Forwarded from برفیترین آغوش
#غزل
ای شهرِ بیترحمِ بیریشه و تبار
دیلاقِ پیرِ مانده ز قاجار یادگار!
تهرانِ پرافادۀ هر روز نشئهتر
از شیشه و متادون و گل، خلسۀ غبار
سگروزگارِ هرزۀ بیصاحبِ دله
گربهصفتترینِ به دریوزگی دچار!
در کوچههایِ چرکِ تو قداره میکشند
عیّارهای دلقکِ بیریشه و عیار
در حجرههایِ رنگبهرنگت نشستهاند
رجّالههای بیهمهچیزِ نزولخوار
هر روز پیشِ رویِ تو سگپرسه میزنند
پتیارههایِ شوخ و پلشتِ خداندار
در شیشه کردهاند رگ و خون خلق را
دجالهایِ کاخنشینِ فریبکار
روزی اگرچه سایۀ ری بودهای ولی
دیگر نمانده است تو را ارج و اعتبار
تو پایتختِ حرمتِ مشروطه بودهای
آخر تو را به سلطنتِ نازیان چهکار؟!
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
ای شهرِ بیترحمِ بیریشه و تبار
دیلاقِ پیرِ مانده ز قاجار یادگار!
تهرانِ پرافادۀ هر روز نشئهتر
از شیشه و متادون و گل، خلسۀ غبار
سگروزگارِ هرزۀ بیصاحبِ دله
گربهصفتترینِ به دریوزگی دچار!
در کوچههایِ چرکِ تو قداره میکشند
عیّارهای دلقکِ بیریشه و عیار
در حجرههایِ رنگبهرنگت نشستهاند
رجّالههای بیهمهچیزِ نزولخوار
هر روز پیشِ رویِ تو سگپرسه میزنند
پتیارههایِ شوخ و پلشتِ خداندار
در شیشه کردهاند رگ و خون خلق را
دجالهایِ کاخنشینِ فریبکار
روزی اگرچه سایۀ ری بودهای ولی
دیگر نمانده است تو را ارج و اعتبار
تو پایتختِ حرمتِ مشروطه بودهای
آخر تو را به سلطنتِ نازیان چهکار؟!
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
Telegram
برفیترین آغوش
ارتباط با ادمین:
@MJalilMozaffari
@MJalilMozaffari
Forwarded from برفیترین آغوش
#غزل
آب میکوبید در هاون جماعت, اینچنین باران نخواهد زد
در چنین آلودهدامان خاکدانِ شرمگین, باران نخواهد زد
تا نترْکد بغضهای خیس وکالِ مادرانِ سوگوار آری
ای گروهی مردهخوارِ ایستاده در کمین, باران نخواهد زد!
تا نخشکد از عطش زایندهرودِ زخمناک و کرخه و کارون
زآسمانِ چرک و خاکآلودهٔ این سرزمین باران نخواهد زد
کفر ابلیسید و قهرِ آسمان از ناسپاسیِ شمایان است!
تا پر است این سرزمینِ سوخته از خشم و کین, باران نخواهد زد
گفته بودی زیر باران "باز باران..." خواندنم را دوست داری آی...!
قد بکش دیگر گذشت آن روزگاران نازنین! باران نخواهد زد
دفترت را پر کن از رنجی که انسان میکشد این روزها, شاعر!
ورنه روی سطرهایی که پُر است از نقطهچین... باران نخواهد زد
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
آب میکوبید در هاون جماعت, اینچنین باران نخواهد زد
در چنین آلودهدامان خاکدانِ شرمگین, باران نخواهد زد
تا نترْکد بغضهای خیس وکالِ مادرانِ سوگوار آری
ای گروهی مردهخوارِ ایستاده در کمین, باران نخواهد زد!
تا نخشکد از عطش زایندهرودِ زخمناک و کرخه و کارون
زآسمانِ چرک و خاکآلودهٔ این سرزمین باران نخواهد زد
کفر ابلیسید و قهرِ آسمان از ناسپاسیِ شمایان است!
تا پر است این سرزمینِ سوخته از خشم و کین, باران نخواهد زد
گفته بودی زیر باران "باز باران..." خواندنم را دوست داری آی...!
قد بکش دیگر گذشت آن روزگاران نازنین! باران نخواهد زد
دفترت را پر کن از رنجی که انسان میکشد این روزها, شاعر!
ورنه روی سطرهایی که پُر است از نقطهچین... باران نخواهد زد
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
Telegram
برفیترین آغوش
ارتباط با ادمین:
@MJalilMozaffari
@MJalilMozaffari
Forwarded from برفیترین آغوش
فصل یک: کوچه, خاک و خُل, یک توپ
صبح تا شب فراری از خانه
هیچکس هم تو را نمیفهد
مثل یک بچهتخسِ دیوانه
مادر و قبله و نماز و دعا
خواهران گرم پچ پچ و خنده
و برادر کتاب و رنگ و قلم
من؟ نمودارِ نسل آینده
توی طاقچه شمایل حضرت
قابی از یک طبیعت بیجان
کنجِ آیینهٔ کمد اما
عکسی از زندهیاد ناصرخان
های..., هشدار تو بزرگ شدی
باید امسال مدرسه بروی
مادرم گفت گوش کن بچه!
تا برایِ خودت کسی بشوی
کودکی مثل برق و باد گذشت
فصل دوم شروع حیرانی
شب بخوان مارکس, کانت, گاندی را
روز هم در کفِ خیابانها
قی بکن هرچه را که خواندی را
فصلِ دوم چه بلبشویی بود
روزها انتفاضه, سنگ, شعار
شب شبیهِ چریکها بودم
مارکس را قاب کن بزن دیوار
مردهها زندهباد میگفتند
زندهها بیخیالمان بودند
زندههایی که سالهایِ سال
بیتعارف وبالمان بودند
فصل دوم شروع مردن بود
آرزوها که رفت بر باد و...
باز زندان و باز بیداد و...
زیرِ شلاق مارکس وا داد و...
آب از آسیاب افتاد و...
من در آیینه گیج و سردرگم
جنگ و زندان و خون و خونریزی
رد شلاق در کف پاها
کوچهها نامشان اسیر و شهید
بر سرِ کوچه دارها برپا
من و سیگار و فندکم ماندیم
من و سیگار و تلخکیّ و عَلف؟
وای... همباز مُشتِ من وا شد
پدرم چشمغُرهای رفت و
باز هم پشت مادرم تا شد
این تمامِ جوانی من بود
فصل سوم شروع دربهدری
غم نان, غربت فزاینده
خفقان, دردهای آکنده
دردهای سکوتزاینده
فصل سوم, غریب فصلی بود
فصل سوم حکایتش این است:
روز طی شد به پرسه و حسرت
شب که شد منزوی بخوان گاهی
گاه بنشین برابرِ نصرت
آه... نصرت چه با خودت کردی؟
شعر را بیبهانه خواندیم و...
عشق را بیترانه طی کردیم
وسط خنده، گریه کردیم و...
بر شبِ کاینات قی کردیم
تو از این حالِ من چه میدانی؟
بنشین روبه رویِ آیینه
رج بزن رنجهای دنیا را
بیخیالِ هرآنچه رفت و گذشت
بیخیالِ هرآنکه فرداها...
بیخیالی چه عادتِ خوبیست!
فصل تاریک زندگی یعنی:
از هوسهای خویش دل بکنی
بنشینی در انزوایِ خودت
مرگ را بیصدا صدا بزنی
و صدایت شروع واقعه شد
در سکوتِ سراب یک شب سرد
یک شب تیره که صدایت را
باد از راه دور می آورد
مرگ ای منتهایِ آزادی!
بهمن ١٤٠٠
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
صبح تا شب فراری از خانه
هیچکس هم تو را نمیفهد
مثل یک بچهتخسِ دیوانه
مادر و قبله و نماز و دعا
خواهران گرم پچ پچ و خنده
و برادر کتاب و رنگ و قلم
من؟ نمودارِ نسل آینده
توی طاقچه شمایل حضرت
قابی از یک طبیعت بیجان
کنجِ آیینهٔ کمد اما
عکسی از زندهیاد ناصرخان
های..., هشدار تو بزرگ شدی
باید امسال مدرسه بروی
مادرم گفت گوش کن بچه!
تا برایِ خودت کسی بشوی
کودکی مثل برق و باد گذشت
فصل دوم شروع حیرانی
شب بخوان مارکس, کانت, گاندی را
روز هم در کفِ خیابانها
قی بکن هرچه را که خواندی را
فصلِ دوم چه بلبشویی بود
روزها انتفاضه, سنگ, شعار
شب شبیهِ چریکها بودم
مارکس را قاب کن بزن دیوار
مردهها زندهباد میگفتند
زندهها بیخیالمان بودند
زندههایی که سالهایِ سال
بیتعارف وبالمان بودند
فصل دوم شروع مردن بود
آرزوها که رفت بر باد و...
باز زندان و باز بیداد و...
زیرِ شلاق مارکس وا داد و...
آب از آسیاب افتاد و...
من در آیینه گیج و سردرگم
جنگ و زندان و خون و خونریزی
رد شلاق در کف پاها
کوچهها نامشان اسیر و شهید
بر سرِ کوچه دارها برپا
من و سیگار و فندکم ماندیم
من و سیگار و تلخکیّ و عَلف؟
وای... همباز مُشتِ من وا شد
پدرم چشمغُرهای رفت و
باز هم پشت مادرم تا شد
این تمامِ جوانی من بود
فصل سوم شروع دربهدری
غم نان, غربت فزاینده
خفقان, دردهای آکنده
دردهای سکوتزاینده
فصل سوم, غریب فصلی بود
فصل سوم حکایتش این است:
روز طی شد به پرسه و حسرت
شب که شد منزوی بخوان گاهی
گاه بنشین برابرِ نصرت
آه... نصرت چه با خودت کردی؟
شعر را بیبهانه خواندیم و...
عشق را بیترانه طی کردیم
وسط خنده، گریه کردیم و...
بر شبِ کاینات قی کردیم
تو از این حالِ من چه میدانی؟
بنشین روبه رویِ آیینه
رج بزن رنجهای دنیا را
بیخیالِ هرآنچه رفت و گذشت
بیخیالِ هرآنکه فرداها...
بیخیالی چه عادتِ خوبیست!
فصل تاریک زندگی یعنی:
از هوسهای خویش دل بکنی
بنشینی در انزوایِ خودت
مرگ را بیصدا صدا بزنی
و صدایت شروع واقعه شد
در سکوتِ سراب یک شب سرد
یک شب تیره که صدایت را
باد از راه دور می آورد
مرگ ای منتهایِ آزادی!
بهمن ١٤٠٠
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
Telegram
برفیترین آغوش
ارتباط با ادمین:
@MJalilMozaffari
@MJalilMozaffari
Forwarded from برفیترین آغوش
به بهانهٔ تولدم
#چارپاره
با من سکوتِ دائمیِ مردیست
در خلوت خیالِ خیابانها
هی بیبهانه میبردم با خود
بیچتر زیر شُرشُرِ بارانها
مردی کهاز آستانهٔ میلادش
پاسوزِ سرنوشتِ سیاهش شد
جز ارتکاب چند غزل, یک عشق
در زندگی تمامِ گناهش شد
با من صدایِ دائمی مردیست
که راویِ حکایت رسواییست
در بسته رویِ هرکه به غیر از من
او قصهگویِ حسرت و تنهاییست
مردی که شعرهایِ سیاهش را
با نام و با نشانِ من امضا کرد
در بیت بیتِ تلخِ غزلهایش
راز مرا در آینه افشا کرد
من شوخ و شنگ و سرخوش و بازیگوش
او با خود و زمین و زمان در جنگ
من بیخیالِ هرچه که پیش آید
او ناامید و خسته ز نام و ننگ
من زادهٔ طلیعهٔ فروردین
همزاد یاس و نسترن و شببو
او رُسته در غروب خزانستان
من را چه نسبت است مگر با او؟
من زادهٔ شکوه بهارانم
هنگامهٔ شکوفه و گل چیدن
بالیدهام میان گل و عِطرِ
بومادران و پونه و آویشن
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
#چارپاره
با من سکوتِ دائمیِ مردیست
در خلوت خیالِ خیابانها
هی بیبهانه میبردم با خود
بیچتر زیر شُرشُرِ بارانها
مردی کهاز آستانهٔ میلادش
پاسوزِ سرنوشتِ سیاهش شد
جز ارتکاب چند غزل, یک عشق
در زندگی تمامِ گناهش شد
با من صدایِ دائمی مردیست
که راویِ حکایت رسواییست
در بسته رویِ هرکه به غیر از من
او قصهگویِ حسرت و تنهاییست
مردی که شعرهایِ سیاهش را
با نام و با نشانِ من امضا کرد
در بیت بیتِ تلخِ غزلهایش
راز مرا در آینه افشا کرد
من شوخ و شنگ و سرخوش و بازیگوش
او با خود و زمین و زمان در جنگ
من بیخیالِ هرچه که پیش آید
او ناامید و خسته ز نام و ننگ
من زادهٔ طلیعهٔ فروردین
همزاد یاس و نسترن و شببو
او رُسته در غروب خزانستان
من را چه نسبت است مگر با او؟
من زادهٔ شکوه بهارانم
هنگامهٔ شکوفه و گل چیدن
بالیدهام میان گل و عِطرِ
بومادران و پونه و آویشن
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
Telegram
برفیترین آغوش
ارتباط با ادمین:
@MJalilMozaffari
@MJalilMozaffari
Forwarded from برفیترین آغوش
#غزل
کسی را در خودم کشتم که هم زندیق و کافِر بود
هم از احساس میزد حرف انگاری که شاعر بود
خودش را درپسِ آیینه پیدا کرده بود اما
تمام عمر از آیینهها رنجیده خاطر بود
هزاران لفظ جادویی و تر در آستینش داشت
به وقت شعر خود را میرساند انگار ساحر بود
هزاران بار راندم از خودم او را ولی هر بار
به هر شعری که با خود میسرودم حیّ و حاضر بود
ز دل نفرین ز لب دشنام میبارید بر دنیا
تو گویی با هزاران شاعرِ بیدین معاصر بود
کسی که هم زمان هم دوستم میداشت هم دشمن
ولی من کشتمش در خویشتن زیرا که شاعربود
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
کسی را در خودم کشتم که هم زندیق و کافِر بود
هم از احساس میزد حرف انگاری که شاعر بود
خودش را درپسِ آیینه پیدا کرده بود اما
تمام عمر از آیینهها رنجیده خاطر بود
هزاران لفظ جادویی و تر در آستینش داشت
به وقت شعر خود را میرساند انگار ساحر بود
هزاران بار راندم از خودم او را ولی هر بار
به هر شعری که با خود میسرودم حیّ و حاضر بود
ز دل نفرین ز لب دشنام میبارید بر دنیا
تو گویی با هزاران شاعرِ بیدین معاصر بود
کسی که هم زمان هم دوستم میداشت هم دشمن
ولی من کشتمش در خویشتن زیرا که شاعربود
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
Telegram
برفیترین آغوش
ارتباط با ادمین:
@MJalilMozaffari
@MJalilMozaffari
Forwarded from برفیترین آغوش
غزل
در عبورِ شب و روزمان هیچ
آفتابی و ماهی نماندهست
چشمه و رود و دریاچه خشکید
ردّ و عطرِ گیاهی نماندهست
شانۀ کوههامان خمیده
دوست از آشنا دلبریده
اینچنین حال وروزی که دیده؟
هیچ پشت و پناهی نماندهست
اسب رم کرد و قلعه فرو ریخت
فیل وسرباز با هم درآمیخت
کیش وماتاند خیلِ وزیران
تخت و تاجیّ وشاهی نماندهست
تاکه شب زد به هرجا شبیخون
شهر پر شد ز واگیرِ طاعون
وای...لشکرکه خفتهست درخون!
پشت سر هم سپاهی نماندهست
عشق، وقتی که دیگر نباشی!
نور ْبرخانههامان نپاشی
در شب آبی حوضِ کاشی
رقص و شورِ دو ماهی نماندهست
قصۀ باد وگرداب و دریاست
موج میکوبدت از چپ وراست
ناخدا بادبان را برافراز
ورنه بر سرکلاهی نماندهست
.
.
.
گرچه ظلمت فزاینده است و...
زنگِ آیینه زاینده است و...
لیک فردا و آینده است و...
تا سحرگاه راهی نماندهست
روزِ زیبا وسبزِ بهاری
وقتی که باریدامیدواری
دیگر از آنهمه سوز و سرما
هیچ جز روسیاهی نماندهست
بهار ١٣٩٦
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
در عبورِ شب و روزمان هیچ
آفتابی و ماهی نماندهست
چشمه و رود و دریاچه خشکید
ردّ و عطرِ گیاهی نماندهست
شانۀ کوههامان خمیده
دوست از آشنا دلبریده
اینچنین حال وروزی که دیده؟
هیچ پشت و پناهی نماندهست
اسب رم کرد و قلعه فرو ریخت
فیل وسرباز با هم درآمیخت
کیش وماتاند خیلِ وزیران
تخت و تاجیّ وشاهی نماندهست
تاکه شب زد به هرجا شبیخون
شهر پر شد ز واگیرِ طاعون
وای...لشکرکه خفتهست درخون!
پشت سر هم سپاهی نماندهست
عشق، وقتی که دیگر نباشی!
نور ْبرخانههامان نپاشی
در شب آبی حوضِ کاشی
رقص و شورِ دو ماهی نماندهست
قصۀ باد وگرداب و دریاست
موج میکوبدت از چپ وراست
ناخدا بادبان را برافراز
ورنه بر سرکلاهی نماندهست
.
.
.
گرچه ظلمت فزاینده است و...
زنگِ آیینه زاینده است و...
لیک فردا و آینده است و...
تا سحرگاه راهی نماندهست
روزِ زیبا وسبزِ بهاری
وقتی که باریدامیدواری
دیگر از آنهمه سوز و سرما
هیچ جز روسیاهی نماندهست
بهار ١٣٩٦
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
Telegram
برفیترین آغوش
ارتباط با ادمین:
@MJalilMozaffari
@MJalilMozaffari
Forwarded from برفیترین آغوش
#غزل
شرح سرگردانی بادیم در روح بیابان
روح نافرمان فریادیم در متن خیابان
با زلال چشمهها همسایهایم و نطفه بسته
در وجود شعر ما اندیشههای تُرد باران
شعر ما را جز به رنگ سرخ نتوان دید, زیرا
بسته با آلالهکارانِ بیابان عهد و پیمان
جز به نام شورِ عشق و صلح و آزادی نگفتیم
شعر ما را نه صله از شاه بود و نه امیران
"بیش از چلسال دل را دیدهبان بودیم گرچه
حال خود آیینهٔ خویشیم ای آیینهداران!"*
با بهاران عهد بستیم از ازل تا روز موعود
بگذرد از سر اگر سرمای جانسوز زمستان
کودکیهامان به رنگِ شور بود و پیرسالی
باز هم الفت گرفته با سرودِ "باز باران.
__
*چهل سال دیدهبان دل بودم.
اکنون خود آیینهٔ خویشم.
#بایزید_بسطامی
دیماه ١٤٠١
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
شرح سرگردانی بادیم در روح بیابان
روح نافرمان فریادیم در متن خیابان
با زلال چشمهها همسایهایم و نطفه بسته
در وجود شعر ما اندیشههای تُرد باران
شعر ما را جز به رنگ سرخ نتوان دید, زیرا
بسته با آلالهکارانِ بیابان عهد و پیمان
جز به نام شورِ عشق و صلح و آزادی نگفتیم
شعر ما را نه صله از شاه بود و نه امیران
"بیش از چلسال دل را دیدهبان بودیم گرچه
حال خود آیینهٔ خویشیم ای آیینهداران!"*
با بهاران عهد بستیم از ازل تا روز موعود
بگذرد از سر اگر سرمای جانسوز زمستان
کودکیهامان به رنگِ شور بود و پیرسالی
باز هم الفت گرفته با سرودِ "باز باران.
__
*چهل سال دیدهبان دل بودم.
اکنون خود آیینهٔ خویشم.
#بایزید_بسطامی
دیماه ١٤٠١
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
Telegram
برفیترین آغوش
ارتباط با ادمین:
@MJalilMozaffari
@MJalilMozaffari
Forwarded from برفیترین آغوش
#غزل
در جادهها آیا سواری باز در راه است؟
با من بگو چشمانتظاری باز در را است؟
ای عشق, ای دیوانهجان ای روح تنهایی!
ای خسته, جان بیقراری باز در راه است؟
تکثیر شد آیینه در دستان سنگی مست
با اینهمه آیینهداری باز در راه است؟
این روزهای تلخ سردرگم کسی میگفت:
"با جان خود شاید قماری باز در راه است"
در گورهای جمعی خود قرنها ماندیم
ای مرگ, آیا بیمزاری باز در راه است؟
در کوچههای تنگ نیشابور میخواند
شبگردِ پیری: "سربداری باز در راه است"؟
این سوز سرما را سر بازایستادن نیست
با من بگوآیا بهاری باز در راه است
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
در جادهها آیا سواری باز در راه است؟
با من بگو چشمانتظاری باز در را است؟
ای عشق, ای دیوانهجان ای روح تنهایی!
ای خسته, جان بیقراری باز در راه است؟
تکثیر شد آیینه در دستان سنگی مست
با اینهمه آیینهداری باز در راه است؟
این روزهای تلخ سردرگم کسی میگفت:
"با جان خود شاید قماری باز در راه است"
در گورهای جمعی خود قرنها ماندیم
ای مرگ, آیا بیمزاری باز در راه است؟
در کوچههای تنگ نیشابور میخواند
شبگردِ پیری: "سربداری باز در راه است"؟
این سوز سرما را سر بازایستادن نیست
با من بگوآیا بهاری باز در راه است
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
Telegram
برفیترین آغوش
ارتباط با ادمین:
@MJalilMozaffari
@MJalilMozaffari
Forwarded from برفیترین آغوش
#غزل
میکشد مرا با خود این جنون بیقانون
تا شبِ غزلگریه، چامههای بیمضمون
واژه واژه پیچیده در سر غزل امشب
تُرّهات جوراجور, مُهملاتِ گوناگون
واژهها جنون دارند, رنگ و بوی خون دارند
میخورد ترک بغضم در حوالی اکنون
خواب یا که بیدارم, گوییا که تب دارم
از قرونِ بیخوابی، بختکی زده بیرون
مردهرود تبدارم در خودم گرفتارم
در ارس نمیگنجد, تشنهکامی کارون
یک جهان جنون آورد, شعر تازهام امشب
میپراکند ایهام, در هوای پیرامون
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
میکشد مرا با خود این جنون بیقانون
تا شبِ غزلگریه، چامههای بیمضمون
واژه واژه پیچیده در سر غزل امشب
تُرّهات جوراجور, مُهملاتِ گوناگون
واژهها جنون دارند, رنگ و بوی خون دارند
میخورد ترک بغضم در حوالی اکنون
خواب یا که بیدارم, گوییا که تب دارم
از قرونِ بیخوابی، بختکی زده بیرون
مردهرود تبدارم در خودم گرفتارم
در ارس نمیگنجد, تشنهکامی کارون
یک جهان جنون آورد, شعر تازهام امشب
میپراکند ایهام, در هوای پیرامون
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
Telegram
برفیترین آغوش
ارتباط با ادمین:
@MJalilMozaffari
@MJalilMozaffari
#غزل
بر شیشه میرقصید روح عنکبوتی مرده شب تا صبح
لرزید قلبم مثل برگِ زردِ بارانخورده شب تا صبح
بسیاریِ نومیدواریهایمان را هیچکس حتی
بر گورِ دسته جمعیِ امیدها نشمرده شب تا صبح
در وهمناکی سکوتِ سردِ گورستان عمر خود
نعشِ جوانیهای خود را میکشم بر گُرده شب تا صبح
همداستانم با مرورِ شعرهایم که نخواندیشان
با شعرِ در زهدانِ ذهنِ شاعران مرده شب تا صبح
انبوهیِ آن خاطراتِ کهنه در دنیای نومیدم
یادِ ترا تا ناکجاهای بعیدی برده شب تا صبح
پسکوچههای تیره و تنگ غزلهای قدیمم را
میزد قدم با سایۀ خود شاعری افسرده شب تا صبح
بهمن 1402
#محمدجلیل_مظفری
لینک پیوستن به کانال :
─┅═༅𖣔𖣔༅═┅─
https://t.me/art_group_fakher
─┅═༅𖣔𖣔༅═┅─
بر شیشه میرقصید روح عنکبوتی مرده شب تا صبح
لرزید قلبم مثل برگِ زردِ بارانخورده شب تا صبح
بسیاریِ نومیدواریهایمان را هیچکس حتی
بر گورِ دسته جمعیِ امیدها نشمرده شب تا صبح
در وهمناکی سکوتِ سردِ گورستان عمر خود
نعشِ جوانیهای خود را میکشم بر گُرده شب تا صبح
همداستانم با مرورِ شعرهایم که نخواندیشان
با شعرِ در زهدانِ ذهنِ شاعران مرده شب تا صبح
انبوهیِ آن خاطراتِ کهنه در دنیای نومیدم
یادِ ترا تا ناکجاهای بعیدی برده شب تا صبح
پسکوچههای تیره و تنگ غزلهای قدیمم را
میزد قدم با سایۀ خود شاعری افسرده شب تا صبح
بهمن 1402
#محمدجلیل_مظفری
لینک پیوستن به کانال :
─┅═༅𖣔𖣔༅═┅─
https://t.me/art_group_fakher
─┅═༅𖣔𖣔༅═┅─
Forwarded from برفیترین آغوش
#غزل
بر شیشه میرقصید روح عنکبوتی مرده شب تا صبح
لرزید قلبم مثل برگِ زردِ بارانخورده شب تا صبح
بسیاریِ نومیدواریهایمان را هیچکس حتی
بر گورِ دسته جمعیِ امیدها نشمرده شب تا صبح
در وهمناکی سکوتِ سردِ گورستان عمر خود
نعشِ جوانیهای خود را میکشم بر گُرده شب تا صبح
همداستانم با مرورِ شعرهایم که نخواندیشان
با شعرِ در زهدانِ ذهنِ شاعران مرده شب تا صبح
انبوهیِ آن خاطراتِ کهنه در دنیای نومیدم
یادِ ترا تا ناکجاهای بعیدی برده شب تا صبح
پسکوچههای تیره و تنگ غزلهای قدیمم را
میزد قدم با سایۀ خود شاعری افسرده شب تا صبح
بهمن 1402
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
بر شیشه میرقصید روح عنکبوتی مرده شب تا صبح
لرزید قلبم مثل برگِ زردِ بارانخورده شب تا صبح
بسیاریِ نومیدواریهایمان را هیچکس حتی
بر گورِ دسته جمعیِ امیدها نشمرده شب تا صبح
در وهمناکی سکوتِ سردِ گورستان عمر خود
نعشِ جوانیهای خود را میکشم بر گُرده شب تا صبح
همداستانم با مرورِ شعرهایم که نخواندیشان
با شعرِ در زهدانِ ذهنِ شاعران مرده شب تا صبح
انبوهیِ آن خاطراتِ کهنه در دنیای نومیدم
یادِ ترا تا ناکجاهای بعیدی برده شب تا صبح
پسکوچههای تیره و تنگ غزلهای قدیمم را
میزد قدم با سایۀ خود شاعری افسرده شب تا صبح
بهمن 1402
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
Telegram
برفیترین آغوش
ارتباط با ادمین:
@MJalilMozaffari
@MJalilMozaffari
Forwarded from برفیترین آغوش
#غزل
آسمان سرشار بود از ابر من از درد
لاله میپژمزد از حسرت، چمن از درد
برکهای در خود فرو میرفت از اندوه
ماه حل میشد در آغوشِ لجن از درد
پشتِ انبوهِ درختان در شبی گمراه
مرد از رسواییاش رقصید زن از درد
سایهای بر دوشِ خود میبرد نعشش را
گورکن نالید از وحشت، کفن از درد
در گذر از سایهروشنهای یک تکفیر
من به خود میپیچم از غربت، وطن از درد
اسفند 1403
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
آسمان سرشار بود از ابر من از درد
لاله میپژمزد از حسرت، چمن از درد
برکهای در خود فرو میرفت از اندوه
ماه حل میشد در آغوشِ لجن از درد
پشتِ انبوهِ درختان در شبی گمراه
مرد از رسواییاش رقصید زن از درد
سایهای بر دوشِ خود میبرد نعشش را
گورکن نالید از وحشت، کفن از درد
در گذر از سایهروشنهای یک تکفیر
من به خود میپیچم از غربت، وطن از درد
اسفند 1403
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh
Telegram
برفیترین آغوش
ارتباط با ادمین:
@MJalilMozaffari
@MJalilMozaffari