🍃🖊 اتاقک فیروزه ای🍃
248 subscribers
572 photos
58 videos
22 files
61 links
#عطیه_کشاورز
اینجاخودمم؛بدون‌فیلتر!
اجتماعی‌از‌روزمرگی‌ها،سلایق‌ونوشته‌ها
🍃
#وبلاگ_نویس
اینجابه‌سبک‌روزگاروبلاگی‌اداره‌میشود!یعنی‌
‌اومدن‌ورفتن‌آدمابی‌تعارف‌وبودنشون‌ازدل‌باشه
💙
ممنون که میخونیدم
شمابگین:
https://t.me/BiChatBot?start=sc-562251-5izX74l
Download Telegram
لطفا متیو پری تحویل دنیا ندهید!

متیو پری می‌توانست انسان خوشبختی باشد! از بودن در قله‌های موفقیت و شهرت لذت ببرد! عاشق شود! ازدواج کند! پدر شود! یا حتی دور دنیا سفر کند و از این‌که آدم‌هایی کیلومترها آن‌طرف‌تر از خانه‌اش او را می‌شناسند لذت ببرد!

خالق چندلر قصه فرندز می‌توانست روزهای متفاوتی را سپری کند! می‌توانست شبیه بازیگران دیگر آن اپیزودها برنده‌ی جایزه باشد و یک زندگی کاملا عادی را سپری کند.

اما میتو پری رنج کشید. درست وقتی همه از این زندگی جدید لذت می‌بردند او درگیر بحران معنا بود.‌ وقتی همه عاشق می‌شدند او سخت درگیر افسردگی بود و درست وقتی پا به پای همه روی صحنه بازی می‌کرد در زندگی شخصی‌اش از اعتیاد رنج می‌برد.

متیو پری با زخم بزرگ شده بود. زخم عمیقی از خواسته نشدن که این همه خواسته شدن در سطح جهانی هم آرامش نمی‌کرد. او رنج عمیقی از تنها بودن داشت که حتی وقتی به گفته خودش شبیه پنگوئن‌ها توسط دوستانش در آغوش کشیده شده بود بازهم مجبور شد سالها تلاش کند تا آتشی که خودش به زندگی‌اش انداخته بود را خاموش کند.‌ متیو پری در اعماق وجودش یک چندلر بود! انسانی ظاهرا معمولی اما با رنج‌های عمیق درونی.

متیو پری داستانی غم‌انگیز اما تحسین برانگیز دارد. انسانی که حقش این همه تنهایی نبوده اما دسته‌کم تلاش کرده تا جایی که می‌تواند بخش‌هایی که اشتباه خودش بوده را جبران کند.
او می‌توانست جور دیگری به پایان برسد. مثلا می‌شد وسط همان بحران بمیرد! وسط افسردگی! اعتیاد! الکل! می‌توانست پایانی تا این حد تلخ داشته باشد؛ اما خب بیش از پانزده بار برای بازپروری تلاش کرد. و این یعنی  گاهی جواب «خب که چه؟»ی آدم تنها می‌تواند همین باشد «که بد نمیرد!»

چندلر شباهت زیادی با متیو دارد! و بزرگترین شباهتشان به دوش کشیدن رنجی است که قبل از داشتن قدرت اختیار، توسط اولین پناهگاهشان به آن‌ها تحمیل شده است!

حالا دیگر شکسته‌ترین آدم قاب فرندز نفس نمی‌کشد!‌ و دیگر هیچ‌کسی نمی‌تواند هیچ چیزی را بازسازی کند. از حالا به بعد تمام آدم‌های جدیدی که به طرفداران فرندز اضافه شوند قرار نیست شبیه ما دنبال خبرهای تازه از بازیگران فرندز باشند. حتی خود ما نیز!

من همیشه تصورِ نبودن را با جابجایی سبک می‌کنم! یعنی در معادلاتم از این به بعد چندلری هست که در دنیای خودش مثل همیشه می‌ماند و متیو پری رنج‌کشیده‌ای که دنیا را ترک کرده است.
اما کاش عاقبت همه‌ی متیوها را چیزی شبیه معجزه زندگی چندلر از ترس‌هایشان نجات دهد!

#عطیه_کشاورز

@atiehkeshavarz
‌قدیمی‌ترین دروغی که یادمان دادند این بود که همیشه فرصت هست و یک شعار "ماهی را هر وقت از آب بگیری" هم چسباندند تنگش تا راه اعتراض را ببندند.
بعد ما خیال کردیم که آرزوها تافت زده، منتظر ما می‌ماندند تا برویم و به کارهایمان برسیم و بعد، سر فرصت برگردیم گرد رویشان را بتکانیم و برای آفریدنشان کاری کنیم.
غافل از اینکه آرزوها ماهی‌های از آب گرفته‌ای بودند که تاریخ انقضا داشتند. بعضی‌ها زود بی‌نفس می‌شدند و بعضی‌ها کمی قبل از برگشتنمان.

آدم در بیست سالگی دلش می‌خواهد سرش را از پنجره بیرون ببرد و به صدای فریادهایی که در تونل می‌پیچند بخندد، در بیست سالگی دلش می‌خواهد عاشق شود یا سرخوش روی جدول‌های کنار خیابان قدم بزند آدمی که به چهل سالگی رسید تعریفش از دیوانگی فرق می‌کند. سفری که در بیست سالگی آرزو داشتی را رفتنِ روزهای چهل سالگی‌ات برآورده نمی‌کند.

وقتی میگوییم جوانیمان ترک برداشته از آرزوهایی حرف می‌زنیم که پیش از صید در همان اقیانوس جان باختند. وقتی از جوانی نکردن حرف میزنیم از رویاهایی صحبت می‌کنیم که نتوانستیم به اندازه‌یشان قد بکشیم و وقتی سال به سال با خودمان سرجنگ می‌افتیم و از بزرگ شدن می‌ترسیم برای آن است که هنوز به قدر کفایت اندازه‌ای از دنیا را که دلمان می‌خواسته اشغال نکرده‌ایم.

چه آرزوها که ندانستیم‌و ندانستند، خواستیم و سهممان نبود، زورمان نرسید و اجازه ندادند که بسازیم و زندگی کنیم. آرزوهایی که اگر برای خلقشان کاری نکنیم، گرچه بعدها دیگر آرزو نیستند اما نیش خاطره نشدنشان از کیفیت زیستن کم می‌کند.

آرزو، چایِ قندپهلویِ داغ، وسط روزهای برفی زمستان است، دیر که بشود دیگر نه رنگ و بویش دل می‌برد و نه گرمایش تا اعماق وجودت رسوخ می کند.

و سلام بر آرزوهایی که آنقدر برای خلقشان دیر کردیم که از دهن افتادند...

#عطیه_کشاورز

@atiehkeshavarz
موهایم گیر کرده بود و سرم از فشارش زق‌زق می‌کرد. «ببین منو، باید آروم اون پایی که باهاش شوت می‌زنی رو بلند کنی بذاری کنار پای من.» سرفه که کرد، خاک بلند شد، با ناله جواب داد: «درد می‌کنه. روش سنگینه. زورم نمی‌رسه مامان.»

از ناله‌اش قلبم تیر کشید. صدایم از خاک و درد خش‌دار شده بود:«می‌دونم عزیزم، اما این‌طوری بمونه بیشتر درد می‌گیره‌ها، ببین پای من اینجاست دیگه درد نداره.»
گفته بودم مادرها دروغ نمی‌گویند؟ دروغ گفتم دخترم. مادرها مجبور که باشند، دروغ هم می‌گویند...

چیزی درست روی آشیلم افتاده بود و پایم را کرخت می‌کرد. به التماس افتادم:«زور بزن مامان. من نمی‌تونم دستامو از پشت سرت بردارم کمکت کنم. میتونی قربونت برم.» نفسم تنگ شده بود. کنار گوشش بریده‌بریده گفتم:«یادته چطوری مثل میکی‌موس پروانه درست می‌کردیم؟ همون‌طوری پاهاتو بکش بالا... باشه؟»

گریه می‌کرد و انجام می‌داد. دلم می‌خواست حداقل با صورتم اشک‌هایش را بگیرم اما ترسیدم دیوار حائلی که برایش ساخته بودم به‌هم بخورد. «اصلا بابا چرا چیزی نمی‌گه؟»

به سعید نگاه کردم. موهایش یک‌دست قرمز شده بود. بغض‌کرده گفتم:«خوابه» سعی‌کرد‌ نگاهش کند اما زیر تنم گیر کرده بود و چیزی نمی‌دید:«پس چرا بابارو دعوا نکردی که حق نداره بخوابه؟» به بلوک سیمانی روی سر سعید نگاه کردم:«حرفمو گوش نکرد.» پچ‌پچ کرد: «بابا پسر بدی شده؟» گلویم شبیه پنج‌دقیقه مانده به افطارِ روزه‌های بی‌سحری بود:«آره مامان! پسر خیلی بدی شده...»

بالاخره توانست پایش را زیر پاهایم جا کند. مشتش را باز کرد و لباسم رها شد. «بازی کی تموم میشه؟ خسته شدم. بابارو بیدار کن اینجارو جمع کنه بلند شیم.»
گفته بودم مادرها دروغ نمی‌گویند؟

پاهایم را به آهنی که تازه حسش کرده بودم تکیه دادم تا وزنم را نگه دارد. «بیا یه بازی جدید. باید گوش کنیم هروقت از بیرون صدا اومد، جیغ بکشیم تا از اون سوراخه که نور میاد پیدامون کنن، هرکی زودتر رفت بیرون برنده‌ست. قبوله؟»

چشمانم می‌سوخت. بد نبود اگر پلک‌هایم را می‌بستم. «باشه ولی مامان بدی شدی از روم بلند نمی‌شی.»

تحمل کن دخترم. تحمل کن. کاش هنوز یادت باشد سه سال و نیمه هستی و گروه خونی‌ات شبیه دایره‌ای‌ست با یک علامت به‌علاوه کنارش. صدای آدم‌‌ها را می‌شنوی؟ وقتش شده. جیغ بزن. آفرین. بلندتر جیغ بزن. نور بیشتر شده، می‌بینی؟ دست مرد آوار را از روی تنم کنار می‌زند و «نوا» را از لای بازوهایم بیرون می‌کشد.
آفرین دخترم... دیدی بالاخره برنده شدی؟ دیدی زورت به زلزله رسید؟
کاش کمی بخوابم.
گفته بودم که، مادرها هم گاهی دروغ می‌گویند...

#عطیه_کشاورز


تکمله: نسخه‌ی اینستاگرامی!

پ.ن: چندسال پیش، همه‌ی ما همچین روزی را با یک خبر عجیب شروع کردیم. تمام شبکه‌ها پر شده بود از "میرن آدما" و عکس‌های‌ویرانی بم به‌خاطر زلزله. این متن تمرین یه کلاس نویسندگی بود و چهارسالی هست که خاک می‌خوره، گفتم بد نیست یه همچین روزی، به یاد همه‌ی‌ آرزوهای خفته در خاک بم، باهم بخونیمش... کسی چه میدونه؟ شاید این داستان، یکی از قصه‌های بم بود...
پررنگ‌ترین تصویر بم برای منی که سن و سالی نداشتم، وقتیه که داریوش فرضیایی رفت وسط قبرستان سریع پر شده‌ی بم و جواب نامه‌ی بچه‌ای که‌ دیگه اونجا آروم خوابیده بود رو تکیه‌ زده به مزارش و با اشک داد...

@atieh_keshavarz
خواستم بنویسم از کجا شروع شد. خواستم تمام مسیر را پله به پله جلو بروم و ببینم از کجا دست و دلم لرزید. حتی نوشتم و کلمه پشت کلمه ردیف کردم و دنبال چیزی گشتم برای آغاز. اما بعد دلم خواست تمامش را دور بریزم و چیزی نماند جز خلوصِ بی‌خبریِ دل دادن...

من عنصر خوشبختی بودم در این جهان. عنصری که می‌توانست هیچ از تو نشنود. هیچ دست و دلش برای تو نلرزد. و هیچ‌روزی از هیچ کجای زندگی‌اش نور عظمت تو تا تاریک‌ترین کنج دلش نرود.

من می‌توانستم نفهمم تو آغوش پدرانه‌ای داری برای تمام بی‌قراری‌های دخترانه‌ی من. می‌توانستم نفهمم عظمت مولاگونه‌ای داری برای شیدایی‌های دختری وسط خیابان‌های نجف و بعد در شهرش. نفهمم تو چنان تاثیر فناناپذیری بر جهان داری که می‌تواند سال‌ها بعد مغز کوچک زمینی من را متحیر کند‌. من می‌توانستم نفهمم تو چه عنصر عجیبی در جهان خلقتی. می‌توانستم عنصر خسران‌زده‌ای باشم که نه از علم تو بداند نه به عشق تو آرام شود.

اما من عنصر خوشبختی در این دنیا بودم... عنصری که پدر بودنت را چشید... متحیر علم و عقلت شد و فهمید آدم می‌تواند گاهی با شنیدن نامی از کالبدش بیرون بزند و هزاربار در دقیقه دیوانه شود...

من عنصر خوشبختی در جهان هستی بودم
همین‌که نامت قسمتِ سرنوشتم بود...
ای حضرت واژه‌ی برخاستن
فیلسوف بی‌مانند جهان هستی
امیر خسته‌دلان و عاشقان
قدمتان تا قیام قیامت بر مستاجران زمین مبارک باد...🍃🎉


تکمله: عاشقانه‌‌ای برای مردترین مرد جهان...
#عطیه_کشاورز

@atiehkeshavarz

عشق و عرفان اگر هفت مرحله باشد، به خیال من قصه‌ی تو یکی از ساکنین طبقه‌ی هفتم است. فنا فی الله. تو حسین را آن چنان شناختی که نشان بدهی عشق اگر عشق باشد دست آدم را می‌گیرد، می‌رساندش به خالص‌ترین عشق. به والاترین مرحله‌ی معرفت. به کامل‌ترین شکل دلدادگی. به معبود. هل من ناصر ینصرنیِ حسین تو را به عرش اعلا رساند. و چه نام زیبایی بر تو گذاشتند، سقای آب و ادب. ام البنین اگر کمی شبیه آنچه ما خوانده‌ایم و فهمیده‌ایم هم باشد، تربیت عباس و پرورش این عشق عجیب نیست. تو را همین معرفت عباس کرد. همین ادب. همین عشق و چشم گفتن در برابر عشق. داستان تو برای من تصویری از همان ما رایت الا جمیلای خواهرت، زینب است که شاید اصلا یکی از دلایلش برای گفتن، همین حضور و حماسه‌ی تو بود. عجیب نیست اگر بگویم تو قوت قلب زینب و توان زانوان حسین بودی. داستان تو قمر این واقعه است...
ما نام تو را بر جان نوشتیم، نشان تو را بر سر در خانه‌هایمان زدیم، و داستانت را لالایی کودکانمان کردیم تا بیدار شوند.
و کاش کمی شبیه تو عاشق باشیم، که ذره‌ای از دریای این معرفت، برای عاقبت به خیری، ما را بس...

#عطیه_کشاورز


@atiehkeshavarz
🍃
ربنا جنس اصلش همان نوای شجریان است و کارکرد ماشین‌زمان‌گونه‌اش که در هر روز از هر ماه سال می‌تواند دست آدم را بگیرد و ببرد به حال و هوای روزی در ماه رمضان. به سحر، به افطار، به لحظاتی که انگار آدم‌ها با خدای کوچک درونی‌شان مهربان‌ترند و به خدای آسمانشان نزدیک‌تر.

برای من اما این «رَبَّنا لاتُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنا وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهّابُ» کمی غلیظ تر است. از وقتی یادم می‌آید صدای مردانه‌ی خانه‌ما ماه‌ رمضان‌ها این دعا را در قنوت نمازهای‌ رمضان بلندتر می‌خواند و تمام سفره‌های افطار بعد از «اللهم لک صمنا» گفتن «لاتزع قلوب» طلب می‌کرد.

تا سال‌های سال این کلمات عربی برای من حکم ذخیره‌کننده‌ی لحظات را داشت اما بزرگ که شدم به‌دنبال معنایش که گشتم دیدم به خیال من انگار خدا به بنده‌اش نگاه کرده و دیده گویی حرف ناگفته‌ای پشت گلویش مانده و هی می‌خواهد بگوید و هی کلمه پیدا نمی‌کند که خودش‌خدایی کرده و گفت بیا کلمه از من. دلم نمی‌خواهد بخواهی بگویی و نتوانی. بیا این کلمات برای تو و این‌گونه از من بخواه.

هدایت شدن اتفاق باشکوهی است. آنقدر باشکوه که برای دیدن عظمتش حتی یک قدم در مسیرش بودن هم کفایت می‌کند. و هدایت نشدن ترسناک. اما از مسیر هدایت شدن برگشتن لرزه برانداز است...

آدمیزاد هرچه بیشتر‌ روز به عدد سنش اضافه می‌کند، بیشتر می‌فهمد چه‌قدر سقوط نزدیک‌تر و‌ محتمل‌تر از چیزی است که در ذهنش دارد و‌ می‌فهمد یک لحظه برای از دست دادن کافی‌ست و بیشتر می‌ترسد.

اگر رمضان ماه دعا و بندگی‌ست، چه فرصتی از این مغتنم‌تر برای خواستن و التماس کردن؟ چه فرصتی از این شایسته‌تر برای ناز و نیاز در پیشگاه معبود؟‌ چه فرصتی از این بهتر برای گفتن «پروردگارا! دل‌هایمان را بعد از آن‌که هدایت کردی از راه حق منحرف مگردان و از سوی خود رحمتی بر ما ببخش که تو بخشنده‌ای...»

پ.ن: به‌وقت سحر دومین روز از ماهی که همیشه دوستش داشتم؛ حتی به وقت اولین لحظات نفس کشیدن!

#عطیه_کشاورز

کمی درد دل سحرگاهی...!

@atiehkeshavarz
بیایید برنامه‌یمان برای سال جدید مهربانی باشد!
بیایید اول دفترهای برنامه‌ریزی برای خودمان بنویسیم با خودت مهربان باش!

بیایید دست از سرِ آدمِ تلاش‌گر اما گاهی ناکام‌مانده‌ی‌ درونمان برداریم، شر کمال‌گرایی را از سرش کم کنیم و برایش بگوییم که می‌دانیم تمام سال را سخت دویده‌است.

بیایید برای خود آسیب‌دیده‌ی‌مان چای بریزیم و پای حرف‌هایش بنشینیم.
بیایید برایش بگوییم اشکالی ندارد اگر گاهی خسته شد،‌ اگر گاهی دلش بطالت خواست، حتی بیایید برایش بگوییم اشکالی ندارد اگر گاهی اولویت‌ها یادش رفت و فرصت‌هایش را از دست داد.

بیایید برای خود خسته‌ی‌درونمان گوش‌شنوا باشیم و به او‌ اطمینان بدهیم که در سال تازه بیشتر همراهی‌اش می‌کنیم و روزهای بهتری برایش می‌سازیم.

بیایید خود ترسیده‌ی درونمان را بغل کنیم‌ و بگوییم درست می‌شود... شب می‌گذرد... صبر لازم است...

بیایید امسال با خودمان مهربان‌تر باشیم
ناظم‌سخت‌گیر مدرسه را به مرخصی بفرستیم و هم‌کلاسی حمایت‌گر درونمان را روشن کنیم.
بیایید از سالی که گذشت، هرچه‌که بود، تشکر کنیم و دست خود گذشته‌یمان را بگیریم و با امید از مرز تقویم رد شویم‌.

سال تازه باز هم روزهای غم‌انگیز دارد، روزهای استیصال، روزهای نشدن، روزهای از نفس افتادن و اشک ریختن اما بیایید همین اول سال برای خودمان نسخه‌ی مهربان بودن بپیچیم، که یادمان بماند، در تمام روزهای تلخ سالِ تازه، به شیرینی‌ِ مهربانیِ خودمان با خودمان، به حمایت‌گری و به دست روی زانو گرفتن محتاجیم.

لطفا برای کمی نفسِ آسوده‌تر، اول تمام دفترهای برنامه‌ریزی سال‌ِ نو برای خودتان بنویسید:
«با خودت مهربان باش»

#عطیه_کشاورز

پ.ن: چند کلامی برای سال تازه
مرسی که امسال هم از اهالی این اتاقک بودین
سالتون پر برکت و دلتون آروم❤️
التماس دعا


@atiehkeshavarz
انا لله و انا الیه راجعون (بقره، ۱۵۶)
تو راست می‌گفتی ما از آن توییم و به سوی تو نیز بازمی‌گردیم
تو از همان اولش هم گفته بودی؛ ما نفهمیدیم!
گفتی که زمینت جای آسایش نیست! گفتی صبر می‌خواهد! گفتی صابران به امید از آنِ تو بودن و به سوی تو بازگشتن است که زنده می‌مانند. گفتی در رنجیم! گفته بودی بدون چنگ زدن به نام تو دل‌هایمان آرام نمی‌گیرد. این ما بودیم که نفهمیدیم.

وگرنه دنیایی که عظمت علی بزرگ (ع) را نمی‌فهمد، حسین (ع) را آن‌طور می‌رنجاند و قدر نمی‌داند و این همه سال لایق دیدن مهدی (عج) نمی‌شود که این همه جدی گرفتن ندارد!

نفهمیدیم که حال‌ و روزمان این شده...
شده‌ایم شبیه تکه چوبی در تلاطم امواج که دریا گاهی لگدی نثارمان می‌کند و هیچ نمی‌گوییم. گمشده‌ایم و هرچه چشم می‌چرخانیم، نخ تسبیح را نمی‌بینیم. دلمان سخت از دنیایت خسته است و حتی نمی‌دانیم این بار را کجا زمین بگذاریم.

نگاه به طغیان‌گری‌هایمان نکن ما هنوز هم همان طفل‌های گریانِ ترسیده از عالمیم. همان از اتم کمترها در عظمت جهان هستی. همان‌هایی که اگر بندنافمان بریده شود آغاز نمی‌شویم، به اتمام می‌رسیم.

اما ما را با خودمان نسنج. ما را به حرمت دوستی‌هایی ببین که در دل داریم. به حرمت اشک‌هایی که امشب برای کم شدن سایه‌ی عدالت می‌ریزیم. به حرمت داغ‌داری‌مان برای مولایی که آیت تو بود روی زمین و قدر ندانستیم...

خدای واژه‌ی پناه
حالا که رمیده و سر به سنگ خورده به سوی تو بازگشته‌ایم
حالا که هزار بار نامت را می‌بریم و الغوث می‌گوییم
حالا که دیگه رمقی در تنمان نمانده و به فریاد آمده‌ایم
می‌شود در آغوشمان بکشی و بگویی که حالمان را می‌دانی؟ می‌شود نگاهمان کنی و بگویی هنوز دوستمان داری؟ می‌شود کدورت چشمت را کنار بگذاری و بگویی ما را می‌بخشی؟

ای حضرت نهایت آرزو
ما امشب امید بریده به تو پناه آورده‌ایم
و تو خدایی که امید بریدن نمی‌دانی...


پ.ن: بعضی وقتا آدم از این‌که نمی‌تونه چیزی بنویسه غصه می‌خوره...
این نوشته از اون حرفا بود که ساعت‌ها تلاش کردم تا عریضه امشب خالی نمونه...
می‌شه دعام کنین؟🍃

#عطیه_کشاورز

@atiehkeshavarz
آدم اولش خیال می‌کند همیشه وقت هست. خیال می‌کند دیر نمی‌شود. خیال می‌کند می‌تواند هروقت که خواست ماهی را تازه از آب بیرون بکشد.

اما به‌ خودش که می‌آید می‌بیند آدم‌ها دارند بدون نوبت و بی‌هیچ حساب و کتاب قابل پیش‌بینی‌ و مشخصی یکی یکی از قطار پیاده می‌شوند و سفر تازه‌یشان را آغاز می‌کنند.

آدم به خودش می‌آید و می‌بیند چه‌قدر فرصت کم دارد... چه‌قدر زود دیر می‌شود... چه‌قدر حواسش نیست اما بار یخش در حال آب شدن است.

داشتم فکر می‌کردم که چه‌قدر شب قدر قرار است باشد و ما نباشیم...
شبیه میلیون‌ها آدمی که بودند اما حالا حتی یک نفر نیست که به نام دعایشان کند... شبیه میلیون‌‌ها زنی که مویه کردند و حالا بی‌نشانند... شبیه میلیون‌ها مردی که بر سینه کوبیدند و نمی‌دانستند فرصت کم دارند...

به خودم آمدم و دیدم چه‌قدر فرصت کم دارم برای دوست داشتنت... چه‌قدر وقت کم دارم برای از تو گفتن... چه‌قدر فرصت کم دارم برای عاشقی کردن و بندگی کردن... چه‌قدر وقت کم دارم برای خوب بازی کردن در زمینی که خودت من‌را راهی‌اش کرده‌ای... چه‌قدر زود دیر می‌شود و حواسم نیست...

امشب به خودم آمدم و دیدم حواسم نیست ساعت شنی گرچه بی‌صدا می‌گذرد، اما می‌گذرد...
حواسم نیست چه‌ ظرف محدودی دارم برای دوست داشتنت، قدر دانستنت، صدا زدنت...
حواسم نیست چه‌قدر زود دیر می‌شود برای بخشش خواستنم، به سمت تو بازگشتنم، سر به شانه‌ات گذاشتنم...

امشب به‌ خودم آمدم و ترسیدم که وقتم تمام شود و به قدر کافی خدا خدا نگفته باشم، وقتم تمام شود و به قدر کافی نگفته باشم چه‌قدر دوستت دارم، وقتم تمام شود‌ و چه‌قدر کافی نگفته باشم که بندگی‌ات چه‌قدر هواست برای این دل بی‌نفس من...

من امشب از جهانت به تو پناه می‌برم،‌ از جبر جغرافیا به تو پناه می‌برم و از وحشت غفلت‌ کم بودن فرصت، تمام راه تا آغوشت را می‌دوم.

من امشب ترسیده به سمت دستانت می‌دوم
از نامت می‌گویم، تنها برای عشق بازی با نامت
صدایت می‌کنم، تنها برای این‌که فرصت از دست نرود
و جوری سر بر شانه‌ات می‌گذارم که جهان پیدایم نکند.

من امشب از روی دست خودت سرمشق می‌نویسم
مگر نگفتی بخوانیدم تا اجابت کنی؟
من امشب با تمام زبان‌‌ها می‌خوانمت که لحظه‌ای عمیق نگاهم کنی...


پ.ن: گفتم می‌ترسم... گفتی نترس کنارت هستم...
تکمله: من این چند روز بارها و بارها به این چند خط شعر گوش کردم... :)

برای هم عاقبتِ خیر بخوایم
میشه اسم منم بین دعاهاتون جا بدین؟

#عطیه_کشاورز

@atiehkeshavarz
اردیبهشت را ببین!
برایش انتظار بکشی یا نه، دنیا را آماده‌اش کنی یا نکنی، نامش را هم راستا با اردیبعشق بگیری و یا نگیری برایش فرقی نمی‌کند.

نه منتظر کسی می ماند تا کوچه را برایش آب و جارو کند نه با سرزنش دیگری از دنیا روی بر می‌گرداند.

هوای اردی‌بهشت که به سر شهر بزند، شیراز را بهشت می‌کند، گذرش که به جاده‌های شمالی رسید درختان کندوان را مست می‌کند و برای تمام کوچه خیابان‌های شهر، نویدِ نفس تازه سوغات می آورد.

اردیبهشت کار خودش را خوب بلد است و حضورش را به هیچ اتفاقی وابسته نمی کند. وقتش که برسد راهش را می‌گیرد و می رود تا دشت. می رود تا پیچک بالای در خانه‌ های از یاد رفته. حتی گاهی می‌رودو می‌شود شبنم و از حاشیه گل برای صبح دست تکان می‌دهد!

اصلا قانون طبیعت همین است. دنیا هم که به هم بریزد او کار خودش را می کند. دوباره با اولین اشاره‌ای از طلوع، گنجشگ‌ آوازش را شروع می کند. تا حرمت نام بهار سر بزند، باران مهمان سرزده‌ی روزهایش می‌شود و حرف از احیا که بشود، شکوفه‌ها دست می‌جنبانند به پر کردن تن درخت.

میگویم، وقتش نشده شاگرد خلف اردیبهشت باشیم؟
که بودنمان وابسته به بالا و پایین دنیا نباشد؟ که ارکستر دنیا اگر فالش نواخت ساز ما به پایش ناکوک نزند؟

نوبهار است! با من به لهجه‌ی اردیبهشت سخن‌بگو.‌ بگذار بی توجه به دنیا سفیر زندگی‌باشیم. اجازه نده دنیا زمین‌گیرمان کند.
اصلا میدانی عزیز من، به خیالم ما به سرزندگی اردیبهشت عشق را بدهکار باشیم.
با من از اردیبهشت سخن بگو.

#عطیه_کشاورز

تکمله: در ستایشِ لطافتِ بهاری اردیبهشت🍃
و بازنشر به یمن ۱و ۲ و ۳ ای‌‌که این‌بار تقویم و طبیعت برایمان شمرده‌اند...
کاش آغاز شویم... از نو جوانه بزنیم... و این‌بار سبز و دل‌نواز به صلح برسیم... به آرامش...

@atiehkeshavarz
می‌توانستم متن ادبی بنویسم. می‌توانستم از دنیای رنگ‌های صورتی بگویم،از باور جان داشتن عروسک‌ها، از همان لحظه‌هایی که وسط خاله‌بازی چایی که نیست را در لیوان‌های پلاستیکی می‌ریزد و تو مزه‌ی اصیل‌ترین چای گیلان را می‌چشی. می‌توانستم برایت آن لحظه‌ای را تصویرکنم که خسته در خانه را باز می‌کنی و با جیغ و داد به سویت می‌دود و تو جان می‌گیری.

می‌توانستم برایت از آن بخشی از دنیا بگویم که با کش مو و شانه جلویت می‌نشیند تا موهای تازه درآمده‌اش را ببندی یا از آن لحظه‌ که از مو پشت گوش انداختن‌ با عشوه‌اش دل ضعفه میگیری.
میتوانستم برایت از لحظاتی بگویم که به برکت وجود دختربچه‌ای همراهشان،لطیف تر می‌گذرند.

لحظه‌هایی مثل مادری کردن برای یک دختر، مشخصا آن زمانی که خسته سرت را به پشتی مبل تکیه داده‌ای و دستان کوچکی روی زانوهایت را ماساژ می‌دهند تا خستگی را از تنت بیرون بکشند.
یا می‌توانستم برایت پدری کردن برای موخرگوشی‌ها را تصویر کنم مشخصا آن زمانی که کنج آغوشت جمع می‌شوند و تو حس می‌کنی عمیق ترین قدرت دنیا همانجاست، در سینه‌ات که تکیه‌گاه سر اوست.

می‌توانستم برایت از داستانی بگویم که یک دختر گوشه‌ی دامن عروسکی‌اش را گرفته و به زندگی، نفس می‌دهد.
اما نمی‌خواهم!

نمیخواهم از خیال‌های فانتزی که بوی توت‌فرنگی می‌دهند حرف بزنم. حتی نمیخواهم برایت از آن گوشه‌ی دنیا بگویم که مثل رد ریمل روی گونه بعد از گریه‌کردن، حال برخی را سیاه می‌کند.

می‌خواهم از یک باید حرف بزنم. از یک الزام. از یک مهارت که بلد نبودند به ما یاد بدهند و ما موظفیم که یاد بگیریم و آموزشش بدهیم.
ازاینکه دختران ما نیازمند شنیدن قدرت درونی‌شان هستند. تا به سودای برق تابلوی نئونی یک نفر عقایدشان را به تاراج نفرستند. ماموظفیم به آموختن عزت نفس. به آموختن مفاهیم زندگی. که یک روز پشت فرمان ماشین تمام اعتمادبه‌نفسش با یک حرف از ماشین بغلی فرو نریزد.
تمام حرف من همین چندثانیه‌ای‌ست که جایش میان بازی کودکانمان خالی مانده. اینکه عادتش دهیم به خودش بگوید:
تو باهوشی. تو زیبایی. تو قدرتمندی.تو شجاعی. تو برای انجام هرکاری توانمندی و...
اینکه بیشتر از هرآدم دیگری بلد باشد به خودش بگوید: منِ عزیز من عاشق تو هستم.
آن‌وقت برای آرزوهایش،گرچه از همراه استقبال می‌کند اما دنبال یک دست معجزه‌گر نیست. یا برای تایید زیبایی‌اش که یک نیاز فطری‌ست دنباله‌ی نگاه آدم‌ها را نمی‌گیرد. چون خودش را دارد.
من از یک الزام حرف می‌زنم. از یک تربیت. از آغاز فرهنگی که می‌گوید: "من وجودم را دوست دارم"


#عطیه_کشاورز

پ.ن: بازنشر به مناسبت امروز
دخترا روزتون مبارک❤️😍

@atiehkeshavarz
‌عزیزدلم، نه اینکه بخواهم با گفتن از دنیا، لذتِ زیستن را از تو بگیرم یا اینکه بخواهم با تعریفِ نگاهم، پیش‌داوری از جهان را به تو هدیه کنم، نه، فقط می‌خواهم بدانی اینجا جهانی نیست که در رقابت خیر و شر همیشه شر بازنده و خیر پیروز میدان باشد.

دخترم هرقدر که بزرگ شوی، بیشتر می‌فهمی که خوب بودن تاوان دارد، اما تو همچنان خوب باش!
نه برای آدم‌ها، نه برای انسانیت، و نه حتی برای دنیا، بلکه برای آنکه در خلوتت با خودت سر جنگ نداشته باشی و شب‌ها بدون عذاب‌ِ وجدان، آسوده بخوابی.

دخترم دنیا عادلانه نیست. در واقع آدم‌های عادلی ندارد و من خوب می‌دانم عاقبت یک روز، یک جایی از زندگی جوری زخم برمیداری یا جوری جای زخم روی زخم روی تنت عمیق می‌شود که تصمیم می‌گیری بد بودن را هم بلد باشی، اما یادت نرود سرِ بالا حتی اگر روی تنی باشد که از قلبش خون چکه می‌کند، همچنان ارزشمند است.

دخترم دنیا آنقدر گران نیست که لایق باشد تمام خودت را به پایش بفروشی، یادت نرود زندگی هرچه‌قدر هم که سخت شد و نفس‌هایت را گرفت، هرچه‌قدر هم گلویت را پر از فریاد کرد و مجالی هم برای داد زدن نداد، حداقل‌هایی‌را برای خودت نگه داری، شاید حالا باور نکنی اما آن آرام ماندنِ آرامش بعد از طوفان به خیلی چیزها، عجیب می‌چربد.

این نامه برای همه‌ی آن‌هایی‌ست که هم‌عصر تو خواهند زیست، برای آن لحظه‌ای‌ که با اشک از خودت می‌پرسی منصفانه است که خوب بودن انقدر تاوان داشته باشد؟ برای آن‌وقتی که گوشه‌ی چشمت می‌سوزد و می‌نویسی نباید انسان بودن انقدر دردناک باشد، دخترم این نامه ارثیه‌ای‌ست برای لحظاتی که دلت از دست آنهایی میگیرد که عزیزان تو اند و چیزی در قلبت ترک برمیدارد که زخم درک نشدن را روی تنت حک‌می‌کند.

نمی‌خواهم برایت دروغ ببافم، نمی‌خواهم خیال کنی دنیا تنها یک بوم سراسر سیاهی‌ست که هیچ لحظه‌ی خوشی ندارد، و نه می‌خواهم تصور کنی تمام دنیا رنگارنگ است و قرار است با حال خوش بیایی، با حال خوش بمانی و با حال خوش هم بگذری. نه!
من تنها از تو می‌خواهم بدانی در این بازار آشفته‌ی دنیا تاوان متفاوت بودن را بپذیری حتی اگر به جایی رسیدی که خودت تنها دارایی خودت بودی.

#عطیه_کشاورز

@atiehkeshavarz
✍️آقای نادر ابراهیمی جایتان خالی‌ست!

اولین‌باری که کتابی دست گرفتم که روی آن نوشته شده بود «نادر ابراهیمی» شما دیگر روی زمین نفس نمی‌‌کشیدید! من اما لابه‌لای کلماتی که امضای شما را داشت غوطه‌خوردم و عاشق کلمه‌ به کلمه‌ی توصیفات و لحظه به لحظه‌ی اتمسفر قصه‌‌هایتان شدم.

روز اول، من همراه گیله‌مرد سفر کردم به ساوالان و پابه‌پای دلبری‌اش برای عسل و رندی‌اش در برابر مرد آذری هم‌قصه‌ی یک عاشقانه‌ی آرام شدم. بعد همراه خانواده‌ی کوچکشان بار و بندیل بستم و این‌بار از وطن شنیدم و همراه عاشقانه‌ای شدم که زن داشت، وطن داشت و برای روزمره‌نشدن عشق‌ نیز برنامه ریخته بود.

وسط سرک کشیدم بین چهل‌نامه‌ی کوتاه شما برای همسرتان بود که تازه فهمیدم چه‌قدر تعریفم از عشق شبیه همان نسخه‌پیچی‌های شماست و فهمیدم اگر از من بپرسند نویسنده‌ی موردعلاقه‌ات کیست؟ می‌توانم بی‌تردید نام شما را بگویم.

همین شد که دلم رفت و بار دیگر گشتم در شهری که دوستش داشتم، شهری که سیاهی و سفیدی‌اش به سبک قلم شما بود و می‌توانستم خودم را بسپارم به دست موج‌هایش و غرق شوم در عاشقانه‌ای که این‌بار آرام نبود. راستش آن وقت به این فکر کردم که چه‌قدر دلم می‌خواهد حتی لیست خرید شما را هم بخوانم!

این‌روزها نادر ابراهیمی به لطیف نوشتنش معروف است اما برای من شما ترکیبی از جسارت و لطافت بودید! قشنگ نیست که آدم بتواند دسته‌کم لابه‌لای نوشته‌هایش خودش باشد؟ که دلش ضعف برود برای ایران و از خون‌دل‌ها خوردنش بگوید؟ بعد وقت عاشقانه گفتن تا ته عشق را همراه عقل بدود؟ و حتی بتواند از ابن‌مشغله و ابومشاغل شدنش بی‌هراس از قضاوت‌ها حرف بزند؟

من تمام نوشته‌هایتان را نخوانده‌‌ام! اما تک به تک کتاب‌ها را، حتی آن‌هایی که در کتابخانه‌ام نگه داشتم برای روز مبادا، به وقت خریدنشان با ذوق در آغوش کشیدم و آرزو کردم در دنیای نوشتن کمی شبیه شما شوم!

این‌ها را همین امروز بی‌ویرایش و بی‌پیرایش نوشتم؛ همین امروزی که سالروز رفتن شماست!
رفتنی که نامش هجرت است. وگرنه شما در خطوط قصه‌هایتان مانده‌اید. در تمام جملاتی که از وطن گفتید.‌ در آتش‌های بدون دود، بر جاده‌های آبی سرخ، حتی در دیدارهایی که ناتمام ماند.
به خیالم جسورانه زیستن غبطه‌برانگیز است و شما چه‌‌قدر جسارت را زیبا نوشته‌اید! مرد عاشقانه‌های پرحرف، روحتان قرین آرامش!

#عطیه_کشاورز

@atieh_keshavarz
حرف‌هایی را قاب می‌گیریم
حرف‌هایی را گوشه‌ی گالری‌ها همراه‌ خود حمل می‌کنیم
و حرف‌هایی نگفته را چنان فیلم‌های پایان‌باز، شبیه سکانس‌های تمام نشده، با حالی شبیه کلماتی که هیچ‌گاه رنگ قلم ندیده‌اند در موسیقی‌هایمان پنهان می‌کنیم
حرف‌هایی که نه رکود رنگشان را برده و نه گفتن بختشان را آزموده...
و این گوشه‌ای از پاورقی انسان هزاره‌ی سوم است...

#عطیه_کشاورز

@atiehkeshavarz
معشوق شاعر داشتن دیوانگی‌ست!
عاشقانه‌ها، میان قصه‌هایِ ادبیات هم از خواننده ها دل می برند، حالا تو تصور کن
یکی برای تو شعر بگوید.
تنها برای تو متن بنویسد.
و کلمات را تنها برای تو به زنجیر بکشد.
معشوق شاعر داشتن دیوانگی‌ست!
تصور کن روزی ساز رفتن بزند.
مگر دیگر می‌شود حرف زد، کلمه شنید، واژه خواند؟
مگر می‌شود تمام عاشقانه ها را سوزاند و تمام دلبرانه ها را تبعید کرد؟
مگر می‌شود بدون کلمات زندگی کرد؟
پاک کردن ردپای خاطره از کلمات سخت ترین نوع فراموشی ست...

#عطیه_کشاورز

@atiehkeshavarz

#دیوانگی‌گاهی‌معالجه‌است