ساقی بنما رخ نکویت
تا جام طرب کشم به بویت
ناخورده شراب مست گردد
نظارگی از رخ نکویت
گر صاف نمیدهی، که خاکم
یاد آر به دردی سبویت
مگذار ز تشنگی بمیرم
نایافته قطرهای ز جویت🍷
#عراقی🍁❣
تا جام طرب کشم به بویت
ناخورده شراب مست گردد
نظارگی از رخ نکویت
گر صاف نمیدهی، که خاکم
یاد آر به دردی سبویت
مگذار ز تشنگی بمیرم
نایافته قطرهای ز جویت🍷
#عراقی🍁❣
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست؟
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد؟
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانهٔ خالم، نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست
شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست
چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده، سرِ دیدنِ اقوامم نیست
نازنینا!، مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم، بهره در اسلامم نیست
گو همه شهر به جنگم بدرآیند و خلاف
من که در خلوتِ خاصم، خبر از عامم نیست
نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم
بندگی لازم، اگر عزت و اکرامم نیست
به خدا و به سراپای تو، کز دوستی ات
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو، که چشم از تو به انعامم نیست
"سعدیا، نامتناسب حیَوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلآرامم نیست
سعدی، غزل شماره ۱۲۰
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست؟
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد؟
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانهٔ خالم، نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست
شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست
چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده، سرِ دیدنِ اقوامم نیست
نازنینا!، مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم، بهره در اسلامم نیست
گو همه شهر به جنگم بدرآیند و خلاف
من که در خلوتِ خاصم، خبر از عامم نیست
نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم
بندگی لازم، اگر عزت و اکرامم نیست
به خدا و به سراپای تو، کز دوستی ات
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو، که چشم از تو به انعامم نیست
"سعدیا، نامتناسب حیَوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلآرامم نیست
سعدی، غزل شماره ۱۲۰
سمتِ چشمان تو یک پنجره باشد کافیست
چشم من خیره به آن منظره باشد کافیست
تو به من خیره شوی، من به تبسم هایت
خنده بر روی لبت یکسره باشد؛ کافیست
فاصله دفتر تقدیر مرا پُر کردست
سهم من چند ورق خاطره باشد کافیست
گریه خوب است ولی فکر غرورم هستی؟
بغضِ دل پشتِ همین حنجره باشد کافیست
گفتی از فاصله ها خسته شدی درد بس است
خواستی بسته شود پنجره؟ باشد....کافیست
چشم من خیره به آن منظره باشد کافیست
تو به من خیره شوی، من به تبسم هایت
خنده بر روی لبت یکسره باشد؛ کافیست
فاصله دفتر تقدیر مرا پُر کردست
سهم من چند ورق خاطره باشد کافیست
گریه خوب است ولی فکر غرورم هستی؟
بغضِ دل پشتِ همین حنجره باشد کافیست
گفتی از فاصله ها خسته شدی درد بس است
خواستی بسته شود پنجره؟ باشد....کافیست
باید ﺍﻣﺸﺐ ﻟﺐ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻟﺐ ﺗﻮ ﺟﻮﺭ ﺷﻮﺩ...
ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺍﻓﺘﺪﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﻮﺩ !!
ﺁﯾﻪ ﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﯿﺎﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺠﻮﺯ ﺑﺪﻫﺪ...
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﻮﺭﻩ ﯼ ﺍﻭ ﺳﻮﺭﻩ ﯼ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺷﻮﺩ !!
ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﭘﯿﺎﻡ ﺁﻭﺭﻣﺴﺖ...
ﺟﺒﺮﺋﯿﻞ ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﺷﻮﺩ ...؟ !!
ﻫﺮﮐﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﻦ ﻣﺮﺍ ﺍﻧﮓ ﺯﻧﺪ...
ﯾﺎ ﺭﺏ ﺍﺯ ﺳﺎﺣﺖ ﺩﺭ ﮔﺎﻩ ﺗﻮ،ﺍﻭ،ﺩﻭﺭ ﺷﻮﺩ !!
ﻣﻦ ﭘﯿﻤﺒﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺩﯾﻦ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ...
ﮐﺎﺵ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻦ ﺯﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﯼ ﺗﺎ ﮔﻮﺭ ﺷﻮﺩ !!
ﺍﻃﻠﺐ ﺍﻟﻌﺸﻖ ﻣﻦ ﺍﻟﻤﻬﺪ ﺍﻟﯽ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ...
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺷﻮﺩ...!!!!
ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺍﻓﺘﺪﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﻮﺩ !!
ﺁﯾﻪ ﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﯿﺎﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺠﻮﺯ ﺑﺪﻫﺪ...
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﻮﺭﻩ ﯼ ﺍﻭ ﺳﻮﺭﻩ ﯼ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺷﻮﺩ !!
ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﭘﯿﺎﻡ ﺁﻭﺭﻣﺴﺖ...
ﺟﺒﺮﺋﯿﻞ ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﺷﻮﺩ ...؟ !!
ﻫﺮﮐﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﻦ ﻣﺮﺍ ﺍﻧﮓ ﺯﻧﺪ...
ﯾﺎ ﺭﺏ ﺍﺯ ﺳﺎﺣﺖ ﺩﺭ ﮔﺎﻩ ﺗﻮ،ﺍﻭ،ﺩﻭﺭ ﺷﻮﺩ !!
ﻣﻦ ﭘﯿﻤﺒﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺩﯾﻦ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ...
ﮐﺎﺵ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻦ ﺯﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﯼ ﺗﺎ ﮔﻮﺭ ﺷﻮﺩ !!
ﺍﻃﻠﺐ ﺍﻟﻌﺸﻖ ﻣﻦ ﺍﻟﻤﻬﺪ ﺍﻟﯽ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ...
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺷﻮﺩ...!!!!
#فاضل_نظری
شوق من چندین برابر میشود با دیدنت
وای من دیوانه ام دیوانه ی خندیدنت
تو گلی گل،گل به معنایی پر از احساس ناب
می شوم دیوانه تر هر لحظه از بوییدنت
یا که نه تو سیب سرخی بر فراز یک درخت
دست من دور است حتی از خیال چیدنت
آه اصلا بیخیالش،با خیالت هم خوشم
سایه ای کافیست بانو از همه تابیدنت
دلخوشی یعنی همین که هستی و میبینمت
دلخوشی یعنی که گاهی دزدکی پاییدنت
من کویر خشکم و تو ابری از بغض منی
بشکن این بغضی که دارم با کمی باریدنت
هرچقدر از تو بگویم...باز هم لختی بخند
آه من دیوانه ام دیوانه ی خندیدنت
وای من دیوانه ام دیوانه ی خندیدنت
تو گلی گل،گل به معنایی پر از احساس ناب
می شوم دیوانه تر هر لحظه از بوییدنت
یا که نه تو سیب سرخی بر فراز یک درخت
دست من دور است حتی از خیال چیدنت
آه اصلا بیخیالش،با خیالت هم خوشم
سایه ای کافیست بانو از همه تابیدنت
دلخوشی یعنی همین که هستی و میبینمت
دلخوشی یعنی که گاهی دزدکی پاییدنت
من کویر خشکم و تو ابری از بغض منی
بشکن این بغضی که دارم با کمی باریدنت
هرچقدر از تو بگویم...باز هم لختی بخند
آه من دیوانه ام دیوانه ی خندیدنت
"گرفتم دستهایت را"خیالی می شود گاهی
و جایت پیش من بدجور خالی می شود گاهی
نشستم بغض کردم شعر گفتم تازه فهمیدم
غزلهای نبودت هم چه عالی می شود گاهی
نوشتم آینه بعد از تو این را خوب می بیند
که بی تو لهجه ی چشمم شمالی می شود گاهی
پس از تو هیچ دهقانی فداکاری نکرد و من
نوشتم ای ملخها خشکسالی می شود گاهی...
همیشه بارش باران،نصیب باغ و جنگل نیست
که اشکم قسمت گلهای قالی می شود گاهی
موفق می شوم بعد از تو خود را زنده بگذارم!!
ولی مصراع قبلی هم سوالی می شود گاهی...!!
و جایت پیش من بدجور خالی می شود گاهی
نشستم بغض کردم شعر گفتم تازه فهمیدم
غزلهای نبودت هم چه عالی می شود گاهی
نوشتم آینه بعد از تو این را خوب می بیند
که بی تو لهجه ی چشمم شمالی می شود گاهی
پس از تو هیچ دهقانی فداکاری نکرد و من
نوشتم ای ملخها خشکسالی می شود گاهی...
همیشه بارش باران،نصیب باغ و جنگل نیست
که اشکم قسمت گلهای قالی می شود گاهی
موفق می شوم بعد از تو خود را زنده بگذارم!!
ولی مصراع قبلی هم سوالی می شود گاهی...!!
لب گشودی و جهان رنگ دعا میگیرد،
عشق، از نام تو تفسیرِ خدا میگیرد.
مستِ چشمان توام، تا که رهایم نکنی،
هر نفس بادهی تو، بالِ رها میگیرد.
در میان جامِ لبت، وحیِ غزل میچکد،
آیهای تازه ز انگور، نوا میگیرد.
منِ گمگشته در آیینِ تو پیدا گشتم،
هر که در مکتب عشق آید، بقا میگیرد.
کعبهی من تب لبخند تو شد، میدانم،
سجدهگاه دلِ من، بوسهکده میگیرد.
مست و مومن، همه در یک نفسند اینجا،
عشق در مذهب ما وحدتِ ما میگیرد.
عشق، از نام تو تفسیرِ خدا میگیرد.
مستِ چشمان توام، تا که رهایم نکنی،
هر نفس بادهی تو، بالِ رها میگیرد.
در میان جامِ لبت، وحیِ غزل میچکد،
آیهای تازه ز انگور، نوا میگیرد.
منِ گمگشته در آیینِ تو پیدا گشتم،
هر که در مکتب عشق آید، بقا میگیرد.
کعبهی من تب لبخند تو شد، میدانم،
سجدهگاه دلِ من، بوسهکده میگیرد.
مست و مومن، همه در یک نفسند اینجا،
عشق در مذهب ما وحدتِ ما میگیرد.
تو بخند ای جانِ من، تا شب نفس گیرد ز نور،
تا سپیده در دلت گیرد شبی از جنس حور.
خندهی تو معجزهست، ای نابترین اتفاق،
با نگاهت میچکد در قلب من بارانِ نور.
هر نفس با بوی تو بیدار میگردد جهان،
هر نسیم از موهایت میبرد عطر حضور.
من همان دیوانهام، دیوانهی رویای تو،
مستِ هر لبخند تو، مبهوتِ هر بوسهي دور.
از غمِ دلتنگیِ تو، ماه هم بیمار شد،
تا ببیند از لبانت خندهای لبریزِ شور.
ای گلِ نازکنفس، ای واژهی لبخندِ عشق،
ای ترانه، ای نسیمِ نازِ صبحانِ عبور!
تو که میخندی، زمین در خویش گل میپرورد،
آسمان با خندهات میرقصد از شوقِ حضور.
کاش دستی داشتم تا از نگاهت بنویسم،
تا بچینم از نگاهت واژههایی پر ز نور.
من کویرِ خستهام، بیابرِ تو بیجان شدم،
بغض من را وا کن از چشمانِ خود، با یک مرور.
دلخوشم با بودنت، با خندهات، با سایهات،
دلخوشم حتی به وهمی از تو، ای خوابِ صبور.
عشق یعنی خندهی تو در دلِ این سطرِ من،
یعنی آرامشِ محض، یعنی پایانِ عبور.
تا سپیده در دلت گیرد شبی از جنس حور.
خندهی تو معجزهست، ای نابترین اتفاق،
با نگاهت میچکد در قلب من بارانِ نور.
هر نفس با بوی تو بیدار میگردد جهان،
هر نسیم از موهایت میبرد عطر حضور.
من همان دیوانهام، دیوانهی رویای تو،
مستِ هر لبخند تو، مبهوتِ هر بوسهي دور.
از غمِ دلتنگیِ تو، ماه هم بیمار شد،
تا ببیند از لبانت خندهای لبریزِ شور.
ای گلِ نازکنفس، ای واژهی لبخندِ عشق،
ای ترانه، ای نسیمِ نازِ صبحانِ عبور!
تو که میخندی، زمین در خویش گل میپرورد،
آسمان با خندهات میرقصد از شوقِ حضور.
کاش دستی داشتم تا از نگاهت بنویسم،
تا بچینم از نگاهت واژههایی پر ز نور.
من کویرِ خستهام، بیابرِ تو بیجان شدم،
بغض من را وا کن از چشمانِ خود، با یک مرور.
دلخوشم با بودنت، با خندهات، با سایهات،
دلخوشم حتی به وهمی از تو، ای خوابِ صبور.
عشق یعنی خندهی تو در دلِ این سطرِ من،
یعنی آرامشِ محض، یعنی پایانِ عبور.
چندیست که نامِ تو شده وردِ زبانم
انگار که بی یادِ تو بودن نتوانم
هر لحظه به فکرِ توام و خیره به دیوار
دل بستم و بر حالِ نزارم نگرانم
تا کی به خیالِ تو به کویت بنشینم؟
تا کی به سرِ راه تو خود را بکشانم؟
( آیا و اگر ، کاش و چرا ) تلخ تر از زهر
دردیست که مثل خوره افتاده به جانم
از بس که پر از شوقِ وصالم به تو ، حتی
در خواب و خیالم پیِ وصلِ تو دوانم
میخواهم و میکوشم با هر روشی تا
خود را به شرفیابیِ عشقت برسانم
تا بلکه از آن ساغرِ نایابِ طرب خیز
فیضی برم و اینهمه ناکام نمانم
ای کاش تو باشی همه ی عمر کنارم
تا بگذرم از فصلِ غم انگیزِ گمانم
دردِ دلِ بی تابِ خودم را به تو گفتم
هر چند که در شأنِ شما نیست بیانم
آماده ام از جان گذرم بهرِ وصالت
لب تر کن اگر خواستی ای روح و روانم
انگار که بی یادِ تو بودن نتوانم
هر لحظه به فکرِ توام و خیره به دیوار
دل بستم و بر حالِ نزارم نگرانم
تا کی به خیالِ تو به کویت بنشینم؟
تا کی به سرِ راه تو خود را بکشانم؟
( آیا و اگر ، کاش و چرا ) تلخ تر از زهر
دردیست که مثل خوره افتاده به جانم
از بس که پر از شوقِ وصالم به تو ، حتی
در خواب و خیالم پیِ وصلِ تو دوانم
میخواهم و میکوشم با هر روشی تا
خود را به شرفیابیِ عشقت برسانم
تا بلکه از آن ساغرِ نایابِ طرب خیز
فیضی برم و اینهمه ناکام نمانم
ای کاش تو باشی همه ی عمر کنارم
تا بگذرم از فصلِ غم انگیزِ گمانم
دردِ دلِ بی تابِ خودم را به تو گفتم
هر چند که در شأنِ شما نیست بیانم
آماده ام از جان گذرم بهرِ وصالت
لب تر کن اگر خواستی ای روح و روانم
میرسم، اما سلام انگار یادم میرود
شاعری آشفتهام، هنجار یادم میرود
با دلم اینگونه عادت کن، بیا، بر دل مگیر
بعد از این هرچیز یا هرکار یادم میرود
من پُر از دردم، پُر از دردم، پُر از دردم، ولی
تا نگاهت میکنم انگار یادم میرود
راستی چندیست میخواهم بگویم بیشمار
دوستت دارم ولی هربار یادم میرود
مست و سرشاری ز عطر صبح تا میبینمت
وحشت شبهای تلخ و تار یادم میرود
شب تو را در خواب میبینم همین را یادم است
قصه را تا میشوم بیدار یادم میرود
من پُر از شور غزلهای توام، اما چرا
تا به دستم میدهی خودکار، یادم میرود؟
شاعری آشفتهام، هنجار یادم میرود
با دلم اینگونه عادت کن، بیا، بر دل مگیر
بعد از این هرچیز یا هرکار یادم میرود
من پُر از دردم، پُر از دردم، پُر از دردم، ولی
تا نگاهت میکنم انگار یادم میرود
راستی چندیست میخواهم بگویم بیشمار
دوستت دارم ولی هربار یادم میرود
مست و سرشاری ز عطر صبح تا میبینمت
وحشت شبهای تلخ و تار یادم میرود
شب تو را در خواب میبینم همین را یادم است
قصه را تا میشوم بیدار یادم میرود
من پُر از شور غزلهای توام، اما چرا
تا به دستم میدهی خودکار، یادم میرود؟
💐🌷🌸☘ بی تو...☘🌸🌷💐
نگارمن چه نفس گیر وخسته ام بی تو
چوداده ام به تودل،دلشکسته ام بی تو
دلِ لطیف من از سنگ هجر لرزان است
به کوی عشق،پریشان نشسته ام بی تو
تو رفتی وبه سرم نیست سیرِباغ وچمن
به کنج خانه ی غم پای بسته ام بی تو
بِسانِ گیسوی تو واله و پریشان من
هزار تکه و از خود ، گسسته ام بی تو
نه شوقِ انجمن و نی هوای گفت وشنود
بریده از همه مجموع ودسته ام بی تو
غمُ فراقِ تو گردیده همدمم تا صبح
ز هیچ درد و خیالی نرسته ام بی تو
نوشته معنوی در دفتر خیال شب اش
لبم خموش و قلم را شکسته ام بی تو
🌹
نگارمن چه نفس گیر وخسته ام بی تو
چوداده ام به تودل،دلشکسته ام بی تو
دلِ لطیف من از سنگ هجر لرزان است
به کوی عشق،پریشان نشسته ام بی تو
تو رفتی وبه سرم نیست سیرِباغ وچمن
به کنج خانه ی غم پای بسته ام بی تو
بِسانِ گیسوی تو واله و پریشان من
هزار تکه و از خود ، گسسته ام بی تو
نه شوقِ انجمن و نی هوای گفت وشنود
بریده از همه مجموع ودسته ام بی تو
غمُ فراقِ تو گردیده همدمم تا صبح
ز هیچ درد و خیالی نرسته ام بی تو
نوشته معنوی در دفتر خیال شب اش
لبم خموش و قلم را شکسته ام بی تو
🌹
من شرابی سرخ چون رنگ #انار آورده ام
در شب یلدا دلی دیوانه وار آورده ام
امشبی را که تمام عاشقان دف میزنند
من سر زلف درازم را چو تار آورده ام
عاشقی کن تا بفهمی تا کجا دل میرود
در زمستان از نگاه تو بهار آورده ام
من اسیرم ، عاشقم عاشق تر از افسانه ها
با خیال روی تو من ماندم و ویرانه ها
سر خوش هستم من اگر با من بمانی تا ابد
گر نمانی وایِ من از طعنۀ بیگانه ها...
گویند که عشق عاقبت تسکین است
اول شور است و عاقبت تمکین است
جانست ز آسیاش سنگ زیرین
این صورت بیقرار بالایین است
در شب یلدا دلی دیوانه وار آورده ام
امشبی را که تمام عاشقان دف میزنند
من سر زلف درازم را چو تار آورده ام
عاشقی کن تا بفهمی تا کجا دل میرود
در زمستان از نگاه تو بهار آورده ام
من اسیرم ، عاشقم عاشق تر از افسانه ها
با خیال روی تو من ماندم و ویرانه ها
سر خوش هستم من اگر با من بمانی تا ابد
گر نمانی وایِ من از طعنۀ بیگانه ها...
گویند که عشق عاقبت تسکین است
اول شور است و عاقبت تمکین است
جانست ز آسیاش سنگ زیرین
این صورت بیقرار بالایین است
مینوشمت که تشنگیام بیشتر شود
آب از تماس با عطشم شعلهور شود
آنگاه بیمضایقهتر نعره میکشم
تا آسمانِ کَر شده هم با خبر شود
آنقدرها سکوت تو را گوش میدهم
تا گوشم از شنیدنِ بسیار کَر شود
تو در منی و شعرم اگر «حافظانه» نیست
«عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود»
آرامشم همیشه مرا رنج داده است
شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟
مرهم به زخمِ بسته که راهی نمیبرد
کاشا که عشق مختصری نیشتر شود
آب از تماس با عطشم شعلهور شود
آنگاه بیمضایقهتر نعره میکشم
تا آسمانِ کَر شده هم با خبر شود
آنقدرها سکوت تو را گوش میدهم
تا گوشم از شنیدنِ بسیار کَر شود
تو در منی و شعرم اگر «حافظانه» نیست
«عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود»
آرامشم همیشه مرا رنج داده است
شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟
مرهم به زخمِ بسته که راهی نمیبرد
کاشا که عشق مختصری نیشتر شود
بازهم عشق کشیده است دلم راسویی
چشم واکردم و دیدم که تو رو در رویی
چند وقتی است به هرجا بروم میدانم
میرسم باز در خانه لیلی خویی
خواب دیدم که پلنگم که به دام افتادم
میکشد سمت خودش پای مرا _ آهویی!
میبرد گاه به دنبال خودش سنگی را
از کنار تن مرداب به دریا جویی
دست سردی که رسیده است به موهات ندید
آتشی را که از آنها به دلم زد مویی
کاشتم غیر تو را در دلم اما خشکید
کندم از ریشه تو را بازولی میرویی
قلبم این باغچه غمزده را میفهمم
که در آن هیچ گلی جز تو ندارد بویی
🌹🌹🌹🌹
چشم واکردم و دیدم که تو رو در رویی
چند وقتی است به هرجا بروم میدانم
میرسم باز در خانه لیلی خویی
خواب دیدم که پلنگم که به دام افتادم
میکشد سمت خودش پای مرا _ آهویی!
میبرد گاه به دنبال خودش سنگی را
از کنار تن مرداب به دریا جویی
دست سردی که رسیده است به موهات ندید
آتشی را که از آنها به دلم زد مویی
کاشتم غیر تو را در دلم اما خشکید
کندم از ریشه تو را بازولی میرویی
قلبم این باغچه غمزده را میفهمم
که در آن هیچ گلی جز تو ندارد بویی
🌹🌹🌹🌹
در خواب دیدم دلبر دُر دانهات بودم
شمعِ فروزان بودی و پروانهات بودم
با شـانههـای بیقرار و لشگر اشـکم
در پیچ و تاب انحنای شانهات بودم
در خواب دیدم نیمه شب در حالت مستی
با جان و دل لب بر لب پیمانهات بودم
مهمان نوازی را به جـا آورده بـودی تو
ناخوانده مهمانی به کنج خانهات بودم
در خواب دیدم نیت صیاد چشمت را
صیدانهی بی بند و دام و دانهات بودم
آبـادی دسـتت پناهم بود، جانم بود
سقف فـرو افتـاده و ویـرانهات بودم
شیرینترین لیلای دوران بودی و من هم
مـجنونترین فـرهـادِ، در افسانهات بـودم
🌹🌹🌹🌹
شمعِ فروزان بودی و پروانهات بودم
با شـانههـای بیقرار و لشگر اشـکم
در پیچ و تاب انحنای شانهات بودم
در خواب دیدم نیمه شب در حالت مستی
با جان و دل لب بر لب پیمانهات بودم
مهمان نوازی را به جـا آورده بـودی تو
ناخوانده مهمانی به کنج خانهات بودم
در خواب دیدم نیت صیاد چشمت را
صیدانهی بی بند و دام و دانهات بودم
آبـادی دسـتت پناهم بود، جانم بود
سقف فـرو افتـاده و ویـرانهات بودم
شیرینترین لیلای دوران بودی و من هم
مـجنونترین فـرهـادِ، در افسانهات بـودم
🌹🌹🌹🌹
دلا امشب هواي شب نشيني با قلم دارم
هواي جرعہ اي از شعرهاي تازہ دم دارم
من امشب از رديف و وزن و از مصراع بيزارم
ميان دفتر شعرم،فقط يڪ عـشق ڪم دارم
سڪوت خفتہ ي شب را بہ آہ سينہ بشڪستم
ڪہ اندر سينہ ي مجروح ،دردي صد رقم دارم
ندانستم ڪہ دل بندم بچشمان تو محڪومم
بہ خود تا آمدم ديدم كہ قلبي متهم دارم
محال است در جدال عشق محڪوم و فنا گردم
من اندر ڪار و زار عشق هم ،خيل وحشم دارم
امانم دہ شبي ديگر ،اي آقاي عزرائيل
ڪہ در سر آرزوي وصل ياري محترم دارم
گرہ خوردست جان من بہ شهد خندہ ليلا
من امشب حال روحاني بہ سان محتشم دارم.
هواي جرعہ اي از شعرهاي تازہ دم دارم
من امشب از رديف و وزن و از مصراع بيزارم
ميان دفتر شعرم،فقط يڪ عـشق ڪم دارم
سڪوت خفتہ ي شب را بہ آہ سينہ بشڪستم
ڪہ اندر سينہ ي مجروح ،دردي صد رقم دارم
ندانستم ڪہ دل بندم بچشمان تو محڪومم
بہ خود تا آمدم ديدم كہ قلبي متهم دارم
محال است در جدال عشق محڪوم و فنا گردم
من اندر ڪار و زار عشق هم ،خيل وحشم دارم
امانم دہ شبي ديگر ،اي آقاي عزرائيل
ڪہ در سر آرزوي وصل ياري محترم دارم
گرہ خوردست جان من بہ شهد خندہ ليلا
من امشب حال روحاني بہ سان محتشم دارم.
دعوت بکن یکشب مرادرخواب نازت ای صنم
لطفی بکن، عشقی ببخش در بازوانت ای صنم
از من دریغش می کنی ، با او نظر بازی نکن
می سازد و می سوزدم ، ناز نگاهت ای صنم
آهسته چون رویای شب ، پا برخیالت می کشم
یک گوشه از دلداده گی ما را کفایت، ای صنم
هر بار می گویم به خود، دیگر فراموشت کنم
اما ، مگر دارد دلم ، بر آن رضایت ای صنم ؟
لطفی بکن، عشقی ببخش در بازوانت ای صنم
از من دریغش می کنی ، با او نظر بازی نکن
می سازد و می سوزدم ، ناز نگاهت ای صنم
آهسته چون رویای شب ، پا برخیالت می کشم
یک گوشه از دلداده گی ما را کفایت، ای صنم
هر بار می گویم به خود، دیگر فراموشت کنم
اما ، مگر دارد دلم ، بر آن رضایت ای صنم ؟
دیوانه یِ او باش که رسوای تو باشد
از سیب رخان فارغ و حوایِ تو باشد.
هی چرخ زنند نعره کشند باده فروشند
او مستِ تو و عاشقِ نجوایِ تو باشد.
غم تار تَنَد گِردِ وجودت بنشیند
او رقص کنان مونس و ماوایِ تو باشد.
شب رخنه کند شمس ز روزت برباید
خورشید نشان غایتِ پروایِ تو باشد.
گر تلخ کند زهرِ فراق و غمِ عشقش
چون باد رسد شربت و حلوایِ تو باشد .
از سیب رخان فارغ و حوایِ تو باشد.
هی چرخ زنند نعره کشند باده فروشند
او مستِ تو و عاشقِ نجوایِ تو باشد.
غم تار تَنَد گِردِ وجودت بنشیند
او رقص کنان مونس و ماوایِ تو باشد.
شب رخنه کند شمس ز روزت برباید
خورشید نشان غایتِ پروایِ تو باشد.
گر تلخ کند زهرِ فراق و غمِ عشقش
چون باد رسد شربت و حلوایِ تو باشد .
شد دل من روشن، چون نگاهت ماهتاب
باز شد چشم جانم از نورِ تو، ای خواب ناب
صبحِ عشق با تو رنگ و رویی تازه گرفت
زنده شد دل و جان، با لبخندت، ای آفتاب
خودنمایی میکند، دل من با رقص نسیم نگاهت
میلرزد از لمسِ تو، هر غنچهی احساسم
بلبل جان، از دوری لبانت، مضطرب و بیقرار
و دستهای از امیدها، سرود وصل سر دادهاند
سَرَم سوی تو خرامان، دل در پی تو مست
قاصدکِ جانم پیام عشق تو را آورده است
ای دلبر، پروانهی حسرت من در باغ نگاهت پرواز میکند
و من، در آغوش واژههایت، جهان را یافتهام
باز شد چشم جانم از نورِ تو، ای خواب ناب
صبحِ عشق با تو رنگ و رویی تازه گرفت
زنده شد دل و جان، با لبخندت، ای آفتاب
خودنمایی میکند، دل من با رقص نسیم نگاهت
میلرزد از لمسِ تو، هر غنچهی احساسم
بلبل جان، از دوری لبانت، مضطرب و بیقرار
و دستهای از امیدها، سرود وصل سر دادهاند
سَرَم سوی تو خرامان، دل در پی تو مست
قاصدکِ جانم پیام عشق تو را آورده است
ای دلبر، پروانهی حسرت من در باغ نگاهت پرواز میکند
و من، در آغوش واژههایت، جهان را یافتهام
گر بوسه می خواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو
این جا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو
صد بوسه ی تر بَخْشَمَت، از بوسه بهتر بَخْشَمَت
اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو
هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من
گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو
در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده
گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو
امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم
جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو
امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم
سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو خیزان برو
بنگر که نور حق شدم، زیبایی ی مطلق شدم
در چهره ی سیمین نگر، با جلوه ی جانان برو
سیمین بهبهانی
این جا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو
صد بوسه ی تر بَخْشَمَت، از بوسه بهتر بَخْشَمَت
اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو
هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من
گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو
در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده
گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو
امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم
جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو
امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم
سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو خیزان برو
بنگر که نور حق شدم، زیبایی ی مطلق شدم
در چهره ی سیمین نگر، با جلوه ی جانان برو
سیمین بهبهانی