میقات‌القرآن
1.06K subscribers
5.86K photos
649 videos
392 files
1.05K links
کانال رسمی مؤسسه فرهنگی «میقات‌القرآن»

سایت:
almiqat.com

تلگرام:
t.me/almiqat

سروش:
sapp.ir/almiqat

ایتا:
eitaa.com/almiqat

ارتباط با ما:
@almiqat_admin

پخش زنده:
almiqat.com/live
Download Telegram
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

عاقبت حسادت!

مردی از بادیه نشینان پیش معتصم خلیفه عباسی قرب و منزلتی زیاد یافت. به طوری که بدون اجازه وارد حرمسرای او می‌شد [در خزائن نراقی می‌نویسد مرد بدوی همیشه این حرف را می‌زد: نیکوکار را پاداش بده، کسی که کار بد کرد کردار زشتش او را کیفر می‌دهد].

معتصم وزیری داشت تنگ‌چشم و حسود که از پیشرفت این مرد در بارگاه او رنج می‌برد. با خود گفت اگر او را به همین ترتیب رها کنم، کم‌کم چنان در خلیفه نفوذ خواهد کرد که مرا نیز از وزارت برکنار کند!

برای از بین بردنش حیله‌ای اندیشید. با او اظهار محبت و علاقه زیادی کرد و بسیار گرم گرفت تا اینکه یک روز جهت صرف غذا به منزل خود دعوتش نمود. غذای مطبوعی تهیه کرد و در آن سیر فراوانی ریخت. وقتی بدوی به مقدار کافی خورد و دست از غذا کشید، وزیر به او گفت: مواظب باش پیش امیرالمؤمنین معتصم می‌روی بوی سیر دهانت او را اذیت نکند، زیرا خلیفه از بوی آن بدش می‌آید و ناراحت می‌شود. از طرف دیگر قبل از رفتن بدوی پیش معتصم، خود را به خلیفه رساند و گفت: این مرد بدوی را که اینقدر مورد لطف خود قرار داده‌اید، به مردم می‌گوید امیرالمؤمنین دهانی بدبو دارد و من از بوی دهانش نزدیک است هلاک شوم!

بدوی ساعاتی بعد وارد بارگاه معتصم شد و در حالی که دست خود را جلوی دهان گرفته بود، در جای خویش نشست تا بوی سیر به مشام معتصم نرسد. خلیفه که این وضع را مشاهده نمود، یقین کرد وزیر راست می‌گوید. نامه‌ای نوشت و به دست بدوی داد و او را امر کرد نامه را به شخص معینی برساند. در آن نامه نوشته بود که آن شخص، آورنده نامه را گردن بزند.

وقتی مرد بدوی بیرون آمد، اتفاقا با وزیر روبه‌رو شد. همینکه وزیر او را با نامه مشاهده نمود، خیال کرد معتصم برایش جایزه‌ای مقرر نموده. با ملاطفت و مهربانی زیاد درخواست کرد برای وصول وجه مقرر خود را به زحمت نیندازد و آنچه خلیفه تعیین نموده، به ۲۰۰۰ دینار نقد صلح نماید (معاوضه کند). بدوی پذیرفت. نامه را به وزیر سپرد و پول را گرفت. وزیر هم نامه را به شخصی که باید برساند داد و فرمان خلیفه نیز درباره‌اش انجام شد...

پس از چند روز معتصم حال وزیر را جویا شد. گفتند بنا به دستور شما او را کشته‌اند. سراغ مرد بادیه‌نشین را گرفت. گفتند در شهر است. او را خواست و داستان را از او جویا شد. بدوی هم جریان درخواست وزیر برای دریافت نامه و معاوضه آن را شرح داد. معتصم گفت: آیا تو نگفته‌ای دهان خلیفه بوی بد می‌دهد؟ عرض کرد نه. وقتی چنین چیزی احساس نکرده‌ام چرا چینن سخنی بگویم؟! معتصم سوال کرد: پس چرا دهانت را در فلان روز پیش من گرفته بودی؟ جواب داد: وزیر مرا دعوت کرده بود و غذایی مخلوط با سیر به من خورانید و گفت امیرالمؤمنین از بوی سیر بسیار ناراحت می‌شود. از این رو من دهانم را گرفته بودم.

معتصم که فهمید جریان از چه قرار است، گفت: خداوند حسد را نابود کند، اما اول حسود را از بین ببرد.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۴۱

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

قدرت حسد!!

در بغداد زمان موسی هادی (از خلفای بنی‌عباس) مرد توانگری بود که همسایه‌ای داشت که بی‌نهایت بر آن توانگر حسد می‌ورزید. چون دل این همسایه از حسد مرد توانگر پر شد، غلامی خرید و او را تربیت نمود و درباره غلام مهربانی فراوان کرد تا اینکه به حد جوانی رسید و اعضایش قوت گرفت.

روزی به او گفت: فرزندم! من از تو خواهشی دارم. در انجام آن چگونه خواهی بود؟ گفت مگر غلام در مقابل امر مولا و آقای خود چگونه می‌باشد؟ به خدا قسم اگر بدانم رضای تو در این است که خود را به آتش بیندازم یا غرق نمایم چنین می‌کنم. او را به سینه چسبانید و پیشانی‌اش را بوسید و گفت: امیدوارم که صلاحیت انجام خواسته مرا داشته باشی. غلام پرسید مقصود شما چیست؟ گفت: هنوز وقتش نرسیده.

یک سال گذشت. بعد از یک سال روزی او را خواست و گفت: من تو را برای این کار می‌خواستم که همسایه توانگرم کشته شود. غلام خود را مانند کسی که آماده فرمان باشد نشان داده اجازه خواست فورا ماموریت را انجام دهد. آقا گفت: اینطور نمی‌خواهم. زیرا می‌ترسم که برایت ممکن نشود و بر فرض اگر هم بشود، بالاخره جرم این عمل بر من ثابت می‌ماند. اما تدبیری در این باب اندیشیده‌ام و آن این است که تو مرا بکشی و جسدم را به پشت بام آنها بیندازی تا او را عوض من به قصاص بکشند.

غلام گفت این کار چگونه ممکن است انجام گیرد؟ تو از پدر به من مهربانتری! آیا می‌توانم این کار را بکنم؟ گفت: تو را برای همین عمل تربیت کرده و زحمت کشیده‌ام. اگر نکنی مخالفت مرا نموده‌ای. غلام هرچه التماس کرد از این تصمیم منصرف شود نپذیرفت.

بالاخره او را برای انجام این عمل حاضر نمود. از ثلث مالش نیز ۳۰۰۰ درهم به او داد و گفت: پس از خاتمه کار، این پول را بردار به هر کجا که می‌خواهی برو.

چون شب آخر عمرش رسید، به او گفت: تو آماده باش، در اواخر شب بیدارت می‌کنم. نزدیک سحر بیدارش کرد. چاقویی تیز به او داد و با هم به پشت بام همسایه رفتند. در آنجا رو به قبله دراز کشید و گفت: بیا کار را تمام کن. غلام هم کارد را بر حلقوم آقایش کشید و به زندگیش خاتمه داد. آنگاه پایین آمده در رخت خواب خود آرامید.

فردا خانواده‌اش خبری از او نیافتند و بالاخره عصر در پشت بام همسایه جسدش را آغشته به خون پیدا کردند. بزرگان محله حاضر شده آنها نیز وضع را مشاهده نمودند.

خبر به هادی رسید. هادی همسایه توانگر را احضار نمود و هرچه توضیح خواست انکار کرد تا بالاخره او را زندانی نمود. غلام هم به اصفهان رفت. اتفاقاً یکی از بستگان مرد توانگر در اصفهان متصدی جیره و حقوق قشون بود. غلام را دید و از حال آقایش جویا شد. غلام هم تمام جریان را به او گفت. چند نفر را بر گفتار غلام شاهد گرفت، آنگاه او را پیش موسی هادی فرستاد. در آنجا نیز تمام داستان را شرح داد.

هادی بی‌اندازه متعجب شد. امر کرد زندانی را آزاد کردند و غلام را نیز مرخص نمود.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۴۸

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

حسادت چه سودی دارد؟!

امام صادق(ع) فرمود: «حسود قبل از آنکه شخص مورد حسدش را زیان برساند به خود ضرر می‌رساند. مانند شیطان که با حسدش لعنت ابدی را برای خود به جا گذاشت، ولی حضرت آدم(ع) به مقام انتخاب و راهنمایی و و مرتبه بلند حقایق عهد و برگزیدگی رسید. پس هیچگاه حسد نورز، بلکه سعی کن (از نظر اخلاق و عمل) مورد حسد واقع شوی. ترازوی عمل حسود پیوسته سبک است به‌واسطه سنگینی ترازوی آن کسی که نسبت به او حسد ورزیده . رزق و روزی انسان قسمت و تعیین شده، پس حسد چه سودی دارد برای شخص حسود و چه زیان برای محسود خواهد داشت؟ رشک از کوری دل و انکار فضل خداوند است. این دو صفت همانند دو بالند برای کافر. با همین رشک پسر آدم (قابیل) در پشیمانی همیشگی افتاد و به طوری هلاک شد که هرگز نجات نخواهد یافت...»

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۶۵ و مستدرک‌الوسائل، ج۱۲، ص۱۸

🔹 توجه: اینکه امام صادق(ع) می‌فرمایند «حسد نورز، بلکه سعی کن مورد حسد واقع شوی» به معنای این نیست که انسان دیگران را تحریک کند و کاری کند که حسادت دیگران نسبت به او برانگیخته شود و خود را گرفتار حسد آنان و آنان را نیز گرفتار گناه حسد بکند، بلکه منظور حضرت این است که در فرآیند حسادت، محسود بودن (علی‌رغم مصائبی که ممکن است به دنبال داشته باشد) بهتر از حاسد (حسود) بودن است، زیرا حاسد بازنده است و اوست که نامه عملش به‌خاطر حسادت ورزیدن سبک و خالی می‌شود.

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

انوشیروان و پیر خارکش

گویند روزی انوشیروان از شکار برمی‌گشت. پیرمردی را دید با پای برهنه و جامه‌ای پاره که باری از خار بر پشت نهاده بود و از حرارت آفتاب عرق از سر و رویش جاری بود. در آن حال استخوانی هم به پایش فرو رفت، به‌طوری که خون از آن روان شد. پیر هیچ توجهی نکرد. قدری خاک بر آن جراحت ریخت و لنگان‌لنگان به راه خود ادامه داد.

شاهنشاه به حال او رحمش آمد. اسبش را پیش او راند. گفت: پیرمرد وقت آسایش است، از چه رو خود را به رنج می‌اندازی و چنین زحمت می‌کشی؟ پیر گفت: ای سرهنگ! چهار دختر بی‌‌مادر دارم. هر روز پشته‌ای خار به بازار می‌برم و به یک درهم و نیم نقره می‌فروشم. یک درهم نان می‌خرم و نیم درهم دیگر به پنبه می‌دهم تا دخترانم آن را برای جامه خود بریسند. اگر این رنج نکشم، آنها بدون توشه می‌مانند.

انوشیروان پرسید: خانه‌ات کجاست؟ پیر جواب داد: در این ده. شاه گفت: آسوده باش، من این ده را به تو بخشیدم و ملک تو کردم. سپس انگشتری به او داد تا نشانه مالکیت آن باشد. پیر انگشتر انوشیروان را گرفت و رفت آن انگشتر را به بزرگ آن ده داد. همگی پیش او رسم خدمت و ادب به جای آوردند و در مدت کمی از ثروتمندان معروف شد.

مدتی گذشت. اتفاقاً روزی انوشیروان از شکار می‌آمد. از لشکر جدا افتاد و تنها به همان ده رسید. پرسید این ده متعلق به کیست؟ گفتند: از آن کسی است که سابقاً خارکشی می‌کرد و روزی پادشاه به حالش رقت نموده این ده را به او بخشید. انوشیروان خاطره گذشته را به یاد آورد. پرسید: منزل آن پیر کجاست؟ نشانش دادند.

چون به آنجا رسید، عده‌ای از خدمتگزاران را دید که بر درگاه او ایستاده بودند. از آنها پرسید: آقای شما کجاست؟ گفتند: مختصر کسالتی دارد. پرسید: برای چه کسالت پیدا کرده؟ جواب دادند: امروز در باغ کمی گردش کرد، بر اثر همان تفریح کوفته شده است. شاهنشاه خندید و از آن وضع در شگفت شد! گفت: به او بگویید میهمانی آمده و می‌خواهد تو را ببیند. پیر را خبر دادند و اجازه ورود داد.

انوشیروان وارد شد. دید پیرمرد در میان بستر دیبا خوابیده است. همین که چشمش به انوشیروان افتاد، از جای برخاست و ادای ادب و احترام کرد و عذر حال خود را بیان نمود. شاه گفت: سوالی دارم. جواب گوی تا برگردم. عرض کرد: بفرمایید. گفت: آن روز که استخوان در پای تو شکست و مجروح شدی، هیچ ننالیدی. اینک از زحمت تفریح در باغ شخصی خود بر بستر خوابیده‌ای و می‌نالی؟! پیر گفت: ای پادشاه! مرد باید هنگام سختی صبر کن کند تا در موقع دولت (هنگام برخورداری از ثروت و مکنت) بتواند زیست کند. انوشیروان از این سخن بسیار خرسند شد و یک پارچه ده دیگر را نیز به او بخشید و آن روز را تا شب مهمان او بود تا برگشت.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۷۰

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

برای رسیدن به هر آرزو باید صبر و تحمل کرد

مرد قزوینی برای کوبیدن خال پیش دلاکی رفت. از او تقاضا کرد نقشی بر بازویش بکوبد. دلاک پرسید: نقش چه تصویری می‌خواهی؟ جوان گفت: تصویر شیر ژیان. مرد شروع کرد به سوزن زدن. چند سوزن که زد، درد بر جوان روی آورد. نتوانست تحمل نماید. پرسید: از چه جای شیر شروع کرده‌ای؟ دلاک گفت: از دمش. جوان گفت: اینجایش خیلی می‌سوزاند، ممکن نیست شیر دم نداشته باشد؟

شیر بی‌دم باش گو ای شیر ساز / که دلم سستی گرفت از زخم گاز

دلاک عضو دیگری را شروع نمود. دومرتبه سوزش جوان را فرا گرفت. پرسید: این بار از کجای شیر گرفته‌ای؟ پاسخ داد: از گوشش.

گفت تا گوشش نباشد ای همام / گوش را بگذار و کوته کن کلام

جانب دیگر را شروع کرد. این مرتبه جوان ناله‌ای نمود، گفت: از از چه جای شیر سوزن می‌زنی؟ جواب داد: از شکمش.

گفت گو اشکم نباشد شیر را / خود چه اشکم باید این ادبیر را (اشکم: شکم - ادبیر: بخت‌برگشته، بدبخت)

مرد دلاک این بار عصبانی شده از حیرت انگشت به دندان گرفت! گفت: عجب جوان کم‌صبر و بی‌طاقتی هستی! با این بی‌صبری تصویر شیر ژیان هم می‌خواهی بر بازویت نقش کنند؟!

بر زمین زد سوزن آن دم اوستاد / گفت در عالم کسی را این فتاد؟
شیر بی‌دم و سر و اشکم که دید؟ / اینچنین شیری خدا هم نافرید
چون نداری طاقت سوزن زدن / از چنین شیر ژیان پس دم مزن

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۶۷ (به نقل از مثنوی مولوی)

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

دروغ‌نویسی!

نقل می‌شود یکی از مشاهیر گذشته، کتابی در علم کیمیاگری نوشت و به پادشاه عصر خود به رسم هدیه تقدیم نمود. پادشاه از دیدن این کتاب شادمان شد و او را بسیار تمجید و تحسین نمود و هزار دینار زر به او بخشید. همچنین از او درخواست کرد آنچه در این کتاب نوشته‌ای به‌صورت عمل در بیاور تا این دانش و هنر به مرحله ثبوت برسد.

وی گفت این کار احتیاج به صدها هزار دینار و آلات و ادوات مخصوص دارد که تهیه همه اینها مشکل است. پادشاه گفت: هرچه لازم داشته باشی از وسایل و ادوات برایت تهیه می‌کنم تا آنچه در این کتاب نوشته‌ای آشکار کنی. وقتی تمام وسایل را تهیه نمود، او نتوانست کاری انجام دهد و از ساختن کیمیا عاجز گردید! پادشاه گفت هیچ خیال نمی‌کردم دانشمندی راضی به نوشتن کتابی دروغین شود که دیگران بعد از او بیایند و کذب او را پیروی کنند!

سپس گفت: پاداش تو را در تالیف این کتاب که همان هزار دینار بود دادیم. اینک برای دروغی که نوشته‌ای باید کیفر شوی. آنگاه دستور داد آنقدر کتاب را بر سرش زدند تا پاره شد. به همین جهت چشم او معیوب گردید و پیوسته آب از چشمش می‌آمد. پس از آن واقعه در اثر ادامه فعالیت‌های کیمیاگری و بخارات ناشی از مواد آن، چشمش به درد آمد. پیش طبیبی رفت تا معالجه کند.

طبیب گفت: تا ۵۰ دینار ندهی مداوا نمی‌کنم. وی به ناچار ۵۰ دینار را داد. طبیب گفت: کیمیا این است، نه آنچه تو در صدد تهیه‌اش هستی. از این سخن او به علم طب علاقه فراوانی پیدا کرد و مشغول آموختن آن گردید. تا جایی که کتاب‌هایی در این فن نوشت و از نامداران این رشته شد.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۱، ص۲۲۹ (با تصرف)

🆔 @almiqat
#پند_تاریخ

دعای فرشتگان را ترجیح می‌دهم

ابراهیم بن هاشم می‌گوید: عبدالله جندب را دیدم در موقع عرفات. حال هیچکس را بهتر از او ندیدم. پیوسته دست‌های خود را به سوی آسمان بلند کرده و آب دیده‌اش بر روی او جاری بود تا به زمین می‌رسید.

چون مردم فارغ شدند به او گفتم: در این پایگاه وقوف هیچکس را بهتر از تو ندیدم. گفت: به خدا قسم دعا نکردم مگر برای برادران مؤمن خود، زیرا که از امام موسی بن جعفر(ع) شنیدم «هر کس دعا کند برای برادران مومن خویش پشت سر آنها، از عرش ندا رسد که از برای تو صد هزار برابر باد». به خدا قسم دست بر ندارم از صد هزار برابر دعای فرشتگان که قطعاً مستجاب و مقبول است برای یک دعای خودم که معلوم نیست مستجاب شود یا نه.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۵۴ (به نقل از منتهی‌الآمال، ج۲، ص۱۶۴)

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

تجسم صفات نیک و بد

از خواجه نظام‌الملک نقل شده که گفت: شبی در خواب دیدم اشخاصی زشت‌رو و بدهیکل پیدا شدند و نزدیک من نشستند. چنان کریه و بدمنظر بودند که از بوی دهان‌ آنها نزدیک بود روح از بدنم خارج شود! هر کدام از دیگری زشت‌تر و بدبوتر!ا با اضطراب و وحشت زیاد از خواب بیدار شدم و خوابم را به کسی ابراز نکردم. شب دوم همان اشخاص ظاهر شدند. از دیدار آنها نزدیک بود قالب تهی کنم! شب سوم از ترس به خواب نرفتم اما بیداری به نهایت رسید و خواب بر من غلبه نمود.

مجدد همان اشخاص شب‌های گذشته را دیدم، ولی در آخر کار مشاهده نمودم عده‌ای آمدند زیباصورت و سیرت و خوش‌سخن. هر یک از آنها که وارد می‌شد، یکی از زشت‌رویان بیرون می‌رفت تا تمام آنها رفتند و اشخاص زیبا جایشان را گرفتند. من از مجالست و همنشینی آنها بسیار خرسند شدم. از یک نفرشان پرسیدم: شما کیستید؟ گفت: ما صفات نیک تو هستیم و آنها که رفتند صفات زشت تو بودند. اگر تو را تاب همنشینی با آنهاست، مجالستشان را اختیار کن، و الا اگر آنها را دوست نداری، ما را به دوستی برگزین. هر یک از ما و آنها مدت همنشینی‌مان با تو تا ابد خواهد بود.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۲۰۸

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

فرماندارتان را می‌شناختید یا نمی‌شناختید؟!

منصور دوانیقی فرمانداری یکی از شهرهای غیرعربی را به مردی محول نمود به نام عمرو سلم قتیبه. او در دوران ماموریت خود ستم بسیار کرد و مردم از ظلم او به جان آمدند. ناچار یکی از افراد دانا و فهمیده خود را برگزیدند و از او خواستند به دربار خلیفه برود و از ستم عمرو شکایت کند.

او چون به دربار آمد، با ربیع، حاجب بزرگ برخورد نمود. گفت: من از فلان ناحیه آمده‌ام و مردم مرا فرستاده‌اند تا حال آنان را شرح دهم و بگویم از ستم فرماندار بر اهالی چه می‌گذرد، اما پیش از شرح حال سوالی دارم و آن اینکه آیا شما عمرو سلم قتیبه را شناخته بودید که او را به فرمانداری شهر ما برگزیدید یا آنکه نمی‌شناختید؟ پاسخ داد: می‌شناختیم.

فرستاده مردم بدون آنکه سخن دیگری بگوید بازگشت و رفت! ربیع تعجب کرد و دستور داد او را بازگرداندند. چون بیامد، ربیع پرسید: مقصودت از این سوال چه بود که بدان اکتفا کردی و حاجت دیگری نخواستی؟ نماینده مردم گفت: اگر شما او را نمی‌شناختید و از ستمکاری وی آگاه نمی‌‌بودید، من جریان کارهایش را می‌گفتم، ولی بعد از آنکه گفتید او را می‌شناختیم و آگاهانه برای فرمانداری ما فرستاده‌اید، جای سخن باقی نماند. ناچار باید به خدا بازگردیم و کفایت امر خود را از او بخواهیم.

ربیع به شدت تحت‌تاثیر قرار گرفت، فورا نزد منصور رفت و جریان را به اطلاع رساند و منصور دستور داد تا فرماندار را عزل نمایند.

📖 منبع: سخن و سخنوری، ص۹۲

🔹 توجه شود که انتخاب والیان، گاه به عهده حکام است و گاه به عهده مردم. در انتخاب خود، هشیار باشیم...

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

بندگی خدا را مقدم بدار

ابومنصور وزیر سلطان طغرل، مردی بود لایق و خداترس. او همه‌روزه بعد از ادای نماز صبح همچنان بر سجاده می‌نشست و تا دمیدن آفتاب دعا می‌خواند و به عبادت می‌پرداخت، سپس سوار می‌شد و به حضور سلطان طغرل می‌رسید.

یکی از روزها برای سلطان امر مهمی پیش آمد و قبل از آفتاب وزیر را به حضور طلبید. مأمورین به منزلش رفتند. دیدند بر سجاده نشسته و مشغول عبادت است. دستور فوری شاه را به وی ابلاغ کردند، ولی او توجه و اعتنایی به آنها ننمود. مامورین بازگشتند و به سلطان گفتند: او مردی است مغرور و خودسر و مقام سلطنت را رعایت نمی‌کند و از فرمان سرباز می‌زند. با این سخنان، آتش غضب شاه را مشتعل ساختند و او را خشمگین نمودند.

آفتاب طلوع کرد. وزیر که از عبادت فارغ گردید، فورا سوار شد و به حضور آمد. سلطان با خشونت و تندی بر وی بانگ زد که چرا دیر آمدی؟ وزیر در پاسخ گفت: ای پادشاه! من بنده خدا هستم و چاکر سلطان طغرل. تا از وظیفه بندگی خداوند فراغت نیابم به چاکری تو نمی‌پردازم.

این سخن محکم و قاطع که از اعماق جان وزیر با ایمان سرچشمه گرفته بود، در دل شاه اثری بس عمیق گذارد، باطنش را طوفانی کرد و اشک چشمش را فرا گرفت و او را مورد تحسین و تمجید قرار داد و گفت: بندگی خدا را بر چاکری ما مقدم دار تا به برکت آن کارها منظم گردد و مملکت بهره‌مند شود.

📖 منبع: سخن و سخنوری، ص ۹۵ (با اندکی تصرف)

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

حمام منجاب کجاست؟

مردی از فسّاق در حال احتضار بود، اما هرچه تلقین به گفتن شهادت «لا اله الا الله» می‌کردند، او در عوض این شعر را می‌خواند:

یا رب قائلة یوما و قد تعبت / این الطریق الی حمام منجاب (پروردگارا! روزی که خسته بود، گفت: راه حمام منجاب کجاست؟)

علت اینکه موفق به گفتن کلمه شهادت نمی‌شد، این بود که روزی زنی با وجاهت و پاکدامن برای رفتن به حمام از خانه خارج شد، ولی راه را گم کرد. مقدار زیادی راه پیمود تا خسته گردید و رسید بر در خانه همین مرد. پرسید: حمام منجاب کجاست؟ آن مرد گفت: همینجا حمام منجاب است. همین که زن داخل شد، مرد درب را بر روی او بست. زن فهمید که مرد حیله به کار برده و او را فریفته است. لذا از خود اظهار اشتیاق و تمایل فراوان نسبت به مرد نشان داد و چنان وانمود کرد که مایل به اوست. سپس گفت: خوب است مقداری غذا و عطر برای من تهیه کنی، چون گرسنه و کثیفم، فوری هم برگردی.

مرد به‌واسطه اطمینانی که از گفتار زن پیدا کرده بود و میل و علاقه‌ای که از خود نشان داده بود، توجهی به این نداشت که ممکن است در غیبت او این زن خارج شود. به همین جهت برای خرید به بازار رفت و به محض رفتن او، زن از در بیرون شد و خود را نجات داد.

شیخ بهایی می‌گوید: توجه کن چگونه این گناه بازداشت او را هنگام مرگ از اقرار به شهادت، با اینکه جز وارد کردن آن زن به خانه و خیال زنا کار دیگری نکرده بود و به مقصود هم نائل نشده بود!

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۲۱۶

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

بیایید مشرک شویم!

مرحوم شیخ جعفر شوشتری(ره) ماه رمضان یک سال به تهران آمد و هر روز به دعوت مردم، در یکی از مساجد بزرگ به منبر می‌رفت. روزی در منبر گفت: مردم را خبر کنید فردا بیایند تا مطلب مهمی را بگویم. فردای آن روز جمعیتی بیش از روزهای قبل گرد آمد. او به منبر رفت و گفت: مطلب مهم این است که همه پیامبران الهی مردم را به توحید دعوت نمودند، اما من می‌خواهم آنان را به شرک دعوت کنم! فردا بیایید تا مطلب خود را شرح دهم.

این سخن موجب شگفتی همه گردید! به یکدیگر نگاه می‌کردند که شیخ فردا چه خواهد گفت؟ فردا جمعیت فوق‌العاده‌ای گرد آمد. شیخ منبر رفت و گفت: تمام فرستادگان خدا مردم را به توحید و اطاعت دعوت نمودند و گفتند در تمام اعمال و اقوال خود مطیع بی‌قید و شرط خدا باشید. بدبختانه ما امروز از مسیر حق منحرف شده‌ایم و اطاعت از هوای نفس را جایگزین اطاعت خدا نموده‌ایم! می‌خواهم بگویم بیایید از امروز مشرک شویم. یعنی همانطور که در مواقعی از دستورهای خدا تخلف می‌نماییم و از هوا اطاعت می‌کنیم، در مواقعی نیز از دستور هوا تخلف کنیم و خدا را اطاعت نماییم. شاید این شرک موجب نجات ما شود و قسمت اطاعت از خدا، اطاعت‌ها از هوا را جبران نماید. پروردگار بزرگ و مهربان ما را بیامرزد و مشمول عفو و اغماضمان قرار دهد.

سخن شیخ که با زاویه انحرافی شرک مطرح شده بود، در مردم اثر عمیقی گذارد. با چشم‌های اشک‌آلود به هم می‌نگریستند و با احساس شرمساری در پیشگاه الهی گفته‌های خطیب را استماع می‌نمودند. مجلس پایان پذیرفت، اما تا مدتی بعضی از شنوندگان وقتی با یکدیگر مواجه می‌شدند، جمله شیخ را تکرار می‌کردند و می‌گفتند: «بیایید از امروز مشرک شویم...»

📖 منبع: سخن و سخنوری، ص۹۱

🆔 @almiqat
#پند_تاریخ

ناسنجیده سخن گفتن

عبیدة بن زبیر برادر عبدالله بن زبیر از طرف او فرماندار مدینه بود. روزی ضمن یکی از خطبه‌های خویش به مردم گفت: «دیدید و شنیدید که خداوند برای شتری که قیمت آن پنج درهم بود، با قوم صالح چه کرد و چگونه آنان را معذب ساخت؟» مقصودش از شتر، ناقه حضرت صالح(ع) بود که آیت بزرگ پروردگار و معجزه حضرت صالح(ع) بوده و خداوند آن را در قرآن شریف «ناقة‌الله» خوانده است!

عبیدة بن زبیر این اثر مقدس الهی را در منبر به پنج درهم قیمت‌گذاری کرد و آن ناقه را ناچیز تلقی نمود و همین امر موجب انکار شنوندگان گردید و لب به اعتراض گشودند و به او لقب «شتر قیمت‌کن» (مقوم‌الناقة) دادند. این لقب زبانزد عموم مردم شد و آنقدر در مجالس تکرار کردند که به صورت تمسخر فرماندار درآمد. تا جایی که عبدالله بن زبیر ناچار شد او را از فرمانداری عزل کند و برادر دیگر خود مصعب را فرماندار نماید و این رویداد نتیجه گفتن یک جمله ناسنجیده بود!

📖 منبع: سخن و سخنوری، ص۱۲۴ (با اندکی تصورف)

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

کلام نافذ جوان ۱۶ ساله

در ایام خلافت هشام بن عبدالملک جمعی از بادیه‌نشینان گرفتار قحطی شدند. عده‌ای از آنان به دربار روی آوردند تا از کمک خلیفه برخوردار گردند. ابهت و عظمت تشکیلات، آنان را مرعوب نمود و جرات نکردند سخن بگویند.

بین جمعیت جوان ۱۶ ساله‌ای بود. چشم هشام به او افتاد. به نگهبان گفت: هرکه خواسته به مجلس ما آمده! حتی اطفال! همان موقع جوان به پا خاست و در مقابل خلیفه لب به سخن گشود و گفت: ای امیر! کلام گاهی باز و روشن است و گاهی پیچیده و مبهم. مقصود گوینده در پیچیدگی کلام واضح نیست، مگر آنکه سخن باز شود و گوینده بی‌پرده و آشکار بگوید. اگر خلیفه مسلمین اجازه می‌دهد آن را روشن بیان نمایم.

هشام از گفته جوان به شگفت آمد و گفت: سخن را باز کن و بی‌‌پرده بگو. جوان گفت: ای خلیفه مسلمین! سه سال گرفتار قحطی شده‌ایم. سال اول پیه‌ها را آب کرد. سال دوم گوشت‌ها را خورد. سال سوم استخوان‌ها را لاغر نمود. در دست شما اموال زاید بسیار است. اگر مال خداوند است، بین بندگانش تقسیم کنید. اگر مال مردم است چرا نگه داشته‌اید و به آنان نمی‌دهید؟ و اگر مال خود شماست، صدقه دهید که خداوند به صدقه‌دهندگان پاداش نیکو می‌دهد.

هشام گفت: این جوان در هیچیک از این سه صورت برای ما جای عذری باقی نگذارد. دستور داد به بادیه‌نشینان صد هزار دینار و به آن جوان صد هزار درهم دادند. سپس به جوان گفت آیا حاجتی داری؟ جواب داد: من برای خود حاجت خاصی ندارم و حاجت من چیزی جز حاجت عموم مسلمانان نیست و از مجلس خارج شد.

📖 منبع: سخن و سخنوری، ص۱۳۸

🆔 @almiqat
#پند_تاریخ

افتادگی امیرالمؤمنین(ع)

امیرالمؤمنین(ع) با قنبر غلامش به بازار آمد تا پیراهنی تهیه کند. به مردی فرمود: دو پیراهن لازم دارم. آن مرد عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! هر نوع پیراهن بخواهی من دارم. همین که آن حضرت فهمید این شخص او را می‌شناسد، از او گذشت. به جامه‌فروش دیگری رسید که پسرش مشغول خرید و فروش بود. دو پیراهن یکی به سه درهم و دومی را به دو درهم خرید.

به قنبر فرمود: جامه سه درهمی برای تو باشد. عرض کرد: مولای من! این پیراهن برای شما سزاوارتر است. به منبر تشریف می‌برید و مردم را وعظ و خطابه می‌فرمایید. فرمود: تو نیز جوانی و آراستگی سنین جوانی داری. از طرفی من شرم دارم از پروردگارم که خود را بر تو برتری دهم. از پیغمبر اکرم(ص) شنیدم که فرمود: «البسوهم مما تلبسون و اطعموهم مما تاکلون» از همان که می‌خورید و می‌پوشید به غلامان خود بدهید. [الی آخر روایت]

📖 منبع: پند تاریخ، ج۳، ص۱۹، به نقل از بحارالانوار، ج۹، ص۵۰۰

🆔 @almiqat
#پند_تاریخ

دستوراتی از امام سجاد(ع) در مبارزه با عُجب

روزی زُهری خدمت امام زین‌العابدین(ع) رسید و حضرت نصایحی را در این ملاقات به او بیان نمود که بخشی از آن نصایح با موضوع فروتنی و پرهیز از عُجب و برتری‌جویی بود. ایشان در این خصوص فرمودند:

اگر شیطان تو را وسوسه کرد و فکر کردی از مسلمانی بهتر هستی، در چنین موقعی اگر او بزرگ‌تر است، با خود بگو: چگونه من بهترم با اینکه او سبقت ایمان بر من دارد و در ایمان جلوتر است و عمل نیک بیش از من دارد. چنانچه کوچک‌تر بود، بگو: من از او بیشتر گناه دارم و در گناهکاری بر او پیشی گرفته‌ام، پس از من بهتر است. اگر هم‌سن با تو بود، می‌گویی: من به گناهکاری خود یقین دارم و در معصیت او شک. پس او بهتر است، چون من یقیناً گناهکارم و او را نمی‌دانم. اگر دیدی تو را احترام و تعظیم می‌کنند، باز خود را مستحق این احترام مدان، بلکه با خود بگو: این عمل برای این است که یکدیگر را احترام نمودن جزء وظایف و کارهای پسندیده است ...

📖 منبع: پند تاریخ، ج۳، ص۱۲ و بحارالانوار، ج۷۱، ص۲۲۹

🆔 @almiqat
#پند_تاریخ

خداوند تکبر را برای اولیای خود نیز نپسندیده است

امیرالمؤمنین(ع) در خطبه قاصعه چنین فرمود: تصمیم بگیرید که فروتنی را روی سرهایتان نهاده، بزرگی و خودپسندی را زیر پاهایتان. تکبر و گردن‌کشی را از گردن‌هایتان دور سازید...

تا آنجا که می‌فرماید: اگر خداوند به کسی از بندگانش خودپسندی و سربلندی را رخصت می‌داد، هر آینه در این کار به پیغمبران و دوستان خود اجازه داده بود، لکن آنها را از خودخواهی و سربلندی منع نموده، تواضع و فروتنی را شایسته آنها دانسته است. ایشان هم رخساره‌های خود را بر زمین نهاده، چهره‌شان را به خاک می‌مالیدند و بال‌های خویش را برای مؤمنین و خداپرستان به زیر می‌افکندند.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۳، ص۲۶ به نقل از نهج‌البلاغه، خطبه قاصعه

🆔 @almiqat
#پند_تاریخ

جایگاه علم نزد پیامبر اکرم(ص)

رسول اکرم(ص) مشاهده کرد در مسجد دو مجلس تشکیل شده است، یکی مجلس علم که در آن از معارف اسلامی بحث می‌شود و دیگری مجلس دعا که خدا را می‌خوانند.

رسول اکرم(ص) فرمودند: هر دو مجلس خوب و مورد علاقه من است. آن گروه دعا می‌کنند و این گروه درس می‌خوانند و درس می‌گویند، ولی گروه علمی برتر و بالاتر از گروه دعا هستند و من از طرف پروردگار برای تعلیم مردم مبعوث شده‌ام.

سپس رسول اکرم(ص) به گروه معلمین و محصلین پیوست و با آنان در مجلس علم نشست.

📖 منبع: بحارالانوار، ج۱، ص۶۴

🆔 @almiqat
#پند_تاریخ

نوشته بهلول بر دیوار کاخ هارون

هارون‌الرشید برای گردش و سرکشی به طرف بعضی از ساختمان‌های جدید خود رفت. در کنار یکی از قصرها با بهلول مصادف شد. از او درخواست کرد خطی بر دیوار قصر بنویسد.

بهلول پاره‌ای از زغال برداشت و نوشت: رفع الطین علی الطین و وضع الدین. گل بر روی هم انباشته شده، ولی دین خوار و پست گردیده. گچها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است.

اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساخته‌ای، اسراف و زیاده‌روی نموده‌ای و خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد (والله لا یحب المسرفین). چنانچه از مال مردم باشد، به آنها ستم کرده‌ای و خداوند ستمکاران را دوست ندارد (والله لا یحب الظالمین).

📖 منبع: پند تاریخ، ج۳

🆔 @almiqat
#پند_تاریخ

این، دنیاطلبی نیست

مردی با نگرانی از احوال خود به امام صادق(ع) عرض کرد: به خدا قسم ما سخت گرفتار دنیاطلبی شده‌ایم و دوست داریم به آن دست یابیم. حضرت از او سوال کرد: دوست داری با مال دنیا چه کنی؟ جواب داد: قسمتی را برای بهبود زندگی خود و خانواده‌ام صرف نمایم، صله‌رحم کنم، [در راه خدا به فقرا و مستمندان] صدقه بدهم و به سفر عبادی حج و عمره بروم. حضرت فرمودند: نگران نباش. کار تو دنیاطلبی نیست، بلکه این کار خود آخرت‌طلبی است.

📖 منبع: کافی، ج۵، ص۷۲

🆔 @almiqat