🍃 اتاقک فیروزه ای🍃
257 subscribers
594 photos
59 videos
22 files
63 links
#عطیه_کشاورز
اینجاخودمم؛بدون‌فیلتر!
اجتماعی‌از‌روزمرگی‌ها،سلایق‌ونوشته‌ها
🍃
#وبلاگ_نویس
اینجابه‌سبک‌روزگاروبلاگی‌اداره‌میشود!یعنی‌
‌اومدن‌ورفتن‌آدمابی‌تعارف‌وبودنشون‌ازدل‌باشه
💙
ممنون که میخونیدم
شمابگین:
https://t.me/BiChatBot?start=sc-562251-5izX74l
Download Telegram

عشق و عرفان اگر هفت مرحله باشد، به خیال من قصه‌ی تو یکی از ساکنین طبقه‌ی هفتم است. فنا فی الله. تو حسین را آن چنان شناختی که نشان بدهی عشق اگر عشق باشد دست آدم را می‌گیرد، می‌رساندش به خالص‌ترین عشق. به والاترین مرحله‌ی معرفت. به کامل‌ترین شکل دلدادگی. به معبود. هل من ناصر ینصرنیِ حسین تو را به عرش اعلا رساند. و چه نام زیبایی بر تو گذاشتند، سقای آب و ادب. ام البنین اگر کمی شبیه آنچه ما خوانده‌ایم و فهمیده‌ایم هم باشد، تربیت عباس و پرورش این عشق عجیب نیست. تو را همین معرفت عباس کرد. همین ادب. همین عشق و چشم گفتن در برابر عشق. داستان تو برای من تصویری از همان ما رایت الا جمیلای خواهرت، زینب است که شاید اصلا یکی از دلایلش برای گفتن، همین حضور و حماسه‌ی تو بود. عجیب نیست اگر بگویم تو قوت قلب زینب و توان زانوان حسین بودی. داستان تو قمر این واقعه است...
ما نام تو را بر جان نوشتیم، نشان تو را بر سر در خانه‌هایمان زدیم، و داستانت را لالایی کودکانمان کردیم تا بیدار شوند.
و کاش کمی شبیه تو عاشق باشیم، که ذره‌ای از دریای این معرفت، برای عاقبت به خیری، ما را بس...

#عطیه_کشاورز


@atiehkeshavarz
🍃
ربنا جنس اصلش همان نوای شجریان است و کارکرد ماشین‌زمان‌گونه‌اش که در هر روز از هر ماه سال می‌تواند دست آدم را بگیرد و ببرد به حال و هوای روزی در ماه رمضان. به سحر، به افطار، به لحظاتی که انگار آدم‌ها با خدای کوچک درونی‌شان مهربان‌ترند و به خدای آسمانشان نزدیک‌تر.

برای من اما این «رَبَّنا لاتُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنا وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهّابُ» کمی غلیظ تر است. از وقتی یادم می‌آید صدای مردانه‌ی خانه‌ما ماه‌ رمضان‌ها این دعا را در قنوت نمازهای‌ رمضان بلندتر می‌خواند و تمام سفره‌های افطار بعد از «اللهم لک صمنا» گفتن «لاتزع قلوب» طلب می‌کرد.

تا سال‌های سال این کلمات عربی برای من حکم ذخیره‌کننده‌ی لحظات را داشت اما بزرگ که شدم به‌دنبال معنایش که گشتم دیدم به خیال من انگار خدا به بنده‌اش نگاه کرده و دیده گویی حرف ناگفته‌ای پشت گلویش مانده و هی می‌خواهد بگوید و هی کلمه پیدا نمی‌کند که خودش‌خدایی کرده و گفت بیا کلمه از من. دلم نمی‌خواهد بخواهی بگویی و نتوانی. بیا این کلمات برای تو و این‌گونه از من بخواه.

هدایت شدن اتفاق باشکوهی است. آنقدر باشکوه که برای دیدن عظمتش حتی یک قدم در مسیرش بودن هم کفایت می‌کند. و هدایت نشدن ترسناک. اما از مسیر هدایت شدن برگشتن لرزه برانداز است...

آدمیزاد هرچه بیشتر‌ روز به عدد سنش اضافه می‌کند، بیشتر می‌فهمد چه‌قدر سقوط نزدیک‌تر و‌ محتمل‌تر از چیزی است که در ذهنش دارد و‌ می‌فهمد یک لحظه برای از دست دادن کافی‌ست و بیشتر می‌ترسد.

اگر رمضان ماه دعا و بندگی‌ست، چه فرصتی از این مغتنم‌تر برای خواستن و التماس کردن؟ چه فرصتی از این شایسته‌تر برای ناز و نیاز در پیشگاه معبود؟‌ چه فرصتی از این بهتر برای گفتن «پروردگارا! دل‌هایمان را بعد از آن‌که هدایت کردی از راه حق منحرف مگردان و از سوی خود رحمتی بر ما ببخش که تو بخشنده‌ای...»

پ.ن: به‌وقت سحر دومین روز از ماهی که همیشه دوستش داشتم؛ حتی به وقت اولین لحظات نفس کشیدن!

#عطیه_کشاورز

کمی درد دل سحرگاهی...!

@atiehkeshavarz
بیایید برنامه‌یمان برای سال جدید مهربانی باشد!
بیایید اول دفترهای برنامه‌ریزی برای خودمان بنویسیم با خودت مهربان باش!

بیایید دست از سرِ آدمِ تلاش‌گر اما گاهی ناکام‌مانده‌ی‌ درونمان برداریم، شر کمال‌گرایی را از سرش کم کنیم و برایش بگوییم که می‌دانیم تمام سال را سخت دویده‌است.

بیایید برای خود آسیب‌دیده‌ی‌مان چای بریزیم و پای حرف‌هایش بنشینیم.
بیایید برایش بگوییم اشکالی ندارد اگر گاهی خسته شد،‌ اگر گاهی دلش بطالت خواست، حتی بیایید برایش بگوییم اشکالی ندارد اگر گاهی اولویت‌ها یادش رفت و فرصت‌هایش را از دست داد.

بیایید برای خود خسته‌ی‌درونمان گوش‌شنوا باشیم و به او‌ اطمینان بدهیم که در سال تازه بیشتر همراهی‌اش می‌کنیم و روزهای بهتری برایش می‌سازیم.

بیایید خود ترسیده‌ی درونمان را بغل کنیم‌ و بگوییم درست می‌شود... شب می‌گذرد... صبر لازم است...

بیایید امسال با خودمان مهربان‌تر باشیم
ناظم‌سخت‌گیر مدرسه را به مرخصی بفرستیم و هم‌کلاسی حمایت‌گر درونمان را روشن کنیم.
بیایید از سالی که گذشت، هرچه‌که بود، تشکر کنیم و دست خود گذشته‌یمان را بگیریم و با امید از مرز تقویم رد شویم‌.

سال تازه باز هم روزهای غم‌انگیز دارد، روزهای استیصال، روزهای نشدن، روزهای از نفس افتادن و اشک ریختن اما بیایید همین اول سال برای خودمان نسخه‌ی مهربان بودن بپیچیم، که یادمان بماند، در تمام روزهای تلخ سالِ تازه، به شیرینی‌ِ مهربانیِ خودمان با خودمان، به حمایت‌گری و به دست روی زانو گرفتن محتاجیم.

لطفا برای کمی نفسِ آسوده‌تر، اول تمام دفترهای برنامه‌ریزی سال‌ِ نو برای خودتان بنویسید:
«با خودت مهربان باش»

#عطیه_کشاورز

پ.ن: چند کلامی برای سال تازه
مرسی که امسال هم از اهالی این اتاقک بودین
سالتون پر برکت و دلتون آروم❤️
التماس دعا


@atiehkeshavarz
انا لله و انا الیه راجعون (بقره، ۱۵۶)
تو راست می‌گفتی ما از آن توییم و به سوی تو نیز بازمی‌گردیم
تو از همان اولش هم گفته بودی؛ ما نفهمیدیم!
گفتی که زمینت جای آسایش نیست! گفتی صبر می‌خواهد! گفتی صابران به امید از آنِ تو بودن و به سوی تو بازگشتن است که زنده می‌مانند. گفتی در رنجیم! گفته بودی بدون چنگ زدن به نام تو دل‌هایمان آرام نمی‌گیرد. این ما بودیم که نفهمیدیم.

وگرنه دنیایی که عظمت علی بزرگ (ع) را نمی‌فهمد، حسین (ع) را آن‌طور می‌رنجاند و قدر نمی‌داند و این همه سال لایق دیدن مهدی (عج) نمی‌شود که این همه جدی گرفتن ندارد!

نفهمیدیم که حال‌ و روزمان این شده...
شده‌ایم شبیه تکه چوبی در تلاطم امواج که دریا گاهی لگدی نثارمان می‌کند و هیچ نمی‌گوییم. گمشده‌ایم و هرچه چشم می‌چرخانیم، نخ تسبیح را نمی‌بینیم. دلمان سخت از دنیایت خسته است و حتی نمی‌دانیم این بار را کجا زمین بگذاریم.

نگاه به طغیان‌گری‌هایمان نکن ما هنوز هم همان طفل‌های گریانِ ترسیده از عالمیم. همان از اتم کمترها در عظمت جهان هستی. همان‌هایی که اگر بندنافمان بریده شود آغاز نمی‌شویم، به اتمام می‌رسیم.

اما ما را با خودمان نسنج. ما را به حرمت دوستی‌هایی ببین که در دل داریم. به حرمت اشک‌هایی که امشب برای کم شدن سایه‌ی عدالت می‌ریزیم. به حرمت داغ‌داری‌مان برای مولایی که آیت تو بود روی زمین و قدر ندانستیم...

خدای واژه‌ی پناه
حالا که رمیده و سر به سنگ خورده به سوی تو بازگشته‌ایم
حالا که هزار بار نامت را می‌بریم و الغوث می‌گوییم
حالا که دیگه رمقی در تنمان نمانده و به فریاد آمده‌ایم
می‌شود در آغوشمان بکشی و بگویی که حالمان را می‌دانی؟ می‌شود نگاهمان کنی و بگویی هنوز دوستمان داری؟ می‌شود کدورت چشمت را کنار بگذاری و بگویی ما را می‌بخشی؟

ای حضرت نهایت آرزو
ما امشب امید بریده به تو پناه آورده‌ایم
و تو خدایی که امید بریدن نمی‌دانی...


پ.ن: بعضی وقتا آدم از این‌که نمی‌تونه چیزی بنویسه غصه می‌خوره...
این نوشته از اون حرفا بود که ساعت‌ها تلاش کردم تا عریضه امشب خالی نمونه...
می‌شه دعام کنین؟🍃

#عطیه_کشاورز

@atiehkeshavarz
آدم اولش خیال می‌کند همیشه وقت هست. خیال می‌کند دیر نمی‌شود. خیال می‌کند می‌تواند هروقت که خواست ماهی را تازه از آب بیرون بکشد.

اما به‌ خودش که می‌آید می‌بیند آدم‌ها دارند بدون نوبت و بی‌هیچ حساب و کتاب قابل پیش‌بینی‌ و مشخصی یکی یکی از قطار پیاده می‌شوند و سفر تازه‌یشان را آغاز می‌کنند.

آدم به خودش می‌آید و می‌بیند چه‌قدر فرصت کم دارد... چه‌قدر زود دیر می‌شود... چه‌قدر حواسش نیست اما بار یخش در حال آب شدن است.

داشتم فکر می‌کردم که چه‌قدر شب قدر قرار است باشد و ما نباشیم...
شبیه میلیون‌ها آدمی که بودند اما حالا حتی یک نفر نیست که به نام دعایشان کند... شبیه میلیون‌‌ها زنی که مویه کردند و حالا بی‌نشانند... شبیه میلیون‌ها مردی که بر سینه کوبیدند و نمی‌دانستند فرصت کم دارند...

به خودم آمدم و دیدم چه‌قدر فرصت کم دارم برای دوست داشتنت... چه‌قدر وقت کم دارم برای از تو گفتن... چه‌قدر فرصت کم دارم برای عاشقی کردن و بندگی کردن... چه‌قدر وقت کم دارم برای خوب بازی کردن در زمینی که خودت من‌را راهی‌اش کرده‌ای... چه‌قدر زود دیر می‌شود و حواسم نیست...

امشب به خودم آمدم و دیدم حواسم نیست ساعت شنی گرچه بی‌صدا می‌گذرد، اما می‌گذرد...
حواسم نیست چه‌ ظرف محدودی دارم برای دوست داشتنت، قدر دانستنت، صدا زدنت...
حواسم نیست چه‌قدر زود دیر می‌شود برای بخشش خواستنم، به سمت تو بازگشتنم، سر به شانه‌ات گذاشتنم...

امشب به‌ خودم آمدم و ترسیدم که وقتم تمام شود و به قدر کافی خدا خدا نگفته باشم، وقتم تمام شود و به قدر کافی نگفته باشم چه‌قدر دوستت دارم، وقتم تمام شود‌ و چه‌قدر کافی نگفته باشم که بندگی‌ات چه‌قدر هواست برای این دل بی‌نفس من...

من امشب از جهانت به تو پناه می‌برم،‌ از جبر جغرافیا به تو پناه می‌برم و از وحشت غفلت‌ کم بودن فرصت، تمام راه تا آغوشت را می‌دوم.

من امشب ترسیده به سمت دستانت می‌دوم
از نامت می‌گویم، تنها برای عشق بازی با نامت
صدایت می‌کنم، تنها برای این‌که فرصت از دست نرود
و جوری سر بر شانه‌ات می‌گذارم که جهان پیدایم نکند.

من امشب از روی دست خودت سرمشق می‌نویسم
مگر نگفتی بخوانیدم تا اجابت کنی؟
من امشب با تمام زبان‌‌ها می‌خوانمت که لحظه‌ای عمیق نگاهم کنی...


پ.ن: گفتم می‌ترسم... گفتی نترس کنارت هستم...
تکمله: من این چند روز بارها و بارها به این چند خط شعر گوش کردم... :)

برای هم عاقبتِ خیر بخوایم
میشه اسم منم بین دعاهاتون جا بدین؟

#عطیه_کشاورز

@atiehkeshavarz
اردیبهشت را ببین!
برایش انتظار بکشی یا نه، دنیا را آماده‌اش کنی یا نکنی، نامش را هم راستا با اردیبعشق بگیری و یا نگیری برایش فرقی نمی‌کند.

نه منتظر کسی می ماند تا کوچه را برایش آب و جارو کند نه با سرزنش دیگری از دنیا روی بر می‌گرداند.

هوای اردی‌بهشت که به سر شهر بزند، شیراز را بهشت می‌کند، گذرش که به جاده‌های شمالی رسید درختان کندوان را مست می‌کند و برای تمام کوچه خیابان‌های شهر، نویدِ نفس تازه سوغات می آورد.

اردیبهشت کار خودش را خوب بلد است و حضورش را به هیچ اتفاقی وابسته نمی کند. وقتش که برسد راهش را می‌گیرد و می رود تا دشت. می رود تا پیچک بالای در خانه‌ های از یاد رفته. حتی گاهی می‌رودو می‌شود شبنم و از حاشیه گل برای صبح دست تکان می‌دهد!

اصلا قانون طبیعت همین است. دنیا هم که به هم بریزد او کار خودش را می کند. دوباره با اولین اشاره‌ای از طلوع، گنجشگ‌ آوازش را شروع می کند. تا حرمت نام بهار سر بزند، باران مهمان سرزده‌ی روزهایش می‌شود و حرف از احیا که بشود، شکوفه‌ها دست می‌جنبانند به پر کردن تن درخت.

میگویم، وقتش نشده شاگرد خلف اردیبهشت باشیم؟
که بودنمان وابسته به بالا و پایین دنیا نباشد؟ که ارکستر دنیا اگر فالش نواخت ساز ما به پایش ناکوک نزند؟

نوبهار است! با من به لهجه‌ی اردیبهشت سخن‌بگو.‌ بگذار بی توجه به دنیا سفیر زندگی‌باشیم. اجازه نده دنیا زمین‌گیرمان کند.
اصلا میدانی عزیز من، به خیالم ما به سرزندگی اردیبهشت عشق را بدهکار باشیم.
با من از اردیبهشت سخن بگو.

#عطیه_کشاورز

تکمله: در ستایشِ لطافتِ بهاری اردیبهشت🍃
و بازنشر به یمن ۱و ۲ و ۳ ای‌‌که این‌بار تقویم و طبیعت برایمان شمرده‌اند...
کاش آغاز شویم... از نو جوانه بزنیم... و این‌بار سبز و دل‌نواز به صلح برسیم... به آرامش...

@atiehkeshavarz
می‌توانستم متن ادبی بنویسم. می‌توانستم از دنیای رنگ‌های صورتی بگویم،از باور جان داشتن عروسک‌ها، از همان لحظه‌هایی که وسط خاله‌بازی چایی که نیست را در لیوان‌های پلاستیکی می‌ریزد و تو مزه‌ی اصیل‌ترین چای گیلان را می‌چشی. می‌توانستم برایت آن لحظه‌ای را تصویرکنم که خسته در خانه را باز می‌کنی و با جیغ و داد به سویت می‌دود و تو جان می‌گیری.

می‌توانستم برایت از آن بخشی از دنیا بگویم که با کش مو و شانه جلویت می‌نشیند تا موهای تازه درآمده‌اش را ببندی یا از آن لحظه‌ که از مو پشت گوش انداختن‌ با عشوه‌اش دل ضعفه میگیری.
میتوانستم برایت از لحظاتی بگویم که به برکت وجود دختربچه‌ای همراهشان،لطیف تر می‌گذرند.

لحظه‌هایی مثل مادری کردن برای یک دختر، مشخصا آن زمانی که خسته سرت را به پشتی مبل تکیه داده‌ای و دستان کوچکی روی زانوهایت را ماساژ می‌دهند تا خستگی را از تنت بیرون بکشند.
یا می‌توانستم برایت پدری کردن برای موخرگوشی‌ها را تصویر کنم مشخصا آن زمانی که کنج آغوشت جمع می‌شوند و تو حس می‌کنی عمیق ترین قدرت دنیا همانجاست، در سینه‌ات که تکیه‌گاه سر اوست.

می‌توانستم برایت از داستانی بگویم که یک دختر گوشه‌ی دامن عروسکی‌اش را گرفته و به زندگی، نفس می‌دهد.
اما نمی‌خواهم!

نمیخواهم از خیال‌های فانتزی که بوی توت‌فرنگی می‌دهند حرف بزنم. حتی نمیخواهم برایت از آن گوشه‌ی دنیا بگویم که مثل رد ریمل روی گونه بعد از گریه‌کردن، حال برخی را سیاه می‌کند.

می‌خواهم از یک باید حرف بزنم. از یک الزام. از یک مهارت که بلد نبودند به ما یاد بدهند و ما موظفیم که یاد بگیریم و آموزشش بدهیم.
ازاینکه دختران ما نیازمند شنیدن قدرت درونی‌شان هستند. تا به سودای برق تابلوی نئونی یک نفر عقایدشان را به تاراج نفرستند. ماموظفیم به آموختن عزت نفس. به آموختن مفاهیم زندگی. که یک روز پشت فرمان ماشین تمام اعتمادبه‌نفسش با یک حرف از ماشین بغلی فرو نریزد.
تمام حرف من همین چندثانیه‌ای‌ست که جایش میان بازی کودکانمان خالی مانده. اینکه عادتش دهیم به خودش بگوید:
تو باهوشی. تو زیبایی. تو قدرتمندی.تو شجاعی. تو برای انجام هرکاری توانمندی و...
اینکه بیشتر از هرآدم دیگری بلد باشد به خودش بگوید: منِ عزیز من عاشق تو هستم.
آن‌وقت برای آرزوهایش،گرچه از همراه استقبال می‌کند اما دنبال یک دست معجزه‌گر نیست. یا برای تایید زیبایی‌اش که یک نیاز فطری‌ست دنباله‌ی نگاه آدم‌ها را نمی‌گیرد. چون خودش را دارد.
من از یک الزام حرف می‌زنم. از یک تربیت. از آغاز فرهنگی که می‌گوید: "من وجودم را دوست دارم"


#عطیه_کشاورز

پ.ن: بازنشر به مناسبت امروز
دخترا روزتون مبارک❤️😍

@atiehkeshavarz
‌عزیزدلم، نه اینکه بخواهم با گفتن از دنیا، لذتِ زیستن را از تو بگیرم یا اینکه بخواهم با تعریفِ نگاهم، پیش‌داوری از جهان را به تو هدیه کنم، نه، فقط می‌خواهم بدانی اینجا جهانی نیست که در رقابت خیر و شر همیشه شر بازنده و خیر پیروز میدان باشد.

دخترم هرقدر که بزرگ شوی، بیشتر می‌فهمی که خوب بودن تاوان دارد، اما تو همچنان خوب باش!
نه برای آدم‌ها، نه برای انسانیت، و نه حتی برای دنیا، بلکه برای آنکه در خلوتت با خودت سر جنگ نداشته باشی و شب‌ها بدون عذاب‌ِ وجدان، آسوده بخوابی.

دخترم دنیا عادلانه نیست. در واقع آدم‌های عادلی ندارد و من خوب می‌دانم عاقبت یک روز، یک جایی از زندگی جوری زخم برمیداری یا جوری جای زخم روی زخم روی تنت عمیق می‌شود که تصمیم می‌گیری بد بودن را هم بلد باشی، اما یادت نرود سرِ بالا حتی اگر روی تنی باشد که از قلبش خون چکه می‌کند، همچنان ارزشمند است.

دخترم دنیا آنقدر گران نیست که لایق باشد تمام خودت را به پایش بفروشی، یادت نرود زندگی هرچه‌قدر هم که سخت شد و نفس‌هایت را گرفت، هرچه‌قدر هم گلویت را پر از فریاد کرد و مجالی هم برای داد زدن نداد، حداقل‌هایی‌را برای خودت نگه داری، شاید حالا باور نکنی اما آن آرام ماندنِ آرامش بعد از طوفان به خیلی چیزها، عجیب می‌چربد.

این نامه برای همه‌ی آن‌هایی‌ست که هم‌عصر تو خواهند زیست، برای آن لحظه‌ای‌ که با اشک از خودت می‌پرسی منصفانه است که خوب بودن انقدر تاوان داشته باشد؟ برای آن‌وقتی که گوشه‌ی چشمت می‌سوزد و می‌نویسی نباید انسان بودن انقدر دردناک باشد، دخترم این نامه ارثیه‌ای‌ست برای لحظاتی که دلت از دست آنهایی میگیرد که عزیزان تو اند و چیزی در قلبت ترک برمیدارد که زخم درک نشدن را روی تنت حک‌می‌کند.

نمی‌خواهم برایت دروغ ببافم، نمی‌خواهم خیال کنی دنیا تنها یک بوم سراسر سیاهی‌ست که هیچ لحظه‌ی خوشی ندارد، و نه می‌خواهم تصور کنی تمام دنیا رنگارنگ است و قرار است با حال خوش بیایی، با حال خوش بمانی و با حال خوش هم بگذری. نه!
من تنها از تو می‌خواهم بدانی در این بازار آشفته‌ی دنیا تاوان متفاوت بودن را بپذیری حتی اگر به جایی رسیدی که خودت تنها دارایی خودت بودی.

#عطیه_کشاورز

@atiehkeshavarz
✍️آقای نادر ابراهیمی جایتان خالی‌ست!

اولین‌باری که کتابی دست گرفتم که روی آن نوشته شده بود «نادر ابراهیمی» شما دیگر روی زمین نفس نمی‌‌کشیدید! من اما لابه‌لای کلماتی که امضای شما را داشت غوطه‌خوردم و عاشق کلمه‌ به کلمه‌ی توصیفات و لحظه به لحظه‌ی اتمسفر قصه‌‌هایتان شدم.

روز اول، من همراه گیله‌مرد سفر کردم به ساوالان و پابه‌پای دلبری‌اش برای عسل و رندی‌اش در برابر مرد آذری هم‌قصه‌ی یک عاشقانه‌ی آرام شدم. بعد همراه خانواده‌ی کوچکشان بار و بندیل بستم و این‌بار از وطن شنیدم و همراه عاشقانه‌ای شدم که زن داشت، وطن داشت و برای روزمره‌نشدن عشق‌ نیز برنامه ریخته بود.

وسط سرک کشیدم بین چهل‌نامه‌ی کوتاه شما برای همسرتان بود که تازه فهمیدم چه‌قدر تعریفم از عشق شبیه همان نسخه‌پیچی‌های شماست و فهمیدم اگر از من بپرسند نویسنده‌ی موردعلاقه‌ات کیست؟ می‌توانم بی‌تردید نام شما را بگویم.

همین شد که دلم رفت و بار دیگر گشتم در شهری که دوستش داشتم، شهری که سیاهی و سفیدی‌اش به سبک قلم شما بود و می‌توانستم خودم را بسپارم به دست موج‌هایش و غرق شوم در عاشقانه‌ای که این‌بار آرام نبود. راستش آن وقت به این فکر کردم که چه‌قدر دلم می‌خواهد حتی لیست خرید شما را هم بخوانم!

این‌روزها نادر ابراهیمی به لطیف نوشتنش معروف است اما برای من شما ترکیبی از جسارت و لطافت بودید! قشنگ نیست که آدم بتواند دسته‌کم لابه‌لای نوشته‌هایش خودش باشد؟ که دلش ضعف برود برای ایران و از خون‌دل‌ها خوردنش بگوید؟ بعد وقت عاشقانه گفتن تا ته عشق را همراه عقل بدود؟ و حتی بتواند از ابن‌مشغله و ابومشاغل شدنش بی‌هراس از قضاوت‌ها حرف بزند؟

من تمام نوشته‌هایتان را نخوانده‌‌ام! اما تک به تک کتاب‌ها را، حتی آن‌هایی که در کتابخانه‌ام نگه داشتم برای روز مبادا، به وقت خریدنشان با ذوق در آغوش کشیدم و آرزو کردم در دنیای نوشتن کمی شبیه شما شوم!

این‌ها را همین امروز بی‌ویرایش و بی‌پیرایش نوشتم؛ همین امروزی که سالروز رفتن شماست!
رفتنی که نامش هجرت است. وگرنه شما در خطوط قصه‌هایتان مانده‌اید. در تمام جملاتی که از وطن گفتید.‌ در آتش‌های بدون دود، بر جاده‌های آبی سرخ، حتی در دیدارهایی که ناتمام ماند.
به خیالم جسورانه زیستن غبطه‌برانگیز است و شما چه‌‌قدر جسارت را زیبا نوشته‌اید! مرد عاشقانه‌های پرحرف، روحتان قرین آرامش!

#عطیه_کشاورز

@atieh_keshavarz
حرف‌هایی را قاب می‌گیریم
حرف‌هایی را گوشه‌ی گالری‌ها همراه‌ خود حمل می‌کنیم
و حرف‌هایی نگفته را چنان فیلم‌های پایان‌باز، شبیه سکانس‌های تمام نشده، با حالی شبیه کلماتی که هیچ‌گاه رنگ قلم ندیده‌اند در موسیقی‌هایمان پنهان می‌کنیم
حرف‌هایی که نه رکود رنگشان را برده و نه گفتن بختشان را آزموده...
و این گوشه‌ای از پاورقی انسان هزاره‌ی سوم است...

#عطیه_کشاورز

@atiehkeshavarz
معشوق شاعر داشتن دیوانگی‌ست!
عاشقانه‌ها، میان قصه‌هایِ ادبیات هم از خواننده ها دل می برند، حالا تو تصور کن
یکی برای تو شعر بگوید.
تنها برای تو متن بنویسد.
و کلمات را تنها برای تو به زنجیر بکشد.
معشوق شاعر داشتن دیوانگی‌ست!
تصور کن روزی ساز رفتن بزند.
مگر دیگر می‌شود حرف زد، کلمه شنید، واژه خواند؟
مگر می‌شود تمام عاشقانه ها را سوزاند و تمام دلبرانه ها را تبعید کرد؟
مگر می‌شود بدون کلمات زندگی کرد؟
پاک کردن ردپای خاطره از کلمات سخت ترین نوع فراموشی ست...

#عطیه_کشاورز

@atiehkeshavarz

#دیوانگی‌گاهی‌معالجه‌است
✍️ یادم تو را فراموش...

با سلول به سلول تنم احساس خجالت می کردم. این‌که می‌دانستم تا چند دقیقه بعد قرار است چه اتفاقی رخ دهد؛ اما او نمی‌دانست بیشتر معذبم می کرد. روی نگاه کردن نداشتم. همان‌طور سر به زیر افتادم به جان انگشتانم و زیر لب گفتم: «دیروز رفتم ماشینمم فروختم. با همون عروسک قلب قرمز بزرگ که خریده بودی. بقیه کادوهارو هم فرستادم خیریه. البته به جز اون گردنبنده... اونو دادمش به همون دختری که سر میدون‌دوم گل می‌فروشه. میدونم که قرار بود نشونه‌ی قولمون باشه اما خب وقتی دیگه قولی نیست، نشونه می‌خواد چی‌کار. حالا که شرایط عوض شده... نه! چیزی نگو! میدونم خودم.» با هول پریده بودم وسط حرف خودم که جلوی سرزنشش را بگیرم.

دوباره صدایم را پایین آوردم و همانطور که روسری کج‌نشده‌ام را بی‌دلیل صاف می‌کردم گفتم: «میدونم. بازم میخوای دیالوگ اون فیلمه رو بگی که میگفت قول اون چیزیه که شرایط هم عوضش نکنه. می‌دونم اگه تو جای من بودی به حرف بازیگره گوش می‌کردی اما من کم آوردم... خسته‌م... دیگه نمیتونم وایستم جلوی همه...»


قطره اشکی را که از چشم چپم چکید، با نوک انگشت گرفتم‌. حقش نبود کنارش گریه کنم. با هر کلمه‌ای که می‌گفتم بیشتر در خودم جمع می‌شدم. کاش می‌شد قطره قطره آب شد و در زمین فرو رفت و تمام شد. نه طاقت حرف داشتم، نه طاقت این سکوت را. با نوک انگشتم خاک روی زمین را کنار می‌زدم و مراقب بودم حتی اتفاقی نگاهش نکنم: «دیروز زهرا اومد پیشم. گفت شدن‌ها قشنگن، خوبن، دوست‌داشتنین. اما وقتی یه چیزی نمی‌شه باید ازش دست کشید. گفت منم از ته دلم میخواستم که زن‌داداشم باشی ولی وقتی نمیشه، نمیشه دیگه! بهت نگفت نه؟ ازش دلخور نباش... وقتی داشت اینارو میگفت دستاش مثل یخ کرده بود... ولی خب مجبور بود بگه...» دستم را با نفس عمیقی ها کردم و گفتم: «بگذریم...»


وقتی مشتم را در گودالی که کنده بودم خالی می‌کردم دستم می‌لرزید. ته‌مانده‌ی توانم را جمع کردم و با صدایی که سنگین شده بود ادامه دادم: «علی... من اومدم خداحافظی... دیگه نمی‌تونم ببینمت. دیگه نمیام اینجا. دیگه نمی‌خواهم باهات حرف بزنم...» پلک‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و صدایم خش‌ برداشت: « خانم تمیمی می‌خواد واسه پسرش زن بگیره. پسر دومی. همونی‌که میگفتی سوگلی کلاستون بود. خانم تمیمی فردا میاد که منو برای پسرش...»

صدایم لرزید. ادامه‌ی حرفم را با نفس عمیقی بلعیدم و قبل از آن‌که بلند شوم و با بیشترین سرعتی که می‌توانستم فرار کنم، برای آخرین‌بار سرم را کنار اسمش تکیه دادم، روی «ع» دست کشیدم و با چشمان بسته گفتم: «شاید تو تونستی یه روزی به جای هردمون منو ببخشی... حلقه و گلسر سفیده را خاک کردم بالای سرت... اینجا باشه جاشون امن‌تره... حلالم کن علی... حلالم کن...»

#عطیه_کشاورز

@atieh_keshavarz
‌تقصیر خودمان بود
همین خودِ خوش خیالِ ملاحظه گر!
همین مایی که وقتی زخممان زدند لبخند زدیم و بعد رفتیم گوشه‌ی خلوت خودمان زانو در سینه کشیدیم و بغض کردیم، قدم زدیم و اشک ریختیم، سر به شیشه تکیه دادیم و گریه کردیم...
همین مایی که دیدیم و خودمان را به ندیدن زدیم تا آدم‌ها دور خوب بودن بردارند و با ادعای بی نظیر بودن پتک به سرمان بکوبند و به خود پر نقصِ زیر نقابشان افتخار کنند.
همین مایی که شنیدیم و خودمان را به نشنیدن زدیم تا آدم‌ها خیال کنند آنقدر زرنگ هستند که ما در بی خبری مانده باشیم و بعد در هر‌ گذر و محفلی از لطف‌های بی دریغشان در حق ما صحبت کردند...
همین مایی که وسط میدان بودیم اما ما را ندیدند، بلور وجودمان جلوی چشم‌هایشان فروریخت اما نشنیدند، در خود مردیم اما رویشان را برگردانده بودند که مبادا ترک‌هایمان دلشان را به درد بیاورد،
همین مایی که بعد از سقوط پرواز آموختیم، بعد از غرق شدن شنا یادگرفتیم و درست وقتی با سرعت دویست کیلومتر در ساعت در حرکت بودیم افسار ماشین به دست گرفتن را یاد گرفتیم.
تقصیر خودمان بود
مایی که تن شکننده‌یمان را پشت هزار لایه‌ پوشش سنگی پنهان کردیم، به جای فریاد زدن زبان در آوردیم که درد نداشت و آخرش هم پسوند خودخواه گرفتیم و وقتی بیش از همیشه محتاج بودیم تخس به دنیا نگاه کردیم و ادای آدم‌های مقاوم در آوردیم تا بقایای غرورمان زیر پا له نشود...
تقصیر خودمان بود
مایی که به جای خشمگین شدن غمگین شدیم
به جای فریاد زدن در خلوتمان اشک ریختیم
و به جای تمام فهمیده‌نشدن‌هایمان تلاش کردیم تا بفهمیم..‌.
تقصیر خودمان بود...
ما خودمان پیش قراول سپاهی ایستاده بودیم که به قصد روانمان لشکرکشی می‌کرد...!

#عطیه_کشاورز

@atieh_keshavarz
برای عاشقی کردن
نه انتظار پاییز را بکش نه بی قرار بهار باش
خود را رها کن از حصار نوشته ها؛
دنیا جای دیگری در جریان است
چه فرقی می‌کند ولیعصر یا هر خیابان دیگری؟
از قالب تکراری شعرها گذر کن؛
که قدم‌های شما دو نفر، هویت خیابان است
 هیچ آهنگ عاشقانه‌ای را تفسیر عشق ندان
و بگذار حتی باران هم برای شما صدای تازه‌تر باشد
که در هیچ شهری نه کافه‌ها، نه خیابان‌ها و نه هیچ فصل و ساعتی، عشق هدیه نمی‌دهند
بی هنجارها عاشقی کن!
که این شهر پر از مردان و زنانی‌ست که در تکرار مکرر قصه‌ها حیرانند و یک عمر به خیال جستجوی عشق فرصت عاشقی را از خود می‌گیرند!

#عطیه_کشاورز

@atieh_keshavarz
برایت گفته بودم که پاییز دفتر عبرت نیست. همان‌جا که گفتی، درس پاییز آن است که هرکه رنگ عوض کند محکوم به فناست.
من که برایت گفته بودم در دنیای آدم‌ها روابط آنقدر عادلانه نیست. گفته بودم میان انسان‌ها، آن‌که رنگ عوض می‌کند خود نمی‌میرد! بلکه از آدم‌ها جان می‌گیرد، دست کم جانِ تصوراتشان را...
یادت که هست، برایت گفته بودم آدمی بدون تصوراتش خیلی بی‌پناه می‌شود.
تو خیال کن کسی را با همان لباسی که صبح به دل صحرا زده، در شبِ کویر رها کنی.
سرما‌ی کویر که فقط برودت نیست. زمهریری‌ست که استخوان‌هایت را به فریاد می‌کشاند.
حالا بگذار ساده‌تر برایت بگویم. هیچ‌کس هیچ‌گاه به سادگی نمی‌فهمد آنکه تمام روز، ساده هم‌صحبت زندگی می‌شود، شب را چه می‌کند.
اینجا آدم‌ها پاییزند! اما شب به شب روح‌ِ خزان‌زده‌یشان را تیمار می‌کنند تا صبح به صبح از نو لباس کاج و صنوبر بپوشند و در شهر قدم بزنند!
و اوج قصه آنجایی رقم می‌خورد که تمام عمر خیال می‌کنند آنچه به جانشان افتاده و مثل موریانه وجودشان را می‌بلعد و می‌جَوَد‌، پاییز است!
سرت را جلو بیاور تا آهسته برایت بگویم،
همین هراس از خود بودن، همین ترس از به تمسخر خوانده شدن، همین بی اعتمادی ‌برای بروز است که همذات تبر، در دل درخت می‌شود وگرنه پاییز کجا ریشه خشکاندن می‌داند؟
در این عصر خاموش
ماییم که عامل دلگیری غروبیم اما کلمات، همیشه متهمان رام‌تری برای میز محاکمه بوده‌اند.


#عطیه_کشاورز
@atiehkeshavarz
جهان آنقدر مهربان نیست که در چهل سالگی‌هایمان‌ خودمان چراغ خانه را روشن کنیم، با صدای بازیگرها و خواننده‌ها سکوت اطرافمان را بشکنیم و در روزهایی که همه‌چیز سرد و سخت گذشته به تخت خواب‌هایمان پناه ببریم و خودمان را با تمام دلتنگی‌ها و خستگی‌ها و تنهایی‌هایمان در آغوش بکشیم و به خواب برویم.

زندگی آنقدر بخشنده نیست که سکانس‌های پایانی روزهای زمستانی را مدام در سایه‌ی سرد تمام کنیم و دلمان از این همه بی‌بهاری یخ نزند و نمیرد.
جهان را ندیده‌ای؟ آدم‌هایی که نفسشان گرم است اما قلبشان در هر پمپاژ زمهریر تحویل اتمسفر خلقت میدهد؟

جهان آنقدر طولانی نیست عزیز من!
آنقدر طولانی که همیشه جوان بمانیم و قناعت‌مان کفاف دلمان را بدهد.‌ آنقدر طولانی که گه‌گاهی گشتن در شهر و چشیدن هیاهوهای موقت، سکوت سکانس‌های آخر را بشکند. نه آنقدر طولانی که تا همیشه ردپاهای تک نفره آراممان کند و به زیستن دلخوشمان نگه دارد.

انسان موجودی است ماورای طبیعت معمول. سخت پوستی که راهی برای زیستن می‌یابد و قصه‌ای برای ادامه دادن می‌سازد؛ و طبیعت هم اتفاق غیرمنتظره‌ای که ابایی از برهم زدن تمام معادلات و فروپاشیدن تمام ساخته‌هایمان ندارد؛ اما مگر زیستن همان نفس کشیدن است و احتمال ویرانی انگیزه‌ای کافی برای نساختن؟

بیا پیش از آن‌که دیر شود، لااقل خیلی دیر،
باور کنیم که جهان به این همه بی‌رویایی نمی‌ارزد...

#عطیه_کشاورز
✍️پست تازه

@atiehkeshavarz
دلم جنگلی متروک می‌خواهد. سرسبز اما بی‌هیاهو. چند کلام محبت می‌خواهم و لختی سکوت و اندکی غرق شدن در بی‌خبری از دنیا!
می‌خواهم بخوابم و خواب رویا ببینم
می‌خواهم بیدارشوم و هیچ از تشویش یادم نیاید
دلم لک زده است برای آرامش... برای آغوش بی‌دغدغه... برای چیزی که به آن دلگرمی می‌گویند...
#عطیه_کشاورز
@atiehkeshavarz
تنم بوی باروت می‌دهد.
در سرم میل تن دادن به انفجاری است که دست تمام جنازه‌های مدفون شده در دیوار را رو می‌کند.
هزار پروانه‌ی رنگی در قلبم جشن کرم نبودن گرفته‌اند و هیچ نمی‌دانند روزهای زیادی برایشان در ادامه نیست.
از گلویم صدای آوار می‌آید.
صدای آوار پس لرزه‌هایی که در پوسته‌ی درونی ماندند و غرش فریادشان دلی را نلرزاند.
پشت پلک‌هایم یک خاورمیانه خوابیده است.
گاه گاهی اشکی، داغی، بمبی، فاجعه‌ای تنش را می‌لرزاند و اصلا به قول شاعرش، اینجا شهیدی شهید دیگری را دفن می‌کند.
رمق دست و پایم نیست، شوقم میانه‌ی راه گم شده و انگار تمام اراده‌ام ذره ذره از درز کنار جیبم روی زمین ریخته و از دستم در رفته است!
با خود غریب شده‌ام، یک قریبِ غریب!
هرروز در آینه به صورتم زل می‌زنم، هرشب برای خودم شعر می‌خوانم و تمام روز خودم را به زندگی دعوت می‌کنم اما خواب‌ها که هیچ‌وقت عادت به تن دادن‌ به قانون‌های بیداری نداشته‌اند.
سرم بوی باروت میدهد، گلویم صدای آوار و چیزی در دلم خودش را به در و دیوار می‌کوبد برای زندگی!
من تمام خاورمیانه‌ام، جغرافیایی که امید را از لابه لای خون بیرون می‌کشد تا هنوز رو به دوربین‌ها لبخند بزند و انگشت پیروزی را کنار صورتش نگه دارد!

#عطیه_کشاورز


@atiehkeshavarz
اینجا آدم‌ها پاییزند!
اما شب به شب روح‌ِ خزان‌زده‌یشان را تیمار می‌کنند، تا صبح به صبح از نو لباس کاج و صنوبر بپوشند و در شهر قدم بزنند!

#عطیه_کشاورز

@atieh_keshavarz