با من بخوان📚
185 subscribers
196 photos
1 video
1 file
130 links
🖊معرفی و برش‌هایی از متن کتاب
📚مطالعات شخصی
🎧موسیقی


📓با من در لذت خواندن کتاب‌ همراه شوید

https://t.me/baamanbekhaan

🆔 @baamanbekhaan

ارتباط با ادمین:
👩🏻‍💼 @Azi_Ram
Download Telegram
می‌خندید؟ حق دارید بخندید. زمانی- باوجود شکل و شمایل ناخوشایندم- آدم رمانتیکی بودم که هیچ امیدی بهش نبود، همان احمقانه‌ترین موجود ممکن. و همبن‌طور انسان‌گرا، که او‌هم به‌همان اندازه بهش امیدی نبود. علی‌رغم- یا شاید هم به‌خاطر- این سرخوردگی‌ها، توانستم آن اوایلِ تحصیلاتم آدم‌های فوق‌العاده و نوابغ زیادی را ملاقات کنم. با همهٔ «بزرگ‌مردها» حشر و نشر داشتم. مثلاً با داستایفسکی و استریندبرگ. به‌سرعت در وجود آن‌ها هم‌نوعانی را پیدا می‌کردم که مثل من رنج‌کشیده بودند، آدم‌های هیستریکی مثل خودم. و از آن‌ها درس ارزشمندی آموختم- اینکه هرچقدر هم کوچک باشی، دیوانگیت می‌تواند به بزرگی دیوانگی هر کس دیگری باشد.

و اینکه لازم نیست داستان‌ها را باور کنی تا دوست‌شان داشته باشی. من همهٔ داستان‌ها را دوست دارم. توالی آغاز، میانه و پایان را دوست دارم. انباشن آرام معنا را دوست دارم، چشم‌اندازهای مه‌آلود خیال را، مسیرهای پیچ‌درپیچ، دامنه‌های جنگلی، برکه‌های چون آینه، چرخش‌های تراژیک و سکندری خوردن‌های کمدی را. تنها ادبیاتی که تاب آن را ندارم ادبیات موشی است، که ادبیات موش خانگی هم جزء آن است.



#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز


@baamanbekhaan
یک بار مردی در میخانه‌ای از من پرسید کتاب‌ها چه مزه‌ای می‌دهند، « حالا دقیقش را هم نگفتی نگفتی.» جوابش را از قبل آماده داشتم، اما برای اینکه کاری نکرده باشم که او از بیخ احساس حماقت کند، کمی وانمود کردم دارم به سؤالش فکر می‌کنم و بعد گفتم « رفیق، با در نظر گرفتن شکاف عمیقی که میان تمامی تجربیات شما و من وجود دارد، برای اینکه نزدیک‌ترین طعم را به آن طعم منحصربه‌فرد به شما نشان دهم باید بگویم که کتاب‌ها، همین‌طوری‌اش را اگر بخواهید، همان طعم بوی قهوه را می‌دهند.» حرف دهن‌پر‌کنی بود، و از طوری که او دوباره سراغ نوشیدنی‌اش رفت می‌توانستم بگویم حسابی خوراک فکرکردن به او داده‌ام. حالا که دوباره تنها شده‌ام، دیگر هیچ‌وقت بوی قهوه نمی‌شنوم، و این یکی دیگر از چیزهای دوست‌داشتنی‌ای است که از زندگی‌ام حذف شده است.



#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز

@baamanbekhaan
موش داستان در سینما:

...تکهٔ کوچکی از آنچه را که به‌نظرم شکلات اسنیکرز است در دست گرفته‌ام و روی یکی از صندلی‌های ردیف جلو بین مردان مستی که خروپف می‌کنند، گداگشنه‌هایی که لُف‌لُف چیز می‌خورند و مردانی که آب از دهانشان راه افتاده، لم داده‌ام. در‌حالی‌که بی‌صدا شکلاتم را می‌جوم، در آن کش‌وقوس‌های محتاطانه، و چرخش‌های وحشیانهٔ موجوداتی‌که صرفاً به‌عنوان «دلبرکانم» می‌شناسم تعمق می‌کنم. می‌جوم و تعمق می‌کنم، تعمق می‌کنم و می‌جوم، کاملاً شیفته، کاملاً خوشحال. شرمنده نیستم. گاهی فکر می‌کنم تنها چیزی که آدم در زندگی نیاز دارد یک خروار پف‌فیل است و چندتایی دلبرک.


#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز

@baamanbekhaan
عشق یک‌طرفه بد است؛ اما عشقی که اصلاًقابلیت دوطرفه شدن نداشته باشد واقعاً می‌تواند آدم را داغان کند.


#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز


@baamanbekhaan
احساس موش داستان به صاحب مغازهٔ کتاب‌فروشی(نورمن):

اما آنچه واقعاً می‌خواستم، آنچه درواقع کم مانده بود انجام دهم، این بود که با عجله از سوراخ موش بیرون بدوم، خودم را روی پایش بیندازم، و کفش‌اش را دیوانه‌وار ببوسم. حسابی تحت تأثیر قرار می‌گرفت. موقع اسباب‌کشی مرا هم با خودش می‌برد. جالب است که چطور توهم پایانی ندارد. اگر موشی از پشت گاوصندوق بیرون می‌جهید و خودش را به کفش او می‌چسباند نورمن واقعاً چه فکری می‌کرد؟ در دنیای واقعی اختلاف‌هایی هست که قابل برطرف‌کردن نیست.

#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز


@baamanbekhaan
زندگی کوتاه است، اما هنوز می‌شود قبل از اینکه آدم ریق رحمت را سر بکشد یک چیزهایی هم یاد بگیرد. یکی از چیزهایی که من متوجه شدم این است که چطور منتهاالیه‌ها به هم می‌رسند. عشق عظیم به نفرت عظیم بدل می‌شود، صلح بی‌سروصدا به جنگ پر‌سروصدا تبدیل می‌شود، ملال بسیار سبب هیجان عظیم می‌شود.


#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز


@baamanbekhaan
توضیح: موش داستان ما مرگ موشی که صاحب مغازه تهیه کرده می‌خوره و حس می‌کنه داره می‌میره. تمام کتاب‌هایی که خونده، داره تو ذهنش تداعی می‌شه:


داشتم از آن بالا می‌رفتم تا از سوراخ بیرون بروم که یک‌دفعه نگاهم به برچسب روی کارتن افتاد. نوشته بود «موش‌کُش.» معنای پنهانش این بود «نورمن و‌ کوفت!» ننوشته بود « میان‌وعده‌ای خوشمزه و کامل.» نوشته بود « با همان یک وعده می‌کشد!» نمی‌دانستم آن نیم‌دوجین حبّی که قورت داده بودم یک وعده به حساب می‌آمد یا نه. به خواندن ادامه دادم: «برای کنترل موش، موش‌های نروژی، و موش‌های سقفی در خانه، مزرعه و محل کار.» ....
....خودم را در حال مرگ تصور می‌کردم. فرد آستر، رقاص بزرگ، در حال مرگ. جان کیتس، شاعر بزرگ، در حال مرگ. آپولینز، متوهم، در حال مرگ. پروست، چشمانی زیبا در چهره‌ای چروکیده، در حال مرگ. جویس در حال مرگ در زوریخ. استیونسون در حال مرگ در ساموآ. مارلو در حال مرگ، مقتول. متأسف بودم که کسی آنجا نبود تا مرگ مرا ببیند. پروانه‌های زیبا بال‌هایشان را جمع می‌کردند و من مثل هر موش دیگری می‌مردم.


#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز

@baamanbekhaan
از زبان موش داستان:

پایم نسبتاً سریع خوب شد وبعد از یک هفته می‌توانستم دوباره وزنم را روی آن بگذارم. بعد از چند روز دیگر اصلاً درد نداشت، هرچند همان‌طور کج وکوله ماند، و از آن به بعد دیگر می‌لنگیدم. لنگیدن کلمهٔ قشنگی است. همان کاری را می‌کند که ادعایش را دارد. من هیچ‌وقت از آن تیپ‌های ورزشکار نبودم و چلاق‌بودن واقعاً برایم مهم نبود. تازه حس می‌کردم ظاهر متفاوتی هم بهم می‌دهد. دلم ‌می‌خواست یک عصای کوچک و عینک آفتابی هم به آن اضافه کنم. همیشه به کلمات «باپرستیژ» و «خوش‌تیپ» احساس نزدیکی کرده‌ام. دلم می‌خواست می‌توانستم یک ریش‌بزی سیاه کوچک هم بگذارم.


#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز

@baamanbekhaan
وقتی کسی افسرده است و به شما می‌گوید دنیا چقدر سرد و نامهربان است وچقدر رنج بیهوده و تنهایی در زندگی وجود دارد، وشما هم اتفاقاً در همهٔ موارد با او هم‌عقیده هستید، در موقعیت عجیبی قرار می‌گیرید.


#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز



@baamanbekhaan
از کتاب‌هایی که خوانده بودم فهمیده بودم آدم وقتی که حوصله‌اش سر می‌رود می‌تواند کارهای خیلی بدی بکند، کارهایی که حتماً آدم را بدبخت می‌کنند. درواقع آدم این کارها را می‌کند تا بدبخت بشود، تا دیگر حوصله‌اش سر نرود.


#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز

@baamanbekhaan
آدم‌ها گاهی می‌ایستادند تا با جری بحث کنند و کاری کنند که او را ابله جلوه دهند. نمی‌توانستند تحمل کنند که این پیرمرد ژولیده با آن گاری‌اش باهوش‌ترین مرد روی زمین باشد. برای همین می‌گفتند« اگر تو باهوش‌ترین مرد روی زمین هستی چطور با گاری چیز می‌فروشی؟» و بلاهت‌های بورژوایی دیگری از این دست. اما جری هیچ‌وقت عصبانی نمی‌شد. او با صبر زیاد برایشان توضیح می‌داد که چطور در واقع ثروتمند است چون آزاد است، چون بردهٔ حقوق نیست و هشت ساعت در روز پدر خودش را به‌خاطر شغلی بی‌معنی درنمی‌آورد.


#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز


@baamanbekhaan
تفاوت میان نقاب به چهرهٔ خود زدن، که همیشه موقعیتی برای آزادی است، و تحمیل شدن اجباریِ نقاب به آدم، تفاوت میان سرپناه و زندان است.


#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز


@baamanbekhaan
عاشق وقت‌هایی بودم که از انقلاب حرف می‌زد، دربارهٔ جو هیل، پیتر کروپوتکین، و اعتصاب پَترسون. یکی از عبارات مورد علاقه‌اش« بعد از انقلاب» بود. وقتی که مردم کتاب‌های او را می‌خریدند، به‌خاطر گرفتن پولشان ازشان عذرخواهی می‌کرد وبهشن می‌گفت بعد از انقلاب کتاب مجانی خواهد شد، شبیه دیگر خدمات عمومی مثل چراغ‌ برق خیابان.


#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز


@baamanbekhaan
«آلوده» کلمهٔ جالبی است. مردم معمولی آلوده نمی‌کنند، حتی اگر سعی هم بکنند نمی‌توانند آلوده کنند. جز کک‌ها، موش‌ها و ... کسی آلوده نمی‌کند. وقتی آلوده می‌کنی، خودت تنت برای دردسر می‌خارد. یک روز در باری با مردی صحبت می‌کردم که ازم پرسید کارم چیست. گفتم « آلوده می‌کنم.» به‌نظر خودم جوابم طعنه‌آمیز بود اما مرد متوجه نشد. فکر کرد گفته‌ام « آسوده می‌کنم.» وشروع کرد به راهنمایی خواستن برای اینکه ببیند چطور می‌تواند احساس آلودگی کند. برای همین من هم به او پیشنهاد دادم که برود بمیرد. مردک احمق!

#فرمین_موش_کتاب‌خوان
#سم_سوج
#پوپه_میثاقی
#نشر_مرکز

@baamanbekhaan
#درباره‌_کتاب
#جاي_خالي_سلوچ روایت ساده‌ایست از زندگی یک خانواده‌ی پنج نفره در روستایی به اسم #زمینج .داستان از جایی شروع می‌شه که مادر این خانواده یک روز صبح متوجه می‌شه که همسرش رفته ...
و از آن به‌بعد ناچار می‌شه به تنهایی مسئولیت زندگی و بچه‌ها رو به عهده بگیره، در شرایطی که زمینی هم که از طریق آن امرار معاش می‌کردند از دست می‌دن!
به خاطر مشکلات مالی ناچار میشه برخلاف میل خودش و بچه‌هاش در برخی موارد، تن به خواسته‌های اطرافیان بده ولی ناامید نمی‌شه.

#درباره_نویسنده
#محمود_دولت_آبادی متولد ۱۳۱۹، نویسنده‌ی کتاب‌های شناخته شده‌ای چون #کلیدر، #روزگار_سپری_شده_مردم_سالخورده، #سلوک و همینطور نمایشنامه‌ها و فیلمنامه‌های متعدد، در روستای دولت آباد سبزوار متولد شدند.

ایشون این کتاب و سال۱۳۵۸ طی ۷۰ روز نوشتن که البته داستان طی سه سالی که زندان بودن، به ذهنشون خطور کرده.
‌ زمينج، روستایی خیالی‌ست که از نام زمین گرفته شده و اسامی شخصیت‌ها بر اساس نقشی که در داستان دارند، انتخاب شده.
این کتاب، به چندین زبان ترجمه شده.

#شخصیت_های_داستان
محوریت داستان یک خانواده‌ی پنج نفره‌س که البته حضور بستگان و آشنایان در داستان و اتفاقاتی که با ورود آنها رخ می‌ده، داستان و زیباتر می‌کنه.
قهرمان اصلی داستان مادر خانواده«مِرگان»، نمونه‌ی بارز یک زن مقاوم، وفادار و عاشقه که تلاش می‌کنه جای خالی همسرش، «سلوچ»و پر کنه.
سه فرزند داره به نام‌های «عباس،»،«اَبراو »و «هاجر». اسامی شخصیت‌ها، محلی‌ست و بسیار زیباست.

#نظر_شخصی
این کتاب، در عین حال که داستان زندگی یک خانواده‌ی پنج نفره رو نمایش می‌ده، به توصیف رویدادها می‌پردازه.
من داستان هایی که موضوع ساده‌ای دارن ولی نثر زیبایی دارن و از توصیفات و آرایه‌های خاصی استفاده می‌کنن، دوست دارم.
با خوندن کتاب #ماه_و_آتش
‌از #چزاره_پاوزه هنگامی ‌که نویسنده به توصیف زادگاهش در یکی از روستاهای ایتالیا می‌پرداخت، بارها یاد قلم استاد می‌افتادم.
علاوه بر توصیفات بی‌نظیر این کتاب، نویسنده به جایگاه زن اهمیت خاصی داده و حضور موثر مِرگان و صبر و شکیبایی ایشون رو در برابر مشکلات به وضوح نشون داده .
داستان زندگی به ظاهر ساده‌ی مردمانی روستایی که شاید برای ما زیاد ملموس نباشه،
ولی قطعا دلنشینه و گاهی غم انگیز!
‌ وقتی برای اولین بار اسم کتاب و دیدم، فکر می‌کردم داستان درباره‌ی سلوچ باشه، ولی با خوندن کتاب متوجه شدم که در واقع به جای #جاي_خالي_سلوچ ، «حضور پُررنگ مِرگان» هدف اصلی و موضوع داستان بود.


@baamanbekhaan
بی‌ عشق، سخن نیست و سخن که نبود، فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه می‌شود، تناس بر لب‌ها می‌بندد، روح در چهره و نگاه درچشم‌ها می‌خشکد، دست‌ها در بیکاری فرسوده می‌شوند و بیل و منگال و علفتراش در پسِ کندوی خالی، زیر لایه‌ی ضخیمی از غبار رخ پنهان می‌کند.


#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه‌

@baamanbekhaan
-یعنی این یک بغل پنبه‌چوب را برمی‌گردانی روی زمین؟ خجالت نمی‌کشی؟ تا حالا کی را دیده‌ای که هیزم از ده به صحرا ببرد؟ می‌خواهی مردم به‌ات بخندند؟

-بگذار بخندند؛ مگر مردم نان شب مرا می‌دهند که به‌ام بخندند؟


#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه

@baamanbekhaan
هاجر به خود باورانده بود که هر عروسی‌ای اندکش دلخواه است و بقیه‌اش هم به‌قوه‌ی خیال دلخواه می‌شود. آدمیزاد است دیگر! گاهی وقت‌ها می‌تواند خیلی چیزها را ندید بگیرد.



#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه

@baamanbekhaan
اَبراو گفت :
-همه مردهایی که ازخانه‌شان می‌روند، دیگر هرگز برنمی‌گردند؟!
علی گناو به دود کوره چشم دوخت، سیخ را از دست اَبراو گرفت و گفت:
- دنیا را چه دیدی؟ شاید هم برگشت! بعضی‌ها بر می‌گردند. شاید بابای تو هم برگشت.
اَبراو گفت:
-همه، همین جوری می‌روند؟!
علی گفت:
-هر کسی یک‌ جوری.
اَبراو گفت:
-کاش می‌دانستم کجا رفته؟ چرا معلوم نکرد کجا می‌رود؟
علی گفت:
- مگر خودش می‌دانسته کجا می‌رود که معلوم کند؟

#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه


@baamanbekhaan
مِرگان چنین بود. مهر خود را نمی‌توانست به سادگی بازگو کند. عادت نداشت. شاید، چون بروز دادن عشق، فرصت می‌خواهد. گه‌گاه هم اگر مِرگان گرفتار قلب خود می‌شد، ثقل خشک و خشنی سد راهش بود. پس بیان مهرگویی خود بیگانه‌ترین خصلت او شده بود. گرچه جوهر مهر عمیق‌ترین خصلت مِرگان بود. به‌جای هرچه، زبری و خشونت. به جای هرچه، چنگ و دندان و خشم. و این، عادت شده بود. عادتِ پرخاش و واکنش‌های سخت، به هرچه. احساس مهربانی مِرگان غضب شده بود. شاید بشود گفت « تاراج!» و این حس تنها هنگامی جلوه می‌کرد که جان او آرام گرفته باشد.
دریا که آرام بگیرد مروارید دست می‌دهد: تبلور مهر.



#جاي_خالي_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
#نشر_چشمه

@baamanbekhaan