با من بخوان📚
180 subscribers
196 photos
1 video
1 file
130 links
🖊معرفی و برش‌هایی از متن کتاب
📚مطالعات شخصی
🎧موسیقی


📓با من در لذت خواندن کتاب‌ همراه شوید

https://t.me/baamanbekhaan

🆔 @baamanbekhaan

ارتباط با ادمین:
👩🏻‍💼 @Azi_Ram
Download Telegram
حدود ساعت ده صبح، پوپت را جلو اتاق شمارهٔ ۱۱۴ دیدم و حرف‌های پروفسور ب. را برایش تکرار کردم. او گفت از اول صبح یک متخصص توانبخشی به نام دکتر ن. مشغول رسیدگی به وضع مامان است و می‌خواهد سوندی در بینی‌اش بگذارد و معده‌اش را شست‌وشو دهد. بعد گریه‌کنان گفت: «اگر مامان از دست رفته، شکنجه‌اش چه فایده‌ای دارد. بهتر است بگذارند راحت بمیرد.»

#مرگی_بسیار_آرام
#سیمون_دو_بووار
#سیروس_ذکاء
#نشر_ماهی
ص ۲۸
.
دکتر ن. پارچی شیشه‌ای پر از مایعی زردرنگ را نشانم داد و با لحنی تحکم‌آمیز گفت: «شما می‌خواستید این‌ها در معده‌اش بماند؟» جوابی ندادم. در راهرو‌ به من گفت: «امروز صبح، اگر این کار را نکرده بودم، چهار ساعت بیشتر دوام نمی‌آورد. من زنده‌اش کردم.» جرئت نکردم بپرسم برای چه؟

#مرگی_بسیار_آرام
#سیمون_دو_بووار
#سیروس_ذکاء
#نشر_ماهی
ص۲۹
.
پدرم که مرد، یک قطره اشک هم نریختم. آن موقع به خواهرم گفتم: «در مرگ مامان هم گریه نخواهم کرد.» تا آن شب، هرگاه غم و اندوهی مرا فرا می‌گرفت، علتش را می‌دانستم. حتی وقتی چیزی مرا از پا درمی‌آورد، باز تنها خودم را در آن می‌دیدم. اما این نومیدی خارج از اختیارم بود، انگار یکی غیر از خودم در من می‌گریست. از دهان مادرم با سارتر حرف می‌زدم، یعنی در همان حالی که آن روز صبح دیده بودمش، حسرت و حقارتی برده‌وار. امید، پریشانی و تنهایی - تنهایی مرگ، تنهایی زندگی - چیزهایی که مامان هیچ‌وقت درباره‌شان حرف نمی‌زد.

#مرگی_بسیار_آرام
#سیمون_دو_بووار
#سیروس_ذکاء
#نشر_ماهی
ص۳۳
.
مامان دل خوشی از پدربزرگم نداشت و این از لابه‌لای حرف‌هایش مشهود بود: «او فقط خاله لی‌لی‌ات را دوست داشت.» خاله لی‌لی پنج سال از مادرم کوچک‌‌تر بود. بور و سرخ و سفید بود و خواهر بزرگش به او حسادت می‌کرد، حسادتی بی‌پایان. بچه که بودم، مادرم در هوش و اخلاق مرا سرآمد همه می‌دانست. دائم می‌گفت تو شبیه خودمی و خواهرم را تحقیر می‌کرد. خواهرم کوچک‌تر از من بود، بور و سرخ و سفید بود و مادر ناخواسته داشت انتقام خواهرش را از او می‌گرفت.


#مرگی_بسیار_آرام
#سیمون_دو_بووار
#سیروس_ذکاء
#نشر_ماهی
ص۲۶
.
داستان مادر من داستان دیگری بود: او علیه خود زندگی می‌کرد. سرشار از شور و شوق بود، اما تمام نیرویش را به کار می‌بست تا آن را پس بزند. و این رد و انکار را به‌زور به خود می‌قبو‌لاند. در ایام کودکی، تن و جان و روحش او را زیر آوار مقدسات و منهیات و محرمات مچاله کرده بودند. به او یاد داده بودند به خودش سخت بگیرد. در درونش زنی خونگرم و آتشین‌مزاج نفس می‌کشید، اما کج‌روییده و مثله‌شده و بیگانه با خویشتن.

#مرگی_بسیار_آرام
#سیمون_دو_بووار
#سیروس_ذکاء
#نشر_ماهی
ص۴۹
.