؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
1.79K subscribers
2.74K photos
810 videos
1 file
1.19K links

پــائیـ🍁ـزرادوست دارم،چون فصل غم است
غــم رادوست دارم،چون اشک دل است
اشــڪ رادوست دارم،چون گواه دل♥️است
دل رادوست دارم،چون #تــو درآن جای داری

#شعر🖌 #متن‌کوتاه #موزیک🎶

#عکسنوشته #رمان📜

ارتباط با مدیران...👇👇👇

@OMID_MEIIAT

@payyzan_9000
Download Telegram
هر دو آدم های با تجربه ای شدیم،
او دوست داشتنم را چشید؛
من،
بی وفایی اش را!!





#مائده_نواب

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
مسئولیت سنگینی است
اما من دوست داشتنت را
به گردن می‌گیرم!






#کوروش_نامی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
کاش
بر سردر عشق
می نوشتند:
یا نیا و دل ببر ، یا که نرو !.
یا وقت رفتن...
خیالت را ببر!.





#محسن_فاضلی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
به پیش خلق نامش عشق وپیش من بلای جان...





#مولانا

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
محبوب تر از جانی ، صد جان به فدای «تو»...





#شاه_نعمت_الله_ولی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
گرمای نفس های تو خود باعث جان است...





#امیر_عباس_خالق_وردی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
مفروش خویش ارزان که توبس گران بهایی...





#مولانا

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
‌ســربـی عشق،بہ ٺن بار گناهی سٺ عجیب...





#صفای_اصفهانی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
ادامــه رمــان جــذاب وعــاشــقــانــه ی
«آمــال» یعنی 👈آرزوها😍
امیدوارم ازخوندن این رمان زیباوجذاب خوشتون بیادوبه دوستانتون معرفی کنید🌹🍃
مطمئن باشیدازخوندنش پشیمون نمیشید✌️😍😊

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_269 #آمــــال نگاه آرکان دقیق روی رنگ پریده ی او نشست.با این وجود هنوز هم زیبا بود و آن لباس هم زیبایی اش را بیش تر به چشم می آورد : من فکر نمی کردم انقد بهشون وابسته باشی! آمال کمی از چایش را خورد و بینی اش را بالا کشید : من فقط اون و دارم! آرکان دقیقا…
#پارت_270
#آمــــال
-مامان جان کمکم می کنی یکم بشینم!
جلو رفتم ، بالش پشتش را کمی صاف کردم و با گرفتن بازویش کمکش کردم صاف بنشیند و بعد خودم هم لبه ی تختش نشستم!با همان چهره ی بی رنگ رو نگاهم کرد : دختر قشنگم!
کوتاه جواب نگاهش را دادم.فکرم مشغولش بود.مشغول این ضعف و رنگ پریدگی ، مرخصش کرده بودند اما دکترش خواسته بود وقتی حالش مساعد شد برای انجام یک سری آزمایشات تخصصی هم اقدام کند.تأکییدش روی انجام سریع آزمایشات هراسانم کرده بود!نفسم را بیرون فرستادم و سرم را روی پای دراز شده اش گذاشتم!دستش روی موهایم نشست و صدایش بلند شد : دورت بگردم من!
هرچه قدر بیش تر قربان صدقه ام می رفت حالم بدتر می شد.چرا من از این آدم هایی نبودم که بتوانم راحت حرفم را بزنم، چرا تا این حد در ابراز احساسات لنگ می زدم؟مارال راحت از قلبش می گفت ، از حس هایش...آرکان هم همین شکلی بود.بدون ریا قربان صدقه ی عزیزانش می رفت ، فقط این وسط من بودم که نمی توانستم درست و حسابی حرفی بزنم : مارال؟
جانم بی حالش باعث شد چشمانم را ببندم.نمی شد...به خدا که نمی شد: خوب شو!
حرکت دستش لحظه ای روی موهایم متوقت شد و بعد..چشمانش حس کردم کمی ابری شدند : چشم دخترم..چشم!
آرکان که در چهارچوب در اتاق ایستاد تنها در همان پوزیشین نگاهش کردم و او بعد زدن لبخندی به روی ما دونفر لب زد : پاشون خسته می شه عزیزم!
خواستم سرم را بلند کنم اما خود مارال نگذاشت : نه ، اذیت نمی شم!
او هم سری تکان داد : من می رم برای شام غذا بگیرم . فقط قبلش..آمال جان میای چندلحظه!
با رخوت و سستی سرم را از روی پای مارال برداشتم.لبخندی به رویم پاشید و من جوابش را با کج کردن لب هایم دادم.در ارتباط با او ناشی ترین آدم روی زمین بودم!یک جورهایی هم دوستش داشتم هم برایم یادآور لحظات سخت زندگی ام بود.پارادوکسی که گیجم کرده و رفتارهایم را از نظم خارج می کرد.همراه آرکان از اتاقش خارج شدم و کمی جلوتر در مرکز پذیرایی ایستادیم.نیم نگاهی خرج منی که از دیشب تا به حال برای خودم هم غریبه بودم کرد و بعد لب زد : چیزی از خونه نمی خوای برات بیارم؟شاید بهترباشه چندروزی پیششون بمونی!
پاهایم کمی گرفته بودند.روی یکی از مبل ها نشستم و خسته زمزمه کردم : لباس این جا دارم!تو برو برای خودت لباس بردار بیار.
چشمانش متعجب شدند : برای خودم؟

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_271
#آمــــال
با لبخند کمرنگی لب زدم : آره..بدون تو خوابم نمی بره آخه!
متوجه شیطنتم شد و سری با خنده تکان داد : پس چیزی احتیاج نداری؟
سری بالا انداختم و کش مویم را باز کردم تا کمی موهایم هوا بخورند.سرم به دوران افتاده بود .صدای بسته شدن در خانه چشمانم را بست.دلم خوابیدن می خواست به جبران شبی که خواب به خانه ی چشمانم راهی پیدا نکرده بود!قبل از این که واقعا خوابم بگیرد بلند شدم و به سراغ یخچال رفتم.مارال همیشه با سلیقه ی زیادی یخچالش را پر نگه می داشت!کمی میوه در یک ظرف قرار دادم و برایش بردم..با وجود ضعف دستانش نمی توانست خودش پوستشان بگیرد و من بدون کلمه ای حرف این کار را انجام دادم.در تمام آن لحظات او نگاهم کرد و با نگاهش هم قربان صدقه ام رفت و من به این فکر کردم چقدر خوب که خدا لااقل او را از من نگرفته بود!
*******************************************************
موچین را زیر ابر
ویم کشیدم و آن یک تار ابروی مزاحمی که عین علف هرز زیر ابروهایم سبز شده بود را کندم.چهره ام از دردش درهم شد ، انگار ریشه ی همان یک تار مو درون مغزم بود که این طور به سوزش افتاد!مارال با دیدن چهره ام زیر خنده زد و آلمایی که در تمام طول تمیز کردن ابروهایم با چهره ای هاج و واج ایستاده و من را نگاه می کرد را نشان داد : بچه نمی دونه داری چیکار می کنی شوکه شده!
نوک موچین را وسط دوابرویم و بالای بینی کشیدم تا موهای ریز آن قسمت را هم بگیرم و با دهان بازی که نشانه ی دقتم بود آینه ی دستم را بیش تر جلو کشیدم!وقتی بالاخره حس کردم موهای ریز ان قسمت هم تمیز شده نفسی بیرون فرستادم و سرم را به طرف آلما و دهان بازمانده اش چرخاندم : یعنی از اون قرتی ها بشی که انتقام من و از بابات بگیری ، یه طوری با دقت نگاه می کنی که قطع به یقین آیندت می شه الما بیوتی!
متوجه حرفم نشد اما خندید و گونه هایش که چال افتادند مارال برایش غش و ضعف کرد!در تیوپ پرایمرم را باز کردم و با پد مخصوصش کمی روی پوستم مالیدم ، قرار بود بعد یک هفته مراقبت از مارال حالا که حالش کمی بهتر شده بود امشب من و ارکان دونفری بیرون برویم و خود مارال ، قبول کرده بود آلما را نگه دارد .مشغول پخش کردن پرایمر بودم و در همان حال هم غر هایم را سر آرکان و این تصمیم ناگهانی اش می زدم : یکی نیست بهش بگه آدم بخواد با زنش بره شام از صبح بهش خبر می ده تا اون فلک زده ی بدبخت فرصت کنه درست و حسابی به خودش برسه! نه این که تازه راه میفته بیاد طرف خونه زنگ بزنه بگه اماده شو...فکر کرده منم مثل خودش یکم ژل می زنم به موهام و تمام..دیگه نمی دونه برای این که وسط این هوای شرجی پوستم عرق نکنه و عین اکلیل برق نزنه باید هزار جور کوفت و زهرمار بمالم روش.

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_272
#آمــــال
کرم پودرم را برداشتم و با نفس عمیقی که کشیدم و بین حرف هایم وقفه انداخت دوباره شروع کردم : فرصت نکردم به موهام یه سشوار بکشم.الان وز می شه و می ره هوا...
مارال از روی صندلی اتاق بلند شد و کنار آلما ایستاد ، تربچه کم مانده بود آب دهانش راه بیفتد بس که با دهان باز من را نگاه کرد.دست آلما را گرفت و با لبخندی نجوا کرد : خیلی بادقت نگاه می کنه!
آبنه را باز برداشتم و تمام زوایا صورتم را چک کردم تا مبادا جایی کرم خوب پخش نشده باشد و بعد راحتی خیالم مداد چشمم را برداشتم : بزار نگاه کنه ، بزار من و الگو قرار بده..به آرکان باشه تا بیست سالگیش پشت لبش می شه جنگل مازندران!
مارال از خنده خم شد و آلما سرش را کج کرد تا خوب ببیند دارم با چشمانم چه می کنم : این یه قلم و با دوتا نگاه یاد نمی گیری..انقدر من پشت چشمم گند زدم تا یاد گرفتم درست بکشمش..زحمت نکش بچه!
صبح ها آرکان به خواست من اورا می آورد و می گذاشت کنارم و بعد می رفت سرکار!آلما سریع دوید به طرف کیف مهد کودکش و با سرازیر کردنش..ماژیکش را برداشت و امد کنارم ایستاد و خواست آن را پشت پلکش بکشد ، مارال مانعش شد و من با یک چشم خط چشم دار و یک چشم ساده وق زده نگاهش کردم : کور می شی بچه ، هرغلطی من کردم تو باید یاد بگیری؟
با اخمی سرتقانه پشت پلکش را دست کشید و به مداد من اشاره کرد :آلما گشنگ شه!
-قشنگ جان بابات بفهمه هردومون و می زاره دم در اشغالی ساعت نه ببره،من و با اون در ننداز، برو لاک بیار برات بزنم!
ناراضی به طرف قفسه ی لاک هایم رفت و من سعی کردم سرعت بیش تری به کارم بدهم : فردا باید بریم ازمایشات و بدیا!
همان طور که مادرانه نگاهم می کرد نفسی بیرون فرستاد : می ریم!بعدشم تو برو سر خونه زندگیت.من مشکلی ندارم دیگه! شوهرتم اذیت شد این مدت!
ریمل را محکم روی مژه هایم کشیدم : مشکلی نداری؟ پس این بالا آوردنات و درد معده هات برای چیه؟
هروقت نگرانش می شدم چشمانش این طور برق می زدند.انگار نمی توانست باور کند من هم نگران می شوم : خوبم دردت به سرم ، تو نگران من نباش!
بعد هم بوسه ای روی موهای فرق باز شده و بی حالتم نشاند و از اتاق بیرون زد، در ریمل را بستم و بی حوصله پرتش کردم داخل کیف لوازم آرایشم!آلما بالاخره یک رنگ جیغ صورتی از میان لاک ها انتخاب کرده و به طرفم آمد.لاک را از دستش گرفتم و در حالی که دلم برای مارال و وضعیتش شور می زد سری تکان دادم: رژم و بزنم ، بعد لاکای تو!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_273
#آمــــال
اعتراضی نکرد.رژ کمرنگی روی لب هایم نشاندم و بعد راحتی خیالم از ارایش نسبی اما کاملم خواستم روی تخت بنشیند، خودش دستان تپلش را روی پایم گذاشت تا برایش لاک بزنم و من فرچه ی لاک را به درش کشیدم تا اضافی اش گرفته شود : خوب شدم!
نگاهی به صورتم انداخت و شرینی لبخندی زد: گشنگ شدی!
هربار از تلفظ شیرین گ به جای قافش دلم زیر و رو می شد ، محکم روی گونه ی تپلش را بوسیدم و مشغول لاک زدن به انگشتان کوچکش شدم!با لذت به هر انگشتش نگاهی می کرد و تا پنج دقیقه بعدش هیچ کدام از دست هایش را تکان نمی داد و کودکانه فقط فوتشان می کرد!
آرکان که زنگ زد تا پایین بروم تقریبا توانسته بودم در سریع ترین زمان ممکن آماده شوم، آلما انقدری با مارال اخت شده بود که به رفتنمان حساسیتی نشان ندهد.به خصوص که ذوق پختن کیکی که مارال قولش را داده بود را هم داشت!از خانه که بیرون زدم با روشن و خاموش کردن چراغ های ماشینش برایم دعوت نامه فرستاد!با ارامش به طرف ماشینی که کمی بالاتر پارک شده بود رفتم و همین که در را باز کردم و نشستم بوی عطرش..با قدرت زیادی به پرزهای بینی ام چسبید : سلام دکترجان!
با محبت نگاهی به صورتم کرد و دستش را جلو اورد تا دست بدهیم : سلام خانم قشنگ!
فشاری که به دستم وارد کرد باعث عمق گرفتن لبخندم شد : کیف می کنی من زنتم .نه؟
خندید و با رها کردن دستم ماشین را به حرکت درآورد: آره والا ، نه این که هنرات خیلی زیادن...دیگه علاوه بر نماز یومیه باید روزی ده رکعت نماز شکرم بخونم!
به جواب تند و متلک گونه اش بلند خندیدم و او با همان لبخند محو مردانه روی لبش پرسید: کجا بریم؟
-ساندویچ بخر بریم خلیج بخوریم!
سری به معنای موافقت تکان داد و من با زیاد کردن ولوم اهنگش....حال خوبم را وسعت دادم و دستم را از پنجره ی ماشین بیرون بردم!روزهایم با کنارش بودن داشتند کم کم رنگی می شدند...طوری که هیچ وقت قبل از ان نبودند!این به نظرم خودش یک معجزه بود!
من به تو دل بستم و بس ناز کنی من مغرور پر احساسو تو آغاز کنی.....
دور تو میگردم و میخندم و دل به تو میبندم و میرقصم و...

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_274
#آمــــال
**********************************************************
نوشابه ی قوطی ای
پپسی را به طرفم گرفت و من با دیدنش طوری چشمانم برق زد که گمانم او هم متوجهش شد!همان طور که دستم دور بدنه ی خنک نوشابه حلقه شده بود و دست دیگرم دور ساندویچ پروپیمان بندری ام روی زمین شنی نشستم و او هم ، بعد بستن در ماشین کنارم روی زمین ، نشست : چه سکوتی!
شهر من شهر خیلی پرهیاهویی نبود ، راحت می توانستی گوشه های دنجی را برای خودت انتخاب کرده و پاتوق خودت کنی ، این قسمت از ساحل هم همان گوشه ی دنج معروف من بود ، فقط صدای باد و آب به گوشت می خورد و بس...سرت را هم که بلند می کردی می توانستی یک رنگ سرمه ای باشکوه با کلی ستاره ی طلایی ببینی : نمی تونم چرا من اسم تورو بشکنم؟
سرش را با تعجب به طرفم چرخاند و نگاهم کرد ، پپسی ام را روی زمین گذاشتم و این بار با هردو دست کاغذ دور ساندویچم را پایین کشیدم : مثلا پروانه رو می گن پری ، آرسام و می گن آرسی...کامران و می گن کامی...اما اسم تو نمیشه ، مثلا نمی شه بهت گفت آرکی..مسخرست!
خنده ای کوتاه روی لب هایش نشست و حین خم کردن زانویش دستش را روی آن گذاشت.ظاهرا او خیلی مشتاق خوردن ساندویچش نبود : چرا اصلا باید اسم آدمارو بشکنیم؟اسم کاملشون قشنگ تر نیست؟
هردو پایم را دراز کردم و از همین حالا می دانستم شلوارم به گند کشیده می شود ، گازی به ساندویچم زدم و با دهان پر جواب دادم : الان درس اخلاقی به من نده ، من همیشه آرزوم بود شوهرم از این اسمای سوسول داشته باشه منم لوس صداش کنم و اسمش و بشکنم.مثلا سامانی..کامرانی...
پرید میان حرفم : غذات و بخور دختر!
این جمله ی تشر گونه اش نشان از این داشت با آوردن اسم کامران و سامان کمی عصبی اش کرده ام.لقمه ی داخل دهانم را قورت دادم و با خنده ای مکارانه به ساندویچش اشاره کردم: توهم بخور!
سری تکان داد و من تصمیم گرفتم از آرزوهای مجازم برایش بگویم ، آرزوهایی که درونشان اسم پسری نباشد : یه روزی آرزو داشتم فضانورد شم!فقط برای این که برم آدم فضایی ببینم!
او هم بالاخره کاغذ ساندویچش را پایین داد و قبل زدن گازی به آن مهربانانه نگاهم کرد : عزیزم شبیه آدمایی پا به سن گذاشته از آرزوهات چرا حرف می زنی..یه طوری که انگار برای تحققشون دیگه خیلی دیره!
پپسی ام را به طرفش گرفتم تا او بازش کند ، ترجیحم این بود اگر قرار است با کشیدن اهرم فلزی اش گازش روی یکی از ما خالی شود آن شخص او باشد ، ان را از دستم گرفت و بعد باز کردنش کنارم روی زمین گذاشت و من متأسف از این که گازش روی او سرازیر نشد لب زدم : برای تحققشون دیر نیست ، اما

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
یک او از کنارم
کوچ کرد
و حالا در جای جای خالی اش
هر شب نبودن
یک ایل
احساس می شود...!





#امید_آذر

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
شب های #پاییزی
چه سردُ بی رحم است ..!
کاش این همه بی رحمی
جای دیگری ته نشین می شد؛
نه میان خاطرات
نه پشت تنهایی
نه انتهای بیداری ...





#فرشید_عسکری

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
بستر شبِ من
پُر است از
عطر آغوشِ
پَر کشیده از تَنِ تو.






#فرزانه_طالبی_پور

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
"تماشایت می کردم
با چشمانی که لهجه ی...
بوسه داشتند..."






#یغما_‌گلرویی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋