Forwarded from پَر و پِتِنگ
ششون ابو، روباه بي گرگ اگو: بيا اوّل مو جگر تو اُخورم بعد تو جگر مو، روباه جگر گرگ اَخا، گرگ اميره !
روباه همي تواشوتا وقتيكه گشنش ابو، اَرَسه سَرِيه كَلَك چَويي، يه چيزي سفيدي اَبين كه تو كَلَك چان به گَمُن ايكه تكّه گوشتن بَي خوش اَندازِ تو كَلَك چاه، اَبين كه اي بابا اي يه تكه سنگين دعا اَكُن، "اي خدا يه كسي اِرَسُن بَي مو دَر بيارِ يه چيزي مال الله اَدُم"
يه نفري اَرَسِ بَي روباه دَراَيارِ، روباه بَي خوش كَش وتُر اَدِ، باركَرَنگي اَكَن، اَگو« اي اَم مال الله»
دوباره خدا با باد دولغ شَندازِ تو كلك چاه، دوباره با گريغ والتماس اگو: « اي خدا توبه اُمكِ، غلط امکه، يه دُفَي دِگه بَي مو نجات آدِ كه يه چيزي خُبي مال الله اَدُم .»
دو نفر با يه خري كه بار سِنجِت شُزَ بواَزهَومو راه رَد اَوِن صِدَي نالِشتِ روباه اَشنُوِن، اَيان اَتوكَلَك چاه شَدَر اَيارِن، روباه تَن خوش اَمُردَي اَزَن" اَگُن شِبَريم آبادي كه پوست خُبي اِشَن، اَفروشيم. يكيشان رو دوش شَهلِ، نزيك آبادي كه اَرَسِن، روباه كه رو دوش مَردِكه سَرِش اَپوين بو، يه پس گردني بَي مردكه اَزن، او بَخالِش كه رفيقش بون، بَي روباه اَهلِ اَرو بارِ سِنجِتي، با رفيقش گِل آويزاَبو، خر با بار سِنجِتي اتو آبادي اَرَسَ، روباه بار سِنجِتي اَندازِ اگو: ووي مال الله! مال الله!، مردم اَريزن هَر كه سِنجِت بَي خوش اواگي و دِگه روباه دَراَشو».
ترجمه ی مکر روباه
«يكي بود يكي نبود، غير از خدا هيچكس نبود، يك روز روباه راهي مي گیره مي ره، سر راه گرگي، او را مي بينه، مي گه : ها دايي روباه كجا ميري؟ مي گه: مي خوام برم سفر" مي گه" مرا هم مي بري؟ مي گه: تو هم بيا.
همينطور مي روند تا يك شغالي اينا را مي بينه. مي گه: ها دايي روباه كجا مي خواي بري؟ مي گه: مي خوام برم سفر. مي گه: مرا هم مي بري؟ مي گه: تو هم بيا.
همينطور مي رند تا يك موش خرما اينا را مي بينه. مي گه: ها دايي روباه كجا مي ري؟ مي گه: مي خوام برم سفر. مي گه : مرا هم مي بري؟ مي گه: تو هم بيا.
همينطور مي رند تا يك خرگوش اينا را مي بينه ، مي گه : ها دايي روباه كجا میري؟ مي گه : مي خوام برم سفر . مي گه مرا هم مي بري ؟ مي گه : تو هم بيا.
همينطور مي رند تا گرسنه مي شن. روباه مي گه: گرگ به در، شغال به در، موش خرما به در، پس خرگوش مي خوايم چكارش كنيم، بگيريمش بخوريمش، خرگوشه را مي خورند .
همينطور مي رند تا گرسنه مي شن. روباه مي گه گرگ به در، شغال به در، پس موش خرما مي خوايم چكارش كنيم؟ بگيريمش بخوريمش. موش خرماهه را مي خورند .
همينطور مي رند تا گرسنه مي شن، روباه مي گه، گرگ به در، پس شغال رو مي خوايم چكارش كنيم ، بگيريمش بخوريم، شغاله را مي خورند.
همينطور مي رند تا گرسنه مي شن. روباه به گرگ مي گه: بيا اول من جگر تو بخورم بعد تو جگر من. روباه جگر گرگه را مي خوره، گرگه مي ميره!
روباه همينطور مي ره تا وقتي كه گرسنه مي شه، مي رسه سر يك چاله اي، مي بينه يك چيز سفيدي توي چاله است. به گمان اينكه تكه گوشتي يه، خودش را داخل چاله مي اندازه، مي بينه كه اي بابا، يك تكه سنگي يه، دعا مي كنه: اي خدا كسي را برسان مرا در بياره. چيزي را نذر الله مي دم.
يه نفر مي رسه روباه را در مي ياره. روباه خودش كَش و قوس مي ده، آروغي مي زنه، مي گه: اِهِه، اينَم نذر الله !
دوباره خدا به وسيله باد و طوفان او را داخل چاله مي اندازه، دوباره با گريه و التماس مي گه: اي خدا توبه كردم، غلط كردم، يك دفعه ديگه منو نجات بده كه يك چيز خوب نذر الله مي دم.
دو نفر با يك الاغي كه بار سنجد زده بودن از همان راه رد مي شن صداي ناله روباه مي شنون، مي يان از داخل چاله درش مي يارن روباه خود را به مردگي مي زنه، مي گه به آبادي ببريمش كه پوست خوبي داره، ميفروشيم، يكي ازآنها روي شانه خود مي گذاره. نزديك آبادي كه ميرسن، روباه كه روي شانه مَرده سرش به پايين بود، پَس گردني به مَرده مي زنه، او به خيال اينكه رفيقش است، روباه را روي بار سنجدي مي گذارد با رفيقش گل آويز مي شه ، الاغ با بار سنجد به آبادي مي رسه، روباه بار سنجدي را مي اندازه مي گه: آهوي، نذر الله ! نذر الله ! مردم ميريزن هر كس براي خودش سنجد بر مي داره و ديگه روباه در مي ره».
2- دُخت ديو شَوپيده (Dokhte Div Showpideh)
«يكي بو، يكی نبو، غير از خدا، هيشكه نبو، يه روزي يه دُخت خيلي قشنگي اَشو سَرِ چشمه او بيارِ، از بس شهمات بو همو جا اخوابِ شَخَواَشو، ديواَيابلن شَكُن شَبَ تواِشكَفت، وَختي داخت از خو پا اَوو، چِش واز اَكُن اَبين وَرَسرش ديوِن، التماس اَكُن كه ول شُكُن، ديو اگو، شرط ايكه ول تو كُنُم، ايِن كه اگه یَه تِركه تِزَنُم ايطري كوه اَفتي، اگه دو تا تركه تزنم او طري كوه افتي، اگه سه تا تركه تزنم اَشي تو پوست سگ. داخت اگو سه تا تركه مِزِن. سه تركه شَزَن، اَشو تو پوست سگ ،آزاد اَوو.
داخت اَرَسَ خُنه يه پيرزني ا
روباه همي تواشوتا وقتيكه گشنش ابو، اَرَسه سَرِيه كَلَك چَويي، يه چيزي سفيدي اَبين كه تو كَلَك چان به گَمُن ايكه تكّه گوشتن بَي خوش اَندازِ تو كَلَك چاه، اَبين كه اي بابا اي يه تكه سنگين دعا اَكُن، "اي خدا يه كسي اِرَسُن بَي مو دَر بيارِ يه چيزي مال الله اَدُم"
يه نفري اَرَسِ بَي روباه دَراَيارِ، روباه بَي خوش كَش وتُر اَدِ، باركَرَنگي اَكَن، اَگو« اي اَم مال الله»
دوباره خدا با باد دولغ شَندازِ تو كلك چاه، دوباره با گريغ والتماس اگو: « اي خدا توبه اُمكِ، غلط امکه، يه دُفَي دِگه بَي مو نجات آدِ كه يه چيزي خُبي مال الله اَدُم .»
دو نفر با يه خري كه بار سِنجِت شُزَ بواَزهَومو راه رَد اَوِن صِدَي نالِشتِ روباه اَشنُوِن، اَيان اَتوكَلَك چاه شَدَر اَيارِن، روباه تَن خوش اَمُردَي اَزَن" اَگُن شِبَريم آبادي كه پوست خُبي اِشَن، اَفروشيم. يكيشان رو دوش شَهلِ، نزيك آبادي كه اَرَسِن، روباه كه رو دوش مَردِكه سَرِش اَپوين بو، يه پس گردني بَي مردكه اَزن، او بَخالِش كه رفيقش بون، بَي روباه اَهلِ اَرو بارِ سِنجِتي، با رفيقش گِل آويزاَبو، خر با بار سِنجِتي اتو آبادي اَرَسَ، روباه بار سِنجِتي اَندازِ اگو: ووي مال الله! مال الله!، مردم اَريزن هَر كه سِنجِت بَي خوش اواگي و دِگه روباه دَراَشو».
ترجمه ی مکر روباه
«يكي بود يكي نبود، غير از خدا هيچكس نبود، يك روز روباه راهي مي گیره مي ره، سر راه گرگي، او را مي بينه، مي گه : ها دايي روباه كجا ميري؟ مي گه: مي خوام برم سفر" مي گه" مرا هم مي بري؟ مي گه: تو هم بيا.
همينطور مي روند تا يك شغالي اينا را مي بينه. مي گه: ها دايي روباه كجا مي خواي بري؟ مي گه: مي خوام برم سفر. مي گه: مرا هم مي بري؟ مي گه: تو هم بيا.
همينطور مي رند تا يك موش خرما اينا را مي بينه. مي گه: ها دايي روباه كجا مي ري؟ مي گه: مي خوام برم سفر. مي گه : مرا هم مي بري؟ مي گه: تو هم بيا.
همينطور مي رند تا يك خرگوش اينا را مي بينه ، مي گه : ها دايي روباه كجا میري؟ مي گه : مي خوام برم سفر . مي گه مرا هم مي بري ؟ مي گه : تو هم بيا.
همينطور مي رند تا گرسنه مي شن. روباه مي گه: گرگ به در، شغال به در، موش خرما به در، پس خرگوش مي خوايم چكارش كنيم، بگيريمش بخوريمش، خرگوشه را مي خورند .
همينطور مي رند تا گرسنه مي شن. روباه مي گه گرگ به در، شغال به در، پس موش خرما مي خوايم چكارش كنيم؟ بگيريمش بخوريمش. موش خرماهه را مي خورند .
همينطور مي رند تا گرسنه مي شن، روباه مي گه، گرگ به در، پس شغال رو مي خوايم چكارش كنيم ، بگيريمش بخوريم، شغاله را مي خورند.
همينطور مي رند تا گرسنه مي شن. روباه به گرگ مي گه: بيا اول من جگر تو بخورم بعد تو جگر من. روباه جگر گرگه را مي خوره، گرگه مي ميره!
روباه همينطور مي ره تا وقتي كه گرسنه مي شه، مي رسه سر يك چاله اي، مي بينه يك چيز سفيدي توي چاله است. به گمان اينكه تكه گوشتي يه، خودش را داخل چاله مي اندازه، مي بينه كه اي بابا، يك تكه سنگي يه، دعا مي كنه: اي خدا كسي را برسان مرا در بياره. چيزي را نذر الله مي دم.
يه نفر مي رسه روباه را در مي ياره. روباه خودش كَش و قوس مي ده، آروغي مي زنه، مي گه: اِهِه، اينَم نذر الله !
دوباره خدا به وسيله باد و طوفان او را داخل چاله مي اندازه، دوباره با گريه و التماس مي گه: اي خدا توبه كردم، غلط كردم، يك دفعه ديگه منو نجات بده كه يك چيز خوب نذر الله مي دم.
دو نفر با يك الاغي كه بار سنجد زده بودن از همان راه رد مي شن صداي ناله روباه مي شنون، مي يان از داخل چاله درش مي يارن روباه خود را به مردگي مي زنه، مي گه به آبادي ببريمش كه پوست خوبي داره، ميفروشيم، يكي ازآنها روي شانه خود مي گذاره. نزديك آبادي كه ميرسن، روباه كه روي شانه مَرده سرش به پايين بود، پَس گردني به مَرده مي زنه، او به خيال اينكه رفيقش است، روباه را روي بار سنجدي مي گذارد با رفيقش گل آويز مي شه ، الاغ با بار سنجد به آبادي مي رسه، روباه بار سنجدي را مي اندازه مي گه: آهوي، نذر الله ! نذر الله ! مردم ميريزن هر كس براي خودش سنجد بر مي داره و ديگه روباه در مي ره».
2- دُخت ديو شَوپيده (Dokhte Div Showpideh)
«يكي بو، يكی نبو، غير از خدا، هيشكه نبو، يه روزي يه دُخت خيلي قشنگي اَشو سَرِ چشمه او بيارِ، از بس شهمات بو همو جا اخوابِ شَخَواَشو، ديواَيابلن شَكُن شَبَ تواِشكَفت، وَختي داخت از خو پا اَوو، چِش واز اَكُن اَبين وَرَسرش ديوِن، التماس اَكُن كه ول شُكُن، ديو اگو، شرط ايكه ول تو كُنُم، ايِن كه اگه یَه تِركه تِزَنُم ايطري كوه اَفتي، اگه دو تا تركه تزنم او طري كوه افتي، اگه سه تا تركه تزنم اَشي تو پوست سگ. داخت اگو سه تا تركه مِزِن. سه تركه شَزَن، اَشو تو پوست سگ ،آزاد اَوو.
داخت اَرَسَ خُنه يه پيرزني ا
اين سگ يه شانه و يه كاسه گل سرشوي برداشته بود و به استخر براي حموم مي ره، يه سِري بايد توي اين كار باشه. پيرزن مي گه: من چه كار كنم تا اونا كمين بگيرم؟
به پيرزن ميگن سرانگشت كوچكت را ببر و نمك بزن تا خواب نري. پيرزن همين كار مي كنه تا دختره را مي بينه كه از توي پوست سگ در مي ياد و شروع مي كنه به لباس شستن پيرزن اونا به آغوش مي گيره و گريه ميكنه و ميگه عزيزم تو حوري هستي، پري هستي يا آدمي؟ مي گه : من آدمم، و سرگذشت خودش را تعريف مي كنه. پيرزن با او اخت مي شه. يه روز وقتي دختره مي ره سراستخر تا حموم كنه، پسر پادشاه كه همان طرف به دنبال شكار بود مي بينه دختري مثل ماه، موي بلند خرماييش جمع و جور مي كنه و توي پوست سگ مي ره. پسر پادشاه تعقيبش ميكنه و مي بينه كه به خانه يك پيرزني مي ره و او جايش را زير چشم مي گيره و به پدر و مادرش مي گه من مي خوام سگ يه پيرزني را بگیرم (با او ازدواج كنم). پدر و مادر پسره حيران مي شن. اول خيال مي كنن شوخي مي كنه ولي پسره آرام و قرار نمي گيره. مي گه حتماً من همين سگ را ميخوام! هر چه پادشاه به او مي گه اين كار نكن كه باعث آبروريزي من مي شه حرف او را قبول نمي كنه همه دانشمندان مي ياره تا بلكه او را متقاعد كنن، نمي تونن او را راضي كنن، تا بالاخره خانواده اش رضايت مي دن.
سور و سات عروسي راه مي افته. ولي به پادشاه و خانواده اش اگر تير مي زدي خون از اونا نمي اومد. اين عروسي انگار براي آنها عزاداري و ماتم بود. پسره كه مي ديدن خوشحال بود و خيال مي كردند ديوونه است. او هم عمداً بروز نمي داد. وقتي پسره با سگ به حجله رفتن. همه يه چشم داشتن يه چشم ديگه قرض مي گرفتن تا نگاه كنن. پيرزن هم مي ديد كه مثل اينكه دختر او را مي برند گريه مي كرد.
توي حجله داماد به سگ مي گه: يالا از توي جلدت در بيا كه من تو را ديدم، اين همه ناز نكن. چرا تو خودت را اينجوري كردي؟ عروس ميگويد: مرا ديو برده بود. سه تا شلاق به من زده تا رفته ام توي پوست سگ و رها كرده، گفته است اگه كسي مي خواد از توي پوست سگ تو را بيرون بياره، بايد سه تا شلاق به تو بزنه تا بيرون بيايي، اگه همين جوري بيرون اومدي دوباره تو را مي برم. داماد سه تا شلاق به سگ مي زنه تا دختره از توي پوست بيرون مي ياد.
صبح زود پادشاه كه شب با ناراحتي خوابيده بود، يكي را مي فرسته تو حجله، وقتي مي ره مي بينه به جاي سگ، عروس خيلي قشنگي كه تا بحال به چشم نديده بود نشسته است، فوراً مي ياد به پادشاه مي گه. پادشاه مثل اينكه خداوند يك عمر ديگر به او مي دهد، از نو هفت شبانه روز جشن ميگيرد و حسابي بريز و بپاش مي كنه.
بعد از اين قضيه، پسر وزير هم چشم و همچشمي مي كنه مي گه من هم می خوام سگي كه خونه يه پيرزني هست بگیرم. وزير خوشحال مي شه. فوراً سور و سات عروسي راه مي اندازه، هفت شبانه روز جشن مي گيره و بريز و بپاش مي كنه.
توي حجله كه مي رن، داماد به سگ مي گه: یالا! تو هم از توي پوست سگ بيرون بيا، ناز نكن سگ مي گه: عو عو…! عو عو…! تا سه مرتبه مي گه از توي پوست سگ بيرون بيا، سگ همينطور جوابش مي ده: عوعو… عوعو... مرتبه چهارمي سگ به داماد حمله مي كنه و او را لت و پار ميكنه.
صبح زود، وزير خوشحال يكي را در حجله مي فرسته تا ببینه چه خبره، وقتي بر مي گرده، وزير مي گه: هان؟ چطور؟ ميگه: لب و لوچه عروس سرخ سرخ، بدن داماد تكه تكه.
وزير حسابي پشيمان مي شود و به سر و كله خودش مي زنه.
به پيرزن ميگن سرانگشت كوچكت را ببر و نمك بزن تا خواب نري. پيرزن همين كار مي كنه تا دختره را مي بينه كه از توي پوست سگ در مي ياد و شروع مي كنه به لباس شستن پيرزن اونا به آغوش مي گيره و گريه ميكنه و ميگه عزيزم تو حوري هستي، پري هستي يا آدمي؟ مي گه : من آدمم، و سرگذشت خودش را تعريف مي كنه. پيرزن با او اخت مي شه. يه روز وقتي دختره مي ره سراستخر تا حموم كنه، پسر پادشاه كه همان طرف به دنبال شكار بود مي بينه دختري مثل ماه، موي بلند خرماييش جمع و جور مي كنه و توي پوست سگ مي ره. پسر پادشاه تعقيبش ميكنه و مي بينه كه به خانه يك پيرزني مي ره و او جايش را زير چشم مي گيره و به پدر و مادرش مي گه من مي خوام سگ يه پيرزني را بگیرم (با او ازدواج كنم). پدر و مادر پسره حيران مي شن. اول خيال مي كنن شوخي مي كنه ولي پسره آرام و قرار نمي گيره. مي گه حتماً من همين سگ را ميخوام! هر چه پادشاه به او مي گه اين كار نكن كه باعث آبروريزي من مي شه حرف او را قبول نمي كنه همه دانشمندان مي ياره تا بلكه او را متقاعد كنن، نمي تونن او را راضي كنن، تا بالاخره خانواده اش رضايت مي دن.
سور و سات عروسي راه مي افته. ولي به پادشاه و خانواده اش اگر تير مي زدي خون از اونا نمي اومد. اين عروسي انگار براي آنها عزاداري و ماتم بود. پسره كه مي ديدن خوشحال بود و خيال مي كردند ديوونه است. او هم عمداً بروز نمي داد. وقتي پسره با سگ به حجله رفتن. همه يه چشم داشتن يه چشم ديگه قرض مي گرفتن تا نگاه كنن. پيرزن هم مي ديد كه مثل اينكه دختر او را مي برند گريه مي كرد.
توي حجله داماد به سگ مي گه: يالا از توي جلدت در بيا كه من تو را ديدم، اين همه ناز نكن. چرا تو خودت را اينجوري كردي؟ عروس ميگويد: مرا ديو برده بود. سه تا شلاق به من زده تا رفته ام توي پوست سگ و رها كرده، گفته است اگه كسي مي خواد از توي پوست سگ تو را بيرون بياره، بايد سه تا شلاق به تو بزنه تا بيرون بيايي، اگه همين جوري بيرون اومدي دوباره تو را مي برم. داماد سه تا شلاق به سگ مي زنه تا دختره از توي پوست بيرون مي ياد.
صبح زود پادشاه كه شب با ناراحتي خوابيده بود، يكي را مي فرسته تو حجله، وقتي مي ره مي بينه به جاي سگ، عروس خيلي قشنگي كه تا بحال به چشم نديده بود نشسته است، فوراً مي ياد به پادشاه مي گه. پادشاه مثل اينكه خداوند يك عمر ديگر به او مي دهد، از نو هفت شبانه روز جشن ميگيرد و حسابي بريز و بپاش مي كنه.
بعد از اين قضيه، پسر وزير هم چشم و همچشمي مي كنه مي گه من هم می خوام سگي كه خونه يه پيرزني هست بگیرم. وزير خوشحال مي شه. فوراً سور و سات عروسي راه مي اندازه، هفت شبانه روز جشن مي گيره و بريز و بپاش مي كنه.
توي حجله كه مي رن، داماد به سگ مي گه: یالا! تو هم از توي پوست سگ بيرون بيا، ناز نكن سگ مي گه: عو عو…! عو عو…! تا سه مرتبه مي گه از توي پوست سگ بيرون بيا، سگ همينطور جوابش مي ده: عوعو… عوعو... مرتبه چهارمي سگ به داماد حمله مي كنه و او را لت و پار ميكنه.
صبح زود، وزير خوشحال يكي را در حجله مي فرسته تا ببینه چه خبره، وقتي بر مي گرده، وزير مي گه: هان؟ چطور؟ ميگه: لب و لوچه عروس سرخ سرخ، بدن داماد تكه تكه.
وزير حسابي پشيمان مي شود و به سر و كله خودش مي زنه.
*برشی از یک زندگی پر ماجرا*
صفر مرادی شهدادی با پذیرفتن ملازم و تفنگ دار بودن خان تارم در قلعه ی رفیع آباد مستقر شد . در پایین ترین نقطه روستا مستقر شد. یک بوته مُغ "اصناف" در جلوی درب بزرگ دو لنگه ای او قد علم کرده بود و دیوار گلی خانه در مصاف با دیوار باغ گُلی و نخلستان رفیع آباد چسبیده بود.
صفر عاشق تفنگ و شکار بود که زمانه اش بود. در هنگام درگیری خان با چوبینه شعری از پدرم " حسین" بر سر زبان افتاد که اسامی تفنگداران خان در آن آورده شده است:
"مشیر " و موذر و "حسین" پنج تیر
"صفر " هشت تیر تو "مهد" ممتار ده تیر
تهمتن با براران وفادار
بیارید "چوبینه" بر زیر زنجیر
صفر از نخستین زنش پسری دارا می شود که در زمان کودکی به او " بهارو" می گفتند . بهارو وقتی جوان و سرمست و عاشق پیشه شده بود به " بهار مست " معروف شد.
در عروسی ها با شلوار معروف " بنز" که از سفر کاری جزیره لاوان می خریدند چنان رقصی می کرد که از برخورد دو لنگه ی شلوارش که حالت مشمئعی داشت خش خش آن بلند می شد.
در یک گروه دسته جمعی شبانه که با الاغ برای هیزم چینی عروسی یکی از جوانان رفته بودند، همقطاران تا اسم معشوقه اش را بردند پس از سردادن یک شروه ، چنان بی خود از خود شد که از روی الاغ، خود را نقش بر زمین کرد و در خاک و گل هل ی زیر نور مهتاب گََل غَرت زد ( پل خورد) .
زمان گذشت تا "بهار مست" با نام رسمیش " فلکناز" با یاد گرفتن کسب و کار جوشکار حرفه ای در بیشتر پروژه ها ی هرمز گان و خوزستان مشغول شود و کلکسیونی از رزومه ی کاری برای خود جمع کند.
دوره ی کشاورزی و ارباب رعیتی تمام شده بود. به طوری که صفر هم در اواخر پیری با شغل نگهبانی در یک شرکت در بندر عباس مجبور به خم و راست شدن و اطاعت از کارفرما می شد.
انقلاب شد. پس از انقلاب صفر به مهد تولد خود شهدادی رفت . طولی نکشید که در ادامه خصومت های کهنه ی قبیله ای در دامنه کوهی هدف تیر اندآزی یک نادیده قرار گرفت و کشته شد.
فلکنار با غرور مانده از جوانی ها گاه و بیگاه در پی انتقام از قاتل پدر خود چکمه می پوشید. اما بازی های روزگار او بر آن داشت تا رفته رفته به سمت و سوی دیگری از خصومت گری ها بیفتد که حاصلش اتفاق قتل یک جوان با انگیزه ناموسی شد تا به گردن او بیفتد. در کسوت یک متهم فراری روی به کوه و صحرا نهاد تا در پرت ترین نقطه ای از جنوب غرب تارم زمین به نام " گله گاه" پنهانی و ناشناخته به کشاورزی و دامداری بپر دارد . او پس از همسر اولش که آبادانی با اصلیت گهگمی بود، همسری دیگری از این منطقه گرفته بود و دارای فرزندان متعددی شد.
زندگی کردن در خفا و در تحت تعقیب بودن چنان دِهشَتی بر او مستولی شده بود که در یک برخورد با مامور محیط زیست در تاریکی ، به اشتباه به گمان اینکه مامور است که قصد دستگیر شدنش را دارد تیری به او حواله می کند. که اتفاقا" یکی ا زهم ولایتی او و پسر دایی همسر اولش بود. البته خوشبختانه کشنده نبود. با صدا در آمدن از آنها این آشنایی رو می شود :
- مرا کشتی، فلکناز !
- بیا این تفنگ بگیر و زود تر از خود مرا بکش، فرهمند !
رسانه ها در حد برخورد اشرار با مامور محیط زشت خبر را منتشر کردند.
فلکناز عاقبت در مثل روزگار " سه بار جستی ملخو" به ترفندی دستگیر می شود .
مدتی در زندان بود تا به هنگام قصاص در پای اعدام خانواده مقتول او را می بخشد.
فلکناز پس از دیدن داغ یک جوانش که فوتش در زندان روی داد مدتی
مدتی در بندر بود و مستاجر نشین و گاهی هم در همان گله گاه به کار کشاورزی بود تا سر انجام در تاریخ ۶ / ۱ / ۱۴۰۱ در آغازین فصل مستی بهار در گذشت و در قبرستان قدیمی " گله گاه" به خاک سپرده می شود با همان چشمان راز آلودش که از عکس او پیداست.
یعقوب باوقار زعیمی
🚴♂️🌴
۶ بهمن ۱۴۰۲
صفر مرادی شهدادی با پذیرفتن ملازم و تفنگ دار بودن خان تارم در قلعه ی رفیع آباد مستقر شد . در پایین ترین نقطه روستا مستقر شد. یک بوته مُغ "اصناف" در جلوی درب بزرگ دو لنگه ای او قد علم کرده بود و دیوار گلی خانه در مصاف با دیوار باغ گُلی و نخلستان رفیع آباد چسبیده بود.
صفر عاشق تفنگ و شکار بود که زمانه اش بود. در هنگام درگیری خان با چوبینه شعری از پدرم " حسین" بر سر زبان افتاد که اسامی تفنگداران خان در آن آورده شده است:
"مشیر " و موذر و "حسین" پنج تیر
"صفر " هشت تیر تو "مهد" ممتار ده تیر
تهمتن با براران وفادار
بیارید "چوبینه" بر زیر زنجیر
صفر از نخستین زنش پسری دارا می شود که در زمان کودکی به او " بهارو" می گفتند . بهارو وقتی جوان و سرمست و عاشق پیشه شده بود به " بهار مست " معروف شد.
در عروسی ها با شلوار معروف " بنز" که از سفر کاری جزیره لاوان می خریدند چنان رقصی می کرد که از برخورد دو لنگه ی شلوارش که حالت مشمئعی داشت خش خش آن بلند می شد.
در یک گروه دسته جمعی شبانه که با الاغ برای هیزم چینی عروسی یکی از جوانان رفته بودند، همقطاران تا اسم معشوقه اش را بردند پس از سردادن یک شروه ، چنان بی خود از خود شد که از روی الاغ، خود را نقش بر زمین کرد و در خاک و گل هل ی زیر نور مهتاب گََل غَرت زد ( پل خورد) .
زمان گذشت تا "بهار مست" با نام رسمیش " فلکناز" با یاد گرفتن کسب و کار جوشکار حرفه ای در بیشتر پروژه ها ی هرمز گان و خوزستان مشغول شود و کلکسیونی از رزومه ی کاری برای خود جمع کند.
دوره ی کشاورزی و ارباب رعیتی تمام شده بود. به طوری که صفر هم در اواخر پیری با شغل نگهبانی در یک شرکت در بندر عباس مجبور به خم و راست شدن و اطاعت از کارفرما می شد.
انقلاب شد. پس از انقلاب صفر به مهد تولد خود شهدادی رفت . طولی نکشید که در ادامه خصومت های کهنه ی قبیله ای در دامنه کوهی هدف تیر اندآزی یک نادیده قرار گرفت و کشته شد.
فلکنار با غرور مانده از جوانی ها گاه و بیگاه در پی انتقام از قاتل پدر خود چکمه می پوشید. اما بازی های روزگار او بر آن داشت تا رفته رفته به سمت و سوی دیگری از خصومت گری ها بیفتد که حاصلش اتفاق قتل یک جوان با انگیزه ناموسی شد تا به گردن او بیفتد. در کسوت یک متهم فراری روی به کوه و صحرا نهاد تا در پرت ترین نقطه ای از جنوب غرب تارم زمین به نام " گله گاه" پنهانی و ناشناخته به کشاورزی و دامداری بپر دارد . او پس از همسر اولش که آبادانی با اصلیت گهگمی بود، همسری دیگری از این منطقه گرفته بود و دارای فرزندان متعددی شد.
زندگی کردن در خفا و در تحت تعقیب بودن چنان دِهشَتی بر او مستولی شده بود که در یک برخورد با مامور محیط زیست در تاریکی ، به اشتباه به گمان اینکه مامور است که قصد دستگیر شدنش را دارد تیری به او حواله می کند. که اتفاقا" یکی ا زهم ولایتی او و پسر دایی همسر اولش بود. البته خوشبختانه کشنده نبود. با صدا در آمدن از آنها این آشنایی رو می شود :
- مرا کشتی، فلکناز !
- بیا این تفنگ بگیر و زود تر از خود مرا بکش، فرهمند !
رسانه ها در حد برخورد اشرار با مامور محیط زشت خبر را منتشر کردند.
فلکناز عاقبت در مثل روزگار " سه بار جستی ملخو" به ترفندی دستگیر می شود .
مدتی در زندان بود تا به هنگام قصاص در پای اعدام خانواده مقتول او را می بخشد.
فلکناز پس از دیدن داغ یک جوانش که فوتش در زندان روی داد مدتی
مدتی در بندر بود و مستاجر نشین و گاهی هم در همان گله گاه به کار کشاورزی بود تا سر انجام در تاریخ ۶ / ۱ / ۱۴۰۱ در آغازین فصل مستی بهار در گذشت و در قبرستان قدیمی " گله گاه" به خاک سپرده می شود با همان چشمان راز آلودش که از عکس او پیداست.
یعقوب باوقار زعیمی
🚴♂️🌴
۶ بهمن ۱۴۰۲
🧿 *با فیروزه های نیشابور*
✍️ *یعقوب باوقار زعیمی*
روزی است هوا خوش و نه گرم است و نه سرد / ابر از رخ گلزار همی شدید گرد / بلبل به زبان پهلوی با گل زرد / فریاد همی زند که می باید خَورد
" حکیم عمر خیام نیشابوری"
همه چیز ردیف شد برای یک سفر ساندویچی من. از آن دست سفر هایی که یک بار در خورشید گرفتگی قرن در ۲۰ امردادماه سال ۱۳۷۸ برایم رقم خورد و به نوشته آوردم.
سفر ساندویچی بر اینگونه نامیدم که به طور فشرده خودم یک نفر بتوانم در سرحد امکان به برنامه های پی در پی دلچسب پیش رو و دیدنی های در راه بتوانم برسم. و آن راهی شدن با اتوبوس هست به گونه ای که شبها در شهری مجبور نباشم کرایه ای خواب و رفت و آمد های اضافی داشته باشم. در اتوبوس های لوکس همه چیز مهیاست : صندلی تک نفره ی تاشو ، سوکتی برای شارژ تلفن همراه ، پنجره ای برای چشم انداز بیرون و توقف هایی که شهر و آبادی های بین راه هم می توان دید.
به گونه ای از گامرون به تهران حرکت کردم که اول روز ۲۷ اردیبهشت به نمایشگاه سالانه کتاب برسم و عصر آن در گرد همایی انجمن غزلستان در شب شعر هرمزگان برسم و بعدش هم به مقصد نیشابور با هدف نهایی رسیدن در روز خیام که ۲۸ اردیبهشت است به آرامگاه خیام برای خیام خوانی . در راه بر گشت هم شبی در حانه ی خواهرم باشم و بعد به سرچاهان و بندر.
در بین راه به اقتضای توقف اتوبوس برای صرف غذا و تمدید حال و هوا و بازرسی که انجام می شود اتوبوس تقریبا" طول کشور را باید بپیماید تا شاهد شنیدن گویش و لهجه های گوناگون شویم.
از ایستگاه های عمده اتوبوسی یکی در حوالی یزد و یکی در قم هست که مواجه با انواع و اقسام سوغاتی می شوی.
در ترمینال جنوب پیاده می شوم. اینجا دیگر فهمیده ام که نباید در چنگال تاکسی ران هایی که مانند گرگ می خواهند مسافر بقاپند بیفتی و می شود یک راست با ۵ هزار تومان با مترو به آن سر شهر رفت و برای نمایشگاه کتاب همین کار کردم.
البته دیدن قیافه ها و نا امید شدن از به تور انداختن مسافر هم از جنبه ی دیگر قابل ترحم است. سالمدانی که شاید در تلاش و کار بیشتر ایام جوانی برای به دست آوردن لقمه ی نانی هستند ولی چه می شود کرد در این جا رابطه تاکسی ران و مسافر مانند همان رابطه شیر و آهو هست که نلسون ماندلا گفته است: " هر روز صبح در آفریقا آهویی از خواب بلند می شود که می داند باید از شیر تندتر بدود تا طعمه آن نشود و شیری که می داند باید از آهو تندتر بدود تا گرسنه نماند.
مهم نیست شیر باشی یا آهو با طلوع هر آفتاب با تمام توان آماده دویدن باش ! "
در نمایشگاه کتاب باید سریع از غرفه هایی که بدهکار خواندن کتاب های آنها، با این عمر کم مانده نیستم رد شوم و به غرفه هایی که چیزی قانع و دستگیرم کند سر می زنم که در طول گشت چند تایی کتاب کم حجم داستان و رمان و پژوهشی گیر آوردم.
گشت زدن فرهنگی و دیدن کتاب های دلخواه که حتی اگر نتوانی بخری هم خودش حس و حالی دارد !
مانند همیشه غرفه های ناشر های معروف مانند : نشر چشمه، نگاه، سخن، امیر کبیر و نشریه جا افتاده نیماژ شلوغ و مشتری های خود را دارد. انتشاراتی مانند قطره شرکت نکرده بودند.
غرفه " نسل نو اندیش" مبتکر موضوعات موفقیت هنوز بسیار شلوغ بود. موضوعی که دلچسب جوانان این مرز و بوم است و چون رویا در سر می پرورانند!
یک غرفه بود که جلویش نوشته بود " بی خیال شو!" و خیلی شلوغ بود و نتوانستم جمعیت را بشکافم بروم ببینم چه خبر است !
پس از دور زدن نمایشگاه به ساختمان روزنامه اطلاعات واقع در میرداماد- خیابان نفت ( مصدق) رفتم تا برنامه شب شعر هرمزگان را ببینم.
بودند شاعرانی از " انجمن شعر و دریا " با دبیران انجمن : مسلم محبی و معصومه مرشدی که با اینکه من یک ساعتی دیرتر رسیده بودم معلوم بود که شعرای هرمزگان درخشیده و حرفی برای گفتن در قلب پایتخت دارند.
شاعرانی از شهر های مختلف هم شعر خواندند.
حضور شاعرانی چون عبدالجبار کاکایی و مسلم حسنشاهی هم موجب گرمی محفل فضای شاعرانه بود.
مهندس منوچهر ضیایی و یک خانم ظاهرا" خراسانی مشترکا" مجری برنامه بودند. مهندس هر از گاهی با جملات طنز دلنشینش موجب تلطیف و لبخند حاضران می شد.
دف نوازی ریز و نی نوازی دو تن از هنرمندان بنام شور و حالی به مجلس داد.
با مترو به ترمینال جنوب برای رفتن به نیشابور رفتم.
در مترو ویترینی از جامعه ی پایتخت را می بینی ...کسانی در حال چشم فرو بستن یا چرت زدن برای کوناه کردن بی حوصلگی، کسانی با گوشی ور رفتن ، کسانی در حال تفکر ...
اما جماعت قابل توجه آنهایی هستند که همیشه انگار ساکن درون مترو هستند: نوازندگان و آواره خوانان. فروشندگان انواع نیازمندی های دم دستی و اجناس ابتکاری کم حجم که بتوانند اشتیاق خرید جمع را بر انگیزند.
✍️ *یعقوب باوقار زعیمی*
روزی است هوا خوش و نه گرم است و نه سرد / ابر از رخ گلزار همی شدید گرد / بلبل به زبان پهلوی با گل زرد / فریاد همی زند که می باید خَورد
" حکیم عمر خیام نیشابوری"
همه چیز ردیف شد برای یک سفر ساندویچی من. از آن دست سفر هایی که یک بار در خورشید گرفتگی قرن در ۲۰ امردادماه سال ۱۳۷۸ برایم رقم خورد و به نوشته آوردم.
سفر ساندویچی بر اینگونه نامیدم که به طور فشرده خودم یک نفر بتوانم در سرحد امکان به برنامه های پی در پی دلچسب پیش رو و دیدنی های در راه بتوانم برسم. و آن راهی شدن با اتوبوس هست به گونه ای که شبها در شهری مجبور نباشم کرایه ای خواب و رفت و آمد های اضافی داشته باشم. در اتوبوس های لوکس همه چیز مهیاست : صندلی تک نفره ی تاشو ، سوکتی برای شارژ تلفن همراه ، پنجره ای برای چشم انداز بیرون و توقف هایی که شهر و آبادی های بین راه هم می توان دید.
به گونه ای از گامرون به تهران حرکت کردم که اول روز ۲۷ اردیبهشت به نمایشگاه سالانه کتاب برسم و عصر آن در گرد همایی انجمن غزلستان در شب شعر هرمزگان برسم و بعدش هم به مقصد نیشابور با هدف نهایی رسیدن در روز خیام که ۲۸ اردیبهشت است به آرامگاه خیام برای خیام خوانی . در راه بر گشت هم شبی در حانه ی خواهرم باشم و بعد به سرچاهان و بندر.
در بین راه به اقتضای توقف اتوبوس برای صرف غذا و تمدید حال و هوا و بازرسی که انجام می شود اتوبوس تقریبا" طول کشور را باید بپیماید تا شاهد شنیدن گویش و لهجه های گوناگون شویم.
از ایستگاه های عمده اتوبوسی یکی در حوالی یزد و یکی در قم هست که مواجه با انواع و اقسام سوغاتی می شوی.
در ترمینال جنوب پیاده می شوم. اینجا دیگر فهمیده ام که نباید در چنگال تاکسی ران هایی که مانند گرگ می خواهند مسافر بقاپند بیفتی و می شود یک راست با ۵ هزار تومان با مترو به آن سر شهر رفت و برای نمایشگاه کتاب همین کار کردم.
البته دیدن قیافه ها و نا امید شدن از به تور انداختن مسافر هم از جنبه ی دیگر قابل ترحم است. سالمدانی که شاید در تلاش و کار بیشتر ایام جوانی برای به دست آوردن لقمه ی نانی هستند ولی چه می شود کرد در این جا رابطه تاکسی ران و مسافر مانند همان رابطه شیر و آهو هست که نلسون ماندلا گفته است: " هر روز صبح در آفریقا آهویی از خواب بلند می شود که می داند باید از شیر تندتر بدود تا طعمه آن نشود و شیری که می داند باید از آهو تندتر بدود تا گرسنه نماند.
مهم نیست شیر باشی یا آهو با طلوع هر آفتاب با تمام توان آماده دویدن باش ! "
در نمایشگاه کتاب باید سریع از غرفه هایی که بدهکار خواندن کتاب های آنها، با این عمر کم مانده نیستم رد شوم و به غرفه هایی که چیزی قانع و دستگیرم کند سر می زنم که در طول گشت چند تایی کتاب کم حجم داستان و رمان و پژوهشی گیر آوردم.
گشت زدن فرهنگی و دیدن کتاب های دلخواه که حتی اگر نتوانی بخری هم خودش حس و حالی دارد !
مانند همیشه غرفه های ناشر های معروف مانند : نشر چشمه، نگاه، سخن، امیر کبیر و نشریه جا افتاده نیماژ شلوغ و مشتری های خود را دارد. انتشاراتی مانند قطره شرکت نکرده بودند.
غرفه " نسل نو اندیش" مبتکر موضوعات موفقیت هنوز بسیار شلوغ بود. موضوعی که دلچسب جوانان این مرز و بوم است و چون رویا در سر می پرورانند!
یک غرفه بود که جلویش نوشته بود " بی خیال شو!" و خیلی شلوغ بود و نتوانستم جمعیت را بشکافم بروم ببینم چه خبر است !
پس از دور زدن نمایشگاه به ساختمان روزنامه اطلاعات واقع در میرداماد- خیابان نفت ( مصدق) رفتم تا برنامه شب شعر هرمزگان را ببینم.
بودند شاعرانی از " انجمن شعر و دریا " با دبیران انجمن : مسلم محبی و معصومه مرشدی که با اینکه من یک ساعتی دیرتر رسیده بودم معلوم بود که شعرای هرمزگان درخشیده و حرفی برای گفتن در قلب پایتخت دارند.
شاعرانی از شهر های مختلف هم شعر خواندند.
حضور شاعرانی چون عبدالجبار کاکایی و مسلم حسنشاهی هم موجب گرمی محفل فضای شاعرانه بود.
مهندس منوچهر ضیایی و یک خانم ظاهرا" خراسانی مشترکا" مجری برنامه بودند. مهندس هر از گاهی با جملات طنز دلنشینش موجب تلطیف و لبخند حاضران می شد.
دف نوازی ریز و نی نوازی دو تن از هنرمندان بنام شور و حالی به مجلس داد.
با مترو به ترمینال جنوب برای رفتن به نیشابور رفتم.
در مترو ویترینی از جامعه ی پایتخت را می بینی ...کسانی در حال چشم فرو بستن یا چرت زدن برای کوناه کردن بی حوصلگی، کسانی با گوشی ور رفتن ، کسانی در حال تفکر ...
اما جماعت قابل توجه آنهایی هستند که همیشه انگار ساکن درون مترو هستند: نوازندگان و آواره خوانان. فروشندگان انواع نیازمندی های دم دستی و اجناس ابتکاری کم حجم که بتوانند اشتیاق خرید جمع را بر انگیزند.
کسی با گیتار از آن سر با آواز غرای " اگه یه روز..." از " فرامرز اصلانی" در حال عبور از جمعیت بود و کسی دیگر از این سر در حال داد زدن معرفی سه پایه گوشی موبایل برای فروش.
نگفتم که در سوار شدن مترو اولی من در واگن ویژه زنان ناخواسته وارد شدم ..چون چند نفری هم مرد بودند با آلات موسیقی و به من گفتند که توهم می خوای ساز بزنی . گفتم نه برای جای دیگر است . با اجرای موسیقی گروهی واگن ویژه ی زنان سرشار از کف و سوت زدن شد.
در حالی در مقصد پیاده شدم که اسکناس های ده هزارتومانی به سمت و سوی نوازندگان حواله می شد !
اتوبوس مشهد سوار شدم تا در سر راه به نیشابور برسم.
اول روز به نیشابور رسیدم. راهی تا آرامگاه خیام زیاد نبود. با ده دقیقه و با کرایه ی تاکسی دربست کمتر از شهرستان های بزرگ.
در ورودی آرامگاه درخواست بلیط کردم. متصدی گفت: " امروز به مناسبت روز خیام و هفته ی میراث رایگان است ولی بردن دف به داخل قدغن است. "
و گفت : " مراسم های تدارک دیده به علت با آمدن سیل و حساسیت ها کلا" لغو شده است"
وقتی مایه تعجب و خنده آم شد، متصدی واکنشی انجام نداد.
اما در آرامگاه که رفته رفته با بارش باران همسو می شد گروه های مختلف مردمی از کوچک و بزرگ به اجرای آواز دسته جمعی همچون سرود ای ایران و مرغ سحر و نیز خواندن اشعار عمر خیام به صورت انفرادی شدند که من هم به نوبه ی خود یک خیام خوانی با رویه ای که داشتم انجام دادم.
یک پیر مرد هشتاد و چند ساله گفت که بچه بودم که به یاد دارم آرامگاه را داشتند می ساختند.
برخی از بازدید کنندگان گوش موبایل خود را با روشن کردن تایمر دوربین فیلمبرداری روی مقبره می گذاشتند که عکسی جالبی از اضلاع هندسی سپید و سیاه از سقف آرامگاه گرفته می شد.
باران چنان شدید شد که سیل از در آرامگاه وارد شد و اطاق نگهبانی را محاصره کرده بود تا به زحمت من توانستم وسایلم را از آنجا که سپرده بودم بگیرم.
برای دیدن آرامگاه عطار به فاصله ای در سمت آرامگاه خیام و جای دور افتاده و بکر رفتم.. بر دیواری کهنه که یک درختی نی زار گونه سایه انداخته بود ، تمثالی از " پرویز مشکانیان: در حال نوازندگی نقش بسته بود. نفهمیده بودم که آرامگاه " پرویز مشکانیان " هم در این مکان هست.
ابتدا به بقعه ی کوچک از یک عارف به نام "حیدر یغما " رسیدم تا به آرامگاه عطار رسیدم.
در ورودی بارگاه عطار آنجا هم نگهبان گفت که بردن دف قدغن است البته با پوزش و مامور و معذور بودن. اما گفت در همین جلوی در، بعد برگشتی بیا دف نوازی کن که مشتاق هستیم!
در حریم خلوت عطار غزل معروف عطار " زهی در کوی عشقت " که استاد شجریان خوانده است به همان سبک تمرینی خواندم .
در جلوی آرامگاه یک خیام خوانی و عطار خوانی برای حاضرین آنجا با دف نوازی خواندم.
بدرودی من غرق شدن در بازار خیره کننده عرضه کننده جواهرات فیروزه خاص نیشابور بود.
با این اوضاع مگر می شد یک سوغاتی نخرم و آن هم یک گوشواره خوشگل فیروزه ای برای نوه ام یاسمین که رنگ آبی و فیروزه ای را بسیار دوست دارد .
با محدوده ی زمانی دور برگشت را رقم زدم تا از طریق مشهد به کرمان برسم. در ترمینال کرمان دو زن توریست ژاپنی با کوله پشتی را دیدم که آنها هم انگار چنین روندی را انتخاب کرده بودند. گفتند که از آثار کرمان دیدن کرده اند و قصد رفتن به شیراز را دارند.
از کرمان به سیرجان آمدم و شبی را در خانه خواهرم بسر بردم و یک دیداری هم از یک همکار قدیمی به نام " محمود بَلوردی" داشتم، پس از ۳۵ سال در شرکت کره ای " دوو" مجری راه آهن و پس از آن سرازیر شدن به سرچاهان و بندر گامرون !
روز و روزگارتان به دلخواه !
یعقوب باوقار زعیمی
پایان اردیبهشت ۱۴۰۳
🚴♂️🌴
🌾کانال تارم کهن دیار🌾
https://chat.whatsapp.com/K76G2onYxy81e1BCmTT9Me
نگفتم که در سوار شدن مترو اولی من در واگن ویژه زنان ناخواسته وارد شدم ..چون چند نفری هم مرد بودند با آلات موسیقی و به من گفتند که توهم می خوای ساز بزنی . گفتم نه برای جای دیگر است . با اجرای موسیقی گروهی واگن ویژه ی زنان سرشار از کف و سوت زدن شد.
در حالی در مقصد پیاده شدم که اسکناس های ده هزارتومانی به سمت و سوی نوازندگان حواله می شد !
اتوبوس مشهد سوار شدم تا در سر راه به نیشابور برسم.
اول روز به نیشابور رسیدم. راهی تا آرامگاه خیام زیاد نبود. با ده دقیقه و با کرایه ی تاکسی دربست کمتر از شهرستان های بزرگ.
در ورودی آرامگاه درخواست بلیط کردم. متصدی گفت: " امروز به مناسبت روز خیام و هفته ی میراث رایگان است ولی بردن دف به داخل قدغن است. "
و گفت : " مراسم های تدارک دیده به علت با آمدن سیل و حساسیت ها کلا" لغو شده است"
وقتی مایه تعجب و خنده آم شد، متصدی واکنشی انجام نداد.
اما در آرامگاه که رفته رفته با بارش باران همسو می شد گروه های مختلف مردمی از کوچک و بزرگ به اجرای آواز دسته جمعی همچون سرود ای ایران و مرغ سحر و نیز خواندن اشعار عمر خیام به صورت انفرادی شدند که من هم به نوبه ی خود یک خیام خوانی با رویه ای که داشتم انجام دادم.
یک پیر مرد هشتاد و چند ساله گفت که بچه بودم که به یاد دارم آرامگاه را داشتند می ساختند.
برخی از بازدید کنندگان گوش موبایل خود را با روشن کردن تایمر دوربین فیلمبرداری روی مقبره می گذاشتند که عکسی جالبی از اضلاع هندسی سپید و سیاه از سقف آرامگاه گرفته می شد.
باران چنان شدید شد که سیل از در آرامگاه وارد شد و اطاق نگهبانی را محاصره کرده بود تا به زحمت من توانستم وسایلم را از آنجا که سپرده بودم بگیرم.
برای دیدن آرامگاه عطار به فاصله ای در سمت آرامگاه خیام و جای دور افتاده و بکر رفتم.. بر دیواری کهنه که یک درختی نی زار گونه سایه انداخته بود ، تمثالی از " پرویز مشکانیان: در حال نوازندگی نقش بسته بود. نفهمیده بودم که آرامگاه " پرویز مشکانیان " هم در این مکان هست.
ابتدا به بقعه ی کوچک از یک عارف به نام "حیدر یغما " رسیدم تا به آرامگاه عطار رسیدم.
در ورودی بارگاه عطار آنجا هم نگهبان گفت که بردن دف قدغن است البته با پوزش و مامور و معذور بودن. اما گفت در همین جلوی در، بعد برگشتی بیا دف نوازی کن که مشتاق هستیم!
در حریم خلوت عطار غزل معروف عطار " زهی در کوی عشقت " که استاد شجریان خوانده است به همان سبک تمرینی خواندم .
در جلوی آرامگاه یک خیام خوانی و عطار خوانی برای حاضرین آنجا با دف نوازی خواندم.
بدرودی من غرق شدن در بازار خیره کننده عرضه کننده جواهرات فیروزه خاص نیشابور بود.
با این اوضاع مگر می شد یک سوغاتی نخرم و آن هم یک گوشواره خوشگل فیروزه ای برای نوه ام یاسمین که رنگ آبی و فیروزه ای را بسیار دوست دارد .
با محدوده ی زمانی دور برگشت را رقم زدم تا از طریق مشهد به کرمان برسم. در ترمینال کرمان دو زن توریست ژاپنی با کوله پشتی را دیدم که آنها هم انگار چنین روندی را انتخاب کرده بودند. گفتند که از آثار کرمان دیدن کرده اند و قصد رفتن به شیراز را دارند.
از کرمان به سیرجان آمدم و شبی را در خانه خواهرم بسر بردم و یک دیداری هم از یک همکار قدیمی به نام " محمود بَلوردی" داشتم، پس از ۳۵ سال در شرکت کره ای " دوو" مجری راه آهن و پس از آن سرازیر شدن به سرچاهان و بندر گامرون !
روز و روزگارتان به دلخواه !
یعقوب باوقار زعیمی
پایان اردیبهشت ۱۴۰۳
🚴♂️🌴
🌾کانال تارم کهن دیار🌾
https://chat.whatsapp.com/K76G2onYxy81e1BCmTT9Me
WhatsApp.com
🌾 تارم کهن دیار 🌾
WhatsApp Group Invite