آسیمگی
574 subscribers
101 photos
8 videos
8 files
258 links
| یادبودهای عصر بحران |

درباره‌ی فلسفه، فرهنگ و زیستن در اینجا و اکنون.

نقد و‌ نظر:
asimegi.ir@gmail.com
Download Telegram
مسئله‌ی فعلی جامعه با انتخابات نه شخص رئیس‌جمهور بلکه جایگاه، میزان اثرگذاری و کارکردِ قوه‌ی مجریه در سیاست‌های کلان است.
اینکه چطور می‌شود در سیاست داخلی و خارجی اثر گذاشت و تغییر ایجاد کرد.
اگر جامعه حس کند چنین اثربخشی‌ای مقدور است حتما دوباره رأی خواهد داد.
توصیه می‌شود!
دوره‌های خوب و باکیفیت:
Forwarded from نطقیات
🖍 دوره‌های علمی - فلسفی نطقیات در تابستان ۱۴۰۳:

این دوره‌ها در تابستان برگزار خواهد شد و می‌توانید ثبت‌نام کنید تا تابستان فلسفی‌ای را با نطقیات تجربه کنید:

۱) دوره روش نواندیشی دینی

👤دکتر علی‌اکبر احمدی افرمجانی

۲) دوره فلسفه اسپینوزا

👤 دکتر مصطفی شهرآیینی

۳) دوره نسخه‌شناسی پیشرفته

👤 دکتر بنفشه افتخاری

۴) دوره سنجش نیروی داوری کانت

👤 دکتر میثم سفیدخوش

۵) دوره خوانش متافیزیک ارسطو

👤 دکتر سیدجمال‌الدین میرشرف‌الدین

۶) دوره تبارشناسی مفاهیم اساسی روان‌کاوی

👤 دکتر امیرحسین یزدانی

۷) دوره فلسفه منطق

👤 دکتر حمید علایی‌نژاد

۸) دوره آشنایی با یهودیت

👤 استاد فؤاد دانش‌پژوه

با کلیک روی عنوان هر یک از دوره‌ها به جزئیات دوره‌ها منتقل می‌شوید.


♦️♦️♦️

🔮 t.me/nutqiyyat

🔮 instagram.com/nutqiyyat

🔮 https://youtube.com/@nutqiyyat
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
‏وای بر تو که می‌خواهی کرسی‌ات را میان «باد» و «مَباد» بگذاری!
ای عاشق حقیقت، بر این مطلق‌خواهانِ زورآور رشک مَوَرز! [شاهبازِ] حقیقت هرگز بر ساعد هیچ مطلق‌خواه ننشسته است.



- نیچه، چنین گفت زرتشت.
من در انتخابات پیش رو رأی نمی‌دهم، اما باور دارم:

گذشته از اینکه در انتخابات شرکت می‌کنیم یا نه و گذشته از سلیقه و نظر شخصی‌مان، آنچه حتما به‌سود جامعه است تلاش برای شکل دادن به فضاهای ارتباط جمعیِ معنادار و گفتگوی جدی و ایجاد زمینه‌‌های رسیدن به *کنش جمعی* است.

تقویت این موضوع ما را برای هر سناریویی در ادامه آماده‌تر می‌کند.

شخصا بسی انسان‌ محترم، شریف و خوش‌فکر می‌شناسم که می‌خواهند در انتخابات شرکت کنند، تعداد زیادی آدم محترم، شریف و خوش‌‌فکر هم می‌شناسم که نمی‌خواهند شرکت کنند.

برای من مهم‌تر از رأی دادن یا ندادن این است که پیوندهای اجتماعی قوی‌تر شوند و آدم‌ها قدرت رهایی‌بخش همبستگی، تشکل، ارتباط و انسجام را درک کنند.

کاش به این بلوغ فکری برسیم که فردای انتخابات ما هنوز باید با هم و در کنار هم زندگی کنیم و اگر قرار باشد پلی هم رو به‌سوی بهبود ساخته شود مسیر آن حتما از درک متقابل و تعامل سازنده و همکاری ما با هم خواهد گذشت.

جمعه نه آغاز جهان است و نه پایان تاریخ.
با این همه اگر در شیوه‌ی بیان و رفتار خود هوشمندانه و منصفانه عمل نکنیم فردای روز انتخابات اجتماعی خواهیم داشت گسسته‌تر، اتمیزه‌تر، پرخاشگرتر و در نتیجه توسری‌خورتر!

موقعیت را در قابی بزرگتر ببینیم و به‌ایران بیاندیشیم که خانه‌ی ماست.

https://t.me/asimegi
تجربه‌ی رنج روزمره و افق تغییر

✔️ یک

رنج کشیدن در زندگی روزمره عادی است، آنقدر عادی که گاهی آن را مترادف زندگی می‌دانند. با این حال، برای هر یک از ما رنج ماهیتی شخصی و بی‌تکرار دارد.
ما در مقام فرد رنج را خصوصی تجربه می‌کنیم، به‌این معنا رنج همواره در تنهایی رخ می‌دهد و کسی در تجربه‌ی آن با ما شریک نیست. از سوی دیگر، رنج با تکرار شدن تغییری نمی‌کند، در این تکرار ما هر بار دوباره رنج را تماما تجربه می‌کنیم، این رنج درون ما جریان دارد و دوباره بر ما اثر می‌گذارد. در ما زندگی می‌کند.

✔️ دو

آدم که به سن من می‌رسد، یعنی جایی در میانه‌ی مسیر عمر، با خود فکر می‌کند این رنج‌ها دیگر به‌سختی می‌تواند غافل‌گیرش کند، می‌دانی که رنج هست اما گویی آموخته‌ای که چطور با این هجومِ مدام سر کنی، چطور دوام بیاوری و لابد ادامه دهی. گاه مغرور می‌شوی که رنج را یاد گرفته‌ای. با این حال، درسِ بزرگتر همیشه خیلی زود از راه می‌رسد و خیلی راحت یادآوری می‌کند که اشتباه می‌کنی.

✔️ سه

مثلا من امروز رنجی کهنه را در هیبتی نو تجربه کردم، رنجی که قبلا با این کیفیت و چنین یگانه برایم تجربه‌ نشده بود، می‌روی قصابی گوشت بخری و بعید است که در این وضع دردی را تجربه نکنی، چیز تازه‌ای هم نیست و گویی همیشه بوده اما شکل تثبیت‌شده و حجم وسیع آن حالا دیگر به بخشی ثابت از وضعیت تبدیل شده و اینجاست که توانسته خود را به‌صورت رنجی عمیق تحمیل کند: رنج قصابی رفتن.

این رنج برای من عموما از جنس شرم است
.
مواجهه با این رنج هوای زندگی‌ام را مسموم می‌کند، حالم بد می‌شود از تجربه‌ای که هموطن و همشهری‌ام از سر می‌گذراند، از درک این منطق ویران‌کننده‌ای که خیلی از کسانی که کنارشان زندگی می‌کنیم برای به‌دست آوردن حداقل‌هایی از زندگی دچار شرم می‌شوند. این شرم چیزی است که از اساس در فهم استاندارد از اوضاع نادیده گرفته می‌شود.

گویی فرض گرفته‌ایم چون فقر عادی است پس تجربه‌‌ای هم که آدم‌های فقیر از سر می‌گذرانند عادی است و خب پس تحمل‌‌اش اهمیتی ندارد. فراموش کرده‌ایم که رنج در تجربه‌ی مجدد هنوز رنج است، رنج هر بار از نوع دوباره درک می‌شود و ما را متأثر می‌کند.

فراموش کرده‌ایم که بی‌پولی تنها دردی جسمانی وارد نمی‌کند، بلکه بر تمام هستی آدمی اثر می‌گذارد، فراموش کرده‌ایم آدمِ فقیر هر بار از نو معذب می‌شود و در هر مواجهه حقارت را دوباره تجربه می‌کند.

این تجربه‌ی حقارت، انسان ناظری را هم که هنوز اندکی شفقت داشته باشد به‌شرم دچار می‌کند.
خوب که نگاه کنیم می‌بینیم که این شرمی عمومی است و همه‌ی ما را تحقیر می‌کند. واقعیت این است که آدم اینجا زود و راحت خوار می‌شود. این خواری به‌هزاران شیوه ما را پایین می‌کشد و دستِ آخر از ما مردمانی می‌سازد که نه عاملیتی دارند و نه کرامتی.

✔️ چهار

در چنین زیستی بسیاری از آدم‌ها به‌این باور می‌رسند گرچه تحمل حقارت دشوار است اما خب سابقه‌ای طولانی دارد پس بدیهی و معمولی است، نوعی درماندگی آموخته‌شده.
در این جامعه البته تکرار هر روزینه‌ی شرارت و فلاکت چیزی از سختی زندگی کم نمی‌کند، اما میل به بقاء نتایجی ناخواسته به‌همراه می‌آورد، از جمله دو واکنش رایج: ۱. بی‌تفاوتی، انفعال و خودپرستی افراطی ۲. اختراع مکانیسم‌های تازه‌ای برای فراموشی، راه‌هایی برای فرار، ندیدن، نشنیدن.

گذشته از بی‌تفاوتی که به گریزگاهی عمومی تبدیل شده است، به‌کار افتادن و غلبه‌ی مکانیسم‌های فراموشی‌‌‌ساز کشوری می‌سازند که در آن هر رنجِ روزمر‌ه‌ای عادی پنداشته می‌شود، جایی که هیچ خیالی برای آینده‌‌ای متفاوت ساخته نمی‌شود، جایی که منطق زندگی سوختن و ساختن است و کم‌کم فراموشی جای راه‌حل را می‌گیرد.

آنجا که فراموشی به هدف تبدیل شود کنش اجتماعی به توده‌گرایی‌ میل می‌کند و وضعی می‌سازد که خروجی آن دائما میان الاکلنگ بد و بدتر در نوسان خواهد بود. الاکلنگی که استفاده از آن لزوما بد نیست اما همیشه هم درست کار نمی‌کند و بدتر اینکه ممکن است جامعه را به این تقدیرگرایی شوم سوق دهد که زندگی در محدوده‌ی همین الاکلنگ مقدر شده و امکانی برای تغییر وجود ندارد.

گیر افتادن در این اوضاع جامعه‌ای می‌سازد از نظر اخلاقی بحران‌زده و پریشان، جامعه‌ای که منطق ذهنی و فرهنگی آن مستعد دچار شدن به اعوجاج‌ها و مغالطه‌هایی مبتذل است. مغالطه‌هایی که باعث می‌شوند ضدارزش تقدیس شود و مثلا چنین جا بیفتد که وسوسه شدن و مجبور شدن یک چیزند. (آرنت)

این وضعی است خطرناک و اگر در برابرش مقاومت نشود جامعه فرو خواهد پاشید. می‌دانیم که تغییر دشوار است اما شاید بد نباشد برای شروع فریب‌های ذهنی را بشناسیم و مثلا با خود مرور کنیم که:

حتی «اگر کسی تفنگ به‌سویتان بگیرد و «بگوید دوستت را بکش، وگرنه می‌کشمت» فقط دارد شما را وسوسه می‌کند» و نه مجبور. آری این وسوسه‌ای است شدید، اما در نهایت شما مجبور نیستید!

https://t.me/asimegi
می‌دونیم که ادب ظاهری همون اخلاق نیست و شخص می‌تونه در حالی که خیلی هم ظاهراً مؤدبه عملاً پوست مردم را به هزار لطائف‌الحیل بِکَند.

و مثلا خوبه به‌یاد بیاربم که اشراف‌زاده‌ها ظرایف و آداب بسیاری را در رفتار روزمره رعایت می‌کردند، اما خب این ادب‌دانی باعث نمی‌شد از ظلمی کوتاهی کنند یا صدتا صدتا رعایا را گردن نزنند.
گویا در شب انتخابات و نمایش‌هایش حامیان علوم‌انسانی اسلامی و اقتصادنا هم آپدیت‌ شده‌اند و راه‌حل‌ بحران‌ها را در علم غربی می‌جویند و‌ از رقیب می‌خواهند حدیث و آیه خواندن را به امامان مساجد بسپارد.

غافل از اینکه بدون رسمیت و غلبه داشتن همان پارادایم اساسا موقعیت خود ایشان در سیاست و اجتماع این کشور بی‌مبنا و بی‌وجه است!

خلاصه تبلیغات‌تان را بکنید، مشکلی نیست، اما مواظب باشید اره برقی‌ خشم‌تان به شاخه‌ای که رویش نشسته‌اید نگیرد.
شاهد بزرگترین کارزار دیس‌‌اینفورمیشین سازمان‌یافته‌ی تاریخ ایرانیم.

کارزاری که سال‌هاست در حال تدارک آن هستند و در مقاطعی پیش از این گوشه‌هایی از آن را دیده بودیم، از جمله در انتخابات پیشین مجلس در ۱۴۰۲.

این امکانی است ترسناک که گرچه اکنون علیه سبد رأی پزشکیان مشغول کار است، اما ابعاد و عمق و تأثیرگذاری آن می‌تواند هر ذهن هوشیاری را نگران کند.

جالب اینکه چطور الگوی روسی در بمباران مخاطب و غرق کردنش در پساحقیقت از یک‌طرف، و الگوی چینی در کنترل شبکه از طرف دیگر ذهن شهروند ایرانی را به‌اسارت گرفته است و تلاش دارد آن را مهندسی کند!
با نگاهی واقع‌بینانه، در مجموع مردم کشورم رو درک می‌کنم و دوست‌شون دارم، باشد که رنج و دروغ از این آب‌و‌خاک دور باد!

[روزهای آینده درباره‌ی واقع‌بینی بیشتر خواهم نوشت.]
کاش اگر ادعایمان این است که ایران رو به نابودی می‌رود، اگر کشور به‌آن سمت نرفت خوشحال باشیم، شادی کنیم که پیش‌یینی ما غلط از آب درآمده.

فراموش نکنیم صدقِ پیش‌بینی ما برای ویرانی بیشتر تحقق یک فاجعه‌ی عظیم است.
تراژدی شادی ندارد، حتی اگر غرور ما از پیش‌بینی درست آن سیراب شود.

مقدم داشتن غرور شخصی بر خیر جمعی از آسیب‌های مهمی است که باید به‌آن فکر کنیم.
به‌اینکه چطور در کشاکش دائمی برای اثبات حقانیت شخصی‌مان غرق شده‌ایم و تصور می‌کنیم شکست جمع شکست شخص ما نیست.

خیال برمان داشته که می‌توانیم بیرون بازی بایستیم و صرفا تماشا کنیم، سپس سرکوفت بزنیم که دیدید گفتم! غافل از اینکه در مسیر زندگی و تصمیم‌های آدم‌ها هزاران عامل دخالت دارند و آدمی ماشینی منطقی نیست که صفر و یک عمل کند.

ما غرق در تفکر اسطوره‌ای هستیم و چشمانمان پیش پایمان را نمی‌بیند. این شیوه‌ی نگاه به زندگی بندی است بر رهایی ما و ادراک‌مان را پریشان کرده است‌.

این پریشانی جمعی شادی‌آور نیست، نباید باشد.

https://t.me/asimegi
از رنجِ بی‌صدایی

روندِ ثابت زندگیِ ما در دهه‌های گذشته چنان پیش رفته است که هر چه بیشتر بی‌صدا شده‌ایم.

شهروند اینجا رسانه‌ای ندارد که صدای او را چنان‌که هست بلند کند و برساند. رسانه‌ها در روابط قدرت بلیعده شده‌اند و هر آنچه باب میل باشد به‌شکلی سفارشی و منتخب منتشر می‌کنند، در همه‌‌ی رسانه‌های اصلی *صدای مردم* در واقع ابزاری است برای پیش بردن اهدافی خاص. آنجا صاحب‌اختیار کسی است که در نهایت قاب را می‌بندد و زمینه و چارچوب را تعیین می‌کند.

در این رسانه‌ها پیام رسانده نمی‌شود، ساخته می‌شود.

گذشته از نبود رسانه، آزادیِ سخن گفتن هم نیست، آزادی بروز خویشتن.

در زمان انتخابات دوربین‌مخفی مضحکی می‌دیدم از گروهی که بین مردم می‌رفتند و می‌خواستند مردم نقدها را بگویند، شهروندی در ابتدای مصاحبه نقدهایی به وضعیت داشت، سپس عوامل همکارِ تیم جلوی شخص مصاحبه شونده یک نفر دیگر را مثلا به‌جرم صحبت‌های تندش بازداشت می‌کردند، سپس مصاحبه با همان شخص قبلی ادامه پیدا می‌کرد. از این‌جا به بعد همه‌ی نقدها به مدح و ثنا تبدیل تبدیل می‌شد. این شهروند دیگر نقدی نداشت، حداکثر چند پیشنهاد و درخواست که البته تأکید می‌کرد آن‌ها را هم خود مسئولان بهتر می‌دانند! ترس آشکار می‌شد.

نمایش غم‌انگیزی بود، چیزی برای خندیدن وجود نداشت، کنایه‌ای بود که نمی‌شد طنز آن را بدون تیر کشیدن جایی در گوشه‌ای از ذهن تحمل کنی. نبود آزادی بیان درد بزرگی است و جریانِ تضارب آراء و گفتگو را مختل می‌کند، بدون این آزادی فرهنگ نمی‌بالد، سترون می‌شود و به‌درد روی طاقچه می‌خورد. همین‌طور که اکنون هم چنین است،‌ بخش رسمیِ فرهنگ جدای از جامعه کار خود را می‌کند و جامعه هم جایی دیگر‌-‌که گاه به‌درستی زیرزمین نامیده می‌شود‌‌ـ‌مسیر خود را می‌رود.

با این همه، زیرزمین جای آفرینش و گفتگوی صریح، رسا و همگانی را نمی‌گیرد و این‌چنین است که ما بی‌صداییم.

در سطحی دیگر، صدای جامعه قرار است در زمین سیاست به کنش تبدیل شود، اما زمین سیاست هم اینجا شور و کم‌حاصل شده است.
دستگاه حکمرانی در تعریفی آرمانی باید بازنمایی نزدیکی باشد از زندگی شهروندان. انتخاب اصطلاح *بازنمایی* representation در اینجا دلالت‌های مختلفی دارد، از جمله پدیدار کردن و بازتاب دادن آنچه در جامعه است، نمایندگیِ آن، نیابت از آن داشتن.

مسئله این است که در بی‌صداییِ سیاسیِ کنونی، کلیتِ نظام بازنمایی از کار افتاده یا حداقل به‌طور جدی ناکارآمد شده؛ سیاست به چیزی غیرسیاسی تبدیل شده، چون سیاست نمی‌تواند مکانیسم‌های بازنمایی جامعه را به‌درستی به‌کار اندازد.

شکاف‌های مختلفی متولد شده است و یکی از مهم‌ترینِ آن‌ها نشنیدن یکدیگر.

این بی‌صدایی پیامدها و نشانه‌های بسیاری دارد. از جمله اینکه تکثرِ واقعی مردم نادیده گرفته می‌شود، همه‌چیز درون قدرت هضم می‌شود و گروه‌های ذی‌نفع به‌سادگی *دیگری* را انکار می‌کنند.

به همین انتخاباتی که گذشت فکر کنیم، ۵۰ درصدی که رأی دادند چگونه مردمی هستند؟ عجیب اینکه واقعا چیز زیادی نمی‌دانیم. نظرات اقتصادی و سیاسی و فرهنگی آن‌ها روشن نیست. بحران وخیم‌تر می‌شود اگر آن ۵۰ درصدی که رأی ندادند را بررسی کنیم. آن‌ها چگونه‌اند؟ نظراتشان چیست؟ انتخاب‌هایشان بر چه مبنایی است؟

واقعیت این است که غالب افراد جامعه در تاریکیِ بی‌صدایی محبوس شده‌اند و صرفا در قالب‌های کلان در حال مصادره شدن هستند.

حداکثر کاری هم که در این میان می‌شود ارجاع به چند پیمایش نیمه‌رسمی و نیمه‌مخفی است که معلوم نیست دقیقا دارد چه چیزی را با چه استانداردهایی اندازه می‌گیرد.

بی‌صدایی مردم، ما را در جامعه‌ی خود غریب کرده است.
ما خود را نمی‌شناسیم، همسایه‌هایمان را، مردم دیگر ایران را.


داوریِ ما از هم‌وطنان ناشی از کلیشه‌های آماده‌ای است که رسانه‌ها و جریان‌های قدرت هر روز به‌خوردمان می‌دهند و ما زیر این بمبارانِ دائمی شروع می‌کنیم به ساختن خیالات واهی درباره‌ی دیگران.

دیگرانی که واقعا نمی‌شناسیم‌شان، و چون چنین غریبه‌ایم آماده‌ایم که از آن‌ها چیزی بسازیم که واقعا نیستند. حکم‌های کلی بدهیم، قضاوت‌های اخلاقی کنیم و اتهام‌هایی بزنیم.


ما هم‌وطنان را به‌دیگری تبدیل کرده‌ایم و پیشاپیش فرض گرفته‌ایم هیچ امکانی برای هم‌زیستی با آنها وجود ندارد. چرا چنین شده؟ یکی از مهم‌ترین دلایل آن صدادار نبودن است.

وقتی امکانی برای شنیدن هم نداشته باشیم، وقتی تکثر و تنوع واقعی آدم‌ها نادیده گرفته می‌شود، وقتی دو سه تیپ عمده ساخته و همه‌ی آدم‌ها زیر همین عناوین مصنوعی برچسب خورده و تقسیم می‌شوند، آنچه باقی می‌ماند همین وضعی است که اکنون شاهدش هستیم.

اگر آزادی بیشتری برای ظهور حقیقی زندگی آدم‌ها وجود داشت فهم ما از وطن‌مان به چند هشتگ و برچسب خلاصه نمی‌شد.

اگر آزادی سرودی می‌خواند هم‌زیستی ممکن بود!

https://t.me/asimegi
Forwarded from آسیمگی (علی مسعودی)
بازگشت حَوّا


یک.

زن‌ستیزی جدالی‌ست درباره‌ی قدرت، اما مثل بسیاری از تعارضات دیگر همیشه فقط به شکل فیزیکی و عینی بروز نمی‌یابد.
چنین نیست که همیشه شوهری باشد که سر ببرُد، پدری باشد که در خانه حبس کند، پلیسی باشد که هدایت کند.

*اجبار* همیشه در قالبِ چیزی که دیده می‌شود محسوس نیست، متجسد نیست، اما تلاش این است که همیشه *حاضر* باشد.
اما چگونه می‌شود اجبار را به‌نحوی همیشگی در همه‌جا *حاضر* کرد؟ حضورِ عینی اجبار دشوار است، پس ابزارهای دیگری باید به‌کار گرفته شود.

جهد اصلی این است که زن اقناع شود و با پذیرش *ذهنیتِ صحیح* به‌شیوه‌ای خودجوش خودش سربه‌راه و مطیع تن دهد به نظم مقتدر.
کنترل‌گری غیرعینی از مسیر کنترل‌پذیر کردن پیش می‌رود، اصلی‌ترین شیوه‌ی کنترل‌پذیر کردن هم *هنجارگذاری* است، درونی‌سازیِ بایدها و نبایدها.

به‌طور تاریخی، ارزش‌های زن‌ستیزانه پرسپکتیوی را می‌سازد که در آن یک آدم تبدیل می‌شود به جنس دومی که به‌واسطه‌ی داشتن بدنی متفاوت با جنس مقتدر به دیگری تبدیل شده است.

این *دیگری* پیشاپیش گناهگار و محکوم است، او به‌نحوی دائمی سرشکسته و خوار و فرودست است مگر اینکه در رابطه‌ای مشخص با جنس برتر قرار گیرد، رابطه‌ای که *مرد* قوانین و چارچوب آن را تعیین می‌کند. او باید زنِ مرد بشود تا از دیگری‌شدگی رهایی یابد.

دو.

بی‌علت نیست که حتی خون مسیح هم که فدیه‌ای بود برای بخشش گناه اولیه‌ی بشر، هرگز نتوانست حَوّا را هم مثل آدم و پسرانش از موضع اتهام خارج کند.

آدم آنجا بود، و سپس حَوّا از راه رسید، حَوّا معطوف به آدم زاده شد و در پیرامون او خود را تعریف کرد، هویتِ حَوّا در چارچوب رابطه‌اش با آدم سامان گرفت.
اما حَوّا مستقل از آدم چه‌کسی بود؟

این پرسشی است که تاریخ اسطوره‌ای آن را مسکوت می‌گذارد.
نشانه‌ی بارز حَوّا *عصیان* است، عصیانی که در عمل یعنی به‌کار بردن *اختیار* برای رسیدن به دانش. حَوّا در تنها کنش *مستقلانه‌اش* ناگزیر است عصیان کند.

عصیانْ بیان وجود مستقل حوّاست، وجود او منهای مرد، و فلسفه به‌ما آموخته است وجود اصیل همواره در سلبِ دیگران تعریف می‌شود، یک شخص تنها زمانی وجودی مستقل می‌یابد که مرزهایش با دیگری روشن باشد.

حَوّا زنِ آدم است، بی‌چهره و عصیانگر، و تنها یک‌بار در قامت انسانی مستقل عمل می‌کند، و برای همین یک‌ عمل هم تا پایان تاریخ نفرین‌شده باقی می‌ماند.

اخراج از بهشت مجازات عملی است که دستِ آخر و همیشه به‌پای حَوّا نوشته می‌شود، و تلاش برای بازگشت به بهشت رسالت بی‌پایانِ آدم‌ است‌ــــ‌مردِ ناجی.

سه.

اومانیسم عصیانی است علیه این تاریخ اسطوره‌ای، عصیانی هنوز در جریان و در حال گسترش، بازگشت به نقطه‌ی صفر، دوباره نوشتنِ کتابِ پیدایش، تلاشی برای بازگشت حَوّا به تاریخ.

و بالاخره: رستگاری بشر به‌طریقی دیگر، این‌بار از مسیرِ بازگرداندنِ حَوّا به تاریخ و تبدیل شدن او به آینده‌ی آن، به آینده‌ی انسان.

تاریخ یک بار مسیر آدم/مرد را رفته است، گویی اکنون وقت بازگشت حَوّا و آغاز مسیری دیگر است.

@asimegi

[.]
دوم مرداد یادآور مرگ احمد شاملوست، معلمِ‌ بزرگ آزادی!

جدای از اشعار و آثار هنری فوق‌العاده‌اش، از او مقالات و یادداشت‌هایی مهم برجای‌ مانده است که خصوصا اکنون ارزشی تاریخی دارند.

برای نمونه پیشنهاد می‌کنم این مقاله‌ی مهم شاملو درباره‌ی انقلاب ۵۷ را که چند ماهی پس از انقلاب منتشر شد بخوانید:

برنامه‌ی طلوع خورشید لغو شده‌است.

نخستین انتشار: اول تیرماه ۱۳۵۸، نشریه‌ی «تهران مصور» چاپ تهران
اگر به سیاست نگاهی واقع‌بینانه و همه‌جانبه داشته باشیم کمتر هر روز غافلگیر می‌شیم و از فاقد شیء انتظار اعطای آن را نخواهیم داشت.
صحبت‌های شروین در ویدیوی اخیرش با شرایط هم‌خوانه، حتی می‌تونه به‌خوبی بخش مهمی از احساسات جامعه رو بازنمایی کنه.

یک سمت نظم رسمی مشغول خودشه و لذت می‌بره از آیین‌ها و مناسک و صدای بلندش‌.

سمت دیگه هم بخش‌ بزرگی از جامعه دردمند و محروم از حقوق و مجروح از تیغِ تبعیض، غرق در احساس غریبگی و بیگانگی با ساختار رسمی با بغض و خشم منتظر روز واقعه است.

حال پرسش اینه که آیا وعده‌ی وفاق از سوی بخشی از نیروهای درون ساختار می‌تونه از سطح کلام عبور کنه یا نه؟
۱. تصمیمات گذشته به‌نحوی آینده را محدود کرده‌اند که نمی‌توان تغییر وضعیت و خروج از این لحظه را به گونه‌ای تصور کرد که دردناک نباشد.

مسیرهایی که پیش‌تر طی کرده‌ایم ما را به دوراهی‌هایی در لحظه‌ی اکنون رسانده‌اند که هیچ‌یک مطلوب نیستند، این‌ وضعیت ماهیتا ثابت نمی‌ماند و انتخاب یک گزینه و رفتن به یکی از راه‌ها ناگزیر است. این ناگزیری تراژیک و عصبانی‌کننده است.

خردمندی در این است که اکنون را در مقام گذشته‌ای ببینیم که آینده‌ی ما را رقم خواهد زد و چنان گام برداریم که حداقل در ادامه‌ی مسیر محکوم به طی کردن مکرر کویرهای وحشت نباشیم‌.

در نهایت اما فعلا و در چشم‌انداز نزدیک هیچ سناریویی با رنج کمتر دیده نمی‌شود، چه رسد به رستگاری.

۲. نکته اینجاست که همیشه و در هر حادثه‌ای دست آخر بیشترین هزینه‌ها را شهروندان معمولی می‌پردازند. کسانی که اختیار و کنترلی بر امور ندارند و از قضا حتی نمی‌دانند دقیقا دارد چه رخ می‌دهد.

این امر نشانه‌ای واضح است درباره‌ی اوضاع جامعه‌‌ای که عاملیت‌زدایی‌شده و دست‌اش از اثرگذاری کلان کوتاه است.

۳. درباره‌ی مناقشه‌ی کنونی و وضع ما گرچه هیچ افق روشنی دیده نمی‌شود، اما تاریخ درس‌های جالب دیگری هم دارد، مثلا اینکه شاید طرفِ ظاهرا ضعیف‌تر در جنگ شکست بخورد، اما این لزوما به‌این معنا نیست که سمت قوی‌تر پیروز شده است.

از این منظر و با نگاه به وقایع و شرایط منطقه و جهان این را می‌شود به‌روشنی دید که اسرائیل در نهایت پیروز نخواهد شد، حتی اگر دیگران هم شکست بخورند!

@asimegi
مقاومت علیه سلطه و ظلم و بردگی، مبارزه برای رهایی قابل برون‌سپاری نیست!
انتخاب کابینه‌ی دولت و ماجراهایش

به‌نظر می‌‌رسد جامعه از انتخاب‌های صرفا ایدئولوژیک گذشته است. واضح است که بر خلاف سال‌های ابتدایی جنبش اصلاحات دیگر کسی چندان برای نشانه‌ها و نمادها شور نمی‌زند و انرژی مصرف نمی‌کند. این‌طور که من می‌بینم حالا دیگر برای جامعه خیلی هم مهم نیست که حتما وزیری زن باشد،‌ جوان باشد، از میان اقلیت‌های قومی و مذهبی و… باشد، یا چه و چه.

آسیب‌شناسی این وضع بماند برای وقتی دیگر، اما خلاصه‌‌ی کلام این است:
نه‌اینکه جامعه نخواهد یا به‌چنان کابینه‌ای بی‌علاقه باشد، بلکه اتفاقا برعکس، از سرِ ناامیدی و مقهورِ خاطره‌ی سرکوب و مرعوبِ هیبتِ انسدادِ وضع موجود است که از آن ایده‌آل‌ها دل کنده. جامعه زمین سیاست را بایر می‌بیند و می‌داند این زمینی برای تحقق آرزوهای بزرگ نیست.


در این وضع و در مواجهه با امورِ فنیِ (technicality) انتخاب اعضای دولت اغلب شهروندان خود را کنار می‌کشند و ترجیح می‌دهند صرفا تماشاگر باشند، فرض عمومی این است که اوضاع خوب نیست و حالا ببینیم این یکی چه می‌کند.

برای این مردمِ در حاشیه‌ی قدرت در نهایت چیزی که مهم است نه رنگ گربه، بلکه این است که آیا این گربه موشی خواهد گرفت یا نه.


این گروه، که احتمالا اکثریت جامعه هم هستند (فارغ از اینکه رأی داده باشند یا نه) امیدی به نام‌ها و نمادها ندارند، اگر خرده‌شور و اندک‌امیدی برای اصلاح از مسیر نظم رسمی هم در چشمان منتظر آن‌ها مانده باشد نه معطوف به ساختن بلکه ناشی از ترس از ویرانی بیشتر است.

۲۱ مرداد ۱۴۰۳
@asimegi
آزادی بیان یعنی مجبور نباشی آنچه را می‌خواهی بگویی، بگردی از میان کتاب‌هایی که درباره‌ی دیگران نوشته شده پیدا کنی و نقل‌قول بیاوری تا هم گفته باشی و هم نگفته باشی.
آزادی یعنی وجود فضای امن برای مخاطب قرار دادن قدرت.