؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
1.71K subscribers
2.85K photos
824 videos
1 file
1.23K links

پــائیـ🍁ـزرادوست دارم،چون فصل غم است
غــم رادوست دارم،چون اشک دل است
اشــڪ رادوست دارم،چون گواه دل♥️است
دل رادوست دارم،چون #تــو درآن جای داری

#شعر🖌 #متن‌کوتاه #موزیک🎶

#عکسنوشته #رمان📜

ارتباط با مدیر👇👇👇

@payyzan_9000
Download Telegram
#پارت_567
#آمــــال
قضیه ی دفترچه اما فرق داره. تو، توی دفترچه از آرزوهات برای روزهای خوب نوشتی..تک به تک اون برگ ها لازمن که بهت یادآوری کنن چه روزهایی رو گذروندی و چطور از پسشون براومدی. این طوری هروقت زندگیت به چالش دچار شد با خوندن اون خطوط یاد این روزها میفتی. می فهمی که از پس سخت ترین ها برمیای و این، بهت انگیزه می ده.

از حالا و این لحظه...این تویی که باید جلو بری، مسافت زیادی رو اشتباه رفتی و حالا دنده عقب برگشتی، از این جا به بعد اما هم راه و بلدی، هم موانع و می شناسی. این جای زندگی، برات راحت تر جلو می ره. برو...انقدر جلو برو که وقتی به این روزها برگشتی، با خنده توی چشمام زل بزنی و بگی، دیدی کوهیار که من نه ضیعف بودم و نه ترسو؟ منم با لبخند بگم بله...

تو...یکی از عجیب ترین، آدم هایی هستی که دیدم و بابت این آشنایی خوشحالم.

کار من با شما تمامه سرکار خانم.

موفق باشی!"

ویس قطع شد و من، هنوز خیره بودم به شهر. به تاریکی، به مهتاب و ذهنم درگیر صحبت های مرد قد بلند بود! کوهیار اصراری برای ایفای نقش یک مشاور نداشت اما حالا، می فهمیدم حضور کوتاهش در زندگی من، سراسر کمک برای بهبود وضعیتم بوده.

چشمانم را آرام بستم و سرم را بالا گرفتم، پاک کردن آن ویس ها از ذهنم، آن قدرها هم سخت نبود. لااقل برای من سخت نبود. شنیدن حرف هایش شبیه یک نفس عمیق بود. یک نفس عمیق پر از راحتی خیال! لبخند کمرنگی روی لب هایم نشست و با صدای خواب آلود آرکان، چشمانم را باز کردم.
_چرا پا شدی؟

نگاهش کردم، دلم می خواست به خدا بگویم دمت گرم! مرسی که وسط این هرج و مرج زندگی، این یک قلم بنده ات را نصیب دل من کردی. خیرگی نگاهم، تنها جوابش بود. تکیه داد به چهارچوب در، موهای بهم ریخته اش را با دست مرتب کرد و چشمانش را فشرد، هنوز بالا تنه اش برهنه بود:
_نصفه شبی انقدر قشنگ نگاهم نکن!

دستانم را شبیه آلمایش باز کردم. وقتی هایی که می خواست خودش را لوس کند:

_بغلم کن!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋