♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۲۹۴
_ میشه قربونت بشم، باباتم پیداش میشه، چیه؟ دلت برا بابات تنگ شده وروجک؟
سرش را پایین گرفت و با صدایی آرام جواب داد:
_ دلم برا مامانم تنگ شده
اخمهایش در هم رفت از پناه فاصله گرفت و با لحنی شیطنتوار پرسید:
_ وایسا ببینم! تو در واقع نگران بابات نیستی دلتنگ مادرتی و واسه این میخوای بابات برگرده تا از این بند آزاد شی و برگردی کنار مامانت، درست میگم!
_ آره
به حالت قهر به پناه پشت کرد و گفت:
_ واقعا که مگه اینجا ازت بیگاری میکشم که همیشه فراریی؟
_ اِ میثاق من کی چنین حرفی زدم؟
_ همین الان.
از جایش بلند شد و کنار میثاق نشست:
_ نه به خدا منظورم این نبود
پشت چشمی برایش نازک کرد:
_ منظورت هرچی بود من دیگه دلم شکست
_ نهه منو ببخش باور کن نمیخواستم قلبتو بشکونم اتفاقا اینجا کنار تو خیلیم بهم خوش میگذره
زیر چشمی نگاهش کرد:
_ راست میگی؟
_ آره باور کن
خندید و قبل از آنکه به خودش بیاید پناه را روی کاناپه پرا کرد و خودش با فاصله کمی رویش خیمه زد دستش را روی بدن پناه به حرکت درآورد و حسابی او را خنداند.
_ که دیگه دل منو میشکونی پناه خانم آره؟؟
پناه همانطور که میخندید و سعی داشت حرکات میثاق را متوقف کند با صدایی بریده بریده گفت:
_ آخ...آخ...نکن...دلم درد گرفت...اشتباه....آخ...اشتباه....کردم
_ نه نه نه تا حسابی تنبیه نشی ولت نمیکنم دختر کوچولو!
_ ایییی....ولم کن....خواهش میکنم.
دستش را زیر بدن پناه برد و او را مانند نوزاد بلند کرد و در آغوش کشید
_ خوبت شد؟ حالا دیگه دل منو میشکونی؟
با چشمهایی که مظلومیت در آنها موج میزد به میثاق خیره شد و جواب داد:
_ نه
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۲۹۴
_ میشه قربونت بشم، باباتم پیداش میشه، چیه؟ دلت برا بابات تنگ شده وروجک؟
سرش را پایین گرفت و با صدایی آرام جواب داد:
_ دلم برا مامانم تنگ شده
اخمهایش در هم رفت از پناه فاصله گرفت و با لحنی شیطنتوار پرسید:
_ وایسا ببینم! تو در واقع نگران بابات نیستی دلتنگ مادرتی و واسه این میخوای بابات برگرده تا از این بند آزاد شی و برگردی کنار مامانت، درست میگم!
_ آره
به حالت قهر به پناه پشت کرد و گفت:
_ واقعا که مگه اینجا ازت بیگاری میکشم که همیشه فراریی؟
_ اِ میثاق من کی چنین حرفی زدم؟
_ همین الان.
از جایش بلند شد و کنار میثاق نشست:
_ نه به خدا منظورم این نبود
پشت چشمی برایش نازک کرد:
_ منظورت هرچی بود من دیگه دلم شکست
_ نهه منو ببخش باور کن نمیخواستم قلبتو بشکونم اتفاقا اینجا کنار تو خیلیم بهم خوش میگذره
زیر چشمی نگاهش کرد:
_ راست میگی؟
_ آره باور کن
خندید و قبل از آنکه به خودش بیاید پناه را روی کاناپه پرا کرد و خودش با فاصله کمی رویش خیمه زد دستش را روی بدن پناه به حرکت درآورد و حسابی او را خنداند.
_ که دیگه دل منو میشکونی پناه خانم آره؟؟
پناه همانطور که میخندید و سعی داشت حرکات میثاق را متوقف کند با صدایی بریده بریده گفت:
_ آخ...آخ...نکن...دلم درد گرفت...اشتباه....آخ...اشتباه....کردم
_ نه نه نه تا حسابی تنبیه نشی ولت نمیکنم دختر کوچولو!
_ ایییی....ولم کن....خواهش میکنم.
دستش را زیر بدن پناه برد و او را مانند نوزاد بلند کرد و در آغوش کشید
_ خوبت شد؟ حالا دیگه دل منو میشکونی؟
با چشمهایی که مظلومیت در آنها موج میزد به میثاق خیره شد و جواب داد:
_ نه
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
👍2❤1🔥1🥰1
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۲۹۵
_ آفرین ... دوست داشتم بعد از سال تحویل بریم بیرون ولی الان دیگه واقعا دیر وقته نظرت چیه شام رو خونه بخوریم و به جاش فردا بریم بیرون؟
_ هرچی شما بگی
_ خب پس پاشو زودتر میز رو بچینیم
در طول شام حرفی بینشان رد و بدل نشد اما میثاق حسابی ذهنش درگیر پناه و رابطه اش با خانواده اش بود.
عشق دخترها نسبت به پدرها همیشه زبانزد بود اما اینکه پناه حالا با وجود در خطر بودن جان پدرش نگرانیی برایش نداشت عجیب بود.
هر ازگاهی زیر چشمی نگاهش میکرد و لب تر میکرد تا درباره این موضوع از او بپرسد اما باز منصرف میشد و با خود فکر میکرد اصلا این موضوع به او مربوط نیست و بهتر است وارد زندگی شخصی افراد نشود.
در آخر هرچه دست روی دلش گذاشت تا حرفی نزند طاقت نیاورد و بدون آنکه مقدمه چینی کند پرسید:
_ چرا گفتی نگران پدرت نیستی؟
پناه جا خورده از سوال ناگهانی میثاق قاشق و چنگال از دستش رها شد و به سرفه افتاد.
_ عه پناه چیشد خوبی؟
جرعه ای آب نوشید و درحالی که سعی میکرد به حالت قبلی اش برگردد گفت:
_ اره... خوبم... چرا این سوالو پرسیدی؟
_ راستشو بخوای برام سوال شده بود.... البته اگه مایل نیستی میتونی جواب ندی!
نگاهی به میز و سپس به میثاق انداخت و درحالی که چشم هایش دو دو میزد با نفسی که به سختی بالا میآمد گفت:
_ خب... این قضیه... به گذشته... بر میگرده
حالت آشفته ی پناه را که دید از کردهاش پشیمان شد با در دست گرفتن ظرف غذا از جا بلند شد.
_ خب کافیه متوجه شدم نمیخواد ادامه بدی پاشو بریم بخوابیم دیگه.
_ نه... بشین.... قرار شد به نوبت داستان زندگیمونو برای هم تعریف کنیم
مردد بود نمیخواست پناه را اذیت کند آن هم حالا که کمی حالش بهتر از قبل شده بود و کمتر بهانه ی مادرش را میگرفت.
_ نه عزیزم به نظرم بهتره بیشتر از این ادامه ندیم برا این کارا وقت داریم
اما پناه بی توجه به حرف های میثاق شروع کرد.
_ این اولین باریه که میخوام داستانمو برای کسی بگم... اصلا نمیدونم باید از کجا شروع کنم و چطوری بگم... آخه زندگی من منحصر به خودم نیست
وقتی دید پناه قصد پایین آمدن از موضعش را ندارد آرام روی صندلی نشست و منتظر به پناه چشم دوخت
اما همچنان مراقب تغییر حالات پناه بود تا مبادا اتفاقی بیافتد.
آب دهانش را قورت داد و همانطور که محتویات روی میز نگاه میکرد شروع کرد:
_ داستان من بر میگرده به خیلی سال های پیش وقتی هنوز وجود نداشتم.
این داستان ، داستان من نیست داستان دختری به نام مهربانو و پسری به نام مهرابه دختر و پسری که سر زندگیشون برای عشقشون شرط بستن.
مادرم مهربانو و ناپدریم سهراب از نوجوونی بهم علاقه داشتن با اینکه اون زمان ارتباطات مثل الان قوی و گسترده نبوده
ولی با هر سختیی که میشده همو ملاقات می کردن و با هم حرف میزدن مادرم میگفت زمستون بخاطر سردی هوا بیشتر بابابزرگ نون میگرفت
ولی اون واسه یه لحظه دیدن ناپدریم تو سرمای زمستون و با وجود برف های نشسته ی روی زمین این مسئولیت رو قبول میکرده تا واسه چند دقیقه هم که شده همو ببینن.
و البته این فقط یک بخش از قصهی پر فراز و نشیب مامان و ناپدریم هست.
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۲۹۵
_ آفرین ... دوست داشتم بعد از سال تحویل بریم بیرون ولی الان دیگه واقعا دیر وقته نظرت چیه شام رو خونه بخوریم و به جاش فردا بریم بیرون؟
_ هرچی شما بگی
_ خب پس پاشو زودتر میز رو بچینیم
در طول شام حرفی بینشان رد و بدل نشد اما میثاق حسابی ذهنش درگیر پناه و رابطه اش با خانواده اش بود.
عشق دخترها نسبت به پدرها همیشه زبانزد بود اما اینکه پناه حالا با وجود در خطر بودن جان پدرش نگرانیی برایش نداشت عجیب بود.
هر ازگاهی زیر چشمی نگاهش میکرد و لب تر میکرد تا درباره این موضوع از او بپرسد اما باز منصرف میشد و با خود فکر میکرد اصلا این موضوع به او مربوط نیست و بهتر است وارد زندگی شخصی افراد نشود.
در آخر هرچه دست روی دلش گذاشت تا حرفی نزند طاقت نیاورد و بدون آنکه مقدمه چینی کند پرسید:
_ چرا گفتی نگران پدرت نیستی؟
پناه جا خورده از سوال ناگهانی میثاق قاشق و چنگال از دستش رها شد و به سرفه افتاد.
_ عه پناه چیشد خوبی؟
جرعه ای آب نوشید و درحالی که سعی میکرد به حالت قبلی اش برگردد گفت:
_ اره... خوبم... چرا این سوالو پرسیدی؟
_ راستشو بخوای برام سوال شده بود.... البته اگه مایل نیستی میتونی جواب ندی!
نگاهی به میز و سپس به میثاق انداخت و درحالی که چشم هایش دو دو میزد با نفسی که به سختی بالا میآمد گفت:
_ خب... این قضیه... به گذشته... بر میگرده
حالت آشفته ی پناه را که دید از کردهاش پشیمان شد با در دست گرفتن ظرف غذا از جا بلند شد.
_ خب کافیه متوجه شدم نمیخواد ادامه بدی پاشو بریم بخوابیم دیگه.
_ نه... بشین.... قرار شد به نوبت داستان زندگیمونو برای هم تعریف کنیم
مردد بود نمیخواست پناه را اذیت کند آن هم حالا که کمی حالش بهتر از قبل شده بود و کمتر بهانه ی مادرش را میگرفت.
_ نه عزیزم به نظرم بهتره بیشتر از این ادامه ندیم برا این کارا وقت داریم
اما پناه بی توجه به حرف های میثاق شروع کرد.
_ این اولین باریه که میخوام داستانمو برای کسی بگم... اصلا نمیدونم باید از کجا شروع کنم و چطوری بگم... آخه زندگی من منحصر به خودم نیست
وقتی دید پناه قصد پایین آمدن از موضعش را ندارد آرام روی صندلی نشست و منتظر به پناه چشم دوخت
اما همچنان مراقب تغییر حالات پناه بود تا مبادا اتفاقی بیافتد.
آب دهانش را قورت داد و همانطور که محتویات روی میز نگاه میکرد شروع کرد:
_ داستان من بر میگرده به خیلی سال های پیش وقتی هنوز وجود نداشتم.
این داستان ، داستان من نیست داستان دختری به نام مهربانو و پسری به نام مهرابه دختر و پسری که سر زندگیشون برای عشقشون شرط بستن.
مادرم مهربانو و ناپدریم سهراب از نوجوونی بهم علاقه داشتن با اینکه اون زمان ارتباطات مثل الان قوی و گسترده نبوده
ولی با هر سختیی که میشده همو ملاقات می کردن و با هم حرف میزدن مادرم میگفت زمستون بخاطر سردی هوا بیشتر بابابزرگ نون میگرفت
ولی اون واسه یه لحظه دیدن ناپدریم تو سرمای زمستون و با وجود برف های نشسته ی روی زمین این مسئولیت رو قبول میکرده تا واسه چند دقیقه هم که شده همو ببینن.
و البته این فقط یک بخش از قصهی پر فراز و نشیب مامان و ناپدریم هست.
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
❤1👍1🔥1🥰1
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۲۹۶
و این داستان تا زمانی که سهراب به سربازی بره ادامه داشته.چون سنش برای ازدواج کم بوده بابا بزرگم اجازه ازدواج بهش نمیداده و قول ازدواج رو در صورتی بهش داده که بره سربازی.
سهراب میره سربازی و مامانم به امید برگشتش و ازدواج باهاش تو مدت اون دوسال به همه ی خاستگاراش جواب رد میده جوری که حتی خانواده هم بهش شک میکنن.
آخه مهربانو شکوفهی یاس خونه بود و به قولی این رفتار ازش بعید بود.
اوایل همه این کار مامان رو بی قرض میدونستن و خیال میکردن افرادی که میان باب میل مامان نیستن.
اما وقتی میبینن این کارش یک سال ادامه داره شک میکنن.
مامان میگفت ما رسم نداشتیم دختر زیاد تو خونهی باباش بمونه و وقتی 16 سالش تموم میشده باید میرفته خونهی شوهر،
مامان تو آستانه 18 سالگی بوده و هنوز مجرد بوده تا اینکه یه روز وقتی از بازارمیاد خونه رو شلوغ میبینه...
( فلش بک)
چادر گل دار روی سرش را جلوتر کشید و به کوچه خیره ماند درب خانهشان باز بود و مردم دسته دسته وارد و خارج میشدند.
آب دهانش را قورت داد دستهی زنبیل را محکم تر گرفت و سلانه سلانه و مضطرب به خانه نزدیک شد که ناگهان چشمش به دختر بچه ای که وسط کوچه به او خیره مانده بود افتاد و پشت بندش صدای کودک که فریاد میکشید و میگفت:
_ عروس اووومددد عروووس اومد
مات و مبهوت وسط کوچه ایستاده بود و به اطرافش نگاه میکرد چندبار پلک زد و یکبار دیگر کل فضا را از متظر گذراند اما، عروسی که اینجا نبود پس او از چه چیزی حرف میزد؟
نگاهش به کوچه بود که بیهوا دستش کشیده شد و پشت بندش صدای خاله ملوک در گوشش پیچید:
_ ای بابا دختر کجایی تو از صبح یه ملت رو معطل خودت کردی؟
واستادی وسط کوچه چیو بر و بر نگاه میکنی؟ نمی بینی این همه ادم بخاطر تو جمع شدن اینجا...
وای وای وای این چه سر و وضعیه با این شکل و شمایل میخوای بشینی سر سفره عقد؟
بی مهابا همراه با خاله کشیده میشد و به غر غر هایش گوش میداد بیآنکه بداند از چه چیزی حرف میزند.
با هم وارد پستو شدند و خاله او را روی سه پایه چوبی وسط اتاق نشاند چادر را از سرش برداشت و همانطور که دکمه های پیراهنش را باز میکرد رو به دخترش حوریه گفت:
_ زود باش دختر سریع یه دست به سر و صورت این بچه بکش که وقت نداریم.
اما قبل از انکه دست حوریه به صورتش بخورد لب زد:
_ اینجا چه خبره خاله؟ این کارا واسه چیه؟ اصلا شما از چی حرف میزنید؟
حوریه نگاهی به مادرش که داخل صندوقچه ها مشغول گشتن بود انداخت و آرام در گوش مهربانو زمزمه کرد:
_ مگه خبر نداری؟ امروز عقدته!
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۲۹۶
و این داستان تا زمانی که سهراب به سربازی بره ادامه داشته.چون سنش برای ازدواج کم بوده بابا بزرگم اجازه ازدواج بهش نمیداده و قول ازدواج رو در صورتی بهش داده که بره سربازی.
سهراب میره سربازی و مامانم به امید برگشتش و ازدواج باهاش تو مدت اون دوسال به همه ی خاستگاراش جواب رد میده جوری که حتی خانواده هم بهش شک میکنن.
آخه مهربانو شکوفهی یاس خونه بود و به قولی این رفتار ازش بعید بود.
اوایل همه این کار مامان رو بی قرض میدونستن و خیال میکردن افرادی که میان باب میل مامان نیستن.
اما وقتی میبینن این کارش یک سال ادامه داره شک میکنن.
مامان میگفت ما رسم نداشتیم دختر زیاد تو خونهی باباش بمونه و وقتی 16 سالش تموم میشده باید میرفته خونهی شوهر،
مامان تو آستانه 18 سالگی بوده و هنوز مجرد بوده تا اینکه یه روز وقتی از بازارمیاد خونه رو شلوغ میبینه...
( فلش بک)
چادر گل دار روی سرش را جلوتر کشید و به کوچه خیره ماند درب خانهشان باز بود و مردم دسته دسته وارد و خارج میشدند.
آب دهانش را قورت داد دستهی زنبیل را محکم تر گرفت و سلانه سلانه و مضطرب به خانه نزدیک شد که ناگهان چشمش به دختر بچه ای که وسط کوچه به او خیره مانده بود افتاد و پشت بندش صدای کودک که فریاد میکشید و میگفت:
_ عروس اووومددد عروووس اومد
مات و مبهوت وسط کوچه ایستاده بود و به اطرافش نگاه میکرد چندبار پلک زد و یکبار دیگر کل فضا را از متظر گذراند اما، عروسی که اینجا نبود پس او از چه چیزی حرف میزد؟
نگاهش به کوچه بود که بیهوا دستش کشیده شد و پشت بندش صدای خاله ملوک در گوشش پیچید:
_ ای بابا دختر کجایی تو از صبح یه ملت رو معطل خودت کردی؟
واستادی وسط کوچه چیو بر و بر نگاه میکنی؟ نمی بینی این همه ادم بخاطر تو جمع شدن اینجا...
وای وای وای این چه سر و وضعیه با این شکل و شمایل میخوای بشینی سر سفره عقد؟
بی مهابا همراه با خاله کشیده میشد و به غر غر هایش گوش میداد بیآنکه بداند از چه چیزی حرف میزند.
با هم وارد پستو شدند و خاله او را روی سه پایه چوبی وسط اتاق نشاند چادر را از سرش برداشت و همانطور که دکمه های پیراهنش را باز میکرد رو به دخترش حوریه گفت:
_ زود باش دختر سریع یه دست به سر و صورت این بچه بکش که وقت نداریم.
اما قبل از انکه دست حوریه به صورتش بخورد لب زد:
_ اینجا چه خبره خاله؟ این کارا واسه چیه؟ اصلا شما از چی حرف میزنید؟
حوریه نگاهی به مادرش که داخل صندوقچه ها مشغول گشتن بود انداخت و آرام در گوش مهربانو زمزمه کرد:
_ مگه خبر نداری؟ امروز عقدته!
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
❤1👍1🔥1😍1
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۲۹۷
چشم هایش از این حرف چهارتا شده بود.
_ چی...ع...عقد...من؟
_ نخ را روی صورتش کشید و با خنده گفت:
_ اره دیگه دختر مثل اینکه قضیه واسه خیلی وقت پیشه
عصبی دست حوریه را کنار زد و از جا بلند شد.
_یعنی چی؟ امروز عقد منه و من از همه جا بی خبرم؟
ملوک با صدای مهربانو از جا پرید و عصبی سمتش آمد:
_ صداتو ببر بچه چرا سلیطه بازی درمیاری؟ همه ارزوشونه شوهر کنن اونوقت تو دوساله نشستی کنج خونه هرکیم میاد یه عیب میزاری روش و میفرستیش میره
_ چی می گی خاله؟ این زندگی منه خودم میخوام براش تصمیم بگیرم به هیچ کسم مربوط...
کشیده ای که توی دهنش خوابیده شد خفهاش کرد سرش را بلند کرد و با چشمهای خیس به پدرش که عصبی بالای سرش ایستاده بود خیره شد.
لب هایش لرزید:
_ با...با
چشم از مهربانو گرفت و رو به ملوک گفت:
_ هیچی نمیخواد یه چادر بندازین رو سرش بیاریدش تو اتاق صداشم در اومد منو صدا کنین
ملتمس جلو رفت و گوشه ی کت پدرش را گرفت:
_ بابا..تو...توروخدا...بابا
کتش را از دست مهربانو بیرون کشید و اتاق را ترک کرد.
_ وقتی بهت میگم ساکت باش برا همین چیزاس بیا این دستمال رو بگیر خون های گوشه ی لبت رو پاک کن.
با دست های لرزان دستمال را سمت لب پاره شده اش برد که صدایش بلند شد.
_ آخ
_ آروم بگیر دختر چته؟ مگه میخوان ببرنت قتلگاه؟
_ خاله... دستم به دامنت... تورو به خدا قسم...نزار...نزار عقدم کنن خاله
روسری سفید را سرش کرد.
_ دیگه خدا هم بیاد پایین نمیتونه کاری برات بکنه. بعدشم پسر به این خوبی محجوبی آقایی دیگه کجا میخوای پیدا کنی؟
_ خاله...بخدا تا آخر عمر کنیزیتو میکنم یه بارم به حرف من گوش کن تورو به خدا خاله
دست هایش را که اسیر دست های مهربانو شده بود بیرون کشید و صورت مهربانو را قاب گرفت.
_ مهری تو الان 18 سالت شده دو سالم هست که هرکی میاد ردش میکنی اصلا خودت هیچی هیچ به آبروی ننه اقات فکر کردی؟
اصلا به این فکر کردی که دو روز دیگه چقدر تو در و همسایه برات حرف در میارن؟!
بیشتر از این نمیتوانست رازش را در سینه نگه دارد اگر همین حالا ماجرای عشقش به سهراب را نمیگفت معلوم نبود چه بر سرش میآمد.
لب تر کرد و با من و من گفت:
_ خاله...من...من..چند...چند وقته...
مکث کرد، سکوت کرد، چشم از چشم های ملوک برداشت، آرام اشک ریخت، حتی نمیتوانست نام سهراب را بر زبان بیاورد.
_ من...من و سه
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۲۹۷
چشم هایش از این حرف چهارتا شده بود.
_ چی...ع...عقد...من؟
_ نخ را روی صورتش کشید و با خنده گفت:
_ اره دیگه دختر مثل اینکه قضیه واسه خیلی وقت پیشه
عصبی دست حوریه را کنار زد و از جا بلند شد.
_یعنی چی؟ امروز عقد منه و من از همه جا بی خبرم؟
ملوک با صدای مهربانو از جا پرید و عصبی سمتش آمد:
_ صداتو ببر بچه چرا سلیطه بازی درمیاری؟ همه ارزوشونه شوهر کنن اونوقت تو دوساله نشستی کنج خونه هرکیم میاد یه عیب میزاری روش و میفرستیش میره
_ چی می گی خاله؟ این زندگی منه خودم میخوام براش تصمیم بگیرم به هیچ کسم مربوط...
کشیده ای که توی دهنش خوابیده شد خفهاش کرد سرش را بلند کرد و با چشمهای خیس به پدرش که عصبی بالای سرش ایستاده بود خیره شد.
لب هایش لرزید:
_ با...با
چشم از مهربانو گرفت و رو به ملوک گفت:
_ هیچی نمیخواد یه چادر بندازین رو سرش بیاریدش تو اتاق صداشم در اومد منو صدا کنین
ملتمس جلو رفت و گوشه ی کت پدرش را گرفت:
_ بابا..تو...توروخدا...بابا
کتش را از دست مهربانو بیرون کشید و اتاق را ترک کرد.
_ وقتی بهت میگم ساکت باش برا همین چیزاس بیا این دستمال رو بگیر خون های گوشه ی لبت رو پاک کن.
با دست های لرزان دستمال را سمت لب پاره شده اش برد که صدایش بلند شد.
_ آخ
_ آروم بگیر دختر چته؟ مگه میخوان ببرنت قتلگاه؟
_ خاله... دستم به دامنت... تورو به خدا قسم...نزار...نزار عقدم کنن خاله
روسری سفید را سرش کرد.
_ دیگه خدا هم بیاد پایین نمیتونه کاری برات بکنه. بعدشم پسر به این خوبی محجوبی آقایی دیگه کجا میخوای پیدا کنی؟
_ خاله...بخدا تا آخر عمر کنیزیتو میکنم یه بارم به حرف من گوش کن تورو به خدا خاله
دست هایش را که اسیر دست های مهربانو شده بود بیرون کشید و صورت مهربانو را قاب گرفت.
_ مهری تو الان 18 سالت شده دو سالم هست که هرکی میاد ردش میکنی اصلا خودت هیچی هیچ به آبروی ننه اقات فکر کردی؟
اصلا به این فکر کردی که دو روز دیگه چقدر تو در و همسایه برات حرف در میارن؟!
بیشتر از این نمیتوانست رازش را در سینه نگه دارد اگر همین حالا ماجرای عشقش به سهراب را نمیگفت معلوم نبود چه بر سرش میآمد.
لب تر کرد و با من و من گفت:
_ خاله...من...من..چند...چند وقته...
مکث کرد، سکوت کرد، چشم از چشم های ملوک برداشت، آرام اشک ریخت، حتی نمیتوانست نام سهراب را بر زبان بیاورد.
_ من...من و سه
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
❤1👍1🔥1😍1
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۲۹۸
ضربه هایی که به درب پستو خورد حرفش را نا تمام گذاشت.
ملوک هول شده چادر حریر را روی سر مهربانو انداخت و همانطور که تاکید میکرد االان می آیند مهربانو را به سمت در روانه کرد.
تا در باز شد و چشمشان به مهربانو افتاد صدای کِل کُل حیاط را پر کرد بی آنکه به کسی نگاه کند چادر را روی صورتش کشید وهمراه با ساز و اواز راهی اتاق عقد شد
اتاق عقد واژه ای که معنایش برای مهربانو با غسالخانه تفاوتی نمیکرد چطور میتوانست برود؟
چطور میتوانست به اتاقی برود که کمی از قبرستان نداشت!
چطور میتوانست کنار کسی بنشیند که سهراب نبود؟ چطور می توانست به نجوای بنده وکیلم گوش دهد و برای مرگش وکالت دهد؟
اصلا مگر کسی برای مردن هم وکالت میداد؟ دیگر راهی نداشت هیچ راهی او تا چند دقیقه دیگر به عقد مردی در می آمد که حتی اسمش را هم نمیدانست و محکوم میشد به یک عمر زندگی.
اما سهراب، سهرابش چه میشد؟ نیمه ی وجودش چه میشد؟ دستان گرمش چه میشد؟ آن همه امید و آرزو چه میشد؟
با نشستن کنار داماد بار دیگر صدای کل و همهمه حاضران بلند شد و اندکی بعد به درخواست عاقد همه جا ساکت شد.
قرآن را به دست گرفت و آیه به آیهاش را با دلی غمین و شکسته خواند.
اول خواند به نام پروردگارش بسم الله الرحمن الرحیم... دوم خواند بهنام عشقش رب السموت و الارض و ما...
سوم خواند به یاد عشقش و یقول الانسن انا خلقنه من قبل... چهارم خواند برای سهرابش و ان منکم الا واردها کان علی ...
پنجم خواند برای دل خون شده اش و ربک الغفور ذو الرحمه... ششم خواند برای صبرش فلما بلغا مجمع بینهما نسیا ...
او میخواند و عاقد از او وکالت میخواست اما مگر میتوانست بله بدهد؟ آخر بله می داد به چی؟
به نابودیاش؟ به زندگیی که نمیخواست شروع کند؟ به پایان داستانش با سهراب؟
_ دخترم آقای عاقد منتظرنا نمیخوای جوابشونو بدی؟
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۲۹۸
ضربه هایی که به درب پستو خورد حرفش را نا تمام گذاشت.
ملوک هول شده چادر حریر را روی سر مهربانو انداخت و همانطور که تاکید میکرد االان می آیند مهربانو را به سمت در روانه کرد.
تا در باز شد و چشمشان به مهربانو افتاد صدای کِل کُل حیاط را پر کرد بی آنکه به کسی نگاه کند چادر را روی صورتش کشید وهمراه با ساز و اواز راهی اتاق عقد شد
اتاق عقد واژه ای که معنایش برای مهربانو با غسالخانه تفاوتی نمیکرد چطور میتوانست برود؟
چطور میتوانست به اتاقی برود که کمی از قبرستان نداشت!
چطور میتوانست کنار کسی بنشیند که سهراب نبود؟ چطور می توانست به نجوای بنده وکیلم گوش دهد و برای مرگش وکالت دهد؟
اصلا مگر کسی برای مردن هم وکالت میداد؟ دیگر راهی نداشت هیچ راهی او تا چند دقیقه دیگر به عقد مردی در می آمد که حتی اسمش را هم نمیدانست و محکوم میشد به یک عمر زندگی.
اما سهراب، سهرابش چه میشد؟ نیمه ی وجودش چه میشد؟ دستان گرمش چه میشد؟ آن همه امید و آرزو چه میشد؟
با نشستن کنار داماد بار دیگر صدای کل و همهمه حاضران بلند شد و اندکی بعد به درخواست عاقد همه جا ساکت شد.
قرآن را به دست گرفت و آیه به آیهاش را با دلی غمین و شکسته خواند.
اول خواند به نام پروردگارش بسم الله الرحمن الرحیم... دوم خواند بهنام عشقش رب السموت و الارض و ما...
سوم خواند به یاد عشقش و یقول الانسن انا خلقنه من قبل... چهارم خواند برای سهرابش و ان منکم الا واردها کان علی ...
پنجم خواند برای دل خون شده اش و ربک الغفور ذو الرحمه... ششم خواند برای صبرش فلما بلغا مجمع بینهما نسیا ...
او میخواند و عاقد از او وکالت میخواست اما مگر میتوانست بله بدهد؟ آخر بله می داد به چی؟
به نابودیاش؟ به زندگیی که نمیخواست شروع کند؟ به پایان داستانش با سهراب؟
_ دخترم آقای عاقد منتظرنا نمیخوای جوابشونو بدی؟
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
❤1👍1🔥1😍1
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۲۹۹
صدایش در نمی آمد بس که بی صدا هق زده بود و اشک ریخته بود.
چیزی نگذشت که صدای مادرش در گوشش پیچید:
_ مهربانو منتظر چی هستی مامان؟ بله رو بده
صدایش لرزید:
_ مامان
_ جان مامان
_ توروخدا با من اینکارو نکن
_ بس کن دختر این حرفا چیه پای عقد زودتر بله رو بده
باز هم سکوت کرد که اینبار صدای پدرش بلند شد.
_ مهربانو!
ترسیده و بی تعلل قرآن را بست و با ته مانده صدایی که داشت حکم مرگش را صادر کرد.
_ بله
بله را داد و همه چیز برای همیشه میان او و سهراب از میان رفت.
پس از تمام شدن دعای بعد از عقد و تبریک ها نوبت به رویت داماد رسید.
اما او هیچ اشتیاقی برای دیدن مردی که به اصطلاح همسرش بود نداشت؟ دلش میسوخت ماه ها بود که سهرابش را ندیده بود و حالا به جای رخ زیبای سهرابش باید نظاره گر چشمان فرد دیگری میشد.
چادرش از رو برداشته شد چشم از گل های سرخ روی پیرهنش گرفت سر بالا برد و....
چیزی که میدید در باورش نمیگنجید، او که بود؟ چرا شمایلش به سهراب مینموند؟
از موهای فر خورده اش تا مژگان بلند و چشم های تاریکش و دماغ کشیده.
گویی سهرابش در کالبدی دیگر درامده و حالا رو به رویش نشسته.
اشک در چشمانش حلقه زده بود خواست دست ببرد و روی صورتش بکشد تا باورش شود خواب میبیند و ان مرد نه سهرابش است و نه شباهتی به سهراب دارد.
_ شما چقدر زیبایید
بغضش را با درد فرو برد و جواب داد:
_ ممنون...شماهم
خواست بگوید شماهم همچون سهراب من زیبایید که حرفش را خورد و گفت:
_ شما لطف دارید
مرد و زنی جلو آمدند. مرد و زنی که انگار به چشمش آشنا بودند و انگار آنهارا جایی دیگر هم دیده است.
_ تبریک میگم عروس قشنگم... ایشالا کنار مهرابم زندگی خوبی داشته باشید
با شنیدن اسم مهراب چشمش روی چشم های آن مرد ثابت ماند پاهایش سست شد و چرخید و دوباره به شوهرش نگاه کرد.
مهراب، مهراب که نام برادر سهراب بود!
هول شده دست برد و شناسنامه اش را از توی سفره برداشت با دستانی لرزان و دلی آشوب شروع به ورق زدن کرد.
تنها آرزو میکرد آن چیزی که از فکرش گذشته اشتباه باشد.
اما نوشته های سیاه رنگ روی برگه حرف دیگری می زدند:
_ مهراب نامی متولد....
***
کولهاش را با خستگی گوشهی ایوان انداخت و نشست تا بند پوتینهایش را باز کند.
که چشمش به کفشهای زنانه وکس زدهی توی جاکفشی افتاد، جز مادرش زن دیگری که در این خانه زندگی نمیکرد.
بعید هم میدانست مادرش چنین کفشهایی بپوشد، پس این کفشهای شیک و وکس خورده به چه کسی تعلق داشت؟
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۲۹۹
صدایش در نمی آمد بس که بی صدا هق زده بود و اشک ریخته بود.
چیزی نگذشت که صدای مادرش در گوشش پیچید:
_ مهربانو منتظر چی هستی مامان؟ بله رو بده
صدایش لرزید:
_ مامان
_ جان مامان
_ توروخدا با من اینکارو نکن
_ بس کن دختر این حرفا چیه پای عقد زودتر بله رو بده
باز هم سکوت کرد که اینبار صدای پدرش بلند شد.
_ مهربانو!
ترسیده و بی تعلل قرآن را بست و با ته مانده صدایی که داشت حکم مرگش را صادر کرد.
_ بله
بله را داد و همه چیز برای همیشه میان او و سهراب از میان رفت.
پس از تمام شدن دعای بعد از عقد و تبریک ها نوبت به رویت داماد رسید.
اما او هیچ اشتیاقی برای دیدن مردی که به اصطلاح همسرش بود نداشت؟ دلش میسوخت ماه ها بود که سهرابش را ندیده بود و حالا به جای رخ زیبای سهرابش باید نظاره گر چشمان فرد دیگری میشد.
چادرش از رو برداشته شد چشم از گل های سرخ روی پیرهنش گرفت سر بالا برد و....
چیزی که میدید در باورش نمیگنجید، او که بود؟ چرا شمایلش به سهراب مینموند؟
از موهای فر خورده اش تا مژگان بلند و چشم های تاریکش و دماغ کشیده.
گویی سهرابش در کالبدی دیگر درامده و حالا رو به رویش نشسته.
اشک در چشمانش حلقه زده بود خواست دست ببرد و روی صورتش بکشد تا باورش شود خواب میبیند و ان مرد نه سهرابش است و نه شباهتی به سهراب دارد.
_ شما چقدر زیبایید
بغضش را با درد فرو برد و جواب داد:
_ ممنون...شماهم
خواست بگوید شماهم همچون سهراب من زیبایید که حرفش را خورد و گفت:
_ شما لطف دارید
مرد و زنی جلو آمدند. مرد و زنی که انگار به چشمش آشنا بودند و انگار آنهارا جایی دیگر هم دیده است.
_ تبریک میگم عروس قشنگم... ایشالا کنار مهرابم زندگی خوبی داشته باشید
با شنیدن اسم مهراب چشمش روی چشم های آن مرد ثابت ماند پاهایش سست شد و چرخید و دوباره به شوهرش نگاه کرد.
مهراب، مهراب که نام برادر سهراب بود!
هول شده دست برد و شناسنامه اش را از توی سفره برداشت با دستانی لرزان و دلی آشوب شروع به ورق زدن کرد.
تنها آرزو میکرد آن چیزی که از فکرش گذشته اشتباه باشد.
اما نوشته های سیاه رنگ روی برگه حرف دیگری می زدند:
_ مهراب نامی متولد....
***
کولهاش را با خستگی گوشهی ایوان انداخت و نشست تا بند پوتینهایش را باز کند.
که چشمش به کفشهای زنانه وکس زدهی توی جاکفشی افتاد، جز مادرش زن دیگری که در این خانه زندگی نمیکرد.
بعید هم میدانست مادرش چنین کفشهایی بپوشد، پس این کفشهای شیک و وکس خورده به چه کسی تعلق داشت؟
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
👍1
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۳۰۰
دستگیره را چرخاند و وارد شد که مادرش با شنیدن صدای در بلافاصله با سینی که در آن اسپند دود کرده بود جلو آمد.
_ الهی که مادر فدای قد و بالات بشه شیر مرد من خوش اومدی به خونه پسرم خوش اومدی مااادر
_ دستت دردنکنه مادر جان چرا زحمت کشیدی؟
بوسه ای روی پیشانی سهراب نشاند و گفت:
_ چه زحمتی جگر گوشه؟ بیا تو عزیزم بیا قربونت بشم
همینطور که با چشم خانه را از نظر میگذراند پرسید:
_ بابا نیس؟
_ چرا با داداشت اینا تو پذیراییان بیا بریم که برات خبرایخوبی دارم.
_ خبر؟ چه خبری؟
_ بیااا... باید ببینیش
_ چیو؟
پرده ی پذیرایی را کنار زد و گفت:
_ زن داداشتو
برای لحظه ای ذهنش قفل شد. زن داداش؟ مادرش از زنی حرف میزد که ....
با وارد شدنش به پذیرایی، پدرش مهراب و مهربانو هر سه از جا بلند شدند.
نگاهش بین افراد حاضر در جمع چرخید و روی مهربانو ثابت ماند.
مهری! او اینجا چه میکرد؟ کنار مهراب ایستاده بود و به او سلام میکرد!
ذهن و جسمش قفل شدا بود توان فکر که هیچ حتی توان حرکت را هم نداشت و همانجا ثابت ایستاده بود.
منظورشان از زن داداش، مهری بود؟ معشوقهاش؟ همان کسی که قرار بود شریک زندگیاش شود؟
آخر چطور ممکن بود در نبود او برای برادرش همسری بگیرند آن هم نه هرکسی را، معشوقهاش را، همانی که سالها بود در رویاهایش با او زندگی میکرد.
نمیدانست چه عکسالعملی باید نشان دهد. خوشحال باشد و برادرش را بخاطر ازدواج با دلبرش در آغوش بگیرد و به او تبریک بگوید!
و یا عصبانی شود برای آنکه کسی او را در جریان نگذاشت و حالا که همه چیز تمام شده بود به او می گفتند!
یا ناراحت شود از آنکه تنها دلبر و دلربایش حالا نامش در شناسنامه برادرش است.
پیش از آنکه برای دستبوسی پدر و برادرش جلو برود مهراب جلو آمد، با او دست داد و در آغوشش کشید.
_ خوش اومدی داداش، جات خیلی خالی بود تو خونه.
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
خودتونو بزارید جای سهراب و راجع به حستون برامون تو کامنتا بنویسید.
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۳۰۰
دستگیره را چرخاند و وارد شد که مادرش با شنیدن صدای در بلافاصله با سینی که در آن اسپند دود کرده بود جلو آمد.
_ الهی که مادر فدای قد و بالات بشه شیر مرد من خوش اومدی به خونه پسرم خوش اومدی مااادر
_ دستت دردنکنه مادر جان چرا زحمت کشیدی؟
بوسه ای روی پیشانی سهراب نشاند و گفت:
_ چه زحمتی جگر گوشه؟ بیا تو عزیزم بیا قربونت بشم
همینطور که با چشم خانه را از نظر میگذراند پرسید:
_ بابا نیس؟
_ چرا با داداشت اینا تو پذیراییان بیا بریم که برات خبرایخوبی دارم.
_ خبر؟ چه خبری؟
_ بیااا... باید ببینیش
_ چیو؟
پرده ی پذیرایی را کنار زد و گفت:
_ زن داداشتو
برای لحظه ای ذهنش قفل شد. زن داداش؟ مادرش از زنی حرف میزد که ....
با وارد شدنش به پذیرایی، پدرش مهراب و مهربانو هر سه از جا بلند شدند.
نگاهش بین افراد حاضر در جمع چرخید و روی مهربانو ثابت ماند.
مهری! او اینجا چه میکرد؟ کنار مهراب ایستاده بود و به او سلام میکرد!
ذهن و جسمش قفل شدا بود توان فکر که هیچ حتی توان حرکت را هم نداشت و همانجا ثابت ایستاده بود.
منظورشان از زن داداش، مهری بود؟ معشوقهاش؟ همان کسی که قرار بود شریک زندگیاش شود؟
آخر چطور ممکن بود در نبود او برای برادرش همسری بگیرند آن هم نه هرکسی را، معشوقهاش را، همانی که سالها بود در رویاهایش با او زندگی میکرد.
نمیدانست چه عکسالعملی باید نشان دهد. خوشحال باشد و برادرش را بخاطر ازدواج با دلبرش در آغوش بگیرد و به او تبریک بگوید!
و یا عصبانی شود برای آنکه کسی او را در جریان نگذاشت و حالا که همه چیز تمام شده بود به او می گفتند!
یا ناراحت شود از آنکه تنها دلبر و دلربایش حالا نامش در شناسنامه برادرش است.
پیش از آنکه برای دستبوسی پدر و برادرش جلو برود مهراب جلو آمد، با او دست داد و در آغوشش کشید.
_ خوش اومدی داداش، جات خیلی خالی بود تو خونه.
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
خودتونو بزارید جای سهراب و راجع به حستون برامون تو کامنتا بنویسید.
👍1
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۳۰۱
لبخندی خشک و بیروح زد و پس از چند ضربهای که به کمر مهراب زد گفت:
_ بهت تبریک میگم شادوماد، خوشبختشی کنار خانومت
_ ممنون داداش. ایشالا به زودی روزی خودت
سر به زیر انداخت و سمت پدرش رفت:
_ سلام آقاجون!
_ سلام پسرم خوش اومدی بابا خسته نباشی
_ ممنون آقاجون
_ بیا... بیا بشین کنارم پسر
هنوز کامل ننشسته بود که صادق به مهری اشاره کرد و گفت:
_ ایشون مهربانو خانم دختر حاج نصرالله بازاری، زن برادرت و عروس خانواده هستن
کمی در جایش نیمخیز شد و بدون نگاه کردن به مهری گفت:
_ تبریک میگم خوشبخت بشید
_ خیلی ممنونم آقا سهراب
شنیدن نامش از زبان مهربانو مانند کبریتی بود که در انبار کاه میانداختند به همان شدت و میزان داغش را تازه و دلش را به آتش میکشید.
پیش از این تحمل آن فضای سنگین را نداشت، با عذرخواهی کوتاهی اتاق را ترک کرد.
***
در را محکم بست و نگاهی به چهرهاش در آینه انداخت.
_ خاک بر سرت سهراب! خاااک بر سرت که عرضه نداشتی دلبرت رو نگه داری. خاک بر سرت که معشوقهات تا آخر عمر جلوی چشمت هست ولی برای تو نیست.
خاک بر سرت که لیاقت عشق رو هم نداشتی آخه خدایا این چه مصیبتی بود سرم آوردی؟
الان... الان من باید بشینم و عشقم رو کنار عزیزم ببینم؟
آخه برق اون چشماش، لبخند قشنگش، صدای ظریفش و اون قلب عاشقش برا من بود نه برادرم... باختی سهراب ... زندگیو باختی، بدم باختی.
چند دقیقه ای را در دستشویی ماند و برای آنکه کسی را نگران نکند با حالی که تعریفی نداشت دوباره به سمت پذیرایی رفت که اینبار مهربانو را تنها دید.
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۳۰۱
لبخندی خشک و بیروح زد و پس از چند ضربهای که به کمر مهراب زد گفت:
_ بهت تبریک میگم شادوماد، خوشبختشی کنار خانومت
_ ممنون داداش. ایشالا به زودی روزی خودت
سر به زیر انداخت و سمت پدرش رفت:
_ سلام آقاجون!
_ سلام پسرم خوش اومدی بابا خسته نباشی
_ ممنون آقاجون
_ بیا... بیا بشین کنارم پسر
هنوز کامل ننشسته بود که صادق به مهری اشاره کرد و گفت:
_ ایشون مهربانو خانم دختر حاج نصرالله بازاری، زن برادرت و عروس خانواده هستن
کمی در جایش نیمخیز شد و بدون نگاه کردن به مهری گفت:
_ تبریک میگم خوشبخت بشید
_ خیلی ممنونم آقا سهراب
شنیدن نامش از زبان مهربانو مانند کبریتی بود که در انبار کاه میانداختند به همان شدت و میزان داغش را تازه و دلش را به آتش میکشید.
پیش از این تحمل آن فضای سنگین را نداشت، با عذرخواهی کوتاهی اتاق را ترک کرد.
***
در را محکم بست و نگاهی به چهرهاش در آینه انداخت.
_ خاک بر سرت سهراب! خاااک بر سرت که عرضه نداشتی دلبرت رو نگه داری. خاک بر سرت که معشوقهات تا آخر عمر جلوی چشمت هست ولی برای تو نیست.
خاک بر سرت که لیاقت عشق رو هم نداشتی آخه خدایا این چه مصیبتی بود سرم آوردی؟
الان... الان من باید بشینم و عشقم رو کنار عزیزم ببینم؟
آخه برق اون چشماش، لبخند قشنگش، صدای ظریفش و اون قلب عاشقش برا من بود نه برادرم... باختی سهراب ... زندگیو باختی، بدم باختی.
چند دقیقه ای را در دستشویی ماند و برای آنکه کسی را نگران نکند با حالی که تعریفی نداشت دوباره به سمت پذیرایی رفت که اینبار مهربانو را تنها دید.
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
👍1
Forwarded from Deleted Account
🚀 با لیان سین به راحتی بازدید بگیرید!
👁🗨 افزایش بازدید پستهای تلگرامی
💯ظرفیت بازدید پست؛500K روزانه
❤️ افزایش لایک و رای تلگرام
💥20% پورســـــانت هدیه دائــمی
💯 سریع، رایگان و بدون آفلاینی
🎊 دریافت هدیه ارسال اکانت
🔐 پرداخت مطمئن و 100% امن
📌 همین حالا رایگان امتحان کن👇👇👇
https://t.me/LianSeenRobot?start=5968692637
👁🗨 افزایش بازدید پستهای تلگرامی
💯ظرفیت بازدید پست؛500K روزانه
❤️ افزایش لایک و رای تلگرام
💥20% پورســـــانت هدیه دائــمی
💯 سریع، رایگان و بدون آفلاینی
🎊 دریافت هدیه ارسال اکانت
🔐 پرداخت مطمئن و 100% امن
📌 همین حالا رایگان امتحان کن👇👇👇
https://t.me/LianSeenRobot?start=5968692637
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۳۰۲
مهربانو با دیدن سهراب بار دیگر به احترامش از جا بلند شد و سپس جوری که انگار معذب است سر به زیر انداخته و همانجا نشست.
_ پس مهراب و آقاجون کجان؟
_کاری براشون پیش اومد رفتن تا سرکوچه... عزیز هم گفتن میرن خونه سمیه خانم و برمیگردن.
_ خوبه
فضای اتاق انقدر سنگین بود که عرصه را برای هر دوشان تنگ و نفس گیر کرده بود.
دست هایش را به صورت کشید و آهی از روی حسرت سر داد.
_ کاش خواب باشه... ای کاش تمام این اتفاقا خواب باشه.
یک ماه تمام سه شیفت پست دادم، بیشتر از ظرفیتم کار کردم، به عالم و آدم رو زدم، خودمو کوچیک کردم تا این چهار روز مرخصی رو بگیرم.
میدونی همه ی اینارو بخاطر چی انجام دادم؟ بخاطر تو، بخاطر عشقمون.
یک ماه سختی کشیدم تا بیام خونه و از اقاجون بخوام تورو برام خاستگاری کنه.
اشک هایش را پاک کرد و همانطور که به نقشه قالی خیره شده بود گفت:
_ تو که خبر داشتی مهری! تو که حساب تمام روزها و هفته هایی که من خدمت بودم دستت بود.
میدونستی یکی دوماه دیگه تموم می شه، چی میشد صبر میکردی؟ چی میشد این دوماه رو هم صبر میکردی؟
سر بلند کرد و به چهره معصوم و شرم زده مهری نگاه کرد.
_ آخه... آخه من چی بگم بهت؟ دل نداشتی تو؟ وجدان نداشتی؟ صبر که نکردی هیچ، اومدی و درست دستتو گذاشتی رو نقطه ضعف من
اومدی و شدی زن برادرم؟ آخه نامرد با خودت نگفتی اون بدبخت چی میشه؟ نگفتی پس دل اون چی میشه؟ نگفتی پس چی به سر احساس و غیرت اون میاد؟
چطور تونستی مهری؟ تو نه تنها قلبمو بلکه غیرتمم زیر پات له کردی. آخه من دیگه چطور تو این خونه زندگی کنم؟
چطور تو چشمای برادرم نگاه کنم؟ د آخه لعنتی تو که میگفتی از تمام شهر خاستگار داری، چرا زن اونا نشدی؟ چرا اونارو قبول نکردی؟ چرا مهراااب؟ مهری، چرا داداش من؟
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۳۰۲
مهربانو با دیدن سهراب بار دیگر به احترامش از جا بلند شد و سپس جوری که انگار معذب است سر به زیر انداخته و همانجا نشست.
_ پس مهراب و آقاجون کجان؟
_کاری براشون پیش اومد رفتن تا سرکوچه... عزیز هم گفتن میرن خونه سمیه خانم و برمیگردن.
_ خوبه
فضای اتاق انقدر سنگین بود که عرصه را برای هر دوشان تنگ و نفس گیر کرده بود.
دست هایش را به صورت کشید و آهی از روی حسرت سر داد.
_ کاش خواب باشه... ای کاش تمام این اتفاقا خواب باشه.
یک ماه تمام سه شیفت پست دادم، بیشتر از ظرفیتم کار کردم، به عالم و آدم رو زدم، خودمو کوچیک کردم تا این چهار روز مرخصی رو بگیرم.
میدونی همه ی اینارو بخاطر چی انجام دادم؟ بخاطر تو، بخاطر عشقمون.
یک ماه سختی کشیدم تا بیام خونه و از اقاجون بخوام تورو برام خاستگاری کنه.
اشک هایش را پاک کرد و همانطور که به نقشه قالی خیره شده بود گفت:
_ تو که خبر داشتی مهری! تو که حساب تمام روزها و هفته هایی که من خدمت بودم دستت بود.
میدونستی یکی دوماه دیگه تموم می شه، چی میشد صبر میکردی؟ چی میشد این دوماه رو هم صبر میکردی؟
سر بلند کرد و به چهره معصوم و شرم زده مهری نگاه کرد.
_ آخه... آخه من چی بگم بهت؟ دل نداشتی تو؟ وجدان نداشتی؟ صبر که نکردی هیچ، اومدی و درست دستتو گذاشتی رو نقطه ضعف من
اومدی و شدی زن برادرم؟ آخه نامرد با خودت نگفتی اون بدبخت چی میشه؟ نگفتی پس دل اون چی میشه؟ نگفتی پس چی به سر احساس و غیرت اون میاد؟
چطور تونستی مهری؟ تو نه تنها قلبمو بلکه غیرتمم زیر پات له کردی. آخه من دیگه چطور تو این خونه زندگی کنم؟
چطور تو چشمای برادرم نگاه کنم؟ د آخه لعنتی تو که میگفتی از تمام شهر خاستگار داری، چرا زن اونا نشدی؟ چرا اونارو قبول نکردی؟ چرا مهراااب؟ مهری، چرا داداش من؟
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
👍1👎1🔥1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
┈┉━ کیـســ٨ـﮩـ۸ـﮩــــتار ━┉┄
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️ ⛓♥️⛓♥️⛓♥️ ♥️⛓♥️⛓♥️ ⛓♥️⛓♥️ ♥️⛓♥️ ⛓♥️ ♥️ #کیستار #قسمت_۳۰۲ مهربانو با دیدن سهراب بار دیگر به احترامش از جا بلند شد و سپس جوری که انگار معذب است سر به زیر انداخته و همانجا نشست. _ پس مهراب و آقاجون کجان؟ _کاری براشون پیش اومد رفتن تا سرکوچه...…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۳۰۳
بغضش را قورت داد و همانطور که سعی میکرد جلوی گریه اش را بگیرد با صدای لرزان جواب داد:
_ به مرگ مهری مجبورم کردن سهراب به همون خدایی که میپرستی من از چیزی خبر نداشتم.
یه روز که از بازار برگشتم بین اون شلوغیا منو کشون کشون بردن توی اتاق، چادر سفید انداختن رو سرم و پای سفره نشوندنم.
به من نگو بی غیرت، من با تهدید و سیلی بابام سر سفره عقد نشستم. به من نگو بیوجدان من تمام مدتی که خطبه خونده میشد اشک ریختم.
به من نگو نامرد من با زور و اجبار بله دادم.
تو هم ... تو هم از دردایی که من کشیدم بی خبری.
فکر کردی برام راحت بود به چشمایی نگاه کنم که شبیه چشمای توعه ولی برا تو نیست. فکر کردی راحته واسم به چهره ای نگاه کنم که شبیه توعه ولی تو نیستی؟!
میدونی چقدر سخت بود شوهر صدا کنم کسیو که، برادر معشوقم بود. تو میدونی تمام این مدت که خونتون بودم و عکساتو گوشه گوشه خونه میدیدم چطور دلم آتیش میگرفت!
من بیغیرت نیستم سهراب من فقط تو این زمونه نامرد زنی بودم که جای حق انتخاب حق اجبار داشت.
هیچکدام از دردی که دیگری متحمل میشد با خبر نبود. اما هر دو خوب میدانستند هنوز و تا ابد در قلب یکدیگر جایگاهی دارند که هیچکس نخواهد داشت.
**
_ پس سرنوشت سهراب چیشد این وسط؟ الان چطور پدرته؟ اصلا تو دختر کی هستی؟
نفس عمیقی کشید و روی دستش تکیه داد:
_ سهراب بعد از این ماجرا اصلا حال خوبی نداشت....
**
_ حال و روزش هیچ تعریفی نداشت با دیدن مهری و مهراب روز به روز روزگارش تاریک و تاریک تر میشد.
آخر چگونه میتوانست دیگر در آن شهر و خانه بماند؟ اصلا میماند که چه شود؟ هر روز بیش از پیش شکسته تر شود؟
تصمیمش را به طور قطع گرفته بود حالا که دیگر قلبی نبود تا در این شهر برای او بتپد، حالا که دیگر دلیلی نداشت برای ادامه زندگیاش.
حالا که دیگر امیدی برای قدم برداشتن در این شهر و طی کردن مسافتها برای دیدار کسی نداشت.
باید میرفت. اصلا آمدنش از همان اول هم اشتباه بود اگر یک درصد، تنها یک درصد از این اتفاق باخبر بود دیگر هیچوقت به آن شهر پانمیگذاشت.
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۳۰۳
بغضش را قورت داد و همانطور که سعی میکرد جلوی گریه اش را بگیرد با صدای لرزان جواب داد:
_ به مرگ مهری مجبورم کردن سهراب به همون خدایی که میپرستی من از چیزی خبر نداشتم.
یه روز که از بازار برگشتم بین اون شلوغیا منو کشون کشون بردن توی اتاق، چادر سفید انداختن رو سرم و پای سفره نشوندنم.
به من نگو بی غیرت، من با تهدید و سیلی بابام سر سفره عقد نشستم. به من نگو بیوجدان من تمام مدتی که خطبه خونده میشد اشک ریختم.
به من نگو نامرد من با زور و اجبار بله دادم.
تو هم ... تو هم از دردایی که من کشیدم بی خبری.
فکر کردی برام راحت بود به چشمایی نگاه کنم که شبیه چشمای توعه ولی برا تو نیست. فکر کردی راحته واسم به چهره ای نگاه کنم که شبیه توعه ولی تو نیستی؟!
میدونی چقدر سخت بود شوهر صدا کنم کسیو که، برادر معشوقم بود. تو میدونی تمام این مدت که خونتون بودم و عکساتو گوشه گوشه خونه میدیدم چطور دلم آتیش میگرفت!
من بیغیرت نیستم سهراب من فقط تو این زمونه نامرد زنی بودم که جای حق انتخاب حق اجبار داشت.
هیچکدام از دردی که دیگری متحمل میشد با خبر نبود. اما هر دو خوب میدانستند هنوز و تا ابد در قلب یکدیگر جایگاهی دارند که هیچکس نخواهد داشت.
**
_ پس سرنوشت سهراب چیشد این وسط؟ الان چطور پدرته؟ اصلا تو دختر کی هستی؟
نفس عمیقی کشید و روی دستش تکیه داد:
_ سهراب بعد از این ماجرا اصلا حال خوبی نداشت....
**
_ حال و روزش هیچ تعریفی نداشت با دیدن مهری و مهراب روز به روز روزگارش تاریک و تاریک تر میشد.
آخر چگونه میتوانست دیگر در آن شهر و خانه بماند؟ اصلا میماند که چه شود؟ هر روز بیش از پیش شکسته تر شود؟
تصمیمش را به طور قطع گرفته بود حالا که دیگر قلبی نبود تا در این شهر برای او بتپد، حالا که دیگر دلیلی نداشت برای ادامه زندگیاش.
حالا که دیگر امیدی برای قدم برداشتن در این شهر و طی کردن مسافتها برای دیدار کسی نداشت.
باید میرفت. اصلا آمدنش از همان اول هم اشتباه بود اگر یک درصد، تنها یک درصد از این اتفاق باخبر بود دیگر هیچوقت به آن شهر پانمیگذاشت.
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
🔥1
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۳۰۴
چمدانش را بست و به بهانه پیدا کردن کار راهی شهر و دیاری دیگر شد.
کاری که از بچگی بدنبالش بود را پیدا کرد و پس از مدتی با دختر صاحبکارش ازدواج کرد.
همه چیز خوب بود و چند سال از آن ماجراها میگذشت.
مهربانو و سهراب هر کدام بدون دیگری زندگی شان را کنار فردی دیگر شروع کرده بودند؛ مهربانو حالا دیگر مهراب را شوهر خود میدانست و از زندگیی که کنار آن مرد داشت راضی بود.
هرچند با هر حرکت مهراب خصوصیتی از سهراب به خاطرش میآمد اما نباید بیش از این عشق دوران نوجوانی اش را وارد زندگی اش میکرد آن هم زمانی که از تولد پسر سهراب 3 سال میگذشت.
_ جدی میگی پناه؟ یعنی تو الان یه برادر داری؟
پوزخندی زد و با اکراه گفت:
_ اره... ارسلان البته نمیشه گفت برادرمه
_چرا؟ مگه پسر سهراب نیس؟
_چرا هست
_ خب تو هم دختر سهرابی
نفس عمیقی کشید لبخند کجی زد و جواب داد
_ یه جورایی... میشه گفت نه!
_ چی؟ منظورت چیه که تو دختر سهراب نیستی. اون مگه بابات نیست؟
_ درست زمانی که آبها از آسیاب افتاده بود و آتش اون عشق قدیمی رو به خاموشی بود
و هر کس زندگی خوب و خوش خودش را داشت مهراب توی جاده قدیمی روستا تصادف میکنه....
( فلش بک)
خارج شدن کنترل ماشین را از دستش کاملا حس می.کرد اما به قدری ترسیده بود که قفل ماشین شده بود و مغزش فرمان خارج شدن و یا انحراف ماشین را به او نمیداد.
خیلی خوب این جاده را میشناخت از تمام چاله چوله هایش خبر داشت
خصوصا دره ای که در انتهای پیچ خطرناک پیش رویش بود.
پاهایش را به آرامی از روی گاز و کلاج برداشت دست از فرمان کشید.
آینه را به سمت خودش چرخاند تا برای آخرین بار تصویر مهربانو را که گوشه آینه جا داشت ببیند.
میخواست آخرین چیزی که قبل از بسته شدن ابدی چشم هایش میبیند تصویر همسرش باشد.
و چند دقیقه بعد تنها لاشه ای سوخته از ماشین مهراب ته دره بود.
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۳۰۴
چمدانش را بست و به بهانه پیدا کردن کار راهی شهر و دیاری دیگر شد.
کاری که از بچگی بدنبالش بود را پیدا کرد و پس از مدتی با دختر صاحبکارش ازدواج کرد.
همه چیز خوب بود و چند سال از آن ماجراها میگذشت.
مهربانو و سهراب هر کدام بدون دیگری زندگی شان را کنار فردی دیگر شروع کرده بودند؛ مهربانو حالا دیگر مهراب را شوهر خود میدانست و از زندگیی که کنار آن مرد داشت راضی بود.
هرچند با هر حرکت مهراب خصوصیتی از سهراب به خاطرش میآمد اما نباید بیش از این عشق دوران نوجوانی اش را وارد زندگی اش میکرد آن هم زمانی که از تولد پسر سهراب 3 سال میگذشت.
_ جدی میگی پناه؟ یعنی تو الان یه برادر داری؟
پوزخندی زد و با اکراه گفت:
_ اره... ارسلان البته نمیشه گفت برادرمه
_چرا؟ مگه پسر سهراب نیس؟
_چرا هست
_ خب تو هم دختر سهرابی
نفس عمیقی کشید لبخند کجی زد و جواب داد
_ یه جورایی... میشه گفت نه!
_ چی؟ منظورت چیه که تو دختر سهراب نیستی. اون مگه بابات نیست؟
_ درست زمانی که آبها از آسیاب افتاده بود و آتش اون عشق قدیمی رو به خاموشی بود
و هر کس زندگی خوب و خوش خودش را داشت مهراب توی جاده قدیمی روستا تصادف میکنه....
( فلش بک)
خارج شدن کنترل ماشین را از دستش کاملا حس می.کرد اما به قدری ترسیده بود که قفل ماشین شده بود و مغزش فرمان خارج شدن و یا انحراف ماشین را به او نمیداد.
خیلی خوب این جاده را میشناخت از تمام چاله چوله هایش خبر داشت
خصوصا دره ای که در انتهای پیچ خطرناک پیش رویش بود.
پاهایش را به آرامی از روی گاز و کلاج برداشت دست از فرمان کشید.
آینه را به سمت خودش چرخاند تا برای آخرین بار تصویر مهربانو را که گوشه آینه جا داشت ببیند.
میخواست آخرین چیزی که قبل از بسته شدن ابدی چشم هایش میبیند تصویر همسرش باشد.
و چند دقیقه بعد تنها لاشه ای سوخته از ماشین مهراب ته دره بود.
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
┈┉━ کیـســ٨ـﮩـ۸ـﮩــــتار ━┉┄
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️ ⛓♥️⛓♥️⛓♥️ ♥️⛓♥️⛓♥️ ⛓♥️⛓♥️ ♥️⛓♥️ ⛓♥️ ♥️ #کیستار #قسمت_۳۰۴ چمدانش را بست و به بهانه پیدا کردن کار راهی شهر و دیاری دیگر شد. کاری که از بچگی بدنبالش بود را پیدا کرد و پس از مدتی با دختر صاحبکارش ازدواج کرد. همه چیز خوب بود و چند سال از آن ماجراها…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۳۰۵
مهراب برای همیشه رفت و این مهربانو بود که بار دیگر درخت عشقش بدون آنکه ثمره اش را ببیند می سوخت.
_ واااای آخه چرا؟
سر تکام داد و با لحنی مملو از حسرت جواب داد:
_ سرنوشت... زمان ... تقدیر نمیدونم اسمشو چی باید گذاشت فقط میدونم حق مادرم نبود تحمل اینهمه درد و رنج و شکستن اونهم تو اوج جوونی.
_ اما من هنوزم جواب سوالمو نگرفتم پس تو دختر کی هستی پناه؟
اشک هایش را پاک کرد بغضش را فرو برد و ادامه داد:
_ همه ی اعضای خانواده پس از مرگ مهراب از پا درآمده بودند و دیگر مانند پیش شور و شوقی برای زندگی نداشتند
اما این تنها وصف حال خانواده بود.
و اما مهربانو، برای او گویی زندگی متوقف شده بود نه رمق پیشرفت را داشت و نه دل برگشت به گذشته.
زندگی اش مدتها بود که در یک برحه زمانی مانده بود.
صدای سهراب را میشنید که در هال با مادرش صحبت میکرد.
_ مهری کجاست؟
_ توی اتاقه
_ حالش بهتر نشد؟
_ نه. آقاجونتم خیلی باهاش حرف میزنه، خیلی نگرانشه اما طفلی روز به روز بدتر میشه.
نمیتونیم کاری کنیم براش؛ با کسی حرف نمیزنه چیزی نمیخوره، جاییم نمیره کاش خدا به جوونیش رحم کنه خودش یه نور بندازه به زندگیش.
_ هوفففف مادر من خدا اگه میخواست به زندگیش نور بده که نورشو نمیگرفت دلت خوشه ها
_ کفر نگو پسر، کفر نگو حتما تقدیر مهرابم اینطوری بوده
_ كدوم تقدير آخه مادر من؟ جوونای مردم راست راست تو کوچه و خیابون راه میرن اونوقت داداش من باید زیر خربارها خاک باشه
_ باشه تو صبور باش، هممون به روز میریم مرگ حقِ
_چیزی برا ناهار پختی؟
_ اره
_ بکش تا ببرم براش بلکه بتونم دو کلمه باهاش حرف بزنم
_ باشه الان حاضر میکنم
آرام به در کوبید و لب زد:
_ يا الله! مهری جان اجازه هست؟
_ بفرمایید
وارد شد و در را پشت سرش بست.
_ خوبی؟
_ ممنون شما خوبین؟ خانواده خوبن؟
_ خوبم، اونام خوبن... برات ناهار آوردم.
_ ممنون زحمت کشیدین میل ندارم.
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️
♥️
#کیستار
#قسمت_۳۰۵
مهراب برای همیشه رفت و این مهربانو بود که بار دیگر درخت عشقش بدون آنکه ثمره اش را ببیند می سوخت.
_ واااای آخه چرا؟
سر تکام داد و با لحنی مملو از حسرت جواب داد:
_ سرنوشت... زمان ... تقدیر نمیدونم اسمشو چی باید گذاشت فقط میدونم حق مادرم نبود تحمل اینهمه درد و رنج و شکستن اونهم تو اوج جوونی.
_ اما من هنوزم جواب سوالمو نگرفتم پس تو دختر کی هستی پناه؟
اشک هایش را پاک کرد بغضش را فرو برد و ادامه داد:
_ همه ی اعضای خانواده پس از مرگ مهراب از پا درآمده بودند و دیگر مانند پیش شور و شوقی برای زندگی نداشتند
اما این تنها وصف حال خانواده بود.
و اما مهربانو، برای او گویی زندگی متوقف شده بود نه رمق پیشرفت را داشت و نه دل برگشت به گذشته.
زندگی اش مدتها بود که در یک برحه زمانی مانده بود.
صدای سهراب را میشنید که در هال با مادرش صحبت میکرد.
_ مهری کجاست؟
_ توی اتاقه
_ حالش بهتر نشد؟
_ نه. آقاجونتم خیلی باهاش حرف میزنه، خیلی نگرانشه اما طفلی روز به روز بدتر میشه.
نمیتونیم کاری کنیم براش؛ با کسی حرف نمیزنه چیزی نمیخوره، جاییم نمیره کاش خدا به جوونیش رحم کنه خودش یه نور بندازه به زندگیش.
_ هوفففف مادر من خدا اگه میخواست به زندگیش نور بده که نورشو نمیگرفت دلت خوشه ها
_ کفر نگو پسر، کفر نگو حتما تقدیر مهرابم اینطوری بوده
_ كدوم تقدير آخه مادر من؟ جوونای مردم راست راست تو کوچه و خیابون راه میرن اونوقت داداش من باید زیر خربارها خاک باشه
_ باشه تو صبور باش، هممون به روز میریم مرگ حقِ
_چیزی برا ناهار پختی؟
_ اره
_ بکش تا ببرم براش بلکه بتونم دو کلمه باهاش حرف بزنم
_ باشه الان حاضر میکنم
آرام به در کوبید و لب زد:
_ يا الله! مهری جان اجازه هست؟
_ بفرمایید
وارد شد و در را پشت سرش بست.
_ خوبی؟
_ ممنون شما خوبین؟ خانواده خوبن؟
_ خوبم، اونام خوبن... برات ناهار آوردم.
_ ممنون زحمت کشیدین میل ندارم.
♥️
⛓♥️
♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️
⛓♥️⛓♥️⛓♥️
♥️⛓♥️⛓♥️⛓♥️
👍2👎2❤1