اَبراو گفت :
-همه مردهایی که ازخانهشان میروند، دیگر هرگز برنمیگردند؟!
علی گناو به دود کوره چشم دوخت، سیخ را از دست اَبراو گرفت و گفت:
- دنیا را چه دیدی؟ شاید هم برگشت! بعضیها بر میگردند. شاید بابای تو هم برگشت.
اَبراو گفت:
-همه، همین جوری میروند؟!
علی گفت:
-هر کسی یک جوری.
اَبراو گفت:
-کاش میدانستم کجا رفته؟ چرا معلوم نکرد کجا میرود؟
علی گفت:
- مگر خودش میدانسته کجا میرود که معلوم کند؟
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
-همه مردهایی که ازخانهشان میروند، دیگر هرگز برنمیگردند؟!
علی گناو به دود کوره چشم دوخت، سیخ را از دست اَبراو گرفت و گفت:
- دنیا را چه دیدی؟ شاید هم برگشت! بعضیها بر میگردند. شاید بابای تو هم برگشت.
اَبراو گفت:
-همه، همین جوری میروند؟!
علی گفت:
-هر کسی یک جوری.
اَبراو گفت:
-کاش میدانستم کجا رفته؟ چرا معلوم نکرد کجا میرود؟
علی گفت:
- مگر خودش میدانسته کجا میرود که معلوم کند؟
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
مِرگان چنین بود. مهر خود را نمیتوانست به سادگی بازگو کند. عادت نداشت. شاید، چون بروز دادن عشق، فرصت میخواهد. گهگاه هم اگر مِرگان گرفتار قلب خود میشد، ثقل خشک و خشنی سد راهش بود. پس بیان مهرگویی خود بیگانهترین خصلت او شده بود. گرچه جوهر مهر عمیقترین خصلت مِرگان بود. بهجای هرچه، زبری و خشونت. به جای هرچه، چنگ و دندان و خشم. و این، عادت شده بود. عادتِ پرخاش و واکنشهای سخت، به هرچه. احساس مهربانی مِرگان غضب شده بود. شاید بشود گفت « تاراج!» و این حس تنها هنگامی جلوه میکرد که جان او آرام گرفته باشد.
دریا که آرام بگیرد مروارید دست میدهد: تبلور مهر.
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
دریا که آرام بگیرد مروارید دست میدهد: تبلور مهر.
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
-راستی، تو خیال میکنی بابا دیگر بر نمیگردد؟
- گور پدرش! میخواهد برگردد، میخواهد بر نگردد. از بودنش چه نفعی بردیم که از نبودنش ضررکنیم!
- هرچه بود، بالاخره بود.
-میخواهم نباشد! تا بود نان خشک و کتک داشتیم. حالا که نیست فقط نان خشک داریم. چه گُلی توانست به سرمان بزند؟
-پدر بود بالاخره. همان سایهاش هم غنیمت بود.
- بیپدر زیادند. ما که نوبرش نیستیم. حالا دیگر سینه از خاک برداشتهایم. هر جوری باشد نان خودمان را در میآوریم. از گرسنگی که نمیمیریم.
-فقط که نان و گرسنگی نیست. همین که آدم را به چشم یتیم نگاه میکنند خودش درد کمی نیست.
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
- گور پدرش! میخواهد برگردد، میخواهد بر نگردد. از بودنش چه نفعی بردیم که از نبودنش ضررکنیم!
- هرچه بود، بالاخره بود.
-میخواهم نباشد! تا بود نان خشک و کتک داشتیم. حالا که نیست فقط نان خشک داریم. چه گُلی توانست به سرمان بزند؟
-پدر بود بالاخره. همان سایهاش هم غنیمت بود.
- بیپدر زیادند. ما که نوبرش نیستیم. حالا دیگر سینه از خاک برداشتهایم. هر جوری باشد نان خودمان را در میآوریم. از گرسنگی که نمیمیریم.
-فقط که نان و گرسنگی نیست. همین که آدم را به چشم یتیم نگاه میکنند خودش درد کمی نیست.
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق میجوشد، بیآنکه ردش را بشناسی. بیآنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دستهای به گل آلودهی تو که دیواری را سفید میکنند. عشق خود مِرگان است! پیدا و ناپیداست. عشق، گاه تو را به شوق میجنباند. و گاه به درد در چاهیت فرو میکشد. حالا سلوچ کجاست؟ این چاهی ست که تو در آن فرو کشیده میشوی؛ چاهی که مرگان در آن فرو کشیده میشود. سلوچ کجاست؟ ماه نوروز، عید، وقتی که همهی مردم از هر سند و رندی، خود را به خانهشان میرسانند وبا هر بضاعتی کنار سفره و سبزی مینشینند و تلاشی تا یک دم را سوای همهی سال، سر کنند؛ سلوچ کجاست؟ حالا کجا میتواند باشد؟
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
شتر دیر کینه به دل میگیرد؛ اما مبادا که کینه به دل بگیرد! خاموش کردن آن دریای آتش، آسان نیست. تا نسوزاند، فرو نمینشیند. طغیان خشم. کینه، تندری که پیاپی از خود خنجرها میرویاند.
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
اما مرگ، هنگامی که به تو نزدیک میشود، تن بر تنِ تو مماس میکند، احساسش نمیکنی. و آن لحظهایست که خنثایی دست میدهد. مرز دفع دو نیرو. حس رخوتی که از حد تلاش ناشی میشود. آستانهی مرگ است آنچه هولناک مینماید؛ نه مرکز مرگ.
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
آدم درد را از یاد میبرد، اما خطر نزول درد را هرگز. روح بال بال میزند. کبوتری گرفتار چاه دهنبسته. پریشان است. پر وبال بر دیوار میکوبد. دلهره. موج موج دلهره. چیزی در ذات پیدا و ناپیدای وجودت پخش میشود، پخش میشود. مداوم و مداوم. دمی درنگ ندارد. دمی تو را وا نمیگذارد. زبانههای زهریِ ترس. جانت ذره ذره آب میشود. تو پوش شدن خود را- حتی- لمس میکنی. تو از درون داری تهی میشوی. جدارهای پردهی وجود تو، همین دم است که در هم بتپند. این آرزوی محال، ای مرگ نابهنگام؛ پس تو از برای کدام دم به کار میآیی؟ این چاه، چرا در هم فرو نمیتپد؟
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
دستی که به گرفتن مزد دراز میشود؛ همان دستی نیست که به گرفتن مدد.
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
عشق مگر حتماً باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟
گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آنرو هست، که نیست. پیدا نیست و حس میشود. میشوراند و منقلب میکند. به رقص و شلنگ اندازی وامیدارد. میگریاند. میچزاند. میکوباند و میدواند. دیوانه به صحرا!
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آنرو هست، که نیست. پیدا نیست و حس میشود. میشوراند و منقلب میکند. به رقص و شلنگ اندازی وامیدارد. میگریاند. میچزاند. میکوباند و میدواند. دیوانه به صحرا!
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
زخمی اگر بر قلب بنشیند؛ تو، نه میتوانی زخم را از قلبت وابکنی، و نه میتوانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکهای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور میاندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند.
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan