احساس موش داستان به صاحب مغازهٔ کتابفروشی(نورمن):
اما آنچه واقعاً میخواستم، آنچه درواقع کم مانده بود انجام دهم، این بود که با عجله از سوراخ موش بیرون بدوم، خودم را روی پایش بیندازم، و کفشاش را دیوانهوار ببوسم. حسابی تحت تأثیر قرار میگرفت. موقع اسبابکشی مرا هم با خودش میبرد. جالب است که چطور توهم پایانی ندارد. اگر موشی از پشت گاوصندوق بیرون میجهید و خودش را به کفش او میچسباند نورمن واقعاً چه فکری میکرد؟ در دنیای واقعی اختلافهایی هست که قابل برطرفکردن نیست.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
اما آنچه واقعاً میخواستم، آنچه درواقع کم مانده بود انجام دهم، این بود که با عجله از سوراخ موش بیرون بدوم، خودم را روی پایش بیندازم، و کفشاش را دیوانهوار ببوسم. حسابی تحت تأثیر قرار میگرفت. موقع اسبابکشی مرا هم با خودش میبرد. جالب است که چطور توهم پایانی ندارد. اگر موشی از پشت گاوصندوق بیرون میجهید و خودش را به کفش او میچسباند نورمن واقعاً چه فکری میکرد؟ در دنیای واقعی اختلافهایی هست که قابل برطرفکردن نیست.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
زندگی کوتاه است، اما هنوز میشود قبل از اینکه آدم ریق رحمت را سر بکشد یک چیزهایی هم یاد بگیرد. یکی از چیزهایی که من متوجه شدم این است که چطور منتهاالیهها به هم میرسند. عشق عظیم به نفرت عظیم بدل میشود، صلح بیسروصدا به جنگ پرسروصدا تبدیل میشود، ملال بسیار سبب هیجان عظیم میشود.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
توضیح: موش داستان ما مرگ موشی که صاحب مغازه تهیه کرده میخوره و حس میکنه داره میمیره. تمام کتابهایی که خونده، داره تو ذهنش تداعی میشه:
داشتم از آن بالا میرفتم تا از سوراخ بیرون بروم که یکدفعه نگاهم به برچسب روی کارتن افتاد. نوشته بود «موشکُش.» معنای پنهانش این بود «نورمن و کوفت!» ننوشته بود « میانوعدهای خوشمزه و کامل.» نوشته بود « با همان یک وعده میکشد!» نمیدانستم آن نیمدوجین حبّی که قورت داده بودم یک وعده به حساب میآمد یا نه. به خواندن ادامه دادم: «برای کنترل موش، موشهای نروژی، و موشهای سقفی در خانه، مزرعه و محل کار.» ....
....خودم را در حال مرگ تصور میکردم. فرد آستر، رقاص بزرگ، در حال مرگ. جان کیتس، شاعر بزرگ، در حال مرگ. آپولینز، متوهم، در حال مرگ. پروست، چشمانی زیبا در چهرهای چروکیده، در حال مرگ. جویس در حال مرگ در زوریخ. استیونسون در حال مرگ در ساموآ. مارلو در حال مرگ، مقتول. متأسف بودم که کسی آنجا نبود تا مرگ مرا ببیند. پروانههای زیبا بالهایشان را جمع میکردند و من مثل هر موش دیگری میمردم.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
داشتم از آن بالا میرفتم تا از سوراخ بیرون بروم که یکدفعه نگاهم به برچسب روی کارتن افتاد. نوشته بود «موشکُش.» معنای پنهانش این بود «نورمن و کوفت!» ننوشته بود « میانوعدهای خوشمزه و کامل.» نوشته بود « با همان یک وعده میکشد!» نمیدانستم آن نیمدوجین حبّی که قورت داده بودم یک وعده به حساب میآمد یا نه. به خواندن ادامه دادم: «برای کنترل موش، موشهای نروژی، و موشهای سقفی در خانه، مزرعه و محل کار.» ....
....خودم را در حال مرگ تصور میکردم. فرد آستر، رقاص بزرگ، در حال مرگ. جان کیتس، شاعر بزرگ، در حال مرگ. آپولینز، متوهم، در حال مرگ. پروست، چشمانی زیبا در چهرهای چروکیده، در حال مرگ. جویس در حال مرگ در زوریخ. استیونسون در حال مرگ در ساموآ. مارلو در حال مرگ، مقتول. متأسف بودم که کسی آنجا نبود تا مرگ مرا ببیند. پروانههای زیبا بالهایشان را جمع میکردند و من مثل هر موش دیگری میمردم.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
از زبان موش داستان:
پایم نسبتاً سریع خوب شد وبعد از یک هفته میتوانستم دوباره وزنم را روی آن بگذارم. بعد از چند روز دیگر اصلاً درد نداشت، هرچند همانطور کج وکوله ماند، و از آن به بعد دیگر میلنگیدم. لنگیدن کلمهٔ قشنگی است. همان کاری را میکند که ادعایش را دارد. من هیچوقت از آن تیپهای ورزشکار نبودم و چلاقبودن واقعاً برایم مهم نبود. تازه حس میکردم ظاهر متفاوتی هم بهم میدهد. دلم میخواست یک عصای کوچک و عینک آفتابی هم به آن اضافه کنم. همیشه به کلمات «باپرستیژ» و «خوشتیپ» احساس نزدیکی کردهام. دلم میخواست میتوانستم یک ریشبزی سیاه کوچک هم بگذارم.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
پایم نسبتاً سریع خوب شد وبعد از یک هفته میتوانستم دوباره وزنم را روی آن بگذارم. بعد از چند روز دیگر اصلاً درد نداشت، هرچند همانطور کج وکوله ماند، و از آن به بعد دیگر میلنگیدم. لنگیدن کلمهٔ قشنگی است. همان کاری را میکند که ادعایش را دارد. من هیچوقت از آن تیپهای ورزشکار نبودم و چلاقبودن واقعاً برایم مهم نبود. تازه حس میکردم ظاهر متفاوتی هم بهم میدهد. دلم میخواست یک عصای کوچک و عینک آفتابی هم به آن اضافه کنم. همیشه به کلمات «باپرستیژ» و «خوشتیپ» احساس نزدیکی کردهام. دلم میخواست میتوانستم یک ریشبزی سیاه کوچک هم بگذارم.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
وقتی کسی افسرده است و به شما میگوید دنیا چقدر سرد و نامهربان است وچقدر رنج بیهوده و تنهایی در زندگی وجود دارد، وشما هم اتفاقاً در همهٔ موارد با او همعقیده هستید، در موقعیت عجیبی قرار میگیرید.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
از کتابهایی که خوانده بودم فهمیده بودم آدم وقتی که حوصلهاش سر میرود میتواند کارهای خیلی بدی بکند، کارهایی که حتماً آدم را بدبخت میکنند. درواقع آدم این کارها را میکند تا بدبخت بشود، تا دیگر حوصلهاش سر نرود.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
آدمها گاهی میایستادند تا با جری بحث کنند و کاری کنند که او را ابله جلوه دهند. نمیتوانستند تحمل کنند که این پیرمرد ژولیده با آن گاریاش باهوشترین مرد روی زمین باشد. برای همین میگفتند« اگر تو باهوشترین مرد روی زمین هستی چطور با گاری چیز میفروشی؟» و بلاهتهای بورژوایی دیگری از این دست. اما جری هیچوقت عصبانی نمیشد. او با صبر زیاد برایشان توضیح میداد که چطور در واقع ثروتمند است چون آزاد است، چون بردهٔ حقوق نیست و هشت ساعت در روز پدر خودش را بهخاطر شغلی بیمعنی درنمیآورد.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
تفاوت میان نقاب به چهرهٔ خود زدن، که همیشه موقعیتی برای آزادی است، و تحمیل شدن اجباریِ نقاب به آدم، تفاوت میان سرپناه و زندان است.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
عاشق وقتهایی بودم که از انقلاب حرف میزد، دربارهٔ جو هیل، پیتر کروپوتکین، و اعتصاب پَترسون. یکی از عبارات مورد علاقهاش« بعد از انقلاب» بود. وقتی که مردم کتابهای او را میخریدند، بهخاطر گرفتن پولشان ازشان عذرخواهی میکرد وبهشن میگفت بعد از انقلاب کتاب مجانی خواهد شد، شبیه دیگر خدمات عمومی مثل چراغ برق خیابان.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
«آلوده» کلمهٔ جالبی است. مردم معمولی آلوده نمیکنند، حتی اگر سعی هم بکنند نمیتوانند آلوده کنند. جز ککها، موشها و ... کسی آلوده نمیکند. وقتی آلوده میکنی، خودت تنت برای دردسر میخارد. یک روز در باری با مردی صحبت میکردم که ازم پرسید کارم چیست. گفتم « آلوده میکنم.» بهنظر خودم جوابم طعنهآمیز بود اما مرد متوجه نشد. فکر کرد گفتهام « آسوده میکنم.» وشروع کرد به راهنمایی خواستن برای اینکه ببیند چطور میتواند احساس آلودگی کند. برای همین من هم به او پیشنهاد دادم که برود بمیرد. مردک احمق!
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖
لازم نیست داستانها را باور کنی تا دوستشان داشته باشی. من همهٔ داستانها را دوست دارم. توالی آغاز، میانه و پایان را دوست دارم. انباشن آرام معنا را دوست دارم، چشماندازهای مهآلود خیال را، مسیرهای پیچدرپیچ، دامنههای جنگلی، برکههای چون آینه، چرخشهای تراژیک و سکندری خوردنهای کمدی را.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
لازم نیست داستانها را باور کنی تا دوستشان داشته باشی. من همهٔ داستانها را دوست دارم. توالی آغاز، میانه و پایان را دوست دارم. انباشن آرام معنا را دوست دارم، چشماندازهای مهآلود خیال را، مسیرهای پیچدرپیچ، دامنههای جنگلی، برکههای چون آینه، چرخشهای تراژیک و سکندری خوردنهای کمدی را.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan