#یک_دقیقه_مطالعه
چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم. پس از انتخاب شیرینی، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم. آقای صندوقدار مردی حدودا ۵۰ ساله به نظر می رسید. با موهای جوگندمی، ظاهری آراسته، ...
القصه…، هنگام توزین شیرینی ها، اتفاقی افتاد عجیبا غریبا! اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم.
حداقل در تهران مدتها بود که چنین چیزی را ندیده بودم. آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد.
یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها (Net Weight) را به دست آورد.
سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کرد و خطاب به من گفت: «۲۸۰۰ تومان قیمت شیرینی به اضافه ۵۰ تومان پول جعبه می شود به عبارتی ۲۸۵۰ تومان»
نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی سایر شیرینی فروشی های شهرمان، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلا راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است.
اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید در ذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول!
رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم: «چرا این کار را کردید؟!!»
ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم. سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت: «وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی!» پرسیدم: «یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را…» حرفم را قطع می کند: «چرا! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…» و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو.
چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه: «امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی!» چیزی درونم گر می گیرد. ما کجاییم و بندگان مخلص کجا! حالم از خودم بهم می خورد.
راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟
کم فروشی کاری،
کم فروشی تحصیلی،
گاهی حتی کم فروشی عاطفی!
کم فروشی مذهبی،
کم فروشی در عبادت،
کم فروشی انسانی،
روزنامه خواندن در ساعت کاری،
گشت و گذارهای اینترنتی و..
👇👇👇👇
https://telegram.me/joinchat/BBccNju4PWL3TmsfC4P6Ew
چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم. پس از انتخاب شیرینی، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم. آقای صندوقدار مردی حدودا ۵۰ ساله به نظر می رسید. با موهای جوگندمی، ظاهری آراسته، ...
القصه…، هنگام توزین شیرینی ها، اتفاقی افتاد عجیبا غریبا! اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم.
حداقل در تهران مدتها بود که چنین چیزی را ندیده بودم. آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد.
یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها (Net Weight) را به دست آورد.
سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کرد و خطاب به من گفت: «۲۸۰۰ تومان قیمت شیرینی به اضافه ۵۰ تومان پول جعبه می شود به عبارتی ۲۸۵۰ تومان»
نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی سایر شیرینی فروشی های شهرمان، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلا راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است.
اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید در ذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول!
رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم: «چرا این کار را کردید؟!!»
ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم. سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت: «وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی!» پرسیدم: «یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را…» حرفم را قطع می کند: «چرا! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…» و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو.
چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه: «امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی!» چیزی درونم گر می گیرد. ما کجاییم و بندگان مخلص کجا! حالم از خودم بهم می خورد.
راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟
کم فروشی کاری،
کم فروشی تحصیلی،
گاهی حتی کم فروشی عاطفی!
کم فروشی مذهبی،
کم فروشی در عبادت،
کم فروشی انسانی،
روزنامه خواندن در ساعت کاری،
گشت و گذارهای اینترنتی و..
👇👇👇👇
https://telegram.me/joinchat/BBccNju4PWL3TmsfC4P6Ew
#یک_دقیقه_مطالعه
بزرگترین کمک
وﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﯿﺪ: اﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻨﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻩ ! ﻧﮕﯿﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻪ !ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﺎ ﺟﻮﮎﻫﺎ مسخره بخندونیش ! نمی ﺧﻮﺍﺩ ﺑﺨﻨﺪﻩ .
ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭﻩ، ﺑﺮﺍﺵ ﺍﺯ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﻦ ، ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻓﮑﺮﮐﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ!
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻦ ، ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ!
به ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ . براش ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ ، ﺑﺮﺍﺵ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﭙﺰﯾﺪ بذارید ﺟﻠﻮﺵ ، ﺑﻌﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ! ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ!
هی ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺑﺎید ﻧﻈﺮﯾﻪ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﻨﯿﺪ، ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺪﯼ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ . ﺷﻤﺎ ﺟﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ. ﺷﻤﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ.
ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ، ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯿﺪ! ﺍﮔﻪ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ . این بزرگترین کمکه.
👇👇👇👇
https://telegram.me/joinchat/BBccNju4PWL3TmsfC4P6Ew
بزرگترین کمک
وﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﯿﺪ: اﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻨﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻩ ! ﻧﮕﯿﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻪ !ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﺎ ﺟﻮﮎﻫﺎ مسخره بخندونیش ! نمی ﺧﻮﺍﺩ ﺑﺨﻨﺪﻩ .
ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭﻩ، ﺑﺮﺍﺵ ﺍﺯ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﻦ ، ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻓﮑﺮﮐﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ!
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻦ ، ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ!
به ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ . براش ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ ، ﺑﺮﺍﺵ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﭙﺰﯾﺪ بذارید ﺟﻠﻮﺵ ، ﺑﻌﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ! ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ!
هی ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺑﺎید ﻧﻈﺮﯾﻪ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﻨﯿﺪ، ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺪﯼ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ . ﺷﻤﺎ ﺟﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ. ﺷﻤﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ.
ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ، ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯿﺪ! ﺍﮔﻪ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ . این بزرگترین کمکه.
👇👇👇👇
https://telegram.me/joinchat/BBccNju4PWL3TmsfC4P6Ew
Telegram
امیرکلا ,شهر زیباییها
اولین و بزرگ ترین کانال اطلاع رسانی #امیرکلا
بدون وابستگی به هیچ ارگان خاص
تاسیس ۱۳مهر۹۴
ارسال سوژه
@AmirKolaiiha
تبلیغات
@AmirkolaGroup
گروه تلگرام
goo.gl/y5Cp83
اینستاگرام
@Amirkolaiiha
بدون وابستگی به هیچ ارگان خاص
تاسیس ۱۳مهر۹۴
ارسال سوژه
@AmirKolaiiha
تبلیغات
@AmirkolaGroup
گروه تلگرام
goo.gl/y5Cp83
اینستاگرام
@Amirkolaiiha
#یک_دقیقه_مطالعه
#آدمهاي_ساده
بعضی آدم ها ساده و بی شیله پیله اند
بی هیچ پیچیدگی،
دوست دارند چون دلشان می گوید
دوست دارند چون گِل وجودشان از عشق است
به همین آسانی، به همین آسودگی...
نه سیاست این زمانه را از حفظند
نه طریق شکستن می دانند ونه خیانت سرشان می شود
نمی توانند لحظه ای بیش، دل چرکین باشند
از هر کسی که دلشان را می شکند،
زود یادشان می رود، زود فراموش می کنند. . .
لبخند که بزنی باز همانی می شوند که بودند،
اخم کنی مثل کودکانِ بازیگوش ِپشیمانی
که فکر می کنند مسبب تمام غصه های مادرشان
هستند، پناه میبرند به دامانِ اشک
که کار دیگری نمی دانند!
آدم های ساده !!!!
آن مثالِ ساده چه بود؟
"مثل خورشیدی که همیشه هست و از بس که هست
نمی بینیمش و یا
ماهی که روشنایی وجودمان از اوست و نمیشناسیمش!"
وجودشان همان خوشبختی است ،
اینهارا گفتم بدانی ، آن ها فقط یک بار اتفاق می افتند.
@amirkola
#آدمهاي_ساده
بعضی آدم ها ساده و بی شیله پیله اند
بی هیچ پیچیدگی،
دوست دارند چون دلشان می گوید
دوست دارند چون گِل وجودشان از عشق است
به همین آسانی، به همین آسودگی...
نه سیاست این زمانه را از حفظند
نه طریق شکستن می دانند ونه خیانت سرشان می شود
نمی توانند لحظه ای بیش، دل چرکین باشند
از هر کسی که دلشان را می شکند،
زود یادشان می رود، زود فراموش می کنند. . .
لبخند که بزنی باز همانی می شوند که بودند،
اخم کنی مثل کودکانِ بازیگوش ِپشیمانی
که فکر می کنند مسبب تمام غصه های مادرشان
هستند، پناه میبرند به دامانِ اشک
که کار دیگری نمی دانند!
آدم های ساده !!!!
آن مثالِ ساده چه بود؟
"مثل خورشیدی که همیشه هست و از بس که هست
نمی بینیمش و یا
ماهی که روشنایی وجودمان از اوست و نمیشناسیمش!"
وجودشان همان خوشبختی است ،
اینهارا گفتم بدانی ، آن ها فقط یک بار اتفاق می افتند.
@amirkola
#یک_دقیقه_مطالعه
خانه ی پدری کجاست؟
جایی ست که همیشه منتظرت هستند و چشم براه آمدنت می مانند
خانه ی پدری آنجاست که همیشه و بی قید و شرط دوستت میدارند،
جاییست که چه زود بروی چه دیر همیشه از دیدنت خوشحال میشوند
جاییست که هیچ وقت بزرگ نمیشوی همیشه بچه میمانی
جاییست که سفره اش همیشه برای تو تکه نانی گوارا دارد و چایی صبحانه اش برایت مزه ای دیگر دارد
خانه پدری آنجاست که هر چقدر که نروی یا دیر بروی بدون سوال و گله منتظرت میمانند،
در خانه ی پدری،
تو همیشه جوان ، زیبا و منحصر بفردی ،
خانه ی پدری امن ترین و راحت ترین جای دنیاست درست مثل آغوششان و میدانی که بی هیچ دلیل و چشمداشتی تورا دوست دارند
حتی اگر پدر و مادرت را بارها رنجانده باشی
خانه ی پدری بهشت این دنیاست...
@amirkola
خانه ی پدری کجاست؟
جایی ست که همیشه منتظرت هستند و چشم براه آمدنت می مانند
خانه ی پدری آنجاست که همیشه و بی قید و شرط دوستت میدارند،
جاییست که چه زود بروی چه دیر همیشه از دیدنت خوشحال میشوند
جاییست که هیچ وقت بزرگ نمیشوی همیشه بچه میمانی
جاییست که سفره اش همیشه برای تو تکه نانی گوارا دارد و چایی صبحانه اش برایت مزه ای دیگر دارد
خانه پدری آنجاست که هر چقدر که نروی یا دیر بروی بدون سوال و گله منتظرت میمانند،
در خانه ی پدری،
تو همیشه جوان ، زیبا و منحصر بفردی ،
خانه ی پدری امن ترین و راحت ترین جای دنیاست درست مثل آغوششان و میدانی که بی هیچ دلیل و چشمداشتی تورا دوست دارند
حتی اگر پدر و مادرت را بارها رنجانده باشی
خانه ی پدری بهشت این دنیاست...
@amirkola
#یک_دقیقه_مطالعه_و_تفکر
ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﻲ...
ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯽ، ﺍﮔﺮ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ،
ﻣﺤﺎﻝ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﯿﺐ ﺩﺭ آﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﻨﯽ!
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﺤﮑﻮﻣﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩهاﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﯿﺐ ﺧﻮﺭﺩﻥ!
ﯾﺎ ﺭﺳﻢ ﺍﺳﺖ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺳﯿﺐ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ!
ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﭘﺎﯾﺒﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ ﻋﺠﯿﺐ ﺍﺳﺖ؛ ﭼﻮﻥ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﺳﯿﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻮﺳﺖ ﻣﻔﯿﺪ ﺍﺳﺖ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﯿﺐ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻤﺎﻥ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻋﻄﺴﻪ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﺳﯿﺐِ آﺑﭙﺰ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﺵ ﺑﺪﻫﺪ ﺗﺎ ﯾﮑﻮﻗﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﻧﺨﻮﺭﺩ!
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ دیدن ﮐﯿﺴﻪ ﺩﻭ ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ﺳﯿﺐ، ﺭﻭﯼ ﮐﺎﺑﯿﻨﺖ، ﻣﺜﻞ ﭘﺘﮏ ﺭﻭﯼ
ﺳﺮﻡ ﻓﺮﻭﺩ آﻣﺪ ﻭ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﺮﺩﻡ: ﺍﯼﺑﺎﺑﺎ! ﺑﺎﺯﻡ ﺳﯿﺐ ﺧﺮﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ!
ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﻣﯿﻮﻩ ﯼ ﺧﻮﺏ!
ﺑﻌﺪ ﯾﮑﻬﻮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺳﯿﺒﻬﺎ ﻣﻈﻠﻮﻡ آﻣﺪﻧﺪ!
ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ!
آﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ!
آﺭﺍﻣﻮ ﺳﺎﮐﺖ ﺗﻮﯼ ﮐﯿﺴﻪﺷﺎﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ..!
ﺣﺘﯽ آﻧﻘﺪﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﯿﺒﻬﺎ ﺳﻮﺧﺖ،
ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﻮﺭﺩﻡ، ﺗﺎ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﻨﺪ ﻣﯿﻮﻩ ﺑﺪﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﯾﺎ ﺧﯿﻠﯽ
ﺍﺯﺷﺎﻥ ﺑﺪﻡ ﻣﯽآﯾﺪ!
آﺧﺮ ﺍﺻﻼً ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺳﯿﺒﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩ...
ﺍﮔﺮ ﺳﯿﺐﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﺜﻠﻪ ﮔﻮﺟﻪﺳﺒﺰ، ﻣﯿﻮﻩ ﻧﻮﺑﺮﺍﻧﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯿﮕﺬﺍﺷﺘﻨﺪ، ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺎﻻ ﮐﻤﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺑﯽﺻﺒﺮﺍﻧﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻓﺼﻞ ﺳﯿﺐ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ آﻧﺮﺍ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ، ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﺣﺎﻻ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪﯾﻢ و ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﯾﻢ!
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺑﻌﻀﯽ آﺩﻣﻬﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﺳﯿﺐ ﻫﺴﺘﻨﺪ...!
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﮐﻨﺎﺭﻣﺎﻥ ﻣﯽﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﮐﻤﮑﻤﺎﻥ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ...
ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﭘﯿﺸﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﻨﺪ...
ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﻼ ﻭ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻤﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ...
ﺍﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﯿﺐ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻧﻤﯽآﯾﻨﺪ!
ﻗﺪﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯿﻢ!
ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ آﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺍﺯ ﮔﺎﻩ ﻭﺍﺭﺩ
ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ!
ﻣﺜﻞ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ!!!!
ﻫﯿﭻ ﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ!
ﻣﺰﻩﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﻢ آﺑﮑﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻃﻌﻤﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ!
ﺑﻌﺪ از آﻥ، ﺳﯿﺐ ﮐﯿﻠﻮ ﺩﻭﺗﻮﻣﻨﯽِ ﺑﺎﻭﻓﺎ ﻭ ﭘﺮﺧﺎﺻﯿﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﯿﻢ ﺑﻪ آﻥ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺑﯿﺨﺎﺻﯿﺖ آﺑﮑﯽ، ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﮐﯿﻠﻮ ﭼﻬﻞ ﺗﻮﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺳﺮ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﮑﻨﯿﻢ!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺳﯿﺐ رﺍ ﻫﺮ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﯽ ﺳﯿﺐ ﺍﺳﺖ ﻭ ﯾﺎﺩ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﺩ ﻧﻮﺑﺮﺍﻧﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ!
ﮐﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ!
ﮔﺮﺍﻥ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻧﯿﺎﻓﺘﻨﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ!
ﺑﺪ ﻭ ﺑﯽ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ!
ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺭﺍ!
ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻌﻀﯽ آﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﯿﺐ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻭ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﻫﻢ ﮐﻨﯽ ﺳﯿﺐ ﺍﺳﺖ!
آﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﻧﻮﺑﺮﺍﻧﻪ ﻫﻢ ﻫﺮ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﺎﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻋﺰﯾﺰ هستند!!
@amirkola
ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﻲ...
ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯽ، ﺍﮔﺮ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ،
ﻣﺤﺎﻝ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﯿﺐ ﺩﺭ آﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﻨﯽ!
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﺤﮑﻮﻣﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩهاﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﯿﺐ ﺧﻮﺭﺩﻥ!
ﯾﺎ ﺭﺳﻢ ﺍﺳﺖ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺳﯿﺐ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ!
ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﭘﺎﯾﺒﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ ﻋﺠﯿﺐ ﺍﺳﺖ؛ ﭼﻮﻥ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﺳﯿﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻮﺳﺖ ﻣﻔﯿﺪ ﺍﺳﺖ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﯿﺐ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻤﺎﻥ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻋﻄﺴﻪ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﺳﯿﺐِ آﺑﭙﺰ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﺵ ﺑﺪﻫﺪ ﺗﺎ ﯾﮑﻮﻗﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﻧﺨﻮﺭﺩ!
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ دیدن ﮐﯿﺴﻪ ﺩﻭ ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ﺳﯿﺐ، ﺭﻭﯼ ﮐﺎﺑﯿﻨﺖ، ﻣﺜﻞ ﭘﺘﮏ ﺭﻭﯼ
ﺳﺮﻡ ﻓﺮﻭﺩ آﻣﺪ ﻭ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﺮﺩﻡ: ﺍﯼﺑﺎﺑﺎ! ﺑﺎﺯﻡ ﺳﯿﺐ ﺧﺮﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ!
ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﻣﯿﻮﻩ ﯼ ﺧﻮﺏ!
ﺑﻌﺪ ﯾﮑﻬﻮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺳﯿﺒﻬﺎ ﻣﻈﻠﻮﻡ آﻣﺪﻧﺪ!
ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ!
آﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ!
آﺭﺍﻣﻮ ﺳﺎﮐﺖ ﺗﻮﯼ ﮐﯿﺴﻪﺷﺎﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ..!
ﺣﺘﯽ آﻧﻘﺪﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﯿﺒﻬﺎ ﺳﻮﺧﺖ،
ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﻮﺭﺩﻡ، ﺗﺎ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﻨﺪ ﻣﯿﻮﻩ ﺑﺪﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﯾﺎ ﺧﯿﻠﯽ
ﺍﺯﺷﺎﻥ ﺑﺪﻡ ﻣﯽآﯾﺪ!
آﺧﺮ ﺍﺻﻼً ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺳﯿﺒﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩ...
ﺍﮔﺮ ﺳﯿﺐﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﺜﻠﻪ ﮔﻮﺟﻪﺳﺒﺰ، ﻣﯿﻮﻩ ﻧﻮﺑﺮﺍﻧﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯿﮕﺬﺍﺷﺘﻨﺪ، ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺎﻻ ﮐﻤﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺑﯽﺻﺒﺮﺍﻧﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻓﺼﻞ ﺳﯿﺐ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ آﻧﺮﺍ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ، ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﺣﺎﻻ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪﯾﻢ و ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﯾﻢ!
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺑﻌﻀﯽ آﺩﻣﻬﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﺳﯿﺐ ﻫﺴﺘﻨﺪ...!
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﮐﻨﺎﺭﻣﺎﻥ ﻣﯽﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﮐﻤﮑﻤﺎﻥ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ...
ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﭘﯿﺸﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﻨﺪ...
ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﻼ ﻭ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻤﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ...
ﺍﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﯿﺐ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻧﻤﯽآﯾﻨﺪ!
ﻗﺪﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯿﻢ!
ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ آﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺍﺯ ﮔﺎﻩ ﻭﺍﺭﺩ
ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ!
ﻣﺜﻞ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ!!!!
ﻫﯿﭻ ﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ!
ﻣﺰﻩﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﻢ آﺑﮑﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻃﻌﻤﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ!
ﺑﻌﺪ از آﻥ، ﺳﯿﺐ ﮐﯿﻠﻮ ﺩﻭﺗﻮﻣﻨﯽِ ﺑﺎﻭﻓﺎ ﻭ ﭘﺮﺧﺎﺻﯿﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﯿﻢ ﺑﻪ آﻥ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺑﯿﺨﺎﺻﯿﺖ آﺑﮑﯽ، ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﮐﯿﻠﻮ ﭼﻬﻞ ﺗﻮﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺳﺮ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﮑﻨﯿﻢ!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺳﯿﺐ رﺍ ﻫﺮ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﯽ ﺳﯿﺐ ﺍﺳﺖ ﻭ ﯾﺎﺩ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﺩ ﻧﻮﺑﺮﺍﻧﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ!
ﮐﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ!
ﮔﺮﺍﻥ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻧﯿﺎﻓﺘﻨﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ!
ﺑﺪ ﻭ ﺑﯽ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ!
ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺭﺍ!
ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻌﻀﯽ آﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﯿﺐ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻭ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﻫﻢ ﮐﻨﯽ ﺳﯿﺐ ﺍﺳﺖ!
آﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﻧﻮﺑﺮﺍﻧﻪ ﻫﻢ ﻫﺮ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﺎﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻋﺰﯾﺰ هستند!!
@amirkola
#یک_دقیقه_مطالعه_و_تفکر
#بدرقه
بعضی ها را بدرقه کنید حتی اگر لایق بدرقه نباشند
بدون سربرگرداندن به عقب
بعضی ها را بدرقه کنید و بگذارید به قلب هایی بروند در اندازه ی خودشان.
حتی اگر مطمئن باشید روزی با چشمانی وحشت زده و بی پناه بر خواهند گشت
زخم های خاطراتشان را ببندید
بودن های ناروایشان را بشویید
غرور و دروغ و قضاوتشان را در چمدانشان بگذارید و بگذارید به هر کجا که باید بروند بروند.
بگذارید در گذشته به جایی که به آن تعلق دارند آرام بگیرند
و بدانید این از دست دادنی ضروری ست برای به دست آوردنی گران بها
👇👇👇👇
https://telegram.me/joinchat/BBccNju4PWL3TmsfC4P6Ew
#بدرقه
بعضی ها را بدرقه کنید حتی اگر لایق بدرقه نباشند
بدون سربرگرداندن به عقب
بعضی ها را بدرقه کنید و بگذارید به قلب هایی بروند در اندازه ی خودشان.
حتی اگر مطمئن باشید روزی با چشمانی وحشت زده و بی پناه بر خواهند گشت
زخم های خاطراتشان را ببندید
بودن های ناروایشان را بشویید
غرور و دروغ و قضاوتشان را در چمدانشان بگذارید و بگذارید به هر کجا که باید بروند بروند.
بگذارید در گذشته به جایی که به آن تعلق دارند آرام بگیرند
و بدانید این از دست دادنی ضروری ست برای به دست آوردنی گران بها
👇👇👇👇
https://telegram.me/joinchat/BBccNju4PWL3TmsfC4P6Ew
Telegram
امیرکلا ,شهر زیباییها
اولین و بزرگ ترین کانال اطلاع رسانی #امیرکلا
بدون وابستگی به هیچ ارگان خاص
تاسیس ۱۳مهر۹۴
ارسال سوژه
@AmirKolaiiha
تبلیغات
@AmirkolaGroup
گروه تلگرام
goo.gl/y5Cp83
اینستاگرام
@Amirkolaiiha
بدون وابستگی به هیچ ارگان خاص
تاسیس ۱۳مهر۹۴
ارسال سوژه
@AmirKolaiiha
تبلیغات
@AmirkolaGroup
گروه تلگرام
goo.gl/y5Cp83
اینستاگرام
@Amirkolaiiha
#یک_دقیقه_مطالعه_و_تفکر
آیا من دزدم؟
یکی پزشک سودانی مقاله زیبایی نوشت تحت عنوان "آیا من دزدم؟"
ایشان برای بیان این مطلب به دو رخداد که برای او پیشآمده است اشاره میکند.
رخداد اول:
او میگوید: زمان امتحانات پزشکی من در ایرلند بود، و مبلغی که برای امتحانات میبایست پرداخت میکردم 309 پوند بود، درصورتیکه خرد نداشته و من مبلغ 310 پوند را پرداخت نمودم، امتحانات خود را دادم و بعد از گذشت زمان درحالیکه به کشورم سودان برگشته بودم .....
در آن هنگام نامهای دریافت نمودم که از ایرلند برایم ارسالشده بود. در آن نامه آمده بود که
(شما در پرداخت هزینههای امتحان اشتباه کردید و بهجای مبلغ 309 پوند ، 310 پوند پرداخت کردید، و این چکی که به همراه این نامه برای شما ارسالشده به ارزش یک پوند هست ... ما بیش از حق خودمان دریافت نمیکنیم).
جالب اینجاست که ارزش آن پاکت نامه و نامهای که در آن تایپ شده بود خود بیش از مبلغ 1 پوند بود!!!!!
رخداد دوم:
او میگوید که من اکثر اوقات که در مسیر دانشگاه و خانه تردد میکردم، از بقالی (سوپر مارکت) که تو مسیرم بود و خانمی در آن فروشنده بود کاکائو به قیمت 18 پنی میخریدم و به مسیر خودم ادامه میدادم .
در یکی از روزها ... قیمت جدیدی برای همان نوع از کاکائو که بر روی آن 20 پنی نوشته بود در قفسه دیگر قرارداد.
برای من جای تعجب داشت و از او پرسیدم آیا فرقی بین این دو رقم جنس وجود دارد؟
در پاسخ ، به من گفت :
نه، همان نوع و همان کیفیت است !!
پس دلیل چیست؟!!!
چرا قیمت کاکائو در قفسهای 18 و در دیگری به قیمت 20 به فروش میرسد؟؟!!
در پاسخ به من گفت :
بهتازگی در کشور نیجریه، که کاکائو برای ما صادر میکرد اتفاق جدیدی رخداده که همراه با افزایش قیمت کاکائو برای ما بود و این جنس جدید قیمت فروش اش 20 پنی و قبلی 18 پنی است.
به او گفتم با این وضعیت کسی از شما جنس جدید خرید نمیکند تا زمانی که جنس قبل کامل به فروش نرود.
او گفت: بله، من آن را میدانم
من به او گفتم: بیا یه کاری بکن همه جنسها را قاطی کن و با قیمت جدید بفروش با این کار کسی نمیتواند متوجه شود و جنس قدیم از جنس جدید تشخیص دهد.
در پاسخ؛ در گوشی به من گفت ؛ مگه شما یک دزدی ؟؟؟؟
شگفت زده شدم از آنچه او به من گفت و مسیر خودم را پیش گرفتم و رفتم؛ درحالیکه همیشه این سؤال در گوش من تکرار میشود و ذهن مرا درگیر کرده است که :
آیا من دزدم ؟؟!!!
این چه اخلاق و کرداری است؟!
این متن تلنگر عجیبی در وجودم انداخت.......
@amirkola
آیا من دزدم؟
یکی پزشک سودانی مقاله زیبایی نوشت تحت عنوان "آیا من دزدم؟"
ایشان برای بیان این مطلب به دو رخداد که برای او پیشآمده است اشاره میکند.
رخداد اول:
او میگوید: زمان امتحانات پزشکی من در ایرلند بود، و مبلغی که برای امتحانات میبایست پرداخت میکردم 309 پوند بود، درصورتیکه خرد نداشته و من مبلغ 310 پوند را پرداخت نمودم، امتحانات خود را دادم و بعد از گذشت زمان درحالیکه به کشورم سودان برگشته بودم .....
در آن هنگام نامهای دریافت نمودم که از ایرلند برایم ارسالشده بود. در آن نامه آمده بود که
(شما در پرداخت هزینههای امتحان اشتباه کردید و بهجای مبلغ 309 پوند ، 310 پوند پرداخت کردید، و این چکی که به همراه این نامه برای شما ارسالشده به ارزش یک پوند هست ... ما بیش از حق خودمان دریافت نمیکنیم).
جالب اینجاست که ارزش آن پاکت نامه و نامهای که در آن تایپ شده بود خود بیش از مبلغ 1 پوند بود!!!!!
رخداد دوم:
او میگوید که من اکثر اوقات که در مسیر دانشگاه و خانه تردد میکردم، از بقالی (سوپر مارکت) که تو مسیرم بود و خانمی در آن فروشنده بود کاکائو به قیمت 18 پنی میخریدم و به مسیر خودم ادامه میدادم .
در یکی از روزها ... قیمت جدیدی برای همان نوع از کاکائو که بر روی آن 20 پنی نوشته بود در قفسه دیگر قرارداد.
برای من جای تعجب داشت و از او پرسیدم آیا فرقی بین این دو رقم جنس وجود دارد؟
در پاسخ ، به من گفت :
نه، همان نوع و همان کیفیت است !!
پس دلیل چیست؟!!!
چرا قیمت کاکائو در قفسهای 18 و در دیگری به قیمت 20 به فروش میرسد؟؟!!
در پاسخ به من گفت :
بهتازگی در کشور نیجریه، که کاکائو برای ما صادر میکرد اتفاق جدیدی رخداده که همراه با افزایش قیمت کاکائو برای ما بود و این جنس جدید قیمت فروش اش 20 پنی و قبلی 18 پنی است.
به او گفتم با این وضعیت کسی از شما جنس جدید خرید نمیکند تا زمانی که جنس قبل کامل به فروش نرود.
او گفت: بله، من آن را میدانم
من به او گفتم: بیا یه کاری بکن همه جنسها را قاطی کن و با قیمت جدید بفروش با این کار کسی نمیتواند متوجه شود و جنس قدیم از جنس جدید تشخیص دهد.
در پاسخ؛ در گوشی به من گفت ؛ مگه شما یک دزدی ؟؟؟؟
شگفت زده شدم از آنچه او به من گفت و مسیر خودم را پیش گرفتم و رفتم؛ درحالیکه همیشه این سؤال در گوش من تکرار میشود و ذهن مرا درگیر کرده است که :
آیا من دزدم ؟؟!!!
این چه اخلاق و کرداری است؟!
این متن تلنگر عجیبی در وجودم انداخت.......
@amirkola
#یک_دقیقه_مطالعه_و_تفکر
#زود_قضاوت_نکنیم
نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید.
سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند.
کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند.
ساعت از وقتِ قرار گذشت.
نیامد.
نگران، کلافه، عصبی شدم.
شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد.
از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش.
گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا،
دستهام را کردم تو جیبهاش،
راهم را کشیدم رفتم.
نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش.
حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر.
از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد.
صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود.
کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم.
برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود.
بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد.
سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
تو دستِ چپش بستهی کوچکی بود.
کادو پیچ.
محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود.
چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم.
چهار و پنج دقیقه بود....!!
@amirkoA
#زود_قضاوت_نکنیم
نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید.
سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند.
کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند.
ساعت از وقتِ قرار گذشت.
نیامد.
نگران، کلافه، عصبی شدم.
شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد.
از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش.
گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا،
دستهام را کردم تو جیبهاش،
راهم را کشیدم رفتم.
نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش.
حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر.
از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد.
صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود.
کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم.
برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود.
بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد.
سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
تو دستِ چپش بستهی کوچکی بود.
کادو پیچ.
محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود.
چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم.
چهار و پنج دقیقه بود....!!
@amirkoA
#یک_دقیقه_مطالعه
#گوگل
- الو، پیتزا گوردون؟
- خیر آقا، پیتزا گوگل.
- آه، ببخشید؛ اشتباه گرفتم.
- خیر آقا؛ گوگل اونو خریده.
- بسیار خوب؛ لطفاً سفارش منو یادداشت کنید.
- بله آقا؛ مثل معمول باشه؟
- معمول؟ مگر شما منو میشناسین؟
- طبق برگۀ دادههای سفارش دهندگان ما، در 12 مرتبۀ پیشین، شما پیتزا با پنیر، سوسیس با لایۀ ضخیم سفارش دادهاید.
- بسیار خوب؛ این دفعه هم همون باشه.
- میتونم پنیر ریکوتا، سبزی شابانک (arugula) با گوجۀ خشک رو به شما توصیه کنم؟
- چی؟ من از سبزیها متنفّرم.
- ولی وضعیت کلسترول شما خوب نیست، آقا.
- شما از کجا میدونین؟
- شماره تلفن ثابت شما با اسمتان رو در راهنمای مشترکین وارد کردیم؛ نتیجۀ آزمایش خون شما در هفت سال گذشته به دست آمد.
- بسیار خوب؛ امّا این پیتزا رو نمیخواهم! من دارو میخورم.
- ببخشید؛ امّا شما داروی خودتونو مرتّب نمیخورید؛ از پایگاه دادههای تجاری ما معلوم میشود که شما در چهار ماه گذشته فقط یک بسته سیتایی قرص کلسترول رو از شبکۀ فروش دارو خریداری کردهاید.
- من مقدار بیشتری از داروخانۀ دیگه ای گرفتم.
- در صورت کارت اعتباری شما ثبت نشده است.
- نقد پرداخت کردم
- امّا طبق صورت حساب بانکی شما، اونقدر وجه نقد برداشت نکردهاید.
- من منبع دیگری برای پول نقد دارم.
- این موضوع در اظهارنامۀ مالیاتی شما ذکر نشده است؛ مگر آن که منبع درآمدی داشته باشید که اظهار نکرده باشید.
- به جهنّم!
- متأسّفم آقا، ما این اطّلاعات رو فقط به قصد کمک به شما استفاده میکنیم.
- کافیه! از گوگل و فیسبوک و تویتر و واتساپ حالم به هم میخوره.
میرم به یه جزیره ی بدون اینترنت، تلویزیون کابلی، که هیچگونه خطّ تلفن موبایل در اونجا وجود نداشته باشه و کسی مراقب من نباشه و جاسوسی منو نکنه.
- متوجّهم آقا، امّا شما ابتدا باید گذرنامۀ خودتونو تمدید کنید؛ چون 5 هفته پیش اعتبارش تمام شده !!!
نکته:
مراقب اطلاعات و ردپاهایی که در شبکه های مجازی و موتورهای جستجو از خود بجا میگذارید باشید
@amirkola
#گوگل
- الو، پیتزا گوردون؟
- خیر آقا، پیتزا گوگل.
- آه، ببخشید؛ اشتباه گرفتم.
- خیر آقا؛ گوگل اونو خریده.
- بسیار خوب؛ لطفاً سفارش منو یادداشت کنید.
- بله آقا؛ مثل معمول باشه؟
- معمول؟ مگر شما منو میشناسین؟
- طبق برگۀ دادههای سفارش دهندگان ما، در 12 مرتبۀ پیشین، شما پیتزا با پنیر، سوسیس با لایۀ ضخیم سفارش دادهاید.
- بسیار خوب؛ این دفعه هم همون باشه.
- میتونم پنیر ریکوتا، سبزی شابانک (arugula) با گوجۀ خشک رو به شما توصیه کنم؟
- چی؟ من از سبزیها متنفّرم.
- ولی وضعیت کلسترول شما خوب نیست، آقا.
- شما از کجا میدونین؟
- شماره تلفن ثابت شما با اسمتان رو در راهنمای مشترکین وارد کردیم؛ نتیجۀ آزمایش خون شما در هفت سال گذشته به دست آمد.
- بسیار خوب؛ امّا این پیتزا رو نمیخواهم! من دارو میخورم.
- ببخشید؛ امّا شما داروی خودتونو مرتّب نمیخورید؛ از پایگاه دادههای تجاری ما معلوم میشود که شما در چهار ماه گذشته فقط یک بسته سیتایی قرص کلسترول رو از شبکۀ فروش دارو خریداری کردهاید.
- من مقدار بیشتری از داروخانۀ دیگه ای گرفتم.
- در صورت کارت اعتباری شما ثبت نشده است.
- نقد پرداخت کردم
- امّا طبق صورت حساب بانکی شما، اونقدر وجه نقد برداشت نکردهاید.
- من منبع دیگری برای پول نقد دارم.
- این موضوع در اظهارنامۀ مالیاتی شما ذکر نشده است؛ مگر آن که منبع درآمدی داشته باشید که اظهار نکرده باشید.
- به جهنّم!
- متأسّفم آقا، ما این اطّلاعات رو فقط به قصد کمک به شما استفاده میکنیم.
- کافیه! از گوگل و فیسبوک و تویتر و واتساپ حالم به هم میخوره.
میرم به یه جزیره ی بدون اینترنت، تلویزیون کابلی، که هیچگونه خطّ تلفن موبایل در اونجا وجود نداشته باشه و کسی مراقب من نباشه و جاسوسی منو نکنه.
- متوجّهم آقا، امّا شما ابتدا باید گذرنامۀ خودتونو تمدید کنید؛ چون 5 هفته پیش اعتبارش تمام شده !!!
نکته:
مراقب اطلاعات و ردپاهایی که در شبکه های مجازی و موتورهای جستجو از خود بجا میگذارید باشید
@amirkola
#یک_دقیقه_مطالعه
#پیشنهاد می کنم حتما بخونید فوق العاده عالیه
خاطره ای زیبا از یک پزشک متخصص اطفال
من دکتر س.ص متخصص اطفال هستم.
سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم ؛
کنار بانک دستفروشی بساط باطری ،
ساعت ،فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود.
دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است.
آن زمان تلفنهای عمومی با سکه های دو ریالی کار میکردند.
جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده ؛
او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها صلواتی است!
گفتم: یعنی چه؟ گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست و
سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد.
(دو ریالی صلواتی موجود است)
باورم نشد ، ولی چند نفر دیگر هم
مراجعه کردند و به آنها هم...
گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟
با کمال سادگی گفت:
۲۰۰تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که
کار مردم راه بیفتد دو ریالی میگیرم و صلواتی میدهم.
مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر که برای پول دویدم و
حرص زدم ،دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است
که یک چهارم از مالش را برای خدا میدهد،
در صورتی که من تاکنون به جرأت میتوانم بگویم یک قدم به
راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم
احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم .
آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم .
این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد.
من که خیلی مغرور تشریف دارم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم...
به او گفتم : چه کاری میتوانم بکنم؟ گفت:
خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم.
گفت: آقای دکتر شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر.
نمیدانید چقدر ثواب دارد!
صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم ،
خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم.
دگرگون شده بودم ،
ما کجا اینها کجا؟!
از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار
مطبم نوشتند با این مضمون؛
ᐸشبهای جمعه مریض صلواتی میپذیریم>
دوستان و آشنایان طعنه ام زدند،
اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی:
گفت باور نمی کردم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و ما خاموش ..
راستى یک سوال :
شغل شما چیه؟
@amirkola
#پیشنهاد می کنم حتما بخونید فوق العاده عالیه
خاطره ای زیبا از یک پزشک متخصص اطفال
من دکتر س.ص متخصص اطفال هستم.
سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم ؛
کنار بانک دستفروشی بساط باطری ،
ساعت ،فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود.
دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است.
آن زمان تلفنهای عمومی با سکه های دو ریالی کار میکردند.
جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده ؛
او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها صلواتی است!
گفتم: یعنی چه؟ گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست و
سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد.
(دو ریالی صلواتی موجود است)
باورم نشد ، ولی چند نفر دیگر هم
مراجعه کردند و به آنها هم...
گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟
با کمال سادگی گفت:
۲۰۰تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که
کار مردم راه بیفتد دو ریالی میگیرم و صلواتی میدهم.
مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر که برای پول دویدم و
حرص زدم ،دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است
که یک چهارم از مالش را برای خدا میدهد،
در صورتی که من تاکنون به جرأت میتوانم بگویم یک قدم به
راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم
احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم .
آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم .
این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد.
من که خیلی مغرور تشریف دارم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم...
به او گفتم : چه کاری میتوانم بکنم؟ گفت:
خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم.
گفت: آقای دکتر شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر.
نمیدانید چقدر ثواب دارد!
صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم ،
خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم.
دگرگون شده بودم ،
ما کجا اینها کجا؟!
از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار
مطبم نوشتند با این مضمون؛
ᐸشبهای جمعه مریض صلواتی میپذیریم>
دوستان و آشنایان طعنه ام زدند،
اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی:
گفت باور نمی کردم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و ما خاموش ..
راستى یک سوال :
شغل شما چیه؟
@amirkola
#یک_دقیقه_مطالعه
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
آدمها فکر می کنند اگر یک بار دیگر متولد شوند، جور دیگری زندگی می کنند،
شاد و خوشبخت
و کم اشتباه خواهند بود.
فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند، محکم و بی نقص!
اما حقیقت ندارد.
اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم،
اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم،
اگر آدم ساختن بودیم،
از همین جای زندگیمان به بعد را
مى ساختيم.
@amirkola
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
آدمها فکر می کنند اگر یک بار دیگر متولد شوند، جور دیگری زندگی می کنند،
شاد و خوشبخت
و کم اشتباه خواهند بود.
فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند، محکم و بی نقص!
اما حقیقت ندارد.
اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم،
اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم،
اگر آدم ساختن بودیم،
از همین جای زندگیمان به بعد را
مى ساختيم.
@amirkola
#یک_دقیقه_مطالعه
#قانون_جذب_را_بهتر_درک_کنیم
قانون جذب نمی گوید تو هر چیزی که بخواهی را جذب می کنی و بدست می آوری!
قانون جذب می گوید تو همان چیزی را جذب می کنی که هستی!
این معنای واقعی قانون جذب است!
می خواهی چیز متفاوتی جذب زندگی تو شود؟
راه حل آن ساده است. متفاوت شو! نمیشود اخلاقت ، رفتارت ، کلامت، نشست و برخاستهایت یک چیز باشد و رویاها و آرزوهایت چیز دیگر !
تو باید با آرزوهایت در یک طیف قرار بگیری
کلامت ، رفتارت و ... همگی بوی رویاهایت را بدهد
در روز هزاران بار از همان کلمات رویاهایت در گفتگوهای روزمره استفاده کنی
مگر میشود تو هنوز هم اهنگ های ... گوش کنی ، ... گوش کنی .. هزار غم و درد و رنج دیگر را از طریق گوشهایت بریزی به حلق ضمیر نیمه هوشیارت ، بعد رویایت این باشد که زیبا شوی !! که ثروتمند شوی ؟؟ که خوشبخت شوی ؟؟!! نمیشود جانم .. نمیشود رفیق❗️
تو باید آنچه گوش میکنی .. آنچه میبینی ، در راستای رویاهایت باشد .
در موسیقی هایت .. در فیلم هایت .. در دوستانت .. در کتاب هایت .. در جای جای زندگی ات .... تجدید نظر کن
اگر واقعا خواهان رویاهایت هستی
اگر براستی آرزوهایت را میخواهی
دوست من باید تغییر کنی ..
تعارف هم ندارد
اگر رویاهایت را میخواهی .. اگر آرزوهایت را میخواهی
باید ، باید ، باید علایقت را سر و سامان بدهی ، تغییر بدهی و از نو انتخاب کنی
بله .. بی تعارف .. علایقت را از نو ، انتخاب کن.
روزتون بخیر
با خودت تکرار کن؛
امروز آغوشم را باز مي كنم تا هر چيز با ارزشي را كه خداوند برايم مي فرستد ، دريافت كنم.
اكنون از همه لحاظ احساس توانگري مي كنم .
@amirkola
#قانون_جذب_را_بهتر_درک_کنیم
قانون جذب نمی گوید تو هر چیزی که بخواهی را جذب می کنی و بدست می آوری!
قانون جذب می گوید تو همان چیزی را جذب می کنی که هستی!
این معنای واقعی قانون جذب است!
می خواهی چیز متفاوتی جذب زندگی تو شود؟
راه حل آن ساده است. متفاوت شو! نمیشود اخلاقت ، رفتارت ، کلامت، نشست و برخاستهایت یک چیز باشد و رویاها و آرزوهایت چیز دیگر !
تو باید با آرزوهایت در یک طیف قرار بگیری
کلامت ، رفتارت و ... همگی بوی رویاهایت را بدهد
در روز هزاران بار از همان کلمات رویاهایت در گفتگوهای روزمره استفاده کنی
مگر میشود تو هنوز هم اهنگ های ... گوش کنی ، ... گوش کنی .. هزار غم و درد و رنج دیگر را از طریق گوشهایت بریزی به حلق ضمیر نیمه هوشیارت ، بعد رویایت این باشد که زیبا شوی !! که ثروتمند شوی ؟؟ که خوشبخت شوی ؟؟!! نمیشود جانم .. نمیشود رفیق❗️
تو باید آنچه گوش میکنی .. آنچه میبینی ، در راستای رویاهایت باشد .
در موسیقی هایت .. در فیلم هایت .. در دوستانت .. در کتاب هایت .. در جای جای زندگی ات .... تجدید نظر کن
اگر واقعا خواهان رویاهایت هستی
اگر براستی آرزوهایت را میخواهی
دوست من باید تغییر کنی ..
تعارف هم ندارد
اگر رویاهایت را میخواهی .. اگر آرزوهایت را میخواهی
باید ، باید ، باید علایقت را سر و سامان بدهی ، تغییر بدهی و از نو انتخاب کنی
بله .. بی تعارف .. علایقت را از نو ، انتخاب کن.
روزتون بخیر
با خودت تکرار کن؛
امروز آغوشم را باز مي كنم تا هر چيز با ارزشي را كه خداوند برايم مي فرستد ، دريافت كنم.
اكنون از همه لحاظ احساس توانگري مي كنم .
@amirkola
#یک_دقیقه_مطالعه
فرهنگ یعنی:
عذرخواهی نشانهی ضعف نیست.
کینهها وبال گردن خودمان هستند.
لباس گرانقیمت نشانهی برتر بودن نیست.
به جای قدرت صدا، قدرتِ کلاممان را بالاتر ببریم
القاب ناپسند گذاشتن برای دوست، نشان صمیمیت نیست
هر کتاب یک تجربه است، تجربههایمان را به اشتراک بگذاریم
وجدان کاری داشته باشیم.
چشم و همچشمی را کنار بگذاریم.
تفاوت نسلها را درک کنیم
آزادی ما نباید مانع آزادی دیگران شود.
به دیگران زُل نزنیم!
برای دیگران دعا کنیم
به اندازه از دیگران سوال بپرسیم تا دروغ نشنویم
در دورهمیها کسی را سوژهی غیبت کردنمان قرار ندهیم
در جمع از کسی سوال شخصی نپرسیم
فرهنگ یعنی کتاب بخوانیم
@amirkola
فرهنگ یعنی:
عذرخواهی نشانهی ضعف نیست.
کینهها وبال گردن خودمان هستند.
لباس گرانقیمت نشانهی برتر بودن نیست.
به جای قدرت صدا، قدرتِ کلاممان را بالاتر ببریم
القاب ناپسند گذاشتن برای دوست، نشان صمیمیت نیست
هر کتاب یک تجربه است، تجربههایمان را به اشتراک بگذاریم
وجدان کاری داشته باشیم.
چشم و همچشمی را کنار بگذاریم.
تفاوت نسلها را درک کنیم
آزادی ما نباید مانع آزادی دیگران شود.
به دیگران زُل نزنیم!
برای دیگران دعا کنیم
به اندازه از دیگران سوال بپرسیم تا دروغ نشنویم
در دورهمیها کسی را سوژهی غیبت کردنمان قرار ندهیم
در جمع از کسی سوال شخصی نپرسیم
فرهنگ یعنی کتاب بخوانیم
@amirkola
#یک_دقیقه_مطالعه
#تاریخ_ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ_ﺍﯾﺮﺍﻥ
ﻧﻮﺷﺘﻪ #ﺍﺩﻭﺍﺭﺩ_ﺑﺮﺍﻭﻥ ﺟﻠﺪ ﺳﻮﻡ
ماجرای ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ #حافظ
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ از دنیا میرود ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯار ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ میریزند ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ، به این ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ.
ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ برمیخیزند. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ میدهد ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ.
ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ میدهند ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ میکند ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ میشود:
«ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ
ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ»
ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ میشوند ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﯾﺮ میافکنند. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ پیکر حافظ انجام میشود ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ «ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ» ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ.
#تاریخ_ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ_ﺍﯾﺮﺍﻥ
ﻧﻮﺷﺘﻪ #ﺍﺩﻭﺍﺭﺩ_ﺑﺮﺍﻭﻥ ﺟﻠﺪ ﺳﻮﻡ
ماجرای ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ #حافظ
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ از دنیا میرود ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯار ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ میریزند ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ، به این ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ.
ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ برمیخیزند. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ میدهد ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ.
ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ میدهند ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ میکند ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ میشود:
«ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ
ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ»
ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ میشوند ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﯾﺮ میافکنند. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ پیکر حافظ انجام میشود ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ «ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ» ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ.
#یک_دقیقه_مطالعه
جوان از دوستش پرسید:کجاکارمیکنی؟پیش فلانی ،ماهانه چندمیگیری؟۵۰۰۰۰.
همه ش همین؟چطوری زنده ای تو؟صاحب کار قدر تورو نمیدونه،خیلی کمه !
یواش یواش از شغلش خسته شد و درخواست حقوق بیشتری کرد صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ،قبل شغل داشت ،اماحالا بیکاراست
زنی بچه ای به دنیا آورد،زن دیگری گفت:به مناسبت تولد بچتون شوهرت برات چی خرید؟هیچی؟مگه میشه؟!یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟!بمب را انداخت و رفت،ظهر که شوهر به خانه آمد ،دید که زنش عصبانی است و...کار به دعوا کشید و تمام .
پدری در نهایت خوشبختی است ،یکی میرسد و میگوید:پسرت چرا بهت سرنمیزند ؟یعنی انقدر مشغوله که وقت نمیکنه؟!وبااین حرف صفای قلب پدر را تیره و تارمیکند .
این است سخن گفتن به زبان شیطان .درطول روز خیلی سوال هاممکن است از همدیگر بپرسیم ؛
چرا نخریدی؟
چرانداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطوراین زندگی را تحمل میکنی؟یا فلانی را؟
چطور اجازه میدهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده می اندازیم !
شرنندازید تو زندگی مردم .واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره کوروارد خانه ی مردم شویم و کر از انجابیرون بیاییم ..
#مفسد_نباشیم
جوان از دوستش پرسید:کجاکارمیکنی؟پیش فلانی ،ماهانه چندمیگیری؟۵۰۰۰۰.
همه ش همین؟چطوری زنده ای تو؟صاحب کار قدر تورو نمیدونه،خیلی کمه !
یواش یواش از شغلش خسته شد و درخواست حقوق بیشتری کرد صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ،قبل شغل داشت ،اماحالا بیکاراست
زنی بچه ای به دنیا آورد،زن دیگری گفت:به مناسبت تولد بچتون شوهرت برات چی خرید؟هیچی؟مگه میشه؟!یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟!بمب را انداخت و رفت،ظهر که شوهر به خانه آمد ،دید که زنش عصبانی است و...کار به دعوا کشید و تمام .
پدری در نهایت خوشبختی است ،یکی میرسد و میگوید:پسرت چرا بهت سرنمیزند ؟یعنی انقدر مشغوله که وقت نمیکنه؟!وبااین حرف صفای قلب پدر را تیره و تارمیکند .
این است سخن گفتن به زبان شیطان .درطول روز خیلی سوال هاممکن است از همدیگر بپرسیم ؛
چرا نخریدی؟
چرانداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطوراین زندگی را تحمل میکنی؟یا فلانی را؟
چطور اجازه میدهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده می اندازیم !
شرنندازید تو زندگی مردم .واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره کوروارد خانه ی مردم شویم و کر از انجابیرون بیاییم ..
#مفسد_نباشیم
#یک_دقیقه_مطالعه
خودمان را چکاپ کنیم!!
هنگامی که دررستوران یا هتل هستید و شکر یا چای خودرابیشتراز مقداری که درخانه مصرف میکردید مصرف میکنید بیانگراین است که شما زمینه فساد دارید ....
وقتی که دررستوران یا اماکن عمومی هستید و مقدارزیادی دستمال کاغذی صابون یا عطر استفاده میکنید درحالیکه درمنزل خودتان اینگونه نیستید بدین معنااست که اگرشرایط اختلاس برای شمافراهم شود اختلاس میکنید
اگر در جشن ها و بوفه های مفتوح زیادمیخورید درحالیکه میدانید شخص دیگری آن راحساب میکند بدین معناست که اگر فرصت خوردن مال دیگران راپیدا کنید این کار را انجام خواهید داد
اگر هنگامی که درصف هستید و حقوق درصف بودن رارعایت نمیکنید پس شما زمینه این را دارید که برای رسیدن به اهداف خود از کتف دیگران هم بالا بروید
اگر براین باور هستید که هرچه درخیابان پیدا کردید حق شماست درصورتیکه مال دیگران بوده است ،پس قابلیت دزدی درشما وجود دارد
اگر جز افرادی هستید که فامیلی دیگران بیشترازاسم آن هابرایتان اهمیت دارد،یعنی اینکه درشما زمینه نژاد پرستی وجود دارد واحتمال دارد که تنهاباتوجه به اصل و نسب دیگران به آنهاکمک کنید ،همچنین ایده وافکار دیگران برای شما مهم نیستبلکه تنهاخودشخص برای شمااهمیت دارد
هنگامی که به قوانین راهنمایی و رانندگی توجه نمیکنید و به ان بی اعتنایید ،بیانگرراین است که شمازمینه تجاوز و سرکشی رادارید حتی اگر قرارباشدافرادبی گناهی دراین بین آسیب ببینند
هنگامی که اینپیام راخوانده اید وازخود سوال کردیداین مسائل ضروری نیستند یعنی این که تومبارزه بافساد را از مصلحت خود برمصلحت جامعه ترجیح میدهید....
ازخودمان شروع کنیم
خودمان را چکاپ کنیم!!
هنگامی که دررستوران یا هتل هستید و شکر یا چای خودرابیشتراز مقداری که درخانه مصرف میکردید مصرف میکنید بیانگراین است که شما زمینه فساد دارید ....
وقتی که دررستوران یا اماکن عمومی هستید و مقدارزیادی دستمال کاغذی صابون یا عطر استفاده میکنید درحالیکه درمنزل خودتان اینگونه نیستید بدین معنااست که اگرشرایط اختلاس برای شمافراهم شود اختلاس میکنید
اگر در جشن ها و بوفه های مفتوح زیادمیخورید درحالیکه میدانید شخص دیگری آن راحساب میکند بدین معناست که اگر فرصت خوردن مال دیگران راپیدا کنید این کار را انجام خواهید داد
اگر هنگامی که درصف هستید و حقوق درصف بودن رارعایت نمیکنید پس شما زمینه این را دارید که برای رسیدن به اهداف خود از کتف دیگران هم بالا بروید
اگر براین باور هستید که هرچه درخیابان پیدا کردید حق شماست درصورتیکه مال دیگران بوده است ،پس قابلیت دزدی درشما وجود دارد
اگر جز افرادی هستید که فامیلی دیگران بیشترازاسم آن هابرایتان اهمیت دارد،یعنی اینکه درشما زمینه نژاد پرستی وجود دارد واحتمال دارد که تنهاباتوجه به اصل و نسب دیگران به آنهاکمک کنید ،همچنین ایده وافکار دیگران برای شما مهم نیستبلکه تنهاخودشخص برای شمااهمیت دارد
هنگامی که به قوانین راهنمایی و رانندگی توجه نمیکنید و به ان بی اعتنایید ،بیانگرراین است که شمازمینه تجاوز و سرکشی رادارید حتی اگر قرارباشدافرادبی گناهی دراین بین آسیب ببینند
هنگامی که اینپیام راخوانده اید وازخود سوال کردیداین مسائل ضروری نیستند یعنی این که تومبارزه بافساد را از مصلحت خود برمصلحت جامعه ترجیح میدهید....
ازخودمان شروع کنیم
#یک_دقیقه_مطالعه
دچار کوری سفید شدهایم!
شاید کتاب «کوری» نوشته ژوزه ساراماگو نویسنده پرتغالی را خوانده باشید. شاید هم نخوانده باشید که توصیه میشود حتما بخوانید. ساراماگو در این کتاب با لحنی هولناک به رعایت نکردن حقوق دیگران اشاره میکند. داستانی که از یک چهار راه آغاز میشود و شهری را دچار یک کوری سفید میکند.
کسانی که دچار کوری سفید شدهاند، تلاش میکنند خود را زنده نگه دارند، حتی اگر این زنده ماندن به مرگ دیگران ختم شود.
همه میخواهند خود را نجات دهند و کسی به فکر دیگران نیست.
تنها یک نفر در این شهر کورها، بیناست که در واقع وجدان بیدار این جامعه است، ایدهآل درون هر انسان.
حالا میخواهم تلخ و هولناک بنویسم و بگویم ما هم دچار کوری سفید شدهایم. رفتاری که امروز در جامعه ایران شاهد آن هستیم کم از کوران کتاب ساراماگو ندارد.
دیروز شاهد اتفاق تلخی بودم. مردم در یک فروشگاه در حال خرید بودند که اتفاق عادی است اما نکته اینجاست که تقریبا از هر کالایی از رب، روغن تا پوشک و نوار بهداشتی، 5 تا 5 تا میخریدند. گویا فروشگاه بیشتر از 5 تا به هر فردی نمیداد و گرنه آنها بیشتر میخریدند.
چه خبر است؟ چرا به اینجا رسیدیم؟ چرا فکر میکنیم تنها و تنها باید خودمان زنده بمانیم. چرا فکر نمیکنیم افراد دیگری در این جامعه هستند که آنها هم باید زندگی کنند.
یک لحظه با خود فکر کنیم. الان ما تمام پوشکهای یک مغازه را خریدیم یا تمام برنجهای یک مغازه را خالی کردیم. خوب، دیگران باید چه کنند؟ آن بچهای که احتیاج به پوشک یا شیر خشک دارد باید چه کند؟
با خودمان فکر کردهایم که اگر همچون گذشته به تعداد نیاز خرید میکردیم امروز دهان به دهان نمیچرخید که مثلا نوار بهداشتی در سطح شهر نایاب شده است. بله، در هر حالتی هر فردی از کالایی 10 برابر نیاز خود بخرد آن کالا نایاب میشود و از دسترس دیگران خارج. چه ایران چه خارج.
ما همه را محکوم میکنیم اما وقتی به عرصه عمل میرسیم، خودمان چشممان را بر تمام مسائل میبندیم و فقط به دنبال زین کردن اسب خود هستیم.
این اولین بار نیست که جامعه ما با مشکلات این چنین دست و پنجه نرم میکند. خوب است به یاد بیاوریم حدود سی سال پیش در بحبوحه جنگ، مردم هوای همدیگر را داشتند. پدری اگر برای فرزندش یک شیر خشک میخرید برای دختر همسایه نیز میخرید.
تازه آن موقع جنگ نظامی بود و مردم واقعا هم نگران نان بودند هم جان اما اجازه نمیدادند وجدانش قربانی چند تکه نان شود.
باید از خود بپرسیم چرا به اینجا رسیدهایم؟ چرا همان مردم امروز میتازند بدون اینکه توجه کنند کسی در غبار تاختن آنها در حال خفه شدن است. تقریبا همه در حال گل کردن آب هستیم بدون اینکه توجه کنیم، در فرودست انگار، کفتری میخورد آب...
@amirkola
دچار کوری سفید شدهایم!
شاید کتاب «کوری» نوشته ژوزه ساراماگو نویسنده پرتغالی را خوانده باشید. شاید هم نخوانده باشید که توصیه میشود حتما بخوانید. ساراماگو در این کتاب با لحنی هولناک به رعایت نکردن حقوق دیگران اشاره میکند. داستانی که از یک چهار راه آغاز میشود و شهری را دچار یک کوری سفید میکند.
کسانی که دچار کوری سفید شدهاند، تلاش میکنند خود را زنده نگه دارند، حتی اگر این زنده ماندن به مرگ دیگران ختم شود.
همه میخواهند خود را نجات دهند و کسی به فکر دیگران نیست.
تنها یک نفر در این شهر کورها، بیناست که در واقع وجدان بیدار این جامعه است، ایدهآل درون هر انسان.
حالا میخواهم تلخ و هولناک بنویسم و بگویم ما هم دچار کوری سفید شدهایم. رفتاری که امروز در جامعه ایران شاهد آن هستیم کم از کوران کتاب ساراماگو ندارد.
دیروز شاهد اتفاق تلخی بودم. مردم در یک فروشگاه در حال خرید بودند که اتفاق عادی است اما نکته اینجاست که تقریبا از هر کالایی از رب، روغن تا پوشک و نوار بهداشتی، 5 تا 5 تا میخریدند. گویا فروشگاه بیشتر از 5 تا به هر فردی نمیداد و گرنه آنها بیشتر میخریدند.
چه خبر است؟ چرا به اینجا رسیدیم؟ چرا فکر میکنیم تنها و تنها باید خودمان زنده بمانیم. چرا فکر نمیکنیم افراد دیگری در این جامعه هستند که آنها هم باید زندگی کنند.
یک لحظه با خود فکر کنیم. الان ما تمام پوشکهای یک مغازه را خریدیم یا تمام برنجهای یک مغازه را خالی کردیم. خوب، دیگران باید چه کنند؟ آن بچهای که احتیاج به پوشک یا شیر خشک دارد باید چه کند؟
با خودمان فکر کردهایم که اگر همچون گذشته به تعداد نیاز خرید میکردیم امروز دهان به دهان نمیچرخید که مثلا نوار بهداشتی در سطح شهر نایاب شده است. بله، در هر حالتی هر فردی از کالایی 10 برابر نیاز خود بخرد آن کالا نایاب میشود و از دسترس دیگران خارج. چه ایران چه خارج.
ما همه را محکوم میکنیم اما وقتی به عرصه عمل میرسیم، خودمان چشممان را بر تمام مسائل میبندیم و فقط به دنبال زین کردن اسب خود هستیم.
این اولین بار نیست که جامعه ما با مشکلات این چنین دست و پنجه نرم میکند. خوب است به یاد بیاوریم حدود سی سال پیش در بحبوحه جنگ، مردم هوای همدیگر را داشتند. پدری اگر برای فرزندش یک شیر خشک میخرید برای دختر همسایه نیز میخرید.
تازه آن موقع جنگ نظامی بود و مردم واقعا هم نگران نان بودند هم جان اما اجازه نمیدادند وجدانش قربانی چند تکه نان شود.
باید از خود بپرسیم چرا به اینجا رسیدهایم؟ چرا همان مردم امروز میتازند بدون اینکه توجه کنند کسی در غبار تاختن آنها در حال خفه شدن است. تقریبا همه در حال گل کردن آب هستیم بدون اینکه توجه کنیم، در فرودست انگار، کفتری میخورد آب...
@amirkola
#یک_دقیقه_مطالعه
وقتی پاره تنت جواب تلفنتو نمی ده لزوما در حال خیانت نیست، شاید گوشی شو جا گذاشته یا نشنیده. اینی که سوار تاکسی شده و می گه من کرایه ندارم بدم لزوما گدا نیست،شاید کیفشو گم کرده. وقتی پولت گم می شه اونی که میاد خونه تونو تمیز می کنه لزوما دزده نیست،شاید یه جا گذاشتی که یادت رفته. اینی که داری زخم رو صورت و بازوشو قضاوت می کنی، لزوما لات نیست و شاید توی تصادف این طوری شده. اینی که داری زیرلب بد و بیراه یا فریادشو قضاوت می کنی، لزوما بی فرهنگ نیست،شاید روز سختی داشته… بیاین از فردا زود قضاوت نکنیم، خود ما هم روزای سخت داشتیم مگــــــــــه نــــه ؟
@amirkola
وقتی پاره تنت جواب تلفنتو نمی ده لزوما در حال خیانت نیست، شاید گوشی شو جا گذاشته یا نشنیده. اینی که سوار تاکسی شده و می گه من کرایه ندارم بدم لزوما گدا نیست،شاید کیفشو گم کرده. وقتی پولت گم می شه اونی که میاد خونه تونو تمیز می کنه لزوما دزده نیست،شاید یه جا گذاشتی که یادت رفته. اینی که داری زخم رو صورت و بازوشو قضاوت می کنی، لزوما لات نیست و شاید توی تصادف این طوری شده. اینی که داری زیرلب بد و بیراه یا فریادشو قضاوت می کنی، لزوما بی فرهنگ نیست،شاید روز سختی داشته… بیاین از فردا زود قضاوت نکنیم، خود ما هم روزای سخت داشتیم مگــــــــــه نــــه ؟
@amirkola
#یک_دقیقه_مطالعه
یکی از ایرانیان مقیم خارج از کشور مقاله زیبایی نوشته تحت عنوان "آیا من دزدم؟"
ایشان برای بیان این مطلب به دو رخداد که برای او پیش آمده است اشاره می کند
- رخداد اول:
او می گوید: زمان امتحانات پزشکی من در ایرلند بود و مبلغی که برای امتحانات می بایست پرداخت میکردم ۳۰۹ پوند بود. در صورتی که پول خرد نداشته و من مبلغ ۳۱۰ پوند را پرداخت نمودم
امتحانات خود را دادم و بعد از گذشت زمان در حالی که به کشور دیگری رفته بودم. در آن هنگام نامه ای دریافت نمودم که از ایرلند برایم ارسال شده بود.
در آن نامه آمده بود که:
(شما در پرداخت هزینه های امتحان اشتباه کردید و به جای مبلغ ۳۰۹ پوند ، ۳۱۰ پوند پرداخت کردید، و این چکی که به همراه این نامه برای شما ارسال شده به ارزش یک پوند می باشد ... ما بیش از حق خودمان دریافت نمی کنیم).
جالب اینجاست که ارزش آن پاکت نامه
و نامه ای که در آن تایپ شده بود خود بیش از مبلغ ۱ پوند بود!
- رخداد دوم:
او می گوید که من اکثر اوقات که در مسیر دانشگاه و خانه تردد میکردم، از بقالی (سوپر مارکت) که تو مسیرم بود و خانمی در آن فروشنده بود کاکائو به قیمت ۵۰ سنت میخریدم و به مسیر خودم ادامه می دادم.
در یکی از روزها قیمت جدیدی برای همان نوع از کاکائو که بر روی آن ۶۰ سنت نوشته بود در قفسه دیگر قرار داد.
برای من جای تعجب داشت و از او پرسیدم آیا فرقی بین این دو رقم جنس وجود دارد؟
در پاسخ ، به من گفت: نه، همان نوع و همان کیفیت است!!
پس دلیل چیست؟!
چرا قیمت کاکائو در قفسه ای ۵۰ و در دیگری به قیمت ۶۰ به فروش می رسد؟
در پاسخ به من گفت:
به تازگی در کشور نیجریه، که کاکائو برای ما صادر میکرد، اتفاق جدیدی رخ داده که همراه با افزایش قیمت کاکائو برای ما بود
این جنس جدید قیمت فروش اش ۶۰ سنت و قبلی را چون قبلا خریدیم همان ۵۰ سنت است.
به او گفتم با این وضعیت کسی از شما جنس جدید خرید نمی کند تا زمانی که جنس قبل کامل به فروش نرود.
او گفت: بله، من می دانم
من به او گفتم: بیا یه کاری بکن همه جنس ها را قاطی کن و با قیمت جدید بفروش با این کار کسی نمی تواند متوجه شود و جنس قدیم از جنس جدید را تشخیص دهد.
در پاسخ در گوشی به من گفت: مگه شما یک دزدی؟؟
شگفت زده شدم از آنچه او به من گفت
و مسیر خودم را پیش گرفتم و رفتم
در حالی که همیشه این سوال در گوش من تکرار می شود
و ذهن مرا در گیر کرده است که:
آیا من دزدم؟!
این چه اخلاق و کرداری است؟!
ما از جهان غرب عقب تر نیستیم ، از باورهایمان عقب تر ماندهایم...
یکی از ایرانیان مقیم خارج از کشور مقاله زیبایی نوشته تحت عنوان "آیا من دزدم؟"
ایشان برای بیان این مطلب به دو رخداد که برای او پیش آمده است اشاره می کند
- رخداد اول:
او می گوید: زمان امتحانات پزشکی من در ایرلند بود و مبلغی که برای امتحانات می بایست پرداخت میکردم ۳۰۹ پوند بود. در صورتی که پول خرد نداشته و من مبلغ ۳۱۰ پوند را پرداخت نمودم
امتحانات خود را دادم و بعد از گذشت زمان در حالی که به کشور دیگری رفته بودم. در آن هنگام نامه ای دریافت نمودم که از ایرلند برایم ارسال شده بود.
در آن نامه آمده بود که:
(شما در پرداخت هزینه های امتحان اشتباه کردید و به جای مبلغ ۳۰۹ پوند ، ۳۱۰ پوند پرداخت کردید، و این چکی که به همراه این نامه برای شما ارسال شده به ارزش یک پوند می باشد ... ما بیش از حق خودمان دریافت نمی کنیم).
جالب اینجاست که ارزش آن پاکت نامه
و نامه ای که در آن تایپ شده بود خود بیش از مبلغ ۱ پوند بود!
- رخداد دوم:
او می گوید که من اکثر اوقات که در مسیر دانشگاه و خانه تردد میکردم، از بقالی (سوپر مارکت) که تو مسیرم بود و خانمی در آن فروشنده بود کاکائو به قیمت ۵۰ سنت میخریدم و به مسیر خودم ادامه می دادم.
در یکی از روزها قیمت جدیدی برای همان نوع از کاکائو که بر روی آن ۶۰ سنت نوشته بود در قفسه دیگر قرار داد.
برای من جای تعجب داشت و از او پرسیدم آیا فرقی بین این دو رقم جنس وجود دارد؟
در پاسخ ، به من گفت: نه، همان نوع و همان کیفیت است!!
پس دلیل چیست؟!
چرا قیمت کاکائو در قفسه ای ۵۰ و در دیگری به قیمت ۶۰ به فروش می رسد؟
در پاسخ به من گفت:
به تازگی در کشور نیجریه، که کاکائو برای ما صادر میکرد، اتفاق جدیدی رخ داده که همراه با افزایش قیمت کاکائو برای ما بود
این جنس جدید قیمت فروش اش ۶۰ سنت و قبلی را چون قبلا خریدیم همان ۵۰ سنت است.
به او گفتم با این وضعیت کسی از شما جنس جدید خرید نمی کند تا زمانی که جنس قبل کامل به فروش نرود.
او گفت: بله، من می دانم
من به او گفتم: بیا یه کاری بکن همه جنس ها را قاطی کن و با قیمت جدید بفروش با این کار کسی نمی تواند متوجه شود و جنس قدیم از جنس جدید را تشخیص دهد.
در پاسخ در گوشی به من گفت: مگه شما یک دزدی؟؟
شگفت زده شدم از آنچه او به من گفت
و مسیر خودم را پیش گرفتم و رفتم
در حالی که همیشه این سوال در گوش من تکرار می شود
و ذهن مرا در گیر کرده است که:
آیا من دزدم؟!
این چه اخلاق و کرداری است؟!
ما از جهان غرب عقب تر نیستیم ، از باورهایمان عقب تر ماندهایم...
#یک_دقیقه_مطالعه
همه ی ما میمیریم.
همه ی ما...
بدون استثنا،
کمی دیرتر.
کمی زودتر. یک دفعه ناگهانی.
تمام می شویم...
یک روز همین خانه ای که سقف دارد خانه عنکبوت ها و لانه ی خفاش ها می شود،
همین ماشینی که دوستش داریم زیر باران در یک گورستان ماشین زنگ می زند،
همین بچه هایی که نفس مان به نفس شان بند است، می روند پی زندگی یشان.
حتی نمی آیند آبی بریزند روی سنگ مزار مان.
قبل از ما میلیاردها انسان روی این کره ی خاکی راه رفته اند.
مغرورانه گفته اند:
مگر من اجازه بدم!
مگر از روی جنازه ی من رد بشید...
و حالا کسی حتی نمی تواند هم استخوان های جنازه شان را پیدا کند که از روی آن رد بشود یا نشود!
قبل از ما کسانی زیسته اند که زیبا بوده اند،
دلفریب،
مثل آهو خرامان راه رفته اند.
زمین زیر پای تکان خوردن جواهراتشان لرزیده.
سیب ها از سرخی گونه هایشان رنگ باخته اند
و حالا کسی حتی نامشان را هم به خاطر نمی آورد.
قبل از ما کسانی بوده اند که در جمجمه ی دشمنانشان شراب ریخته اند و خورده اند.
سرداران و امیرانی که گرزهای گران داشته اند، پنجه در پنجه شیر انداخته اند،
از گلوله نترسیده اند
و حالا کسی نمی داند در کجای تاریخ گم شده اند!
همه این کینه ها،
همه ی این تلخی ها،
همه ی این زخم زبان زدن ها،
همه ی این کوفت کردن دقیقه ها به جان هم،
همه ی این زهر ریختن ها،
تهمت زدن ها،
توهین کردن ها به هم...
تمام می شود.
از یاد می رود و هیچ سودی ندارد جز اینکه زندگی را به جان خودمان و همدیگر زهر کنیم.
اگر می توانیم به هم حس خوب بدهیم
کنار هم بمانیم
و اگر نه، راهمان را کج کنیم.
دورتر بایستیم و یادمان نرود که همه ی ما می میریم،
همه ی ما...
بدون استثناء، کمی دیرتر...
کمی زودتر، یک دفعه، ناگهانی...
زندگی کنیم و بگذاریم دیگران هم زندگی کنند!
@amirkola
همه ی ما میمیریم.
همه ی ما...
بدون استثنا،
کمی دیرتر.
کمی زودتر. یک دفعه ناگهانی.
تمام می شویم...
یک روز همین خانه ای که سقف دارد خانه عنکبوت ها و لانه ی خفاش ها می شود،
همین ماشینی که دوستش داریم زیر باران در یک گورستان ماشین زنگ می زند،
همین بچه هایی که نفس مان به نفس شان بند است، می روند پی زندگی یشان.
حتی نمی آیند آبی بریزند روی سنگ مزار مان.
قبل از ما میلیاردها انسان روی این کره ی خاکی راه رفته اند.
مغرورانه گفته اند:
مگر من اجازه بدم!
مگر از روی جنازه ی من رد بشید...
و حالا کسی حتی نمی تواند هم استخوان های جنازه شان را پیدا کند که از روی آن رد بشود یا نشود!
قبل از ما کسانی زیسته اند که زیبا بوده اند،
دلفریب،
مثل آهو خرامان راه رفته اند.
زمین زیر پای تکان خوردن جواهراتشان لرزیده.
سیب ها از سرخی گونه هایشان رنگ باخته اند
و حالا کسی حتی نامشان را هم به خاطر نمی آورد.
قبل از ما کسانی بوده اند که در جمجمه ی دشمنانشان شراب ریخته اند و خورده اند.
سرداران و امیرانی که گرزهای گران داشته اند، پنجه در پنجه شیر انداخته اند،
از گلوله نترسیده اند
و حالا کسی نمی داند در کجای تاریخ گم شده اند!
همه این کینه ها،
همه ی این تلخی ها،
همه ی این زخم زبان زدن ها،
همه ی این کوفت کردن دقیقه ها به جان هم،
همه ی این زهر ریختن ها،
تهمت زدن ها،
توهین کردن ها به هم...
تمام می شود.
از یاد می رود و هیچ سودی ندارد جز اینکه زندگی را به جان خودمان و همدیگر زهر کنیم.
اگر می توانیم به هم حس خوب بدهیم
کنار هم بمانیم
و اگر نه، راهمان را کج کنیم.
دورتر بایستیم و یادمان نرود که همه ی ما می میریم،
همه ی ما...
بدون استثناء، کمی دیرتر...
کمی زودتر، یک دفعه، ناگهانی...
زندگی کنیم و بگذاریم دیگران هم زندگی کنند!
@amirkola