سنم بالا رفته است.
این را از موهای سفیدشدهام نمیفهمم، این را بیحوصلگیهایم به من میگویند.
سنم بالا رفته و این را از پاهای سستشدهام نمیفهمم، بلکه این را احساسِ سختشدهام به من میگوید.
سنم بالا رفته چون دیگر انتخاب میکنم کی و کجا باشم. از قبلِ هر قرار میدانم کی بازخواهم گشت. حالا بیپروا کاری را نمیکنم و خیلی با احتیاط به آدمها نزدیک میشوم.
حالا وقتی دستِ دو عاشق را در دستِ هم در خیابان میبینم، با خودم میگویم: «کاش با هم بمانند.» دیگر فکر نمیکنم عشقها لزوماً به سرانجام میرسند.
حالا وقتی کسی خیلی مادرش را دوست دارد، بیشتر از اینکه فکر کنم چقدر آدم خوبیست، دلم برایش میسوزد...
حالا وقتی میخواهم از خیابان بگذرم، میدانم ماشینها قبل از رسیدن به من سرعتشان را کم خواهند کرد.
حالا وقتی کتابی میخوانم، دیگر آن را به کسی پیشنهاد نمیکنم.
صدای رعد و برق دیگر مرا نمیترساند، و راستش برای ترسِ کسی هم اعتباری قائل نیستم.
حالا وقتی به مشکلی برمیخورم، میدانم دیر یا زود حل میشود و دیگر خودم را برای هر اشتباه کوچک یا بزرگی شماتت نمیکنم.
حالا توانم در مدیریتِ احساسات خیلی بیشتر از قبل شده است. چند سالیست که دیگر نمیگذارم کسی برایم تعیینتکلیف کند.
راستش دیگر به درست و غلط اهمیت نمیدهم. سر خاک پدرم نمیروم و میدانم اگر زنده بود، احتمالاً با او نیز حرف نمیزدم...
نمیخواهم با مد روز همراه باشم و بهجای لباسهای جدید، فقط سعی میکنم شبیه پیرمردها لباس نپوشم.
هنوز میخواهم به دورهی خودم وفادار باشم و ورزشکاران قدیمی را بیشتر از این جوانها دوست دارم.
میبینی چقدر پیر شدهام؟ حالا شبیه میانسالهایی هستم که هنوز به خودشان نرسیدهاند.
فکر میکنم کاش دوربینی تمام من را ضبط میکرد.
البته اشتباهاتم را همه دیدهاند،
اما قابی از زیباییِ نور آباژور خانه هست که کتابهای مورد علاقهام را زیر آن روشن میکند و هیچکس این صحنه را نمیبیند.
آینهای دارم که هر روز نشان میدهد چرا تارهای سفید بین ریشهایم رشد کرده است،
و این داستانها را نیز کسی نمیداند.
من آدم وفاداری هستم؛ به خیلی از چیزهایی که دیگر نیستند.
آدمهایی که یا عوض شدهاند، یا دستکم دیگر اینجا نیستند.
آدمهایی که از اینجا به دنبال آرزوهایشان کوچ کردهاند، و انگار آرزوهایشان هم پیش از آنها به مکانی نامعلوم رفتهاند
تا حالا در غربت، مثل من، جلوی هیچ دوربینی بیحوصله باشند.
من به همهی آنها نیز وفادارم، و این وفاداری نیز دیده نمیشود.
فکر نمیکنم آدمی فقط با استخوانهای متراکم یا تار موهای سفید پیر شود.
آدمی با خُلقاش پیر میشود:
از نور فرار میکند،
در جشنها محکم دست میزند،
بقیه را نصیحت میکند،
خودش را آرام میکند،
خاطراتش را قُلُو میکند،
موسیقیِ بیکلام گوش میدهد،
قیمت دلار را نمیپرسد،
تیشرتهای طرحدار نمیپوشد،
همسایهای که سگ دارد را قضاوت میکند،
و در اوجِ بیحوصلگی مینویسد:
سنم بالا رفته است.
این را از موهای سفیدشدهام نمیفهمم،
این را بیحوصلگیهایم به من میگویند...
#اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
این را از موهای سفیدشدهام نمیفهمم، این را بیحوصلگیهایم به من میگویند.
سنم بالا رفته و این را از پاهای سستشدهام نمیفهمم، بلکه این را احساسِ سختشدهام به من میگوید.
سنم بالا رفته چون دیگر انتخاب میکنم کی و کجا باشم. از قبلِ هر قرار میدانم کی بازخواهم گشت. حالا بیپروا کاری را نمیکنم و خیلی با احتیاط به آدمها نزدیک میشوم.
حالا وقتی دستِ دو عاشق را در دستِ هم در خیابان میبینم، با خودم میگویم: «کاش با هم بمانند.» دیگر فکر نمیکنم عشقها لزوماً به سرانجام میرسند.
حالا وقتی کسی خیلی مادرش را دوست دارد، بیشتر از اینکه فکر کنم چقدر آدم خوبیست، دلم برایش میسوزد...
حالا وقتی میخواهم از خیابان بگذرم، میدانم ماشینها قبل از رسیدن به من سرعتشان را کم خواهند کرد.
حالا وقتی کتابی میخوانم، دیگر آن را به کسی پیشنهاد نمیکنم.
صدای رعد و برق دیگر مرا نمیترساند، و راستش برای ترسِ کسی هم اعتباری قائل نیستم.
حالا وقتی به مشکلی برمیخورم، میدانم دیر یا زود حل میشود و دیگر خودم را برای هر اشتباه کوچک یا بزرگی شماتت نمیکنم.
حالا توانم در مدیریتِ احساسات خیلی بیشتر از قبل شده است. چند سالیست که دیگر نمیگذارم کسی برایم تعیینتکلیف کند.
راستش دیگر به درست و غلط اهمیت نمیدهم. سر خاک پدرم نمیروم و میدانم اگر زنده بود، احتمالاً با او نیز حرف نمیزدم...
نمیخواهم با مد روز همراه باشم و بهجای لباسهای جدید، فقط سعی میکنم شبیه پیرمردها لباس نپوشم.
هنوز میخواهم به دورهی خودم وفادار باشم و ورزشکاران قدیمی را بیشتر از این جوانها دوست دارم.
میبینی چقدر پیر شدهام؟ حالا شبیه میانسالهایی هستم که هنوز به خودشان نرسیدهاند.
فکر میکنم کاش دوربینی تمام من را ضبط میکرد.
البته اشتباهاتم را همه دیدهاند،
اما قابی از زیباییِ نور آباژور خانه هست که کتابهای مورد علاقهام را زیر آن روشن میکند و هیچکس این صحنه را نمیبیند.
آینهای دارم که هر روز نشان میدهد چرا تارهای سفید بین ریشهایم رشد کرده است،
و این داستانها را نیز کسی نمیداند.
من آدم وفاداری هستم؛ به خیلی از چیزهایی که دیگر نیستند.
آدمهایی که یا عوض شدهاند، یا دستکم دیگر اینجا نیستند.
آدمهایی که از اینجا به دنبال آرزوهایشان کوچ کردهاند، و انگار آرزوهایشان هم پیش از آنها به مکانی نامعلوم رفتهاند
تا حالا در غربت، مثل من، جلوی هیچ دوربینی بیحوصله باشند.
من به همهی آنها نیز وفادارم، و این وفاداری نیز دیده نمیشود.
فکر نمیکنم آدمی فقط با استخوانهای متراکم یا تار موهای سفید پیر شود.
آدمی با خُلقاش پیر میشود:
از نور فرار میکند،
در جشنها محکم دست میزند،
بقیه را نصیحت میکند،
خودش را آرام میکند،
خاطراتش را قُلُو میکند،
موسیقیِ بیکلام گوش میدهد،
قیمت دلار را نمیپرسد،
تیشرتهای طرحدار نمیپوشد،
همسایهای که سگ دارد را قضاوت میکند،
و در اوجِ بیحوصلگی مینویسد:
سنم بالا رفته است.
این را از موهای سفیدشدهام نمیفهمم،
این را بیحوصلگیهایم به من میگویند...
#اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤49
«او مردی بالغ بود که مثل کودکی بی پناه در دنیا رها شده بود ...»
متن از داستان: #به_زودی
https://t.me/ardalanjavaheri
متن از داستان: #به_زودی
https://t.me/ardalanjavaheri
❤25
از آن مردهایی بود که از صبح تا شب کار میکرد. ولی حتی شبها، وقتی چشمانش از شدت خستگی ریز شده بودند و بیصبرانه منتظر بود شامش را تمام کند و بخوابد، در جواب سر تکان دادن من، موذبانه لبخند میزد و دستش را بالا میآورد.
این دست تکان دادن به همین جا ختم نمیشد؛ او نمیتوانست به همسرش «نه» بگوید، نمیتوانست نا رضایتی صاحب کارش را ببیند، نمیتوانست کاری را نیمه تمام رها کند.
و این درست مثل دستور پخت یک غذا، قدم به قدم، او را به سوی مرگ میبرد.
من باور دارم وقتی فرشتهی مرگ را میدید ، باز هم لبخند میزد، دستی تکان میداد، و باز هم نمیتوانست برای خودش بجنگد...
متن از داستان: #به_زودی
https://t.me/ardalanjavaheri
این دست تکان دادن به همین جا ختم نمیشد؛ او نمیتوانست به همسرش «نه» بگوید، نمیتوانست نا رضایتی صاحب کارش را ببیند، نمیتوانست کاری را نیمه تمام رها کند.
و این درست مثل دستور پخت یک غذا، قدم به قدم، او را به سوی مرگ میبرد.
من باور دارم وقتی فرشتهی مرگ را میدید ، باز هم لبخند میزد، دستی تکان میداد، و باز هم نمیتوانست برای خودش بجنگد...
متن از داستان: #به_زودی
https://t.me/ardalanjavaheri
❤33
دید که پدر بر زانو روی زمین نشسته است. یک دستش را بر صلیبِ آویخته از گردنش نهاده و دست دیگر را بهسوی آسمان دراز کرده است.
سرش را کج کرد؛ انگار میخواست بفهمد دستان پدر دقیقاً چه نقطهای را هدف گرفتهاند، سرش را به سمت آسمان چرخاند و به آسمان نگریست، لحظهای لبهایش را بههم فشرد و به پدر گفت:
ـ آیا قرار است کسی دیگر بهجای ما تلاش کند، پدر؟
آیا حالا کسی دیگر تاوان اشتباهات مرا میپردازد؟
اصلاً، آیا در این دنیا تخفیفی برای اشتباهات ما آدمها وجود دارد؟
در انتظار چه کسی دست به آسمان بلند کردهاید؟
اگر بگویم در خانهای که به درش میکوبید، کسی نیست، از من دلخور میشوید؟
ما همه باید خودمان برویم، زجر بکشیم، و در نهایت، خودمان برای خودمان کاری کنیم. باید تاوان بدهیم، گاهی هم لذت ببریم.
آیا اصلاً از حرفهایم چیزی میفهمید؟
آیا صدایم را دارید، یا این کلمات آنقدر با سالها باور شما بیگانهاند که ترجیح میدهید هر روز درِ خانهای را بکوبید که هیچکس در آن نیست، اما هرگز حاضر نیستید کاری برای خودتان بکنید؟...
پدر همچنان خاموش، با چشمانی بسته دعا میکرد. صدای کانلو را بهخوبی میشنید، اما هیچ نشانی در چهرهاش پدیدار نمیشد.
کانلو ادامه داد:
ـ پدر، میدانید؟ خدا برایم درست شبیه پدرم است. پدر واقعیام را میگویم. همیشه فکر میکنم اگر او هم حالا بود و مرا در این حال میدید، حتماً کمکم میکرد. شک ندارم سرم را در آغوش گرمش میفشرد و در گوشم آرام میگفت: «دیگر لازم نیست نگران باشی، من همهچیز را درست میکنم.»
این همان احساسیست که به خدا هم دارم. اگر خدا واقعاً به آن شکل که میگفتند وجود داشت، حتماً حالا که دستتان را بهسویش دراز کردهاید، دستتان را میگرفت و در گوشتان زمزمه میکرد: «همهچیز درست میشود.»
حتماً پاداش اینهمه سال خدمتتان به کلیسا را میداد، یا دستکم دل مؤمنان را گرم میکرد.
همهی اینها ممکن بود اتفاق بیفتد... اگر خدا واقعاً بود.
میدانید پدر؟ خانهای که به درش میزنید، اگر صاحبخانهای داشت، بیشک شما را به صرف شام، یا دستکم نوشیدنی دعوت میکرد. حتی در بدترین حالت، در را باز میکرد و اگر حوصله نداشت، از پشت در صدا میزد: «فردا بیا، من اینجا هستم...»
اما این خدایی که سالها وعدهاش را به من و شما دادهاند، آنگونه که فکر میکردیم، وجود ندارد...
پدر چشمانش را باز کرد و گفت: ـ بنشین کانلو...
سپس، آرام و بیآنکه در چشمان او بنگرد، گفت:
ـ من قصد ندارم حرفهایت را تکذیب کنم، فرزندم. برای خداوند مهم نیست که ما چگونه دربارهاش میاندیشیم؛ او همیشه خوب است و همیشه ما را دوست دارد.
میفهمم در شرایط سختی هستی و نمیتوانی حضورش را احساس کنی. و بله، تو راست میگویی: هیچکس نمیتواند بهجای ما زجر بکشد. اما حضور خداوند میتواند این مسیر را هموارتر کند.
دستهای او، حتی اگر دیده نشوند، هزاران خطر را از مسیر تو دور میکنند؛ خطرهایی که هرگز نخواهی دید، چون هیچگاه اتفاق نخواهند افتاد.
دست خدا و ارادهاش تو را به درِ این کلیسا بازگردانده است. او تو را صدا زده، و این صدا در جهان پیچیده، حتی اگر هیچکس آن را نشنیده باشد. همین صدا تو را به سوی ما، و شاید به سوی خودت کشانده است...
خدا به همهچیز آگاه است. شاید زبان عشقش با تو فرق دارد، اما بیشک تو را دوست دارد.
تو نیز صدای او را خواهی شنید؛ فقط کافیست در مسیر بمانی، فرزندم.
در راه خدا بودن یعنی انسان بهتری شدن.
برای خداوند، موفقیت تو مهم نیست؛ آنچه ارزش دارد، ماندن در مسیر است.
وگرنه ما همه میدانیم: نمیشود همیشه خوب بود، نمیشود همیشه خندید، نمیشود همیشه به همه کمک کرد، یا همیشه همه را بخشید.
اما نباید ناامید شد. باید ماند و دوباره جنگید. هر روز جنگید و هر روز پیش رفت.
وقتی موجی تو را عقب میراند، با تلاشی دوباره، به جلو برو.
این جنگ از تو، «تو»یی تازه خواهد ساخت، فرزندم.
و در نقطهای از این مسیر ـ شبی از شبهای گریه، یا روزی در میان دردها، جای در بین ساعتهای پوچی، یا کنار نیمکتی خالی در پارک ـ خدا نزد تو خواهد آمد.
اینبار او درِ خانهی تو را خواهد زد و دستت را خواهد گرفت، تا در خانهاش اندکی بیاسایی و آرام شوی.
وقتی خدا بهسوی تو بیاید، حتی لازم نیست مثل پدرت در گوشت زمزمه کند که «همهچیز درست میشود»، چون همان لحظه، همهچیز درست است.
اما، کانلو... باید ماند و تلاش کرد، حتی اگر این ملاقات، سالها طول بکشد...
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
سرش را کج کرد؛ انگار میخواست بفهمد دستان پدر دقیقاً چه نقطهای را هدف گرفتهاند، سرش را به سمت آسمان چرخاند و به آسمان نگریست، لحظهای لبهایش را بههم فشرد و به پدر گفت:
ـ آیا قرار است کسی دیگر بهجای ما تلاش کند، پدر؟
آیا حالا کسی دیگر تاوان اشتباهات مرا میپردازد؟
اصلاً، آیا در این دنیا تخفیفی برای اشتباهات ما آدمها وجود دارد؟
در انتظار چه کسی دست به آسمان بلند کردهاید؟
اگر بگویم در خانهای که به درش میکوبید، کسی نیست، از من دلخور میشوید؟
ما همه باید خودمان برویم، زجر بکشیم، و در نهایت، خودمان برای خودمان کاری کنیم. باید تاوان بدهیم، گاهی هم لذت ببریم.
آیا اصلاً از حرفهایم چیزی میفهمید؟
آیا صدایم را دارید، یا این کلمات آنقدر با سالها باور شما بیگانهاند که ترجیح میدهید هر روز درِ خانهای را بکوبید که هیچکس در آن نیست، اما هرگز حاضر نیستید کاری برای خودتان بکنید؟...
پدر همچنان خاموش، با چشمانی بسته دعا میکرد. صدای کانلو را بهخوبی میشنید، اما هیچ نشانی در چهرهاش پدیدار نمیشد.
کانلو ادامه داد:
ـ پدر، میدانید؟ خدا برایم درست شبیه پدرم است. پدر واقعیام را میگویم. همیشه فکر میکنم اگر او هم حالا بود و مرا در این حال میدید، حتماً کمکم میکرد. شک ندارم سرم را در آغوش گرمش میفشرد و در گوشم آرام میگفت: «دیگر لازم نیست نگران باشی، من همهچیز را درست میکنم.»
این همان احساسیست که به خدا هم دارم. اگر خدا واقعاً به آن شکل که میگفتند وجود داشت، حتماً حالا که دستتان را بهسویش دراز کردهاید، دستتان را میگرفت و در گوشتان زمزمه میکرد: «همهچیز درست میشود.»
حتماً پاداش اینهمه سال خدمتتان به کلیسا را میداد، یا دستکم دل مؤمنان را گرم میکرد.
همهی اینها ممکن بود اتفاق بیفتد... اگر خدا واقعاً بود.
میدانید پدر؟ خانهای که به درش میزنید، اگر صاحبخانهای داشت، بیشک شما را به صرف شام، یا دستکم نوشیدنی دعوت میکرد. حتی در بدترین حالت، در را باز میکرد و اگر حوصله نداشت، از پشت در صدا میزد: «فردا بیا، من اینجا هستم...»
اما این خدایی که سالها وعدهاش را به من و شما دادهاند، آنگونه که فکر میکردیم، وجود ندارد...
پدر چشمانش را باز کرد و گفت: ـ بنشین کانلو...
سپس، آرام و بیآنکه در چشمان او بنگرد، گفت:
ـ من قصد ندارم حرفهایت را تکذیب کنم، فرزندم. برای خداوند مهم نیست که ما چگونه دربارهاش میاندیشیم؛ او همیشه خوب است و همیشه ما را دوست دارد.
میفهمم در شرایط سختی هستی و نمیتوانی حضورش را احساس کنی. و بله، تو راست میگویی: هیچکس نمیتواند بهجای ما زجر بکشد. اما حضور خداوند میتواند این مسیر را هموارتر کند.
دستهای او، حتی اگر دیده نشوند، هزاران خطر را از مسیر تو دور میکنند؛ خطرهایی که هرگز نخواهی دید، چون هیچگاه اتفاق نخواهند افتاد.
دست خدا و ارادهاش تو را به درِ این کلیسا بازگردانده است. او تو را صدا زده، و این صدا در جهان پیچیده، حتی اگر هیچکس آن را نشنیده باشد. همین صدا تو را به سوی ما، و شاید به سوی خودت کشانده است...
خدا به همهچیز آگاه است. شاید زبان عشقش با تو فرق دارد، اما بیشک تو را دوست دارد.
تو نیز صدای او را خواهی شنید؛ فقط کافیست در مسیر بمانی، فرزندم.
در راه خدا بودن یعنی انسان بهتری شدن.
برای خداوند، موفقیت تو مهم نیست؛ آنچه ارزش دارد، ماندن در مسیر است.
وگرنه ما همه میدانیم: نمیشود همیشه خوب بود، نمیشود همیشه خندید، نمیشود همیشه به همه کمک کرد، یا همیشه همه را بخشید.
اما نباید ناامید شد. باید ماند و دوباره جنگید. هر روز جنگید و هر روز پیش رفت.
وقتی موجی تو را عقب میراند، با تلاشی دوباره، به جلو برو.
این جنگ از تو، «تو»یی تازه خواهد ساخت، فرزندم.
و در نقطهای از این مسیر ـ شبی از شبهای گریه، یا روزی در میان دردها، جای در بین ساعتهای پوچی، یا کنار نیمکتی خالی در پارک ـ خدا نزد تو خواهد آمد.
اینبار او درِ خانهی تو را خواهد زد و دستت را خواهد گرفت، تا در خانهاش اندکی بیاسایی و آرام شوی.
وقتی خدا بهسوی تو بیاید، حتی لازم نیست مثل پدرت در گوشت زمزمه کند که «همهچیز درست میشود»، چون همان لحظه، همهچیز درست است.
اما، کانلو... باید ماند و تلاش کرد، حتی اگر این ملاقات، سالها طول بکشد...
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤28
❤35
عزیزکم آیا تو میدانی آدم ها بد بودنشان را تا کجا ادامه میدهند ؟
تا هر جایی که جلویشان گرفته شود !
متن از داستان: #یازده_شب_قبل_از_تو
@ardalanjavaheri
تا هر جایی که جلویشان گرفته شود !
متن از داستان: #یازده_شب_قبل_از_تو
@ardalanjavaheri
❤30
راه رهاییام را از آینه میپرسم و او سکوت میکند. دوست ندارم نشان دهم که جوابش را فهمیدهام. دوباره تکرار میکنم: "چطور میتوانم از این درد رها شوم؟" و باز هم آینه سکوت میکند. آنقدر خاموش میماند تا زیر گریه بزنم و مثل کودکی در خودم مچاله شوم.
اما من گریه نمیکنم. به سکوت آینه هم بیاعتنا میمانم، همانطور که این روزها به همه چیز بیاعتنا شدهام.
راه رهاییای که یک دانای کل تجویز میکند، با راه رهایی در دل زندگی فرق دارد. باور کنید، همهچیز در نظم و صبر و عشق و صداقت خلاصه نمیشود.
گرچه اینها درون آدم را برای پذیرش زخمها رام تر می کنند اما کافی نیستند.
شاید برای همین، آینه سکوت کرده بود.
تا بدانم که میداند: پاسخهای تکراریاش، مرهم امروز من نمیشوند.
نگاهی به قلبم میکنم؛ جایی که انگار کودکی بیخیال، در میان دغدغههای خانوادهاش بازی میکند. دلتنگ میشود، عاشق میشود، تند میدود و در میان این همه بیپناهی، تمنای آغوشی گرم دارد — آغوشی که احتمالأ خالهاش از او دریغ میکند...
برای همین، در میان این همهمه، صدای گریهاش بلند میشود.
شبیه کسی شدهام که نه میتواند جنگ بیرون خانه را پایان دهد و نه خانهی خودش را آرام کند.
سکوت میکنم. سکوتی طولانی.
به سمت مغزم میچرخم. شاید بدون احساس، راهی به جایی ببرم.
اما مغزم فقط خاطره نشانم میدهد — اینکه چه میتوانست باشد و حالا چه شده است.
زمزمه میکنم: "زندگی نباید اینقدر بیانصاف باشد، که آدم با یک اشتباه، اینطور بیچاره شود."
حالا شب میشود.
همهچیز ساکت است.
به سمت آینه قدم برمیدارم.
راه رهاییام را دوباره از او میپرسم.
و او... سکوت میکند.
@ardalanjavaheri
اما من گریه نمیکنم. به سکوت آینه هم بیاعتنا میمانم، همانطور که این روزها به همه چیز بیاعتنا شدهام.
راه رهاییای که یک دانای کل تجویز میکند، با راه رهایی در دل زندگی فرق دارد. باور کنید، همهچیز در نظم و صبر و عشق و صداقت خلاصه نمیشود.
گرچه اینها درون آدم را برای پذیرش زخمها رام تر می کنند اما کافی نیستند.
شاید برای همین، آینه سکوت کرده بود.
تا بدانم که میداند: پاسخهای تکراریاش، مرهم امروز من نمیشوند.
نگاهی به قلبم میکنم؛ جایی که انگار کودکی بیخیال، در میان دغدغههای خانوادهاش بازی میکند. دلتنگ میشود، عاشق میشود، تند میدود و در میان این همه بیپناهی، تمنای آغوشی گرم دارد — آغوشی که احتمالأ خالهاش از او دریغ میکند...
برای همین، در میان این همهمه، صدای گریهاش بلند میشود.
شبیه کسی شدهام که نه میتواند جنگ بیرون خانه را پایان دهد و نه خانهی خودش را آرام کند.
سکوت میکنم. سکوتی طولانی.
به سمت مغزم میچرخم. شاید بدون احساس، راهی به جایی ببرم.
اما مغزم فقط خاطره نشانم میدهد — اینکه چه میتوانست باشد و حالا چه شده است.
زمزمه میکنم: "زندگی نباید اینقدر بیانصاف باشد، که آدم با یک اشتباه، اینطور بیچاره شود."
حالا شب میشود.
همهچیز ساکت است.
به سمت آینه قدم برمیدارم.
راه رهاییام را دوباره از او میپرسم.
و او... سکوت میکند.
@ardalanjavaheri
❤31
آدمها زخم دارند.
این جمله را تقریباً همه شنیدهاند و بیشتر از آن، حسش کردهاند:
آدمها زخم دارند.
زخمهایی خاص، مختص به خودشان؛ گاهی زخمهایی قدیمی که دلشان نمیخواهد کسی رویشان نمک بپاشد. حتی زخمهایی هستند که آدم را به زندگی متصل میکنند. بعضی وقتها، آدمها نمیخواهند آن زخمها درمان شوند؛ دلشان میخواهد آن درد بماند، بماند تا یادشان بیاورد که چه روزهایی را پشت سر گذاشتهاند.
مثلاً خالهی من، بعد از بیش از سی سال از فوت پدرش، هنوز در لحظات حساس زندگیاش جان پدرش را قسم میخورد. میگوید: «جانِ بابا...»
جان کدام بابا خالهی عزیزم؟ بابا خیلی وقت است رفته، دیگر نمیتواند برگردد.
اما برای خالهام، پدرش انگار هنوز هست، و اگر لازم باشد، چندباره هم میتواند برایش بمیرد.
من کارم با روان است، اما این را به عنوان یک انسان میگویم، دردهای آدمی فقط زمانی باید درمان شوند که ظرفیتش وجود داشته باشد. برای خالهی من، پدرش حتی اگر سی سال هم باشد که در خانه نیست—باید همچنان حضور داشته باشد.
من هم از این زخمها زیاد دارم؛ زخمهایی که حالا دیگر خشک شدهاند، عفونت نمیکنند، بازگشتی هم ندارند. میخواهم بعضی از این زخمها بمانند؛ بمانند برای روزی که دلم خواست یادشان بیفتم، بمانند بهعنوان روزنهای از امید—شاید که دوباره بشود از آنها گذشت.
وقتی آدمها درِ گوش هم داد میزنند یا حرفهای تلخ را مثل نمک روی زخم هم میریزند، دل آدم میشکند. قلب آدم درد میگیرد و آدم تنهاتر میشود.
فکر میکند همهی آدمها عاقلاند، فقط او نادان است. حس میکند همه میبینند، فقط او کور شده است .
خاله ی من میداند پدرش فوت شده است فقط هنوز نمیتواند با این حقیقت مواجه شود بهتر است ما هم چیزی نگوییم تا او زنده بماند . البته این یک نصیحت نیست؛ چون شما هم مثل من هستید. همه میدانید که: آدمها زخم دارند. زخم هایی مختص به خودشان.
#اردلان_امین_جواهری
@ardalanjavaheri
این جمله را تقریباً همه شنیدهاند و بیشتر از آن، حسش کردهاند:
آدمها زخم دارند.
زخمهایی خاص، مختص به خودشان؛ گاهی زخمهایی قدیمی که دلشان نمیخواهد کسی رویشان نمک بپاشد. حتی زخمهایی هستند که آدم را به زندگی متصل میکنند. بعضی وقتها، آدمها نمیخواهند آن زخمها درمان شوند؛ دلشان میخواهد آن درد بماند، بماند تا یادشان بیاورد که چه روزهایی را پشت سر گذاشتهاند.
مثلاً خالهی من، بعد از بیش از سی سال از فوت پدرش، هنوز در لحظات حساس زندگیاش جان پدرش را قسم میخورد. میگوید: «جانِ بابا...»
جان کدام بابا خالهی عزیزم؟ بابا خیلی وقت است رفته، دیگر نمیتواند برگردد.
اما برای خالهام، پدرش انگار هنوز هست، و اگر لازم باشد، چندباره هم میتواند برایش بمیرد.
من کارم با روان است، اما این را به عنوان یک انسان میگویم، دردهای آدمی فقط زمانی باید درمان شوند که ظرفیتش وجود داشته باشد. برای خالهی من، پدرش حتی اگر سی سال هم باشد که در خانه نیست—باید همچنان حضور داشته باشد.
من هم از این زخمها زیاد دارم؛ زخمهایی که حالا دیگر خشک شدهاند، عفونت نمیکنند، بازگشتی هم ندارند. میخواهم بعضی از این زخمها بمانند؛ بمانند برای روزی که دلم خواست یادشان بیفتم، بمانند بهعنوان روزنهای از امید—شاید که دوباره بشود از آنها گذشت.
وقتی آدمها درِ گوش هم داد میزنند یا حرفهای تلخ را مثل نمک روی زخم هم میریزند، دل آدم میشکند. قلب آدم درد میگیرد و آدم تنهاتر میشود.
فکر میکند همهی آدمها عاقلاند، فقط او نادان است. حس میکند همه میبینند، فقط او کور شده است .
خاله ی من میداند پدرش فوت شده است فقط هنوز نمیتواند با این حقیقت مواجه شود بهتر است ما هم چیزی نگوییم تا او زنده بماند . البته این یک نصیحت نیست؛ چون شما هم مثل من هستید. همه میدانید که: آدمها زخم دارند. زخم هایی مختص به خودشان.
#اردلان_امین_جواهری
@ardalanjavaheri
❤34
مردها فکر میکنند باید همهچیز را تحت کنترل خودشان درآورند تا ما زنها از هیچچیز نترسیم.
اما چطور شما که حتی نمیتوانید جلوی سردرد ما را بگیرید، میخواهید از تمام اتفاقات ما را نجات دهید؟
ما فقط میخواهیم، هرچه شد،
شما دستمان را بگیرید،
تا فقط بدانیم تنها نیستیم.
چون نمیتوانیم به تنهایی از پس اتفاقات بر بیاییم؟
نه، اصلاً!
چون اتفاقاً ما بدون شما راحتتر همهچیز را قبول میکنیم و از سد تمام مشکلات میگذریم.
چون نمیخواهیم تنها باشیم!
چون شما را دوست داریم.
فکر میکنید چون مردها را دوست داریم، میخواهیم شما هم ما را همانقدر دوست داشته باشید؟
نه، اصلاً.
فقط میخواهیم شما خودتان را همانقدر که ما شما را دوست داریم، دوست داشته باشید.
نمیدانم چطور بعد از اینهمه سال درک نکردهاید که چقدر برایمان مهم است فقط باشید...
نه اینکه برنده باشید،
نه اینکه بازنده باشید،
نه اینکه آلفا باشید و نه اینکه بتا باشید،
فقط باشید...
متن از داستان: #فرار_به_آلاسکا
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
@ardalanjavaheri
اما چطور شما که حتی نمیتوانید جلوی سردرد ما را بگیرید، میخواهید از تمام اتفاقات ما را نجات دهید؟
ما فقط میخواهیم، هرچه شد،
شما دستمان را بگیرید،
تا فقط بدانیم تنها نیستیم.
چون نمیتوانیم به تنهایی از پس اتفاقات بر بیاییم؟
نه، اصلاً!
چون اتفاقاً ما بدون شما راحتتر همهچیز را قبول میکنیم و از سد تمام مشکلات میگذریم.
چون نمیخواهیم تنها باشیم!
چون شما را دوست داریم.
فکر میکنید چون مردها را دوست داریم، میخواهیم شما هم ما را همانقدر دوست داشته باشید؟
نه، اصلاً.
فقط میخواهیم شما خودتان را همانقدر که ما شما را دوست داریم، دوست داشته باشید.
نمیدانم چطور بعد از اینهمه سال درک نکردهاید که چقدر برایمان مهم است فقط باشید...
نه اینکه برنده باشید،
نه اینکه بازنده باشید،
نه اینکه آلفا باشید و نه اینکه بتا باشید،
فقط باشید...
متن از داستان: #فرار_به_آلاسکا
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
@ardalanjavaheri
❤28
fatherhood
8j
قسمت هفتم از مجموعه پادکست #movie_podcast منتشر شد.
این قسمت با تمرکز بر نقش پدر، شامل بخشهایی از مصاحبه ها و اتاق های درمان مستند مختلف انتخاب شده است.
در پایان اپیزود بخشی از داستان #به_زودی به زبان انگلیسی (phontom punch) قرار دارد؛ بخشی که پیشتر در پادکست SXVXNTSOC خوانده شده بود.
#007
@ardalanjavaheri
این قسمت با تمرکز بر نقش پدر، شامل بخشهایی از مصاحبه ها و اتاق های درمان مستند مختلف انتخاب شده است.
در پایان اپیزود بخشی از داستان #به_زودی به زبان انگلیسی (phontom punch) قرار دارد؛ بخشی که پیشتر در پادکست SXVXNTSOC خوانده شده بود.
#007
@ardalanjavaheri
❤13
«هیچکس جای پدر و مادر آدم را نمیگیرد. من تحت سرپرستی پدر فردیناد بودم، و شکی ندارم که او بهترین کسی بود که میتوانست مرا بزرگ کند. اما با این حال، هر روز با خودم فکر میکردم که او هرگز شبیه پدر واقعیام نخواهد شد. چون آنهایی که والدین خونی ما نیستند—حتی اگر سرپرستمان باشند—نوعی محبت پنهان نسبت به ما دارند، محبتی که از دلسوزی میآید. چون همیشه در ذهنشان هست که ما کسی را نداریم.
و خب، این طرز فکر گاهی به مهربانی بیشتر هم ختم میشود؛ مثل پدر که با وجود ناتوانی من در درس خواندن، باز هم دوستم داشت. وقتی نمرات بدم را میدید، فقط سکوت میکرد؛ نه توهینی، نه کتکی.
شاید اگر پدر واقعیام اینجا بود، برخوردش متفاوت میبود. شاید بدون آن دلسوزی، محکم در گوشم میزد، یا وقتی خسته و کلافه بود، سرم داد میکشید.
والدین واقعی میدانند فرزندشان تنها نیست، چون خودشان هستند که در برابر دنیا از او محافظت میکنند. برای همین، عشقشان گاهی دلسوزانه نیست، بلکه عمیق و متضاد است؛ عشقی که در دلش رگههایی از خشم و نفرت هم هست.
میدانید چه میگویم؟ همانطور که شما میگویید، پدر و مادرها بخشی از وجود آسیب دیدهشان را ناخودآگاه با فرزندانشان شریک میشوند. و همین است که گاهی زخمهایی عجیب به ما میزنند؛ نه برای فرار، بلکه برای تسکین خودشان.
آنها فراموش میکنند که بچهها کودک نمیمانند. و همیشه فکر میکنند خودشان قرار است ما را از زخمهایی که زدهاند، شفا دهند. اما نه دنیا آنقدر فرصت میدهد، نه ما آنقدر کودک میمانیم.
از یک جایی به بعد، تربیت فرزند با آسیب زدن به او قاتی میشود؛ و همه چیز گم و گور میشود.
اما این آسیبها از جنس نفرت نیستند. اینها عشقاند، عشق خالصانه، بیپرده، درست از همان نوع که بین آدمها جاری است. عشقی که گاهی در دلش نفرت هم هست، اما نه از ما، بلکه از خودشان.
برای همین میگویند: فرزند، تکهای از وجود پدر و مادر است.
حالا فکر میکنید آنها با خودشان مهربان هستند که بخواهند با ما هم مهربان باشند؟ نه، هرگز. اما در عوض، هیچ وقت خودشان را رها نمیکنند، و ما را هم رها نخواهند کرد .
با عشق یا با نفرت، از دور یا از نزدیک، با دستانی پر یا خالی، همیشه هستند. فقط بودنشان کافی است برای اینکه بفهمیم ما تکهای از وجود کسی هستیم که حتی در مرگ هم به ما فکر میکند.»
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
@ardalanjavaheri
و خب، این طرز فکر گاهی به مهربانی بیشتر هم ختم میشود؛ مثل پدر که با وجود ناتوانی من در درس خواندن، باز هم دوستم داشت. وقتی نمرات بدم را میدید، فقط سکوت میکرد؛ نه توهینی، نه کتکی.
شاید اگر پدر واقعیام اینجا بود، برخوردش متفاوت میبود. شاید بدون آن دلسوزی، محکم در گوشم میزد، یا وقتی خسته و کلافه بود، سرم داد میکشید.
والدین واقعی میدانند فرزندشان تنها نیست، چون خودشان هستند که در برابر دنیا از او محافظت میکنند. برای همین، عشقشان گاهی دلسوزانه نیست، بلکه عمیق و متضاد است؛ عشقی که در دلش رگههایی از خشم و نفرت هم هست.
میدانید چه میگویم؟ همانطور که شما میگویید، پدر و مادرها بخشی از وجود آسیب دیدهشان را ناخودآگاه با فرزندانشان شریک میشوند. و همین است که گاهی زخمهایی عجیب به ما میزنند؛ نه برای فرار، بلکه برای تسکین خودشان.
آنها فراموش میکنند که بچهها کودک نمیمانند. و همیشه فکر میکنند خودشان قرار است ما را از زخمهایی که زدهاند، شفا دهند. اما نه دنیا آنقدر فرصت میدهد، نه ما آنقدر کودک میمانیم.
از یک جایی به بعد، تربیت فرزند با آسیب زدن به او قاتی میشود؛ و همه چیز گم و گور میشود.
اما این آسیبها از جنس نفرت نیستند. اینها عشقاند، عشق خالصانه، بیپرده، درست از همان نوع که بین آدمها جاری است. عشقی که گاهی در دلش نفرت هم هست، اما نه از ما، بلکه از خودشان.
برای همین میگویند: فرزند، تکهای از وجود پدر و مادر است.
حالا فکر میکنید آنها با خودشان مهربان هستند که بخواهند با ما هم مهربان باشند؟ نه، هرگز. اما در عوض، هیچ وقت خودشان را رها نمیکنند، و ما را هم رها نخواهند کرد .
با عشق یا با نفرت، از دور یا از نزدیک، با دستانی پر یا خالی، همیشه هستند. فقط بودنشان کافی است برای اینکه بفهمیم ما تکهای از وجود کسی هستیم که حتی در مرگ هم به ما فکر میکند.»
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
@ardalanjavaheri
❤24
8j Movie podcast
#movie_podcast
قسمت هشتم : Прощай
واژهی روسی : Prashchay) به معنای «خداحافظ» یا «بدرود» است و معمولاً در موقعیتهایی به کار میرود که یک خداحافظی دائمی یا احساسی را نشان میدهد، مثلاً وقتی کسی برای همیشه میرود.
قسمت هشتم : Прощай
واژهی روسی : Prashchay) به معنای «خداحافظ» یا «بدرود» است و معمولاً در موقعیتهایی به کار میرود که یک خداحافظی دائمی یا احساسی را نشان میدهد، مثلاً وقتی کسی برای همیشه میرود.
❤13
این چالش رو خیلی توی اینستاگرام میبینم که من فلانی ام، اینقدر سالمه و خجالت نمیکشم که بگم : .....
میخوام بگم همتون ، و هممون هنوز خجالت میکشیم و هیچکدوم از این کپشن های رنگارنگی که مینویسیم شرم های واقعی ما نیستن .
بزار این شکلی تمومش کنم .
من فلانی ام
فلان قدر سالمه
و خجالت نمیکشم که بگم :
خجالت میکشم .
از خودم
از گذشته ام
از خیلی از تصمیم هام و احتمالا
از خیلی چیزای دیگه که توی هیچ کپشنی نیستن!
#اردلان_امین_جواهری
@ardalanjavaheri
میخوام بگم همتون ، و هممون هنوز خجالت میکشیم و هیچکدوم از این کپشن های رنگارنگی که مینویسیم شرم های واقعی ما نیستن .
بزار این شکلی تمومش کنم .
من فلانی ام
فلان قدر سالمه
و خجالت نمیکشم که بگم :
خجالت میکشم .
از خودم
از گذشته ام
از خیلی از تصمیم هام و احتمالا
از خیلی چیزای دیگه که توی هیچ کپشنی نیستن!
#اردلان_امین_جواهری
@ardalanjavaheri
❤45
ایباکا امروز در کمپ، رقصی عجیب اجرا کرد. پیش از شروع، توضیح داد که در اوگاندا به این نوع رقص «تخریب خود» میگویند. گفت این رقص مجموعهای از حرکات آزاد است که باید به بدن اجازهی بروزشان را داد—شبیه حالتی که روح بخواهد از بدن بگریزد و بدن هیچ کنترلی بر آن نداشته باشد...
ایباکا پس از خواندن وردهایی عجیب، دور آتشی که افروخته بود شروع به رقصیدن کرد. ما دورش حلقه زده بودیم و تماشایش میکردیم—کمی هم ترسیده بودیم. خودش را به جهات مختلف پرت میکرد، دستانش نامتوازن از هم حرکت میکردند، پاهایش را از زانو خم میکرد بیآنکه بنشیند. دوباره بلند میشد و لگدی پرتاب میکرد. سرش را بدون کنترل گردن، بالا و پایین میبرد و چشمانش را بهسوی آسمان میچرخاند.
جزو عجیبترین صحنههایی بود که در عمرم دیده بودم؛ او داشت—بهقول خودش—با این رقص، خودش را «تخریب» میکرد.
شاید «تخریب خود» برای انسانها لازم باشد؛ مخصوصاً اگر بشود آن را به چشم دید. اما من، میان رقص او و گرد و خاکی که بلند کرده بود، به این فکر میکردم که آدم هیچوقت با رقص، خودش را تخریب نمیکند.
یعنی هیچکس در هیچ گونهای از «آزادانگی»، خودش را تخریب نمیکند. بلکه انسان فقط در اوج سکون، درست جایی که مثل من و باقی تماشاگران نشسته باشد، شاید خودش را تخریب کند...
مثلا شبیه به کسی که از دل تنگی سرشار باشد اما هر لحظه مجبور به انکارش بماند و در این دست بستگی هر روز صبح که بیدار شد به همه صبح بخیر بگوید و کنار دوستانش بنشیند و به حرف آدمها گوش کند .
مثلا، شبیه به کسی که وقتی غمگین است به کودکانی که در حال بازی هستند لبخند بزند و در توازن راه برود در حالی که از درون فروپاشیده است.
دقیقاً همینجاست که آدم دارد خودش را «تخریب» میکند...
خود تخریبی از فوروپاشی های آشکار شکل نمیگیرد،
بلکه فقط از آنچه ما،
در تلاش برای حفظ ظاهرش هستیم پدیدار میشود ...
حالا من نیز در حال فروپاشی هستم.
آن هم همه اش از دلتنگی توست...
نمیدانم باید چه کار کنم.
یعنی حتی اگر بلند میشدم و با ایباکا شروع به رقص میکردم باز هم نمیدانم چگونه قرار بود برقصم که دردم را نشان دهد !
نمیدانم چطور باید نگاه کنم تا در جایی که تو حضور نداری، زیبایی ات جلوه کند. نمیدانم چطور باید حرف بزنم و یا حتی این نامه ها را بنویسم تا عمق حالم معلوم باشد...؟!
برای همین ناچارم سکوت کنم؛
در توازن راه بروم،
به بازی کودکان لبخند بزنم،
به همه صبح بخیر بگویم،
و در پایان رقص ایباکا،
با نهایت ادب برایش دست بزنم.
اما بعد، وقتی پیاده به سمت اتاقم برمیگردم،
از درون فرو میپاشم...
در هر قدم، فرو میپاشم؛
در هر نگاه، در هر صبحبخیر گفتن،
در هر تلاشی برای حفظ توازن در راه رفتنم،
و در هر لحظهای که زندگی میکنم،
در خودم فرو میپاشم،
و هنوز از بیرون، استوار و امیدوار به نظر میرسم.
من، در تمام این مراحل حس میکنم دارم به مرگ نزدیک میشوم. حس میکنم این دوری چند متری ما دارد من را پیر میکند،
میمیراند...
و شاید همین دلتنگی
هر روز مرا زنده نگه میدارد.
متن از داستان : #گردو
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
@ardalanjavaheri
ایباکا پس از خواندن وردهایی عجیب، دور آتشی که افروخته بود شروع به رقصیدن کرد. ما دورش حلقه زده بودیم و تماشایش میکردیم—کمی هم ترسیده بودیم. خودش را به جهات مختلف پرت میکرد، دستانش نامتوازن از هم حرکت میکردند، پاهایش را از زانو خم میکرد بیآنکه بنشیند. دوباره بلند میشد و لگدی پرتاب میکرد. سرش را بدون کنترل گردن، بالا و پایین میبرد و چشمانش را بهسوی آسمان میچرخاند.
جزو عجیبترین صحنههایی بود که در عمرم دیده بودم؛ او داشت—بهقول خودش—با این رقص، خودش را «تخریب» میکرد.
شاید «تخریب خود» برای انسانها لازم باشد؛ مخصوصاً اگر بشود آن را به چشم دید. اما من، میان رقص او و گرد و خاکی که بلند کرده بود، به این فکر میکردم که آدم هیچوقت با رقص، خودش را تخریب نمیکند.
یعنی هیچکس در هیچ گونهای از «آزادانگی»، خودش را تخریب نمیکند. بلکه انسان فقط در اوج سکون، درست جایی که مثل من و باقی تماشاگران نشسته باشد، شاید خودش را تخریب کند...
مثلا شبیه به کسی که از دل تنگی سرشار باشد اما هر لحظه مجبور به انکارش بماند و در این دست بستگی هر روز صبح که بیدار شد به همه صبح بخیر بگوید و کنار دوستانش بنشیند و به حرف آدمها گوش کند .
مثلا، شبیه به کسی که وقتی غمگین است به کودکانی که در حال بازی هستند لبخند بزند و در توازن راه برود در حالی که از درون فروپاشیده است.
دقیقاً همینجاست که آدم دارد خودش را «تخریب» میکند...
خود تخریبی از فوروپاشی های آشکار شکل نمیگیرد،
بلکه فقط از آنچه ما،
در تلاش برای حفظ ظاهرش هستیم پدیدار میشود ...
حالا من نیز در حال فروپاشی هستم.
آن هم همه اش از دلتنگی توست...
نمیدانم باید چه کار کنم.
یعنی حتی اگر بلند میشدم و با ایباکا شروع به رقص میکردم باز هم نمیدانم چگونه قرار بود برقصم که دردم را نشان دهد !
نمیدانم چطور باید نگاه کنم تا در جایی که تو حضور نداری، زیبایی ات جلوه کند. نمیدانم چطور باید حرف بزنم و یا حتی این نامه ها را بنویسم تا عمق حالم معلوم باشد...؟!
برای همین ناچارم سکوت کنم؛
در توازن راه بروم،
به بازی کودکان لبخند بزنم،
به همه صبح بخیر بگویم،
و در پایان رقص ایباکا،
با نهایت ادب برایش دست بزنم.
اما بعد، وقتی پیاده به سمت اتاقم برمیگردم،
از درون فرو میپاشم...
در هر قدم، فرو میپاشم؛
در هر نگاه، در هر صبحبخیر گفتن،
در هر تلاشی برای حفظ توازن در راه رفتنم،
و در هر لحظهای که زندگی میکنم،
در خودم فرو میپاشم،
و هنوز از بیرون، استوار و امیدوار به نظر میرسم.
من، در تمام این مراحل حس میکنم دارم به مرگ نزدیک میشوم. حس میکنم این دوری چند متری ما دارد من را پیر میکند،
میمیراند...
و شاید همین دلتنگی
هر روز مرا زنده نگه میدارد.
متن از داستان : #گردو
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
@ardalanjavaheri
❤29
پدرم وقتی کودک بودم برایم داستانی میگفت. او تنها کسی بود که میدانست من عاشق شخصیتهای ابرقهرمانی هستم...
میدانست دوست دارم بال داشته باشم و شبها از پنجرهی اتاقم پرواز کنم، یا مثلاً نامرئی شوم و کسانی که نمیشناسم را تا تنهاییشان دنبال کنم...
پدرم یک شب برایم داستانی تعریف کرد...قصه دربارهی پدربزرگم بود که آن زمان سالهای آخر کارش را بهعنوان نظافتچی در بیمارستان شهر میگذراند؛ مردی آرام با ته ریشهای زبر سفید که وقتی مرا میبوسید، صورتم را قرمز میکرد...
پدرم میگفت: «پدربزرگ نیرویی دارد که هیچکس از آن خبر ندارد.
او یک ابرقهرمان است، با بالهای نامرئی که کسی آنها را نمیبیند...»
من فکر میکردم اگر کسی ابرقهرمان باشد، چرا باید نظافتچی یک بیمارستان بماند؟!
ولی پدرم اصرار داشت که پدربزرگ میتواند پرواز کند و در یک چشم به هم زدن به آن سوی دنیا برود؛ مثلاً به پورتوریکو... یا حتی به مصر برود و بالای اهرام ثلاثه بنشیند...
درست همانطور که من دوست داشتم...
شاید هم میتوانست هر لحظه که میخواست غیبش بزند
و هرگز جایی را نظافت نکند...
پدرم معتقد بود زندگی یک زجر است، چیزی شبیه به یک تنبیه که اگر بدانی همیشه قدرتی داری که هر زمان خواستی میتوانی از آن استفاده کنی، خیلی راحتتر با آن کنار میآیی.
یک ابرقهرمان میداند هر زمان که اراده کند، میتواند از این زندان پرواز کند یا برای همیشه نامرئی شود. میداند میتواند در برابر ظلم قیام کند و میداند همیشه زورش به آن مستی که شب به او بدوبیراه میگوید میرسد.
پدرم میگفت: «قدرت هرگز دیده نمیشود، بلکه احساس میشود.
تمام تمنای ما از این است که نگرانیم زورمان نرسد...تا از جایی که هستیم تکان بخوریم، ولی وقتی احساس کنیم یک ابرقهرمانیم، دیگر آزرده نمیمانیم، درست مثل پدربزرگ...»
حالا بعد از سالها فهمیدم پدرم هم همیشه یک ابرقهرمان بود. او هم میتوانست اگر میخواست، نامرئی شود تا من یا مادرم هیچوقت او را نبینیم. میتوانست پرواز کند و هر کشوری که دوست دارد را ببیند.شاید برای همین همیشه در خانه ماند تا این عشق فرسوده را تحمل کند.
شاید برای همین از تفریحاتش میزد تا خواهرم به کالج دلخواهش برود. شاید برای همین دوشنبهها کل حیاط را هرس میکرد...چون احساس کرده بود هر وقت بخواهد، میتواند برود...مثل تمام ابرقهرمانها که قدرتشان را میدانند...
ولی من عادی بودم. قدرت یک ابرقهرمان را نداشتم. فقط دوست داشتم بال داشته باشم. دوست داشتم یک شب نامرئی شوم و دیگر باز نگردم. دوست داشتم به تبت بروم یا به سردترین جای جهان فرار کنم...
کسی که بخواهد به داشتن قدرت تظاهر کند، از کسی که قدرت دارد خطرناکتر است؛ درست مثل من که از یک ابرقهرمان واقعی خیلی خطرناکتر بودم...
من قدرتم را احساس نمیکردم، برای همین میخواستم آن را نشان دهم...اصرار داشتم بال داشته باشم، چون به خودم شک داشتم...این دانستن و ندانستن باعث میشود پرواز کنم و یک روز که خورشید طلوع کرد، برای همیشه نامرئی شوم،تا قدرتی که هرگز احساس نکردم را، برعکس پدرم یا پدربزرگم، نشان دهم...بالهایم را باز میکنم و دیگر خودم را در آینه نمیبینم.
حالا همهجا هستم و هیچجا نیستم...
خودم هستم و دیگر خودم نیستم،
درست مثل ابرقهرمانی که همیشه میخواستم باشم...
یک زمانی فکر میکردم اینکه آدم بتواند به مدارج بالا برسد، یعنی کار بزرگی کرده است. عادت به مقایسه کردن داشتم. اینکه همیشه میپرسیدم بزرگترین کاری که یک انسان میتواند انجام دهد چیست؟!
حالا میفهمم قهرمانان واقعی کسانی مثل پدرم و پدربزرگم بودند. قهرمان واقعی کسی است که فقط میتواند طاقت بیاورد. میتواند بماند و از قدرت نامرئی شدنش استفاده نکند.
بزرگترین کاری که هر شخص میتواند انجام دهد،
ادامه دادن است...
متن از داستان : #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
@ardalanjavaheri
میدانست دوست دارم بال داشته باشم و شبها از پنجرهی اتاقم پرواز کنم، یا مثلاً نامرئی شوم و کسانی که نمیشناسم را تا تنهاییشان دنبال کنم...
پدرم یک شب برایم داستانی تعریف کرد...قصه دربارهی پدربزرگم بود که آن زمان سالهای آخر کارش را بهعنوان نظافتچی در بیمارستان شهر میگذراند؛ مردی آرام با ته ریشهای زبر سفید که وقتی مرا میبوسید، صورتم را قرمز میکرد...
پدرم میگفت: «پدربزرگ نیرویی دارد که هیچکس از آن خبر ندارد.
او یک ابرقهرمان است، با بالهای نامرئی که کسی آنها را نمیبیند...»
من فکر میکردم اگر کسی ابرقهرمان باشد، چرا باید نظافتچی یک بیمارستان بماند؟!
ولی پدرم اصرار داشت که پدربزرگ میتواند پرواز کند و در یک چشم به هم زدن به آن سوی دنیا برود؛ مثلاً به پورتوریکو... یا حتی به مصر برود و بالای اهرام ثلاثه بنشیند...
درست همانطور که من دوست داشتم...
شاید هم میتوانست هر لحظه که میخواست غیبش بزند
و هرگز جایی را نظافت نکند...
پدرم معتقد بود زندگی یک زجر است، چیزی شبیه به یک تنبیه که اگر بدانی همیشه قدرتی داری که هر زمان خواستی میتوانی از آن استفاده کنی، خیلی راحتتر با آن کنار میآیی.
یک ابرقهرمان میداند هر زمان که اراده کند، میتواند از این زندان پرواز کند یا برای همیشه نامرئی شود. میداند میتواند در برابر ظلم قیام کند و میداند همیشه زورش به آن مستی که شب به او بدوبیراه میگوید میرسد.
پدرم میگفت: «قدرت هرگز دیده نمیشود، بلکه احساس میشود.
تمام تمنای ما از این است که نگرانیم زورمان نرسد...تا از جایی که هستیم تکان بخوریم، ولی وقتی احساس کنیم یک ابرقهرمانیم، دیگر آزرده نمیمانیم، درست مثل پدربزرگ...»
حالا بعد از سالها فهمیدم پدرم هم همیشه یک ابرقهرمان بود. او هم میتوانست اگر میخواست، نامرئی شود تا من یا مادرم هیچوقت او را نبینیم. میتوانست پرواز کند و هر کشوری که دوست دارد را ببیند.شاید برای همین همیشه در خانه ماند تا این عشق فرسوده را تحمل کند.
شاید برای همین از تفریحاتش میزد تا خواهرم به کالج دلخواهش برود. شاید برای همین دوشنبهها کل حیاط را هرس میکرد...چون احساس کرده بود هر وقت بخواهد، میتواند برود...مثل تمام ابرقهرمانها که قدرتشان را میدانند...
ولی من عادی بودم. قدرت یک ابرقهرمان را نداشتم. فقط دوست داشتم بال داشته باشم. دوست داشتم یک شب نامرئی شوم و دیگر باز نگردم. دوست داشتم به تبت بروم یا به سردترین جای جهان فرار کنم...
کسی که بخواهد به داشتن قدرت تظاهر کند، از کسی که قدرت دارد خطرناکتر است؛ درست مثل من که از یک ابرقهرمان واقعی خیلی خطرناکتر بودم...
من قدرتم را احساس نمیکردم، برای همین میخواستم آن را نشان دهم...اصرار داشتم بال داشته باشم، چون به خودم شک داشتم...این دانستن و ندانستن باعث میشود پرواز کنم و یک روز که خورشید طلوع کرد، برای همیشه نامرئی شوم،تا قدرتی که هرگز احساس نکردم را، برعکس پدرم یا پدربزرگم، نشان دهم...بالهایم را باز میکنم و دیگر خودم را در آینه نمیبینم.
حالا همهجا هستم و هیچجا نیستم...
خودم هستم و دیگر خودم نیستم،
درست مثل ابرقهرمانی که همیشه میخواستم باشم...
یک زمانی فکر میکردم اینکه آدم بتواند به مدارج بالا برسد، یعنی کار بزرگی کرده است. عادت به مقایسه کردن داشتم. اینکه همیشه میپرسیدم بزرگترین کاری که یک انسان میتواند انجام دهد چیست؟!
حالا میفهمم قهرمانان واقعی کسانی مثل پدرم و پدربزرگم بودند. قهرمان واقعی کسی است که فقط میتواند طاقت بیاورد. میتواند بماند و از قدرت نامرئی شدنش استفاده نکند.
بزرگترین کاری که هر شخص میتواند انجام دهد،
ادامه دادن است...
متن از داستان : #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
@ardalanjavaheri
❤30
"Hay muertos que caminan y vivos que ya no respiran por dentro."
«مردگانی هستند که هنوز راه میروند، و زندگانی که از درون دیگر نفس نمیکشند.»
@ardalanjavaheri
«مردگانی هستند که هنوز راه میروند، و زندگانی که از درون دیگر نفس نمیکشند.»
@ardalanjavaheri
❤20
گر خون دلی بیهوده خوردم، خوردم،
چنانکه شب و روز شمردم، مردم،
آری، همه باخت بود سرتاسر عمر،
دستی که به گیسوی تو بردم، بردم.
هوشنگ ابتهاج (سایه)
چنانکه شب و روز شمردم، مردم،
آری، همه باخت بود سرتاسر عمر،
دستی که به گیسوی تو بردم، بردم.
هوشنگ ابتهاج (سایه)
❤22
❤11