#پارت_۲۳۹
#آمــــال
فکر بدی هم نبود.گوشی به دست در حال سنجیدن شرایط بودم که زمزمه کرد: طرف پخ پخت کرد؟
یاد دوشب پیش افتادم ، وقتی که با میل خودم اجازه ی پیش روی را صادر کردم و درست همان لحظه با درد عادت ماهیانه ضدحالی عجیبی به هردویمان وارد شد.یاد چهره ی وارفته مان که می افتادم دلم می خواست از خنده زمین را گاز بزنم!به جای گفتن این حرف ها اما فقط زمزمه کردم :به تو ربطی نداره...خبرت می دم.فعلا!
موبایل را روی روتختی پرتاب کردم و با لبخندی از که از یاد اتفاق افتاده روی لبم نقش بسته بود دوباره ایستادم تا لباس مهمانی پاگشای امشب را انتخاب کنم!مارال سفارش کرده بود رسمی بپوشم و من هم قول داده بودم به حرفش عمل کنم!هرچند قول سختی بود.در کنارش باید بهانه ی فردا شب را جور می کردم.نمی شد این مهمانی را هم از دست بدهم و قطعا آقای روان شناس آن قدری به مرتبه ی روشن فکری نرسیده بود که بی قیل و قال راهی ام کند.
نفسی بیرون فرستادم و با بیرون کشیدم شومیز زرشکی و دامن مشکی ام ، پر از فکر لباس هارا کنار لباس تربچه روی تخت پرتاب کردم.
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
فکر بدی هم نبود.گوشی به دست در حال سنجیدن شرایط بودم که زمزمه کرد: طرف پخ پخت کرد؟
یاد دوشب پیش افتادم ، وقتی که با میل خودم اجازه ی پیش روی را صادر کردم و درست همان لحظه با درد عادت ماهیانه ضدحالی عجیبی به هردویمان وارد شد.یاد چهره ی وارفته مان که می افتادم دلم می خواست از خنده زمین را گاز بزنم!به جای گفتن این حرف ها اما فقط زمزمه کردم :به تو ربطی نداره...خبرت می دم.فعلا!
موبایل را روی روتختی پرتاب کردم و با لبخندی از که از یاد اتفاق افتاده روی لبم نقش بسته بود دوباره ایستادم تا لباس مهمانی پاگشای امشب را انتخاب کنم!مارال سفارش کرده بود رسمی بپوشم و من هم قول داده بودم به حرفش عمل کنم!هرچند قول سختی بود.در کنارش باید بهانه ی فردا شب را جور می کردم.نمی شد این مهمانی را هم از دست بدهم و قطعا آقای روان شناس آن قدری به مرتبه ی روشن فکری نرسیده بود که بی قیل و قال راهی ام کند.
نفسی بیرون فرستادم و با بیرون کشیدم شومیز زرشکی و دامن مشکی ام ، پر از فکر لباس هارا کنار لباس تربچه روی تخت پرتاب کردم.
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#پارت_240
#آمـــال
من همراه آلما صبح به حمام رفته بودیم.کاری نداشتم جز درست کردن موهایم که حوصله اش را در خودم نمی دیدم!حالا که خیالم از انتخاب لباس راحت شده بودکمی در شبکه های مجازی چرخ زدم.فالوورهایم درخواست پست جدید داشتند و من هرچه فکر می کردم این چندوقت فرصت مناسبی برای گرفتن عکس های درست و حسابی نداشتم.یکی از عکس های قدیمی اما منتشر نشده ام را پست کردم و به کامنت هایی که تند و تند زیرش ردیف می شد نگاهی انداختم!
قبلا ها از القابی که نثارم می کردند کیف می کردم ، اصلا انگار تمام روزم را همین کامنت ها شارژ می کردند.حالا اما...چشمم روی آخرین کامنتم ماند ، متعلق به یک پسر بود " عاشق اون هیکلتم"
به عکس نگاهی انداختم.نشسته بودم روی تاتمی های سالن و پاهایم را دراز کرده بودم.شرتک تنم اجازه ی نمایش کامل بدنم را می داد! زیبا بودم..کشیدگی پاهایم و عضلاتی که رقص برایم ساخته بود کامل نمایان بودند.متن آن کامنت اما چرا مثل همیشه خوشحالم نکرده بود؟به جایش حس مزخرفی اطرافم را پر کرده بود....از اینستا خارج شدم و موبایل را به گوشه ای پرتاب کردم.به جای شادی و اعتماد به نفس درگیر نوعی تشویش شده بودم . سمت لباس هایی که برای شب آماده کرده بودم نگاهی انداختم و برای اتو کردنشان بلند شدم!خوشبختانه این یک کار را بلد بودم...
لباس ها که اتو شدند آرکان هم رسید.صبح قبل رفتن اطلاع داده بود که زودتر برمی گردد!بیرون نرفتم و به جایش جلوی آینه ایستادم.وقتی می آمد اول دقایقی را با آلما می گذراند و بعد به یاد من می افتاد.دوساعتی وقت برای اماده شدن داشتم!دستی میان موهایم کشیدم و تصمیم گرفتم لختشان کنم.همین که اتوی مو را از کشو خارج کردم وارد اتاق شد و لبخند خسته ای روی لب هایش نشست: سلام!
از داخل آینه براندازش کردم : سلوم دکی!
لوس حرف زدنم باعث نگاه چپش شد ، نیم نگاهی به لباس های اتو شده ی روی تخت انداخت و دکمه ی اول پیراهنش را باز کرد : می رم دوش بگیرم ، حالا که دونفری قراره ست کنین ببین می تونی چیزی هم برای من پیدا کنی؟
با ابرویی بالا رفته نگاهش کردم : می خوای زرشکی بپوشی؟
-ایرادش کجاست؟
با لبخندی سری بالا انداختم ، باید جالب می شد : دلم می خواد چهره ی مامانت و بعدش ببینم!
اخم کمرنگی روی پیشانی اش نشست و پیراهنش را کامل درآورد: قرارمون چی بود؟
رو به آینه چشمانم را در کاسه چرخاندم : احترام..احترام..احترام!
لبخند محوی زد و بعد برداشتن حوله اش نجوا کرد : نکن چشمات چپ می شه!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمـــال
من همراه آلما صبح به حمام رفته بودیم.کاری نداشتم جز درست کردن موهایم که حوصله اش را در خودم نمی دیدم!حالا که خیالم از انتخاب لباس راحت شده بودکمی در شبکه های مجازی چرخ زدم.فالوورهایم درخواست پست جدید داشتند و من هرچه فکر می کردم این چندوقت فرصت مناسبی برای گرفتن عکس های درست و حسابی نداشتم.یکی از عکس های قدیمی اما منتشر نشده ام را پست کردم و به کامنت هایی که تند و تند زیرش ردیف می شد نگاهی انداختم!
قبلا ها از القابی که نثارم می کردند کیف می کردم ، اصلا انگار تمام روزم را همین کامنت ها شارژ می کردند.حالا اما...چشمم روی آخرین کامنتم ماند ، متعلق به یک پسر بود " عاشق اون هیکلتم"
به عکس نگاهی انداختم.نشسته بودم روی تاتمی های سالن و پاهایم را دراز کرده بودم.شرتک تنم اجازه ی نمایش کامل بدنم را می داد! زیبا بودم..کشیدگی پاهایم و عضلاتی که رقص برایم ساخته بود کامل نمایان بودند.متن آن کامنت اما چرا مثل همیشه خوشحالم نکرده بود؟به جایش حس مزخرفی اطرافم را پر کرده بود....از اینستا خارج شدم و موبایل را به گوشه ای پرتاب کردم.به جای شادی و اعتماد به نفس درگیر نوعی تشویش شده بودم . سمت لباس هایی که برای شب آماده کرده بودم نگاهی انداختم و برای اتو کردنشان بلند شدم!خوشبختانه این یک کار را بلد بودم...
لباس ها که اتو شدند آرکان هم رسید.صبح قبل رفتن اطلاع داده بود که زودتر برمی گردد!بیرون نرفتم و به جایش جلوی آینه ایستادم.وقتی می آمد اول دقایقی را با آلما می گذراند و بعد به یاد من می افتاد.دوساعتی وقت برای اماده شدن داشتم!دستی میان موهایم کشیدم و تصمیم گرفتم لختشان کنم.همین که اتوی مو را از کشو خارج کردم وارد اتاق شد و لبخند خسته ای روی لب هایش نشست: سلام!
از داخل آینه براندازش کردم : سلوم دکی!
لوس حرف زدنم باعث نگاه چپش شد ، نیم نگاهی به لباس های اتو شده ی روی تخت انداخت و دکمه ی اول پیراهنش را باز کرد : می رم دوش بگیرم ، حالا که دونفری قراره ست کنین ببین می تونی چیزی هم برای من پیدا کنی؟
با ابرویی بالا رفته نگاهش کردم : می خوای زرشکی بپوشی؟
-ایرادش کجاست؟
با لبخندی سری بالا انداختم ، باید جالب می شد : دلم می خواد چهره ی مامانت و بعدش ببینم!
اخم کمرنگی روی پیشانی اش نشست و پیراهنش را کامل درآورد: قرارمون چی بود؟
رو به آینه چشمانم را در کاسه چرخاندم : احترام..احترام..احترام!
لبخند محوی زد و بعد برداشتن حوله اش نجوا کرد : نکن چشمات چپ می شه!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کلیپ👌💔
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
♥️♥️:♥️♥️
و من اڪَر عشق #تو
در دلــم نباشد
پس براے چہ
ادامہ دهم
نفسڪشیدنم را...
#محسندعاوے
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
و من اڪَر عشق #تو
در دلــم نباشد
پس براے چہ
ادامہ دهم
نفسڪشیدنم را...
#محسندعاوے
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
شب از
برابر چشمم...
چو دود مے گذرد...
شبی ڪه یاد تو هستم...
چه زود مے گذرد...
#عمران_صالحی
#شبتون_بخیر
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
برابر چشمم...
چو دود مے گذرد...
شبی ڪه یاد تو هستم...
چه زود مے گذرد...
#عمران_صالحی
#شبتون_بخیر
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
صبح الماس خدا ...
پروانه ها در پیچ و تاب ...
روزتان باشد ...
پراز طعم محبتهای ناب ...
#پروانه_زنگنه
#صبحتان_بخیر_و_نشاط
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
پروانه ها در پیچ و تاب ...
روزتان باشد ...
پراز طعم محبتهای ناب ...
#پروانه_زنگنه
#صبحتان_بخیر_و_نشاط
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
صبح یعنی از تو: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ»
از خداوندِ طلوعِ عشق، «دَحو اَلأَرض»ها ...
#محـــمد_بــــزاز
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
از خداوندِ طلوعِ عشق، «دَحو اَلأَرض»ها ...
#محـــمد_بــــزاز
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتی تنهاییم ؛
دنـبـال دوسـت میگـردیم ...!
پیدایش که کردیم ؛
دنبال عیبهایش میگردیم ...!
از دستش که دادیم ؛
دنبال خاطرههایش میگردیم !
#ژان_پل_سارتر
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
دنـبـال دوسـت میگـردیم ...!
پیدایش که کردیم ؛
دنبال عیبهایش میگردیم ...!
از دستش که دادیم ؛
دنبال خاطرههایش میگردیم !
#ژان_پل_سارتر
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
#فروغ_فرخزاد
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
#فروغ_فرخزاد
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
دلتنـــگے
جاده ے دوطـــرفه اے ست
ڪه از یڪ سمت،
صداے پاے آمدنش بگوش میرســد
و از سـمتِ دیگر
صــداے پــاے رفتنــش...
لعــنتے تمام نمیـــشود..ڪه نمیــشود
#شیوامیثاقی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
جاده ے دوطـــرفه اے ست
ڪه از یڪ سمت،
صداے پاے آمدنش بگوش میرســد
و از سـمتِ دیگر
صــداے پــاے رفتنــش...
لعــنتے تمام نمیـــشود..ڪه نمیــشود
#شیوامیثاقی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
کنار بۍ کسۍهایم نماندی
و شکستۍ شیشه ی دل را
ولۍ مݩ همچناݩ با
قلݕ_زخمۍمینویسم
دوستٺ دارم
#مجتبۍخوش_زباݩ
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
و شکستۍ شیشه ی دل را
ولۍ مݩ همچناݩ با
قلݕ_زخمۍمینویسم
دوستٺ دارم
#مجتبۍخوش_زباݩ
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐