعث شکلگیری داستان میشود. و دیالوگهای بسیار پندآموزی میان ایندو نفر شکل میگیرد.
این کتاب بهنظر من آمیزهایست از طنز، غم، واقعگرایی، سادگی و درعینحال گزیدههای بسیار جالبی که هرلحظه ذهن انسان را به چالش وا میدارد.
زوربا بهکنایه به افرادی اشاره میکند که پیوسته در حال عبادت و گوشهنشینی هستند و گاهاً خودشان را از زیباییهای دنیا منع کردهاند.
زوربا زندگی میکند، زوربا زندگی را میپرستد!
زندگی از نظر زوربایی که همهکار کرده است یعنی خوشگذرانی، یعنی دم را غنیمت شمردن:
«این نقد بگیر و دست از آن نسیه بردار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است»
(خیام)
از نظر زوربا هرکاری که انسان درلحظه انجام میدهد، لذتبخش است.
او به دور از هرگونه قیدوبند، بیتوجه به مسائل مذهبیِ آمیخته با خرافاتی که توسط کشیشها وعظ شده، زندگی میکند.
او معتقد است خوشبختی به قامت آدمی است. بنابراین به تعداد قامت انسانها خوشبختی وجود دارد.
نیازهای اساسی هر انسان از نظر زوربا در این چهار چیز خلاصه میشوند:
غذا، مشروب، زن و رقص.
زوربا هرچه پیرتر میشود، بیشتر احساس نشاط و سرزندگی میکند.
زوربا مدام درحال سفر کردن و کسب تجربه است.
زوربا دوست ندارد بمیرد اما طوری زندگی میکند که گویی هرلحظه ممکن است غزل خداحافظی را بخواند.
و در یک کلام، زوربا ساده و بیدغدغه زندگی میکند؛ مانند یک کودک!
📝مطلب آخر:
ترجمهٔ بینظیر این کتاب لذت مطالعه رو برای من دوچندان کرد. گاهی یک مترجم میتونه نه تنها این کتاب، بلکه حتی یک کتاب معمولی رو زیبا کنه و برعکس، گاهی مترجمی میتونه بهترین کتاب رو به بدترین تبدیل کنه.
@baamanbekhaan
#نیکوس_کازانتزاکیس
#محمد_قاضی
#نشر_خوارزمی
#نظر_شخصی 📝
داستان بین شخصی است که اهل کتاب و عبادت است(راوی) و شخصی به نام الکسیس زوربا، و آشنایی میان این دو باعث شکلگیری داستان میشود. و دیالوگهای بسیار پندآموزی میان ایندو نفر شکل میگیرد.
این کتاب بهنظر من آمیزهایست از طنز، غم، واقعگرایی، سادگی و درعینحال گزیدههای بسیار جالبی که هرلحظه ذهن انسان را به چالش وا میدارد.
زوربا بهکنایه به افرادی اشاره میکند که پیوسته در حال عبادت و گوشهنشینی هستند و گاهاً خودشان را از زیباییهای دنیا منع کردهاند.
زوربا زندگی میکند، زوربا زندگی را میپرستد!
زندگی از نظر زوربایی که همهکار کرده است یعنی خوشگذرانی، یعنی دم را غنیمت شمردن:
«این نقد بگیر و دست از آن نسیه بردار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است»
(خیام)
از نظر زوربا هرکاری که انسان درلحظه انجام میدهد، لذتبخش است.
او به دور از هرگونه قیدوبند، بیتوجه به مسائل مذهبیِ آمیخته با خرافاتی که توسط کشیشها وعظ شده، زندگی میکند.
او معتقد است خوشبختی به قامت آدمی است. بنابراین به تعداد قامت انسانها خوشبختی وجود دارد.
نیازهای اساسی هر انسان از نظر زوربا در این چهار چیز خلاصه میشوند:
غذا، مشروب، زن و رقص.
زوربا هرچه پیرتر میشود، بیشتر احساس نشاط و سرزندگی میکند.
زوربا مدام درحال سفر کردن و کسب تجربه است.
زوربا دوست ندارد بمیرد اما طوری زندگی میکند که گویی هرلحظه ممکن است غزل خداحافظی را بخواند.
و در یک کلام، زوربا ساده و بیدغدغه زندگی میکند؛ مانند یک کودک!
📝مطلب آخر:
ترجمهٔ بینظیر این کتاب لذت مطالعه رو برای من دوچندان کرد. گاهی یک مترجم میتونه نه تنها این کتاب، بلکه حتی یک کتاب معمولی رو زیبا کنه و برعکس، گاهی مترجمی میتونه بهترین کتاب رو به بدترین تبدیل کنه.
@baamanbekhaan
#معرفی_کتاب
#اتحادیه_ابلهان
#جان_کندی_تول
#پیمان_خاکسار
#نشر_چشمه
#نظر_شخصی📝
بالاخره بعد از ماهها کلنجاررفتن با خود تصمیم گرفتم اتحادیهی ابلهان را بخوانم. داستانی که گرچه دربارهاش بسیار شنیده بودم، اما هربار که به ۴۶۸ صفحهی آن نگاه میکردم، از خواندنش منصرف میشدم.
اتحادیهی ابلهان پیش از آنکه به لحاظ داستانی مخاطب را جذب کند، سرنوشت نویسندهی آن او را حیرتزده میکند. نویسندهی این کتاب در سن ۳۲ سالگی، پس از آنکه هیچ ناشری حاضر به چاپ کتابش نشد، به زندگی خود پایان داد و مادرش پس از مرگ او، ۹ سال برای چاپ کتاب پسرش تلاش کرد تا سرانجام یک استاد دانشگاه حاضر به این کار شد. مدتی پس از چاپ کتاب، جایزهی پولیتزر را از آن خود کرد و در ۲۵ سال گذشته، بهعنوان یکی از کتابهای برتر ادبی امریکا شناخته شده است.
شخصیت اصلی داستان پسری جوان، چاق و تنبل به نام ایگنیشس است که علیرغم داشتن مدرک فوق لیسانس و درایت و بینش زیاد و علیرغم کتابهای فلسفی بسیاری که مطالعه کرده، نمیتواند فرد مفیدی برای جامعه باشد و کاری برای خود دستوپا کند. علت مشکلاتی که ایگنیشس با آن مواجه میشود، رکگویی و خِرَد بیشازحد اوست که همواره مقابل سیستم تبعیضنژادی و متظاهر جامعهی امریکایی زمان خودش است و پیوسته فکر میکند به تنهایی میتواند دنیا را تغییر دهد، امریکا را تغییر دهد، شورش کند و اصلاحات لازم اعمال شود. ایگنیشس با راه و روش مادرش که با او زندگی میکند هم مخالف است و مادرش همواره فکر میکند فرزندش یک کمونیست است.
اتحادیهی ابلهان پر از طنز است، طنزی که بارها و بارها از ته دل خواننده را میخنداند، اما واقعیت این است که در پسِ این طنز بهظاهر خندهدار، واقعیتی تلخ نهفته است. واقعیتی که شاید «هولدن» در ناتور دشت آن را به خوبی آشکار کرد. ایگنیشس از جامعهی متظاهر و دورویی که در آن زندگی میکند بیزار است. هیچکس، حتی مادرش او را درک نمیکند جز همکلاسی دوران دانشگاهش که برای نجات ایگنیشس از وضعیتی که بدان گرفتار شده است، اقدام میکند.
ایگنیشس «دن کیشوت» عصر خویش است. در جامعهای که پر از نیرنگ و ریاکاریست ساز مخالف میزند، چون معتقد است که همراهی و یا سکوت هنگامی که میدانیم اهدافی که پیش رویمان است تماماً اشتباه و به ضرر همه و به سوی افت کیفیت و اصول آرمانگرایانهی یک جامعه است (فرقی نمیکند یک جامعهی بزرگ باشد یا یک جامعهی کوچک نظیر یک خانواده یا یک گروه کوچک دوستی)، در وهلهی اول به ضرر خود فرد ساکت و خنثی خواهد بود.
انسانها باید آگاه شوند، نه اینکه برای حفظ منافع شخصی بازیچهی دست منفعتطلبان شوند و آنکه سکوت میکند از همه حقیرتر است و دیر یا زود پیامد سکوتش گریبان خودش را نیز مانند بقیه خواهد گرفت.
ایگنیشس سکوت نکرد، ایگنیشس دربرابر بیعدالتیهای یک کارخانهای که در حال ورشکستگی بود ایستاد، اما اخراج شد.
ایگنیشس به ازدواج اشتباهی که مادرش میخواست به آن تن دهد اعتراض کرد ولی از جانب مادرش طرد شد.
و واقعیت دنیای امروز چنین است: اگر به بیعدالتیها و خطاها معترض شویم، یا محکوم میشویم یا طرد، هرچقدر هم که برای آن جامعه مفید باشیم. با همهی اینها، ایگنیشس حاضر است دوستانش و حتی خانوادهاش را از دست بدهد اما خودش را پشت نقابی که نیست پنهان نکند. شاید اگر ایگنیشسهای بیشتری را اطراف خود میدیدیم، آیندهی بهتری در انتظارمان بود.
و در نهایت به این جمله از منتقد نیویورکتایمز بسنده میکنم:
«اتحادیهی ابلهان در حقیقت ناشرانی بودند که با نپذیرفتن کتاب ما را از مجموعه آثار یکی از بزرگترین نوابغ ادبیات محروم کردند.»
@baamanbekhaana
#اتحادیه_ابلهان
#جان_کندی_تول
#پیمان_خاکسار
#نشر_چشمه
#نظر_شخصی📝
بالاخره بعد از ماهها کلنجاررفتن با خود تصمیم گرفتم اتحادیهی ابلهان را بخوانم. داستانی که گرچه دربارهاش بسیار شنیده بودم، اما هربار که به ۴۶۸ صفحهی آن نگاه میکردم، از خواندنش منصرف میشدم.
اتحادیهی ابلهان پیش از آنکه به لحاظ داستانی مخاطب را جذب کند، سرنوشت نویسندهی آن او را حیرتزده میکند. نویسندهی این کتاب در سن ۳۲ سالگی، پس از آنکه هیچ ناشری حاضر به چاپ کتابش نشد، به زندگی خود پایان داد و مادرش پس از مرگ او، ۹ سال برای چاپ کتاب پسرش تلاش کرد تا سرانجام یک استاد دانشگاه حاضر به این کار شد. مدتی پس از چاپ کتاب، جایزهی پولیتزر را از آن خود کرد و در ۲۵ سال گذشته، بهعنوان یکی از کتابهای برتر ادبی امریکا شناخته شده است.
شخصیت اصلی داستان پسری جوان، چاق و تنبل به نام ایگنیشس است که علیرغم داشتن مدرک فوق لیسانس و درایت و بینش زیاد و علیرغم کتابهای فلسفی بسیاری که مطالعه کرده، نمیتواند فرد مفیدی برای جامعه باشد و کاری برای خود دستوپا کند. علت مشکلاتی که ایگنیشس با آن مواجه میشود، رکگویی و خِرَد بیشازحد اوست که همواره مقابل سیستم تبعیضنژادی و متظاهر جامعهی امریکایی زمان خودش است و پیوسته فکر میکند به تنهایی میتواند دنیا را تغییر دهد، امریکا را تغییر دهد، شورش کند و اصلاحات لازم اعمال شود. ایگنیشس با راه و روش مادرش که با او زندگی میکند هم مخالف است و مادرش همواره فکر میکند فرزندش یک کمونیست است.
اتحادیهی ابلهان پر از طنز است، طنزی که بارها و بارها از ته دل خواننده را میخنداند، اما واقعیت این است که در پسِ این طنز بهظاهر خندهدار، واقعیتی تلخ نهفته است. واقعیتی که شاید «هولدن» در ناتور دشت آن را به خوبی آشکار کرد. ایگنیشس از جامعهی متظاهر و دورویی که در آن زندگی میکند بیزار است. هیچکس، حتی مادرش او را درک نمیکند جز همکلاسی دوران دانشگاهش که برای نجات ایگنیشس از وضعیتی که بدان گرفتار شده است، اقدام میکند.
ایگنیشس «دن کیشوت» عصر خویش است. در جامعهای که پر از نیرنگ و ریاکاریست ساز مخالف میزند، چون معتقد است که همراهی و یا سکوت هنگامی که میدانیم اهدافی که پیش رویمان است تماماً اشتباه و به ضرر همه و به سوی افت کیفیت و اصول آرمانگرایانهی یک جامعه است (فرقی نمیکند یک جامعهی بزرگ باشد یا یک جامعهی کوچک نظیر یک خانواده یا یک گروه کوچک دوستی)، در وهلهی اول به ضرر خود فرد ساکت و خنثی خواهد بود.
انسانها باید آگاه شوند، نه اینکه برای حفظ منافع شخصی بازیچهی دست منفعتطلبان شوند و آنکه سکوت میکند از همه حقیرتر است و دیر یا زود پیامد سکوتش گریبان خودش را نیز مانند بقیه خواهد گرفت.
ایگنیشس سکوت نکرد، ایگنیشس دربرابر بیعدالتیهای یک کارخانهای که در حال ورشکستگی بود ایستاد، اما اخراج شد.
ایگنیشس به ازدواج اشتباهی که مادرش میخواست به آن تن دهد اعتراض کرد ولی از جانب مادرش طرد شد.
و واقعیت دنیای امروز چنین است: اگر به بیعدالتیها و خطاها معترض شویم، یا محکوم میشویم یا طرد، هرچقدر هم که برای آن جامعه مفید باشیم. با همهی اینها، ایگنیشس حاضر است دوستانش و حتی خانوادهاش را از دست بدهد اما خودش را پشت نقابی که نیست پنهان نکند. شاید اگر ایگنیشسهای بیشتری را اطراف خود میدیدیم، آیندهی بهتری در انتظارمان بود.
و در نهایت به این جمله از منتقد نیویورکتایمز بسنده میکنم:
«اتحادیهی ابلهان در حقیقت ناشرانی بودند که با نپذیرفتن کتاب ما را از مجموعه آثار یکی از بزرگترین نوابغ ادبیات محروم کردند.»
@baamanbekhaana
#معرفی_کتاب 📖
عنوان: #چهار_صندوق
نویسنده: #بهرام_بیضایی
موضوع: #نمایشنامه
ناشر: #انتشارات_روشنگران_و_مطالعات_زنان
تعداد صفحات: ۹۱
چاپ نهم: ۱۳۹۴
📝#دربارهی_نویسنده
از نمایشنامههایی که توسط بهرام بیضایی نوشته و چاپ شده است میتوان به #سهبرخوانی، #مرگ_یزدگرد ، #سیاوشخوانی، #فتحنامهی_کلات، و فیلمنامههایی نظیر #سگکشی، #آوازهای_ننهآرسو، #فیلم_در_فیلم و #روز_واقعه اشاره کرد.
بهرام بیضایی، کارگردان و نمایشنامهنویس ایرانی متولد ۱۳۱۷ در تهران است. وی تاکنون برندهی جوایز متعددی از جمله جایزهی بینالمللی فیلم شیکاگو و سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامهی جشنوارهی فیلم فجر شده است.
#نظر_شخصی 📝
چهار صندوق یک نمایشنامهی کاملاً سیاسی است که در سالهای قبل از انقلاب نوشته شد، اما هر بار جلوی چاپ و اجرای آن گرفته شد. تا اینکه پس از سالها تلاش، نویسندهی این کتاب توانست مجوز چاپ این اثر را بگیرد، اما هرگز موفق به اجرای آن در ایران نشد.
بهرام بیضایی در این نمایشنامهی کوتاه، چهار شخصیت اصلی را محوریت داستان قرار داده و از چهار رنگ زرد، سرخ، سبز و سیاه استفاده کرده است که هر کدام گویای طبقهی خاصی از جامعه با طرز فکری بسیار متفاوت است:
رنگ زرد نماد قشر متفکر و فرهیخته، رنگ سرخ نماد طبقهی سرمایهدار یا بورژوآ، رنگ سبز نماد تودهی مذهبی و رنگ سیاه نمادی از مردم است.
در ابتدای داستان شاهد تفاوتهایی میان این چهار شخصیت هستیم؛ بنابراین برای آنکه با هم متحد شوند و شرایط را به نفع خودشان تغییر دهند، تصمیم میگیرند یک مترسک درست کنند که مطیع و فرمانبردار آنها باشد و یک اسلحه نیز به او میدهند تا در مواقع نیاز، مخالفانشان را از میان بردارد و به اصطلاح خودشان «مجهزش میکنند.»
ناگهان مترسک اسلحه را بهسمت آنها میگیرد و از دستوراتشان سرپیچی میکند و حالا این مترسک است که بر این چهار نفر حکومت میکند.
مترسکِ داستان نمیخواهد همقَدَری داشته باشد، زیرا بیم آن دارد که مبادا بر او غلبه کند.
با تفنگ و شلاقش آن چهار شخصیت را وادار میکند که از او اطاعت کنند و برای اینکه با هم متحد نشوند، از آنها میخواهد که هر یک برای خود صندوقی بسازد و جداگانه در آن زندگی کند.
مدتی میگذرد و آنها به زندگی خود در این صندوقها عادت میکنند، صندوقی که آزادی عمل را از آنها سلب کرده و همهچیز را باید آنگونه که مترسک میخواهد انجام بدهند.
این چهار شخصیت بهتدریج متوجه میشوند که باید از صندوقهایشان بیرون بیایند و درست زندگی کنند.
دراینمیان، سعی بر آن دارند که خود را از این شرایط نجات دهند و صندوقهای خود را بشکنند که دیگر به آنجا باز نگردند. رنگ سیاه که نماد مردم است، اول از همه این کار را میکند، اما بلافاصله پسازآن، بقیه مردد میشوند و مدام تصمیمات گوناگون میگیرند.
دراینفاصله، گویا مترسک داستان خواب است و از نقشهی آنها بیخبر؛ اما بهمجرداینکه بیدار میشود، دستور میدهد و با فرمان وی سرنوشت تکتک آنها مشخص شده و داستان تمام میشود.
مترسک داستان هم نماد حکومت ظالمی است که همهچیز را در راستای حفظ و بهبود منافع خود میخواهد و در این راه از هیچ ستمی (روحی و جسمی) دریغ نمیکند.
شاید بتوان گفت که دیدن این نمایشنامه بر روی صحنهی تئاتر قطعاً دلچسبتر از خواندن آن خواهد بود. به امید روزی که شاهد اجرای آن باشیم.
@baamanbekhaan
عنوان: #چهار_صندوق
نویسنده: #بهرام_بیضایی
موضوع: #نمایشنامه
ناشر: #انتشارات_روشنگران_و_مطالعات_زنان
تعداد صفحات: ۹۱
چاپ نهم: ۱۳۹۴
📝#دربارهی_نویسنده
از نمایشنامههایی که توسط بهرام بیضایی نوشته و چاپ شده است میتوان به #سهبرخوانی، #مرگ_یزدگرد ، #سیاوشخوانی، #فتحنامهی_کلات، و فیلمنامههایی نظیر #سگکشی، #آوازهای_ننهآرسو، #فیلم_در_فیلم و #روز_واقعه اشاره کرد.
بهرام بیضایی، کارگردان و نمایشنامهنویس ایرانی متولد ۱۳۱۷ در تهران است. وی تاکنون برندهی جوایز متعددی از جمله جایزهی بینالمللی فیلم شیکاگو و سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامهی جشنوارهی فیلم فجر شده است.
#نظر_شخصی 📝
چهار صندوق یک نمایشنامهی کاملاً سیاسی است که در سالهای قبل از انقلاب نوشته شد، اما هر بار جلوی چاپ و اجرای آن گرفته شد. تا اینکه پس از سالها تلاش، نویسندهی این کتاب توانست مجوز چاپ این اثر را بگیرد، اما هرگز موفق به اجرای آن در ایران نشد.
بهرام بیضایی در این نمایشنامهی کوتاه، چهار شخصیت اصلی را محوریت داستان قرار داده و از چهار رنگ زرد، سرخ، سبز و سیاه استفاده کرده است که هر کدام گویای طبقهی خاصی از جامعه با طرز فکری بسیار متفاوت است:
رنگ زرد نماد قشر متفکر و فرهیخته، رنگ سرخ نماد طبقهی سرمایهدار یا بورژوآ، رنگ سبز نماد تودهی مذهبی و رنگ سیاه نمادی از مردم است.
در ابتدای داستان شاهد تفاوتهایی میان این چهار شخصیت هستیم؛ بنابراین برای آنکه با هم متحد شوند و شرایط را به نفع خودشان تغییر دهند، تصمیم میگیرند یک مترسک درست کنند که مطیع و فرمانبردار آنها باشد و یک اسلحه نیز به او میدهند تا در مواقع نیاز، مخالفانشان را از میان بردارد و به اصطلاح خودشان «مجهزش میکنند.»
ناگهان مترسک اسلحه را بهسمت آنها میگیرد و از دستوراتشان سرپیچی میکند و حالا این مترسک است که بر این چهار نفر حکومت میکند.
مترسکِ داستان نمیخواهد همقَدَری داشته باشد، زیرا بیم آن دارد که مبادا بر او غلبه کند.
با تفنگ و شلاقش آن چهار شخصیت را وادار میکند که از او اطاعت کنند و برای اینکه با هم متحد نشوند، از آنها میخواهد که هر یک برای خود صندوقی بسازد و جداگانه در آن زندگی کند.
مدتی میگذرد و آنها به زندگی خود در این صندوقها عادت میکنند، صندوقی که آزادی عمل را از آنها سلب کرده و همهچیز را باید آنگونه که مترسک میخواهد انجام بدهند.
این چهار شخصیت بهتدریج متوجه میشوند که باید از صندوقهایشان بیرون بیایند و درست زندگی کنند.
دراینمیان، سعی بر آن دارند که خود را از این شرایط نجات دهند و صندوقهای خود را بشکنند که دیگر به آنجا باز نگردند. رنگ سیاه که نماد مردم است، اول از همه این کار را میکند، اما بلافاصله پسازآن، بقیه مردد میشوند و مدام تصمیمات گوناگون میگیرند.
دراینفاصله، گویا مترسک داستان خواب است و از نقشهی آنها بیخبر؛ اما بهمجرداینکه بیدار میشود، دستور میدهد و با فرمان وی سرنوشت تکتک آنها مشخص شده و داستان تمام میشود.
مترسک داستان هم نماد حکومت ظالمی است که همهچیز را در راستای حفظ و بهبود منافع خود میخواهد و در این راه از هیچ ستمی (روحی و جسمی) دریغ نمیکند.
شاید بتوان گفت که دیدن این نمایشنامه بر روی صحنهی تئاتر قطعاً دلچسبتر از خواندن آن خواهد بود. به امید روزی که شاهد اجرای آن باشیم.
@baamanbekhaan
Forwarded from اتچ بات
#معرفی_کتاب📖
نام کتاب: #کنستانسیا
نویسنده: #کارلوس_فوئنتس
ترجمهی: #عبدالله_کوثری
ناشر: #نشر_ماهی
موضوع: #داستان_کوتاه_خارجی
چاپ اول: پاییز ۱۳۸۹
چاپ چهارم: پاییز ۱۳۹۶
تعداد صفحات: ۱۳۴/جیبی
#نظر_شخصی 📝
کنستانسیا روایت زندگی زن و مردی است که ۴۰ سال در کنار هم با عشق زندگی کردهاند، اما در دوران میانسالی با حوادثی روبهرو میشوند که مسیر زندگیشان را تغییر میدهد. داستانی هرچند کوتاه، اما بسیار پُرمفهوم و البته درکش کمی سخت است.
راوی داستان، دکتر ویتبی هال، یک پزشک امریکایی است که با همسر اندلسی خود، کنستانسیا، در شهری بهنام ساوانا واقع در جنوب امریکا زندگی میکند. محوریت داستان یک هنرپیشهی روس تبعیدشده به امریکا به نام موسیو پلوتنیکوف است و اولین پاراگراف از کتاب با جملهای از او آغاز میشود که در حقیقت ذهن مخاطب را در فضایی مابین خیال و واقعیت درگیر میکند:
«موسیو پلوتنیکوف، بازیگر سالخوردهی روس، روز مرگش به سراغ من آمد و گفت سالها خواهد گذشت و من روز مرگ خودم به دیدار او خواهم رفت.»
این جمله بارها و بارها بهعنوان جملهٔ کلیدی در طول داستان تکرار میشود.
پس از این پاراگراف، داستان با توصیف شهر ساوانا شروع شده و با ملاقات دکتر هال و موسیو پلوتنیکوف ادامه مییابد.
از جمله مواردی که بسیار چالشبرانگیز است، تقابل مرگ و زندگیِ هنرپیشهی روس و همسر دکتر هال است؛ بارها در طول داستان میمیرند و دوباره زنده میشوند، شاید هم اصلاً نمرده باشند!
اواسط داستان با مرگ ناگهانیِ موسیو پلوتنیکوف مواجه میشویم و بهدنبال آن مرگ کنستانسیا که بهمرور ذهن دکتر را معطوفِ پیگیری علت همزمانیِ مرگ این دو نفر میکند و به رابطهٔ میان همسرش با آن مرد هنرپیشه مشکوک میشود.
دکتر هال که علائم مرگ کنستانسیا را تأیید کرده، ناگهان متوجه بازگشت علائم حیاتی در او میشود و پس از آن کنستانسیا تبدیل به فردی بیمار میشود.
در بخشی از کتاب اسامی نویسندگان و شاعرانی مطرح شده است که یا کشته شدند و یا خودکشی کردند، که درواقع اشارهای غیرمستقیم به شرایط خفقان در آن زمان دارد.
بهنظر میرسد که نویسنده علاقهٔ زیادی به کافکا و والتر بنیامین دارد و حتی بهنوعی از سبک داستاننویسیِ کافکا نیز الهام گرفته است.
در صفحهٔ ۳۵ میخوانیم:
«-کنستانسیا چی فکر میکنی دربارهی مردی که یک روز صبح بیدار میشود و میبیند تبدیل به حشرهای شده و آنوقت در راهآهن اسپانیا هم کار میکند؟ بهنظر تو این به زیان ادبیات بود یا به سود راهآهن؟
-کنستانسیا فکر میکند و میگوید «قطارها سر وقت میرسیدند اما بدون مسافر.»
اواخر داستان بهگونهای است که خواننده حتی به روابط میان دکتر و همسرش هم مشکوک میشود و حس میکند اصلاً شاید ازدواج و زندگی مشترک میان آن دو، چیزی نباشد جز توهم و خیالپردازیهای دکتر !
در مجموع، کارلوس فوئنتس در این داستانِ بهظاهر کوتاه، مرز بین خیال و واقعیت را برای خواننده آشکار نکرده و این چالشی که برای مخاطب ایجاد میشود، جذابیت داستان را دوچندان میکند.
ترجمهٔ بسیار خوب عبدالله کوثری، مخاطب را درگیر جملات ساده اما سنگین کتاب میکند و ارتباط بسیار خوبی میان مخاطب و داستان برقرار میشود.
برای علاقهمندان به داستانهایی با فضای خاص و سورئال، این داستان انتخاب بسیار مناسبی خواهد بود.
نام کتاب: #کنستانسیا
نویسنده: #کارلوس_فوئنتس
ترجمهی: #عبدالله_کوثری
ناشر: #نشر_ماهی
موضوع: #داستان_کوتاه_خارجی
چاپ اول: پاییز ۱۳۸۹
چاپ چهارم: پاییز ۱۳۹۶
تعداد صفحات: ۱۳۴/جیبی
#نظر_شخصی 📝
کنستانسیا روایت زندگی زن و مردی است که ۴۰ سال در کنار هم با عشق زندگی کردهاند، اما در دوران میانسالی با حوادثی روبهرو میشوند که مسیر زندگیشان را تغییر میدهد. داستانی هرچند کوتاه، اما بسیار پُرمفهوم و البته درکش کمی سخت است.
راوی داستان، دکتر ویتبی هال، یک پزشک امریکایی است که با همسر اندلسی خود، کنستانسیا، در شهری بهنام ساوانا واقع در جنوب امریکا زندگی میکند. محوریت داستان یک هنرپیشهی روس تبعیدشده به امریکا به نام موسیو پلوتنیکوف است و اولین پاراگراف از کتاب با جملهای از او آغاز میشود که در حقیقت ذهن مخاطب را در فضایی مابین خیال و واقعیت درگیر میکند:
«موسیو پلوتنیکوف، بازیگر سالخوردهی روس، روز مرگش به سراغ من آمد و گفت سالها خواهد گذشت و من روز مرگ خودم به دیدار او خواهم رفت.»
این جمله بارها و بارها بهعنوان جملهٔ کلیدی در طول داستان تکرار میشود.
پس از این پاراگراف، داستان با توصیف شهر ساوانا شروع شده و با ملاقات دکتر هال و موسیو پلوتنیکوف ادامه مییابد.
از جمله مواردی که بسیار چالشبرانگیز است، تقابل مرگ و زندگیِ هنرپیشهی روس و همسر دکتر هال است؛ بارها در طول داستان میمیرند و دوباره زنده میشوند، شاید هم اصلاً نمرده باشند!
اواسط داستان با مرگ ناگهانیِ موسیو پلوتنیکوف مواجه میشویم و بهدنبال آن مرگ کنستانسیا که بهمرور ذهن دکتر را معطوفِ پیگیری علت همزمانیِ مرگ این دو نفر میکند و به رابطهٔ میان همسرش با آن مرد هنرپیشه مشکوک میشود.
دکتر هال که علائم مرگ کنستانسیا را تأیید کرده، ناگهان متوجه بازگشت علائم حیاتی در او میشود و پس از آن کنستانسیا تبدیل به فردی بیمار میشود.
در بخشی از کتاب اسامی نویسندگان و شاعرانی مطرح شده است که یا کشته شدند و یا خودکشی کردند، که درواقع اشارهای غیرمستقیم به شرایط خفقان در آن زمان دارد.
بهنظر میرسد که نویسنده علاقهٔ زیادی به کافکا و والتر بنیامین دارد و حتی بهنوعی از سبک داستاننویسیِ کافکا نیز الهام گرفته است.
در صفحهٔ ۳۵ میخوانیم:
«-کنستانسیا چی فکر میکنی دربارهی مردی که یک روز صبح بیدار میشود و میبیند تبدیل به حشرهای شده و آنوقت در راهآهن اسپانیا هم کار میکند؟ بهنظر تو این به زیان ادبیات بود یا به سود راهآهن؟
-کنستانسیا فکر میکند و میگوید «قطارها سر وقت میرسیدند اما بدون مسافر.»
اواخر داستان بهگونهای است که خواننده حتی به روابط میان دکتر و همسرش هم مشکوک میشود و حس میکند اصلاً شاید ازدواج و زندگی مشترک میان آن دو، چیزی نباشد جز توهم و خیالپردازیهای دکتر !
در مجموع، کارلوس فوئنتس در این داستانِ بهظاهر کوتاه، مرز بین خیال و واقعیت را برای خواننده آشکار نکرده و این چالشی که برای مخاطب ایجاد میشود، جذابیت داستان را دوچندان میکند.
ترجمهٔ بسیار خوب عبدالله کوثری، مخاطب را درگیر جملات ساده اما سنگین کتاب میکند و ارتباط بسیار خوبی میان مخاطب و داستان برقرار میشود.
برای علاقهمندان به داستانهایی با فضای خاص و سورئال، این داستان انتخاب بسیار مناسبی خواهد بود.
Telegram
attach 📎
#بیچارگان
#فیودور_داستایفسکی
#خشایار_دیهیمی
#خشایار_دیهیمی
#نظر_شخصی 📝
«بیچارگان» اولین اثر داستایفسکی، نویسندهٔ
مشهور اهل روسیه و خالق آثار تأثیرگذاری چون #ابله، #جنایت_و_مکافات، #برادران_کارامازوف و #یادداشتهای_زیرزمینی است.
گفته شده که با این اثر توانسته وارد محافل ادبی روشنفکران مطرح زمان خود شود و راه را برای رسیدن به موفقیت هموار کند.
بیچارگان، داستان زندگی آدمهای بدبخت و درماندهایست که از فرط بیچارگی به مرگشان راضی شدهاند.
این رمان تماماً شامل نامههایی است که یک مرد مسن به نام «ماکار آلکسییویچ» به عشقش «واروارا آلکسییونا» مینویسد که همسن دخترش است و پاسخ آن را نیز مرتب دریافت میکند؛ نامههایی که ابتدا با شرح حال تنگدستیشان آغاز میشوند و کمکم با توصیفِ خاطراتِ کودکی دختر و شرایط دردناک پیرمرد ادامه مییابند؛ از مرگ پدرِ واروارا و کوچ ناگهانی و اجباری خانوادهاش از یک روستای زیبا به سنپترزبورگ و بیسرپناهشدن آنها برای پسدادن بدهی پدر میگویند و در نهایت با یک اتفاق تلخ تمام میشود!
وضعیت فعلی این دو شخصیت اصلی داستان آنقدر ملالانگیز است که بارها و بارها مخاطب را تحت تأثیر قرار میدهد.
آدمهای بیچارهتری نیز در همسایگی پیرمرد زندگی میکنند که هیچ ندارند، و از شدت بیپولی در بستر بیماری بهسر میبرند و شاهد مرگ عزیزانشان هستند، اما دست از مطالعه برنمیدارند؛ کتاب میخوانند و به هم قرض میدهند.
در جایی از کتاب میخوانیم:
«ادبیات چیز شگفتی است، یک چیز خیلی شگفت. ادبیات چیز عمیقی است! ادبیات دل آدمها را قوی میکند و به آنها خیلی چیزها یاد میدهد - و در هر کتاب کوچکی که اینها دارند چیزهای شگفت زیادی هست. ادبیات یک تصویر است، یا به تعبیری هم یک تصویر است هم یک آینه؛ بیان احساسات است، شکل ظریفی از انتقاد است، یک درس پندآموز و یک سند است.»
اوج اختلاف طبقاتی در جامعه را زمانی متوجه میشویم که پیرمرد برای قدمزدن به یکی از خیابانهای ثروتمندان میرود و آنجا را توصیف میکند: از ساختمانهای مجلل گرفته تا زنهای زیبایی که سوار کالسکههای اشرافی خود شدهاند و آنوقت است که آنها را با دلبرکش مقایسه میکند و افسوس میخورد.
ماکار بارها و بارها از جانب اطرافیان تحقیر میشود، بیحوصله میشود، طرد میشود، درمانده میشود اما تنها به عشق واروارا زندگی میکند و ناگهان با خبر تلخی از جانب او روبهرو میشود و از هم میپاشد!
آخرین نامه از طرف پیرمرد نوشته شده است که مالامال از اندوه و غم است.
بیچارگان صرفاً شرح حال اهالی بیبضاعت سنپترزبورگ نیست؛ گویا تصویری واقعیست از زندگی بسیاری از مردمان سرزمین خودمان
که شاید هرگز نتوان درد و رنجشان را درک کرد؛ که شاید آنها هم مثل پیرمرد داستان با قدمزدن در خیابانهای پُر زرقوبرق در حسرت زندگی تجملاتی هموطنانشان ماندهاند...
@baamanbekhaan
#فیودور_داستایفسکی
#خشایار_دیهیمی
#خشایار_دیهیمی
#نظر_شخصی 📝
«بیچارگان» اولین اثر داستایفسکی، نویسندهٔ
مشهور اهل روسیه و خالق آثار تأثیرگذاری چون #ابله، #جنایت_و_مکافات، #برادران_کارامازوف و #یادداشتهای_زیرزمینی است.
گفته شده که با این اثر توانسته وارد محافل ادبی روشنفکران مطرح زمان خود شود و راه را برای رسیدن به موفقیت هموار کند.
بیچارگان، داستان زندگی آدمهای بدبخت و درماندهایست که از فرط بیچارگی به مرگشان راضی شدهاند.
این رمان تماماً شامل نامههایی است که یک مرد مسن به نام «ماکار آلکسییویچ» به عشقش «واروارا آلکسییونا» مینویسد که همسن دخترش است و پاسخ آن را نیز مرتب دریافت میکند؛ نامههایی که ابتدا با شرح حال تنگدستیشان آغاز میشوند و کمکم با توصیفِ خاطراتِ کودکی دختر و شرایط دردناک پیرمرد ادامه مییابند؛ از مرگ پدرِ واروارا و کوچ ناگهانی و اجباری خانوادهاش از یک روستای زیبا به سنپترزبورگ و بیسرپناهشدن آنها برای پسدادن بدهی پدر میگویند و در نهایت با یک اتفاق تلخ تمام میشود!
وضعیت فعلی این دو شخصیت اصلی داستان آنقدر ملالانگیز است که بارها و بارها مخاطب را تحت تأثیر قرار میدهد.
آدمهای بیچارهتری نیز در همسایگی پیرمرد زندگی میکنند که هیچ ندارند، و از شدت بیپولی در بستر بیماری بهسر میبرند و شاهد مرگ عزیزانشان هستند، اما دست از مطالعه برنمیدارند؛ کتاب میخوانند و به هم قرض میدهند.
در جایی از کتاب میخوانیم:
«ادبیات چیز شگفتی است، یک چیز خیلی شگفت. ادبیات چیز عمیقی است! ادبیات دل آدمها را قوی میکند و به آنها خیلی چیزها یاد میدهد - و در هر کتاب کوچکی که اینها دارند چیزهای شگفت زیادی هست. ادبیات یک تصویر است، یا به تعبیری هم یک تصویر است هم یک آینه؛ بیان احساسات است، شکل ظریفی از انتقاد است، یک درس پندآموز و یک سند است.»
اوج اختلاف طبقاتی در جامعه را زمانی متوجه میشویم که پیرمرد برای قدمزدن به یکی از خیابانهای ثروتمندان میرود و آنجا را توصیف میکند: از ساختمانهای مجلل گرفته تا زنهای زیبایی که سوار کالسکههای اشرافی خود شدهاند و آنوقت است که آنها را با دلبرکش مقایسه میکند و افسوس میخورد.
ماکار بارها و بارها از جانب اطرافیان تحقیر میشود، بیحوصله میشود، طرد میشود، درمانده میشود اما تنها به عشق واروارا زندگی میکند و ناگهان با خبر تلخی از جانب او روبهرو میشود و از هم میپاشد!
آخرین نامه از طرف پیرمرد نوشته شده است که مالامال از اندوه و غم است.
بیچارگان صرفاً شرح حال اهالی بیبضاعت سنپترزبورگ نیست؛ گویا تصویری واقعیست از زندگی بسیاری از مردمان سرزمین خودمان
که شاید هرگز نتوان درد و رنجشان را درک کرد؛ که شاید آنها هم مثل پیرمرد داستان با قدمزدن در خیابانهای پُر زرقوبرق در حسرت زندگی تجملاتی هموطنانشان ماندهاند...
@baamanbekhaan
#معرفی_کتاب 📖
عنوان: #جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
موضوع: #رمان_خارجی
نویسنده: #سوتلانا_الكسيويچ
ترجمه از روسی: #عبدالمجید_احمدی
ناشر: #نشر_چشمه
چاپ دهم: ۱۳۹۶
تعداد صفحات: ۳۶۴
برندهٔ جایزهٔ ادبی نوبل ۲۰۱۵
#نظر_شخصی 📝
▪️چرا جنگ چهرهی زنانه ندارد؟
این سوالی بود که ذهنم را قبل از مطالعه مشغول کرده بود تا زمانیکه به قسمتهایی از کتاب رسیدم که نویسنده، خاطرات جنگ را از زبان زنانی نقل کرد که در جبهه جنگیدند درحالیکه تنها هجده، نوزدهسال داشتند! جنگی که در آن عزیزانشان را با دستهای خودشان خاک کردند، حتی در بسیاری موارد خاک هم نکردند و همچنان چشمانتظار بازگشت آنها بودند؛ جنگ جهانی دوم که گرچه چهار سال طول کشید، اما بیشترین خسارات و بالاترین میزان تلفات را داشت.
اینبار دیگر به بررسی آن از دیدگاه مقامات مهم پرداخته نشده است، بلکه «جنگ»، واژهای که هر بار با تکرارش لرزه بر اندام هر انسانی میافتد، از زبان زنان روایت شده است؛ زنان زیبای روسی که زنانگی خود را حین نبرد با آلمانیها از یاد بردند، زنانی که شاید در آن مقطع سنی مانند هر نوجوان دیگری تمایلی به پوشیدن یونیفرم مردانه نداشتند، نمیخواستند موهایشان را از ته بتراشند و سنگینی پوتینهایی را تحمل کنند که بزرگتر از سایز پاهایشان بود، زنانی که چهار سال جنگیدند برای رسیدن به پیروزی؛ و سرانجام پیروز شدند، اما حالا دیگر میترسیدند به خانه بازگردند، چرا که شاید کسی دیگر در خانه نباشد که به استقبالشان بیاید...
#سوتلانا_الكسيويچ اولین نویسندهٔ زن است که در ژانر مستندنگاری برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات شده است. وی در این کتاب جنگ را از زاویهای بررسی میکند که کمتر به آن توجه شده است. داستان راویان متعددی دارد، همهی آنها زن هستند، خاطراتشان از جنگ آنقدر پُراحساس نوشته شده است که پیوسته همذاتپنداری خواننده را میطلبد، حتی گاهی فداکاریهای زنانه بهقدری دردناک است که مخاطب را به گریه وا میدارد.
اما در کنار این تلخیها، عشق هست، روایت عشق میان سربازان در جنگ، حتی روایت شادیهایشان که کوتاهمدت، اما دلچسب است.
باور کردنش کمی سخت است، اما در جنگ، در این شرایط خوفناک و مرگبار هم میتوان عاشق شد و با این امید به زندگی ادامه داد.
خاطرات جنگ، تنها چیزیست که هرگز از یاد آنها نمیرود؛ آنها هنوز کابوس میبینند: شناسایی جنازهی مادر از طریق حلقهای که در دستش بود، پرت کردن نوزاد توسط مادرش در آب برای اینکه آلمانیها متوجه صدای گریههایش نشوند و آن گروه سینفره را از میان بوتهها پیدا نکنند، به رگباربستنِ پنج فرزند جلوی چشمان مادر....
«نه، جنگ اصلاً چهرهی زنانه ندارد!»
خواندن این کتاب علیرغم همهی تلخیهایی که دارد، دنیای جدیدی را بهروی مخاطب میگشاید: دنیایی که در آن هستیم و شاید بارها و بارها بابت مسائلی نهچندان مهم آن را به کام خود تلخ کردهایم، ولی شاید زیباییهای آن را بهتر میدیدیم اگر به جای آن زنی بودیم که چهار سال از بهترین دوران زندگی اش را در جنگ سپری کرد و همسر و فرزندانش را از دست داد و پس از جنگ هم اوضاع بر وفق مرادش نبود، یا شاید اگر به جای آن زنی بودیم که آرزو میکرد همسرش بیدستوپا بود، اما به جای کشتهشدن، کنارش بود...
«رها کن پیروزی را
نادیدنی اسرارآمیز را،
عبارات ناگفته،
واژههای بیصدا.
اشاره های پوچ
به اینکه نمیدانیم کجا بیاساییم:
و فقط اشکها خشنودند
که دارند سرازیر میشوند.
گلسرخهای وحشی، اَه، نزدیکیهای مسکو
درون آناند! چهکسی میداند چرا...
و سراسر نامیده میشود
دردِ بیکرانه.»
#آنا_آخماتوا
@baamanbekhaan
عنوان: #جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
موضوع: #رمان_خارجی
نویسنده: #سوتلانا_الكسيويچ
ترجمه از روسی: #عبدالمجید_احمدی
ناشر: #نشر_چشمه
چاپ دهم: ۱۳۹۶
تعداد صفحات: ۳۶۴
برندهٔ جایزهٔ ادبی نوبل ۲۰۱۵
#نظر_شخصی 📝
▪️چرا جنگ چهرهی زنانه ندارد؟
این سوالی بود که ذهنم را قبل از مطالعه مشغول کرده بود تا زمانیکه به قسمتهایی از کتاب رسیدم که نویسنده، خاطرات جنگ را از زبان زنانی نقل کرد که در جبهه جنگیدند درحالیکه تنها هجده، نوزدهسال داشتند! جنگی که در آن عزیزانشان را با دستهای خودشان خاک کردند، حتی در بسیاری موارد خاک هم نکردند و همچنان چشمانتظار بازگشت آنها بودند؛ جنگ جهانی دوم که گرچه چهار سال طول کشید، اما بیشترین خسارات و بالاترین میزان تلفات را داشت.
اینبار دیگر به بررسی آن از دیدگاه مقامات مهم پرداخته نشده است، بلکه «جنگ»، واژهای که هر بار با تکرارش لرزه بر اندام هر انسانی میافتد، از زبان زنان روایت شده است؛ زنان زیبای روسی که زنانگی خود را حین نبرد با آلمانیها از یاد بردند، زنانی که شاید در آن مقطع سنی مانند هر نوجوان دیگری تمایلی به پوشیدن یونیفرم مردانه نداشتند، نمیخواستند موهایشان را از ته بتراشند و سنگینی پوتینهایی را تحمل کنند که بزرگتر از سایز پاهایشان بود، زنانی که چهار سال جنگیدند برای رسیدن به پیروزی؛ و سرانجام پیروز شدند، اما حالا دیگر میترسیدند به خانه بازگردند، چرا که شاید کسی دیگر در خانه نباشد که به استقبالشان بیاید...
#سوتلانا_الكسيويچ اولین نویسندهٔ زن است که در ژانر مستندنگاری برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات شده است. وی در این کتاب جنگ را از زاویهای بررسی میکند که کمتر به آن توجه شده است. داستان راویان متعددی دارد، همهی آنها زن هستند، خاطراتشان از جنگ آنقدر پُراحساس نوشته شده است که پیوسته همذاتپنداری خواننده را میطلبد، حتی گاهی فداکاریهای زنانه بهقدری دردناک است که مخاطب را به گریه وا میدارد.
اما در کنار این تلخیها، عشق هست، روایت عشق میان سربازان در جنگ، حتی روایت شادیهایشان که کوتاهمدت، اما دلچسب است.
باور کردنش کمی سخت است، اما در جنگ، در این شرایط خوفناک و مرگبار هم میتوان عاشق شد و با این امید به زندگی ادامه داد.
خاطرات جنگ، تنها چیزیست که هرگز از یاد آنها نمیرود؛ آنها هنوز کابوس میبینند: شناسایی جنازهی مادر از طریق حلقهای که در دستش بود، پرت کردن نوزاد توسط مادرش در آب برای اینکه آلمانیها متوجه صدای گریههایش نشوند و آن گروه سینفره را از میان بوتهها پیدا نکنند، به رگباربستنِ پنج فرزند جلوی چشمان مادر....
«نه، جنگ اصلاً چهرهی زنانه ندارد!»
خواندن این کتاب علیرغم همهی تلخیهایی که دارد، دنیای جدیدی را بهروی مخاطب میگشاید: دنیایی که در آن هستیم و شاید بارها و بارها بابت مسائلی نهچندان مهم آن را به کام خود تلخ کردهایم، ولی شاید زیباییهای آن را بهتر میدیدیم اگر به جای آن زنی بودیم که چهار سال از بهترین دوران زندگی اش را در جنگ سپری کرد و همسر و فرزندانش را از دست داد و پس از جنگ هم اوضاع بر وفق مرادش نبود، یا شاید اگر به جای آن زنی بودیم که آرزو میکرد همسرش بیدستوپا بود، اما به جای کشتهشدن، کنارش بود...
«رها کن پیروزی را
نادیدنی اسرارآمیز را،
عبارات ناگفته،
واژههای بیصدا.
اشاره های پوچ
به اینکه نمیدانیم کجا بیاساییم:
و فقط اشکها خشنودند
که دارند سرازیر میشوند.
گلسرخهای وحشی، اَه، نزدیکیهای مسکو
درون آناند! چهکسی میداند چرا...
و سراسر نامیده میشود
دردِ بیکرانه.»
#آنا_آخماتوا
@baamanbekhaan
Forwarded from اتچ بات
#معرفی_کتاب 📖
عنوان #موشها_و_آدمها
نویسنده #جان_استاینبک
ترجمهٔ #سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
تعداد صفحات:۱۶۰(جیبی)
چاپ نهم: تابستان ۹۶
#نظر_شخصی 📝
موشها و آدمها داستان کوتاه و تأثیرگذاری است از نویسندهٔ امریکایی و برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات در سال ۱۹۶۲ به نام جان استاینبک که بسیاری او را با نام جان اشتاینبک میشناسند.
حکایتیست دردناک از زندگی کارگران تهیدست که از حداقل نیازهای جامعهشان بیبهرهاند.
دو دوست به نامهای جورج و لنی بهدنبال یافتن کار دستخوش حوادثی میشوند که ناخواسته مسیر زندگی آنها را تحت تأثیر قرار میدهد.
جورج که ظاهراً انسان موجه و معقولی است، لنی را همراهی میکند و از او مراقبت میکند. لنی به عنوان یک شخصیت سبکمغز در داستان معرفی میشود، درحالیکه اینگونه نیست.
لنی انسانی ساده است که کنترلی روی رفتارهایش ندارد، اما مهربان است و بسیار پُرزور و مناسب برای کارگری.
جورج که پس از مرگ خالهٔ لنی، تمام تلاشش را میکند که لنی را تنها نگذارد، از او میخواهد که با کسی در نیفتد و سرش به کار خودش باشد.
چون نویسنده زمانی از قشر کارگر جامعه بوده، درد این افراد را بهخوبی میشناسد و همواره سعی بر آن دارد که تفاوتهای طبقاتی، روابط ناخوشایند میان ارباب و رعیت و انتقاد از شرایط اقتصادی-اجتماعی را در داستان به چالش بکشد.
در این میان با معرفی شخصیتی سیاهپوست به نام کروکس، به مقولهٔ تبعیض نژادی در کشور امریکا میپردازد که شرح حال وضعیت اجتماعی امریکا در آن زمان است؛ بهگونهای که کروکس اجازهٔ زندگی در خوابگاه کارگران سفیدپوست را ندارد و در اصطبل میخوابد!
شوربختی کروکس با این جمله در صفحهٔ ۹۵ بهوضوح نشان داده شده است:
«آخه سیام! اونا اونجا ورقبازی میکنن. اما من حق ندارم چون سیام. میگن بو گند میدی. منم میگم گند شماها دماغمو میسوزونه.»
جان استاینبک در این کتاب تلاش زیادی برای حمایت از حقوق کارگران کرده است؛ دیالوگهای ارباب-رعیتی با خشونت و زورگویی آمیخته است و گرچه داستان بهظاهر ساده پیش میرود و در ابتدا ریتم کندی دارد، اما پایان بسیار زیبا و درعینحال تلخی دارد.
کارگرانی که برای لحظهای خوشحالی و فراموشکردن درد و رنجی که متحمل شدهاند، از آرزوهایشان برای هم میگویند: از رؤیای خریدن یک زمین و کارکردن در آن، از آیندهای زیبا که حتی از روز بعدش هم اطمینان ندارند...
موشها و آدمها گرچه وصف حال کارگران امریکاست، اما در نگاهی عمیقترْ وضعیت تمام کارگرانی است که آنقدر درمانده هستند که تنها دلخوشیشان، تکرار حرفهایی امیدوارکننده برای یکدیگر است تا شاید با نوید تحقق آرزوهایشان، خواب راحتی داشته باشند.
ترجمهٔ بینقص جناب سروش حبیبی را هم نباید از قلم انداخت.
عنوان #موشها_و_آدمها
نویسنده #جان_استاینبک
ترجمهٔ #سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
تعداد صفحات:۱۶۰(جیبی)
چاپ نهم: تابستان ۹۶
#نظر_شخصی 📝
موشها و آدمها داستان کوتاه و تأثیرگذاری است از نویسندهٔ امریکایی و برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات در سال ۱۹۶۲ به نام جان استاینبک که بسیاری او را با نام جان اشتاینبک میشناسند.
حکایتیست دردناک از زندگی کارگران تهیدست که از حداقل نیازهای جامعهشان بیبهرهاند.
دو دوست به نامهای جورج و لنی بهدنبال یافتن کار دستخوش حوادثی میشوند که ناخواسته مسیر زندگی آنها را تحت تأثیر قرار میدهد.
جورج که ظاهراً انسان موجه و معقولی است، لنی را همراهی میکند و از او مراقبت میکند. لنی به عنوان یک شخصیت سبکمغز در داستان معرفی میشود، درحالیکه اینگونه نیست.
لنی انسانی ساده است که کنترلی روی رفتارهایش ندارد، اما مهربان است و بسیار پُرزور و مناسب برای کارگری.
جورج که پس از مرگ خالهٔ لنی، تمام تلاشش را میکند که لنی را تنها نگذارد، از او میخواهد که با کسی در نیفتد و سرش به کار خودش باشد.
چون نویسنده زمانی از قشر کارگر جامعه بوده، درد این افراد را بهخوبی میشناسد و همواره سعی بر آن دارد که تفاوتهای طبقاتی، روابط ناخوشایند میان ارباب و رعیت و انتقاد از شرایط اقتصادی-اجتماعی را در داستان به چالش بکشد.
در این میان با معرفی شخصیتی سیاهپوست به نام کروکس، به مقولهٔ تبعیض نژادی در کشور امریکا میپردازد که شرح حال وضعیت اجتماعی امریکا در آن زمان است؛ بهگونهای که کروکس اجازهٔ زندگی در خوابگاه کارگران سفیدپوست را ندارد و در اصطبل میخوابد!
شوربختی کروکس با این جمله در صفحهٔ ۹۵ بهوضوح نشان داده شده است:
«آخه سیام! اونا اونجا ورقبازی میکنن. اما من حق ندارم چون سیام. میگن بو گند میدی. منم میگم گند شماها دماغمو میسوزونه.»
جان استاینبک در این کتاب تلاش زیادی برای حمایت از حقوق کارگران کرده است؛ دیالوگهای ارباب-رعیتی با خشونت و زورگویی آمیخته است و گرچه داستان بهظاهر ساده پیش میرود و در ابتدا ریتم کندی دارد، اما پایان بسیار زیبا و درعینحال تلخی دارد.
کارگرانی که برای لحظهای خوشحالی و فراموشکردن درد و رنجی که متحمل شدهاند، از آرزوهایشان برای هم میگویند: از رؤیای خریدن یک زمین و کارکردن در آن، از آیندهای زیبا که حتی از روز بعدش هم اطمینان ندارند...
موشها و آدمها گرچه وصف حال کارگران امریکاست، اما در نگاهی عمیقترْ وضعیت تمام کارگرانی است که آنقدر درمانده هستند که تنها دلخوشیشان، تکرار حرفهایی امیدوارکننده برای یکدیگر است تا شاید با نوید تحقق آرزوهایشان، خواب راحتی داشته باشند.
ترجمهٔ بینقص جناب سروش حبیبی را هم نباید از قلم انداخت.
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
عنوان #شهر_فرنگ_اروپا
نویسنده #پاتریک_اوئورژدنیک
ترجمهٔ #خشایار_دیهیمی
موضوع #تاریخ_اروپا_قرن_بیستم
ناشر #نشر_ماهی
تعداد صفحات ۱۲۲
از متن کتاب:
«درختها برای شهرها مهم بودند، چون اکسیژن را بازتولید میکردند و خاکستر جسدهای سوزاندهشده کود مناسبی برای باغهای میوه و سبزیجات بود... جسدهای مدفون در خرابههای ساختمانها روی هم تلنبار شده بودند و بعضیوقتها دو یا سه جسد دست در دست هم داشتند یا همدیگر را در آغوش گرفته بودند و میبایستی با اره آنها را از هم جدا کنند. و یکی از زنها نمیخواست جسدها را از هم جدا کند و فرمانده این عملیات میخواست او را تیرباران کند، چون در کار اخلال کرده بود، اما در این فاصله سربازانی که قرار بود او را تیرباران کند در رفته بودند.»
#نظر_شخصی 📝
شاید خواننده با خواندن این جملات حس کند در دنیای متفاوتی زندگی میکند، دنیایی که هرگز چنین فجایع انسانی و اخلاقی را تجربه نکرده و قرار هم نیست تجربه کند؛ گویی این اتفاقات در سیارهی دیگری رخ دادهاند، اما اینجا کرهی زمین است، اینجا شهر فرنگ اروپاست، چشمتان را روی دریچهی این جعبهی جادویی بگذارید و چکیدهای از پیدا و پنهان تاریخ قرن بیستم را مشاهده کنید؛ هرآنچه که شاید برای دانستن آن نیاز به تهیه و مطالعهٔ چندین کتاب تاریخی قطور باشد.
اینجا اروپاست، باورکردنش دشوار است، اما اینجا همان جاییست که امروزه آن را مهد تمدن و روشنفکری میدانند. جایی که جنگ جهانی اول را جنگی امپریالیستی میخوانند، جایی که بر سر قدرت نزاع میکنند تا فضایلی چون عشق به میهن و فداکاری و ایثار را با کشتن مخالفان خود زنده نگه دارند.
در این کتاب همهچیز به چالش کشیده شده است: از باورهای ادیان متعصب گرفته تا دینگریزان خداناباور (آتئیست). از فرقههای مذهبی گوناگون و خرافاتی که به مردم جامعه تزریق میکردند گفته شده است، تعاریف مختصر اما جامعی از فاشیستها، کمونیستها، ساینتولوژیستها، دموکراتها، از بزرگترین نسلکشی قرن و اهداف آنها ارائه شده است.
«نخستین نسلکشی قرن بیستم در ۱۹۱۵ در ترکیه رخ داد. حکومت ابتدا ششصد خانوادهی ارمنی را که در قسطنطنیه زندگی میکردند بازداشت و تیرباران کرد، بعد سربازانی را که تبار ارمنی داشتند و در ارتش ترکیه خدمت میکردند خلع سلاح و تیرباران کرد. و به همهی ارامنه دستور داده شد که شهرها و روستاها را ظرف بیستوچهار یا چهلوهشت ساعت تخلیه کنند و ارتش ترکیه در برابر دروازههای شهر مستقر شد و همینطور که افراد بیرون میآمدند مردان را به گلوله میبست و زنان را و کودکان را به مناطق صحرایی بینالنهرین تبعید میکرد. و زنان و کودکان میبایست پای پیاده، بدون غذا، سیصد تا پانصد کیلومتر را طی میکردند و بسیاری از آنها در طول راه مردند.»
از صفحهی ۴۲ کتاب
علاوه براین، کتاب شهر فرنگ اروپا از قوانین عقیمسازی میگوید که امریکاییها و سپس نازیها به اجرا گذاشتند و به باور خودشان نوعی «بهسازی نژادی» تلقی میشد! از اختراع قرصهای ضدحاملگی و تأثیر مفید آن بر حضور بیشتر زنان در جامعه به جای ماندن در خانه و نگهداری از فرزندان میگوید.
از قرن بیستم میگوید و تصورات کسانی که آن را مرگبارترین قرن در تاریخ بشر میدانستند.
از تحصیل اجباری و پیشرفت تکنولوژی و اهمیتپیداکردنِ نوجوانان و جوانان در برخی کشورهای دموکراتیک پس از جنگ جهانی دوم میگوید و جوامعی که بهمرور به مصرفگرایی روی آوردند.
این کتاب با بیان و ترجمهای ساده و روان، تاریخ را روایت میکند، گویی شخصی وقایع را بازگو میکند و شما نظارهگر آن هستید؛ آن هم از دریچهی جادوییِ شهر فرنگ، و در یک چشمبههمزدن تمام میشود، اما درحقیقت یک قرن تاریخ است که پیش روی مخاطب است. دستاوردهایی که اگر امروزه حاصل شده، حاصل کوششی صدساله و مستمر است؛ چه مهینپرستانه و چه در دفاع از تمدن.
و ای کاش حکومتها، فرقهها، دولتها و هرآنچه که بهمنظور جاهطلبی بر سر کار آمدند و از هیچ جنایتی علیه بشریت دریغ نکردند، تنها یک جمله را رأس آمال و اهداف جاهطلبانهی خود قرار میدادند:
«هر کسی باید آزاداندیش باشد و به دیگری احترام بگذارد.»
از صفحهی ۸۵ کتاب
@baamanbekhaan
نویسنده #پاتریک_اوئورژدنیک
ترجمهٔ #خشایار_دیهیمی
موضوع #تاریخ_اروپا_قرن_بیستم
ناشر #نشر_ماهی
تعداد صفحات ۱۲۲
از متن کتاب:
«درختها برای شهرها مهم بودند، چون اکسیژن را بازتولید میکردند و خاکستر جسدهای سوزاندهشده کود مناسبی برای باغهای میوه و سبزیجات بود... جسدهای مدفون در خرابههای ساختمانها روی هم تلنبار شده بودند و بعضیوقتها دو یا سه جسد دست در دست هم داشتند یا همدیگر را در آغوش گرفته بودند و میبایستی با اره آنها را از هم جدا کنند. و یکی از زنها نمیخواست جسدها را از هم جدا کند و فرمانده این عملیات میخواست او را تیرباران کند، چون در کار اخلال کرده بود، اما در این فاصله سربازانی که قرار بود او را تیرباران کند در رفته بودند.»
#نظر_شخصی 📝
شاید خواننده با خواندن این جملات حس کند در دنیای متفاوتی زندگی میکند، دنیایی که هرگز چنین فجایع انسانی و اخلاقی را تجربه نکرده و قرار هم نیست تجربه کند؛ گویی این اتفاقات در سیارهی دیگری رخ دادهاند، اما اینجا کرهی زمین است، اینجا شهر فرنگ اروپاست، چشمتان را روی دریچهی این جعبهی جادویی بگذارید و چکیدهای از پیدا و پنهان تاریخ قرن بیستم را مشاهده کنید؛ هرآنچه که شاید برای دانستن آن نیاز به تهیه و مطالعهٔ چندین کتاب تاریخی قطور باشد.
اینجا اروپاست، باورکردنش دشوار است، اما اینجا همان جاییست که امروزه آن را مهد تمدن و روشنفکری میدانند. جایی که جنگ جهانی اول را جنگی امپریالیستی میخوانند، جایی که بر سر قدرت نزاع میکنند تا فضایلی چون عشق به میهن و فداکاری و ایثار را با کشتن مخالفان خود زنده نگه دارند.
در این کتاب همهچیز به چالش کشیده شده است: از باورهای ادیان متعصب گرفته تا دینگریزان خداناباور (آتئیست). از فرقههای مذهبی گوناگون و خرافاتی که به مردم جامعه تزریق میکردند گفته شده است، تعاریف مختصر اما جامعی از فاشیستها، کمونیستها، ساینتولوژیستها، دموکراتها، از بزرگترین نسلکشی قرن و اهداف آنها ارائه شده است.
«نخستین نسلکشی قرن بیستم در ۱۹۱۵ در ترکیه رخ داد. حکومت ابتدا ششصد خانوادهی ارمنی را که در قسطنطنیه زندگی میکردند بازداشت و تیرباران کرد، بعد سربازانی را که تبار ارمنی داشتند و در ارتش ترکیه خدمت میکردند خلع سلاح و تیرباران کرد. و به همهی ارامنه دستور داده شد که شهرها و روستاها را ظرف بیستوچهار یا چهلوهشت ساعت تخلیه کنند و ارتش ترکیه در برابر دروازههای شهر مستقر شد و همینطور که افراد بیرون میآمدند مردان را به گلوله میبست و زنان را و کودکان را به مناطق صحرایی بینالنهرین تبعید میکرد. و زنان و کودکان میبایست پای پیاده، بدون غذا، سیصد تا پانصد کیلومتر را طی میکردند و بسیاری از آنها در طول راه مردند.»
از صفحهی ۴۲ کتاب
علاوه براین، کتاب شهر فرنگ اروپا از قوانین عقیمسازی میگوید که امریکاییها و سپس نازیها به اجرا گذاشتند و به باور خودشان نوعی «بهسازی نژادی» تلقی میشد! از اختراع قرصهای ضدحاملگی و تأثیر مفید آن بر حضور بیشتر زنان در جامعه به جای ماندن در خانه و نگهداری از فرزندان میگوید.
از قرن بیستم میگوید و تصورات کسانی که آن را مرگبارترین قرن در تاریخ بشر میدانستند.
از تحصیل اجباری و پیشرفت تکنولوژی و اهمیتپیداکردنِ نوجوانان و جوانان در برخی کشورهای دموکراتیک پس از جنگ جهانی دوم میگوید و جوامعی که بهمرور به مصرفگرایی روی آوردند.
این کتاب با بیان و ترجمهای ساده و روان، تاریخ را روایت میکند، گویی شخصی وقایع را بازگو میکند و شما نظارهگر آن هستید؛ آن هم از دریچهی جادوییِ شهر فرنگ، و در یک چشمبههمزدن تمام میشود، اما درحقیقت یک قرن تاریخ است که پیش روی مخاطب است. دستاوردهایی که اگر امروزه حاصل شده، حاصل کوششی صدساله و مستمر است؛ چه مهینپرستانه و چه در دفاع از تمدن.
و ای کاش حکومتها، فرقهها، دولتها و هرآنچه که بهمنظور جاهطلبی بر سر کار آمدند و از هیچ جنایتی علیه بشریت دریغ نکردند، تنها یک جمله را رأس آمال و اهداف جاهطلبانهی خود قرار میدادند:
«هر کسی باید آزاداندیش باشد و به دیگری احترام بگذارد.»
از صفحهی ۸۵ کتاب
@baamanbekhaan
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
#معرفی_کتاب 📚
#عامهپسند
#چارلز_بوکوفسکی
#پیمان_خاکسار
#نشر_چشمه
تعداد صفحات: ۲۰۰
چاپ اول: ۱۳۸۸
چاپ هفدهم: ۱۳۹۶
#نظر_شخصی📝
«آدمهای دیگه رو نمیدونم، ولی من وقتی صبحها خم میشم کفشمو بپوشم، با خودم فکر میکنم، یا عیسی مسیح، خب حالا که چی؟؟ »
این جمله از چارلز بوکفسکی، تفکرات و نگرش تقریباً نهیلیستیِ او را بیان میکند. بوکفسکی که بارها و بارها با مرگ دستوپنجه نرم کرده بود، در حال نوشتن این کتاب ناگهان متوجه میشود که به سرطان خون مبتلا شده است و بیتردید دیدگاهی که در این کتاب به مرگ دارد، تحت تأثیر بیماریاش قرار گرفته است.
بوکفسکی چند ماه پس از نوشتن این کتاب در ۷۴ سالگی، غزل خداحافظی را میخواند.
نام کتاب pulp است. پالپ به روزنامهها و مجلات زرد گفته میشود که هیچ ربطی به عامهپسند ندارد، اما مترجم کتاب، پیمان خاکسار، از اسم فیلم pulp fiction به کارگردانی تارِنتینو الهام میگیرد و این عنوان را برای کتاب برمیگزیند. (بهنقل از مترجم)
عامهپسند داستان زندگی کاراگاهی به نام نیک بلان است. (تلفظ صحیح آن بلِین Belane است)
بلین در ابتدای داستان بهدنبال شخصی به نام سلین میگردد. نمیداند سلین مُرده یا هنوز زنده است، اما تصمیم دارد او را پیدا کند. در این میان، زنی با نام بانوی مرگ، با شخصیتپردازی بسیار قوی به خواننده معرفی میشود که در تمام داستان بلین را میپاید. وقتی سروکلهی بانوی مرگ پیدا میشود، بلین فکر میکند دارد میمیرد، شاید همان دیدگاهی که بوکفسکی از مرگ داشته، در قالب شخصیت بلین عیان میشود.
بلین بیشتر وقتها حالت عادی ندارد. وقتی مست است، طوری اتفاقات را در ذهنش پردازش میکند که با عالم واقعیت متفاوت است. حس میکند یک عده موجودات فضایی که روی شکمشان یک چشم دارند، به همهجا سرک کشیدهاند و از آدمها برای اهداف خودشان استفاده میکنند. بلین از هفتتیرش برای کشتن آنها استفاده میکند، اما این فرازمینیها با تفنگ نمیمیرند.
بلین همزمان مسئول رسیدگی به چند پروندهی دیگر هم هست. مثلاً بهدنبال کشف پروندهی یک خیانت زنوشوهریست. یا اینکه دنبال چیزی با اسم مستعار گنجشک قرمز است، که اشارهای به انتشارات بلک اسپَرو (گنجشک سیاه) دارد که به بوکفسکی پیشنهاد میدهد کارش در ادارهی پست را رها کند و فقط بنویسد. و بوکفسکی به درخواست مدیر انتشارات یک رمان مینویسد تا مقرری صددلاریاش قطع نشود. او پس از نوشتن رمان به مارتین، مدیر انتشارات زنگ میزند و میگوید:
«تمومش کردم.»
«چی رو؟»
«رمانی که خواسته بودی.»
«چهجوری دوهفتهای رمان نوشتی؟»
«از ترسم!»
در صفحهی ۱۴۰ کاراگاهبلین، بیشتر آدمها را در سه دسته قرار میدهد: دیوانه، عصبی و احمق.
تصورش این است که آدم با اوهامش زندگی میکند:
گفت «آدمها با اوهامشون زندگی میکنند.»
گفتم «چرا که نه؟ مگه چیزی غیر از وهم هم وجود داره؟»
گفت «به پایان رسیدن اوهام.»
از ص۱۰۲ کتاب
بلین کاراگاهی ناامید است، از آدمها بیزار است، و فکر میکند مردمْ همه حقههای حقیر سر هم سوار میکنند. در قسمتی از کتاب در خیابان راه میرود و تعداد احمقهای دوروبرش را میشمرد تا به خانه برسد!
معتقد است «همیشه یک نفر هست که روز آدم را خراب کند. البته اگر بهقصد نابودکردن کل زندگیات نیامده باشد.»
از ص ۱۱۲ کتاب
بلین آدم عجیبیست، حتی خوابهایش هم عجیب است. دوستش او را دیوانه خطاب میکند، چون در تابوتها بهدنبال موجودات فضایی میگردد که در جسد مردگان مخفی شدهاند.
داستان پُر از جملات کوتاه و قابل تأمل است، گاهی طنز بسیار خوبی دارد و گاهی کاملاً تلخ است.
فضای داستان بهشکلی ساده اما عمیق پرداخته شده است و دیالوگها درعین سادگی، مخاطب را به فکر وامیدارد.
جایی مقدمهی مترجم دیگری به نام «آرش یگانه» را خواندم که به مسئلهی بسیار مهمی اشاره کرده بود. معتقد بود برای ترجمهی آثار بوکفسکی، مترجم باید ابتدا زبانِ او را بشناسد، زندگینامهی اوا را بخواند و با خطبهخط آثارش زندگی کند تا توانایی معرفی یک بوکفسکیِ تمامعیار را به زبان فارسی داشته باشد.
این کتاب اشکالات متعددی در ترجمه داشته که در چاپهای جدید تا حدودی برطرف شده، اما سانسورهای وزارت ارشاد هنوز دست از سرِ کتاب بر نداشته است.
@baamanbekaan
#عامهپسند
#چارلز_بوکوفسکی
#پیمان_خاکسار
#نشر_چشمه
تعداد صفحات: ۲۰۰
چاپ اول: ۱۳۸۸
چاپ هفدهم: ۱۳۹۶
#نظر_شخصی📝
«آدمهای دیگه رو نمیدونم، ولی من وقتی صبحها خم میشم کفشمو بپوشم، با خودم فکر میکنم، یا عیسی مسیح، خب حالا که چی؟؟ »
این جمله از چارلز بوکفسکی، تفکرات و نگرش تقریباً نهیلیستیِ او را بیان میکند. بوکفسکی که بارها و بارها با مرگ دستوپنجه نرم کرده بود، در حال نوشتن این کتاب ناگهان متوجه میشود که به سرطان خون مبتلا شده است و بیتردید دیدگاهی که در این کتاب به مرگ دارد، تحت تأثیر بیماریاش قرار گرفته است.
بوکفسکی چند ماه پس از نوشتن این کتاب در ۷۴ سالگی، غزل خداحافظی را میخواند.
نام کتاب pulp است. پالپ به روزنامهها و مجلات زرد گفته میشود که هیچ ربطی به عامهپسند ندارد، اما مترجم کتاب، پیمان خاکسار، از اسم فیلم pulp fiction به کارگردانی تارِنتینو الهام میگیرد و این عنوان را برای کتاب برمیگزیند. (بهنقل از مترجم)
عامهپسند داستان زندگی کاراگاهی به نام نیک بلان است. (تلفظ صحیح آن بلِین Belane است)
بلین در ابتدای داستان بهدنبال شخصی به نام سلین میگردد. نمیداند سلین مُرده یا هنوز زنده است، اما تصمیم دارد او را پیدا کند. در این میان، زنی با نام بانوی مرگ، با شخصیتپردازی بسیار قوی به خواننده معرفی میشود که در تمام داستان بلین را میپاید. وقتی سروکلهی بانوی مرگ پیدا میشود، بلین فکر میکند دارد میمیرد، شاید همان دیدگاهی که بوکفسکی از مرگ داشته، در قالب شخصیت بلین عیان میشود.
بلین بیشتر وقتها حالت عادی ندارد. وقتی مست است، طوری اتفاقات را در ذهنش پردازش میکند که با عالم واقعیت متفاوت است. حس میکند یک عده موجودات فضایی که روی شکمشان یک چشم دارند، به همهجا سرک کشیدهاند و از آدمها برای اهداف خودشان استفاده میکنند. بلین از هفتتیرش برای کشتن آنها استفاده میکند، اما این فرازمینیها با تفنگ نمیمیرند.
بلین همزمان مسئول رسیدگی به چند پروندهی دیگر هم هست. مثلاً بهدنبال کشف پروندهی یک خیانت زنوشوهریست. یا اینکه دنبال چیزی با اسم مستعار گنجشک قرمز است، که اشارهای به انتشارات بلک اسپَرو (گنجشک سیاه) دارد که به بوکفسکی پیشنهاد میدهد کارش در ادارهی پست را رها کند و فقط بنویسد. و بوکفسکی به درخواست مدیر انتشارات یک رمان مینویسد تا مقرری صددلاریاش قطع نشود. او پس از نوشتن رمان به مارتین، مدیر انتشارات زنگ میزند و میگوید:
«تمومش کردم.»
«چی رو؟»
«رمانی که خواسته بودی.»
«چهجوری دوهفتهای رمان نوشتی؟»
«از ترسم!»
در صفحهی ۱۴۰ کاراگاهبلین، بیشتر آدمها را در سه دسته قرار میدهد: دیوانه، عصبی و احمق.
تصورش این است که آدم با اوهامش زندگی میکند:
گفت «آدمها با اوهامشون زندگی میکنند.»
گفتم «چرا که نه؟ مگه چیزی غیر از وهم هم وجود داره؟»
گفت «به پایان رسیدن اوهام.»
از ص۱۰۲ کتاب
بلین کاراگاهی ناامید است، از آدمها بیزار است، و فکر میکند مردمْ همه حقههای حقیر سر هم سوار میکنند. در قسمتی از کتاب در خیابان راه میرود و تعداد احمقهای دوروبرش را میشمرد تا به خانه برسد!
معتقد است «همیشه یک نفر هست که روز آدم را خراب کند. البته اگر بهقصد نابودکردن کل زندگیات نیامده باشد.»
از ص ۱۱۲ کتاب
بلین آدم عجیبیست، حتی خوابهایش هم عجیب است. دوستش او را دیوانه خطاب میکند، چون در تابوتها بهدنبال موجودات فضایی میگردد که در جسد مردگان مخفی شدهاند.
داستان پُر از جملات کوتاه و قابل تأمل است، گاهی طنز بسیار خوبی دارد و گاهی کاملاً تلخ است.
فضای داستان بهشکلی ساده اما عمیق پرداخته شده است و دیالوگها درعین سادگی، مخاطب را به فکر وامیدارد.
جایی مقدمهی مترجم دیگری به نام «آرش یگانه» را خواندم که به مسئلهی بسیار مهمی اشاره کرده بود. معتقد بود برای ترجمهی آثار بوکفسکی، مترجم باید ابتدا زبانِ او را بشناسد، زندگینامهی اوا را بخواند و با خطبهخط آثارش زندگی کند تا توانایی معرفی یک بوکفسکیِ تمامعیار را به زبان فارسی داشته باشد.
این کتاب اشکالات متعددی در ترجمه داشته که در چاپهای جدید تا حدودی برطرف شده، اما سانسورهای وزارت ارشاد هنوز دست از سرِ کتاب بر نداشته است.
@baamanbekaan
Telegram
attach 📎