"Человек — это тайна. Её надо разгадывать, и если будешь разгадывать всю жизнь, то не говори, что потерял время."
«انسان یک معماست. باید آن را حل کرد، و اگر تمام عمر را صرف این کار کنی، نگو که وقتت را تلف کردهای.»
«انسان یک معماست. باید آن را حل کرد، و اگر تمام عمر را صرف این کار کنی، نگو که وقتت را تلف کردهای.»
❤32
Всю жизнь я верил, что завтра начнётся новая жизнь."
«تمام عمرم باور داشتم که فردا زندگی جدیدی آغاز خواهد شد.»
«تمام عمرم باور داشتم که فردا زندگی جدیدی آغاز خواهد شد.»
❤37
"Era hermosa y ni siquiera sabía que lo era."
«زیبا بود و حتی نمیدانست که زیباست»
«زیبا بود و حتی نمیدانست که زیباست»
❤34
Ordené la casa, ahora lo único desordenado soy yo."
"خانه را مرتب کردم، حالا تنها چیزی که اینجا بههم ریخته است، منم."
"خانه را مرتب کردم، حالا تنها چیزی که اینجا بههم ریخته است، منم."
❤33
"Podrán cortar todas las flores, pero no podrán detener la primavera."
"آنها میتوانند همهی گلها را قطع کنند، اما نمیتوانند از آمدن بهار جلوگیری کنند."
"آنها میتوانند همهی گلها را قطع کنند، اما نمیتوانند از آمدن بهار جلوگیری کنند."
❤29
«Вообще, кажется, что он выражает лицом: "Сейчас я скажу мудрую и глубокую мысль". Но он не такой, как мы, когда говорим что-то ради показухи. Нет, видно, что он сам искренне верит в свои слова, дорожит ими и думает, что вы тоже уважаете его мнение так же, как он сам. Ах, эта честность! Именно благодаря ей они и побеждают. И как же приятна была честность этой девушки...»
"اصلا انگار دارد با قیافهاش میگوید: الان میخواهم جمله ای حکیمانه و تاثیرگذار بگویم مثل ما هم نیست که حرفش از سر خودنمایی باشد . بلکه به چشم میبینی که خودش هم به آن ایمان دارد و برایش ارزش قایل است و فکر میکند شما هم درست مثل خودش نظرش را محترم میشمارید .
ای امان از صداقت !
با همین هم بازی را میبرد . و چقدر صداقت این دختر دلنشین بود."
"اصلا انگار دارد با قیافهاش میگوید: الان میخواهم جمله ای حکیمانه و تاثیرگذار بگویم مثل ما هم نیست که حرفش از سر خودنمایی باشد . بلکه به چشم میبینی که خودش هم به آن ایمان دارد و برایش ارزش قایل است و فکر میکند شما هم درست مثل خودش نظرش را محترم میشمارید .
ای امان از صداقت !
با همین هم بازی را میبرد . و چقدر صداقت این دختر دلنشین بود."
❤23
❤27
شاید در آن زمان ها او برنده بود و حالا بازنده شده بود ، چون آن روزها درست شبیه به یک برنده رفتار میکرد و حالا هم درست شبیه به یک بازنده شده بود.
اما سوال اصلی اینجاست که او در کدام بازی برنده شده بود و حالا در کدام بازی احساس باخت میکرد ؟؟
اصلا محل این مسابقه کجا بود ؟
زمانش کی بود ؟
و رقیب پیروز او الان داشت چه کار میکرد ؟
جواب تمام این سوالات چهارچوب کوچکی به نام مغزش بود.
او در ذهنش شکسته بود و حالا من، چطور میتوانستم او را از دست خودش نجات دهم؟
متن از داستان : #به_زودی
اما سوال اصلی اینجاست که او در کدام بازی برنده شده بود و حالا در کدام بازی احساس باخت میکرد ؟؟
اصلا محل این مسابقه کجا بود ؟
زمانش کی بود ؟
و رقیب پیروز او الان داشت چه کار میکرد ؟
جواب تمام این سوالات چهارچوب کوچکی به نام مغزش بود.
او در ذهنش شکسته بود و حالا من، چطور میتوانستم او را از دست خودش نجات دهم؟
متن از داستان : #به_زودی
❤26
"او به من نگاه میکرد ، برای من میرقصید ، به صورتم میخندید و من را اغوا میکرد ، اما مال من نبود...
او نمایشی بازی میکرد و من بی اختیار عاشق این اغواگری شده بودم اما وقتی نمایش تمام میشد ، شخص دیگری به دنبالش میآمد و او را با خود میبُرد. کسی که او هرگز خودش را برایش دلبرانه جلوه نمیداد ، کسی که از خنده های موزیانه ی او هیچ چیز نمیدانست ، کسی که شاید هیچوقت برایش نمیرقصید اما او را داشت ...
کسی که به دنبال او میآمد ، هرگز مثل من او را دوست نداشت اما، حتما او را بهتر از من میشناخت..."
متن از داستان : #به_زودی
نویسنده : #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
او نمایشی بازی میکرد و من بی اختیار عاشق این اغواگری شده بودم اما وقتی نمایش تمام میشد ، شخص دیگری به دنبالش میآمد و او را با خود میبُرد. کسی که او هرگز خودش را برایش دلبرانه جلوه نمیداد ، کسی که از خنده های موزیانه ی او هیچ چیز نمیدانست ، کسی که شاید هیچوقت برایش نمیرقصید اما او را داشت ...
کسی که به دنبال او میآمد ، هرگز مثل من او را دوست نداشت اما، حتما او را بهتر از من میشناخت..."
متن از داستان : #به_زودی
نویسنده : #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤36
پشت هر رفتار پیامی هست که باید شنیده بشه .
❤53
“If you bring forth what is within you, what you have will save you,”
«اگر آنچه در درون داری آشکار کنی، تو را نجات میدهد.»
https://t.me/ardalanjavaheri
«اگر آنچه در درون داری آشکار کنی، تو را نجات میدهد.»
https://t.me/ardalanjavaheri
❤20
تعلل میکنم، شبیه کسی که دلش نمیخواهد از خانهی مادربزرگ بیرون برود. میمانم، منتظر، و شبیه به کسی که راه را بلد نیست، بیهدف به نقطهای خیره میشوم. هر از گاهی، وقتی چشمان مضطربم را به سوی تو برمیگردانم، بیدلیل لبخند مضحکی میزنم؛ انگار خودم هم باورم شده که گم شدهام!
تعلل میکنم، در هر دیداری که با تو دارم. مدام منتظرم تا سخنی را که از آن گریزانم، از دهان تو بشنوم. گرچه باید اعتراف کنم مدام با خودم درگیرم که مبادا تو زودتر از من بگویی: "لازم است بروی." اما باز هم تعلل میکنم، و باز، مثل کودکان معصومی که خود از شیطنتشان آگاهاند، مظلوم میشوم.
البته باید اعتراف کنم که من هم، شبیه به آن کودکان خردسال، تظاهر به مظلومیت میکنم؛ و مثل آنها، در حالی که نمیدانم دقیقاً باید چه کاری انجام بدهم، خوب میدانم چه کارهایی را انجام ندادهام؛ و حالا، باید برای آن تعللها تنبیه شوم.
اما چه کنم عزیزکم؟ من باز هم در رفتن از کنار تو تعلل میکنم. در تصمیمهایی که میدانم بالاخره باید بگیرم، تصمیمهایی که گرفتنشان به همان اندازه سخت است که ماندن اینجا جانم را از تن بیرون میکشد. ولی دوست دارم حتی اگر تنها یک دقیقه بیشتر بتوانم در کنار تو بمانم، از همان یک دقیقه به اندازهی یک عمر استفاده کنم.
شاید در نامه، حرفهای من زیبا به نظر برسند، اما در دنیای واقعی من ساکتم و نمیتوانم به تو بگویم که در این تعلل، چه مقدار عشق نهفته است. نمیتوانم بگویم وقتی آدمها خود را به نادانی میزنند، ممکن است عاشق باشند. وقتی ساعت رفتن را گم میکنند، وقتی بیجا حرف میزنند، یا مدام دست و پایشان را گم میکنند، چقدر ممکن است غرق در عشق باشند.
کاش میتوانستم به تو بگویم که آدمها چقدر میتوانند در خجالتزدگی و پریشانی عاشق باشند؛ و صد البته، با اینکه میدانند باید بروند، باز تعلل کنند.
من هم تعلل میکنم، شبیه کسی که نمیخواهد از خانهی مادربزرگ بیرون برود؛ شبیه تیم فوتبالی که عقب باشد و تمام امیدش به همین وقتهای اضافه باشد. تعلل میکنم، شاید در واپسین لحظات این عشق، اتفاقی بیفتد تا این مسابقهی تمام شده، تمام نشود...
#اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
تعلل میکنم، در هر دیداری که با تو دارم. مدام منتظرم تا سخنی را که از آن گریزانم، از دهان تو بشنوم. گرچه باید اعتراف کنم مدام با خودم درگیرم که مبادا تو زودتر از من بگویی: "لازم است بروی." اما باز هم تعلل میکنم، و باز، مثل کودکان معصومی که خود از شیطنتشان آگاهاند، مظلوم میشوم.
البته باید اعتراف کنم که من هم، شبیه به آن کودکان خردسال، تظاهر به مظلومیت میکنم؛ و مثل آنها، در حالی که نمیدانم دقیقاً باید چه کاری انجام بدهم، خوب میدانم چه کارهایی را انجام ندادهام؛ و حالا، باید برای آن تعللها تنبیه شوم.
اما چه کنم عزیزکم؟ من باز هم در رفتن از کنار تو تعلل میکنم. در تصمیمهایی که میدانم بالاخره باید بگیرم، تصمیمهایی که گرفتنشان به همان اندازه سخت است که ماندن اینجا جانم را از تن بیرون میکشد. ولی دوست دارم حتی اگر تنها یک دقیقه بیشتر بتوانم در کنار تو بمانم، از همان یک دقیقه به اندازهی یک عمر استفاده کنم.
شاید در نامه، حرفهای من زیبا به نظر برسند، اما در دنیای واقعی من ساکتم و نمیتوانم به تو بگویم که در این تعلل، چه مقدار عشق نهفته است. نمیتوانم بگویم وقتی آدمها خود را به نادانی میزنند، ممکن است عاشق باشند. وقتی ساعت رفتن را گم میکنند، وقتی بیجا حرف میزنند، یا مدام دست و پایشان را گم میکنند، چقدر ممکن است غرق در عشق باشند.
کاش میتوانستم به تو بگویم که آدمها چقدر میتوانند در خجالتزدگی و پریشانی عاشق باشند؛ و صد البته، با اینکه میدانند باید بروند، باز تعلل کنند.
من هم تعلل میکنم، شبیه کسی که نمیخواهد از خانهی مادربزرگ بیرون برود؛ شبیه تیم فوتبالی که عقب باشد و تمام امیدش به همین وقتهای اضافه باشد. تعلل میکنم، شاید در واپسین لحظات این عشق، اتفاقی بیفتد تا این مسابقهی تمام شده، تمام نشود...
#اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤27
فعلاً نمیتوانم ، چون اضطراب دارم ؛ از آن اضطرابهایی که آدم فکر میکند شاید بشود ، شاید نشود. به قول دکترها ، این استرسها باعث ترشح دوپامین میشوند. دوپامین از هورمونهای پاداش است ؛ البته بیشتر با پیشبینی پاداش ارتباط دارد تا خودِ لذت.
این یعنی من مضطربم ، و احتمالاً ذهنم گاهی تصورات خوبی از این بلاتکلیفی میسازد. تصوراتی که شاید من را آلودهی همین حال کردهاند. گرچه شاید کمتر به لذت رسیدن رسیده باشم ، اما به «رسیدن» خوب فکر کردهام؛ و همین، حالم را در لحظه بهتر و در درازمدت بدتر کرده است.
امروز هوا خیلی خوب بود—احتمالاً چون اوایل بهار است. کلاً در سال ، همین چند روز هوا اینقدر خوب است ؛ درست مثل آدمها ، که فقط چند روز یا چند سال با هم خوباند. شبیه روزگار ، که برای هر کسی فقط مدتی خوب میگذرد و باقی سالها در انتظار برگشتن همان روزگار سپری میشوند.
کاش دو نسخه از من وجود داشت: یکی که با بهار سرمست باشد ، و دیگری که بنشیند در ظلمت و غصه بخورد که «ای کاش گرهها باز شوند». اما خب ، من دو نسخه ندارم؛ در همین یک نفر باید دوبار زندگی کنم. در همین یک ساعتِ عصر باید هر دو جا باشم ؛ مثلاً باید سرمستانه غصه بخورم ، و برای نزدیک کردن این دو حالت، پیش خودم تصور کنم که همهچیز روبهراه میشود.
گرچه باید از این حال دربیایم و پاهایم را از روی ابرها به زمین برگردانم ، ولی فعلاً نمیتوانم ، چون اضطراب دارم ؛ از آن اضطرابهایی که آدم فکر میکند شاید بشود ، شاید نشود...
#اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
این یعنی من مضطربم ، و احتمالاً ذهنم گاهی تصورات خوبی از این بلاتکلیفی میسازد. تصوراتی که شاید من را آلودهی همین حال کردهاند. گرچه شاید کمتر به لذت رسیدن رسیده باشم ، اما به «رسیدن» خوب فکر کردهام؛ و همین، حالم را در لحظه بهتر و در درازمدت بدتر کرده است.
امروز هوا خیلی خوب بود—احتمالاً چون اوایل بهار است. کلاً در سال ، همین چند روز هوا اینقدر خوب است ؛ درست مثل آدمها ، که فقط چند روز یا چند سال با هم خوباند. شبیه روزگار ، که برای هر کسی فقط مدتی خوب میگذرد و باقی سالها در انتظار برگشتن همان روزگار سپری میشوند.
کاش دو نسخه از من وجود داشت: یکی که با بهار سرمست باشد ، و دیگری که بنشیند در ظلمت و غصه بخورد که «ای کاش گرهها باز شوند». اما خب ، من دو نسخه ندارم؛ در همین یک نفر باید دوبار زندگی کنم. در همین یک ساعتِ عصر باید هر دو جا باشم ؛ مثلاً باید سرمستانه غصه بخورم ، و برای نزدیک کردن این دو حالت، پیش خودم تصور کنم که همهچیز روبهراه میشود.
گرچه باید از این حال دربیایم و پاهایم را از روی ابرها به زمین برگردانم ، ولی فعلاً نمیتوانم ، چون اضطراب دارم ؛ از آن اضطرابهایی که آدم فکر میکند شاید بشود ، شاید نشود...
#اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤36
عشق یک جا نمیماند، درست مثل گیاه رونده بزرگ میشود، دورت میپیچد و هر روز کمتر از روز قبل راضی ات میکند.
تو نیز مجبور میشوی با آن همراه باشی، تا میفهمی برای رسیدن به آن معنویتِ عشق که روح ات را جلا میدهد، باید از مرز تن بگذری...!
جایی شبیه به تهِ یک دروغ که دستت برای همه رو میشود.
ولی در دل تو چیزی است که ثابت میکرد دروغی جز صداقت وجود ندارد!
معنویت از مادیات میگذرد، این یک راه یک طرفه خواهد بود،
عشق برای پرواز به بدن نیاز دارد و بدن برای ماندن به عشق..
متن از داستان: #برگشتن
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
تو نیز مجبور میشوی با آن همراه باشی، تا میفهمی برای رسیدن به آن معنویتِ عشق که روح ات را جلا میدهد، باید از مرز تن بگذری...!
جایی شبیه به تهِ یک دروغ که دستت برای همه رو میشود.
ولی در دل تو چیزی است که ثابت میکرد دروغی جز صداقت وجود ندارد!
معنویت از مادیات میگذرد، این یک راه یک طرفه خواهد بود،
عشق برای پرواز به بدن نیاز دارد و بدن برای ماندن به عشق..
متن از داستان: #برگشتن
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤30
سنم بالا رفته است.
این را از موهای سفیدشدهام نمیفهمم، این را بیحوصلگیهایم به من میگویند.
سنم بالا رفته و این را از پاهای سستشدهام نمیفهمم، بلکه این را احساسِ سختشدهام به من میگوید.
سنم بالا رفته چون دیگر انتخاب میکنم کی و کجا باشم. از قبلِ هر قرار میدانم کی بازخواهم گشت. حالا بیپروا کاری را نمیکنم و خیلی با احتیاط به آدمها نزدیک میشوم.
حالا وقتی دستِ دو عاشق را در دستِ هم در خیابان میبینم، با خودم میگویم: «کاش با هم بمانند.» دیگر فکر نمیکنم عشقها لزوماً به سرانجام میرسند.
حالا وقتی کسی خیلی مادرش را دوست دارد، بیشتر از اینکه فکر کنم چقدر آدم خوبیست، دلم برایش میسوزد...
حالا وقتی میخواهم از خیابان بگذرم، میدانم ماشینها قبل از رسیدن به من سرعتشان را کم خواهند کرد.
حالا وقتی کتابی میخوانم، دیگر آن را به کسی پیشنهاد نمیکنم.
صدای رعد و برق دیگر مرا نمیترساند، و راستش برای ترسِ کسی هم اعتباری قائل نیستم.
حالا وقتی به مشکلی برمیخورم، میدانم دیر یا زود حل میشود و دیگر خودم را برای هر اشتباه کوچک یا بزرگی شماتت نمیکنم.
حالا توانم در مدیریتِ احساسات خیلی بیشتر از قبل شده است. چند سالیست که دیگر نمیگذارم کسی برایم تعیینتکلیف کند.
راستش دیگر به درست و غلط اهمیت نمیدهم. سر خاک پدرم نمیروم و میدانم اگر زنده بود، احتمالاً با او نیز حرف نمیزدم...
نمیخواهم با مد روز همراه باشم و بهجای لباسهای جدید، فقط سعی میکنم شبیه پیرمردها لباس نپوشم.
هنوز میخواهم به دورهی خودم وفادار باشم و ورزشکاران قدیمی را بیشتر از این جوانها دوست دارم.
میبینی چقدر پیر شدهام؟ حالا شبیه میانسالهایی هستم که هنوز به خودشان نرسیدهاند.
فکر میکنم کاش دوربینی تمام من را ضبط میکرد.
البته اشتباهاتم را همه دیدهاند،
اما قابی از زیباییِ نور آباژور خانه هست که کتابهای مورد علاقهام را زیر آن روشن میکند و هیچکس این صحنه را نمیبیند.
آینهای دارم که هر روز نشان میدهد چرا تارهای سفید بین ریشهایم رشد کرده است،
و این داستانها را نیز کسی نمیداند.
من آدم وفاداری هستم؛ به خیلی از چیزهایی که دیگر نیستند.
آدمهایی که یا عوض شدهاند، یا دستکم دیگر اینجا نیستند.
آدمهایی که از اینجا به دنبال آرزوهایشان کوچ کردهاند، و انگار آرزوهایشان هم پیش از آنها به مکانی نامعلوم رفتهاند
تا حالا در غربت، مثل من، جلوی هیچ دوربینی بیحوصله باشند.
من به همهی آنها نیز وفادارم، و این وفاداری نیز دیده نمیشود.
فکر نمیکنم آدمی فقط با استخوانهای متراکم یا تار موهای سفید پیر شود.
آدمی با خُلقاش پیر میشود:
از نور فرار میکند،
در جشنها محکم دست میزند،
بقیه را نصیحت میکند،
خودش را آرام میکند،
خاطراتش را قُلُو میکند،
موسیقیِ بیکلام گوش میدهد،
قیمت دلار را نمیپرسد،
تیشرتهای طرحدار نمیپوشد،
همسایهای که سگ دارد را قضاوت میکند،
و در اوجِ بیحوصلگی مینویسد:
سنم بالا رفته است.
این را از موهای سفیدشدهام نمیفهمم،
این را بیحوصلگیهایم به من میگویند...
#اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
این را از موهای سفیدشدهام نمیفهمم، این را بیحوصلگیهایم به من میگویند.
سنم بالا رفته و این را از پاهای سستشدهام نمیفهمم، بلکه این را احساسِ سختشدهام به من میگوید.
سنم بالا رفته چون دیگر انتخاب میکنم کی و کجا باشم. از قبلِ هر قرار میدانم کی بازخواهم گشت. حالا بیپروا کاری را نمیکنم و خیلی با احتیاط به آدمها نزدیک میشوم.
حالا وقتی دستِ دو عاشق را در دستِ هم در خیابان میبینم، با خودم میگویم: «کاش با هم بمانند.» دیگر فکر نمیکنم عشقها لزوماً به سرانجام میرسند.
حالا وقتی کسی خیلی مادرش را دوست دارد، بیشتر از اینکه فکر کنم چقدر آدم خوبیست، دلم برایش میسوزد...
حالا وقتی میخواهم از خیابان بگذرم، میدانم ماشینها قبل از رسیدن به من سرعتشان را کم خواهند کرد.
حالا وقتی کتابی میخوانم، دیگر آن را به کسی پیشنهاد نمیکنم.
صدای رعد و برق دیگر مرا نمیترساند، و راستش برای ترسِ کسی هم اعتباری قائل نیستم.
حالا وقتی به مشکلی برمیخورم، میدانم دیر یا زود حل میشود و دیگر خودم را برای هر اشتباه کوچک یا بزرگی شماتت نمیکنم.
حالا توانم در مدیریتِ احساسات خیلی بیشتر از قبل شده است. چند سالیست که دیگر نمیگذارم کسی برایم تعیینتکلیف کند.
راستش دیگر به درست و غلط اهمیت نمیدهم. سر خاک پدرم نمیروم و میدانم اگر زنده بود، احتمالاً با او نیز حرف نمیزدم...
نمیخواهم با مد روز همراه باشم و بهجای لباسهای جدید، فقط سعی میکنم شبیه پیرمردها لباس نپوشم.
هنوز میخواهم به دورهی خودم وفادار باشم و ورزشکاران قدیمی را بیشتر از این جوانها دوست دارم.
میبینی چقدر پیر شدهام؟ حالا شبیه میانسالهایی هستم که هنوز به خودشان نرسیدهاند.
فکر میکنم کاش دوربینی تمام من را ضبط میکرد.
البته اشتباهاتم را همه دیدهاند،
اما قابی از زیباییِ نور آباژور خانه هست که کتابهای مورد علاقهام را زیر آن روشن میکند و هیچکس این صحنه را نمیبیند.
آینهای دارم که هر روز نشان میدهد چرا تارهای سفید بین ریشهایم رشد کرده است،
و این داستانها را نیز کسی نمیداند.
من آدم وفاداری هستم؛ به خیلی از چیزهایی که دیگر نیستند.
آدمهایی که یا عوض شدهاند، یا دستکم دیگر اینجا نیستند.
آدمهایی که از اینجا به دنبال آرزوهایشان کوچ کردهاند، و انگار آرزوهایشان هم پیش از آنها به مکانی نامعلوم رفتهاند
تا حالا در غربت، مثل من، جلوی هیچ دوربینی بیحوصله باشند.
من به همهی آنها نیز وفادارم، و این وفاداری نیز دیده نمیشود.
فکر نمیکنم آدمی فقط با استخوانهای متراکم یا تار موهای سفید پیر شود.
آدمی با خُلقاش پیر میشود:
از نور فرار میکند،
در جشنها محکم دست میزند،
بقیه را نصیحت میکند،
خودش را آرام میکند،
خاطراتش را قُلُو میکند،
موسیقیِ بیکلام گوش میدهد،
قیمت دلار را نمیپرسد،
تیشرتهای طرحدار نمیپوشد،
همسایهای که سگ دارد را قضاوت میکند،
و در اوجِ بیحوصلگی مینویسد:
سنم بالا رفته است.
این را از موهای سفیدشدهام نمیفهمم،
این را بیحوصلگیهایم به من میگویند...
#اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤49
«او مردی بالغ بود که مثل کودکی بی پناه در دنیا رها شده بود ...»
متن از داستان: #به_زودی
https://t.me/ardalanjavaheri
متن از داستان: #به_زودی
https://t.me/ardalanjavaheri
❤25
از آن مردهایی بود که از صبح تا شب کار میکرد. ولی حتی شبها، وقتی چشمانش از شدت خستگی ریز شده بودند و بیصبرانه منتظر بود شامش را تمام کند و بخوابد، در جواب سر تکان دادن من، موذبانه لبخند میزد و دستش را بالا میآورد.
این دست تکان دادن به همین جا ختم نمیشد؛ او نمیتوانست به همسرش «نه» بگوید، نمیتوانست نا رضایتی صاحب کارش را ببیند، نمیتوانست کاری را نیمه تمام رها کند.
و این درست مثل دستور پخت یک غذا، قدم به قدم، او را به سوی مرگ میبرد.
من باور دارم وقتی فرشتهی مرگ را میدید ، باز هم لبخند میزد، دستی تکان میداد، و باز هم نمیتوانست برای خودش بجنگد...
متن از داستان: #به_زودی
https://t.me/ardalanjavaheri
این دست تکان دادن به همین جا ختم نمیشد؛ او نمیتوانست به همسرش «نه» بگوید، نمیتوانست نا رضایتی صاحب کارش را ببیند، نمیتوانست کاری را نیمه تمام رها کند.
و این درست مثل دستور پخت یک غذا، قدم به قدم، او را به سوی مرگ میبرد.
من باور دارم وقتی فرشتهی مرگ را میدید ، باز هم لبخند میزد، دستی تکان میداد، و باز هم نمیتوانست برای خودش بجنگد...
متن از داستان: #به_زودی
https://t.me/ardalanjavaheri
❤33
دید که پدر بر زانو روی زمین نشسته است. یک دستش را بر صلیبِ آویخته از گردنش نهاده و دست دیگر را بهسوی آسمان دراز کرده است.
سرش را کج کرد؛ انگار میخواست بفهمد دستان پدر دقیقاً چه نقطهای را هدف گرفتهاند، سرش را به سمت آسمان چرخاند و به آسمان نگریست، لحظهای لبهایش را بههم فشرد و به پدر گفت:
ـ آیا قرار است کسی دیگر بهجای ما تلاش کند، پدر؟
آیا حالا کسی دیگر تاوان اشتباهات مرا میپردازد؟
اصلاً، آیا در این دنیا تخفیفی برای اشتباهات ما آدمها وجود دارد؟
در انتظار چه کسی دست به آسمان بلند کردهاید؟
اگر بگویم در خانهای که به درش میکوبید، کسی نیست، از من دلخور میشوید؟
ما همه باید خودمان برویم، زجر بکشیم، و در نهایت، خودمان برای خودمان کاری کنیم. باید تاوان بدهیم، گاهی هم لذت ببریم.
آیا اصلاً از حرفهایم چیزی میفهمید؟
آیا صدایم را دارید، یا این کلمات آنقدر با سالها باور شما بیگانهاند که ترجیح میدهید هر روز درِ خانهای را بکوبید که هیچکس در آن نیست، اما هرگز حاضر نیستید کاری برای خودتان بکنید؟...
پدر همچنان خاموش، با چشمانی بسته دعا میکرد. صدای کانلو را بهخوبی میشنید، اما هیچ نشانی در چهرهاش پدیدار نمیشد.
کانلو ادامه داد:
ـ پدر، میدانید؟ خدا برایم درست شبیه پدرم است. پدر واقعیام را میگویم. همیشه فکر میکنم اگر او هم حالا بود و مرا در این حال میدید، حتماً کمکم میکرد. شک ندارم سرم را در آغوش گرمش میفشرد و در گوشم آرام میگفت: «دیگر لازم نیست نگران باشی، من همهچیز را درست میکنم.»
این همان احساسیست که به خدا هم دارم. اگر خدا واقعاً به آن شکل که میگفتند وجود داشت، حتماً حالا که دستتان را بهسویش دراز کردهاید، دستتان را میگرفت و در گوشتان زمزمه میکرد: «همهچیز درست میشود.»
حتماً پاداش اینهمه سال خدمتتان به کلیسا را میداد، یا دستکم دل مؤمنان را گرم میکرد.
همهی اینها ممکن بود اتفاق بیفتد... اگر خدا واقعاً بود.
میدانید پدر؟ خانهای که به درش میزنید، اگر صاحبخانهای داشت، بیشک شما را به صرف شام، یا دستکم نوشیدنی دعوت میکرد. حتی در بدترین حالت، در را باز میکرد و اگر حوصله نداشت، از پشت در صدا میزد: «فردا بیا، من اینجا هستم...»
اما این خدایی که سالها وعدهاش را به من و شما دادهاند، آنگونه که فکر میکردیم، وجود ندارد...
پدر چشمانش را باز کرد و گفت: ـ بنشین کانلو...
سپس، آرام و بیآنکه در چشمان او بنگرد، گفت:
ـ من قصد ندارم حرفهایت را تکذیب کنم، فرزندم. برای خداوند مهم نیست که ما چگونه دربارهاش میاندیشیم؛ او همیشه خوب است و همیشه ما را دوست دارد.
میفهمم در شرایط سختی هستی و نمیتوانی حضورش را احساس کنی. و بله، تو راست میگویی: هیچکس نمیتواند بهجای ما زجر بکشد. اما حضور خداوند میتواند این مسیر را هموارتر کند.
دستهای او، حتی اگر دیده نشوند، هزاران خطر را از مسیر تو دور میکنند؛ خطرهایی که هرگز نخواهی دید، چون هیچگاه اتفاق نخواهند افتاد.
دست خدا و ارادهاش تو را به درِ این کلیسا بازگردانده است. او تو را صدا زده، و این صدا در جهان پیچیده، حتی اگر هیچکس آن را نشنیده باشد. همین صدا تو را به سوی ما، و شاید به سوی خودت کشانده است...
خدا به همهچیز آگاه است. شاید زبان عشقش با تو فرق دارد، اما بیشک تو را دوست دارد.
تو نیز صدای او را خواهی شنید؛ فقط کافیست در مسیر بمانی، فرزندم.
در راه خدا بودن یعنی انسان بهتری شدن.
برای خداوند، موفقیت تو مهم نیست؛ آنچه ارزش دارد، ماندن در مسیر است.
وگرنه ما همه میدانیم: نمیشود همیشه خوب بود، نمیشود همیشه خندید، نمیشود همیشه به همه کمک کرد، یا همیشه همه را بخشید.
اما نباید ناامید شد. باید ماند و دوباره جنگید. هر روز جنگید و هر روز پیش رفت.
وقتی موجی تو را عقب میراند، با تلاشی دوباره، به جلو برو.
این جنگ از تو، «تو»یی تازه خواهد ساخت، فرزندم.
و در نقطهای از این مسیر ـ شبی از شبهای گریه، یا روزی در میان دردها، جای در بین ساعتهای پوچی، یا کنار نیمکتی خالی در پارک ـ خدا نزد تو خواهد آمد.
اینبار او درِ خانهی تو را خواهد زد و دستت را خواهد گرفت، تا در خانهاش اندکی بیاسایی و آرام شوی.
وقتی خدا بهسوی تو بیاید، حتی لازم نیست مثل پدرت در گوشت زمزمه کند که «همهچیز درست میشود»، چون همان لحظه، همهچیز درست است.
اما، کانلو... باید ماند و تلاش کرد، حتی اگر این ملاقات، سالها طول بکشد...
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
سرش را کج کرد؛ انگار میخواست بفهمد دستان پدر دقیقاً چه نقطهای را هدف گرفتهاند، سرش را به سمت آسمان چرخاند و به آسمان نگریست، لحظهای لبهایش را بههم فشرد و به پدر گفت:
ـ آیا قرار است کسی دیگر بهجای ما تلاش کند، پدر؟
آیا حالا کسی دیگر تاوان اشتباهات مرا میپردازد؟
اصلاً، آیا در این دنیا تخفیفی برای اشتباهات ما آدمها وجود دارد؟
در انتظار چه کسی دست به آسمان بلند کردهاید؟
اگر بگویم در خانهای که به درش میکوبید، کسی نیست، از من دلخور میشوید؟
ما همه باید خودمان برویم، زجر بکشیم، و در نهایت، خودمان برای خودمان کاری کنیم. باید تاوان بدهیم، گاهی هم لذت ببریم.
آیا اصلاً از حرفهایم چیزی میفهمید؟
آیا صدایم را دارید، یا این کلمات آنقدر با سالها باور شما بیگانهاند که ترجیح میدهید هر روز درِ خانهای را بکوبید که هیچکس در آن نیست، اما هرگز حاضر نیستید کاری برای خودتان بکنید؟...
پدر همچنان خاموش، با چشمانی بسته دعا میکرد. صدای کانلو را بهخوبی میشنید، اما هیچ نشانی در چهرهاش پدیدار نمیشد.
کانلو ادامه داد:
ـ پدر، میدانید؟ خدا برایم درست شبیه پدرم است. پدر واقعیام را میگویم. همیشه فکر میکنم اگر او هم حالا بود و مرا در این حال میدید، حتماً کمکم میکرد. شک ندارم سرم را در آغوش گرمش میفشرد و در گوشم آرام میگفت: «دیگر لازم نیست نگران باشی، من همهچیز را درست میکنم.»
این همان احساسیست که به خدا هم دارم. اگر خدا واقعاً به آن شکل که میگفتند وجود داشت، حتماً حالا که دستتان را بهسویش دراز کردهاید، دستتان را میگرفت و در گوشتان زمزمه میکرد: «همهچیز درست میشود.»
حتماً پاداش اینهمه سال خدمتتان به کلیسا را میداد، یا دستکم دل مؤمنان را گرم میکرد.
همهی اینها ممکن بود اتفاق بیفتد... اگر خدا واقعاً بود.
میدانید پدر؟ خانهای که به درش میزنید، اگر صاحبخانهای داشت، بیشک شما را به صرف شام، یا دستکم نوشیدنی دعوت میکرد. حتی در بدترین حالت، در را باز میکرد و اگر حوصله نداشت، از پشت در صدا میزد: «فردا بیا، من اینجا هستم...»
اما این خدایی که سالها وعدهاش را به من و شما دادهاند، آنگونه که فکر میکردیم، وجود ندارد...
پدر چشمانش را باز کرد و گفت: ـ بنشین کانلو...
سپس، آرام و بیآنکه در چشمان او بنگرد، گفت:
ـ من قصد ندارم حرفهایت را تکذیب کنم، فرزندم. برای خداوند مهم نیست که ما چگونه دربارهاش میاندیشیم؛ او همیشه خوب است و همیشه ما را دوست دارد.
میفهمم در شرایط سختی هستی و نمیتوانی حضورش را احساس کنی. و بله، تو راست میگویی: هیچکس نمیتواند بهجای ما زجر بکشد. اما حضور خداوند میتواند این مسیر را هموارتر کند.
دستهای او، حتی اگر دیده نشوند، هزاران خطر را از مسیر تو دور میکنند؛ خطرهایی که هرگز نخواهی دید، چون هیچگاه اتفاق نخواهند افتاد.
دست خدا و ارادهاش تو را به درِ این کلیسا بازگردانده است. او تو را صدا زده، و این صدا در جهان پیچیده، حتی اگر هیچکس آن را نشنیده باشد. همین صدا تو را به سوی ما، و شاید به سوی خودت کشانده است...
خدا به همهچیز آگاه است. شاید زبان عشقش با تو فرق دارد، اما بیشک تو را دوست دارد.
تو نیز صدای او را خواهی شنید؛ فقط کافیست در مسیر بمانی، فرزندم.
در راه خدا بودن یعنی انسان بهتری شدن.
برای خداوند، موفقیت تو مهم نیست؛ آنچه ارزش دارد، ماندن در مسیر است.
وگرنه ما همه میدانیم: نمیشود همیشه خوب بود، نمیشود همیشه خندید، نمیشود همیشه به همه کمک کرد، یا همیشه همه را بخشید.
اما نباید ناامید شد. باید ماند و دوباره جنگید. هر روز جنگید و هر روز پیش رفت.
وقتی موجی تو را عقب میراند، با تلاشی دوباره، به جلو برو.
این جنگ از تو، «تو»یی تازه خواهد ساخت، فرزندم.
و در نقطهای از این مسیر ـ شبی از شبهای گریه، یا روزی در میان دردها، جای در بین ساعتهای پوچی، یا کنار نیمکتی خالی در پارک ـ خدا نزد تو خواهد آمد.
اینبار او درِ خانهی تو را خواهد زد و دستت را خواهد گرفت، تا در خانهاش اندکی بیاسایی و آرام شوی.
وقتی خدا بهسوی تو بیاید، حتی لازم نیست مثل پدرت در گوشت زمزمه کند که «همهچیز درست میشود»، چون همان لحظه، همهچیز درست است.
اما، کانلو... باید ماند و تلاش کرد، حتی اگر این ملاقات، سالها طول بکشد...
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤28
❤35