آنشــرلــے🍃🌨....
124 subscribers
2.01K photos
29 videos
177 files
3 links

Don't forget to smile

لبخند زدن رو فراموش نکن

#آنشرلـے🐾🌿....
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_yKX8LBv لینک ناشناس من🎶
Download Telegram
@ansherlli
" درِ دروازه رو میشه بست ولی در دهن مردم رو نه "
به نظرم دیگه بسه هرچی واسه حرف مردم زندگی کردی ،
بلند شو برو اون لباس دلبره که چند وقته دلت رو بُرده رو بخر ،
بپوشش...جلوی آینه باهاش برقص و به این فکر کن که کدوم یکی از کشِ موهات و دستبندات بهش میاد.
به ناخنات لاکایِ رنگی رنگی بزن و این بار به جایِ مشکی و سرمه ای ، قرمز و زرد رو باهم ست کن.
اگه موهایِ بلندت رو دوست داری هر روز بیشتر از دیروز بهشون رسیدگی کن و اگه چند وقته کلافت کردن مدلِ پسرونه کوتاهشون کن.
اگه چاقی و خودت باهاش هیچ مشکلی نداری به پیتزا خوردنت ادامه بده و بدونِ در نظر گرفتنِ حرفایِ صد مَن یه غازِ مردم از بستنیِ شکلاتیت نهایت لذت رو ببر.
اگه لاغری و خودت از هیکلت راضی ای به غذا نخوردنت ادامه بده و هرکی بهت گفت " داری میمیری " بهش بگو " تو که ماشاالله پَرباری کجای دنیارو گرفتی ؟! "
آهنگِ مورد علاقتو با صدای بلند پِلِی کن و با صدای جیغ جیغو و رو مخت همراه باهاش بخون.
کتابِ نویسندهِ موردِ علاقه ات رو هر روز بخون ،
فیلمِ بازیگرِ موردِ علاقه ات رو صد بار ببین و
آهنگِ خوانندهِ موردِ علاقه ات رو بذار رو دورِ تکرار!
عکسی که دوستش داری رو بدون توجه به این که خوب افتادی یا بد تو صفحه ی اینستاگرامت پُست کن و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد هرچیزی رو که دلت خواست استوری کن!
وسطِ خیابون با صدای بلند بخند ،
تو تونل جیغ بزن ،
رو جدول های کنار خیابون راه برو و هرجا چاله یِ آب دیدی از اون بالا بپر توش!
مگه دنیا چند روزه ؟!
مگه ما چند بار زندگی میکنیم که یه بارشو صرفِ حرفِ مردم کنیم ؟!
تو فقط یه بار زنده ای و زندگی میکنی پس واسه حالِ خوبِ دلِ خودت زندگی کن!
#عطیه_احمدی
#آنشرلـے🌈💫🌸🌿...
@ansherlli
طبق قرارِ نانوشته ای که با خود داشتم کتابِ جدیدم را به زور داخل کوله جای داده و راهی کافهِ نزدیک ولیعصر شدم.
میزِ کنار پنجره متعلق به من بود، تا به حال برایم پیش نیامده بود که ساعت پنج وارد کافه شوم و کسی روی صندلی ام نشسته باشد. موسیقی بی کلام یارِ جدانشدنیِ کافه بود و حال و هوای حاکم جان میداد برای کتاب خواندن.
مشغول خواندن صفحه دوم کتاب بودم که صدایی بَم تمرکزم را برهم ریخت : " ببخشید خانم همه میزها پر شدن میشه اینجا بنشینم؟! البته اگه جای کسی نیست "
با سر اشاره کردم که میتواند بنشیند و بدون توجه به حضورَش مشغول خواندن ادامه کتاب شدم.
برای گرفتن سفارش که سر میز آمدند برای هردویمان قهوه ترک سفارش داد. با تعجب و چشمانی شبیه به یک علامت سوالِ بزرگ نگاهش کردم؛ او هم کتاب میخواند، بدون بالا آوردن سرَش آرام زمزمه کرد : " اون میز رو به رویی که الان یه دختر و پسر روش نشستن جایِ منِ، مثل اینجا که جای همیشگیِ شماست، میدونم هر روز ساعت پنج میای اینجا، قهوه ترک سفارش میدی، کتاب میخونی و هوا که داشت تاریک میشد میری و فردا روز از نو روزی از نو! "
ماتِ حرف هایش بودم، انگار مدت هاست کشیکِ مرا میکِشد.
دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. هوا رو به تاریکی میرفت و باید خودم را به خانه میرساندم‌ مرد ناشناس نبود و من حتی متوجه رفتنش هم نشده بودم.
به طرف صندوق که رفتم صندوقدار گفت مرد ناشناس تسویه کرده است!
آدمِ جالبی بود...
خداحافظی نکرد اما پول قهوه ام را حساب کرده بود،
نگاهم نکرد اما آمار تمام رفت و آمد هایم را داشت،
اولین بار بود میدیدمش اما حس میکردم مدت هاست میشناسمش!
سعی کردم از افکارم بیرونش کنم تا پنج عصرِ فردا.
فردای آن روز از صبح منتظر ساعت پنج بودم.انگار ساعت حرکت نمیکرد...
نمیدانم چه حسی بود ولی هرچه بود ساعت چهار و نیم مرا به کافه کِشاند. وارد کافه که شدم میز من را برای نشستن انتخاب کرده بود و کتابی که از این فاصله قادر به خواندن اسم روی جلدش نبودم را میخواند.
به طرف میز رفتم و به تلافیِ خداحافظی نکردنِ دیروزَش بدون سلام نشستم. از زیر عینک گردَش نگاهم کرد و گفت : " نیم ساعت وقت داشتی زود اومدی! " نمیخواستم جوابش را بدهم.
گارسون، کافه چی نمیدانم اسم کسانی که در کافه کار میکنند چیست ولی هرکه و هرچه هست بدون پرسش قبلی برایمان دو فنجان قهوه ترک آورد. تا لحظه آخری که داخل کافه بودیم سکوت بینمان شکسته نشد فقط هنگام رفتن جعبه ای روی میز گذاشت و بی خداحافظی رفت.
کتاب عاشقانه های شاملو به آیدا همراه با گلِ سری که مدت ها پیش گمش کرده بودم داخل جعبه بود. کتاب را که باز کردم برگه ای کوچک روی میز افتاد :
" این صد و هفتاد و هشتمین پنجِ عصری است که میبینمت، نمیدانم وقتی این نوشته را میخوانی کنارت نشسته ام یا طبق معمول فرار را بر قرار ترجیح داده ام؛ مهم نیست فقط مرا از این پنج عصر ها محروم نکن. راستی دو ماه پیش گلِ سرت را روی میز کافه جاگذاشتی. هرشب عطر موهایَت را از لا به لایِ دندانه هایش استشمام میکردم , دیشب که آسمان شروع به باریدن کرد در کوچه پس کوچه های نزدیک کافه درحال قدم زدن بودم که باران عطر موهایت را شُست، دیگر گلِ سرَت به کارم نمی آید قسمت شود تار تارِ گیسویت را نفس بکشم! "
.
.
.
سه سال و هفت ماه از آخرینِ پنجِ عصرِمان میگذرد!
پشت میز همیشگی‌مان نشسته‌ام و برای هر دویمان قهوه ترک سفارش داده ام.
قهوه ات سرد میشود،
آیدایَت دق میکند،
هوا تاریک شده و من باید به خانه برگردم
پس کی می آیی ؟!
#عطیه_احمدی
#آنشرلـے☕️📖🖤🎼...
@ansherlli
در آغوشِ پیراهنی که جاگذاشتی، چه گریه‌ها که نکردم...
#عطیه_احمدی
#آنشرلـے‌🌱🌸👩🏻...