نام داستان: به مگس دستور بده
#داستان_کودکانه
🍎بهلول وارد کاخ شد و بدوبدو رفت کنار هارونالرشید نشست. هارون که روی تخت نشسته بود، از این کار بهلول ☺️عصبانی شد. به همین خاطر خواست کاری کند که حاضران به او بخندند و مسخرهاش کنند به همین دلیل معمایی طرح کرد ولی....
😃🍎هارون الرشید سرش را تکان داد و با تمسخر گفت: «من ازت یک معما میپرسم. حاضری جواب بدهی؟»
بهلول گفت: «به شرطی که مثـل قبلها زیر قولت نزنیها.»
😏هارون گفت: «باشه. اگر توانستی جواب بدهی، هزار دینار سرخ بهت میدهم؛ اما اگر نتوانستی جواب 🍒بدهی، دستور میدهم ریش و سبیلت را بتراشند و تو را سوار الاغ کنند و توی کوچه و بازار بگردانند.»
🍎بهلول گفت: «پولها مال خودت. من به این طلاها احتیاج ندارم. فقط به یک شرط حاضرم به معمایت جواب بدهم.»
🍒خلیفه پرسید: «چه شرطی؟» بهلول جواب داد: «اگر جواب معمای تو را دادم، باید به مگسها دستور بدهی که مرا اذیت نکنند.»
🍎هارون کمی فکر کرد و بعد گفت: «این کار غیر ممکن است. مگر مگسها حرف مرا گوش میکنند؟»
🍒بهلول گفت: «تو که نمیتوانی به مگسها دستور بدهی، به چه دردی میخوری. مثـلاً پادشاهی.»
🍎قیافهی هارون پیش وزیران و حاضرانش قرمز شد. دوست داشت 🍎یک طور از بهلول انتـقام بگیرد و پیش حاضران خرابش کند. بهلول فهمید که هارون ناراحت شد. لبخندی زد و گفت: «ناراحت نشو. شوخی کردم؛ ولی حاضرم بدون شرط به معما جواب بدهم.»
👈🍎هارون وقتی این را شنید، نفسی تازه کرد و شکمش را جلو داد. یک نوشیدنی از خدمتکارش گرفت و قلپقلپ سر کشید بعد گفت: «خب که این طور. حالا معما. یک معمایی ازت بپرسم که توی گل بمانی.
👈به من بگو ببینم این چه درختی است که دوازده شاخه دارد. هرشاخهاش سی برگ دارد. یک روی آن برگها روشن و روی دیگر تاریک است.»
👈بهلول خندید و گفت: «این بود معمای سختت؟ خب معلوم است دیگر. این درخت اسمش «سال» است. دوازده ماه دارد و هرماه سی روز و هر روزش همراه با شب است.»
👈بهلول جواب را که داد به حاضران نگاه کرد. نگاه حاضران میگفت: «خوب روی هارونالرشید را کم کردی.»
#کانالی برای مربیان خلاق
#عمو روحانی حجت السلام امیر اخوان👇👇👇👇👇
@amooakhavn
#داستان_کودکانه
🍎بهلول وارد کاخ شد و بدوبدو رفت کنار هارونالرشید نشست. هارون که روی تخت نشسته بود، از این کار بهلول ☺️عصبانی شد. به همین خاطر خواست کاری کند که حاضران به او بخندند و مسخرهاش کنند به همین دلیل معمایی طرح کرد ولی....
😃🍎هارون الرشید سرش را تکان داد و با تمسخر گفت: «من ازت یک معما میپرسم. حاضری جواب بدهی؟»
بهلول گفت: «به شرطی که مثـل قبلها زیر قولت نزنیها.»
😏هارون گفت: «باشه. اگر توانستی جواب بدهی، هزار دینار سرخ بهت میدهم؛ اما اگر نتوانستی جواب 🍒بدهی، دستور میدهم ریش و سبیلت را بتراشند و تو را سوار الاغ کنند و توی کوچه و بازار بگردانند.»
🍎بهلول گفت: «پولها مال خودت. من به این طلاها احتیاج ندارم. فقط به یک شرط حاضرم به معمایت جواب بدهم.»
🍒خلیفه پرسید: «چه شرطی؟» بهلول جواب داد: «اگر جواب معمای تو را دادم، باید به مگسها دستور بدهی که مرا اذیت نکنند.»
🍎هارون کمی فکر کرد و بعد گفت: «این کار غیر ممکن است. مگر مگسها حرف مرا گوش میکنند؟»
🍒بهلول گفت: «تو که نمیتوانی به مگسها دستور بدهی، به چه دردی میخوری. مثـلاً پادشاهی.»
🍎قیافهی هارون پیش وزیران و حاضرانش قرمز شد. دوست داشت 🍎یک طور از بهلول انتـقام بگیرد و پیش حاضران خرابش کند. بهلول فهمید که هارون ناراحت شد. لبخندی زد و گفت: «ناراحت نشو. شوخی کردم؛ ولی حاضرم بدون شرط به معما جواب بدهم.»
👈🍎هارون وقتی این را شنید، نفسی تازه کرد و شکمش را جلو داد. یک نوشیدنی از خدمتکارش گرفت و قلپقلپ سر کشید بعد گفت: «خب که این طور. حالا معما. یک معمایی ازت بپرسم که توی گل بمانی.
👈به من بگو ببینم این چه درختی است که دوازده شاخه دارد. هرشاخهاش سی برگ دارد. یک روی آن برگها روشن و روی دیگر تاریک است.»
👈بهلول خندید و گفت: «این بود معمای سختت؟ خب معلوم است دیگر. این درخت اسمش «سال» است. دوازده ماه دارد و هرماه سی روز و هر روزش همراه با شب است.»
👈بهلول جواب را که داد به حاضران نگاه کرد. نگاه حاضران میگفت: «خوب روی هارونالرشید را کم کردی.»
#کانالی برای مربیان خلاق
#عمو روحانی حجت السلام امیر اخوان👇👇👇👇👇
@amooakhavn