Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
از مجموعه مستند های بینظیر جناب آقای فارسانی.
https://t.me/ardalanjavaheri
لینک مستقیم یوتیوب:
https://youtu.be/KC5MJ6h1adI?si=0rl_BM0MfofDCnQY
https://t.me/ardalanjavaheri
لینک مستقیم یوتیوب:
https://youtu.be/KC5MJ6h1adI?si=0rl_BM0MfofDCnQY
❤9
"چشم هایم را نگاه کن کوهن،
دیگر خبری از آن هیولای وحشتناک نیست..
چشم ها هیچوقت دروغ نمیگویند،
و این کهکشانی های روشن امروز مظلوم شده اند
درست مثل قبل از این ماجراها...
ولی چه فایده ای دارد وقتی آن هیولای لعنتی همه چیز را آتش زده است...
آن هیولا من را ترک کرده،
ولی فکر میکنی حالا که من دوباره به کودکی ساده تبدیل شده ام،
ادوارد میتواند با من محترمانه حرف بزند؟
فکر میکنی بعد از این همه اتفاق فهمیده باشد چقدر خودش هم اشتباه داشته است؟
اصلا در قدم اول فکر میکنی میتواند دیگر با من دستوری صحبت نکند؟
آه کوهن عزیزم،
یک چیزهایی هیچ وقت تغییر نمیکنند.
و من میترسم وقتی ادوارد را ببینم، هیولای درونم مثل سگی که صدای صاحبش را شنیده باشد، دوان دوان برگردد تا باز با او بازی کند و باقی مانده من را آتش بزند...! "
متن از داستان: #فرار_به_آلاسکا
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
دیگر خبری از آن هیولای وحشتناک نیست..
چشم ها هیچوقت دروغ نمیگویند،
و این کهکشانی های روشن امروز مظلوم شده اند
درست مثل قبل از این ماجراها...
ولی چه فایده ای دارد وقتی آن هیولای لعنتی همه چیز را آتش زده است...
آن هیولا من را ترک کرده،
ولی فکر میکنی حالا که من دوباره به کودکی ساده تبدیل شده ام،
ادوارد میتواند با من محترمانه حرف بزند؟
فکر میکنی بعد از این همه اتفاق فهمیده باشد چقدر خودش هم اشتباه داشته است؟
اصلا در قدم اول فکر میکنی میتواند دیگر با من دستوری صحبت نکند؟
آه کوهن عزیزم،
یک چیزهایی هیچ وقت تغییر نمیکنند.
و من میترسم وقتی ادوارد را ببینم، هیولای درونم مثل سگی که صدای صاحبش را شنیده باشد، دوان دوان برگردد تا باز با او بازی کند و باقی مانده من را آتش بزند...! "
متن از داستان: #فرار_به_آلاسکا
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤27
"Жаль, что я проснусь утром."
«حیف، که صبح از خواب بیدار میشوم»
«حیف، که صبح از خواب بیدار میشوم»
❤29
. "Я был один, и они были все."
«من تنها بودم و آنها همه بودند.»
«من تنها بودم و آنها همه بودند.»
❤25
"Человек может привыкнуть ко всему, только не к потере надежды."
«انسان میتواند به همه چیز عادت کند، جز از دست دادن امید.»
«انسان میتواند به همه چیز عادت کند، جز از دست دادن امید.»
❤31
"Человек — это тайна. Её надо разгадывать, и если будешь разгадывать всю жизнь, то не говори, что потерял время."
«انسان یک معماست. باید آن را حل کرد، و اگر تمام عمر را صرف این کار کنی، نگو که وقتت را تلف کردهای.»
«انسان یک معماست. باید آن را حل کرد، و اگر تمام عمر را صرف این کار کنی، نگو که وقتت را تلف کردهای.»
❤32
Всю жизнь я верил, что завтра начнётся новая жизнь."
«تمام عمرم باور داشتم که فردا زندگی جدیدی آغاز خواهد شد.»
«تمام عمرم باور داشتم که فردا زندگی جدیدی آغاز خواهد شد.»
❤37
"Era hermosa y ni siquiera sabía que lo era."
«زیبا بود و حتی نمیدانست که زیباست»
«زیبا بود و حتی نمیدانست که زیباست»
❤34
Ordené la casa, ahora lo único desordenado soy yo."
"خانه را مرتب کردم، حالا تنها چیزی که اینجا بههم ریخته است، منم."
"خانه را مرتب کردم، حالا تنها چیزی که اینجا بههم ریخته است، منم."
❤33
"Podrán cortar todas las flores, pero no podrán detener la primavera."
"آنها میتوانند همهی گلها را قطع کنند، اما نمیتوانند از آمدن بهار جلوگیری کنند."
"آنها میتوانند همهی گلها را قطع کنند، اما نمیتوانند از آمدن بهار جلوگیری کنند."
❤29
«Вообще, кажется, что он выражает лицом: "Сейчас я скажу мудрую и глубокую мысль". Но он не такой, как мы, когда говорим что-то ради показухи. Нет, видно, что он сам искренне верит в свои слова, дорожит ими и думает, что вы тоже уважаете его мнение так же, как он сам. Ах, эта честность! Именно благодаря ей они и побеждают. И как же приятна была честность этой девушки...»
"اصلا انگار دارد با قیافهاش میگوید: الان میخواهم جمله ای حکیمانه و تاثیرگذار بگویم مثل ما هم نیست که حرفش از سر خودنمایی باشد . بلکه به چشم میبینی که خودش هم به آن ایمان دارد و برایش ارزش قایل است و فکر میکند شما هم درست مثل خودش نظرش را محترم میشمارید .
ای امان از صداقت !
با همین هم بازی را میبرد . و چقدر صداقت این دختر دلنشین بود."
"اصلا انگار دارد با قیافهاش میگوید: الان میخواهم جمله ای حکیمانه و تاثیرگذار بگویم مثل ما هم نیست که حرفش از سر خودنمایی باشد . بلکه به چشم میبینی که خودش هم به آن ایمان دارد و برایش ارزش قایل است و فکر میکند شما هم درست مثل خودش نظرش را محترم میشمارید .
ای امان از صداقت !
با همین هم بازی را میبرد . و چقدر صداقت این دختر دلنشین بود."
❤23
❤27
شاید در آن زمان ها او برنده بود و حالا بازنده شده بود ، چون آن روزها درست شبیه به یک برنده رفتار میکرد و حالا هم درست شبیه به یک بازنده شده بود.
اما سوال اصلی اینجاست که او در کدام بازی برنده شده بود و حالا در کدام بازی احساس باخت میکرد ؟؟
اصلا محل این مسابقه کجا بود ؟
زمانش کی بود ؟
و رقیب پیروز او الان داشت چه کار میکرد ؟
جواب تمام این سوالات چهارچوب کوچکی به نام مغزش بود.
او در ذهنش شکسته بود و حالا من، چطور میتوانستم او را از دست خودش نجات دهم؟
متن از داستان : #به_زودی
اما سوال اصلی اینجاست که او در کدام بازی برنده شده بود و حالا در کدام بازی احساس باخت میکرد ؟؟
اصلا محل این مسابقه کجا بود ؟
زمانش کی بود ؟
و رقیب پیروز او الان داشت چه کار میکرد ؟
جواب تمام این سوالات چهارچوب کوچکی به نام مغزش بود.
او در ذهنش شکسته بود و حالا من، چطور میتوانستم او را از دست خودش نجات دهم؟
متن از داستان : #به_زودی
❤26
"او به من نگاه میکرد ، برای من میرقصید ، به صورتم میخندید و من را اغوا میکرد ، اما مال من نبود...
او نمایشی بازی میکرد و من بی اختیار عاشق این اغواگری شده بودم اما وقتی نمایش تمام میشد ، شخص دیگری به دنبالش میآمد و او را با خود میبُرد. کسی که او هرگز خودش را برایش دلبرانه جلوه نمیداد ، کسی که از خنده های موزیانه ی او هیچ چیز نمیدانست ، کسی که شاید هیچوقت برایش نمیرقصید اما او را داشت ...
کسی که به دنبال او میآمد ، هرگز مثل من او را دوست نداشت اما، حتما او را بهتر از من میشناخت..."
متن از داستان : #به_زودی
نویسنده : #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
او نمایشی بازی میکرد و من بی اختیار عاشق این اغواگری شده بودم اما وقتی نمایش تمام میشد ، شخص دیگری به دنبالش میآمد و او را با خود میبُرد. کسی که او هرگز خودش را برایش دلبرانه جلوه نمیداد ، کسی که از خنده های موزیانه ی او هیچ چیز نمیدانست ، کسی که شاید هیچوقت برایش نمیرقصید اما او را داشت ...
کسی که به دنبال او میآمد ، هرگز مثل من او را دوست نداشت اما، حتما او را بهتر از من میشناخت..."
متن از داستان : #به_زودی
نویسنده : #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤36
پشت هر رفتار پیامی هست که باید شنیده بشه .
❤53
“If you bring forth what is within you, what you have will save you,”
«اگر آنچه در درون داری آشکار کنی، تو را نجات میدهد.»
https://t.me/ardalanjavaheri
«اگر آنچه در درون داری آشکار کنی، تو را نجات میدهد.»
https://t.me/ardalanjavaheri
❤20
تعلل میکنم، شبیه کسی که دلش نمیخواهد از خانهی مادربزرگ بیرون برود. میمانم، منتظر، و شبیه به کسی که راه را بلد نیست، بیهدف به نقطهای خیره میشوم. هر از گاهی، وقتی چشمان مضطربم را به سوی تو برمیگردانم، بیدلیل لبخند مضحکی میزنم؛ انگار خودم هم باورم شده که گم شدهام!
تعلل میکنم، در هر دیداری که با تو دارم. مدام منتظرم تا سخنی را که از آن گریزانم، از دهان تو بشنوم. گرچه باید اعتراف کنم مدام با خودم درگیرم که مبادا تو زودتر از من بگویی: "لازم است بروی." اما باز هم تعلل میکنم، و باز، مثل کودکان معصومی که خود از شیطنتشان آگاهاند، مظلوم میشوم.
البته باید اعتراف کنم که من هم، شبیه به آن کودکان خردسال، تظاهر به مظلومیت میکنم؛ و مثل آنها، در حالی که نمیدانم دقیقاً باید چه کاری انجام بدهم، خوب میدانم چه کارهایی را انجام ندادهام؛ و حالا، باید برای آن تعللها تنبیه شوم.
اما چه کنم عزیزکم؟ من باز هم در رفتن از کنار تو تعلل میکنم. در تصمیمهایی که میدانم بالاخره باید بگیرم، تصمیمهایی که گرفتنشان به همان اندازه سخت است که ماندن اینجا جانم را از تن بیرون میکشد. ولی دوست دارم حتی اگر تنها یک دقیقه بیشتر بتوانم در کنار تو بمانم، از همان یک دقیقه به اندازهی یک عمر استفاده کنم.
شاید در نامه، حرفهای من زیبا به نظر برسند، اما در دنیای واقعی من ساکتم و نمیتوانم به تو بگویم که در این تعلل، چه مقدار عشق نهفته است. نمیتوانم بگویم وقتی آدمها خود را به نادانی میزنند، ممکن است عاشق باشند. وقتی ساعت رفتن را گم میکنند، وقتی بیجا حرف میزنند، یا مدام دست و پایشان را گم میکنند، چقدر ممکن است غرق در عشق باشند.
کاش میتوانستم به تو بگویم که آدمها چقدر میتوانند در خجالتزدگی و پریشانی عاشق باشند؛ و صد البته، با اینکه میدانند باید بروند، باز تعلل کنند.
من هم تعلل میکنم، شبیه کسی که نمیخواهد از خانهی مادربزرگ بیرون برود؛ شبیه تیم فوتبالی که عقب باشد و تمام امیدش به همین وقتهای اضافه باشد. تعلل میکنم، شاید در واپسین لحظات این عشق، اتفاقی بیفتد تا این مسابقهی تمام شده، تمام نشود...
#اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
تعلل میکنم، در هر دیداری که با تو دارم. مدام منتظرم تا سخنی را که از آن گریزانم، از دهان تو بشنوم. گرچه باید اعتراف کنم مدام با خودم درگیرم که مبادا تو زودتر از من بگویی: "لازم است بروی." اما باز هم تعلل میکنم، و باز، مثل کودکان معصومی که خود از شیطنتشان آگاهاند، مظلوم میشوم.
البته باید اعتراف کنم که من هم، شبیه به آن کودکان خردسال، تظاهر به مظلومیت میکنم؛ و مثل آنها، در حالی که نمیدانم دقیقاً باید چه کاری انجام بدهم، خوب میدانم چه کارهایی را انجام ندادهام؛ و حالا، باید برای آن تعللها تنبیه شوم.
اما چه کنم عزیزکم؟ من باز هم در رفتن از کنار تو تعلل میکنم. در تصمیمهایی که میدانم بالاخره باید بگیرم، تصمیمهایی که گرفتنشان به همان اندازه سخت است که ماندن اینجا جانم را از تن بیرون میکشد. ولی دوست دارم حتی اگر تنها یک دقیقه بیشتر بتوانم در کنار تو بمانم، از همان یک دقیقه به اندازهی یک عمر استفاده کنم.
شاید در نامه، حرفهای من زیبا به نظر برسند، اما در دنیای واقعی من ساکتم و نمیتوانم به تو بگویم که در این تعلل، چه مقدار عشق نهفته است. نمیتوانم بگویم وقتی آدمها خود را به نادانی میزنند، ممکن است عاشق باشند. وقتی ساعت رفتن را گم میکنند، وقتی بیجا حرف میزنند، یا مدام دست و پایشان را گم میکنند، چقدر ممکن است غرق در عشق باشند.
کاش میتوانستم به تو بگویم که آدمها چقدر میتوانند در خجالتزدگی و پریشانی عاشق باشند؛ و صد البته، با اینکه میدانند باید بروند، باز تعلل کنند.
من هم تعلل میکنم، شبیه کسی که نمیخواهد از خانهی مادربزرگ بیرون برود؛ شبیه تیم فوتبالی که عقب باشد و تمام امیدش به همین وقتهای اضافه باشد. تعلل میکنم، شاید در واپسین لحظات این عشق، اتفاقی بیفتد تا این مسابقهی تمام شده، تمام نشود...
#اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤27
فعلاً نمیتوانم ، چون اضطراب دارم ؛ از آن اضطرابهایی که آدم فکر میکند شاید بشود ، شاید نشود. به قول دکترها ، این استرسها باعث ترشح دوپامین میشوند. دوپامین از هورمونهای پاداش است ؛ البته بیشتر با پیشبینی پاداش ارتباط دارد تا خودِ لذت.
این یعنی من مضطربم ، و احتمالاً ذهنم گاهی تصورات خوبی از این بلاتکلیفی میسازد. تصوراتی که شاید من را آلودهی همین حال کردهاند. گرچه شاید کمتر به لذت رسیدن رسیده باشم ، اما به «رسیدن» خوب فکر کردهام؛ و همین، حالم را در لحظه بهتر و در درازمدت بدتر کرده است.
امروز هوا خیلی خوب بود—احتمالاً چون اوایل بهار است. کلاً در سال ، همین چند روز هوا اینقدر خوب است ؛ درست مثل آدمها ، که فقط چند روز یا چند سال با هم خوباند. شبیه روزگار ، که برای هر کسی فقط مدتی خوب میگذرد و باقی سالها در انتظار برگشتن همان روزگار سپری میشوند.
کاش دو نسخه از من وجود داشت: یکی که با بهار سرمست باشد ، و دیگری که بنشیند در ظلمت و غصه بخورد که «ای کاش گرهها باز شوند». اما خب ، من دو نسخه ندارم؛ در همین یک نفر باید دوبار زندگی کنم. در همین یک ساعتِ عصر باید هر دو جا باشم ؛ مثلاً باید سرمستانه غصه بخورم ، و برای نزدیک کردن این دو حالت، پیش خودم تصور کنم که همهچیز روبهراه میشود.
گرچه باید از این حال دربیایم و پاهایم را از روی ابرها به زمین برگردانم ، ولی فعلاً نمیتوانم ، چون اضطراب دارم ؛ از آن اضطرابهایی که آدم فکر میکند شاید بشود ، شاید نشود...
#اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
این یعنی من مضطربم ، و احتمالاً ذهنم گاهی تصورات خوبی از این بلاتکلیفی میسازد. تصوراتی که شاید من را آلودهی همین حال کردهاند. گرچه شاید کمتر به لذت رسیدن رسیده باشم ، اما به «رسیدن» خوب فکر کردهام؛ و همین، حالم را در لحظه بهتر و در درازمدت بدتر کرده است.
امروز هوا خیلی خوب بود—احتمالاً چون اوایل بهار است. کلاً در سال ، همین چند روز هوا اینقدر خوب است ؛ درست مثل آدمها ، که فقط چند روز یا چند سال با هم خوباند. شبیه روزگار ، که برای هر کسی فقط مدتی خوب میگذرد و باقی سالها در انتظار برگشتن همان روزگار سپری میشوند.
کاش دو نسخه از من وجود داشت: یکی که با بهار سرمست باشد ، و دیگری که بنشیند در ظلمت و غصه بخورد که «ای کاش گرهها باز شوند». اما خب ، من دو نسخه ندارم؛ در همین یک نفر باید دوبار زندگی کنم. در همین یک ساعتِ عصر باید هر دو جا باشم ؛ مثلاً باید سرمستانه غصه بخورم ، و برای نزدیک کردن این دو حالت، پیش خودم تصور کنم که همهچیز روبهراه میشود.
گرچه باید از این حال دربیایم و پاهایم را از روی ابرها به زمین برگردانم ، ولی فعلاً نمیتوانم ، چون اضطراب دارم ؛ از آن اضطرابهایی که آدم فکر میکند شاید بشود ، شاید نشود...
#اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤36
عشق یک جا نمیماند، درست مثل گیاه رونده بزرگ میشود، دورت میپیچد و هر روز کمتر از روز قبل راضی ات میکند.
تو نیز مجبور میشوی با آن همراه باشی، تا میفهمی برای رسیدن به آن معنویتِ عشق که روح ات را جلا میدهد، باید از مرز تن بگذری...!
جایی شبیه به تهِ یک دروغ که دستت برای همه رو میشود.
ولی در دل تو چیزی است که ثابت میکرد دروغی جز صداقت وجود ندارد!
معنویت از مادیات میگذرد، این یک راه یک طرفه خواهد بود،
عشق برای پرواز به بدن نیاز دارد و بدن برای ماندن به عشق..
متن از داستان: #برگشتن
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
تو نیز مجبور میشوی با آن همراه باشی، تا میفهمی برای رسیدن به آن معنویتِ عشق که روح ات را جلا میدهد، باید از مرز تن بگذری...!
جایی شبیه به تهِ یک دروغ که دستت برای همه رو میشود.
ولی در دل تو چیزی است که ثابت میکرد دروغی جز صداقت وجود ندارد!
معنویت از مادیات میگذرد، این یک راه یک طرفه خواهد بود،
عشق برای پرواز به بدن نیاز دارد و بدن برای ماندن به عشق..
متن از داستان: #برگشتن
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤30