بزارتوآغوش خودت بزرگ شم(استادمغرورمن)
281 subscribers
343 photos
98 videos
86 files
120 links
به نام خالق هستی💫🤍

رمان های تکمیل شده: (اشتباه)_(انتقام عاشقی)
(عشق خجالتي من)_(ازدواج اجباری)_(تلخی سرنوشت)(استادمغرورمن)

رمان در حال تایپ.... :(بزار توآغوش خودت بزرگ شم)
نویسنده :فاطمه صباحی

کپی رمان پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
#پارت_صد_شصت_هفت
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم

_بهار منظورم بود
_شما به بهار میگید فرشته؟
لپموکشید وگفت
_تو که فرشته بهشتی خودمی

اخم کمی کردم وگفتم
_سحرواقعا لیاقت عشق امین رو نداره؟

_من فقط میدونم یه دخترپولکیه
_این که خیلی بده
_اره،مامانم همیشه دوست داشت عروسش قدر زندگیشونو بدونه،ولی باسحر خیلی مخالف بود

_ولی بامن نبود
_اتفاقا عاشق توعه، میگه این دختر بانگاه اول تو دلم جاشد
_بله دیگه،کلا همه بایه نگاه عاشقم میشن
_همه غلط میکنن..
_حالا غیرتی نشو،فعلا مسئله مابهاره

شونه ای بالاانداخت وگفت
_به من و تو ربطی نداره خودش میدونه

_چرا ربط نداره، بالاخره باید کمکشون کنیم
_یکی میخواد به خودمون کمک کنه

چپ چپ نگاهش کردم وبی حرف اتاق رو ترک کردم وبه سمت سالن رفتم...
......
ساعت ۱۰بود ودم دادگاه منتظرش بودم...
اگه من مثل خودش دیر میکردم،من رو از درهمین دادگاه آویزان میکرد
_فکرنمیکردم انقدر مشتاق طلاق باشی...

_ساعت چنده؟

نگاهی به ساعت مچی گرون قیمتش انداخت وگفت
_ده
_قرار ما ساعت نه بود...
_شرمنده مثل شما مشتاق طلاق نبود که انقدر دقیق برسم
_بریم داخل دیگه

_صبح زنگ‌زدن،گفتن مسئولش نیومده، هفته دیگه میاد
_نمیتونستی زودتربگی...
_عشقم کشیده الان بگم،دنبالم راه بیفت
_کجا؟
_بریم یه جا دیگه
و به راه افتاد،پشت سرش به راه افتادم...
و سوارماشین شدیم
_چه خبر
نگاهی بهش انداختم ،این چراامروز اینجوری شده بود
_چیه؟
_عشقت چه خوب تغییرت داده

لبخند کم رنگی زد وگفت
_دیگه گفتم این دم اخری با زنم مهربون باشم...
_پس خوشبحال زنت

_اروه وقعا،خوشبحالت...
_چراخوشبحال من؟
_فعلا که شماهمسرمی
_اره،یادم رفته بود
.....
بعد ازنیم ساعت ماشین رو جلوی یه کافه نگه داشت
_پیاده شو
_چرااینجا وایسادی،پس دادگاه چی
_زیاد داری حرف میزنی،پیاده شو

امروز حالا برامن اقا جلتمن شده