ساعت یازده و بیست و نه دقیقه شب بود، من در صندلی شاگرد نشسته بودم و بلند میخندیدیم.
نگاهم از داشبورد که ساعت را نشان میداد به چهره خندان اش افتاد، پسرک خنده رو، با لیوان نوشیدنی در دست اش که برایم جذاب تر اش میکرد.
موهای بلند که حتی بعد از ساعت ها هنوز حالت خیس داشت، چشمانی درشت که پشت عینک پنهان بود، و صورتی کم مو با تی شرت خاکستری.
باید از ته خیابان دور میزدیم تا به سمت خانه برویم، داشت حرف هایی که در رستوران زده بودیم را مسخره میکرد و من هم از خنده ریسه میرفتم...
از نی نوشابه اش کمی نوشید و دور زد، حالا ماشین مثل سدی بین مسیر بود که راه را برای هر دو طرف میبست. سرم را برگرداندم و دیدم رو به رویمان یک پارکینگ بزرگ طبقاتی است..
همان لحظه اتومبيل یک تکان شدید خورد، مثل اسباب بازی که زیر پای یک بزرگ سال خورد شود..
آن همه آهن عظیم الجسه، درست مثل کاهو در سالاد داشت خورد میشد. فهمیده بودم تصادف کرده ایم ولی همه چیز درست شبیه قبل آن لحظه آهسته بود، خیلی آهسته..!
نوشابه از دستت در آمده بود و در حالی که معلق بود هنوز بیرون نمیریخت، عینک ات نرم ترین فلز آن شب بود که فقط با موج تصادف از چشمانت بیرون پرت میشد...
کادوی شهرک سازی بچگی هایم را میدیدم که داشتم با آن بازی میکردم، ماشین های آتش نشانی که نزدیک خیابان میگذاشتم...
دوستم که سال ها بود با او قهر بودم، خنده های تو در رستوران و شبی که قرار بود فوقالعاده باشد..
دوست مسخره ات که فکر می کرد با من خیلی رفیق است، خواهر ات که دیروز برای تولد تو به من زنگ زده بود، ابر هایی که شبیه گوسفند های کلورادو بودند، شبی که روی سقف محکم اتومبیل تو ستاره ها را تماشا می کردیم، وقتی از دل شکستگی دبیرستان ات برایم گفتی، روزی که قرار بود دنبال من بیایی ولی با همکار ات بیرون رفتی، پدرت را که هیچوقت نمیخواستی ببینی...!
داد هایی که سرم کشیده بودی، آن حس تنهایی که میگفتی وقت شنا کردن در آب میکنی...
وقتی پاهایم را روی داشبورد میگذاشتم و نگران بودی تصادف نکنیم، چراغ قرمزی که سبز میشد و یاد ات میرفت راه بیفتی، کتابی که اصرار داشتی بخوانم و برایم گرفته بودی ، فیلم (دِ آن دوویینگ) که هنوز تا آخر آنرا ندیدیم...
فکر میکنی اینها تمام کارهای نکرده ای بود که داشتیم؟!
دستم را به سمت دستان بی جان تو میآوردم ولی ما داشتیم از هم دور میشدیم، میخواستم به آغوشت بیایم ولی به کمربند لعنتی گیر کرده بودم...
ماشین می چرخید و همانقدر که بدنم محکم شده بود گردنم با شدت می چرخید، تو هنوز کنارم بودی، انگار داشتی اتفاقات را در 527 کلمه خلاصه میکردی تا اگر زنده ماندی آن ها را بنویسی...
ساعت یازده و سی دقیقه شده بود، همه چیز در یک دقیقه خلاصه میشد، تمام خاطراتم، تمام روز هایمان،
حالا در نگاه نگران نگهبان پارکینگ رو به رویی، که هیچ از ما نمیدانست برق میزد...
در تمام این چرخش ها میخواستم بگویم،
که کاش در نوشته ی 527 کلمه ات جا برای این می گذاشتی
که باز هم بگویی،
دوستم داری....
داستانک: #تصادف
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
نگاهم از داشبورد که ساعت را نشان میداد به چهره خندان اش افتاد، پسرک خنده رو، با لیوان نوشیدنی در دست اش که برایم جذاب تر اش میکرد.
موهای بلند که حتی بعد از ساعت ها هنوز حالت خیس داشت، چشمانی درشت که پشت عینک پنهان بود، و صورتی کم مو با تی شرت خاکستری.
باید از ته خیابان دور میزدیم تا به سمت خانه برویم، داشت حرف هایی که در رستوران زده بودیم را مسخره میکرد و من هم از خنده ریسه میرفتم...
از نی نوشابه اش کمی نوشید و دور زد، حالا ماشین مثل سدی بین مسیر بود که راه را برای هر دو طرف میبست. سرم را برگرداندم و دیدم رو به رویمان یک پارکینگ بزرگ طبقاتی است..
همان لحظه اتومبيل یک تکان شدید خورد، مثل اسباب بازی که زیر پای یک بزرگ سال خورد شود..
آن همه آهن عظیم الجسه، درست مثل کاهو در سالاد داشت خورد میشد. فهمیده بودم تصادف کرده ایم ولی همه چیز درست شبیه قبل آن لحظه آهسته بود، خیلی آهسته..!
نوشابه از دستت در آمده بود و در حالی که معلق بود هنوز بیرون نمیریخت، عینک ات نرم ترین فلز آن شب بود که فقط با موج تصادف از چشمانت بیرون پرت میشد...
کادوی شهرک سازی بچگی هایم را میدیدم که داشتم با آن بازی میکردم، ماشین های آتش نشانی که نزدیک خیابان میگذاشتم...
دوستم که سال ها بود با او قهر بودم، خنده های تو در رستوران و شبی که قرار بود فوقالعاده باشد..
دوست مسخره ات که فکر می کرد با من خیلی رفیق است، خواهر ات که دیروز برای تولد تو به من زنگ زده بود، ابر هایی که شبیه گوسفند های کلورادو بودند، شبی که روی سقف محکم اتومبیل تو ستاره ها را تماشا می کردیم، وقتی از دل شکستگی دبیرستان ات برایم گفتی، روزی که قرار بود دنبال من بیایی ولی با همکار ات بیرون رفتی، پدرت را که هیچوقت نمیخواستی ببینی...!
داد هایی که سرم کشیده بودی، آن حس تنهایی که میگفتی وقت شنا کردن در آب میکنی...
وقتی پاهایم را روی داشبورد میگذاشتم و نگران بودی تصادف نکنیم، چراغ قرمزی که سبز میشد و یاد ات میرفت راه بیفتی، کتابی که اصرار داشتی بخوانم و برایم گرفته بودی ، فیلم (دِ آن دوویینگ) که هنوز تا آخر آنرا ندیدیم...
فکر میکنی اینها تمام کارهای نکرده ای بود که داشتیم؟!
دستم را به سمت دستان بی جان تو میآوردم ولی ما داشتیم از هم دور میشدیم، میخواستم به آغوشت بیایم ولی به کمربند لعنتی گیر کرده بودم...
ماشین می چرخید و همانقدر که بدنم محکم شده بود گردنم با شدت می چرخید، تو هنوز کنارم بودی، انگار داشتی اتفاقات را در 527 کلمه خلاصه میکردی تا اگر زنده ماندی آن ها را بنویسی...
ساعت یازده و سی دقیقه شده بود، همه چیز در یک دقیقه خلاصه میشد، تمام خاطراتم، تمام روز هایمان،
حالا در نگاه نگران نگهبان پارکینگ رو به رویی، که هیچ از ما نمیدانست برق میزد...
در تمام این چرخش ها میخواستم بگویم،
که کاش در نوشته ی 527 کلمه ات جا برای این می گذاشتی
که باز هم بگویی،
دوستم داری....
داستانک: #تصادف
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤47
8j podcast (dialogue) 005
8j podcast (dialogue) 005
اپیزود پنجم از سری مجموعه
#movie_podcast
#005
بخش اصلی دیالوگ های این اپیزود دردهای واقعی هستند ، امیدوارم دوست داشته باشید .
"ما را رنج هایمان بهم متصل کرده بود"
متن از داستان: : #به_زودی
https://t.me/ardalanjavaheri
#movie_podcast
#005
بخش اصلی دیالوگ های این اپیزود دردهای واقعی هستند ، امیدوارم دوست داشته باشید .
"ما را رنج هایمان بهم متصل کرده بود"
متن از داستان: : #به_زودی
https://t.me/ardalanjavaheri
❤21
"من به دنبال حفره هایی میگردم که حاصلش عشق های زیبا هستند و باید بگویم که هیچ باغ زیبایی از محبت آدمها را ندیده ام ، مگر ریشه اش در لجن باشد...!"
متن از داستان : #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
متن از داستان : #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤35
در واقع آدم ها هیچوقت خودشان را مسؤل حس بد انسان دیگری نمیدانند.
شاید وقتی کودک یا نوجوان هستند به احساس های کسانی که دوستشان دارند اهمیت دهند، ولی دیری نمیگذرد که میفهمند احساسات، متواری ترین حالت در انسان هستند.
فهم این تکرار باعث میشود دیگر حوصله نکنند که حتی با نزدیک ترین افراد شان هم همدردی کنند.
یک خود خواهی پنهان که در سایه است، و کسی آنرا نمیبیند.
درست مثل ایوان، که حتی اگر نشان دهد حس ناراحتی ادلیرا برایش مهم است، اصلا به این موضوع کاری ندارند که این احساس از کجا می آید...!
معمولا همه کسانی که درد و دل ما را میشنوند، بعد از اینکه فنجان قهوه به پایان برسد، یا در مکالمه تلفنی، درست بعد از اینکه گوشی قطع شود، تمام ناراحتی شما را فراموش میکنند..
و تازه این ها بهترین انسان هایی هستند که وجود دارند....!
متن از داستان: #دختر_اوکراینی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
شاید وقتی کودک یا نوجوان هستند به احساس های کسانی که دوستشان دارند اهمیت دهند، ولی دیری نمیگذرد که میفهمند احساسات، متواری ترین حالت در انسان هستند.
فهم این تکرار باعث میشود دیگر حوصله نکنند که حتی با نزدیک ترین افراد شان هم همدردی کنند.
یک خود خواهی پنهان که در سایه است، و کسی آنرا نمیبیند.
درست مثل ایوان، که حتی اگر نشان دهد حس ناراحتی ادلیرا برایش مهم است، اصلا به این موضوع کاری ندارند که این احساس از کجا می آید...!
معمولا همه کسانی که درد و دل ما را میشنوند، بعد از اینکه فنجان قهوه به پایان برسد، یا در مکالمه تلفنی، درست بعد از اینکه گوشی قطع شود، تمام ناراحتی شما را فراموش میکنند..
و تازه این ها بهترین انسان هایی هستند که وجود دارند....!
متن از داستان: #دختر_اوکراینی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤38
"شاید بزرگترین موضوعی که در روابط به ما آسیب میزند کمال گرایی باشد .
ما در همه ی موارد زندگی احساس میکنیم همه چیز همیشه باید عالی باشد یعنی مثلاً وقتی دو نفر عاشق هم هستند هیچوقت نباید اختلاف نظر داشته باشند و یا هیچوقت نباید بهم دروغ بگویند…
اینها از کمالگرایی ما میآید وگرنه در یک ارتباط واقعی تمام این اتفاقات می افتد ، بین دو دوست ، بین دو عاشق و حتی در یک خانواده .
تمام هنر ما در التیام بخشیدن به زخم های ایست که پیش می آیند ، منظورم این است که با درک این موضوع که در یک ارتباط عاطفی و یا حتی خود زندگی نه تنها ممکن است ، بلکه قرار است اتفاقات ناخوشایندی بیفتند همه چیز باید شروع شود و قدرت افرادی که میتوانند سالها کنار هم باشند و به عمق دیگری از عشق برسند صرفا در قدرت التیام این زخم هاست نه فقط پرهیز از آنها ، زیرا قسمت عمده ای از اتفاقات حتما می افتند ، حالا گاهی بعضی افراد ترجیح میدهند چشمشان را روی آنها ببندند و افراد باهوش تر ترجیح میدهند با آنها رو به رو شوند و از آنها گذر کنند."
متن از داستان : #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
ما در همه ی موارد زندگی احساس میکنیم همه چیز همیشه باید عالی باشد یعنی مثلاً وقتی دو نفر عاشق هم هستند هیچوقت نباید اختلاف نظر داشته باشند و یا هیچوقت نباید بهم دروغ بگویند…
اینها از کمالگرایی ما میآید وگرنه در یک ارتباط واقعی تمام این اتفاقات می افتد ، بین دو دوست ، بین دو عاشق و حتی در یک خانواده .
تمام هنر ما در التیام بخشیدن به زخم های ایست که پیش می آیند ، منظورم این است که با درک این موضوع که در یک ارتباط عاطفی و یا حتی خود زندگی نه تنها ممکن است ، بلکه قرار است اتفاقات ناخوشایندی بیفتند همه چیز باید شروع شود و قدرت افرادی که میتوانند سالها کنار هم باشند و به عمق دیگری از عشق برسند صرفا در قدرت التیام این زخم هاست نه فقط پرهیز از آنها ، زیرا قسمت عمده ای از اتفاقات حتما می افتند ، حالا گاهی بعضی افراد ترجیح میدهند چشمشان را روی آنها ببندند و افراد باهوش تر ترجیح میدهند با آنها رو به رو شوند و از آنها گذر کنند."
متن از داستان : #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤49
من میتوانم از یک فرد عادی بخواهم که با درک مفهوم زندگی و قدر شناسی از لحظه های خود لذت ببرد ولی ابدا از کسی که تا خر خره در مشکل فرو رفته نمیخواهم به صدای باران گوش کند یا سعی کند از نفس کشیدن در بهار لذت ببرد! چرا که صدای باران برای او دردناک است، تنفس های عمیق و استشمام شب بو های بهاری فاصله اش را با لذت از زندگی نشان میدهد و نه تنها از رنجی که میکشد کم نمیکند بلکه او را از پا در خواهد آورد.
راستش من فقط از آدمها میخواهم اگر تا خر خره در لجن فرو نرفته اند، زندگی کنند. همین.
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
راستش من فقط از آدمها میخواهم اگر تا خر خره در لجن فرو نرفته اند، زندگی کنند. همین.
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤58
سالها پیش یک شب پاییزی درست مثل امشب که هوا خیلی سرد بود در کنار خیابانی قدیمی، سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و از هرم نفس عمیقی که کشیدم بخاری روی شیشه شکل گرفت. همزمان داشتی میگفتی: "من همیشه دوستت خواهم داشت ، مهم هم نیست چه اتفاقی در دنیا بیفتد"
من که سنگینی دغدغه های آن روزا حسابی تیره ام کرده بود همانطور که چشمم به نور تار شده ی چراغ کنار خیابان محو بود گفتم : "امضا کن .."
بعد به شوخی سمت کیفم که در صندلی عقب بود برگشتم و گفتم:
" امضا کن که همیشه دوستم خواهی داشت ... "
تو هم با سرخوشی جوانی گفتی: "امضا میکنم ."
به سمت من خم شدی و بعد از بوسیدن من، روی بخار شیشه امضا کردی که همیشه دوستت دارم ...
امشب باز سنگین بودم ، شبیه همان چندین سال پیش و کنار خیابانی قدیمی شبیه به همان خیابان چندین سال پیش سرم را به پنجره ی ماشین دیگری، شبیه به همان ماشین چندین سال پیش ، تیکه دادم و آهی عمیق از ته دل کشیدم که بخاری درست شبیه به بخار چندین سال پیش را از سرمایی درست شبیه به سرمای چندین سال پیش روی شیشه نقاشی کرد تا تمام آن خاطره در ذهنم حرکت کند و باز جان بگیرد ...
از آن شب برای من هزار سال میگذرد و من خیلی دوست داشتم با امضایی که بعد از چند دقیقه از شیشه محو شد امشب به سراغ تو بیایم و شبیه آدمی که حق دارد اموالی را مصادره کند ، آن حکم را به صورت تو بکشم و قلبت را برای همیشه در آغوش بگیرم که بدانی چقدر به آن دوست داشتن نیاز داشتم تا از آن همه سختی بگذرم و باز به نداشتن تو عادت کنم چون در ذهنم مدرکی بی اعتبار دارم که میدانم هر زمان سنگین شوم میتوانم با آن دوباره به سراغ تو بیایم و قصه ای تعریف کنم که سالها پیش، یک شب پاییزی درست مثل امشب که هوا خیلی سرد بود در کنار خیابانی قدیمی روی شیشه ی بخار کرده نوشتی، برای همیشه دوستت دارم ....
#اردلان_امین_جواهری
من که سنگینی دغدغه های آن روزا حسابی تیره ام کرده بود همانطور که چشمم به نور تار شده ی چراغ کنار خیابان محو بود گفتم : "امضا کن .."
بعد به شوخی سمت کیفم که در صندلی عقب بود برگشتم و گفتم:
" امضا کن که همیشه دوستم خواهی داشت ... "
تو هم با سرخوشی جوانی گفتی: "امضا میکنم ."
به سمت من خم شدی و بعد از بوسیدن من، روی بخار شیشه امضا کردی که همیشه دوستت دارم ...
امشب باز سنگین بودم ، شبیه همان چندین سال پیش و کنار خیابانی قدیمی شبیه به همان خیابان چندین سال پیش سرم را به پنجره ی ماشین دیگری، شبیه به همان ماشین چندین سال پیش ، تیکه دادم و آهی عمیق از ته دل کشیدم که بخاری درست شبیه به بخار چندین سال پیش را از سرمایی درست شبیه به سرمای چندین سال پیش روی شیشه نقاشی کرد تا تمام آن خاطره در ذهنم حرکت کند و باز جان بگیرد ...
از آن شب برای من هزار سال میگذرد و من خیلی دوست داشتم با امضایی که بعد از چند دقیقه از شیشه محو شد امشب به سراغ تو بیایم و شبیه آدمی که حق دارد اموالی را مصادره کند ، آن حکم را به صورت تو بکشم و قلبت را برای همیشه در آغوش بگیرم که بدانی چقدر به آن دوست داشتن نیاز داشتم تا از آن همه سختی بگذرم و باز به نداشتن تو عادت کنم چون در ذهنم مدرکی بی اعتبار دارم که میدانم هر زمان سنگین شوم میتوانم با آن دوباره به سراغ تو بیایم و قصه ای تعریف کنم که سالها پیش، یک شب پاییزی درست مثل امشب که هوا خیلی سرد بود در کنار خیابانی قدیمی روی شیشه ی بخار کرده نوشتی، برای همیشه دوستت دارم ....
#اردلان_امین_جواهری
❤53
"ترس را باید میکُشتم ، با اینکه قاتل نبودم !
این لعنتی ولی فرق داشت،
اگر نمی مُرد ، من مُرده بودم ..."
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
این لعنتی ولی فرق داشت،
اگر نمی مُرد ، من مُرده بودم ..."
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤50
خیلی دوست داشتم یکی از نُت های پیانو باشم ، دوست داشتم سبک بالانه پرواز کنم و بالا و پایین بپرم ... اما آدمی سنگین است ، سنگین به خاطرات، سنگین به آرزوهایش ، سنگین به نفرت و گاهی حتی سنگین به عشق ، میدانی اینها نمیگذارند آدم راحت بالا بپرد و با ریتمی درست پایین بیاید. این سنگینی یک شبهای صدای گریه میشود و بعضی شبها پایکوبی ، یک روزهایی صدای اضطراب میدهد و یک عصر جمعه هم صدای سیاوش قمیشی ، خلاصه انگار پایت جایی بسته باشد و بی آنکه بدانی یکهو کشیده شوی به سمتی... آدمی گاهی کشیده میشود به گذشته ، اینقدر آنجا میماند و همه چیز را برای بار هزار مرور میکند که صبح میشود ، بعد شب میشود و باز صبح میشود و زمان میگذرد ، باقی آدمها می آیند و آنها هم میگذرند ، قطار ها پُر میشوند ، خالی میشوند و بین آن شلوغی ها آدم در زمان گم میشود ، دیگر یادش میرود چه سالی است ، یادش میرود دلار چند است ، اصلا یادش میرود این پرچم رنگی مال کدام کشور است ، تمام این اتفاقات در یک لحظه میافتد و آن لحظه مدام تکرار میشود ، در حالی که نُت های پیانو بالا و پایین میپرند و صدای خوبی ایجاد میکنند و در نهایت آدمی مینویسد که خیلی دوست داشتم یکی از نُت های پیانو باشم ، دوست داشتم سبک بالانه پرواز کنم و بالا و پایین بپرم ...
#اردلان_امین_جواهری
#اردلان_امین_جواهری
❤52
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
از مجموعه مستند های بینظیر جناب آقای فارسانی.
https://t.me/ardalanjavaheri
لینک مستقیم یوتیوب:
https://youtu.be/KC5MJ6h1adI?si=0rl_BM0MfofDCnQY
https://t.me/ardalanjavaheri
لینک مستقیم یوتیوب:
https://youtu.be/KC5MJ6h1adI?si=0rl_BM0MfofDCnQY
❤9
"چشم هایم را نگاه کن کوهن،
دیگر خبری از آن هیولای وحشتناک نیست..
چشم ها هیچوقت دروغ نمیگویند،
و این کهکشانی های روشن امروز مظلوم شده اند
درست مثل قبل از این ماجراها...
ولی چه فایده ای دارد وقتی آن هیولای لعنتی همه چیز را آتش زده است...
آن هیولا من را ترک کرده،
ولی فکر میکنی حالا که من دوباره به کودکی ساده تبدیل شده ام،
ادوارد میتواند با من محترمانه حرف بزند؟
فکر میکنی بعد از این همه اتفاق فهمیده باشد چقدر خودش هم اشتباه داشته است؟
اصلا در قدم اول فکر میکنی میتواند دیگر با من دستوری صحبت نکند؟
آه کوهن عزیزم،
یک چیزهایی هیچ وقت تغییر نمیکنند.
و من میترسم وقتی ادوارد را ببینم، هیولای درونم مثل سگی که صدای صاحبش را شنیده باشد، دوان دوان برگردد تا باز با او بازی کند و باقی مانده من را آتش بزند...! "
متن از داستان: #فرار_به_آلاسکا
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
دیگر خبری از آن هیولای وحشتناک نیست..
چشم ها هیچوقت دروغ نمیگویند،
و این کهکشانی های روشن امروز مظلوم شده اند
درست مثل قبل از این ماجراها...
ولی چه فایده ای دارد وقتی آن هیولای لعنتی همه چیز را آتش زده است...
آن هیولا من را ترک کرده،
ولی فکر میکنی حالا که من دوباره به کودکی ساده تبدیل شده ام،
ادوارد میتواند با من محترمانه حرف بزند؟
فکر میکنی بعد از این همه اتفاق فهمیده باشد چقدر خودش هم اشتباه داشته است؟
اصلا در قدم اول فکر میکنی میتواند دیگر با من دستوری صحبت نکند؟
آه کوهن عزیزم،
یک چیزهایی هیچ وقت تغییر نمیکنند.
و من میترسم وقتی ادوارد را ببینم، هیولای درونم مثل سگی که صدای صاحبش را شنیده باشد، دوان دوان برگردد تا باز با او بازی کند و باقی مانده من را آتش بزند...! "
متن از داستان: #فرار_به_آلاسکا
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤27
"Жаль, что я проснусь утром."
«حیف، که صبح از خواب بیدار میشوم»
«حیف، که صبح از خواب بیدار میشوم»
❤29
. "Я был один, и они были все."
«من تنها بودم و آنها همه بودند.»
«من تنها بودم و آنها همه بودند.»
❤25
"Человек может привыкнуть ко всему, только не к потере надежды."
«انسان میتواند به همه چیز عادت کند، جز از دست دادن امید.»
«انسان میتواند به همه چیز عادت کند، جز از دست دادن امید.»
❤31
"Человек — это тайна. Её надо разгадывать, и если будешь разгадывать всю жизнь, то не говори, что потерял время."
«انسان یک معماست. باید آن را حل کرد، و اگر تمام عمر را صرف این کار کنی، نگو که وقتت را تلف کردهای.»
«انسان یک معماست. باید آن را حل کرد، و اگر تمام عمر را صرف این کار کنی، نگو که وقتت را تلف کردهای.»
❤32
Всю жизнь я верил, что завтра начнётся новая жизнь."
«تمام عمرم باور داشتم که فردا زندگی جدیدی آغاز خواهد شد.»
«تمام عمرم باور داشتم که فردا زندگی جدیدی آغاز خواهد شد.»
❤37
"Era hermosa y ni siquiera sabía que lo era."
«زیبا بود و حتی نمیدانست که زیباست»
«زیبا بود و حتی نمیدانست که زیباست»
❤34
Ordené la casa, ahora lo único desordenado soy yo."
"خانه را مرتب کردم، حالا تنها چیزی که اینجا بههم ریخته است، منم."
"خانه را مرتب کردم، حالا تنها چیزی که اینجا بههم ریخته است، منم."
❤33
"Podrán cortar todas las flores, pero no podrán detener la primavera."
"آنها میتوانند همهی گلها را قطع کنند، اما نمیتوانند از آمدن بهار جلوگیری کنند."
"آنها میتوانند همهی گلها را قطع کنند، اما نمیتوانند از آمدن بهار جلوگیری کنند."
❤29