با من بخوان📚
180 subscribers
196 photos
1 video
1 file
130 links
🖊معرفی و برش‌هایی از متن کتاب
📚مطالعات شخصی
🎧موسیقی


📓با من در لذت خواندن کتاب‌ همراه شوید

https://t.me/baamanbekhaan

🆔 @baamanbekhaan

ارتباط با ادمین:
👩🏻‍💼 @Azi_Ram
Download Telegram
معرفی کامل کتاب #یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند را در سایت کافه‌بوک بخوانید.☝️☝️☝️☝️
وصیت نویسنده:

نیمی از سنگ‌ها، صخره‌ها، کوهستان
را گذاشته‌ام
با دره‌هایش، پیاله‌های شیر، به‌خاطر پسرم
نیم دیگر کوهستان، وقف باران است.

دریای آبی و آرام را
با فانوس روشن دریایی، می‌بخشم به همسرم

شب‌های دریا را، بی‌آرام، بی‌آبی
با دلشوره‌ی فانوس دریایی
به دوستان دور دوران سربازی که حالا پیر شده‌اند،
فکر می‌کنم
یکی یا چند هم مرده‌اند.
رودخانه که می‌گذرد زیر پل، مال تو،
دختر پوست‌کشیده‌ی من به استخوان بلور!
که آب پیراهنت شود، تمام تابستان.
هر مزرعه و درخت، هر کشتزار و علف را
شش دانگ به کویر بدهید
به دانه‌های شن، زیر آفتاب
از صدای سه‌تار من
بندبند پاره‌‌پاره‌های موسیقی
که ریخته‌ام در شیشه‌های کلاب و‌ گذاشته‌ام روی برف
یک سهم به مثنوی مولانا دو سهم به «نی» بدهید‌
و می‌بخشم به پرندگان
رنگ‌ها، کاشی‌ها، گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویدهاند
غار و قندیل‌های آهک و تنهایی

و بوی باغچه را
به فصل‌هایی که می‌‌آیند
بعد از من.

#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز

@baamanbekhaan
‌#برشی_از_متن_کتاب📚
طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه‌های تند پایین می‌رفت. بوی صابون از موهایش می‌ریخت. هوای مه‌شده‌ای دور سر پیرمرد می‌پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه‌هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حولهٔ بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلاً درد نمی‌کند. صورتش را هم در حوله فروبرد و آن‌قدر کنار درِ حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعاً پیر شده است.

#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۷

@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_کتاب 📚
چراغ سقف، وارونه در فنجان چای بود. قند حتی بعد از آب شدن توی دهان مرتضی، باز هم سفیدیش را داشت. همین‌طور که چای پایین می‌رفت مرتضی گلوی خودش را، قفسه سینه‌اش را، بعد یک مشت از معده‌اش را روی رد داغ چای پیدا می‌کرد. چای تمام شده نشده، مرتضی به‌خاطر سیگارش کبریت کشید و روی اولین پک، چشمهایش را بست.

#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۱۸

@baamanbekhaan
داستان چهارم: #شب_سهراب‌کشان

تاریکی خاکستری اول شب با آنها به‌طرف خانه‌ها می‌رفت. چراغ‌های روی ایوان یکی‌یکی روشن می‌شد. مادرش کنار چاه ایستاد. پدرش با سطل آب برداشت. مادرش وضو گرفت. پدر گل مزرعه را از روی پاشنه و لای انگشتانش شست. مادر مرتضی صدای اذانی را که از مسجد می‌آمد به مرتضی نشان داد. آن طرف استخر طوس، فردوسی ایستاده بود و به بلندی مقبره‌اش نگاه می‌کرد. در حیاط پدر آب ریخت و مرتضی وضو گرفت. روی حصیر ایوان، کنار پدرش ایستاد و بی‌هیچ آیه‌ای به سجده رفت.

#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۳۹

@baamanbekhaan
داستان پنجم: #چشم‌های_دکمه‌ای_من

دلم برای شنیدن صدای چرخ‌خیاطی مادر فاطی تنگ شده بود. روزی که من به‌دنیا آمده بودم از آشپزخانه بوی پیازداغ می‌آمد و پرده‌ای که به باد تکیه داده بود تا وسط اتاق می‌آمد و پاهای توری خودش را به من می‌مالید. من نمی‌دانستم که اصلاً دندان ندارم و بعدها باید کنار درهای باز خانه‌ای بیفتمم و ساعت‌ها، روزها شاخه‌های سوختهٔ یک درخت خرما را نگاه کنم.


#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۴۸

@baamanbekhaan
داستان ششم: #مرا_بفرستید_به_تونل

این تکه از مغز دیرتر از تمام سلول‌ها می‌میرد. اینجا هم لایه‌های فراموشی است. صداهایی که ما می‌شنویم به اینجا که می‌رسد جذب این تودهٔ لیز می‌شود و ما آن را فراموش می‌کنیم، درحالی‌که همیشه توی کلهٔ ماست. اینجا پر از اعتقادات فراموش‌شده است، جای دفن‌شدن اسم کسانی که دوستشان داشته‌ایم، بی‌آنکه بتوانیم به‌یاد آوریم که آنها چه کسانی بوده‌اند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاکسپاری‌ست، خاکسپاری رؤیاهای ما.

#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۵۶

@baamanbekhaan
داستان هشتم: #خاطرات_پاره‌پاره‌ی_دیروز

هرچه صفحات آلبوم بیشتر ورق می‌خورد، حاج خانم پیرتر می‌شد و موهای پدربزرگ بیشتر می‌ریخت. دو صفحه قبل از تابوت و عکس‌هایی که حاج خانم را روی تختخواب سرطانش، روی دست پسرعموها، روی قالیچه‌ای که فردوس هم دستش را دراز کرده بود تا گوشه‌ای از آن را بگیرد و‌ حاج خانم را با چشم‌های باز و بدون نگاه از هشتی بیرون ببرند، پدربزرگ از پشت شیشه‌های گرد عینک با خنده‌ای به‌زور مهار شده و گوشهٔ قی‌آوردهٔ چشم‌هایش به دوربین زل زده بود. کنارش حاج خانم نشسته بود که دستش با کفگیر از دیگ مسی بیرون آمده بود و زعفران پلو، روی مقوای زرد عکس، دیگر نه زرد بود و نه بوی زعفران می‌داد.


#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۵۹

@baamanbekhaan
داستان نهم: #سه‌شنبه‌ی_خیس

کلید را چرخاند و رفت توی حیاط. چتر را باز کرد و از این‌ طرف پارچهٔ آبی به آسمان نگاه کرد، آن‌قدر آسمان پایین آمده بود که ملیحه می‌توانست یک مشت از آن را بردارد و بو کند. با چتر به اتاق رفت. پرده همان‌قدر آبی شد که آینه. بی‌آنکه چتر را ببندد، آن را روی میز گذاشت. آن‌ طرف میز، پارچ آب، بدون یک قطره آب، پُر از آب بود.


#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۷۴

@baamanbekhaan
#آخرین_برش_از_متن_کتاب📚

داستان آخر: #گیاهی_در_قرنطینه

آدم یا از چیزهایی می‌ترسه که اونا رو می‌شناسه، مثل چاقو، مثل تنهایی، یا از چیزهایی که اصلاً نمی‌شناسه، مثل تاریکی، مثل وقتی که با هر صدای در خیال می‌کنی اومدن بگیرنت، مثل مرگ...

#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
#بیژن_نجدی
#نشر_مرکز
ص۸۲

@baamanbekhaan