و گاهی خداوند انسان را با خاطراتش، رنج میدهد ...
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤51
  میشود و گاهی باید ، از مسائل دشوار زندگی دور شد ، میشود به سفر رفت و حتی وقتی فرصت آن مهیا نبود با موضوعی ذهنی سرگرم شد ، حتی گاهی باید در رویا فرو رفت و برای مدتی از آن بر نگشت. میدانم که انسان باید همه کار بکند تا فقط زنده بماند اما کاری که نباید انجام دهد این است که از آن رنج ها فرار کند ... 
فرار کردن با زمان خواستن متفاوت است.
همانطور که میشود از آنچه واقعا هستیم فاصله بگیریم، اما نمیتوانیم از خودمان فرار کنیم.
حالا باید بدانی که تو از روبه رو شدن با رنجت فاصله نگرفته ای ، بلکه در حال فرار از آن هستی ، وقت آن است با آنچه برای کنار آمدن با آن زمان لازم داشتی، رو به رو شوی...
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
فرار کردن با زمان خواستن متفاوت است.
همانطور که میشود از آنچه واقعا هستیم فاصله بگیریم، اما نمیتوانیم از خودمان فرار کنیم.
حالا باید بدانی که تو از روبه رو شدن با رنجت فاصله نگرفته ای ، بلکه در حال فرار از آن هستی ، وقت آن است با آنچه برای کنار آمدن با آن زمان لازم داشتی، رو به رو شوی...
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤47
  لویی زن ها سالهاست مردها را شبیه خودشان دوست دارند و این را هرگز نفهمیدند که شما مردها اصلا عشق آنها را درک نخواهید کرد ...!
شما از همسرتان، حتی از دوست دخترهایتان فقط احترام میخواهید ، شما احترام را عشق معنی میکنید و ما زنها صمیمیت را عشق می نامیم .
اما این دو کاملا با هم در تضاد هستند ، اینقدر زیاد که شما ها حتی درون خودتان فکر کنید هرگز دوست داشته نشده اید و ما همانطور که از صمیمیت زیاد به شما بی اعتماد ، و یا بی توجه شده ایم تا آخرین لحظه ی دیدن شما در بستر با زنی دیگر با خود میگوییم :
چطور شما هیچ وقت صدای عشق ما را نشنیده اید....؟!
با اینکه در طول کل این زمان تنها ، زبان شما با ما فرق داشت و ما هیچوقت زبان یکدیگر را یاد نگرفتیم…!
متن از داستان: #یازده_شب_قبل_از_تو
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
شما از همسرتان، حتی از دوست دخترهایتان فقط احترام میخواهید ، شما احترام را عشق معنی میکنید و ما زنها صمیمیت را عشق می نامیم .
اما این دو کاملا با هم در تضاد هستند ، اینقدر زیاد که شما ها حتی درون خودتان فکر کنید هرگز دوست داشته نشده اید و ما همانطور که از صمیمیت زیاد به شما بی اعتماد ، و یا بی توجه شده ایم تا آخرین لحظه ی دیدن شما در بستر با زنی دیگر با خود میگوییم :
چطور شما هیچ وقت صدای عشق ما را نشنیده اید....؟!
با اینکه در طول کل این زمان تنها ، زبان شما با ما فرق داشت و ما هیچوقت زبان یکدیگر را یاد نگرفتیم…!
متن از داستان: #یازده_شب_قبل_از_تو
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤40
  من انسان خوبی نیستم، یک فرشته ی گناهکار، یک عشق پر مصیبت که بخاطر بار سنگین گناهانش حتی فرصت عاشق شدن نیز پیدا نکرده است، یک مرد عریان که از دیدن خودش خجالت کشیده است . یک پیاده ی بال دار که هرگز پرواز را یاد نگرفته است. من یک خیال پردازم یک عاشق روزهای زیبا، یک نقاش، یک هنرمند اما بیشتر از یک انسان، کسی که بیشتر از زندگی کردن میتواند زندگی را تصور کند، در خیالش به هرچیزی که دوست دارد رسیده باشد و برای طرفدار های کوچک و بزرگش دست تکان دهد، خودش را بین دوستدارانش تصور کند و با حوصله ی هرچه تمام تر کارت هایشان را امضا کند، من یک مازوخیسمی مهربانم که جای تیغ های تیز فلزی، جنسی نامرئی از زجر را به جان خودم میاندازم، من یک هیچ هستم که به دنبال نامی بلند میگردم و چون میدانم نام بزرگ برایم تعریف نشده است بیشتر خودم را درگیر نام های قلابی و نشان های بی نشانی میکنم. دوست من، من یک انسان بی آزار نیستم که بشود راحت به او نزدیک شد، آزار من از جنس محبت های بی پایه و اساس است، از جنس نگاه های معتاد کننده ی مهربان که شاید همانقدر که دوستش خواهی داشت یک روزی با نبودنش شب هایت را تاریک تر کند. من یک یار خوب نیستم که وقت اشتباه در گوشت بزنم، من یک رفیق معمولی نیستم که از جا ماندن پشت سرت ناراحت شوم، من یک رویا پرداز بی هویتم که به دنبال آب دریا نمیگردم بلکه در ذهنم شنا میکنم، همانجا پرواز میکنم و تورا عاشق خواهم کرد و درست بعد از خوشبخت کردنِ تو، از خواب بیدار میشوم تا دوباره با بودنم باعث آزار تو باشم. 
من تو را بهتر از خودت میشناسم و این من را برای تو خطرناک تر از خودت برای خودت خواهد کرد ...
من جای تعریفی کوتاه و مختصر از خودم، برایت شرحی بلند از پیچیدگی های نا تمامم میدهم.
من انسان پاکی نیستم،
و این را معصیتی خوش یمن میدانم،
من گناه کاری پاک سیرت و یا چه میدانم روحی دوگانه ام که شاید بهتر باشد قبول کنم، نبودنم همیشه بهتر از بودنم بوده است...
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
من تو را بهتر از خودت میشناسم و این من را برای تو خطرناک تر از خودت برای خودت خواهد کرد ...
من جای تعریفی کوتاه و مختصر از خودم، برایت شرحی بلند از پیچیدگی های نا تمامم میدهم.
من انسان پاکی نیستم،
و این را معصیتی خوش یمن میدانم،
من گناه کاری پاک سیرت و یا چه میدانم روحی دوگانه ام که شاید بهتر باشد قبول کنم، نبودنم همیشه بهتر از بودنم بوده است...
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤45
  "آری هیچ چیز به آسانی جلو نخواهد رفت و اگر در جایی همه چیز آسان جلو رفت بدانید چیزی حتما غیر واقعی بوده است ...
اینها را بدون استثنا میگویم همه چیز در ابراز علاقه و نزدیکی باید سخت باشد و حالا اگر سخت گیرانه به آن نگاه نکنیم دست کم باید زمان بر باشد.
وقتی چیزی زمان کافی اش را نمیبرد بدانید که یا واقعی نیست یا مشکلی دارد که قرار است بعدا متوجه اش شوید ..."
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
اینها را بدون استثنا میگویم همه چیز در ابراز علاقه و نزدیکی باید سخت باشد و حالا اگر سخت گیرانه به آن نگاه نکنیم دست کم باید زمان بر باشد.
وقتی چیزی زمان کافی اش را نمیبرد بدانید که یا واقعی نیست یا مشکلی دارد که قرار است بعدا متوجه اش شوید ..."
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤58
  "مادر من مریض است ایوان. 
من لازم نیست این را بگویم تمام دکترها گفته اند او از بیماری شدید روحی رنج میبرد."
ایوان که جواب او را حدس میزد زودتر شروع به تایپ کرده بود :
"_هر وقت ما نمیتوانیم رفتار کسی را درک کنیم، فکر میکنیم مریض است..
مادر شما فقط شناخته نشده است،
چون شبیه باقی آدم ها رفتار نمیکند.
این رفتار میتواند بر اساس دو جنبه شکل بگیرد،
یک، چیزی که ما در خلوت و ذهن خودمان هستیم
و دوم، رفتاری که میخواهیم برای قابل قبول بودن شخصیت مان جلوی دیگران نشان دهیم.
در قسمت اول همه ی ما شبیه مادر تو هستیم.
مهم هم نیست یک نویسنده بزرگ باشیم یا یک روانشناس...!
در اتاق کوچک ذهن مان همه ی ما درک نمیشویم، اصلا آنجا ديالوگ های برقرار است که شک ندارم هرگز به زبان هم نمیآوریم. چون میترسیم دیوانه جلوه کنیم. یا بهتر بگویم فهمیده نشویم، چون حرف هایی که معنی ندارند را مریضی نام گذاشته ایم.
قسمت دوم مختص انسان های به ظاهر مهربان، یا درستکاریست که بلد شده اند مکالمه های بی معنی که در خلوت شان با خود دارند را مخفی کنند.
آن ها شبیه به گانگستر هایی هستند که هیچوقت مدرکی برای دستگیری به جا نمیگذارند.
میدانی چطور اینکارا میکنند؟
آن ها کسانی هستند که به هیچکس اعتماد ندارند....! هیچکس.
مهم نیست چقدر با تو صمیمی باشند، یا چند سال تورا بشناسند، هیچ وقت، در هیچ شرایطی نشان نمیدهند در اتاق تاریک ذهنشان چه میگذرد...!
 
آن ها همشان همان مادر تو هستند، فقط بازی زندگی را بلد شده اند.
مادر تو مریض نیست،
هیچکس مریض نیست،
همانطور که هیچکس بد نیست...
او فقط فهمیده نمیشود.
تو هم اگر واقعی باشی، فهمیده نمیشوی
من هم فهمیده نمیشوم...!
ولی ما بلد هستیم بازی کنیم، بلدیم نقاب بزنیم
و دیوانه ها بازی را یاد نگرفتند.
شاید فکر کنید بخاطر این نقاب ما از آن ها بهتر هستیم، چون بلدیم نقش بازی کنیم!
ولی در این مورد هم نمیدانم حق با شما باشد یا نه!
چون میدانم میشود
برعکس هم به آن نگاه کرد. "
متن از داستان: #دختر_اوکراینی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
من لازم نیست این را بگویم تمام دکترها گفته اند او از بیماری شدید روحی رنج میبرد."
ایوان که جواب او را حدس میزد زودتر شروع به تایپ کرده بود :
"_هر وقت ما نمیتوانیم رفتار کسی را درک کنیم، فکر میکنیم مریض است..
مادر شما فقط شناخته نشده است،
چون شبیه باقی آدم ها رفتار نمیکند.
این رفتار میتواند بر اساس دو جنبه شکل بگیرد،
یک، چیزی که ما در خلوت و ذهن خودمان هستیم
و دوم، رفتاری که میخواهیم برای قابل قبول بودن شخصیت مان جلوی دیگران نشان دهیم.
در قسمت اول همه ی ما شبیه مادر تو هستیم.
مهم هم نیست یک نویسنده بزرگ باشیم یا یک روانشناس...!
در اتاق کوچک ذهن مان همه ی ما درک نمیشویم، اصلا آنجا ديالوگ های برقرار است که شک ندارم هرگز به زبان هم نمیآوریم. چون میترسیم دیوانه جلوه کنیم. یا بهتر بگویم فهمیده نشویم، چون حرف هایی که معنی ندارند را مریضی نام گذاشته ایم.
قسمت دوم مختص انسان های به ظاهر مهربان، یا درستکاریست که بلد شده اند مکالمه های بی معنی که در خلوت شان با خود دارند را مخفی کنند.
آن ها شبیه به گانگستر هایی هستند که هیچوقت مدرکی برای دستگیری به جا نمیگذارند.
میدانی چطور اینکارا میکنند؟
آن ها کسانی هستند که به هیچکس اعتماد ندارند....! هیچکس.
مهم نیست چقدر با تو صمیمی باشند، یا چند سال تورا بشناسند، هیچ وقت، در هیچ شرایطی نشان نمیدهند در اتاق تاریک ذهنشان چه میگذرد...!
آن ها همشان همان مادر تو هستند، فقط بازی زندگی را بلد شده اند.
مادر تو مریض نیست،
هیچکس مریض نیست،
همانطور که هیچکس بد نیست...
او فقط فهمیده نمیشود.
تو هم اگر واقعی باشی، فهمیده نمیشوی
من هم فهمیده نمیشوم...!
ولی ما بلد هستیم بازی کنیم، بلدیم نقاب بزنیم
و دیوانه ها بازی را یاد نگرفتند.
شاید فکر کنید بخاطر این نقاب ما از آن ها بهتر هستیم، چون بلدیم نقش بازی کنیم!
ولی در این مورد هم نمیدانم حق با شما باشد یا نه!
چون میدانم میشود
برعکس هم به آن نگاه کرد. "
متن از داستان: #دختر_اوکراینی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤47
  دیگر سینه هایش را وقت راه رفتن جلو نمیداد بلکه با شانه هایی افتاده ، پاهایش را لخ لخ کنان روی زمین میکشید .
بی صدا مثل خفاش میآمد و میرفت،
انگار روحی باشد که میداند هیچکس او را نمیبیند.
متن از داستان : #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
بی صدا مثل خفاش میآمد و میرفت،
انگار روحی باشد که میداند هیچکس او را نمیبیند.
متن از داستان : #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤51
  برعکس نشانه ها قلب من شدیدا به دنبال آرامش بود. شک نداشتم که هر زمان در پی هر چیزی باشی آنرا میابی، حال که آن عافیت برای دل مریض، یا گناه برای دل قدیسی باشد.
دنیا یک رفت و برگشت است، از آسمان به زمین، از معنویت به مادیات، از زمین به آسمان، یا از پاکی به گناه، و تمام ما خلاصه میشود به راه برگشتن، یا همان عافیت پس از گناه!..
من پی همین راه باید به اندازه آرزوهایم دور میشدم، برای پیدا شدن باید به اندازه روحم گم میشدم، تا از پایینِ نقص به بالای کمال برمیگشتم. باید اول کثیف میشدم بعد دست میشستم. این طریقتی بود که جسم بیگانه ام را با روحم آشنا میکرد. حالا حتی خودم هم درست خودم را نمیشناختم، و چه چیزی زیبا تر از اینکه هرچه سرگردان تر رها شده باشم، در پایان مسیر حواسم جمع تر میشود، چه امیدی بیشتر از اینکه هیچ چیزی را آسان به دست نمیاوردم.
خودم را پیدا کنم، بدون هیچ سرنخی، عشقم را پیدا کنم بدون هیچ جنسیتی، و غریزه ام را رام کنم بدون هیچ شریعتی!..
در جایی شبیه به یقین بعد از شک! که در ایمانت هیچ تزلزلی به جا نمیگذارد.
متن از داستان : #برگشتن
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
دنیا یک رفت و برگشت است، از آسمان به زمین، از معنویت به مادیات، از زمین به آسمان، یا از پاکی به گناه، و تمام ما خلاصه میشود به راه برگشتن، یا همان عافیت پس از گناه!..
من پی همین راه باید به اندازه آرزوهایم دور میشدم، برای پیدا شدن باید به اندازه روحم گم میشدم، تا از پایینِ نقص به بالای کمال برمیگشتم. باید اول کثیف میشدم بعد دست میشستم. این طریقتی بود که جسم بیگانه ام را با روحم آشنا میکرد. حالا حتی خودم هم درست خودم را نمیشناختم، و چه چیزی زیبا تر از اینکه هرچه سرگردان تر رها شده باشم، در پایان مسیر حواسم جمع تر میشود، چه امیدی بیشتر از اینکه هیچ چیزی را آسان به دست نمیاوردم.
خودم را پیدا کنم، بدون هیچ سرنخی، عشقم را پیدا کنم بدون هیچ جنسیتی، و غریزه ام را رام کنم بدون هیچ شریعتی!..
در جایی شبیه به یقین بعد از شک! که در ایمانت هیچ تزلزلی به جا نمیگذارد.
متن از داستان : #برگشتن
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤48
  پریل عزیز، فیلم ها منبع خوبی برای شناخت زندگی نیستند. فیلم ها ، کتاب ها و داستان ها با فانتزی نویسنده ها و کارگردان ها نوشته و ساخته میشوند ، در حالی که زندگی واقعی قانون دیگری برای خودش دارد. اگر زیادی به فیلم ها و کتاب ها دقت کنیم، شاید احساس کنیم زندگی ما غیر واقعی ایست و اگر زیادی در زندگی و قوانین سختگیرانه اش فرو برویم دیگر فیلم ها جذابیتی برایمان نداشته باشند، حتی وقتی میگویند فلانی بر اثر ایست قلبی جانش را از دست داده است، در واقع با این جمله فقط تعریفی برای از دست رفتن آن فرد ارائه میدهند. فکر میکنی این دلیل مرگ او بوده است ؟! 
هیچکس دلیل مرگ ما را نمیداند بلکه فقط آن را تعریف میکنند. در علوم روانشناختی هم همین گونه است یعنی دانشمندانی با دیدی وسیع فقط رنج شما را از بیرون طبق یک الگوی تکراری تعریف خواهند کرد اما هرگز با شما رنج نمیکشند و آن را حس نخواهند کرد.
زندگی را فقط کسی میفهمد که زندگی کرده باشد.
پس بدون شک چیزهایی که در کتاب ها نوشته نشده است، بسیار مهمتر از آنهایی است که در کتابها نوشته شده اند .
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
هیچکس دلیل مرگ ما را نمیداند بلکه فقط آن را تعریف میکنند. در علوم روانشناختی هم همین گونه است یعنی دانشمندانی با دیدی وسیع فقط رنج شما را از بیرون طبق یک الگوی تکراری تعریف خواهند کرد اما هرگز با شما رنج نمیکشند و آن را حس نخواهند کرد.
زندگی را فقط کسی میفهمد که زندگی کرده باشد.
پس بدون شک چیزهایی که در کتاب ها نوشته نشده است، بسیار مهمتر از آنهایی است که در کتابها نوشته شده اند .
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤45
  Weaving Memories | Moises Daniel
    @shakiibaa
  یک لبخند غرور آمیز زدم …
که انگار میدانم دارم چه کار میکنم .
در حالی که هیچ ایده ای از حرکت بعدی خودم نداشتم!
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
که انگار میدانم دارم چه کار میکنم .
در حالی که هیچ ایده ای از حرکت بعدی خودم نداشتم!
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤30
  "قدرت هرگز دیده نمیشود، بلکه احساس میشود."
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤39
  دیر وقت است و من هنوز بیدارم ، البته این به این معنی نیست که خوب نخوابیده باشم اتفاقا بیشتر این روزها را خوابم و حتی حالا که به نظر بیدار می آیم، حس میکنم همه چیز را خواب میبینم . اما این خواب با آن خواب فرق دارد، این رویا نیز با آن رویا فرق میکند مثلا اینگونه است که مینشینی نگاه میکنی تا باد همه چیز را ببرد ، تو هم بی آنکه بختکی رویت افتاده باشد فقط تماشا میکنی تا همه چیز تمام شود ، در دلت آرزو میکنی کاش میشد چیزی را برگرداند اما از طرفی میخواهی این طوفان فقط تمام شود تا بعد که تمام شد بروی به تماشای ویران شدن خودت! یا اصلا راه بیفتی در کوچههای خاطره و تکه تکه های آن خاطرات شکسته شده را از زمین برداری و بعد از اینکه آهی کشیدی، شبیه به کسی که نخواهد صحنه جرم بهم بخورد، آنها را درست بگذاری همانجا که شکسته بودند ، میگذاری و می گذری بی آنکه چیزی را جمع کنی ، بی آنکه بخواهی باز شروع کنی ، بی آنکه حوصله داشته باشی تا باز شهری زیبا از خاطره بسازی ... فکر میکنی بیداری! اما خوابی، و کابوسی میبینی که برای بیدار شدن از آن باید آرزو کنی تا شب بتوانی باز بخوابی ...
#اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
#اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤54
  herencia 
    <unknown>
  اپیزود: 
#004
از مجموعه ای
#movie_podcast
منتشر شد .
این مجموعه ها ترکیبی از دیالوگ فیلم ها، مصاحبه های مختلف و موسیقی هست که بیشتر دارای دیالوگ های انگلیسی و فارسی هستند که در هر اپیزود روی موضوع خاصی تمرکز دارن.
 
در قسمتی از این اپیزود بخش کوتاهی از داستان #به_زودی را به زبان اسپانیایی خواندم .
امیدوارم دوست داشته باشید .
قسمت های دیگه ی این مجموعه را میتونید با سرچ روی #movie_podcast گوش بدید .
https://t.me/ardalanjavaheri
#004
از مجموعه ای
#movie_podcast
منتشر شد .
این مجموعه ها ترکیبی از دیالوگ فیلم ها، مصاحبه های مختلف و موسیقی هست که بیشتر دارای دیالوگ های انگلیسی و فارسی هستند که در هر اپیزود روی موضوع خاصی تمرکز دارن.
در قسمتی از این اپیزود بخش کوتاهی از داستان #به_زودی را به زبان اسپانیایی خواندم .
امیدوارم دوست داشته باشید .
قسمت های دیگه ی این مجموعه را میتونید با سرچ روی #movie_podcast گوش بدید .
https://t.me/ardalanjavaheri
❤23
  ساعت یازده و بیست و نه دقیقه شب بود، من در صندلی شاگرد نشسته بودم و بلند میخندیدیم. 
نگاهم از داشبورد که ساعت را نشان میداد به چهره خندان اش افتاد، پسرک خنده رو، با لیوان نوشیدنی در دست اش که برایم جذاب تر اش میکرد.
موهای بلند که حتی بعد از ساعت ها هنوز حالت خیس داشت، چشمانی درشت که پشت عینک پنهان بود، و صورتی کم مو با تی شرت خاکستری.
باید از ته خیابان دور میزدیم تا به سمت خانه برویم، داشت حرف هایی که در رستوران زده بودیم را مسخره میکرد و من هم از خنده ریسه میرفتم...
از نی نوشابه اش کمی نوشید و دور زد، حالا ماشین مثل سدی بین مسیر بود که راه را برای هر دو طرف میبست. سرم را برگرداندم و دیدم رو به رویمان یک پارکینگ بزرگ طبقاتی است..
همان لحظه اتومبيل یک تکان شدید خورد، مثل اسباب بازی که زیر پای یک بزرگ سال خورد شود..
آن همه آهن عظیم الجسه، درست مثل کاهو در سالاد داشت خورد میشد. فهمیده بودم تصادف کرده ایم ولی همه چیز درست شبیه قبل آن لحظه آهسته بود، خیلی آهسته..!
 
نوشابه از دستت در آمده بود و در حالی که معلق بود هنوز بیرون نمیریخت، عینک ات نرم ترین فلز آن شب بود که فقط با موج تصادف از چشمانت بیرون پرت میشد...
کادوی شهرک سازی بچگی هایم را میدیدم که داشتم با آن بازی میکردم، ماشین های آتش نشانی که نزدیک خیابان میگذاشتم...
دوستم که سال ها بود با او قهر بودم، خنده های تو در رستوران و شبی که قرار بود فوقالعاده باشد..
دوست مسخره ات که فکر می کرد با من خیلی رفیق است، خواهر ات که دیروز برای تولد تو به من زنگ زده بود، ابر هایی که شبیه گوسفند های کلورادو بودند، شبی که روی سقف محکم اتومبیل تو ستاره ها را تماشا می کردیم، وقتی از دل شکستگی دبیرستان ات برایم گفتی، روزی که قرار بود دنبال من بیایی ولی با همکار ات بیرون رفتی، پدرت را که هیچوقت نمیخواستی ببینی...!
داد هایی که سرم کشیده بودی، آن حس تنهایی که میگفتی وقت شنا کردن در آب میکنی...
وقتی پاهایم را روی داشبورد میگذاشتم و نگران بودی تصادف نکنیم، چراغ قرمزی که سبز میشد و یاد ات میرفت راه بیفتی، کتابی که اصرار داشتی بخوانم و برایم گرفته بودی ، فیلم (دِ آن دوویینگ) که هنوز تا آخر آنرا ندیدیم...
فکر میکنی اینها تمام کارهای نکرده ای بود که داشتیم؟!
دستم را به سمت دستان بی جان تو میآوردم ولی ما داشتیم از هم دور میشدیم، میخواستم به آغوشت بیایم ولی به کمربند لعنتی گیر کرده بودم...
ماشین می چرخید و همانقدر که بدنم محکم شده بود گردنم با شدت می چرخید، تو هنوز کنارم بودی، انگار داشتی اتفاقات را در 527 کلمه خلاصه میکردی تا اگر زنده ماندی آن ها را بنویسی...
ساعت یازده و سی دقیقه شده بود، همه چیز در یک دقیقه خلاصه میشد، تمام خاطراتم، تمام روز هایمان،
حالا در نگاه نگران نگهبان پارکینگ رو به رویی، که هیچ از ما نمیدانست برق میزد...
در تمام این چرخش ها میخواستم بگویم،
که کاش در نوشته ی 527 کلمه ات جا برای این می گذاشتی
که باز هم بگویی،
دوستم داری....
داستانک: #تصادف
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
نگاهم از داشبورد که ساعت را نشان میداد به چهره خندان اش افتاد، پسرک خنده رو، با لیوان نوشیدنی در دست اش که برایم جذاب تر اش میکرد.
موهای بلند که حتی بعد از ساعت ها هنوز حالت خیس داشت، چشمانی درشت که پشت عینک پنهان بود، و صورتی کم مو با تی شرت خاکستری.
باید از ته خیابان دور میزدیم تا به سمت خانه برویم، داشت حرف هایی که در رستوران زده بودیم را مسخره میکرد و من هم از خنده ریسه میرفتم...
از نی نوشابه اش کمی نوشید و دور زد، حالا ماشین مثل سدی بین مسیر بود که راه را برای هر دو طرف میبست. سرم را برگرداندم و دیدم رو به رویمان یک پارکینگ بزرگ طبقاتی است..
همان لحظه اتومبيل یک تکان شدید خورد، مثل اسباب بازی که زیر پای یک بزرگ سال خورد شود..
آن همه آهن عظیم الجسه، درست مثل کاهو در سالاد داشت خورد میشد. فهمیده بودم تصادف کرده ایم ولی همه چیز درست شبیه قبل آن لحظه آهسته بود، خیلی آهسته..!
نوشابه از دستت در آمده بود و در حالی که معلق بود هنوز بیرون نمیریخت، عینک ات نرم ترین فلز آن شب بود که فقط با موج تصادف از چشمانت بیرون پرت میشد...
کادوی شهرک سازی بچگی هایم را میدیدم که داشتم با آن بازی میکردم، ماشین های آتش نشانی که نزدیک خیابان میگذاشتم...
دوستم که سال ها بود با او قهر بودم، خنده های تو در رستوران و شبی که قرار بود فوقالعاده باشد..
دوست مسخره ات که فکر می کرد با من خیلی رفیق است، خواهر ات که دیروز برای تولد تو به من زنگ زده بود، ابر هایی که شبیه گوسفند های کلورادو بودند، شبی که روی سقف محکم اتومبیل تو ستاره ها را تماشا می کردیم، وقتی از دل شکستگی دبیرستان ات برایم گفتی، روزی که قرار بود دنبال من بیایی ولی با همکار ات بیرون رفتی، پدرت را که هیچوقت نمیخواستی ببینی...!
داد هایی که سرم کشیده بودی، آن حس تنهایی که میگفتی وقت شنا کردن در آب میکنی...
وقتی پاهایم را روی داشبورد میگذاشتم و نگران بودی تصادف نکنیم، چراغ قرمزی که سبز میشد و یاد ات میرفت راه بیفتی، کتابی که اصرار داشتی بخوانم و برایم گرفته بودی ، فیلم (دِ آن دوویینگ) که هنوز تا آخر آنرا ندیدیم...
فکر میکنی اینها تمام کارهای نکرده ای بود که داشتیم؟!
دستم را به سمت دستان بی جان تو میآوردم ولی ما داشتیم از هم دور میشدیم، میخواستم به آغوشت بیایم ولی به کمربند لعنتی گیر کرده بودم...
ماشین می چرخید و همانقدر که بدنم محکم شده بود گردنم با شدت می چرخید، تو هنوز کنارم بودی، انگار داشتی اتفاقات را در 527 کلمه خلاصه میکردی تا اگر زنده ماندی آن ها را بنویسی...
ساعت یازده و سی دقیقه شده بود، همه چیز در یک دقیقه خلاصه میشد، تمام خاطراتم، تمام روز هایمان،
حالا در نگاه نگران نگهبان پارکینگ رو به رویی، که هیچ از ما نمیدانست برق میزد...
در تمام این چرخش ها میخواستم بگویم،
که کاش در نوشته ی 527 کلمه ات جا برای این می گذاشتی
که باز هم بگویی،
دوستم داری....
داستانک: #تصادف
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤47
  8j podcast (dialogue) 005
    8j podcast (dialogue) 005
  اپیزود پنجم از سری مجموعه 
#movie_podcast
#005
بخش اصلی دیالوگ های این اپیزود دردهای واقعی هستند ، امیدوارم دوست داشته باشید .
"ما را رنج هایمان بهم متصل کرده بود"
متن از داستان: : #به_زودی
https://t.me/ardalanjavaheri
#movie_podcast
#005
بخش اصلی دیالوگ های این اپیزود دردهای واقعی هستند ، امیدوارم دوست داشته باشید .
"ما را رنج هایمان بهم متصل کرده بود"
متن از داستان: : #به_زودی
https://t.me/ardalanjavaheri
❤21
  "من به دنبال حفره هایی میگردم که حاصلش عشق های زیبا هستند و باید بگویم که هیچ باغ زیبایی از محبت آدمها را ندیده ام ، مگر ریشه اش در لجن باشد...!"
متن از داستان : #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
متن از داستان : #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤35
  در واقع آدم ها هیچوقت خودشان را مسؤل حس بد انسان دیگری نمیدانند. 
شاید وقتی کودک یا نوجوان هستند به احساس های کسانی که دوستشان دارند اهمیت دهند، ولی دیری نمیگذرد که میفهمند احساسات، متواری ترین حالت در انسان هستند.
فهم این تکرار باعث میشود دیگر حوصله نکنند که حتی با نزدیک ترین افراد شان هم همدردی کنند.
یک خود خواهی پنهان که در سایه است، و کسی آنرا نمیبیند.
درست مثل ایوان، که حتی اگر نشان دهد حس ناراحتی ادلیرا برایش مهم است، اصلا به این موضوع کاری ندارند که این احساس از کجا می آید...!
 
معمولا همه کسانی که درد و دل ما را میشنوند، بعد از اینکه فنجان قهوه به پایان برسد، یا در مکالمه تلفنی، درست بعد از اینکه گوشی قطع شود، تمام ناراحتی شما را فراموش میکنند..
و تازه این ها بهترین انسان هایی هستند که وجود دارند....!
متن از داستان: #دختر_اوکراینی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
شاید وقتی کودک یا نوجوان هستند به احساس های کسانی که دوستشان دارند اهمیت دهند، ولی دیری نمیگذرد که میفهمند احساسات، متواری ترین حالت در انسان هستند.
فهم این تکرار باعث میشود دیگر حوصله نکنند که حتی با نزدیک ترین افراد شان هم همدردی کنند.
یک خود خواهی پنهان که در سایه است، و کسی آنرا نمیبیند.
درست مثل ایوان، که حتی اگر نشان دهد حس ناراحتی ادلیرا برایش مهم است، اصلا به این موضوع کاری ندارند که این احساس از کجا می آید...!
معمولا همه کسانی که درد و دل ما را میشنوند، بعد از اینکه فنجان قهوه به پایان برسد، یا در مکالمه تلفنی، درست بعد از اینکه گوشی قطع شود، تمام ناراحتی شما را فراموش میکنند..
و تازه این ها بهترین انسان هایی هستند که وجود دارند....!
متن از داستان: #دختر_اوکراینی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤38
  "شاید بزرگترین موضوعی که در روابط به ما آسیب میزند کمال گرایی باشد .
ما در همه ی موارد زندگی احساس میکنیم همه چیز همیشه باید عالی باشد یعنی مثلاً وقتی دو نفر عاشق هم هستند هیچوقت نباید اختلاف نظر داشته باشند و یا هیچوقت نباید بهم دروغ بگویند…
اینها از کمالگرایی ما میآید وگرنه در یک ارتباط واقعی تمام این اتفاقات می افتد ، بین دو دوست ، بین دو عاشق و حتی در یک خانواده .
تمام هنر ما در التیام بخشیدن به زخم های ایست که پیش می آیند ، منظورم این است که با درک این موضوع که در یک ارتباط عاطفی و یا حتی خود زندگی نه تنها ممکن است ، بلکه قرار است اتفاقات ناخوشایندی بیفتند همه چیز باید شروع شود و قدرت افرادی که میتوانند سالها کنار هم باشند و به عمق دیگری از عشق برسند صرفا در قدرت التیام این زخم هاست نه فقط پرهیز از آنها ، زیرا قسمت عمده ای از اتفاقات حتما می افتند ، حالا گاهی بعضی افراد ترجیح میدهند چشمشان را روی آنها ببندند و افراد باهوش تر ترجیح میدهند با آنها رو به رو شوند و از آنها گذر کنند."
متن از داستان : #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
ما در همه ی موارد زندگی احساس میکنیم همه چیز همیشه باید عالی باشد یعنی مثلاً وقتی دو نفر عاشق هم هستند هیچوقت نباید اختلاف نظر داشته باشند و یا هیچوقت نباید بهم دروغ بگویند…
اینها از کمالگرایی ما میآید وگرنه در یک ارتباط واقعی تمام این اتفاقات می افتد ، بین دو دوست ، بین دو عاشق و حتی در یک خانواده .
تمام هنر ما در التیام بخشیدن به زخم های ایست که پیش می آیند ، منظورم این است که با درک این موضوع که در یک ارتباط عاطفی و یا حتی خود زندگی نه تنها ممکن است ، بلکه قرار است اتفاقات ناخوشایندی بیفتند همه چیز باید شروع شود و قدرت افرادی که میتوانند سالها کنار هم باشند و به عمق دیگری از عشق برسند صرفا در قدرت التیام این زخم هاست نه فقط پرهیز از آنها ، زیرا قسمت عمده ای از اتفاقات حتما می افتند ، حالا گاهی بعضی افراد ترجیح میدهند چشمشان را روی آنها ببندند و افراد باهوش تر ترجیح میدهند با آنها رو به رو شوند و از آنها گذر کنند."
متن از داستان : #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤49
  من میتوانم از یک فرد عادی بخواهم که با درک مفهوم زندگی و قدر شناسی از لحظه های خود لذت ببرد ولی ابدا از کسی که تا خر خره در مشکل فرو رفته نمیخواهم به صدای باران گوش کند یا سعی کند از نفس کشیدن در بهار لذت ببرد! چرا که صدای باران برای او دردناک است، تنفس های عمیق و استشمام شب بو های بهاری فاصله اش را با لذت از زندگی نشان میدهد و نه تنها از رنجی که میکشد کم نمیکند بلکه او را از پا در خواهد آورد. 
راستش من فقط از آدمها میخواهم اگر تا خر خره در لجن فرو نرفته اند، زندگی کنند. همین.
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
راستش من فقط از آدمها میخواهم اگر تا خر خره در لجن فرو نرفته اند، زندگی کنند. همین.
متن از داستان: #به_زودی
نویسنده: #اردلان_امین_جواهری
https://t.me/ardalanjavaheri
❤58
  سالها پیش یک شب پاییزی درست مثل امشب که هوا خیلی سرد بود در کنار خیابانی قدیمی، سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و از هرم نفس عمیقی که کشیدم بخاری روی شیشه شکل گرفت. همزمان داشتی میگفتی: "من همیشه دوستت خواهم داشت ، مهم هم نیست چه اتفاقی در دنیا بیفتد"  
من که سنگینی دغدغه های آن روزا حسابی تیره ام کرده بود همانطور که چشمم به نور تار شده ی چراغ کنار خیابان محو بود گفتم : "امضا کن .."
بعد به شوخی سمت کیفم که در صندلی عقب بود برگشتم و گفتم:
" امضا کن که همیشه دوستم خواهی داشت ... "
تو هم با سرخوشی جوانی گفتی: "امضا میکنم ."
به سمت من خم شدی و بعد از بوسیدن من، روی بخار شیشه امضا کردی که همیشه دوستت دارم ...
امشب باز سنگین بودم ، شبیه همان چندین سال پیش و کنار خیابانی قدیمی شبیه به همان خیابان چندین سال پیش سرم را به پنجره ی ماشین دیگری، شبیه به همان ماشین چندین سال پیش ، تیکه دادم و آهی عمیق از ته دل کشیدم که بخاری درست شبیه به بخار چندین سال پیش را از سرمایی درست شبیه به سرمای چندین سال پیش روی شیشه نقاشی کرد تا تمام آن خاطره در ذهنم حرکت کند و باز جان بگیرد ...
از آن شب برای من هزار سال میگذرد و من خیلی دوست داشتم با امضایی که بعد از چند دقیقه از شیشه محو شد امشب به سراغ تو بیایم و شبیه آدمی که حق دارد اموالی را مصادره کند ، آن حکم را به صورت تو بکشم و قلبت را برای همیشه در آغوش بگیرم که بدانی چقدر به آن دوست داشتن نیاز داشتم تا از آن همه سختی بگذرم و باز به نداشتن تو عادت کنم چون در ذهنم مدرکی بی اعتبار دارم که میدانم هر زمان سنگین شوم میتوانم با آن دوباره به سراغ تو بیایم و قصه ای تعریف کنم که سالها پیش، یک شب پاییزی درست مثل امشب که هوا خیلی سرد بود در کنار خیابانی قدیمی روی شیشه ی بخار کرده نوشتی، برای همیشه دوستت دارم ....
#اردلان_امین_جواهری
من که سنگینی دغدغه های آن روزا حسابی تیره ام کرده بود همانطور که چشمم به نور تار شده ی چراغ کنار خیابان محو بود گفتم : "امضا کن .."
بعد به شوخی سمت کیفم که در صندلی عقب بود برگشتم و گفتم:
" امضا کن که همیشه دوستم خواهی داشت ... "
تو هم با سرخوشی جوانی گفتی: "امضا میکنم ."
به سمت من خم شدی و بعد از بوسیدن من، روی بخار شیشه امضا کردی که همیشه دوستت دارم ...
امشب باز سنگین بودم ، شبیه همان چندین سال پیش و کنار خیابانی قدیمی شبیه به همان خیابان چندین سال پیش سرم را به پنجره ی ماشین دیگری، شبیه به همان ماشین چندین سال پیش ، تیکه دادم و آهی عمیق از ته دل کشیدم که بخاری درست شبیه به بخار چندین سال پیش را از سرمایی درست شبیه به سرمای چندین سال پیش روی شیشه نقاشی کرد تا تمام آن خاطره در ذهنم حرکت کند و باز جان بگیرد ...
از آن شب برای من هزار سال میگذرد و من خیلی دوست داشتم با امضایی که بعد از چند دقیقه از شیشه محو شد امشب به سراغ تو بیایم و شبیه آدمی که حق دارد اموالی را مصادره کند ، آن حکم را به صورت تو بکشم و قلبت را برای همیشه در آغوش بگیرم که بدانی چقدر به آن دوست داشتن نیاز داشتم تا از آن همه سختی بگذرم و باز به نداشتن تو عادت کنم چون در ذهنم مدرکی بی اعتبار دارم که میدانم هر زمان سنگین شوم میتوانم با آن دوباره به سراغ تو بیایم و قصه ای تعریف کنم که سالها پیش، یک شب پاییزی درست مثل امشب که هوا خیلی سرد بود در کنار خیابانی قدیمی روی شیشه ی بخار کرده نوشتی، برای همیشه دوستت دارم ....
#اردلان_امین_جواهری
❤53