با من بخوان📚
189 subscribers
196 photos
1 video
1 file
130 links
🖊معرفی و برش‌هایی از متن کتاب
📚مطالعات شخصی
🎧موسیقی


📓با من در لذت خواندن کتاب‌ همراه شوید

https://t.me/baamanbekhaan

🆔 @baamanbekhaan

ارتباط با ادمین:
👩🏻‍💼 @Azi_Ram
Download Telegram
مقایسهٔ ترجمهٔ فارسی بخشی از کتاب #کافکا_در_کرانه با نسخهٔ انگلیسی آن👇👇👇👇👇👇👇



از کتاب #کافکا_در_کرانه
نویسنده #هاروکی_موراکامی
ترجمهٔ #مهدی_غبرائی

فصل ۱۶
سگ سیاه بلند شد و ناکاتا را از اتاق کار بیرون برد و از راهرو تاریک به آشپزخانه رساند که فقط دو ‌پنجره داشت و تاریک بود. هرچند تمیز و نظیف بود، اما مثل آزمایشگاه مدرسه دلگیر بود. سگ جلو درهای یخچال بزرگی ایستاد، سربرگرداند و نگاه سردی به ناکاتا انداخت.
با صدای آهسته‌ای گفت «در را باز کن.» ناکاتا فهمید سگ نبود که حرف می‌زد بلکه جانی واکر از طریق او می‌گفت و از راه چشم‌های سگش نگاهش می‌کرد.
ناکاتا کاری را کرد که گفته بود. قدِ یخچال سبز کمرنگ بلندتر از او بود و لنگه چپ در را که باز کرد، ترموستات آن با تکانی روشن شد و موتور جان گرفت. بخار سفید مثل مه بیرون زد. این قسمت یخچال فریزر بود و قفسه‌های کوتاه داشت.
توی فریزر حدود بیست شیء گرد میوه‌مانند را به ردیف چیده بودند. دیگر هیچ. ناکاتا خم شد و از نزدیک نگاهشان کرد. بخار که کم شد، دید که اصلا‌ً میوه نیستند، بلکه سرهای بریدهٔ گربه‌هاست. این سرها را به رنگ‌ها و اندازه‌های گوناگون مثل پرتقال دکهٔ میوه‌فروشی در سه قفسه چیده بودند. صورت گربه‌ها یخ‌بسته و روبرو بود. ناکاتا آب دهانش را قورت داد.


The black dog stood up and led Nakata out of the study and down the dark corridor to the kitchen, which had only a couple of windows and was dark. Though it was neat and clean, it had an inert feel, like a science lab in school. The dog stopped in front of the doors of a large refrigerator, turned around, and drilled Nakata with a cold look Open the left door, he said in a low voice. Nakata knew it wasn't the dog talking but Johnnie Walker, speaking to Nakata through him. Looking at Nakata through the dog's eyes.
Nakata did as he was told. The avocado green refrigerator was taller than he was, and when he opened the left door the thermostat came on with a thump, the motor groaning to life. White vapor, like fog, wafted out. This side of the refrigerator was a freezer, at a very low setting.
Inside was a row of about twenty round, fruit-like objects, neatly arranged. Nothing else. Nakata bent over and looked at them fixedly. When the vapor cleared he saw it wasn't fruit at all but the severed heads of cats. Cut-off heads of all colors and sizes, arranged on three shelves like oranges at a fruit stand. The cats' faces were frozen, facing forward. Nakata gulped.


@baamanbekhaan