آوَخت
30 subscribers
168 photos
3 videos
94 files
5 links
آوَخت به زبان بومی شمال هرمزگان به چم داستان و حکایت است .
Download Telegram
داستان غلملی/ نوشته و خوانش یعقوب باوقار زعیمی
Forwarded from Yaghoob Bavaghar
فی البداهه خوانی دربدری ها ی تاریخی ( بلزده زمانی از مشروطیت تا اکنون ) در یک محفل خصوصی با حضور استاد منصور نعیمی در منزل آقای جهانگیر ناظری گهکانی در روستای گهکم .
با همراهان زنده یاد منصور نعیمی ،محمد مذنبی و رهبر امامدادی برای مستند سازی گیاه نولوستک ( دَهَک) رفته بودیم.
کیک سالروز تولد من جناب سلیمان کرم پور از حاجی آباد آورده بود و فیلم برداری هم ایشان بودند.
*حاشیه ای بر تاریخ*

( گزارشی از نکو داشت ۷۵ مین سالگشت آسمانی شدن سدید السلطته)

به دنبال یک فراخوانی خودمانی از سوی سید علی حسینی مسئول نهاد خود ساخته ی فرهنگی "آرموس" برای نکوداشت ۷۵ مین سالگشت آسمانی سدید السطنه در در یک از شدیدترین روز های گرمای بندرعباس که گربه هم جم نمی خورد، ۱۴ مرداد ۱۳۹۵ همزمان با یاد آوری سالروز انقلاب مشروطیت ، در مرقد سید کامل آمده ام.

جوانی تنومند عرقریزان با سطلی از آب در دست مرا که می بیند با لبخند خوش آمد می گوید و به سمت آرامگاه نشانی می دهد. آب را روی سنگ گور می پاشد و می شوید.

رهبر امامدادی استاد فرتورگر (عکس کن) هم آمد. چند خانم هم سر می رسند. بر حسب اتفاق پسین پنجشنبه است و بر طبق سنت در جابجایی برای فاتحه اهل قبور هم آمده اند. اندکی چشم در چشم حاضرین می پرسم کتابش را خوانده اید؟ می گویند : "ما نواده های سدید هستیم." از پرسش خود کمی شرمنده شدم . می گویم ما از سوی یک گروه فرهنگی مجازی آمده ایم. گفتند ماهم بر حسب همین فراخوان که در گروه های دیگر مجازی انتشار یافته است، زودتر آمده ایم تا همراه شویم. رهبر امامدادی نخستین عکسش را از " رامین سدید زاده" از نوادگان سدید السلطنه در پای آرامگاه گرفت.

سید علی با ساز و کار مختصر و مفید فرهنگی به همراه محمد مدنبی آمد و از ان طرف استاله ها یکی پس از دیگری. عباس رفیعی و یوسف ملایی مدیران گروه استاله ها، دکتر مصباح سایبانی ، جعفر مرادی شهدادی از پژوهشگران و مدیر نشریه آوای خلیج فارس، علی رضایی شریفِ شاعر ، بی بی فاطمه ساحلی زادگان مجری صدا و سیما، تیمسار محمود زندیار، و همچنین در پیوند با استاله ها ، خبر نگاران و روزنامه نگاران و کسانی چون نازیلا منصفی خواهر بزرگ نام هرمزگان ابراهیم منصفی ( رامی) و دیگران که ذکر نام آنها به خاطر نیامده یا افتخار آشنایی با آنان نداشته ام.

استاله ها دیگر مصطلح برای هموندان‌ گروه مجازی استاله ئون فرهنگی هرمزگان است که تبلور این گروه گویی سر آغاز تبلور گروه های مجازی دیگر در کهکشان زمینیِ هلال طلایی هرمزگان است و دارد فراگیر می شود. واژه هم فراگیر است. هر جا به گویشی: خواه استاله، ستاله، ستاره و نیز در دیار فرنگ: Star و در دیار شرق دور : Sung. و چه برگرفته نام هایی قدرتمند ار نام ستاره...ستاره ی شهر، ستاره ی جنوب، Gold star و Samsung.. و...

و حال به چم فرهنگی اش می رود تا با درخشش هرستاره هرمزگان را در دنیا روشنتر کند.

سید دو عکس تاریخی یکی دسته جمعی که درآن سدید حضور دارد و یکی از استاد احمد اقتداری کوششگر چاپ و انتشار کتاب "اعلام الناس فی الاحوال بندر عباس" با برگ نوشت بزرگداشت سدید در بالای آرامگاه می چسپاند. کتابی با نام " مشوش نامه " که کار جدید در رابطه با سدید پیش انتشار یافته است نیز به همراه خود آورده است. بروشور تکثیر شده از زندگی نامه سدید توزیع می گردد.
...و سازو کاری از یک پذیرایی ساده.

منصور نعیمی مانند همیشه پیشکسوت، برنامه را با خوانش بروشور آعاز می کند. حیف است که صدا و تصویر استاد ضبط نشود. تنها صداست که می ماند. آنهم صدای گیرا و بم ویژه ی بی نظیر منصور. پس دوربین خود را روی فیلم می گذارم.

منصور به نکته ای خوبی اشاره کرد و گقت:
" می نویسند : محمد علی کبابی مینابی بندر عباسی لنگه ای بوشهری بغدادی ...که در واقع همان " مهدعلی" خودمان است و به همه تعلق دارد!"

این گفته مرا به یاد مولانا انداخت که در بلخ به دنیا آمده است ، مثنوی و دیوان شمس را به پارسی سروده است و در قونیه ی دفن شده است و پسوند ملای رومی هم یدک می کشد ولی همان مولانا" ی همه است!

دکتر مصباح سایبانی از لحظه های به یاد ماندنی دارد عکس می گیرد.

گرما بیداد می کند، آبشار عرق از اندام خالو راشد ( راشد انصاری) همچون اشعارش سرازیر است .
ولی همه گرمای صمیمیت فرهنگی را همگام با گرمای بندر نمایان می سازند.

پایان خوانش و گزیده گویی منصور مصادف شد با آمدن احمد سایبانی بزرگمرد فرهنگ این سامان که با پیکر نحیف و سالخوردگیش در جایگاه قرار گرفت و پس از تشکر ، از سدید گفت که اگر او نبود ما از لارک و قشم و هنگام چیزی نمی دانستیم و تشکر ویژه از پور طرق برای ساختن مرقد آرامگاه.

پس از او یعقوب باوقار ( نگارنده این متن) طی سخنانی با ابراز خرسندی از این همایش و کسب دانسته هایی از حرف هایی تازه گفت که اگر چه ما مرجعی مکتوب همانند فارسنامه ی ناصری و تاریخ کرمان برای هرمزگان نداریم ولی کتاب سدید در نوع خود کیمیایی است برای هرمزگان. چرا که در جنوب به ویژه هرمزگان شاید به دلیل نا مساعد بودن آب و هوا اندیشه ی برای نوشتن آنچنان به کار نیفتاده است. از بندری که کارش صید و صیادی بوده است و صدای دریا، فقط موسیقی پرورش یافته است.

او گفت نیاز ما اکنون به حاشیه نویسی و نقد کتاب سدید است تا کارش بالنده شود و روانش آس
وده.
او که در مقام اجرایی بوده است ، بایسته ی بسی تقدیر است که ذوق نوشتن خود را دریغ نداشته است. ولی مسلم است که در روایت ها و نقل قول ها، اختلافاتی بروز می دهد، حتی در دنیای امروز که سازو کارها بسی پیشرفته تر شده است.

سدید در کتابش نام ده کوره هایی را برده است که حتی تا کنون خیلی از ما ندیده ایم مانند : روستای کلذرت ، گودو...
وظیفه ی ماست که کتاب به آن مناطق ببریم برای بازگو کردن کهنسالانی که در سنین هشتاد نود سالگی هستند . تا بازیابی بشود و اگر لعزشی چاپی و روایتی پیش آمده است حاشیه نویسی شود.

برای نمونه، صفحاتی از سلسله کلانتران احمدی ، در کتاب سدید اختصاص یافته است که ضمن تلنگر به یاداوری نا گفته ها، اختلافی یا سخنانی مغشوش هم پیش آمده است.

یا مثلا" منی که از منطقه شمال هرمزگان دانسته ها یی دارم می دانم که اینکه در کتاب سدید نوشته : " تاشلو" منظور تاشکت یا تاشکوئیه می باشد. نسل ما باید بداند عیسین است یا ایسین؟

مراسم با یک عکس دسته جمعی به یاد ماندنی پایان یافت.

یعقوب باوقار زعیمی
۱۴ امرداد ۱۳۹۵
🚴🌴
🌴 *مرثيه اي براي زادگاهم*
(انقلاب نان)

✍️ *یعقوب باوقار زعیمی*

---------------------------

*آه! روستاي زادگاهم، "رفيع آباد"؛*

آنگاه كه ويران شدي آنچه را تو در ياد من جاي داري، بسان افسانه اي شده است. يك بار خاطرات مرا بر آن داشت تا خرابه ات را ببينم. آمدم، كوچه هايت سرد و ساكت بود. رخسار مردان و زنانت، كودكانت، رمه هاي گاو و گوسفندانت همگام با نغمه هاي ديرين در خاطرم زنده شد.
در خانه هايت به جاي آدميان، بوته هاي سمسيل روئيده بود. در خانه اي كه خودم به دنيا آمدم وارد شدم. آن نقطه را كه احساس كردم من به دنيا آمدم و روزي گهواره من قرار داشت، بوته سمسيلي بود و مدتي به آن خيره شدم.
بعدها شنيدم كه مالك آنجا خانه هاي ويران ولي خاطره انگيز تو را زير و رو كرده و بوته هاي سمسيل كه هركدام نماينده فردي از مردمان گذشته بود از دم تيغ شخم گذرانده و تبديل به كشاورزي كرده است. آه! پس از آن همان نخل هاي پير سر به فلك كشيده شاهاني و درختان كُنار يادگار خاطره هاي ديرين ما بود و باغ گُلي كه روزگاري فقط بوي دل انگيز گل هاي محمدي اش از آن ما بود و دور نمايت كه از نخل هاي بهم چپيده به كناري پير ختم شده بود و آن سوتر يك جفت نخل دو قلو ي استوار.
اما اینهم در سپردن به مالک پولدارتر بر دَم تیغ شخم رفت!

*آه روستاي چهارفصل من!*

همينكه فصل زمستان مي شد شب ها در كوچه هايت بازي" ملا برس "و "بازي سُمسال گَو" راه مي انداختيم. زمستان اگر در حال تمام شدن بود و از باران خبري نبود آیین "هره ميشكو "انجام مي داديم که تا سه چهار شب طول می کشید و تا باران بيايد و گرنه مادرانمان مجبور بودند بيشتر به ما "نان قلندری " که با گویش درهم ریخته " کلنگری" می گفتند، بدهند.
شب عيد ميوه كنار براي "دي عيد" مي چيديم و در گوشه اي از اتاق مي گذاشتيم كه او دستي به آن بزند و مايه خير و بركت شود. صبح عيد گرداگرد درهاي خانه هايت نشانه هاي سرخ نفطه مانند با آب گلگ زده مي شد. پي آمد بهار مزرعه طلايي گندم بود كه به قول شاعر بوي آن از آن ما بود. فصل بهار با پراكندگي بوي گل محمدي از باغ گلي بوي خوش "تُغول" و "هَوار" بر كوچه هايت نويد مي داد. گرما كه مي شد شب ها بازي هاي "كنگ سرخ" و "تك پُرباد" مي كرديم ...
در تابستان شب هاي مهتابي بازي پر جنب و جوش " رِو" مي كرديم. بوي خاك و نور مهتاب حالت دلگيري داشت. بازي كه به سر مي رسيد، به "پهنابه "مي رفتيم تا گرد و خاك نشسته بر بدن را بشوييم.
يادي از پهنابه ات به ميان آمد. روز هاي گرم تا بستان در آن تن مي شستيم و بر نوبت زنانه و مردانه آن جر و دعوا مي شد كه در نهايت تهديد به انداختن لباس ها در آب بود كه اين بيشتر شگرد زن ها بود و گاهي اين تهديد انجام مي شد كه آنهم نه از روي عصبانيت بلكه به نوعي سرگرمي طنز آلود و خنده دار بدل مي شد وقتی که مردان با تن لخت از زنها التماس می کردند. كودكان بيشتر درگير اين آماج بودند، چه از سوي زنان و چه از سوي مردان.
بازي آبي "سنگل اجا" ، " غزغزكو" و "ماركوري" از سرگرمي ها هنگام با تن شويي بود.
پاييز، جلوه هاي خاصي از ليمو چيني و پنبه چيني نمودار مي شد. زمين هاي باير آماده پذيرفتن دوباره نطفه هاي غلات، بقولات، و حبوبات مي شدند. بازي هاي" چوب كلي" ، "مايه"، "چهار قاب" ، هم از سرگرمي هاي روز بود.

*آه! روستاي كودكي من!*

اين اواخر مي ديديم كه نسيمي از پيشرفت در تو آشكار شده بود. آموزگاران مكتب كار خود را به آموزگاران مدرسه واگذشتند. بازي " توپا" ( توپ پا) هم در روستا باب شد كه نمي دانيم چگونه اين واژه ناب فارسي به واژه فرنگي " فوتبال" دگرگون شد!

*آه! اي زادگاه كهن من!*

اكنون بگذار تا از تاريخ جدايي خزنده با تو بگويم: ده سال بود كه از برنامه اصلاحات ارضي و الغاي رژيم ارباب رعيتي زير عنوان انقلاب سفيد شاه و مردم گذشته بود. زمانه نوع زندگي كردن در تو را جوري ديگر رقم زد. آبهاي نيلگون درياي جنوب ، فرزندانت را به سوي خود كشاند. آري دريا! چرا كه بر دل آن جزيره بود و بر كنار آن بندر. جزيره و بندر دست به دست هم دادند تا عامل كاري با پول بيشتر براي فرزندانت فراهم كنند. گرچه تورا دوست داشتند ولي با چشماني نمناك از پشت سر به تو مي نگريسته و با چشماني اميد وار از جلو به بندر و جزيره مي انداختند چراكه عليرغم خاطرات خوشت نان مي خواستند؛ *نان!*!... و در اينجا به زعم من اين انقلاب نخستي بود در تاريخ معاصر روستا براي نان ! ( .. انقلاب دوم و سوم نان را پس از اين خواهم گفت) و از اين روي دل به دريا زدند!
مردانت دست به دامان شركت ها شدند. يادم هست در آن برهه از زمان كودكي به دنيا آمد و تا آنجا كه رسم بود، نام گذاري توسط بزرگان ده انجام مي شد. ولي تب داغ كارگري در شهر، والدين را و
اداشت تا سنت شكني كنند و نام كودك خود را به نام شركت محل كار پدر و جمعي از مردم ده " جهان بين" بگذارند! .
جهان بين شركتي بود در جزيره اي دور دست در خليج فارس به نام " لاوان"كه براي كار ساختماني پروزه تاسيسات نفتي كارگر مي پذيرفت. جزيره ای با آب و هوايي كه در اثر گرما " گربه" هم به سختي زندگي مي كرد، مردم آبادي را در تیر و مرداد به سوي خود كشاند.
بيشتر مردان تو؛ زنان، كودكان و مادران خود را در پناه و سايه نخلانت رها كردند و به آنجا رفتند. مردان سرگرم كار در فرسنگ ها راه دور و زنان منتظر دست آورد آنها و نامه هاي تسلي دهنده آنان. پسرك نامه نويس و نامه خوان مقيم تو هم آخر سر پايش به جزيره كشيده شد! و در آنجا شاهد بود كه مردم برهنه، گويي در برابر خورشيد ذوب مي شدند!
پسرك دلش برايت پر مي زد و اوقاتي از كار گريزي مي زد و برلب درياي نيلگون رو به سمت و سوي تو، به ياد تو و نخل هايت و دختركان معصومت در حسرت فرو مي رفت.

*آه! زادگاه فراق انگيز من!*

زماني از يك پايان فصل كاري، مردانت به سوي تو مي آمدند با موها و ابروي هاي بور سوخته شده از گرما و آثار گرمازدگي بر بدن! و از طرفي گويا مرهم شهر زدگي بر اين زخمها پاشيده مي شد و آثارش بر سرو روي فرزندانت آشكار شد. خش خش شلوارهاي برزنتي به نام " بنز" كه مد روز شده بود در كوچه هايت مي پيچيد.

*آه! زادگاه بيچاره من!*

عجب! گويي طبيعت هم مثل اينكه از تو به تنگ آمده بود تا رودخانه مجاورت در يك تابستان طغيان کند و سيل در كوچه هايت به راه افتد! مردم، خانه هاي تو را به فاصله چند كيلو متري انتقال دادند كه شايد تورا نگه دارند و اين بار هم تو سفر كردي در چند قدمي تا نه تو و نه ما همديگر را از دست ندهيم. اما سفري از سر ناچاري بود و گويي اين جسم تو بود تا جا بجا شود. روحت با روح جمعي مردمانت در آنجا افسانه وار ماند. گرچه خانه هاي گلي رها شده قديمي ات از زمزمه آدميان تهي و از زوزه شغالان پر شده بود، اما آنجا كه مي رفتي سكوتي سرشار از فرياد ي بود كه جمجمه سر را مي تركاند!

*آه روستاي رميده من!*

تو از جبر روزگار و سيل بي رحم، موهبت هاي طبيعي نوازش باد بر شاخسار درختان نخل، كنار و سپستان، افشاندن بوي گل محمدي و بهار نارنج بر دامانت از دست دادي و اينجا در برهوت شوره زار كه جز درختان گز تو را ياري نمي كردند گرفتار قهر طبيعت ديگر شدي و تن به طوفان هاي متوالي دادي. اين بار زمينه ساز انقلاب دوم نان در تو شد تا نه اينكه براي كار فصلي بلكه موقعيتي شد تا براي هميشه مردم با زن وبچه دل به دريا بزنند!!
اين بار دريا بندري را كنار خود پرورانده بود به نام " بندرعباس" مي رفت تا موقعيت سوق الجيشي خود را بيابد. پروژه هاي مختلف يكي پس از ديگري پديد آمد . فرزندان تو هركدام به نحوي گوشه اي چسپيدند و اغلب آنها خانه هاي كوچك نيمه ساخت دولتي را به خانه هاي گلي و گل و گشاد تورا ترجيح دادند و ساكن شدند. پدري كه توسط پسرش به شهر و اين خانه ها كشانده بود، به پسر نهيب زد كه آنجا دشت و بيايان در اختيارم بود اينجا مرا آوردي كه داخل قوط كبريت زندگي كنم؟!
شغل ها و وسيله ها با آمدن در شهر تغيير كردند. مثلا" "اکبر" كه با الاغ از رفيع آباد به جعفرآباد برای کشاورزی مي رفت با اتوبوس ۳۰۲ از بندر به شيراز برای مسافر بری مي رفت. "اصغر" كه با گاوش درسياهي شب از كنار قبرستاني عبور كرده بود و زهره ترك شده بود، حالا مي ديدي كه در سياهي شب با وانت تویوتایش به قولي دَوَل و دنيا ( سرتاسر شهر و بيرون از شهر ) را براي كرايه كشي در مي نوردد .
با آنكه وقتي با تو بودند وضعيت اقتصادي آنها معمولا" بر حسب سواد و سر و زبان يا تملق با ارباب و استعداد كاري سنجيده مي شد. اما آنقدر شكاف ايجاد نكرده بود كه به اينجا برسد تا از هم فرار كنند. ديدارها و ملاقاتها كمتر شد و يك نوع بيگانگي ناخواسته بين فرزندانت ايجاد شد. در اين شتاب شهري تعارفات كليشه اي و بي روح نظير" بفرما در خدمت باشيم" ،
" خوب. مزاحم نمي شویم" ، " پس با اجازت" ، " امري، فرمايشي نيست" و ... براي فرار از مهلكه رواج يافت.

*آه! زاد گاه بي رونق من!*

از الغاي رژيم ارباب رعيتي گفتيم. اكنون رژيم شاهنشاهي هم با قدمت ۲۵۰۰ ساله اش با انقلاب اسلامي برچيده شد. جنگ ‌۸ ساله تحميلي روي داد. اينجا در اين بندر و موقعيتش يك دگر گوني در وضع كاري و اقتصاد مردم پيثش آمد، كار تجارت در اينجا حرف اول مي زد و از صنعت جلو افتاد. دريا براي سرازير شدن انواع و اقسام اجناس خارجي باز شده بود. بيشتر فرزندانت مانند دگر جایایان ترجيح دادند كه كار آزاد و تجاري را دست و پا كنند و اينجا خارج از تو انقلاب سوم نان براي فرزندانت به راه افتاد و اين بار ديگر واقعا" دل به دريا زدند!!
مسير دريا شده بود براي قايق داراني كه جنس از آن ور آب مي
آوردند. ديگر نه زور بازو ملاك بود نه تحصيلات. چه بسا كساني كه مي گفتند: " مدرسه رفتن به چه درد اخاهه ؟؟" ...هركس با سرمايه اش كه مي توانست از خم وچم راه ها بگذرد نانش توي روغن بود. كساني از پول باد آورده به جايي رسيدند كه خودشان از مستي ثروت حيرت مي كردند! .
اما پس از مدتي كه راه دريا بسته شد، اين تب و تاب فروكش كرد و بعضي پول هاي باد آورده را باد برد. و بعضي ها هم دانستند چكار كنند. ولي همچنان دغدغه نان وجود داشت.

*آه! روستاي در دام سیل افتاده ی من!*
من از مهاجرين شهر گفتم ولي ناگفته نماند كه مردماني از تو در حاشيه هاي روستاهاي ديگر نيز خزيدند كه حس غم غربت تورا دارند كه وقتي همديگر را مي بينيم گويي يتيمان پراكنده ديدار مي كنند.!

*آه! زادگاه مزرعه بزرگتر ین نخلستان کشور شده ی من !*

ديگر خاطره ات كم رنگ شد. از نشانه هاي قديمي ات ديگر فقط يك گز قدمگاه ماند. زيرا به مالك زمين گفتتد كه اينجا زيارت است...این مُغ بشیر است قداست دارد ...و او مُغ را از سر راه بر نداشت!
( مانند آرامگاه کورش در پاسارگارد که سالیانی بسیار در تاریخ مادر سلیمان نامیده شده بود و از ویرانی نجات یافت)
تا شنيدم كه آن جسد بي رمق جا بجا شده ات با چند خانوار به حيات خود ادامه مي دادي. اما آن هم در اثر سيل ويرانگر سال ۱۳۷۱ متلاشي شد.‌ آمدم تا حال و روز تورا ببينم. در انتهاي روستاي تارم ديدم كه آخرين باز مانده زنی تنها بود به نام " فضه" كه به " مادر" معروف بود هم دل کَند. تمام اثاثيه ی او در چند حلب و گوني و چادر پیچیده بود. اثاثیه بر تريلر تراكتور بار زده و خود با سيمايي پر از خطوط درهم كه حكايت از تاريخ روستاي رفيع آباد داشت بر روي اين اثاثيه نشسته بود تا در گوشه اي از حاشيه تارم جاي گيرد. افسوس كه در اين لحظه تاريخي دوربين عكاسي در دسترس نبود تا عكسي به يادگار بيندازم.
( به قول مش غلام شاعر : دمی که بچه هایم زار و نالان می زدند فریاد / کجا دوربین عکاسی که تا من عکس بردارم.)

*آه، زادگاه رؤيايي من!*

اين مر ثيه سرايي براي تسلي غم بي تو بودن است كه مي نويسم. با اينكه وضع زندگي كنوني ما همگام با پيشرفت زمان به آشكار بهتر شده است و كم و بيش هريك از ما فرزندانت شهر نشين شده ايم. اما خاطرات تلخ و شيرين تو برايمان جايگاه ويژه اي دارد و شايد به بايسته ی علاقه فطري به زادگاه است كه در هركس وجود دارد. آري تلخ است از اين رو كه فرزندانت براي به دست آوردن نان در قبال كارهاي بدني مجبور بودند كار طاقت فرسايي را در زمين و باغ هايت كه در مايملك خودشان نبوده انجام دهند شيرين بود از اين روي كه کینه هایی در بین نبود ! و آن بازي هاي شاد و ترنم هاي پاك و بي آلايش روستايي، رقص هاي محلي با لباس گشاد و رنگارنگ باوقار زنان ، چوب بازي و تركه بازي و پهلواني مردان كه به آنها هيبت مي بخشيد، رقص پرشور كچولي با انجام ساز و نقاره و ترانه هاي شور انگيز روستايي به مناسبت عروسي، ياد ها را زنده نگه داشته است.

*آري روستاي از دست رفته من!*

راستی بگویم در پس از دست رفتن تو تيرهاي برق تا بنا گوش تو كشيده شد. اما دريغ كه ديگر كاشانه اي نبود تا از نعمت برق برحوردار شود.

در حسرت از دست دادن تو گاهي در دل خود مي گوييم خوش به حال روستاهاي اطراف كه به نحوي سر پا ماندند تا رهسپار شدگان شهري نيز گاهي در آغوش زادگاه خود و يا نياكان باز گردند.

*آه روستای به تاریخ پیوسته ی من !*

می خواستم بگویم که روز دهم مهر ۱۳۹۴، صورت سرد و ساکت در جنازه ای از خانت را دیدم در سن ۹۲ سالگی که نمادی از یادگار تو بود در خاک رفت و فرزندان همان رعیت مدارا جوی او؛ او را تشییع می کردند !

*آري روستاي افسانه اي من !*

اين بود درد دل يك زاده تو كه دوران نوجوانی یا به قول فرنگی ها تینیج زندگيش با تو زندگي كرد و بقیه روزگار تا كنون به شهر كشاند و دلش خواست حالا در این سن بازنشستگی مهاجرت معکوسی از هیاهو داشته باشد و به آن دیار و آبادی که بوی تو را می داد، روی آورد.
اما اکنون زندگی کردن کنونی چه در شهر و ده با متعلقاتی که دارد با غول گرانی روبرو می شود.
آیا انقلاب دیگری برای نان و زندگی رخ می دهد ؟

تا چه زايد زمان... !

***
يعقوب باوقار – ۱۰ ارديبهشت ۱۳۶۸- معدنوئيه
باز نویسی تا ۱۲ اَمرداد ۱۴۰۲- بندر عباس )

🌴🚴‍♂️Y.B.Z.
---------------
🦈 *ماهی سیاه کوچولو هنوز به دریا نرسیده است.*
( برای ۵۵ سالگی غرق شدن صمد بهرنگی)

پس از ۵۵ سال بار دیگر کتاب ماهی سیاه کوچولو ی صمد بهرنگی را از نوه ام گرفتم و خواندم، درست همان سالی که ما دبستان را پشت سر گذاشته بودیم و صمد را نمی نشناختیم و ندانستیم که همان سال به کام رود ارس رفته بود که " صابر ماهانی " ، معلمی فرهیخته کتابش آورده بود در مدرسه سنگی حاجی آباد و ما کلاس اول دوره اول دبیرستان بودیم ( کتابی که یادم هست رویش نوشته شده بود : نقاشی از : فرح دیبا ( شهبانو) و همان وقت هم خواندم و دیگر تا حالا جزء نقد و تحلیل، نگاهی هم به این کتاب کودکانه نداشته ام تا که بخت یار شد با نوه ام همزاد پنداری کنم :

(( ماهی سیاه کوچولو:
- می خواهم بروم آخر جویبار ببینم.
مادر ماهی سیاه کوچولو:
- من هم وقتی بچه بودم، خیلی از این فکرها می کردم. جویبار اول و آخر ندارد، همین هست که هست!
جویبار همیشه روان است و به هیچ جایی هم نمی رسد.
...دنیا همین جاست که ما هستیم، زندگی همین هست که ما داریم.

ماهی سیاه کوچولو به کفچه ماهی ها:
- من شما را می بخشم چون این حرف ها را از روی نادانی می زنید ( که ما برتریم).
- من نه بد بینم و نه ترسو. *من هرچه را که چشم می بیند و عقلم می گوید، به زبان می آورم.*

- مرغ سقا کیسه برای ذخیره کردن ماهی ها برای خوردن دارد.
ترسوها خیال کردید این مرغ حیله گر معدن بخشایش است که اینطور التماس می کنید؟
ماهی سرخ کوچولو: همه رسیدند به دریا ..‌پس آن ماهی ریزه چطور شد؟
قصه گو: آن هم بماند برای فردا. ))

دانستم که ماهی سیاه کوچولو ذهن ماست که هنوز جرات رفتن به آخر جویبار آگاهی نرسیده و در مرداب باورهای خرافی و کهنه دست و پا می زند. جشن راستی ما ( نه عید که بوی واپسگرایی دارد ) روزی است که به آخر جویبار اندیشگی و دریای آگاهی برسیم.

یعقوب باوقار زعیمی
اردیبهشت ۱۴۰۲
( باز نویسی: ۹ شهریور ۱۴۰۲)

🚴‍♂️🌴
دند اینها؟"
گفت: " گشنه ترها بودند و در این گیر و دارها کمین می کنند تا قاچاق آورده ها را غارت کنند! "
زن مستاصل به بيل فرو رفته در خاك نگاه کرد.

یعقوب باوقار زعیمی

۲۵ آبان ۱۳۸۰
باز نویسی : شهریور و مهر ۱۴۰۲

🚴‍♂️🌴
@avaxt۳
🌴تارم زمین دیار کهن 🌴
https://chat.whatsapp.com/CoggngVsYJSJAG1pxk79Cb
Forwarded from مهرگان
🌴تارم زمین دیار کهن 🌴
https://chat.whatsapp.com/CoggngVsYJSJAG1pxk79Cb

*هَرَّه میشَکو*

( ویرایش)

کدیمو بی هوای بارونِ نو
زمستون جار شازه : " هَرَّه میشِو" *
شووِ اوّل شاره در هر خونه ای
که بریزن جونشون کاسه ی هو *
شو ِ دُیُم شاگه هیزُم همه جا
فکر بارون بودن و شو نهه خو*
شوو سِیُم شاگه هارد* از همه جا
تو خمیر یه استکی توش شاده تو! *
تموم هیزومو آتیش که شادا
نون شاپخت نون کماچی همه طو
دگه شاخا و نگاه شاکه واهم
که کی اِستَک بیاره در اَ تو لو*
دیدن اِستک هامو بو و سزاش*
وا کتک خوردن لُت ور دم گو
بِل* بیچاره ی استک وا دهن
هدِ ملا شرسونو بی خو وا دو
گریک* و زاری و درخواسی شکه
که بگه بارون بیا بی نون جو
شگو ملا فلان روز ی اتا
*همه وا خیال راحت شاکه خو*

یاکوب
*************

* هَرَّه میشَ‌کِو ( Harra mishakow) : یک نوع بازی همایشی با برانگیختن باران خواهی در بین مردم ..با شرح مختصر منظومی که داده شد. این بازی در تمام دیار هرمزگان با اندک های متفاوت انجام می شده است و دراینجا معمول آن در تارم زمین و شمال هرمزگان بوده که با گویش نظم گونه بندری بیان شده است ) .
* هو ( How): آب
* گُّرّ: شعله
* خو ( Khow) : خواب
*هارد : آرد
* سِزَی" سزای ِ
* لو ( low) : لب
* کُناچ : نوعی نان کلفت که در آتش می پزند ‌
* هُمرو ( Hanrow) : صاف و یکنواخت
* اِستَک : هسته ( هسته ی خرما )
* تو ( Tow) : تاب ، پرت کردن ، انداختن
*لُت : چوب بن شاخه ی نخل
* بِرنو ( Bernow) : نوعی تفنگ که مثل تند رفتن به شلیک آن زده می شود.
* بِل: یار ، همبازی
* گِریک : گریه ( اشومی : ‌گریغ)
* کول : قول
*دیشِو: دوشاب خرما
***
پ.ن: گویش " او" ( ow) به جای" آب" و "ب" در گویش های محّلی و به ویژه در هرمزگان پارسی گزین تر است .

🌴تارم زمین دیار کهن 🌴
https://chat.whatsapp.com/CoggngVsYJSJAG1pxk79Cb
Forwarded from پَر و پِتِنگ
1- حكايت نخلي كه سر نداشت
« اگُن دوره قديم دو نفر آدم بيچاره و فقير بودن كه هر دو نفرشون چِش و چال درستي شُنَبو، اي بدبختون از زور گُشنَي پَر پَند و چادري اَوا گيرن اَشِن تو مُغون كه دو سه تا پَنگ مُغ اُبُرِن اُخورِن. يه مُغي گير اَيارِن. يه نفرشون چادِر پَهن اَكُن، يه نَفرم با پَربَند سَرَبالاي مُغ اَبو تَرَك و تَرَك و تَرَك همي طو كه اَشو بالا اَ بدشناسي مُغ كَلَه پريده بو. پَر بَند اَ سَرِ مُغ بَر اَگَرده اَفته پَوين . رفيقش اَگو: " خوش اومه پَنگ اَوّل ني فهمُم حالا مِنگِن يا خرما". او يكي اگو ، زهر مار ! نه منگن نه خرما، اي مُم ، پاوَه بلند مُكُن مِوَه خونه كه كَمَرُم اِشكه».
ترجمه
« مي گويند در زمان قديم دو نفر آدم بيچاره و فقير بودند كه هر دو نفرشان چشم درست و حسابي نداشتند. اين بدبخت ها از فرط گرسنگي طناب و داس و چادري بر مي دارند مي روند توي نخلستان تا دو سه تا از خوشه هاي خرما ببرند و بخورند نخلي را پيدا مي كنند يك نفرشان چادر پهن مي كند و ديگري با طناب از نخل بالا مي رود، آهسته، آهسته همينطور بالا مي رود، از بدشناسي نخل سرش پريده بود. طناب از سر نخل بر مي‌گردد و به زير مي افتد رفيقش مي گويد: "خوش آمد خوشه اول نمي دانم حالا خرماي كال است يا خرماي رسيده". آن ديگري مي گويد: زهر مار! نه خرماي كال است نه خرماي رسيده اين منم بلند شو مرا بلند كن و به خانه ببر كه كمرم شكست".

2- حكايت نخل افتاده
«دو نفر با هم تعريف شاكِه. اِوّلي بَي دوّمي اَگو يه روزي صِدَي غار و غوري اَتو مغون اُمفَهمي وقتي رفتُم اُمدي يه مُغي باد شِنداختِن رو يه گَويي. فوري مُغ بلند اُمكِه اَ رو گُردَه گَو مِنداخت اوطِره. دومي اِشگو واقعاً كه شاهكاراِتكِه. مواَم يه روز صِدَي غار و غوري اَتو مُغون اُمفهمي وقتي رفتُم چِشِت روز بدنبينِ، اُمدي يه اِستُك خرمايي اُفتان تو چِش يه موروكي. خلاصه به يه زحمتي استك اَتو چِشِ موروك دراُمَو، موروك راحت گَه. اوّلي اِشگو چه دروغ گُتي . دومي اِشگو مرد حسابي دروغ تو گُت تَرَن يا دروغ مو؟ مُغ و گو گُت تَرِن يا اِستُك و موروك؟ چطو تو مُغ بَي اي گُتي اَرو گُردَی گَو اِتواگِه مو دِگه اُمنيشوستي اِستُك اَتو چِش موروك در بيارُم».
ترجمه :
«دو نفر باهم تعريف مي كردند اولي به دومي مي گفت يك روزي فريادي در نخلستان شنيدم. وقتي رفتم ديدم نخلي باد انداخته روي یک گاوي. فوري نخل را بلند كردم و از روي پشت گاو به آن طرف انداختم. دومي گفت: واقعاً شاهكار كردي من هم يك روزي صداي فريادي توي نخلستان شنيدم وقتي رفتم چشمت روز بد نبيند ديدم يك هسته خرما توي چشم مورچه اي افتاده است، خلاصه به يك زحمتي هسته از توي چشم مورچه درآوردم و مورچه راحت شد. اولي گفت: چه دروغ بزرگي؟ دومي گفت: مرد حسابي! دروغ تو بزرگتر است يا دروغ من؟ نخل و گاو بزرگتر است يا هسته و مورچه؟ چطور تو نخل به اين بزرگي از روي پشت گاو برداشتي من ديگر نمي توانستم هسته از توي چشم مورچه اي در بياورم !».


3- از اين سرنخلستان تا آن سر نخلستان
«يه خري گُم اَبو دو نفراَشِن پيدا اُكُنِن يه نفرشون تو اي سَرمُغون يه نفر هم او سرمغون اَ هَمدِگَه خيلي دور بودِن. يكیشون جار او يكي دِگَه اَزَن، اَگو:
هوي هوي هوي غلي مَهد خر اِددي ؟
غلي مهد كه اَزبَز گَشت بو. شَهمات و شُرُه گَبو روش اَتوهم اَكَشه اَگو:
چوك !»
ترجمه :
«خري گم شده يود دو نفر مي روند آن را پيدا كنند يك نفر سمت اول نخلستان و نفر ديگر سمت ديگر نخلستان، از همديگر خيلي دور بودند. يك نفرشان آن يكي ديگر را صدا مي زند و مي گويد:
هوي هوي هوي غلام محمد خرو ديدي ؟
غلام كه از بس در پي الاغ گشته بود و خسته و مانده شده بود صورتش را درهم مي كشد مي گويد: «چك!».
آوَخت (Avakht)
در تارم زمين به افسانه هاي بومي كه سينه به سينه نقل شده است "آوخت" مي گويند كه دو نمونه از آن در اينجا بازگو مي شود.
1- مكر روباه
«يكي بو، يكي نبو، غير از خدا هيشكه نبو، يه روزي روباه یه رَویي اَگي اَشو ، دَم راه يه گرگي شَبين، اَگو هه خَولو روباه كا تَی شي؟ اَگو مَيشُم سفر، اَگو بي مُ اَم اَبَري، اَگو تُ اَم بيا.
همي تَو اَشِن تا يه تولَي شَوبین، اَگو هه خَولو روباه كا تي شي؟ اَگو ميشم سفر،اَگو بَي مُ اَم اَبَري، اَگو: تُ اَم بيا.
همي تو اشن تا يه خرگوشكي شوبین، اگو هه خالو روباه كاتيشي؟ اگو ميشم سفر، اگو بي مُ اَم اَبَري،اَگو تُ اَم بيا .
همي تو اشن تا گُشنَشون اَبو، روباه اَگو،گرگ اَدَر، توله ادر، رژگوگ ادر، په خرگوشك مَوي چه شُكُنيم؟ شَگیريم شَخوريم، بَي خَرگوشك اَخورِن. همي تو اشن تاگشنشون ابو. روباه اگو: گرگ ادر توله ادر په رِژگوك موي چه شُكنيم؟ شگريم شخوريم، بي رژ گوك اخورن.
همي تواشن تا گشنشون ابو، روباه اگو، گرگ ادر به توله موي چه شكنيم شگريم شخوريم، بي توله اخورن.
همي تو اشن تا گ