#پارت_559
#آمــــال
_حق باتوا.
دست میان موهایش فرو بردم و به او جای اعتراض چشم بست. زندگی ام را یک آدم، به نام خودش زده بود. درست با همین صبوری هایش.
_و تو خیلی خوشحالی من و داری!
با همان چشمان بسته پرانتز لب هایش انحنا گرفتند، دستم را گرفت و روی قلبش گذاشت، محکم و سنگین می تپید:
_خوشحالم.
دست آزادم را روی دکمه ی پیراهنش نشاندم. چشمانش باز و قفل نگاه پر شیطنتم شد:
_و نظرت چیه همین جا...
به زور خنده اش را کنترل کرد و اسمم را با هشدار صدا زد. چشم و ابرویم را برایش کج کردم و او با نگاهش نازم را کشید. چشمانش مردادماه بودند، گرم و پر از عشق. دوست داشتن از تکامل به وجود می آمد، آدم ها هم را کامل می کردند و بعد...وقتی تکه های پازل شخصیتشان درهم قفل می شد، حسی پدید می آمد که هم در نگاه، هم در کلام و هم در صدا رخنه می کرد. بیش تر ماندمان در این اتاق، هم حرارت او بالاتر می برد و هم بی تابی من دلتنگ را.
دستم را روی دستگیره ی در نشاندم تا با باز کردنش، هردویمان را از این خلوتی وسوسه کننده نجات بدهم اما بازویم را آرام گرفت و با نگه داشتنم، باعث شد به طرفش بچرخم. با انگشت اطراف لبم را لمس و بعد یقه ی لباسم را مرتب کرد:
_خانم قشنگم... رژت پخش شده بود.
صدای بهزاد از پشت در، چشمان هردویمان را گرد کرد. این نشان می داد مردم آزاری را یادنگرفته ام بلکه در ژن هایم داشته ام.
_شنیدم چی گفتی بهش، خجالت نمی کشی خواهر من و می بری اتاق رژش پخش بشه؟
چشمان آرکان که با بیچارگی بسته شد، بلند خندیدم و دلم ضعف رفت برای این لحظه..همین لحظه که انقدر قلبم سر می خورد برایشان.
برای تک تکشان!
*******************************************************
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
_حق باتوا.
دست میان موهایش فرو بردم و به او جای اعتراض چشم بست. زندگی ام را یک آدم، به نام خودش زده بود. درست با همین صبوری هایش.
_و تو خیلی خوشحالی من و داری!
با همان چشمان بسته پرانتز لب هایش انحنا گرفتند، دستم را گرفت و روی قلبش گذاشت، محکم و سنگین می تپید:
_خوشحالم.
دست آزادم را روی دکمه ی پیراهنش نشاندم. چشمانش باز و قفل نگاه پر شیطنتم شد:
_و نظرت چیه همین جا...
به زور خنده اش را کنترل کرد و اسمم را با هشدار صدا زد. چشم و ابرویم را برایش کج کردم و او با نگاهش نازم را کشید. چشمانش مردادماه بودند، گرم و پر از عشق. دوست داشتن از تکامل به وجود می آمد، آدم ها هم را کامل می کردند و بعد...وقتی تکه های پازل شخصیتشان درهم قفل می شد، حسی پدید می آمد که هم در نگاه، هم در کلام و هم در صدا رخنه می کرد. بیش تر ماندمان در این اتاق، هم حرارت او بالاتر می برد و هم بی تابی من دلتنگ را.
دستم را روی دستگیره ی در نشاندم تا با باز کردنش، هردویمان را از این خلوتی وسوسه کننده نجات بدهم اما بازویم را آرام گرفت و با نگه داشتنم، باعث شد به طرفش بچرخم. با انگشت اطراف لبم را لمس و بعد یقه ی لباسم را مرتب کرد:
_خانم قشنگم... رژت پخش شده بود.
صدای بهزاد از پشت در، چشمان هردویمان را گرد کرد. این نشان می داد مردم آزاری را یادنگرفته ام بلکه در ژن هایم داشته ام.
_شنیدم چی گفتی بهش، خجالت نمی کشی خواهر من و می بری اتاق رژش پخش بشه؟
چشمان آرکان که با بیچارگی بسته شد، بلند خندیدم و دلم ضعف رفت برای این لحظه..همین لحظه که انقدر قلبم سر می خورد برایشان.
برای تک تکشان!
*******************************************************
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#پارت_560
#آمــــال
***********************************************************
آرکان با اصرار لیلا، به خانه ی کوهیار و دنبال آلما رفته بود. قرار بود همه شام را کنار هم باشیم. وقتی کوچک تپل دوست داشتنی رسید، طوری در آغوشش کشیدم که با زبان کودکانه اش لب به اعتراض باز کرد.
دلتنگی ام برایش خیلی خالصانه بود. انگار که واقعا بخشی از وجود خودم درون این دختر نهادینه شده بود. وقتی آن طور آما جون گویان، خواهش می کرد لهش نکنم دیگر نمی شد خوددار ماند. گونه هایش را طوری بوسیدم که با دستش سعی داشت پسم بزند.
آلما، یکی از نقاط اتصال من و آرکان بود. نقطه ی خوشبختی رابطه مان...نمی دانم اگر نبود، اگر مربی اش نمی شدم و اگر هیچ وقت مادر آرکان من را در جشن تولد او نمی دید و تن به آن خواستگاری نمی داد کجای سرنوشتم می ایستادم.
بهزاد بعد از آن جملات فاجعه بار پشت در اتاق، باز هم سوزنش روی سوغاتی ها گیر کرده بود. متوجه بودم که از وقتی از اتاق بیرون آمده بودیم آرکان مستقیم نگاهش نمی کرد و سعی داشت خیلی عادی رفتار کند.
رابطه ی ما، رابطه ی بامزه ای بود. خجالت و شرم و حیایش برای او بود و پررو گری هایش برای من!
آلما را روی پایم نشاندم و اول از هرچیز عروسک بافتنی بالرین را به دستش دادم. از دیدنش به حدی ذوق زده شد که جیغی کشیده و خودش را بیش تر به بدنم چسباند. محکم گونه اش را بوسیدم و بعد به سراغ آب نبات ها رفتم. نصفشان را دست آلما دادم و نصف دیگر را به طرف بهزاد گرفتم:
_کم بخور، واسه دندونات خوب نیست.
آب نبات هارا با بهت و چهره ای وا رفته گرفت، در همان حال هم زمزمه کرد:
_دندونام جنسشون خوبه، اینا سوغاتیه منن؟
همه خنده اشان گرفته بود اما بروزش نمی دادند، عین کسی که از مکه آمده همان وسط ساکم را باز کرده و یک به یک داشتم هدیه هارا در می آوردم. نگاهش نکردم تا خنده ی نگاهم را نبیند:
_همش که نه، به اون داداش یخمکت و بهارکم بده!
باراد اخم آلود نگاهم کرد و بهزاد، چینی به بینی اش داد. چهره هایشان دوست داشتنی بود.
_اولا که آباجی خانم، من فقط نوشابه ای و توت فرنگی دوست دارم. نصف اینا طعمشون یه چیز دیگست. دوما، تو خجالت نمی کشی بعد این همه سال پیدا شدی و به جای هدیه می خوای آب نبات بچپونی توی دهنم؟ سوما، ببخشیدا...اگه سوغاتی درست و درمون بهم ندی مجبور می شم بگم پشت در اتاق...
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
***********************************************************
آرکان با اصرار لیلا، به خانه ی کوهیار و دنبال آلما رفته بود. قرار بود همه شام را کنار هم باشیم. وقتی کوچک تپل دوست داشتنی رسید، طوری در آغوشش کشیدم که با زبان کودکانه اش لب به اعتراض باز کرد.
دلتنگی ام برایش خیلی خالصانه بود. انگار که واقعا بخشی از وجود خودم درون این دختر نهادینه شده بود. وقتی آن طور آما جون گویان، خواهش می کرد لهش نکنم دیگر نمی شد خوددار ماند. گونه هایش را طوری بوسیدم که با دستش سعی داشت پسم بزند.
آلما، یکی از نقاط اتصال من و آرکان بود. نقطه ی خوشبختی رابطه مان...نمی دانم اگر نبود، اگر مربی اش نمی شدم و اگر هیچ وقت مادر آرکان من را در جشن تولد او نمی دید و تن به آن خواستگاری نمی داد کجای سرنوشتم می ایستادم.
بهزاد بعد از آن جملات فاجعه بار پشت در اتاق، باز هم سوزنش روی سوغاتی ها گیر کرده بود. متوجه بودم که از وقتی از اتاق بیرون آمده بودیم آرکان مستقیم نگاهش نمی کرد و سعی داشت خیلی عادی رفتار کند.
رابطه ی ما، رابطه ی بامزه ای بود. خجالت و شرم و حیایش برای او بود و پررو گری هایش برای من!
آلما را روی پایم نشاندم و اول از هرچیز عروسک بافتنی بالرین را به دستش دادم. از دیدنش به حدی ذوق زده شد که جیغی کشیده و خودش را بیش تر به بدنم چسباند. محکم گونه اش را بوسیدم و بعد به سراغ آب نبات ها رفتم. نصفشان را دست آلما دادم و نصف دیگر را به طرف بهزاد گرفتم:
_کم بخور، واسه دندونات خوب نیست.
آب نبات هارا با بهت و چهره ای وا رفته گرفت، در همان حال هم زمزمه کرد:
_دندونام جنسشون خوبه، اینا سوغاتیه منن؟
همه خنده اشان گرفته بود اما بروزش نمی دادند، عین کسی که از مکه آمده همان وسط ساکم را باز کرده و یک به یک داشتم هدیه هارا در می آوردم. نگاهش نکردم تا خنده ی نگاهم را نبیند:
_همش که نه، به اون داداش یخمکت و بهارکم بده!
باراد اخم آلود نگاهم کرد و بهزاد، چینی به بینی اش داد. چهره هایشان دوست داشتنی بود.
_اولا که آباجی خانم، من فقط نوشابه ای و توت فرنگی دوست دارم. نصف اینا طعمشون یه چیز دیگست. دوما، تو خجالت نمی کشی بعد این همه سال پیدا شدی و به جای هدیه می خوای آب نبات بچپونی توی دهنم؟ سوما، ببخشیدا...اگه سوغاتی درست و درمون بهم ندی مجبور می شم بگم پشت در اتاق...
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐