با من بخوان📚
180 subscribers
196 photos
1 video
1 file
130 links
🖊معرفی و برش‌هایی از متن کتاب
📚مطالعات شخصی
🎧موسیقی


📓با من در لذت خواندن کتاب‌ همراه شوید

https://t.me/baamanbekhaan

🆔 @baamanbekhaan

ارتباط با ادمین:
👩🏻‍💼 @Azi_Ram
Download Telegram
#برشی_از_متن_کتاب 📖

جنگ مثل یک هیولاست. جانوری افسانه‌ای که از یک جای خیلی دور می‌آید. دلت نمی‌خواهد باور کنی که این جانور کاری به کار زندگی تو دارد، سعی می‌کنی به خودت بقبولانی که همه‌چیز همان‌طور که بود باقی می‌ماند، که این هیولا تأثیری بر زندگی تو نخواهد گذاشت، حتی وقتی که داری نزدیک‌شدنش را حس می‌کنی. تا اینکه این هیولا گلویت را می‌گیرد. نفست طعم مرگ می‌گیرد، خواب‌هایت پُر می‌شود از تصویرهای کابوس‌وارِ بدن‌های تکه‌تکه‌شده و کم‌کم مرگ خودت را تصویر می‌کنی.

#بالکان‌اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۱۸

@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_کتاب 📖

نزدیک کافه‌ای که نشسته‌ام عده‌ای دور یک تاکسی جمع شده‌اند و دارند اخبار را گوش می‌کنند. صدای رادیو را بلند کرده‌اند و در سکوت دارند به اخبار آخرین مانورهای ارتش فدرال یوگسلاوی گوش می‌کنند؛ صدای گوینده در فضای سوت‌وکور میدان طنین انداخته است. برای این آدم‌ها هم، مثل من، جنگ یک اتفاق نیست، فرایندی است که به‌تدریج رنگ واقعیت به خودش می‌گیرد. اول باید به این تصور عادت کنی بعد کم‌کم جزئی از زندگی روزمره‌ات می‌شود. پس از آن همه‌ی قواعد تغییر می‌کند، قواعدِ رفتار، قواعدِ زبان، انتظارات.

#بالکان‌_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۴۳


@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_کتاب 📖

جنگ در ذهن من و سانکا جریان داشت، در پاهایم، کنار میز ناهارخوری در ظرف پاستایی که داشت سرد می‌شد. من و سانکا همان‌طور کرخت و بی حس نشته بودیم و منتظر بودیم. منتظر فرو ریختن بمبها. یا تمام‌شدن آژیر خطر، دیگر فرقی نمی‌کرد.
اینجا بود که تازه معنی بود تقدیر را فهمیدم. یعنی وقتی که می‌فهمی همین است که هست: دیگر هیچ انتخابی در کار نیست،
هیچ راه‌حلی یا گریزی نیست، و تو حتی وحشت زده هم نیستی، حتی میلی به مقاومت هم نداری،
آماده‌ای تا ببینی یک لحظه بعد چه بر سرت می آید. حتی اگر منتظر مرگ باشد.

#بالکان‌_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۴۹


@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_کتاب 📖

شب هوا سرد بود، رودخانه‌ی زیر سه پلِ سفید سنگی تیره و خاموش بود. همان‌طور که آنجا ایستاده بودم، فهمیدم که در سرزمین بی نامِ «هیچ‌کس‌ها» هستم: نه در کرواسی‌ام و نه در اسلوونی. وسط شهر ایستاده بودم و حس می‌کردم زمینِ زیر پایم سست شده است، همان‌جا بود که فهمیدم پناهجوبودن یعنی همین، اینکه ببینی محتوای زندگی‌ات دارد آرام‌آرام از این ظرفِ شکسته چکه می‌کند. شکرگزار بودم که سنگِ زیر انگشتانم خنک و سخت است، که هوای تازه‌ای هست که فرو دهم و غرق در وحشت و هراس نباشم. اما در آن لحظه، وقتی به تبعیدی بودنم فکر می‌کردم ، فهمیدم به اندازه‌ی یک عمرِ دیگر زمان می‌برد تا بتوانم جایم را در یک دنیای غریبه پیدا کنم، عمری که نداشتم.


#بالکان‌_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۶۲


@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📚

حالا دیگر این نشانه‌های مکانیسم انکار را از حفظم: اول باورش نمی‌کنی، بعد علتش را می‌فهمی، بعد فکر می‌کنی هنوز خیلی دور است، تا اینکه می‌بینی جنگ همه‌ی اطرافت را فراگرفته است اما باز دلت نمی‌آید آن را به‌رسمیت بشناسی و به زندگی خودت ربط بدهی. اما سرانجام سرمی‌رسد و گلویت را می‌گیرد و تو را تبدیل به حیوانی می‌کند که با هر صدای بلندی از جا می‌پری، تبدیل به موجودی سرد و بی‌حس می‌شوی که به‌زحمت خودت را از این‌سرِ اتاق به آن‌سرش یا از خانه به خیابان و‌ دفتر کار می‌کشانی تا فقط بنشینی و منتظر بمانی تا آن اتفاق بیفتد، تا سقف بر سرت آوار شود. یاد می‌گیری که مرگ را نفس بکشی. از هرچه حرف می‌زنی به مرگ می‌رسی، خواب‌هایت پُر می‌شود از تصاویر اجساد تکه‌تکه‌شده، حتی کم‌کم مرگ خودت را تصور می‌کنی. صبح که بیدار می‌شوی خودت را در آینه نمی‌شناسی؛ صورتی رنگ‌پریده و مریض‌احوال، چشم‌هایی گودافتاده، و مردمک‌هایی که دودو می‌زنند. جنگ از توی صورت خودت به تو دهن‌کجی می‌کند.


#بالکان‌_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۵۶

@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📚

فصل ۸ «زیر سلطه‌ی ملیت»
مشکل اینجا بود که به ما - به همه‌ی مردم، نه‌فقط پیشاهنگ‌ها - یاد داده بودند شعار بدهیم و دست بزنیم، یادمان نداده بودند درباره‌ی معنای این شعارها چیزی بپرسیم. و وقتی که این کار را کردم دیگر خیلی دیر شده بود. برادرها شروع کرده بودند به کشتن یکدیگر و اتحاد فروپاشیده بود، انگار یوگسلاوی فقط بخشی از یک افسانه‌ی پریانِ کمونیستی بوده است. شاید هم همین‌طور بوده. ناسیونالیسم به این شکلی که الان در جمهوری‌های شوروریِ سابق، یوگسلاویِ سابق و چکسلواکی شاهد هستیم میراثِ آن افسانه‌ی پریان است. تا اینجا دست‌کم سه دلیل برای آن می‌توان یافت: دولت کمونیستی هرگز اجازه نداد یک جامعه‌ی مدنی شکل بگیرد؛ اعتقادات قومی، ملی و مذهبی را سرکوب و فقط به هویت طبقاتی اجازه‌ی بروز داد؛ و در نهایت رهبران کمونیست از این باورها به نفع خوشان استفاده کردند. و مردمِ ملیت‌های مختلف را به جان هم انداختند تا خودشان هرچه بیشتر بر سرِ قدرت بمانند. حتی به‌قیمت راه‌افتادن جنگ.


#بالکان‌_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۸۶


@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📚

جنگ مثل یک جانور افسانه‌ای است که هرگز نمی‌توانی آن را درست ببینی، اما بویش را حس می‌کنی و نشانه‌های حضورش را همه‌جا در اطرافت می‌بینی؛ در حرکات زن پیشخدمت، در حالتِ نگاهش، در نحوهٔ تکیه‌دادن مردان اونیفرم‌پوش به پیشخوان که شیشه‌های نوشیدنی را با بی‌حوصلگی بالا می‌برند و بعد دهانشان را با پشت آستینشان پاک می‌کنند و ناغافل می‌روند؛ در حال و هوای آن بلاتکلیفی که در این لحظه، بی‌هیچ دلیل خاصی، روی آدم سنگینی می‌کند.


#بالکان‌_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۱۰۲

@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📚

اصلاً نمی‌دانم وقتی راه افتادم طرف خط مقدم منتظر بودم با چه‌ چیزی مواجه شوم. احتمالاً آدم ناخودآگاه انتظار دارد همان چیزهایی را ببیند که در تلویزیون و روزنامه‌ها می بیند. آدم انتظار دارد دست‌کم همان سطح از وضعیت اسفبار را که رسانه‌ها در فرایندِ جرح و تعدیلِ واقعیت نشان می‌دهند ببیند: صحنهٔ ویرانه‌ها، آتش، اجساد، سربازان و چهرهٔ بهت زدهٔ غیرنظامیان، تصویری فشرده از رنج. در تصویری که رسانه‌ها نشان می‌دهند، جنگ کمابیش الگویی ثابت دارد، قالبی که باید آن را با محتوایی پُر کرد. چیزی که ما از تلویزیون می‌بینیم همیشه همان چیز ثابت است - نابودی، مرگ، رنج. اما این چیزی که ما می‌بینیم فقط لایهٔ سطحیِ واقعیت است. لایه‌های خیلی بیشتری وجود دارد، لایه‌هایی پنهان. آنهایی که دور از خط مقدم هستند پیش خودشان فکر می‌کنند چطور می‌شود چنین فشاری را روزها و روزها تحمل کرد، اصلاً چطور می‌شود در این شرایط زندگی کرد.


#بالکان‌_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۱۰۴


@baamanbekhaan
فصل یازدهم: مادرم در خانه نشسته و با نگرانی سیگار می‌کشد.

زمستان است و باد سردی از زیر درِ بالکن در خانه می‌پیچد. او دربارهٔ پدر حرف می‌زند. در این دو سالی که از مرگ پدرم می‌گذرد صورت مادر کاملاً عوض شده است، بیشتر از همه چشم‌هایش به‌نظر مات و بی‌تفاوت می‌رسند. هیچ‌وقت خیلی به او نزدیک نبوده‌ام، و حالا حس می‌کنم به‌سختی می‌توانم احساساتش را درک کنم، به‌جز ترسش که کاملاً مشهود است. نمی‌داند چطور دربارهٔ ترسش حرف بزند، کلمات بی‌اختیار با حالتی دردآلود از دهانش بیرون می‌آیند و بعد سخت و صیقلی مثل سنگریزه‌هایی پخش می‌شوند روی میز، می‌ریزند توی زیرسیگاری، توی فنجان قهوه‌ای که وقتی سیگار نمی‌کشد دودستی آن را می‌چسبد. سعی می‌کنم بگیرمشان و کنار کلماتی بچینم که توی دلش نگه می‌دارد، کلماتی که می‌ترسد بر زبان بیاورد.



#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۱۱۳


@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖

دارند نمادها، مجسمه‌ها و اسم‌ها را عوض می‌کنند. تا مدتی مردم اسم‌های قدیمی را به‌یاد خواهند داشت، تا مدتی روی نماهای ساختمان‌ها جای پلاک‌های قدیمی که اسم‌های قبلیِ بناها بر آنها حک شده بود باقی خواهد ماند. اول کم‌کم نشانه‌های مادی از بین می‌رود و بعد حافظهٔ ناپایدار آدم‌ها تسلیم می‌شود. گذشته جایگزین و اصلاح نمی‌شود، بلکه به‌کلی نیست و نابود می‌شود. و مردم بی‌گذشته زندگی می‌کنند، نه گذشتهٔ جمعی برایشان می‌ماند و نه گذشتهٔ فردی. این شیوهٔ تجویز‌شدهٔ زندگی در چهل‌وپنج سال اخیر است.


#بالکان_اکسپرس
#اسلاونکا_دراکولیچ
#سونا_انزابی‌نژاد
#نشر_گمان
ص۱۲۲

@baamanbekhaan