▫️
ابتدای مطلب #آن_طبیبان_حاذق در صفحه ۱ 👆
ادامه در صفحه ۲ 👇
▫️ص۲
دلم میخواهد #امیرکبیر را بالاتر بروم ، تا #میدان_مجسمه ؛ جایی که هر غروبِ تابستان، از آسمان ، آب های سوده می بارید و باد و نسیم ، سیلی های خنک به صورت مردم می نواختند و کودکان در کنار #شیرهای_سر_به_زیر_دور_مجسمه ، آرام ، بازی می کردند.
#آسمان آنقدر پایین می آمد که می شد در #آیینه #حوضهای #باغ_ملی ، یک مشت آسمان به صورت پاشید ...
#خیال_تنهایی_امیر_اما_رهایم_نمیکند ...
بازبایدگشت به امیر ، از #گذر_سلاخها ، در جستجوی نَفَسی آرام و دل سپرد به نوای محزون #کمانچه #یانوک، زیر پرده #سینما_دنیا که آواز #قناری ها را ارزان می فروخت و نگاهی دوباره کرد به کاخ بلند آگاهی شهر در #مدرسه_صمصامی ، #دارالفنون دوم #ایران زمین.
بلند گوی #مسجد_قبله آواز سر داده است، در خیابان #سپهدار، این سوی #گذر_قبله، مردان و زنان خسته با تن های بیمار، به دنبال شفا آمده اند. در مطبی که پلکانی گِرد و آجری دارد و مردی که نسخه هایش را به بهای بضاعت اندک بیماران می فروشد ؛ مهربان است،
مثل همه #مردم_دیروز_شهر.
نام آشناست و از تبار نخستین #طبیبان_شهر که پیشه خویش را نسل به نسل و دست به دست در پیشینه دارند.
دردها را چه زود دوا می کند اما در سینه اش دردی بی درمان به نام «مردم» وجود دارد که هیچ طبیبی را توان مداوای آن نیست .
آقا منوچهر آن پیرمرد ساده و صمیمی که همه عمر گوژی برآمده را به پشت می کشد، به رغم بعضی منشی های امروز که در مطب های اشرافی عشوه ارزان می فروشند و برای بیماران پشت چشم نازک می کنند ، بر #صندلی_آهنی_ارج
می نشیند و روی کفپوش های آجری اتاق ،خمیده راه می رود.
مردی که #نمره_های_شفا را میان بیماران قسمت می کند. داروهای رایگان از داروخانه به حساب دکتر می گیرد و دستمزد بیماران تهیدست را با اشاره دکتر پس می دهد. مردم لب می جنبانند. مثل دعای پایان نماز و از پله های آجری رو به قبله پایین می آیند و #طبیب ، همان بالا در نزدیکی آسمان می ماند.
گاهی، عادت، دست خیال را گرفته با خود می کشد به درازای خیابان سپهدار، جایی که بوی شعر تازه می آید، نبش #مولوی. به راهروی تنگی که از آجرهای پلکانش، بوی خاک باران خورده برمیخیزد و هوای دیدار طبیبی دیگر ، در سراپرده ای از جنس مردم ، بی آلایش و ساده و کم رنگ و دستانی که رنگ زندگی از آنها می روید.
رو به روی داروخانه زندگی ، پر از شکوه و جلال؛ مثل چهره #دکتر_ابراهیم_مرادیان ، که سال هاست مُراد مردم شهر است.
او هم در اوج نشسته است اما نگاهش را از پایین برنداشته. پای بسته همه خستگان شهر است ؛ آنهایی که پایین شهر را برای زندگی مجبور شده اند .
درون سینه #جدول های خیابان سپهدار، #آب_زلال، شتابان می دود تا در زیر #درختان_چنار #میدان_ارگ، آرام بگیرد.
در میان هیاهوی شهری که زندگی در رگ هایش می دوید...
حالا، از مردم آن کوچه های پرهیاهوی شهر،
دیگر کسی هوس نشستن روی #سکوهای_دور_باغ_ملی را نمی کند ، شیرهای سر به زیر هم دیگر به باغ وحش های نو رفته اند. جای کودکانِ بازی هم خالی است.
پزشکان حاذق دیری است رفته اند به بهشتی که در دنیایشان ساخته بودند ؛ نه از دکتر #نیسانیان و #اسکندر و #اوشانا و #حبیب و #عزیز_الهی و #مرادیان ، دیگر خبری ست و نه داروخانه های #جاوید و #جلالی، نسخه های رایگان بیماران را می پیچند.
شهر امروز ، جای خیلی چیزهایش عوض شده ؛ شده است یک بیمارستان بزرگ.
شهر آب هایی زلال و روان، #خیابان_امیرکبیر و صفای دل انگیز غروب های تابستان و میدان مجسمه نیست ؛ شهرِ بعضی پزشکانِ فوق تخصص ، در مطب های لوکس با تجهیزات مدرن پزشکی و کلینیک های روییده در تمام خیابان ها و کوچه های مکرر شده است ؛ شهرِ بیمارانی که هیچگاه خوب نمی شوند....
#با_نویسندگان_اراک
#استاد_غلامعلی _ولاشجردی _فراهانی
ابتدای مطلب #آن_طبیبان_حاذق در صفحه ۱ 👆
ادامه در صفحه ۲ 👇
▫️ص۲
دلم میخواهد #امیرکبیر را بالاتر بروم ، تا #میدان_مجسمه ؛ جایی که هر غروبِ تابستان، از آسمان ، آب های سوده می بارید و باد و نسیم ، سیلی های خنک به صورت مردم می نواختند و کودکان در کنار #شیرهای_سر_به_زیر_دور_مجسمه ، آرام ، بازی می کردند.
#آسمان آنقدر پایین می آمد که می شد در #آیینه #حوضهای #باغ_ملی ، یک مشت آسمان به صورت پاشید ...
#خیال_تنهایی_امیر_اما_رهایم_نمیکند ...
بازبایدگشت به امیر ، از #گذر_سلاخها ، در جستجوی نَفَسی آرام و دل سپرد به نوای محزون #کمانچه #یانوک، زیر پرده #سینما_دنیا که آواز #قناری ها را ارزان می فروخت و نگاهی دوباره کرد به کاخ بلند آگاهی شهر در #مدرسه_صمصامی ، #دارالفنون دوم #ایران زمین.
بلند گوی #مسجد_قبله آواز سر داده است، در خیابان #سپهدار، این سوی #گذر_قبله، مردان و زنان خسته با تن های بیمار، به دنبال شفا آمده اند. در مطبی که پلکانی گِرد و آجری دارد و مردی که نسخه هایش را به بهای بضاعت اندک بیماران می فروشد ؛ مهربان است،
مثل همه #مردم_دیروز_شهر.
نام آشناست و از تبار نخستین #طبیبان_شهر که پیشه خویش را نسل به نسل و دست به دست در پیشینه دارند.
دردها را چه زود دوا می کند اما در سینه اش دردی بی درمان به نام «مردم» وجود دارد که هیچ طبیبی را توان مداوای آن نیست .
آقا منوچهر آن پیرمرد ساده و صمیمی که همه عمر گوژی برآمده را به پشت می کشد، به رغم بعضی منشی های امروز که در مطب های اشرافی عشوه ارزان می فروشند و برای بیماران پشت چشم نازک می کنند ، بر #صندلی_آهنی_ارج
می نشیند و روی کفپوش های آجری اتاق ،خمیده راه می رود.
مردی که #نمره_های_شفا را میان بیماران قسمت می کند. داروهای رایگان از داروخانه به حساب دکتر می گیرد و دستمزد بیماران تهیدست را با اشاره دکتر پس می دهد. مردم لب می جنبانند. مثل دعای پایان نماز و از پله های آجری رو به قبله پایین می آیند و #طبیب ، همان بالا در نزدیکی آسمان می ماند.
گاهی، عادت، دست خیال را گرفته با خود می کشد به درازای خیابان سپهدار، جایی که بوی شعر تازه می آید، نبش #مولوی. به راهروی تنگی که از آجرهای پلکانش، بوی خاک باران خورده برمیخیزد و هوای دیدار طبیبی دیگر ، در سراپرده ای از جنس مردم ، بی آلایش و ساده و کم رنگ و دستانی که رنگ زندگی از آنها می روید.
رو به روی داروخانه زندگی ، پر از شکوه و جلال؛ مثل چهره #دکتر_ابراهیم_مرادیان ، که سال هاست مُراد مردم شهر است.
او هم در اوج نشسته است اما نگاهش را از پایین برنداشته. پای بسته همه خستگان شهر است ؛ آنهایی که پایین شهر را برای زندگی مجبور شده اند .
درون سینه #جدول های خیابان سپهدار، #آب_زلال، شتابان می دود تا در زیر #درختان_چنار #میدان_ارگ، آرام بگیرد.
در میان هیاهوی شهری که زندگی در رگ هایش می دوید...
حالا، از مردم آن کوچه های پرهیاهوی شهر،
دیگر کسی هوس نشستن روی #سکوهای_دور_باغ_ملی را نمی کند ، شیرهای سر به زیر هم دیگر به باغ وحش های نو رفته اند. جای کودکانِ بازی هم خالی است.
پزشکان حاذق دیری است رفته اند به بهشتی که در دنیایشان ساخته بودند ؛ نه از دکتر #نیسانیان و #اسکندر و #اوشانا و #حبیب و #عزیز_الهی و #مرادیان ، دیگر خبری ست و نه داروخانه های #جاوید و #جلالی، نسخه های رایگان بیماران را می پیچند.
شهر امروز ، جای خیلی چیزهایش عوض شده ؛ شده است یک بیمارستان بزرگ.
شهر آب هایی زلال و روان، #خیابان_امیرکبیر و صفای دل انگیز غروب های تابستان و میدان مجسمه نیست ؛ شهرِ بعضی پزشکانِ فوق تخصص ، در مطب های لوکس با تجهیزات مدرن پزشکی و کلینیک های روییده در تمام خیابان ها و کوچه های مکرر شده است ؛ شهرِ بیمارانی که هیچگاه خوب نمی شوند....
#با_نویسندگان_اراک
#استاد_غلامعلی _ولاشجردی _فراهانی
▫️
🔸 || پنجره را ببند ، هوا مه آلود است ...
#استاد_غلامعلی_ولاشجردی_فراهانی
▫️ص ۱
هستی های نشسته بر باد ، ضجه های خفته و خاموش، مرگ های تازهای رقم می خورند، در شکل های نو و غریب.
پژواک آواز دردهای بی درمان، ســراسیمه در کوچه هـــای شهر می پیچنـد.
کوچه هایی که هنوز بوی رهگذران آشنا
می دهند ،
حالا غباری از اندوه به چهره پــاشیده اند، بوی گلدان های رنگارنگ، بوی #سبزه_های_نوروزی در کنار تنگ های #ماهی_قرمز که دارند #بهار را ، #نوروز را ، با #آهنگ_آب می رقصند.
▫️
#کوچه هایی که تا دیروز #گذر_عاشقی بودند و شوق دویدن های کودکانه و عطش خرید رخت های نو داشتند و کفش های عروسکی؛
حالا اما، آفتاب، سایه رویاهای شیرین #دخترکان_شهر را به خاک آلوده امروز کوچه ها پهن می کند.
▫️
دیریست آفتاب بهار و باد نوروزی آمده اند اما، هراس مرگ های مرموز و خفته، امان نمی دهـد.
نمی دانم این بلا را کدام #پرنده_آهنین از آسمان های دور با خود آورد؟
شهر ، مه آلود ، نفس ها ، مه آلود ، فردا ، تاریک، چشم ها، اندوهبار، نگاه ها، گیج ، کوچه هامان، تنگ، آرزومان،کوتاه و کور.
#باغ_ملی، خاموش تر از هـر روز، #بـــازار و #رقص_لچک_های_رنگارنگ، دلمرده و دلسرد.
▫️
شهر رویاهای دیروز که موجی آغشته به شادمانی بی بهانه نوروز را سینه گشوده بود و تمام مردمش را مثل قلب تپنده به سینه می فشرد، حال میعادگاه سکوت است و ماهی های قرمزش، نای رقصیدن ندارند و دارند یکی، یکی روی آب می آیند تا خوابی عمیق را آغاز کنند.
▫️
حــالا، در این روزهایی که باید مهربانی ها،
گل می دادند ، مـردان و زنان نقابدار، خنده ها را در #ماسک ها پوشیده و با هراس و وحشت، از نفس های مه آلود، دور می شوند، می گریزند،
می دوند از وحشت فراگیر کابوس، گویی از طاعون و کشتی خود را در #رودهای_الکل شستشو میدهند و دست ها را در کیسه پنهان می کنند.
▫️
#اراک، شهر من، شهر روزهای خوب کودکی ام، شهر خاطره های پر شکوه هفته های پایان #اسفند ، شهر تپنده و بیقرار نوروز ، پشت دروازه هایت ، دیریست حرفی های گفتنی با تو فراوان دارم.
دری نمی گشایی چرا؟!
▫️
حال همه ما خوب است، فقط چشمانمان حیرت زده است ؛ هراس داریم از رفتن به جاهای دور ، دلمان برای باغ ملی ات ، تنگ شده ، در شب های عید زیر آن همه باران بیقرار، از هجوم نابهنگام گریه و ترس.
▫️
دلم می خواهد #شناسنامه ام را پاره پاره کنم و برای شکست طلسم شوم ، آتش بزنم تا دستانم داغ شوند، تا دردها با بوی الکل از وجودم پاک شوند، تا دوباره بیایم در آغوش تو و در کنج باغ ملی ات، شیشه های نوشابه سر بکشم.
▫️
این روزها نه کودکانت ترانه می خوانند نه مـا بر لب هایمان خنده داریم. رویاهـا دارند می میــرند، بی گناه بی گناه.
می دانم. می دانم در آنسوی باروی بلندت، کسی با لبخند، انتظار می کشد. می خواهد به #عیدی ما بیاید. درها را بسته ایم به روی خویش، به روی بهار پشت #باروهای_شهر.
▫️
روزی اگر روزگار فرصت زندگی داد،باز خواهیم گشت و آفتاب را و #پنجره_های_شسته را و تماشای #باغ ها را دوباره بر باور خواهیم نشاند.
شاید #فرداهای_روشن را دوباره با هم، تماشا کردیم...
ادامه مطلب در صفحه ۲ 👇
#با_نویسندگان_ایران
#با_نویسندگان_اراک
#روزنامه_وقایع_استان
#اراک
#پنجره_را_ببند_هوا_مه_آلود_است ...
#روزهای_مه_آلود
#استاد_غلامعلی_ولاشجردی_فراهانی
🔸 || پنجره را ببند ، هوا مه آلود است ...
#استاد_غلامعلی_ولاشجردی_فراهانی
▫️ص ۱
هستی های نشسته بر باد ، ضجه های خفته و خاموش، مرگ های تازهای رقم می خورند، در شکل های نو و غریب.
پژواک آواز دردهای بی درمان، ســراسیمه در کوچه هـــای شهر می پیچنـد.
کوچه هایی که هنوز بوی رهگذران آشنا
می دهند ،
حالا غباری از اندوه به چهره پــاشیده اند، بوی گلدان های رنگارنگ، بوی #سبزه_های_نوروزی در کنار تنگ های #ماهی_قرمز که دارند #بهار را ، #نوروز را ، با #آهنگ_آب می رقصند.
▫️
#کوچه هایی که تا دیروز #گذر_عاشقی بودند و شوق دویدن های کودکانه و عطش خرید رخت های نو داشتند و کفش های عروسکی؛
حالا اما، آفتاب، سایه رویاهای شیرین #دخترکان_شهر را به خاک آلوده امروز کوچه ها پهن می کند.
▫️
دیریست آفتاب بهار و باد نوروزی آمده اند اما، هراس مرگ های مرموز و خفته، امان نمی دهـد.
نمی دانم این بلا را کدام #پرنده_آهنین از آسمان های دور با خود آورد؟
شهر ، مه آلود ، نفس ها ، مه آلود ، فردا ، تاریک، چشم ها، اندوهبار، نگاه ها، گیج ، کوچه هامان، تنگ، آرزومان،کوتاه و کور.
#باغ_ملی، خاموش تر از هـر روز، #بـــازار و #رقص_لچک_های_رنگارنگ، دلمرده و دلسرد.
▫️
شهر رویاهای دیروز که موجی آغشته به شادمانی بی بهانه نوروز را سینه گشوده بود و تمام مردمش را مثل قلب تپنده به سینه می فشرد، حال میعادگاه سکوت است و ماهی های قرمزش، نای رقصیدن ندارند و دارند یکی، یکی روی آب می آیند تا خوابی عمیق را آغاز کنند.
▫️
حــالا، در این روزهایی که باید مهربانی ها،
گل می دادند ، مـردان و زنان نقابدار، خنده ها را در #ماسک ها پوشیده و با هراس و وحشت، از نفس های مه آلود، دور می شوند، می گریزند،
می دوند از وحشت فراگیر کابوس، گویی از طاعون و کشتی خود را در #رودهای_الکل شستشو میدهند و دست ها را در کیسه پنهان می کنند.
▫️
#اراک، شهر من، شهر روزهای خوب کودکی ام، شهر خاطره های پر شکوه هفته های پایان #اسفند ، شهر تپنده و بیقرار نوروز ، پشت دروازه هایت ، دیریست حرفی های گفتنی با تو فراوان دارم.
دری نمی گشایی چرا؟!
▫️
حال همه ما خوب است، فقط چشمانمان حیرت زده است ؛ هراس داریم از رفتن به جاهای دور ، دلمان برای باغ ملی ات ، تنگ شده ، در شب های عید زیر آن همه باران بیقرار، از هجوم نابهنگام گریه و ترس.
▫️
دلم می خواهد #شناسنامه ام را پاره پاره کنم و برای شکست طلسم شوم ، آتش بزنم تا دستانم داغ شوند، تا دردها با بوی الکل از وجودم پاک شوند، تا دوباره بیایم در آغوش تو و در کنج باغ ملی ات، شیشه های نوشابه سر بکشم.
▫️
این روزها نه کودکانت ترانه می خوانند نه مـا بر لب هایمان خنده داریم. رویاهـا دارند می میــرند، بی گناه بی گناه.
می دانم. می دانم در آنسوی باروی بلندت، کسی با لبخند، انتظار می کشد. می خواهد به #عیدی ما بیاید. درها را بسته ایم به روی خویش، به روی بهار پشت #باروهای_شهر.
▫️
روزی اگر روزگار فرصت زندگی داد،باز خواهیم گشت و آفتاب را و #پنجره_های_شسته را و تماشای #باغ ها را دوباره بر باور خواهیم نشاند.
شاید #فرداهای_روشن را دوباره با هم، تماشا کردیم...
ادامه مطلب در صفحه ۲ 👇
#با_نویسندگان_ایران
#با_نویسندگان_اراک
#روزنامه_وقایع_استان
#اراک
#پنجره_را_ببند_هوا_مه_آلود_است ...
#روزهای_مه_آلود
#استاد_غلامعلی_ولاشجردی_فراهانی