احساس موش داستان به صاحب مغازهٔ کتابفروشی(نورمن):
اما آنچه واقعاً میخواستم، آنچه درواقع کم مانده بود انجام دهم، این بود که با عجله از سوراخ موش بیرون بدوم، خودم را روی پایش بیندازم، و کفشاش را دیوانهوار ببوسم. حسابی تحت تأثیر قرار میگرفت. موقع اسبابکشی مرا هم با خودش میبرد. جالب است که چطور توهم پایانی ندارد. اگر موشی از پشت گاوصندوق بیرون میجهید و خودش را به کفش او میچسباند نورمن واقعاً چه فکری میکرد؟ در دنیای واقعی اختلافهایی هست که قابل برطرفکردن نیست.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
اما آنچه واقعاً میخواستم، آنچه درواقع کم مانده بود انجام دهم، این بود که با عجله از سوراخ موش بیرون بدوم، خودم را روی پایش بیندازم، و کفشاش را دیوانهوار ببوسم. حسابی تحت تأثیر قرار میگرفت. موقع اسبابکشی مرا هم با خودش میبرد. جالب است که چطور توهم پایانی ندارد. اگر موشی از پشت گاوصندوق بیرون میجهید و خودش را به کفش او میچسباند نورمن واقعاً چه فکری میکرد؟ در دنیای واقعی اختلافهایی هست که قابل برطرفکردن نیست.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
زندگی کوتاه است، اما هنوز میشود قبل از اینکه آدم ریق رحمت را سر بکشد یک چیزهایی هم یاد بگیرد. یکی از چیزهایی که من متوجه شدم این است که چطور منتهاالیهها به هم میرسند. عشق عظیم به نفرت عظیم بدل میشود، صلح بیسروصدا به جنگ پرسروصدا تبدیل میشود، ملال بسیار سبب هیجان عظیم میشود.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
توضیح: موش داستان ما مرگ موشی که صاحب مغازه تهیه کرده میخوره و حس میکنه داره میمیره. تمام کتابهایی که خونده، داره تو ذهنش تداعی میشه:
داشتم از آن بالا میرفتم تا از سوراخ بیرون بروم که یکدفعه نگاهم به برچسب روی کارتن افتاد. نوشته بود «موشکُش.» معنای پنهانش این بود «نورمن و کوفت!» ننوشته بود « میانوعدهای خوشمزه و کامل.» نوشته بود « با همان یک وعده میکشد!» نمیدانستم آن نیمدوجین حبّی که قورت داده بودم یک وعده به حساب میآمد یا نه. به خواندن ادامه دادم: «برای کنترل موش، موشهای نروژی، و موشهای سقفی در خانه، مزرعه و محل کار.» ....
....خودم را در حال مرگ تصور میکردم. فرد آستر، رقاص بزرگ، در حال مرگ. جان کیتس، شاعر بزرگ، در حال مرگ. آپولینز، متوهم، در حال مرگ. پروست، چشمانی زیبا در چهرهای چروکیده، در حال مرگ. جویس در حال مرگ در زوریخ. استیونسون در حال مرگ در ساموآ. مارلو در حال مرگ، مقتول. متأسف بودم که کسی آنجا نبود تا مرگ مرا ببیند. پروانههای زیبا بالهایشان را جمع میکردند و من مثل هر موش دیگری میمردم.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
داشتم از آن بالا میرفتم تا از سوراخ بیرون بروم که یکدفعه نگاهم به برچسب روی کارتن افتاد. نوشته بود «موشکُش.» معنای پنهانش این بود «نورمن و کوفت!» ننوشته بود « میانوعدهای خوشمزه و کامل.» نوشته بود « با همان یک وعده میکشد!» نمیدانستم آن نیمدوجین حبّی که قورت داده بودم یک وعده به حساب میآمد یا نه. به خواندن ادامه دادم: «برای کنترل موش، موشهای نروژی، و موشهای سقفی در خانه، مزرعه و محل کار.» ....
....خودم را در حال مرگ تصور میکردم. فرد آستر، رقاص بزرگ، در حال مرگ. جان کیتس، شاعر بزرگ، در حال مرگ. آپولینز، متوهم، در حال مرگ. پروست، چشمانی زیبا در چهرهای چروکیده، در حال مرگ. جویس در حال مرگ در زوریخ. استیونسون در حال مرگ در ساموآ. مارلو در حال مرگ، مقتول. متأسف بودم که کسی آنجا نبود تا مرگ مرا ببیند. پروانههای زیبا بالهایشان را جمع میکردند و من مثل هر موش دیگری میمردم.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
از زبان موش داستان:
پایم نسبتاً سریع خوب شد وبعد از یک هفته میتوانستم دوباره وزنم را روی آن بگذارم. بعد از چند روز دیگر اصلاً درد نداشت، هرچند همانطور کج وکوله ماند، و از آن به بعد دیگر میلنگیدم. لنگیدن کلمهٔ قشنگی است. همان کاری را میکند که ادعایش را دارد. من هیچوقت از آن تیپهای ورزشکار نبودم و چلاقبودن واقعاً برایم مهم نبود. تازه حس میکردم ظاهر متفاوتی هم بهم میدهد. دلم میخواست یک عصای کوچک و عینک آفتابی هم به آن اضافه کنم. همیشه به کلمات «باپرستیژ» و «خوشتیپ» احساس نزدیکی کردهام. دلم میخواست میتوانستم یک ریشبزی سیاه کوچک هم بگذارم.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
پایم نسبتاً سریع خوب شد وبعد از یک هفته میتوانستم دوباره وزنم را روی آن بگذارم. بعد از چند روز دیگر اصلاً درد نداشت، هرچند همانطور کج وکوله ماند، و از آن به بعد دیگر میلنگیدم. لنگیدن کلمهٔ قشنگی است. همان کاری را میکند که ادعایش را دارد. من هیچوقت از آن تیپهای ورزشکار نبودم و چلاقبودن واقعاً برایم مهم نبود. تازه حس میکردم ظاهر متفاوتی هم بهم میدهد. دلم میخواست یک عصای کوچک و عینک آفتابی هم به آن اضافه کنم. همیشه به کلمات «باپرستیژ» و «خوشتیپ» احساس نزدیکی کردهام. دلم میخواست میتوانستم یک ریشبزی سیاه کوچک هم بگذارم.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
وقتی کسی افسرده است و به شما میگوید دنیا چقدر سرد و نامهربان است وچقدر رنج بیهوده و تنهایی در زندگی وجود دارد، وشما هم اتفاقاً در همهٔ موارد با او همعقیده هستید، در موقعیت عجیبی قرار میگیرید.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
از کتابهایی که خوانده بودم فهمیده بودم آدم وقتی که حوصلهاش سر میرود میتواند کارهای خیلی بدی بکند، کارهایی که حتماً آدم را بدبخت میکنند. درواقع آدم این کارها را میکند تا بدبخت بشود، تا دیگر حوصلهاش سر نرود.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
آدمها گاهی میایستادند تا با جری بحث کنند و کاری کنند که او را ابله جلوه دهند. نمیتوانستند تحمل کنند که این پیرمرد ژولیده با آن گاریاش باهوشترین مرد روی زمین باشد. برای همین میگفتند« اگر تو باهوشترین مرد روی زمین هستی چطور با گاری چیز میفروشی؟» و بلاهتهای بورژوایی دیگری از این دست. اما جری هیچوقت عصبانی نمیشد. او با صبر زیاد برایشان توضیح میداد که چطور در واقع ثروتمند است چون آزاد است، چون بردهٔ حقوق نیست و هشت ساعت در روز پدر خودش را بهخاطر شغلی بیمعنی درنمیآورد.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
تفاوت میان نقاب به چهرهٔ خود زدن، که همیشه موقعیتی برای آزادی است، و تحمیل شدن اجباریِ نقاب به آدم، تفاوت میان سرپناه و زندان است.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
عاشق وقتهایی بودم که از انقلاب حرف میزد، دربارهٔ جو هیل، پیتر کروپوتکین، و اعتصاب پَترسون. یکی از عبارات مورد علاقهاش« بعد از انقلاب» بود. وقتی که مردم کتابهای او را میخریدند، بهخاطر گرفتن پولشان ازشان عذرخواهی میکرد وبهشن میگفت بعد از انقلاب کتاب مجانی خواهد شد، شبیه دیگر خدمات عمومی مثل چراغ برق خیابان.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
«آلوده» کلمهٔ جالبی است. مردم معمولی آلوده نمیکنند، حتی اگر سعی هم بکنند نمیتوانند آلوده کنند. جز ککها، موشها و ... کسی آلوده نمیکند. وقتی آلوده میکنی، خودت تنت برای دردسر میخارد. یک روز در باری با مردی صحبت میکردم که ازم پرسید کارم چیست. گفتم « آلوده میکنم.» بهنظر خودم جوابم طعنهآمیز بود اما مرد متوجه نشد. فکر کرد گفتهام « آسوده میکنم.» وشروع کرد به راهنمایی خواستن برای اینکه ببیند چطور میتواند احساس آلودگی کند. برای همین من هم به او پیشنهاد دادم که برود بمیرد. مردک احمق!
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖
لازم نیست داستانها را باور کنی تا دوستشان داشته باشی. من همهٔ داستانها را دوست دارم. توالی آغاز، میانه و پایان را دوست دارم. انباشن آرام معنا را دوست دارم، چشماندازهای مهآلود خیال را، مسیرهای پیچدرپیچ، دامنههای جنگلی، برکههای چون آینه، چرخشهای تراژیک و سکندری خوردنهای کمدی را.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
لازم نیست داستانها را باور کنی تا دوستشان داشته باشی. من همهٔ داستانها را دوست دارم. توالی آغاز، میانه و پایان را دوست دارم. انباشن آرام معنا را دوست دارم، چشماندازهای مهآلود خیال را، مسیرهای پیچدرپیچ، دامنههای جنگلی، برکههای چون آینه، چرخشهای تراژیک و سکندری خوردنهای کمدی را.
#فرمین_موش_کتابخوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
وصیت نویسنده:
نیمی از سنگها، صخرهها، کوهستان
را گذاشتهام
با درههایش، پیالههای شیر، بهخاطر پسرم
نیم دیگر کوهستان، وقف باران است.
دریای آبی و آرام را
با فانوس روشن دریایی، میبخشم به همسرم
شبهای دریا را، بیآرام، بیآبی
با دلشورهی فانوس دریایی
به دوستان دور دوران سربازی که حالا پیر شدهاند،
فکر میکنم
یکی یا چند هم مردهاند.
رودخانه که میگذرد زیر پل، مال تو،
دختر پوستکشیدهی من به استخوان بلور!
که آب پیراهنت شود، تمام تابستان.
هر مزرعه و درخت، هر کشتزار و علف را
شش دانگ به کویر بدهید
به دانههای شن، زیر آفتاب
از صدای سهتار من
بندبند پارهپارههای موسیقی
که ریختهام در شیشههای کلاب و گذاشتهام روی برف
یک سهم به مثنوی مولانا دو سهم به «نی» بدهید
و میبخشم به پرندگان
رنگها، کاشیها، گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویدهاند
غار و قندیلهای آهک و تنهایی
و بوی باغچه را
به فصلهایی که میآیند
بعد از من.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
نیمی از سنگها، صخرهها، کوهستان
را گذاشتهام
با درههایش، پیالههای شیر، بهخاطر پسرم
نیم دیگر کوهستان، وقف باران است.
دریای آبی و آرام را
با فانوس روشن دریایی، میبخشم به همسرم
شبهای دریا را، بیآرام، بیآبی
با دلشورهی فانوس دریایی
به دوستان دور دوران سربازی که حالا پیر شدهاند،
فکر میکنم
یکی یا چند هم مردهاند.
رودخانه که میگذرد زیر پل، مال تو،
دختر پوستکشیدهی من به استخوان بلور!
که آب پیراهنت شود، تمام تابستان.
هر مزرعه و درخت، هر کشتزار و علف را
شش دانگ به کویر بدهید
به دانههای شن، زیر آفتاب
از صدای سهتار من
بندبند پارهپارههای موسیقی
که ریختهام در شیشههای کلاب و گذاشتهام روی برف
یک سهم به مثنوی مولانا دو سهم به «نی» بدهید
و میبخشم به پرندگان
رنگها، کاشیها، گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویدهاند
غار و قندیلهای آهک و تنهایی
و بوی باغچه را
به فصلهایی که میآیند
بعد از من.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_کتاب📚
طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانههای تند پایین میرفت. بوی صابون از موهایش میریخت. هوای مهشدهای دور سر پیرمرد میپیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانههایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حولهٔ بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلاً درد نمیکند. صورتش را هم در حوله فروبرد و آنقدر کنار درِ حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعاً پیر شده است.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۷
@baamanbekhaan
طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانههای تند پایین میرفت. بوی صابون از موهایش میریخت. هوای مهشدهای دور سر پیرمرد میپیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانههایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حولهٔ بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلاً درد نمیکند. صورتش را هم در حوله فروبرد و آنقدر کنار درِ حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعاً پیر شده است.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۷
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_کتاب 📚
چراغ سقف، وارونه در فنجان چای بود. قند حتی بعد از آب شدن توی دهان مرتضی، باز هم سفیدیش را داشت. همینطور که چای پایین میرفت مرتضی گلوی خودش را، قفسه سینهاش را، بعد یک مشت از معدهاش را روی رد داغ چای پیدا میکرد. چای تمام شده نشده، مرتضی بهخاطر سیگارش کبریت کشید و روی اولین پک، چشمهایش را بست.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۱۸
@baamanbekhaan
چراغ سقف، وارونه در فنجان چای بود. قند حتی بعد از آب شدن توی دهان مرتضی، باز هم سفیدیش را داشت. همینطور که چای پایین میرفت مرتضی گلوی خودش را، قفسه سینهاش را، بعد یک مشت از معدهاش را روی رد داغ چای پیدا میکرد. چای تمام شده نشده، مرتضی بهخاطر سیگارش کبریت کشید و روی اولین پک، چشمهایش را بست.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۱۸
@baamanbekhaan
داستان چهارم: #شب_سهرابکشان
تاریکی خاکستری اول شب با آنها بهطرف خانهها میرفت. چراغهای روی ایوان یکییکی روشن میشد. مادرش کنار چاه ایستاد. پدرش با سطل آب برداشت. مادرش وضو گرفت. پدر گل مزرعه را از روی پاشنه و لای انگشتانش شست. مادر مرتضی صدای اذانی را که از مسجد میآمد به مرتضی نشان داد. آن طرف استخر طوس، فردوسی ایستاده بود و به بلندی مقبرهاش نگاه میکرد. در حیاط پدر آب ریخت و مرتضی وضو گرفت. روی حصیر ایوان، کنار پدرش ایستاد و بیهیچ آیهای به سجده رفت.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۳۹
@baamanbekhaan
تاریکی خاکستری اول شب با آنها بهطرف خانهها میرفت. چراغهای روی ایوان یکییکی روشن میشد. مادرش کنار چاه ایستاد. پدرش با سطل آب برداشت. مادرش وضو گرفت. پدر گل مزرعه را از روی پاشنه و لای انگشتانش شست. مادر مرتضی صدای اذانی را که از مسجد میآمد به مرتضی نشان داد. آن طرف استخر طوس، فردوسی ایستاده بود و به بلندی مقبرهاش نگاه میکرد. در حیاط پدر آب ریخت و مرتضی وضو گرفت. روی حصیر ایوان، کنار پدرش ایستاد و بیهیچ آیهای به سجده رفت.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۳۹
@baamanbekhaan
داستان پنجم: #چشمهای_دکمهای_من
دلم برای شنیدن صدای چرخخیاطی مادر فاطی تنگ شده بود. روزی که من بهدنیا آمده بودم از آشپزخانه بوی پیازداغ میآمد و پردهای که به باد تکیه داده بود تا وسط اتاق میآمد و پاهای توری خودش را به من میمالید. من نمیدانستم که اصلاً دندان ندارم و بعدها باید کنار درهای باز خانهای بیفتمم و ساعتها، روزها شاخههای سوختهٔ یک درخت خرما را نگاه کنم.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۴۸
@baamanbekhaan
دلم برای شنیدن صدای چرخخیاطی مادر فاطی تنگ شده بود. روزی که من بهدنیا آمده بودم از آشپزخانه بوی پیازداغ میآمد و پردهای که به باد تکیه داده بود تا وسط اتاق میآمد و پاهای توری خودش را به من میمالید. من نمیدانستم که اصلاً دندان ندارم و بعدها باید کنار درهای باز خانهای بیفتمم و ساعتها، روزها شاخههای سوختهٔ یک درخت خرما را نگاه کنم.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۴۸
@baamanbekhaan
داستان ششم: #مرا_بفرستید_به_تونل
این تکه از مغز دیرتر از تمام سلولها میمیرد. اینجا هم لایههای فراموشی است. صداهایی که ما میشنویم به اینجا که میرسد جذب این تودهٔ لیز میشود و ما آن را فراموش میکنیم، درحالیکه همیشه توی کلهٔ ماست. اینجا پر از اعتقادات فراموششده است، جای دفنشدن اسم کسانی که دوستشان داشتهایم، بیآنکه بتوانیم بهیاد آوریم که آنها چه کسانی بودهاند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاکسپاریست، خاکسپاری رؤیاهای ما.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۵۶
@baamanbekhaan
این تکه از مغز دیرتر از تمام سلولها میمیرد. اینجا هم لایههای فراموشی است. صداهایی که ما میشنویم به اینجا که میرسد جذب این تودهٔ لیز میشود و ما آن را فراموش میکنیم، درحالیکه همیشه توی کلهٔ ماست. اینجا پر از اعتقادات فراموششده است، جای دفنشدن اسم کسانی که دوستشان داشتهایم، بیآنکه بتوانیم بهیاد آوریم که آنها چه کسانی بودهاند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاکسپاریست، خاکسپاری رؤیاهای ما.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۵۶
@baamanbekhaan
داستان هشتم: #خاطرات_پارهپارهی_دیروز
هرچه صفحات آلبوم بیشتر ورق میخورد، حاج خانم پیرتر میشد و موهای پدربزرگ بیشتر میریخت. دو صفحه قبل از تابوت و عکسهایی که حاج خانم را روی تختخواب سرطانش، روی دست پسرعموها، روی قالیچهای که فردوس هم دستش را دراز کرده بود تا گوشهای از آن را بگیرد و حاج خانم را با چشمهای باز و بدون نگاه از هشتی بیرون ببرند، پدربزرگ از پشت شیشههای گرد عینک با خندهای بهزور مهار شده و گوشهٔ قیآوردهٔ چشمهایش به دوربین زل زده بود. کنارش حاج خانم نشسته بود که دستش با کفگیر از دیگ مسی بیرون آمده بود و زعفران پلو، روی مقوای زرد عکس، دیگر نه زرد بود و نه بوی زعفران میداد.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۵۹
@baamanbekhaan
هرچه صفحات آلبوم بیشتر ورق میخورد، حاج خانم پیرتر میشد و موهای پدربزرگ بیشتر میریخت. دو صفحه قبل از تابوت و عکسهایی که حاج خانم را روی تختخواب سرطانش، روی دست پسرعموها، روی قالیچهای که فردوس هم دستش را دراز کرده بود تا گوشهای از آن را بگیرد و حاج خانم را با چشمهای باز و بدون نگاه از هشتی بیرون ببرند، پدربزرگ از پشت شیشههای گرد عینک با خندهای بهزور مهار شده و گوشهٔ قیآوردهٔ چشمهایش به دوربین زل زده بود. کنارش حاج خانم نشسته بود که دستش با کفگیر از دیگ مسی بیرون آمده بود و زعفران پلو، روی مقوای زرد عکس، دیگر نه زرد بود و نه بوی زعفران میداد.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۵۹
@baamanbekhaan
داستان نهم: #سهشنبهی_خیس
کلید را چرخاند و رفت توی حیاط. چتر را باز کرد و از این طرف پارچهٔ آبی به آسمان نگاه کرد، آنقدر آسمان پایین آمده بود که ملیحه میتوانست یک مشت از آن را بردارد و بو کند. با چتر به اتاق رفت. پرده همانقدر آبی شد که آینه. بیآنکه چتر را ببندد، آن را روی میز گذاشت. آن طرف میز، پارچ آب، بدون یک قطره آب، پُر از آب بود.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۷۴
@baamanbekhaan
کلید را چرخاند و رفت توی حیاط. چتر را باز کرد و از این طرف پارچهٔ آبی به آسمان نگاه کرد، آنقدر آسمان پایین آمده بود که ملیحه میتوانست یک مشت از آن را بردارد و بو کند. با چتر به اتاق رفت. پرده همانقدر آبی شد که آینه. بیآنکه چتر را ببندد، آن را روی میز گذاشت. آن طرف میز، پارچ آب، بدون یک قطره آب، پُر از آب بود.
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۷۴
@baamanbekhaan
#آخرین_برش_از_متن_کتاب📚
داستان آخر: #گیاهی_در_قرنطینه
آدم یا از چیزهایی میترسه که اونا رو میشناسه، مثل چاقو، مثل تنهایی، یا از چیزهایی که اصلاً نمیشناسه، مثل تاریکی، مثل وقتی که با هر صدای در خیال میکنی اومدن بگیرنت، مثل مرگ...
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۸۲
@baamanbekhaan
داستان آخر: #گیاهی_در_قرنطینه
آدم یا از چیزهایی میترسه که اونا رو میشناسه، مثل چاقو، مثل تنهایی، یا از چیزهایی که اصلاً نمیشناسه، مثل تاریکی، مثل وقتی که با هر صدای در خیال میکنی اومدن بگیرنت، مثل مرگ...
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۸۲
@baamanbekhaan