؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
1.71K subscribers
2.85K photos
824 videos
1 file
1.23K links

پــائیـ🍁ـزرادوست دارم،چون فصل غم است
غــم رادوست دارم،چون اشک دل است
اشــڪ رادوست دارم،چون گواه دل♥️است
دل رادوست دارم،چون #تــو درآن جای داری

#شعر🖌 #متن‌کوتاه #موزیک🎶

#عکسنوشته #رمان📜

ارتباط با مدیر👇👇👇

@payyzan_9000
Download Telegram
؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_56 #آمــــال هنوز شروع به رقص نکرده بود که اهو با شرمندگی وارد اتاق شد و به طرف من امد : امال جون ببخشید ، اصلا نفهمیدم کی دانیال براش در و باز کرد! با حیرت نگاهش کردم؟برای چه شرمنده بود و عذرخواهی می کرد؟لابد برای این که برادرش من را با ان وضع دیده…
#پارت_57
#آمــــال
عجیب بود.. نبود؟ماه پیش سامان برادر کوچک و هشت ساله اش را هم به دورهمی عصرگاهیمان اورده بود.آن قدر با پسرها بچه ی طفلی را مسخره کردند و سامان از خرابکاری هایش تعریف کرد که پسرک با بغض وسط مهمانی از او خواست به خانه برش گرداند.تحقیر شدن به حدی روی روحیه اش اثر گذاشته بود که سامان هربار با خنده می گفت پسر بیچاره حتی دلش نمی خواهد از خانه بیرون بزند!از نظر من همه ی پسرها و مردها مثل او بودند.حوصله بچه نداشتند و بی مسئولیت زندگی می کردند.
آهی کشیدم و قبل از این که بچه ها من را ببینند خودم را به آشپزخانه رساندم.چهره ی اهو هنوز هم گرفته و غرق فکر بود.به ارامی خداحافظی ام را جواب داد و من از خانه خارج شدم.پشت رل که نشستم چشمانم را محکم با دستم فشردم.درد می کردند و می سوختند !
بعد از کمی مکث که سوزش چشمانم آرام گرفتند بازشان کردم ، ریمل جدیدم باعث این سوزش می شد و حساسیت چشمانم اذیتم می کرد.به چشمان سرخ شده ام در آینه ی جلوی ماشین خیره شدم و دستم را از آرنج خم کرده و روی لب هایم گذاشتم.کمی در همان حال به خودم زل زدم و بعد دستم را دراز کرده و کیف دستی ام را از عقب ماشین به جلو اوردم.کمی میان خرت و پرت هایم که شامل جعبه ی سیگار ، فندک ، اسپری بدن و کیف لوازم ارایش و هندزفری ام بود گشتم و با پیدا کردن دفتر یادداشت گل گلی جدیدم که فقط به خاطر جلد فانتزی اش خوشم امده و خریده بودم لبخندی زدم.خودکاری فانتزی و ست دفترچه ام هم به ان وصل بود.خودکار را میان دستانم گرفتم و در صفحه ی اول دفترچه تند و تند مشغول یادداشت کردن شدم.کارم که تمام شد سر خودکار را میان لب هایم قرار دادم و به خط کج و معوجم خیره شدم.
"1:وقت عصبانیت داد نمی زنه!
2: راهکارهای ساده ای برای آروم کردنت داره!
3: بد دهن نیست!
4: با بچه ها مهربونه!"
دفترچه را بستم و ان را به ته کیفم پرت کردم.من جدا خل شده بودم.نشسته بودم و خصوصیات اخلاقی آن مرد متفاوت را می نوشتم؟دیوانگی اگر این نبود پس چه بود؟سری برای خودم تکان دادم و ماشین را راه انداختم و تشری هم برای امال درونم رفتم.این اداها از او بعید بود!
************************************************
_امال بیا این عکس و ببین!خودتیا!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_58
#آمــــال
سرم را از موبایلم بیرون اوردم و بی حواس به عکسی که به طرفم گرفته بود زل زدم .عکسی از یک سالگی من بود ، نگاهم به دستان تپلم کشیده شد و یاد آلما افتادم : چه تپل بودم!
با محبت کنارم نشست : همه عاشقت بودن ، یه دختر تپل چشم رنگی خوشگل!
پوزخندی زدم و دوباره سرم را درون گوشی فرو بردم : همه عاشقم بودن جز اونایی که باید!
چهره اش درهم رفت و با غم موهایم را نوازش کرد.سرم را عقب کشیدم.از حرکتم خیلی هم جا نخورد ، می دانست از این دست نوازش ها بدم می آید ، مثل همیشه لبخند غمگینی زد : دخترک من!دخترک قشنگ من!
خواستم بگویم انقدر لوسم نکند و با این دخترک گفتن هایش حالم را بهم نزند که زنگ خوردن موبایلم مجال گفتن را از من گرفت.نگاهی به شماره ی آهو انداختم و زمزمه کردم :این دیگه نصفه شبی چی می خواد!
از روی مبل بلند شدم و مارال دوباره به عکس کودکی من زل زد.تماس را برقرار کردم و نگاهم را از او گرفتم : بله؟
صدای ظریف آهو در گوش هایم نشست : سلام امال جان.ببخش که بد موقع مزاحم شدم!
کمی مکث کردم.حقیقتش این بود خیلی بلد نبودم محترمانه حرف بزنم و حتی نمی دانستم در جواب این حرفش جز تشکر چه بگویم.با نوک ناخنم گونه ام را خاراندم : سلام.نه خواهش می کنم.چیزی شده؟
با همان ملاحت صدا و آرامش جواب داد : نه عزیزم.چیزی نشده. فقط زنگ زدم دعوتت کنم!
ابرویم بالا پرید و روی دسته ی مبل نشستم : دعوت؟ به کجا؟
-تولد آلماست و اصرار داره مربیش هم باشه!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_59
#آمــــال
ابرویم بالا پرید ، مهمانی تولد ان تربچه بود؟لابد کلی هم بچه ی ونگ ونگو و همسن و سالشان را دعوت کرده بودند.دنبال بهانه ای برای رد کردن دعوتش بودم که فرصت نداد و در ادامه ی جمله ی قبلش اضافه کرد : ببخش امال جون من باید به چندنفر دیگه هم زنگ بزنم.پس فردا ساعت پنج منتظرتونم.شب خوش!
بعد هم تماس را قطع کرد.موبایل را جلوی چشمانم گرفتم و مبهوت از رفتارش اخم هایم را درهم کشیدم.مارال آرام زمزمه کرد : چی شده عزیزم؟
نفس عمیقی کشیدم و بدون این که جوابش را بدهم به طرف اتاقم رفتم.روزبه نه تماسی گرفته بود و نه پیفامی گذاشته بود.انتظارش را نداشتم اما خب ، خیلی هم برایم اهمیت نداشت.میان فولدر های لپتابم گشتم و یک موزیک شاد انتخاب کردم.دلم می خواست امشب را تا صبح می رقصیدم.چه در میان کلافگی ، چه در میان غم و شادی ، چه در مواقع عصبانیت دلم می خواست برقصم.ان قدر که انرژی های درونم تخلیه شوند و از شر هرچه حس بد و خوب است رها شوم.
تازه رقص را شروع کرده بودم که مارال خودش را به در اتاقم رساند و میان صدای بلند اهنگ ، مجبور شد صدای خودش را هم بلند کند : فردا می رم مرکز..نمیای؟
از حرکت ایستادم.یعنی در واقع ذهنم دیگر همراهی ام نکرد که باید چه کنم!چتری هایم را با دست عقب فرستادم و کمی صدای موزیک را کم کردم : چه خبره مگه؟
داخل اتاق شد و اهی کشید : یه جشن کوچیک برای بچه ها گرفتن!
آب دهانم را محکم وصدادار قورت دادم.از همان جشن هایی که نگاه های سنگین و پر تحقیر دعوت شده ها روی بچه ها سنگینی می کرد؟چشم بستم و به کل لپتاب را خاموش کردم.گمانم می رفتم و می خوابیدم برایم بهتر بود.چشم چرخاندم و با دیدن کیفم افتاده کنار تخت به طرفش رفتم ، خم شدم و سیگارم را بیرون کشیدم.در همان حال هم جواب مارال را دادم : نه فردا کلی کار دارم.اما می تونم برسونمت!
گل از گلش شکفت ، شاید باورش نمی شد پیشنهاد رساندش را داده باشم.جلو امد و با مهر صورتم را بوسید.این بار عقب نکشیدم : قربونت برم..ممنونم دخترم!
از اتاق که خارج شد با همان سیگار خاموش میان دستانم روی تخت نشستم.به سیگار زل زدم و دست دیگرم روی رانم مشت شد.چشم بستم و سیگار را میان لب هایم قرار دادم.قصد روشن کردنش را نداشتم.یعنی جان خم شدن و برداشتن فندکم را در خود نمی دیدم.موهایم را باز کردم و از پشت خودم را روی تخت پرتاب کرده ، چشمانم را به سقف دوختم.
کاش اصلا نمی گفت که می خواست به مرکز برود ، کاش اصلا یادم نمی اورد فردا جشن است و از همه بدتر کاش نمی گفتم می رسانمش.از دست خودم عصبانی بودم.قرار بود همه ی ان گذشته را یک گوشه ای از

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_60
#آمــــال
ذهنم چال کنم و تا ابد سراغش نروم نه این که حتی با شنیدن اسم ان جا هم ذهنم به گذشته پرواز کند و روی شاخه ی خاطرات قدیمی ام برای خودش خانه کند!
کلافه و عاصی دوباره نشستم و باز هم کیفم را برداشتم.اینبار برای یافتن فندک...امشب را بی دود توان صبح کردن نداشتم!
**********************************************************
سامان سر قلیان
را داخل دهانش گذاشت و دودش را مستقیما روی صورت من فوت کرد.با خشم نگاهش کردم و او چشمکی زد : تو لکی!
دستم را درون هوا تاب دادم و بیش تر به پشتی قرمز تخت سنتی ای که رویش نشسته بودم تکیه زدم.نغمه شلنگ قلیان را از سامان گرفت و این بار او پک زد : دلت واسه روزبه تنگ شده؟
چهره ام درهم رفت : بمیر ، واسه چیه اون نکبت باید دلم تنگ شه؟
سامان خنده اش گرفت : نه دردش روزبه نیست ، این توله دلش یار جدید می خواد!
کیفم را محکم به بازویش کوبیدم که با خنده خودش را جمع کرد : توله هفت جد و آبادته عوضی..
نغمه هم خنده اش گرفت و تقریبا روی تخت چوبی قهوه خانه غش کرد.کوفتی زیر لب به هردویشان گفتم و شلنگ قلیان را از دستشان کشیدم : بده این مایه ی سرطان و به من ، ازتون عقب نمونم یه وقت!
سر شلنگ را عوض کردم و اولین پک را زدم.سامان هم خنده اش بند امد و این بار جدی شد : ولی دور از شوخی..یکی از رفیقام تو کفته ، اراده کنی حله!
چقدر بدبخت شده بودم که باید به رفیق های او پناه می بردم.اخمی کردم و سر بالا انداختم :الان حسش نیست.خیر سرم بزار یه هفته بگذره بعد برم تو نخ یکی دیگه!
دوباره فاز مسخره بازی اش گل کرد و ابرویی بالا انداخت : اوه ، چه وفادار!
این بار هر سه زیر خنده زدیم و من نگاهم به ساعتم جلب شد.چیزی تا سه نمانده بود.باید دنبال مارال می رفتم و طبق قولم او را به مرکز می رساندم.برای همین دوباره شلنگ قلیان را به طرف سامان گرفتم : خودت زحمتش و بکش..ما همین مقدار سرطان کفایتمون می کنه.باید برم!
نغمه هم بلند شد : منم میام!
با دست روی شانه اش کوبیدم :بیخود ، خراب شو سر سامان.باید برم دنبال مارال !
ادایی بریام در اورد و سامان با حرص زمزمه کرد : نکبت با نیلی قرار دارم!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
لبخند تـو مـرمـوز تـرین راز جهان است


#میترا_ملک_محمدی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
ما جان فدای خنجر تسلیمٖ کرده‌ایم











خواهی ببخش و خواه بکش رای رای تست

#امیرخسرو_دهلوی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
دل بردن ما باعثِ مغروری او شد











آیینه ی خود بینی یار است دلِ ما..

#حزین_لاهیجی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
در سرِ ما عشقِ زُلفش دیگ سودا مےپزد











بس سرے در سر رود گر این بُوَد سوداے ما.

#شاه_نعمت‌الله_ولے

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
♥️♥️ : ♥️♥️
تورا به لیلی و مجنون
تو را به وامق و عَذرا
به صفر ِ عاشقی سوگند !...
بیا
بمان
که زمان بی تو
"عشق" کم دارد











#مریم_رضایی_حامی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
خیـالم را
هرشـب
بہ خلوتـت می‌فرستـم
بڪَذار خـواب‌هـایم
در آغـوشِ تـو بیـدار شـوند...!











#مینـا_آقازاده

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
شب است وتاریک...
ﻧﺠﻮﺍکن ﻛﻨﺎﺭِ ﮔﻮشی
تاچراغانی شود
دفترِاشعارم
با خطِ لبانت











#شهاب_شهابی
#شبتون_روشن_به_نگاه_یار

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
تو بودی
آن دم صبح امید
کز سر مهر
برآمدی و
سر آمد شبان ظلمانی


#حافظ
#سلام_صبحتون_ازمهر_ایزدی_پرفروغ

‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#صبح یعنے سَر این ڪوچہ ے دلـتنگے و غم










من و تو شانہ بہ شانہ، بشویم عاشق هم

#م_ح_حیدرے

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
‌آفتاب عمر من باش‌ ڪه بی هیچ هـراس











صبح را با تـو تمنا ڪنم از ظلمت شب

#هماڪشتگر

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
صبح آمد و از عطر تمناے تو نوشید











خورشیدهم ازجامہ لبخند تو پوشید

#ميترا_ملك_محمدى

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
‌عشق دل به دريا زدن است بى کشتى...








#نزار_قبانی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
پیش توآرام جان می‌گیرم ای زیباترین...








#محمدصالح_اعلا

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
می‌نویسمت تا دنیا بخواندت...








#حمید_رها

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋