خاطرات جنگ از زبان یک زن روسی(و. کراتایوا، عضو دستهی پاتیزانا)
▪️بچههای اطلاعات به دسته خبر دادن که خونوادهی فرمانده رو بردن گشتاپو، زنش، دوتا دختر کوچولوش و مادر پیرش. همهجا هم اعلامیه زدن، تو بازار و کوچه و خیابون؛ اگه فرمانده خودش رو تحویل نده، تمام خونوادهش رو اعدام میکنن. فرصت برای فکرکردن: تنها دو روز. ساکنان محلیای که با فاشیستها همکاری میکردن، به اصطلاح پولیتسایها، روستابهروستا میرفتن، مردم رو جمع میکردن و میگفتن «ببینید، کمیسرهای ارتش سرخ حتی به بچههای خودشون هم رحم نمیکنن. اونا سنگدلن. هیچچیز مقدسی ندارن.» با هواپیما این اعلامیهها رو تو جنگل پخش میکردن... فرمانده میخواست خودش رو تسلیم کنه، میخواست خودکشی کنه. ولی هیشکی تنهاش نمیذاشت. اون واقعاً میتونست خودکشی کنه...
با مسکو ارتباط گرفتیم. شرایط رو گزارش کردیم. دستور رو دریافت کردیم... همون روز تو دسته جلسهٔ حزب برگزار کردیم. تون اون جلسه چنین تصمیمی گرفته شد: تحت تأثیر تحریک آلمانیها قرار نگیریم. بهعنوان یک کمونیست اون از نظام کمونیستی تبعیت کرد...
دو روز بعد خبرچین به شهر فرستادیم. خبر وحشتناکی آورد؛ همهٔ اعضای خونوادهٔ فرمانده رو اعدام کردن. تو اولین عملیاتِ بعد این قضیه فرمانده کشته شد... یه جور نامشخصی کشته شد. خیلی اتفاقی. فکر کنم خودش دلش میخواست بمیره...
مُردهها ساکتن... ای کاش میدونستیم که مُردهها میتونن چهچیزایی رو به ما بگن. اما آیا اونوقت میتونستیم زنده بمونیم و زندگی کنیم؟ گریه میکنم، همهش گریه میکنم. بهجای کلمه فقط اشکه که از چشمام میآد...
ص۲۸۶
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ(برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
▪️بچههای اطلاعات به دسته خبر دادن که خونوادهی فرمانده رو بردن گشتاپو، زنش، دوتا دختر کوچولوش و مادر پیرش. همهجا هم اعلامیه زدن، تو بازار و کوچه و خیابون؛ اگه فرمانده خودش رو تحویل نده، تمام خونوادهش رو اعدام میکنن. فرصت برای فکرکردن: تنها دو روز. ساکنان محلیای که با فاشیستها همکاری میکردن، به اصطلاح پولیتسایها، روستابهروستا میرفتن، مردم رو جمع میکردن و میگفتن «ببینید، کمیسرهای ارتش سرخ حتی به بچههای خودشون هم رحم نمیکنن. اونا سنگدلن. هیچچیز مقدسی ندارن.» با هواپیما این اعلامیهها رو تو جنگل پخش میکردن... فرمانده میخواست خودش رو تسلیم کنه، میخواست خودکشی کنه. ولی هیشکی تنهاش نمیذاشت. اون واقعاً میتونست خودکشی کنه...
با مسکو ارتباط گرفتیم. شرایط رو گزارش کردیم. دستور رو دریافت کردیم... همون روز تو دسته جلسهٔ حزب برگزار کردیم. تون اون جلسه چنین تصمیمی گرفته شد: تحت تأثیر تحریک آلمانیها قرار نگیریم. بهعنوان یک کمونیست اون از نظام کمونیستی تبعیت کرد...
دو روز بعد خبرچین به شهر فرستادیم. خبر وحشتناکی آورد؛ همهٔ اعضای خونوادهٔ فرمانده رو اعدام کردن. تو اولین عملیاتِ بعد این قضیه فرمانده کشته شد... یه جور نامشخصی کشته شد. خیلی اتفاقی. فکر کنم خودش دلش میخواست بمیره...
مُردهها ساکتن... ای کاش میدونستیم که مُردهها میتونن چهچیزایی رو به ما بگن. اما آیا اونوقت میتونستیم زنده بمونیم و زندگی کنیم؟ گریه میکنم، همهش گریه میکنم. بهجای کلمه فقط اشکه که از چشمام میآد...
ص۲۸۶
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ(برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖
دوتا برادر تو دستهی ما بودن، فامیلیشون چیموکی بود... اونا توی روستای خودشون کمین کرده بودن، توی انباری، بهشون تیراندازی کردن و انبار رو آتیش زدن. اونا هم تا جایی که فشنگ داشتن بهسمت آلمانیها شلیک کردن... بعدش از کمین بیرون اومدن، تمام بدنشون سوخته بود... آلمانیها اونا رو توی گاری گذاشتن و توی روستا چرخوندن تا متوجه بشن بچههای کیان. تا خلاصه یکی از روستاییها لوشون بده...
همهی روستاییها جلوِ خونههاشون، کنار جاده ایستاده بودن. پدر و مادر این دوتا برادر هم بینشون بودن، اما هیشکی حتی یه کلمه هم به زبون نیاورد. اون مادر چه دلی داشت که فریاد نزد. گریه نکرد. اون میدونست اگه یه کلمه حرفی بزنه یا گریه کنه، آلمانیها کل روستا رو آتیش میزنن. اون میدونست... بابت هر شجاعتی نشان و مدالی هست، اما حتی بالاترین نشان که مدال ستارهی قهرمانیه هم برای چنین مادری کمه... بهخاطر سکوتش...
ص۲۹۱
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
دوتا برادر تو دستهی ما بودن، فامیلیشون چیموکی بود... اونا توی روستای خودشون کمین کرده بودن، توی انباری، بهشون تیراندازی کردن و انبار رو آتیش زدن. اونا هم تا جایی که فشنگ داشتن بهسمت آلمانیها شلیک کردن... بعدش از کمین بیرون اومدن، تمام بدنشون سوخته بود... آلمانیها اونا رو توی گاری گذاشتن و توی روستا چرخوندن تا متوجه بشن بچههای کیان. تا خلاصه یکی از روستاییها لوشون بده...
همهی روستاییها جلوِ خونههاشون، کنار جاده ایستاده بودن. پدر و مادر این دوتا برادر هم بینشون بودن، اما هیشکی حتی یه کلمه هم به زبون نیاورد. اون مادر چه دلی داشت که فریاد نزد. گریه نکرد. اون میدونست اگه یه کلمه حرفی بزنه یا گریه کنه، آلمانیها کل روستا رو آتیش میزنن. اون میدونست... بابت هر شجاعتی نشان و مدالی هست، اما حتی بالاترین نشان که مدال ستارهی قهرمانیه هم برای چنین مادری کمه... بهخاطر سکوتش...
ص۲۹۱
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖
ما تو جاده یه زنی رو پیدا کردیم که از حال رفته بود. نمیتونست راه بره، روی زمین میخزید و فکر میکرد مُرده. حس میکرد خون تو بدنش جریان داره، اما فکر میکرد دیگه رفته اون دنیا. وقتی ما تکونش دادیم تا حدودی بههوش اومد، حرف زد... برامون تعریف کرد که فاشیستها اونا رو تیربارون کردن، سپیدهدم اون و پنجتا بچهش رو بردن تا تیربارون کنن. تا به انبار برسن، بچههاش رو یکی پس از دیگری کشتن. تیراندازی میکردن و خوشحال بودن، میخندیدن... فقط آخری مونده بود، یه نوزاد، یه نوزاد پسر. فاشیسته بهش میگه «بچه رو بنداز، تیربارونش کنم.» مادر بچه رو جوری پرت کرد تا بچه بمیره... بچهی خودش... اما نمیخواست که آلمانیه بهش تیراندازی کنه. دوست نداشت این بچهش به دست آلمانیها کشته بشه... میگفت دیگه نمیخواد زندگی کنه، دیگه نمیتونه زنده بمونه، فقط میخواد بمیره و بره اونجا... نمیخواد اینجا...
ص۲۹۲
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
ما تو جاده یه زنی رو پیدا کردیم که از حال رفته بود. نمیتونست راه بره، روی زمین میخزید و فکر میکرد مُرده. حس میکرد خون تو بدنش جریان داره، اما فکر میکرد دیگه رفته اون دنیا. وقتی ما تکونش دادیم تا حدودی بههوش اومد، حرف زد... برامون تعریف کرد که فاشیستها اونا رو تیربارون کردن، سپیدهدم اون و پنجتا بچهش رو بردن تا تیربارون کنن. تا به انبار برسن، بچههاش رو یکی پس از دیگری کشتن. تیراندازی میکردن و خوشحال بودن، میخندیدن... فقط آخری مونده بود، یه نوزاد، یه نوزاد پسر. فاشیسته بهش میگه «بچه رو بنداز، تیربارونش کنم.» مادر بچه رو جوری پرت کرد تا بچه بمیره... بچهی خودش... اما نمیخواست که آلمانیه بهش تیراندازی کنه. دوست نداشت این بچهش به دست آلمانیها کشته بشه... میگفت دیگه نمیخواد زندگی کنه، دیگه نمیتونه زنده بمونه، فقط میخواد بمیره و بره اونجا... نمیخواد اینجا...
ص۲۹۲
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
خاطرات جنگ از زبان یک مادر روسی:
یک روز (پسرش) رفت تو حیاط با بچهها بازی کنه، نزدیکیهای غروب برگشت خونه و پرسید «مامان، بابا چیه؟»
من براش گفتم «بابات خوشتیپه، رنگ موهاش روشنه، اون الان داره تو جبههها میجنگه.»
وقتی مینسک رو از شر فاشیستها آزاد کردن، اول تانکها وارد شهر شدن. دیدم پسرم دوید خونه و با گریه گفت «بابام نیست! اونا همهشون سیاهن، بینشون سفید نیست...»
جولای بود، سرنشینهای تانک همگی جوون بودن و پوست سرشون زیر آفتاب برنزه شده بود.
شوهرم معلول از جنگ برگشت. دیگه جوون نبود، خیلی پیر بهنظر میرسید، من یه بدبختی داشتم؛ پسرم عادت کرده بود فکر کنه پدرش سفیده، خوشتیپه، اما جای اون یه مرد پیر و مریض برگشت خونه. پسرم مدتها اون رو بهعنوان پدر نمیپذیرفت. نمیدونست چی صداش کنه. مجبور شدم اون دوتا رو باهم اخت کنم.
ص۳۲۹
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
یک روز (پسرش) رفت تو حیاط با بچهها بازی کنه، نزدیکیهای غروب برگشت خونه و پرسید «مامان، بابا چیه؟»
من براش گفتم «بابات خوشتیپه، رنگ موهاش روشنه، اون الان داره تو جبههها میجنگه.»
وقتی مینسک رو از شر فاشیستها آزاد کردن، اول تانکها وارد شهر شدن. دیدم پسرم دوید خونه و با گریه گفت «بابام نیست! اونا همهشون سیاهن، بینشون سفید نیست...»
جولای بود، سرنشینهای تانک همگی جوون بودن و پوست سرشون زیر آفتاب برنزه شده بود.
شوهرم معلول از جنگ برگشت. دیگه جوون نبود، خیلی پیر بهنظر میرسید، من یه بدبختی داشتم؛ پسرم عادت کرده بود فکر کنه پدرش سفیده، خوشتیپه، اما جای اون یه مرد پیر و مریض برگشت خونه. پسرم مدتها اون رو بهعنوان پدر نمیپذیرفت. نمیدونست چی صداش کنه. مجبور شدم اون دوتا رو باهم اخت کنم.
ص۳۲۹
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
Forwarded from اتچ بات
#برشی_از_متن_كتاب 📖
و بالاخره پیروز شدیم... اگر پیش از این زندگی برای آنها به دو دورهی صلح و جنگ تقسیم میشد، حالا زندگی به دو دورهی جنگ و پیروزی تقسیم میشود.
و باز هم دو دنیای متفاوت، دو نوع زندگی متفاوت. بعد از آنکه با مشقت فراوان یاد گرفتند متنفر باشند، حالا باید دوباره یاد بگیرند مهربان باشند و دوست بدارند. احساسات فراموششده را بهخاطر بیاورند. کلمات فراموششده را.
انسانِ جنگ باید جای خود را به انسان پس از جنگ میداد...
ص۳۳۵
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
و بالاخره پیروز شدیم... اگر پیش از این زندگی برای آنها به دو دورهی صلح و جنگ تقسیم میشد، حالا زندگی به دو دورهی جنگ و پیروزی تقسیم میشود.
و باز هم دو دنیای متفاوت، دو نوع زندگی متفاوت. بعد از آنکه با مشقت فراوان یاد گرفتند متنفر باشند، حالا باید دوباره یاد بگیرند مهربان باشند و دوست بدارند. احساسات فراموششده را بهخاطر بیاورند. کلمات فراموششده را.
انسانِ جنگ باید جای خود را به انسان پس از جنگ میداد...
ص۳۳۵
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
Telegram
attach 📎
#برشی_از_متن_كتاب 📖
مردم جنگ رو تحمل میکردن، بعد از جنگ دیوونه شدن، تو جنگ وقت دیوونهشدن نبود!
ص۳۵۵
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
مردم جنگ رو تحمل میکردن، بعد از جنگ دیوونه شدن، تو جنگ وقت دیوونهشدن نبود!
ص۳۵۵
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖
بعد از جنگ تا چند سال نمیتونستم از شر بوی خون خلاص بشم، تا مدتها حسش میکردم. مثلاً دارم لباس میشورم، یکهو این بو رو حس میکنم، دارم ناهار درست میکنم، باز هم این بو به مشامم میخوره. یکی یه بلوز قرمز بهم داد، اون موقعها بهندرت از این چیزا پیدا میشد، پارچه گیر نمیاومد، اما من اون بلوز رو تنم نمیکردم، چون رنگش قرمز بود، دیگه توان پذیرفتنِ این رنگ رو نداشتم. نمیتونستم تو بخش گوشت فروشگاه قدم بزنم. مخصوصاً تابستونها... حتی نمیتونستم گوشت مرغ رو ببینم، آخه خیلی شبیه... گوشت آدم بود... شوهرم میرفت خرید... تابستونها اصلاً نمیتونستم توی شهر بمونم، سعی میکردم هرجایی شده برم، اما دور شم از شهر. همین که تابستون میشد، بهنظرم میرسید که الان دیگه جنگ شروع میشه. وقتی خورشید میتابید و همهجا رو گرم میکرد؛ درختها، خونهها، آسفالتها، همهی اینها برای من بوی خون میدادن. هرچی که میخوردم و مینوشیدم، باز هم این بو دستبردار نبود! حسش میکردم. حتی وقتی ملافهی تمیز روی لحاف میکشیدم، اون هم بوی خون میداد...
ص۳۵۹
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
بعد از جنگ تا چند سال نمیتونستم از شر بوی خون خلاص بشم، تا مدتها حسش میکردم. مثلاً دارم لباس میشورم، یکهو این بو رو حس میکنم، دارم ناهار درست میکنم، باز هم این بو به مشامم میخوره. یکی یه بلوز قرمز بهم داد، اون موقعها بهندرت از این چیزا پیدا میشد، پارچه گیر نمیاومد، اما من اون بلوز رو تنم نمیکردم، چون رنگش قرمز بود، دیگه توان پذیرفتنِ این رنگ رو نداشتم. نمیتونستم تو بخش گوشت فروشگاه قدم بزنم. مخصوصاً تابستونها... حتی نمیتونستم گوشت مرغ رو ببینم، آخه خیلی شبیه... گوشت آدم بود... شوهرم میرفت خرید... تابستونها اصلاً نمیتونستم توی شهر بمونم، سعی میکردم هرجایی شده برم، اما دور شم از شهر. همین که تابستون میشد، بهنظرم میرسید که الان دیگه جنگ شروع میشه. وقتی خورشید میتابید و همهجا رو گرم میکرد؛ درختها، خونهها، آسفالتها، همهی اینها برای من بوی خون میدادن. هرچی که میخوردم و مینوشیدم، باز هم این بو دستبردار نبود! حسش میکردم. حتی وقتی ملافهی تمیز روی لحاف میکشیدم، اون هم بوی خون میداد...
ص۳۵۹
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖
هروقت شروع میکنم به مرور خاطراتم و تعریفکردنشون، مریض میشم. وقتی دارم این چیزا رو تعریف میکنم، درونم همهچی میلرزه. دوباره همهچی میآد جلوِ چشمام، میبینم: چطور کشتهها روی زمین افتادن، دهنشون بازه، دارن فریاد میزنن، اما فریادشون به گوش کسی نمیرسه، تمام اندامهای داخلیشون، رودهها و کلیههاشون بیرون ریخته. تعداد مُردهها از تعداد هیزمهایی که تو عمرم دیدم بیشتره...
ص۳۶۲
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
هروقت شروع میکنم به مرور خاطراتم و تعریفکردنشون، مریض میشم. وقتی دارم این چیزا رو تعریف میکنم، درونم همهچی میلرزه. دوباره همهچی میآد جلوِ چشمام، میبینم: چطور کشتهها روی زمین افتادن، دهنشون بازه، دارن فریاد میزنن، اما فریادشون به گوش کسی نمیرسه، تمام اندامهای داخلیشون، رودهها و کلیههاشون بیرون ریخته. تعداد مُردهها از تعداد هیزمهایی که تو عمرم دیدم بیشتره...
ص۳۶۲
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#آخرین_برش_از_متن_کتاب 📖
خطاب به نویسنده، از زبان یک زن روسی:
اینجا استالین گراده... وحشتناکترین درگیریها و نبردها اینجا اتفاق افتاده. سختترینشون... عزیز دلم، گلم... نمیشه آدم یه قلب واسه تنفر و یه قلب مجزای دیگه واسه عشق داشته باشه. آدم یه قلب بیشتر نداره، همیشه به این فکر میکنم که چطور قلبم رو، دلم رو نجات بدم.
بعد از جنگ تا مدتها از آسمون میترسیدم، حتی میترسیدم سرم رو بهطرفش بلند کنم. میترسیدم به مزرعهی شخمخورده نگاه کنم. کلاغها خیلی آروم روی خاک راه میرفتن. پرندهها خیلی زود جنگ رو فراموش کردن...
ص۳۶۴
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
خطاب به نویسنده، از زبان یک زن روسی:
اینجا استالین گراده... وحشتناکترین درگیریها و نبردها اینجا اتفاق افتاده. سختترینشون... عزیز دلم، گلم... نمیشه آدم یه قلب واسه تنفر و یه قلب مجزای دیگه واسه عشق داشته باشه. آدم یه قلب بیشتر نداره، همیشه به این فکر میکنم که چطور قلبم رو، دلم رو نجات بدم.
بعد از جنگ تا مدتها از آسمون میترسیدم، حتی میترسیدم سرم رو بهطرفش بلند کنم. میترسیدم به مزرعهی شخمخورده نگاه کنم. کلاغها خیلی آروم روی خاک راه میرفتن. پرندهها خیلی زود جنگ رو فراموش کردن...
ص۳۶۴
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
Forwarded from اتچ بات
📚📚📚
کتاب #جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد از #سوتلانا_الکسیویچ و ترجمهٔ بسیار خوب #عبدالمجید_احمدی از روسی که توسط #نشر_چشمه منتشر شده است، در این کانال معرفی شد. با زدن بر روی هشتگ #فهرست_کتابهای_معرفیشده میتوانید نظر شخصی من و حدود ۴۰ گزیدهٔ منتخب از این کتاب را مطالعه کنید.
📓با من در لذت خواندن کتاب همراه شوید.
@baamanbekhaan
کتاب #جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد از #سوتلانا_الکسیویچ و ترجمهٔ بسیار خوب #عبدالمجید_احمدی از روسی که توسط #نشر_چشمه منتشر شده است، در این کانال معرفی شد. با زدن بر روی هشتگ #فهرست_کتابهای_معرفیشده میتوانید نظر شخصی من و حدود ۴۰ گزیدهٔ منتخب از این کتاب را مطالعه کنید.
📓با من در لذت خواندن کتاب همراه شوید.
@baamanbekhaan
Telegram
attach 📎
#فهرست_کتابهای_معرفیشده📚
کتابهایی که تا امروز خواندم و در کانال معرفی کردم:
۱- #نامهای_به_کودکی_که_هرگز_زاده_نشد
۲- #فرمین_موش_کتابخوان
۳- #جاي_خالي_سلوچ
۴- #انسانیت_تاریخ_اخلاقی_سده_بیستم
۵- #خداحافظ_گاری_کوپر
۶-#حقارت
۷-#بیگانه
۸-#کاروان_امید
۹-#در_برابر_استبداد
۱۰-#مانيفست_يك_فمينيست
۱۱-#نوروز_و_فلسفه_هفتسین
۱۲-#سوختندرآب_غرقشدندرآتش
۱۳-#سوءتفاهم
۱۴-#خاطرات_سوگواری
۱۵-#دیدن_از_سیزده_منظر
۱۶-#جایی_دیگر
۱۷-#در_باب_حکمت_زندگی
۱۸-#به_سبکی_پر_به_سنگینی_آه
۱۹-#شازده_احتجاب
۲۰-#زوربای_یونانی
۲۱-#شاه_خاکستری_چشم
۲۲-#اتحادیه_ابلهان
۲۳-#چهار_صندوق
۲۴-#نون_نوشتن
۲۵-#کنستانسیا
۲۶-#بیچارگان
۲۷-#ستوان_گوستل
۲۸-#مردهها_سکوت_میکنند
۲۹-#تابوتهای_دستساز
۳۰-#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
۳۱-#موشها_و_آدمها
۳۲-#مرگ_وزیرمختار
۳۳-#بار_دیگر_شهری_که_دوست_میداشتم
۳۴-#شهر_فرنگ_اروپا
۳۵-#بازار_خودفروشی
۳۶-#دفترچه_ممنوع
۳۷-#عامهپسند (پالپ)
۳۸-#بالکان_اکسپرس
۳۹-#آویزان_از_نخ
۴۰-#شرق_بنفشه
۴۱-#رنجهای_ورتر_جوان
۴۲-#درمان_شوپنهاور
۴۳-#گزینهی_اشعار (احمد شاملو)
۴۴-#همنوایی_شبانهی_ارکستر_چوبها
۴۵-#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
۴۶-#پراگ_در_تبعید
۴۷-#دریا
۴۸-#در_میان_کاغذپارهها
۴۹- #از_چشم_نابینایان
۵۰-#وقت_رفتن
۵۱-#بهار_زندگی_در_زمستان_تهران
۵۲-#تاریخ_مدفوع
۵۳-#دون_ژوان_در_جهنم
۵۴-#هیچکس_مثل_تو_مال_اینجا_نیست
۵۵-#سوفیا_پتروونا
۵۶-#مرگی_بسیار_آرام
۵۷-#فقط_یک_طاعون_ساده
۵۸-#مرگ_ایوان_ایلیچ
🔍با زدن روی هر یک از هشتگها، میتوانید کتاب مورد نظر را در کانال پیدا کنید و بخوانید.
@baamanbekhaan
کتابهایی که تا امروز خواندم و در کانال معرفی کردم:
۱- #نامهای_به_کودکی_که_هرگز_زاده_نشد
۲- #فرمین_موش_کتابخوان
۳- #جاي_خالي_سلوچ
۴- #انسانیت_تاریخ_اخلاقی_سده_بیستم
۵- #خداحافظ_گاری_کوپر
۶-#حقارت
۷-#بیگانه
۸-#کاروان_امید
۹-#در_برابر_استبداد
۱۰-#مانيفست_يك_فمينيست
۱۱-#نوروز_و_فلسفه_هفتسین
۱۲-#سوختندرآب_غرقشدندرآتش
۱۳-#سوءتفاهم
۱۴-#خاطرات_سوگواری
۱۵-#دیدن_از_سیزده_منظر
۱۶-#جایی_دیگر
۱۷-#در_باب_حکمت_زندگی
۱۸-#به_سبکی_پر_به_سنگینی_آه
۱۹-#شازده_احتجاب
۲۰-#زوربای_یونانی
۲۱-#شاه_خاکستری_چشم
۲۲-#اتحادیه_ابلهان
۲۳-#چهار_صندوق
۲۴-#نون_نوشتن
۲۵-#کنستانسیا
۲۶-#بیچارگان
۲۷-#ستوان_گوستل
۲۸-#مردهها_سکوت_میکنند
۲۹-#تابوتهای_دستساز
۳۰-#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
۳۱-#موشها_و_آدمها
۳۲-#مرگ_وزیرمختار
۳۳-#بار_دیگر_شهری_که_دوست_میداشتم
۳۴-#شهر_فرنگ_اروپا
۳۵-#بازار_خودفروشی
۳۶-#دفترچه_ممنوع
۳۷-#عامهپسند (پالپ)
۳۸-#بالکان_اکسپرس
۳۹-#آویزان_از_نخ
۴۰-#شرق_بنفشه
۴۱-#رنجهای_ورتر_جوان
۴۲-#درمان_شوپنهاور
۴۳-#گزینهی_اشعار (احمد شاملو)
۴۴-#همنوایی_شبانهی_ارکستر_چوبها
۴۵-#یوزپلنگانی_که_با_من_دویدهاند
۴۶-#پراگ_در_تبعید
۴۷-#دریا
۴۸-#در_میان_کاغذپارهها
۴۹- #از_چشم_نابینایان
۵۰-#وقت_رفتن
۵۱-#بهار_زندگی_در_زمستان_تهران
۵۲-#تاریخ_مدفوع
۵۳-#دون_ژوان_در_جهنم
۵۴-#هیچکس_مثل_تو_مال_اینجا_نیست
۵۵-#سوفیا_پتروونا
۵۶-#مرگی_بسیار_آرام
۵۷-#فقط_یک_طاعون_ساده
۵۸-#مرگ_ایوان_ایلیچ
🔍با زدن روی هر یک از هشتگها، میتوانید کتاب مورد نظر را در کانال پیدا کنید و بخوانید.
@baamanbekhaan