میقات‌القرآن
1.07K subscribers
5.69K photos
564 videos
392 files
1.01K links
کانال رسمی مؤسسه فرهنگی «میقات‌القرآن»

سایت:
almiqat.com

تلگرام:
t.me/almiqat

سروش:
sapp.ir/almiqat

ایتا:
eitaa.com/almiqat

ارتباط با ما:
@almiqat_admin

پخش زنده:
almiqat.com/live
Download Telegram
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

امین خائن!

قاضی ایاس، امینی داشت که گاه بخشی از امانات خود را به او می‌سپرد. روزی مردی نزد امین او رفت و مال زیادی را پیش او به امانت سپرد و خود به حجاز رفت. پس از مراجعت درخواست مال خود را کرد ولی امین منکر شد!

آن مرد شکایت پیش ایاس برد. قاضی پرسید: آیا نزد کس دیگری هم شکایت کرده‌ای؟ گفت: نه. باز پرسید: آیا او خبر دارد که به عنوان شکایت پیش من آمده‌ای؟ جواب داد: نه. ایاس گفت: برو و به هیچ‌کس مگو که چنین اتفاقی افتاده.

ایاس بعد از رفتن او، امین خود را خواست و گفت: مال زیادی نزد من جمع شده. آیا در منزل خود جای مورد اعتمادی داری تا فردا آن اموال را به آنجا منتقل کنم؟ امین گفت: آری. ایاس به او وعده داد که فردا با عده‌ای بیا که اموال آماده جابه‌جایی است.

بعد از رفتن امین، قاضی ایاس صاحب امانت را خواست و گفت: اکنون پیش او برو و امانت را از او بخواه. اگر نداد، بگو شکایتت را پیش قاضی ایاس خواهم کرد. مرد پیش امین رفت و گفت: امانت مرا می‌دهی یا به قاضی شکایت کنم؟ امین خائن (که در انتظار اموال موردنظر ایاس به سر می‌برد) امانت آن فرد را به او پس داد.

آن مرد بعد از گرفتن مال پیش ایاس آمد و خبر رد کردن مال را به او داد (و به این ترتیب، ایاس به خیانت امین خود اطمینان پیدا کرد). روز بعد که امین پیش ایاس رفت تا مالی که وعده داده شده بود را بگیرد، ایاس او را خائن خواند و برای همیشه از درگاه خود طرد نمود.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۱، ص۲۰۴

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

حریص، هوش و حواس ندارد!

مردی گنجشکی را صید کرد. گنجشک پرسید: از من چه می‌خواهی؟ جواب داد: تو را می‌کشم و می‌خورم. گفت: از گوشت ناچیز من تو را چیزی حاصل نخواهد شد. ولی تو را سه سخن می‌آموزم که در زندگی به کارت آید. اولی را موقعی که در دست تو هستم می‌گویم، دومی را وقتی که بر شاخه درخت رفتم، و سومی را زمانی که بر سر کوه نشستم.

آن مرد دست خود را آزاد گرفت و تقاضای گفتن سخن اول را نمود. گنجشک گفت: «هرچه از دستت رفت، افسوس آن را نخور». سپس از دست او پرید و بر شاخه نشست. مرد درخواست کرد: دومی را بگو. گفت: «هیچ‌وقت سخن محال را باور نکن». بعد گفت: چه موقعیتی را از دست دادی! در چینه‌دان من دو دانه مروارید هست که هر کدام بیست مثقال وزن دارند. اگر مرا کشته بودی، با همان مرواریدها مردی توانگر می‌شدی! صیاد گفت: افسوس بر این پیشامد نابه‌جا! سپس تقاضای سخن سوم را نمود.

گنجشک گفت: تو که دو نصیحت اول را فراموش کردی، به سومی چه حاجت داری؟! به تو گفتم بر هر چه ازدستت رفت افسرده مشو و نیز گفتم سخن محال را باور مکن. تمام پوست و پر و بال و گوشت من بیش از دو مثقال نمی‌شود. چگونه باور کردی در چینه‌دان من دو مروارید بیست مثقالی باشد؟! گنجشک این سخن را گفت و پرید...

این داستان، برای افراد حریص مثال زده می‌شود، زیرا آنقدر به ازدیاد ثروت علاقه دارند و در این مسیر کوشا هستند که به احتمال نفع و سودی، از هستی خود می‌گذرند و در تمام شئونات زندگی آنها پول و سود حکومت می‌کند، تا جایی که گاه فهم و شعور و درک را از آنان سلب می‌نماید!

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۲۰

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

این از پیروان امام جعفر صادق(ع) است

ابو‌اسامه زید شحام می‌گوید: امام صادق(ع) به من فرمود:
به هر کس که فکر می‌کنی مطیع من است و گفتارِ مرا رعایت می‌کند سلام برسان؛ شما را وصیت می‌کنم به تقوای خدای عز وجل و به ورع در دینتان و کوشش در راه خدا و راستگویی و ادای امانت و سجده‌ طولانی و حُسنِ همجواری. پس حضرت محمد(ص) به خاطر همین‌ها مبعوث شد.

به هر کسی که به شما اطمینان کرد و امانتی به شما سپرد، چه بدکار باشد چه نیکوکار، امانتش را برگردانید. همانا رسول‌الله(ص) دستور می‌داد نخ و سوزن را برگردانند! با خویشان خود رفت‌وآمد نموده و بر جنازه آنها حاضر شوید و از بیمارانشان عیادت نمایید و حقوق آنها را ادا کنید.

اگر هر کدام از شما در دینِ خود ورع پیشه کند و راست‌گویی و امانت‌‌داری و حُسنِ خلق با مردم را رویه‌ خود سازد، مردم خواهند گفت «این شخص، از پیروان جعفر است» و این مرا خوشحال می‌کند و باعث سرور من می‌شود. مردم خواهند گفت این ادبِ جعفر است. حال اگر اینگونه نباشید، بلا و ننگِ رفتار شما نصیب من می‌شود و مردم (به طعنه) خواهند گفت ادبِ جعفر، اینگونه است! ...

📖 منبع: پند تاریخ، ج۱، ص۲۲۴ و کافی، ج۲، ص۶۳۶

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

ماجرای حضرت عیسی(ع) و مرد حریص

حضرت عیسی(ع) به همراه مردی سیاحت می‌کرد. پس از مدتی راه رفتن گرسنه شدند. به دهکده‌ای رسیدند. حضرت عیسی(ع) به آن مرد گفت برو نانی تهیه کن و خود مشغول نماز شد. آن مرد رفت سه قرص نان تهیه کرد و بازگشت. مقداری صبر کرد تا نماز حضرت عیسی(ع) پایان پذیرد. چون کمی به طول انجامید، یک قرص را خورد. حضرت عیسی(ع) آمد و پرسید قرص سوم چه شد؟ گفت همین دو قرص بود.

پس از آن مقدار دیگری راه پیموده به دسته آهویی برخوردند. حضرت عیسی(ع) یکی از آنها را پیش خواند و آن را ذبح کرده خوردند. بعد از خوردن، حضرت عیسی(ع) گفت: قم باذن الله (با اجازه خدا برخیز). آهو حرکت کرد و زنده گردید. آن مرد در شگفت شده زبان به کلمه سبحان‌الله جاری کرد. حضرت عیسی(ع) گفت: تو را سوگند می‌دهم به حق آن کسی که این نشانه قدرت را برای تو آشکار کرد، بگو نان سوم چه شد؟ باز جواب داد: دو قرص بیشتر نبود.

دومرتبه به راه افتادند. نزدیک دهکده بزرگی رسیدند. در آنجا سه خشت طلا افتاده بود. رفیق حضرت عیسی(ع) گفت: اینجا ثروت و مال زیادی است. آن جناب فرمود: آری. یک خشت از برای تو، یکی برای من و خشت سوم را اختصاص می‌دهم به کسی که نان سوم را برداشته. مرد حریص گفت: من نان سومی را خوردم. حضرت عیسی(ع) از او جدا گردید و گفت: هر سه خشت مال تو باشد.

آن مرد کنار خشت‌ها نشسته به فکر برداشتن و بردن آنها بود. سه نفر از آنجا عبور نمودند. او را با سه خشت طلا دیدند. همسفر عیسی را کشته طلاها را برداشتند. چون گرسنه بودند، قرار بر این گذاشتند یکی از آن سه نفر از دهکده مجاور غذایی تهیه کند تا بخورند. شخصی که برای غذا آوردن رفت، با خود گفت: غذا را مسموم کنم تا آن دو پس از خوردن بمیرند. دو نفر دیگر نیز هم‌عهد شدند که رفیق خود را پس از برگشتن بکشند. هنگامی که غذا را آورد، آن دو نفر او را کشته و خود با خاطری آسوده به خوردن غذا مشغول شدند. چیزی نگذشت که آنها هم به رفیق خود ملحق گشتند! حضرت عیسی(ع) در هنگام بازگشت، ۴ نفر را بر سر همان سه خشت، مرده دید. فرمود: هکذا تفعل الدنیا باهلها (این است رفتار دنیا با دوستداران خود)!

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۲۴ (به نقل از انوار نعمانیه، ج۳، ص۲۱۷)

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

پیکار با شمشیر، آسان‌تر از کسب مال حلال!

ابوجعفر فزاری نقل می‌کند که امام صادق(ع) به غلام خود که مصادف نام داشت، مبلغ ۱۰۰۰ دینار داد و فرمود: اجناس تجارتی خریداری کن و به مصر مسافرت نما، زیرا خانواده‌ام زیاد شده‌اند.

غلام کالایی تهیه نمود و با تجار حرکت کرد. نزدیک مصر که رسیدند با قافله‌ای که از شهر خارج می‌شد روبه‌رو شدند. از آنها وضعیت بازار اجناس خود را جویا شدند. کالای آنها از اجناسی بود که عموم مردم به آن احتیاج داشتند. آنها جواب دادند: از این نوع جنس در مصر به کلی یافت نمی‌شود.

تجار با هم پیمان بسته و قسم یاد کردند که اجناس خود را کمتر از دو برابر قیمت خرید نفروشند و هر یک دینار کالا را به یک دینار سود بفروشند. به همین سود نیز فروختند.

وقتی مصادف به مدینه بازگشت و خدمت حضرت صادق(ع) رسید، دو کیسه به آن جناب تقدیم کرد و گفت: قربانت گردم، این هزار دینار اصل سرمایه و این هزار دینار سود آن است. حضرت فرمود: این مقدار سود زیاد است! مگر چه کرده‌اید؟! غلام تمام جریان را مشروحا عرض کرد و گفت که چگونه با هم قسم خورده‌اند.

حضرت فرمود: سبحان الله! سوگند می‌خورید که از مسلمانان هر دینار را یک دینار سود بگیرید؟! سپس حضرت یکی از کیسه‌ها را برداشت و فرمود: این اصل سرمایه‌ام، من احتیاج به چنین سودی ندارم. سپس فرمود: ای مصادف! پیکار با شمشیر آسان‌تر از نان حلال پیدا کردن است.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۳۰ (به نقل از فروع کافی، ج۵، ص۱۶۱)

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

حضرت عیسی(ع) و مرد حسود

داوود رقی می‌گوید: از حضرت صادق(ع) شنیدم که می‌فرمود:
بپرهیزید از حسد و بر یکدیگر حسد نورزید. یکی از خصوصیات شریعت حضرت عیسی(ع) سیاحت در عالم بود. روزی با مرد کوتاه قدی که از جمله اصحابش محسوب می‌شد و پیوسته او را همراهی می‌کرد سیر می‌نمود، تا رسیدند کنار دریا.

عیسی(ع) با یقین و درستی «بسم الله» گفت و سپس بر روی آب شروع به راه رفتن کرد. همسفر آن حضرت که این وضع را مشاهده نمود، او هم پیروی کرد و با یقین و درستی «بسم الله» گفت و بر روی آب حرکت نمود و به عیسی(ع) ملحق گردید. در این هنگام از ذهنش گذشت: عیسی(ع) بر روی آب راه می‌رود، من هم (مانند او) حرکت می‌کنم. پس چرا او بر من فضیلت داشته باشد؟! ناگاه در آب فرو رفت و شروع به داد و فریاد کرد. عیسی(ع) برگشت و او را نجات داد.

پرسید: چه فکر کردی که در آب فرو رفتی؟ عرض کرد: وقتی شما بر آب گذر کردی و من هم از پی شما آمدم، بر خود بالیدم و گفتم: چه فضیلتی شما را بر من است؟! عیسی(ع) فرمود: ای مرد! بلند پروازی کردی و نفس خود را ستودی. اینک توبه کن تا به مقام اولیه‌ات برگردی. در همان حال توبه نمود و پشت سر عیسی(ع) به راه خود ادامه داد.

آنگاه حضرت صادق(ع) فرمود: پس از خدا بترسید و از حسد پرهیز نمایید.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۴۷ و بحارالانوار، ج۱۴، ۲۵۴

🆔 @almiqat
#پند_تاریخ

با عجله روزی خود را حرام کرد!

روزی امیرالمؤمنین(ع) داخل مسجد شد و به شخصی که آنجا ایستاده بود فرمود: استر (قاطر) مرا بگیر و نگه دار تا من برگردم. همین که آن جناب وارد مسجد شد، مرد دهنه قاطر را برداشت و رفت. حضرت پس از پایان دادن کار خود، بیرون آمد در حالی که دو درهم در دست داشت و می‌خواست به عنوان پاداش به آن مرد بدهد، اما دید قاطر ایستاده و دهنه بر سر او نیست! دو درهم را به غلام خود داد تا از بازار دهنه‌ای خریداری کند.

غلام به بازار رفت و دهنه مسروقه را در آن جا ديد و به دو درهم خريد و نزد حضرت برگشت. امیرالمؤمنین(ع) با دیدن آن فرمود: بنده به واسطه عجله و ترک صبر، روزی خود را حرام می‌کند و بیشتر از آنچه مقدر شده به او نخواهد رسید!

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۷۴ و ربیع‌الابرار، ج۵، ص۳۳۷

🆔 @almiqat
#پند_تاریخ

روحی بزرگ داشته باشید

امام صادق(ع) فرمود: آزادمرد در تمام شئون زندگی آزاد از هوای نفس است. اگر پیش‌آمد ناگواری به او روی آورد، با عزمی استوار شکیبایی می‌کند. سیل اندوه و مصائب در ارکان او شکست ایجاد نمی‌نماید، اگرچه برده و بنده دیگری شود و زیردست گردد و نعمت سرشار او به تنگدستی مبدل شود. چنانچه به آزادی یوسف صدیق(ع) زیانی نرسید اگر چند روزی بنده و زیردست گردید. تاریکی و وحشت چاه نیز او را نیازرد. در مقابل این گرفتاری، خداوند به لطف خود همان سلطان ستمگر را که مالک یوسف(ع) بود، فرمانبردارش قرار داد و او را به رسالت برانگیخت. به واسطه آن بزرگوار امتی را مشمول رحمت خویش قرار داد. شکیبایی کنید روحی بزرگ داشته باشید تا آماده برای صبر کردن باشد.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۸۷، به نقل از سفینة‌البحار، ج۲، ذیل واژه صبر

🆔 @almiqat
#پند_تاریخ

شادی و آسایش در یقین و رضاست

امام صادق(ع) فرمود: از نشانه‌های درستی یقین مرد مسلمان این است که (برای جلب منفعتی) مردم را خشنود نکند به کارهایی که باعث خشم خداست و آنها را سرزنش نکند بر آنچه خداوند به او نداده، زیر آز و حرص تاثیری در روزی ندارد و بی‌میلی اشخاص نسبت به روزی نیز باعث برگشتن رزق نمی‌شود. هرگاه کسی از روزی خود فرار کند به‌طوری که از مرگ فرار می‌نماید، روزیش به او می‌رسد همانطور که مرگ او را فرامی‌گیرد.

سپس فرمود: خداوند از روی عدل و دادگریش شادی و آسایش را در یقین و رضا، و کوشش و اندوه را در شک و نارضایتی و خشم (نسبت به مقدار مقرر شده) قرار داد.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۳۸ و وسائل‌الشیعه، ج۱۱، ص۱۵۸

🆔 @almiqat
#پند_تاریخ

حرص نداشته باش

امام صادق(ع) فرمود: هرگز حرص نداشته باش به چیزی که اگر آن را واگذاری به تو خواهد رسید و با ترک حرص در نزد خداوند آسوده و پسندیده خواهی بود، در صورتی که با حرص و عجله در یافتن روزی، مورد سرزنش هستی برای ترک توکل و راضی نبودن به قسمتی که خدا کرده. خداوند دنیا را همانند سایه‌ات قرار داده. اگر بخواهی خود را به سایه خویش برسانی هرگز نمی‌رسی و جز رنج و زحمت ثمری نخواهی برد. ولی اگر او را واگذاری از پی‌ات می‌آید و تو را رها نخواهد کرد و از رنج و تعب آسوده می‌شوی.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۳۹ به نقل از سفینة البحار، ص۲۴۳

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

عاقبت حسادت!

مردی از بادیه نشینان پیش معتصم خلیفه عباسی قرب و منزلتی زیاد یافت. به طوری که بدون اجازه وارد حرمسرای او می‌شد [در خزائن نراقی می‌نویسد مرد بدوی همیشه این حرف را می‌زد: نیکوکار را پاداش بده، کسی که کار بد کرد کردار زشتش او را کیفر می‌دهد].

معتصم وزیری داشت تنگ‌چشم و حسود که از پیشرفت این مرد در بارگاه او رنج می‌برد. با خود گفت اگر او را به همین ترتیب رها کنم، کم‌کم چنان در خلیفه نفوذ خواهد کرد که مرا نیز از وزارت برکنار کند!

برای از بین بردنش حیله‌ای اندیشید. با او اظهار محبت و علاقه زیادی کرد و بسیار گرم گرفت تا اینکه یک روز جهت صرف غذا به منزل خود دعوتش نمود. غذای مطبوعی تهیه کرد و در آن سیر فراوانی ریخت. وقتی بدوی به مقدار کافی خورد و دست از غذا کشید، وزیر به او گفت: مواظب باش پیش امیرالمؤمنین معتصم می‌روی بوی سیر دهانت او را اذیت نکند، زیرا خلیفه از بوی آن بدش می‌آید و ناراحت می‌شود. از طرف دیگر قبل از رفتن بدوی پیش معتصم، خود را به خلیفه رساند و گفت: این مرد بدوی را که اینقدر مورد لطف خود قرار داده‌اید، به مردم می‌گوید امیرالمؤمنین دهانی بدبو دارد و من از بوی دهانش نزدیک است هلاک شوم!

بدوی ساعاتی بعد وارد بارگاه معتصم شد و در حالی که دست خود را جلوی دهان گرفته بود، در جای خویش نشست تا بوی سیر به مشام معتصم نرسد. خلیفه که این وضع را مشاهده نمود، یقین کرد وزیر راست می‌گوید. نامه‌ای نوشت و به دست بدوی داد و او را امر کرد نامه را به شخص معینی برساند. در آن نامه نوشته بود که آن شخص، آورنده نامه را گردن بزند.

وقتی مرد بدوی بیرون آمد، اتفاقا با وزیر روبه‌رو شد. همینکه وزیر او را با نامه مشاهده نمود، خیال کرد معتصم برایش جایزه‌ای مقرر نموده. با ملاطفت و مهربانی زیاد درخواست کرد برای وصول وجه مقرر خود را به زحمت نیندازد و آنچه خلیفه تعیین نموده، به ۲۰۰۰ دینار نقد صلح نماید (معاوضه کند). بدوی پذیرفت. نامه را به وزیر سپرد و پول را گرفت. وزیر هم نامه را به شخصی که باید برساند داد و فرمان خلیفه نیز درباره‌اش انجام شد...

پس از چند روز معتصم حال وزیر را جویا شد. گفتند بنا به دستور شما او را کشته‌اند. سراغ مرد بادیه‌نشین را گرفت. گفتند در شهر است. او را خواست و داستان را از او جویا شد. بدوی هم جریان درخواست وزیر برای دریافت نامه و معاوضه آن را شرح داد. معتصم گفت: آیا تو نگفته‌ای دهان خلیفه بوی بد می‌دهد؟ عرض کرد نه. وقتی چنین چیزی احساس نکرده‌ام چرا چینن سخنی بگویم؟! معتصم سوال کرد: پس چرا دهانت را در فلان روز پیش من گرفته بودی؟ جواب داد: وزیر مرا دعوت کرده بود و غذایی مخلوط با سیر به من خورانید و گفت امیرالمؤمنین از بوی سیر بسیار ناراحت می‌شود. از این رو من دهانم را گرفته بودم.

معتصم که فهمید جریان از چه قرار است، گفت: خداوند حسد را نابود کند، اما اول حسود را از بین ببرد.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۴۱

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

قدرت حسد!!

در بغداد زمان موسی هادی (از خلفای بنی‌عباس) مرد توانگری بود که همسایه‌ای داشت که بی‌نهایت بر آن توانگر حسد می‌ورزید. چون دل این همسایه از حسد مرد توانگر پر شد، غلامی خرید و او را تربیت نمود و درباره غلام مهربانی فراوان کرد تا اینکه به حد جوانی رسید و اعضایش قوت گرفت.

روزی به او گفت: فرزندم! من از تو خواهشی دارم. در انجام آن چگونه خواهی بود؟ گفت مگر غلام در مقابل امر مولا و آقای خود چگونه می‌باشد؟ به خدا قسم اگر بدانم رضای تو در این است که خود را به آتش بیندازم یا غرق نمایم چنین می‌کنم. او را به سینه چسبانید و پیشانی‌اش را بوسید و گفت: امیدوارم که صلاحیت انجام خواسته مرا داشته باشی. غلام پرسید مقصود شما چیست؟ گفت: هنوز وقتش نرسیده.

یک سال گذشت. بعد از یک سال روزی او را خواست و گفت: من تو را برای این کار می‌خواستم که همسایه توانگرم کشته شود. غلام خود را مانند کسی که آماده فرمان باشد نشان داده اجازه خواست فورا ماموریت را انجام دهد. آقا گفت: اینطور نمی‌خواهم. زیرا می‌ترسم که برایت ممکن نشود و بر فرض اگر هم بشود، بالاخره جرم این عمل بر من ثابت می‌ماند. اما تدبیری در این باب اندیشیده‌ام و آن این است که تو مرا بکشی و جسدم را به پشت بام آنها بیندازی تا او را عوض من به قصاص بکشند.

غلام گفت این کار چگونه ممکن است انجام گیرد؟ تو از پدر به من مهربانتری! آیا می‌توانم این کار را بکنم؟ گفت: تو را برای همین عمل تربیت کرده و زحمت کشیده‌ام. اگر نکنی مخالفت مرا نموده‌ای. غلام هرچه التماس کرد از این تصمیم منصرف شود نپذیرفت.

بالاخره او را برای انجام این عمل حاضر نمود. از ثلث مالش نیز ۳۰۰۰ درهم به او داد و گفت: پس از خاتمه کار، این پول را بردار به هر کجا که می‌خواهی برو.

چون شب آخر عمرش رسید، به او گفت: تو آماده باش، در اواخر شب بیدارت می‌کنم. نزدیک سحر بیدارش کرد. چاقویی تیز به او داد و با هم به پشت بام همسایه رفتند. در آنجا رو به قبله دراز کشید و گفت: بیا کار را تمام کن. غلام هم کارد را بر حلقوم آقایش کشید و به زندگیش خاتمه داد. آنگاه پایین آمده در رخت خواب خود آرامید.

فردا خانواده‌اش خبری از او نیافتند و بالاخره عصر در پشت بام همسایه جسدش را آغشته به خون پیدا کردند. بزرگان محله حاضر شده آنها نیز وضع را مشاهده نمودند.

خبر به هادی رسید. هادی همسایه توانگر را احضار نمود و هرچه توضیح خواست انکار کرد تا بالاخره او را زندانی نمود. غلام هم به اصفهان رفت. اتفاقاً یکی از بستگان مرد توانگر در اصفهان متصدی جیره و حقوق قشون بود. غلام را دید و از حال آقایش جویا شد. غلام هم تمام جریان را به او گفت. چند نفر را بر گفتار غلام شاهد گرفت، آنگاه او را پیش موسی هادی فرستاد. در آنجا نیز تمام داستان را شرح داد.

هادی بی‌اندازه متعجب شد. امر کرد زندانی را آزاد کردند و غلام را نیز مرخص نمود.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۴۸

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

حسادت چه سودی دارد؟!

امام صادق(ع) فرمود: «حسود قبل از آنکه شخص مورد حسدش را زیان برساند به خود ضرر می‌رساند. مانند شیطان که با حسدش لعنت ابدی را برای خود به جا گذاشت، ولی حضرت آدم(ع) به مقام انتخاب و راهنمایی و و مرتبه بلند حقایق عهد و برگزیدگی رسید. پس هیچگاه حسد نورز، بلکه سعی کن (از نظر اخلاق و عمل) مورد حسد واقع شوی. ترازوی عمل حسود پیوسته سبک است به‌واسطه سنگینی ترازوی آن کسی که نسبت به او حسد ورزیده . رزق و روزی انسان قسمت و تعیین شده، پس حسد چه سودی دارد برای شخص حسود و چه زیان برای محسود خواهد داشت؟ رشک از کوری دل و انکار فضل خداوند است. این دو صفت همانند دو بالند برای کافر. با همین رشک پسر آدم (قابیل) در پشیمانی همیشگی افتاد و به طوری هلاک شد که هرگز نجات نخواهد یافت...»

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۶۵ و مستدرک‌الوسائل، ج۱۲، ص۱۸

🔹 توجه: اینکه امام صادق(ع) می‌فرمایند «حسد نورز، بلکه سعی کن مورد حسد واقع شوی» به معنای این نیست که انسان دیگران را تحریک کند و کاری کند که حسادت دیگران نسبت به او برانگیخته شود و خود را گرفتار حسد آنان و آنان را نیز گرفتار گناه حسد بکند، بلکه منظور حضرت این است که در فرآیند حسادت، محسود بودن (علی‌رغم مصائبی که ممکن است به دنبال داشته باشد) بهتر از حاسد (حسود) بودن است، زیرا حاسد بازنده است و اوست که نامه عملش به‌خاطر حسادت ورزیدن سبک و خالی می‌شود.

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

انوشیروان و پیر خارکش

گویند روزی انوشیروان از شکار برمی‌گشت. پیرمردی را دید با پای برهنه و جامه‌ای پاره که باری از خار بر پشت نهاده بود و از حرارت آفتاب عرق از سر و رویش جاری بود. در آن حال استخوانی هم به پایش فرو رفت، به‌طوری که خون از آن روان شد. پیر هیچ توجهی نکرد. قدری خاک بر آن جراحت ریخت و لنگان‌لنگان به راه خود ادامه داد.

شاهنشاه به حال او رحمش آمد. اسبش را پیش او راند. گفت: پیرمرد وقت آسایش است، از چه رو خود را به رنج می‌اندازی و چنین زحمت می‌کشی؟ پیر گفت: ای سرهنگ! چهار دختر بی‌‌مادر دارم. هر روز پشته‌ای خار به بازار می‌برم و به یک درهم و نیم نقره می‌فروشم. یک درهم نان می‌خرم و نیم درهم دیگر به پنبه می‌دهم تا دخترانم آن را برای جامه خود بریسند. اگر این رنج نکشم، آنها بدون توشه می‌مانند.

انوشیروان پرسید: خانه‌ات کجاست؟ پیر جواب داد: در این ده. شاه گفت: آسوده باش، من این ده را به تو بخشیدم و ملک تو کردم. سپس انگشتری به او داد تا نشانه مالکیت آن باشد. پیر انگشتر انوشیروان را گرفت و رفت آن انگشتر را به بزرگ آن ده داد. همگی پیش او رسم خدمت و ادب به جای آوردند و در مدت کمی از ثروتمندان معروف شد.

مدتی گذشت. اتفاقاً روزی انوشیروان از شکار می‌آمد. از لشکر جدا افتاد و تنها به همان ده رسید. پرسید این ده متعلق به کیست؟ گفتند: از آن کسی است که سابقاً خارکشی می‌کرد و روزی پادشاه به حالش رقت نموده این ده را به او بخشید. انوشیروان خاطره گذشته را به یاد آورد. پرسید: منزل آن پیر کجاست؟ نشانش دادند.

چون به آنجا رسید، عده‌ای از خدمتگزاران را دید که بر درگاه او ایستاده بودند. از آنها پرسید: آقای شما کجاست؟ گفتند: مختصر کسالتی دارد. پرسید: برای چه کسالت پیدا کرده؟ جواب دادند: امروز در باغ کمی گردش کرد، بر اثر همان تفریح کوفته شده است. شاهنشاه خندید و از آن وضع در شگفت شد! گفت: به او بگویید میهمانی آمده و می‌خواهد تو را ببیند. پیر را خبر دادند و اجازه ورود داد.

انوشیروان وارد شد. دید پیرمرد در میان بستر دیبا خوابیده است. همین که چشمش به انوشیروان افتاد، از جای برخاست و ادای ادب و احترام کرد و عذر حال خود را بیان نمود. شاه گفت: سوالی دارم. جواب گوی تا برگردم. عرض کرد: بفرمایید. گفت: آن روز که استخوان در پای تو شکست و مجروح شدی، هیچ ننالیدی. اینک از زحمت تفریح در باغ شخصی خود بر بستر خوابیده‌ای و می‌نالی؟! پیر گفت: ای پادشاه! مرد باید هنگام سختی صبر کن کند تا در موقع دولت (هنگام برخورداری از ثروت و مکنت) بتواند زیست کند. انوشیروان از این سخن بسیار خرسند شد و یک پارچه ده دیگر را نیز به او بخشید و آن روز را تا شب مهمان او بود تا برگشت.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۷۰

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

برای رسیدن به هر آرزو باید صبر و تحمل کرد

مرد قزوینی برای کوبیدن خال پیش دلاکی رفت. از او تقاضا کرد نقشی بر بازویش بکوبد. دلاک پرسید: نقش چه تصویری می‌خواهی؟ جوان گفت: تصویر شیر ژیان. مرد شروع کرد به سوزن زدن. چند سوزن که زد، درد بر جوان روی آورد. نتوانست تحمل نماید. پرسید: از چه جای شیر شروع کرده‌ای؟ دلاک گفت: از دمش. جوان گفت: اینجایش خیلی می‌سوزاند، ممکن نیست شیر دم نداشته باشد؟

شیر بی‌دم باش گو ای شیر ساز / که دلم سستی گرفت از زخم گاز

دلاک عضو دیگری را شروع نمود. دومرتبه سوزش جوان را فرا گرفت. پرسید: این بار از کجای شیر گرفته‌ای؟ پاسخ داد: از گوشش.

گفت تا گوشش نباشد ای همام / گوش را بگذار و کوته کن کلام

جانب دیگر را شروع کرد. این مرتبه جوان ناله‌ای نمود، گفت: از از چه جای شیر سوزن می‌زنی؟ جواب داد: از شکمش.

گفت گو اشکم نباشد شیر را / خود چه اشکم باید این ادبیر را (اشکم: شکم - ادبیر: بخت‌برگشته، بدبخت)

مرد دلاک این بار عصبانی شده از حیرت انگشت به دندان گرفت! گفت: عجب جوان کم‌صبر و بی‌طاقتی هستی! با این بی‌صبری تصویر شیر ژیان هم می‌خواهی بر بازویت نقش کنند؟!

بر زمین زد سوزن آن دم اوستاد / گفت در عالم کسی را این فتاد؟
شیر بی‌دم و سر و اشکم که دید؟ / اینچنین شیری خدا هم نافرید
چون نداری طاقت سوزن زدن / از چنین شیر ژیان پس دم مزن

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۶۷ (به نقل از مثنوی مولوی)

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

دروغ‌نویسی!

نقل می‌شود یکی از مشاهیر گذشته، کتابی در علم کیمیاگری نوشت و به پادشاه عصر خود به رسم هدیه تقدیم نمود. پادشاه از دیدن این کتاب شادمان شد و او را بسیار تمجید و تحسین نمود و هزار دینار زر به او بخشید. همچنین از او درخواست کرد آنچه در این کتاب نوشته‌ای به‌صورت عمل در بیاور تا این دانش و هنر به مرحله ثبوت برسد.

وی گفت این کار احتیاج به صدها هزار دینار و آلات و ادوات مخصوص دارد که تهیه همه اینها مشکل است. پادشاه گفت: هرچه لازم داشته باشی از وسایل و ادوات برایت تهیه می‌کنم تا آنچه در این کتاب نوشته‌ای آشکار کنی. وقتی تمام وسایل را تهیه نمود، او نتوانست کاری انجام دهد و از ساختن کیمیا عاجز گردید! پادشاه گفت هیچ خیال نمی‌کردم دانشمندی راضی به نوشتن کتابی دروغین شود که دیگران بعد از او بیایند و کذب او را پیروی کنند!

سپس گفت: پاداش تو را در تالیف این کتاب که همان هزار دینار بود دادیم. اینک برای دروغی که نوشته‌ای باید کیفر شوی. آنگاه دستور داد آنقدر کتاب را بر سرش زدند تا پاره شد. به همین جهت چشم او معیوب گردید و پیوسته آب از چشمش می‌آمد. پس از آن واقعه در اثر ادامه فعالیت‌های کیمیاگری و بخارات ناشی از مواد آن، چشمش به درد آمد. پیش طبیبی رفت تا معالجه کند.

طبیب گفت: تا ۵۰ دینار ندهی مداوا نمی‌کنم. وی به ناچار ۵۰ دینار را داد. طبیب گفت: کیمیا این است، نه آنچه تو در صدد تهیه‌اش هستی. از این سخن او به علم طب علاقه فراوانی پیدا کرد و مشغول آموختن آن گردید. تا جایی که کتاب‌هایی در این فن نوشت و از نامداران این رشته شد.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۱، ص۲۲۹ (با تصرف)

🆔 @almiqat
#پند_تاریخ

دعای فرشتگان را ترجیح می‌دهم

ابراهیم بن هاشم می‌گوید: عبدالله جندب را دیدم در موقع عرفات. حال هیچکس را بهتر از او ندیدم. پیوسته دست‌های خود را به سوی آسمان بلند کرده و آب دیده‌اش بر روی او جاری بود تا به زمین می‌رسید.

چون مردم فارغ شدند به او گفتم: در این پایگاه وقوف هیچکس را بهتر از تو ندیدم. گفت: به خدا قسم دعا نکردم مگر برای برادران مؤمن خود، زیرا که از امام موسی بن جعفر(ع) شنیدم «هر کس دعا کند برای برادران مومن خویش پشت سر آنها، از عرش ندا رسد که از برای تو صد هزار برابر باد». به خدا قسم دست بر ندارم از صد هزار برابر دعای فرشتگان که قطعاً مستجاب و مقبول است برای یک دعای خودم که معلوم نیست مستجاب شود یا نه.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۵۴ (به نقل از منتهی‌الآمال، ج۲، ص۱۶۴)

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

تجسم صفات نیک و بد

از خواجه نظام‌الملک نقل شده که گفت: شبی در خواب دیدم اشخاصی زشت‌رو و بدهیکل پیدا شدند و نزدیک من نشستند. چنان کریه و بدمنظر بودند که از بوی دهان‌ آنها نزدیک بود روح از بدنم خارج شود! هر کدام از دیگری زشت‌تر و بدبوتر!ا با اضطراب و وحشت زیاد از خواب بیدار شدم و خوابم را به کسی ابراز نکردم. شب دوم همان اشخاص ظاهر شدند. از دیدار آنها نزدیک بود قالب تهی کنم! شب سوم از ترس به خواب نرفتم اما بیداری به نهایت رسید و خواب بر من غلبه نمود.

مجدد همان اشخاص شب‌های گذشته را دیدم، ولی در آخر کار مشاهده نمودم عده‌ای آمدند زیباصورت و سیرت و خوش‌سخن. هر یک از آنها که وارد می‌شد، یکی از زشت‌رویان بیرون می‌رفت تا تمام آنها رفتند و اشخاص زیبا جایشان را گرفتند. من از مجالست و همنشینی آنها بسیار خرسند شدم. از یک نفرشان پرسیدم: شما کیستید؟ گفت: ما صفات نیک تو هستیم و آنها که رفتند صفات زشت تو بودند. اگر تو را تاب همنشینی با آنهاست، مجالستشان را اختیار کن، و الا اگر آنها را دوست نداری، ما را به دوستی برگزین. هر یک از ما و آنها مدت همنشینی‌مان با تو تا ابد خواهد بود.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۲۰۸

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

فرماندارتان را می‌شناختید یا نمی‌شناختید؟!

منصور دوانیقی فرمانداری یکی از شهرهای غیرعربی را به مردی محول نمود به نام عمرو سلم قتیبه. او در دوران ماموریت خود ستم بسیار کرد و مردم از ظلم او به جان آمدند. ناچار یکی از افراد دانا و فهمیده خود را برگزیدند و از او خواستند به دربار خلیفه برود و از ستم عمرو شکایت کند.

او چون به دربار آمد، با ربیع، حاجب بزرگ برخورد نمود. گفت: من از فلان ناحیه آمده‌ام و مردم مرا فرستاده‌اند تا حال آنان را شرح دهم و بگویم از ستم فرماندار بر اهالی چه می‌گذرد، اما پیش از شرح حال سوالی دارم و آن اینکه آیا شما عمرو سلم قتیبه را شناخته بودید که او را به فرمانداری شهر ما برگزیدید یا آنکه نمی‌شناختید؟ پاسخ داد: می‌شناختیم.

فرستاده مردم بدون آنکه سخن دیگری بگوید بازگشت و رفت! ربیع تعجب کرد و دستور داد او را بازگرداندند. چون بیامد، ربیع پرسید: مقصودت از این سوال چه بود که بدان اکتفا کردی و حاجت دیگری نخواستی؟ نماینده مردم گفت: اگر شما او را نمی‌شناختید و از ستمکاری وی آگاه نمی‌‌بودید، من جریان کارهایش را می‌گفتم، ولی بعد از آنکه گفتید او را می‌شناختیم و آگاهانه برای فرمانداری ما فرستاده‌اید، جای سخن باقی نماند. ناچار باید به خدا بازگردیم و کفایت امر خود را از او بخواهیم.

ربیع به شدت تحت‌تاثیر قرار گرفت، فورا نزد منصور رفت و جریان را به اطلاع رساند و منصور دستور داد تا فرماندار را عزل نمایند.

📖 منبع: سخن و سخنوری، ص۹۲

🔹 توجه شود که انتخاب والیان، گاه به عهده حکام است و گاه به عهده مردم. در انتخاب خود، هشیار باشیم...

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

بندگی خدا را مقدم بدار

ابومنصور وزیر سلطان طغرل، مردی بود لایق و خداترس. او همه‌روزه بعد از ادای نماز صبح همچنان بر سجاده می‌نشست و تا دمیدن آفتاب دعا می‌خواند و به عبادت می‌پرداخت، سپس سوار می‌شد و به حضور سلطان طغرل می‌رسید.

یکی از روزها برای سلطان امر مهمی پیش آمد و قبل از آفتاب وزیر را به حضور طلبید. مأمورین به منزلش رفتند. دیدند بر سجاده نشسته و مشغول عبادت است. دستور فوری شاه را به وی ابلاغ کردند، ولی او توجه و اعتنایی به آنها ننمود. مامورین بازگشتند و به سلطان گفتند: او مردی است مغرور و خودسر و مقام سلطنت را رعایت نمی‌کند و از فرمان سرباز می‌زند. با این سخنان، آتش غضب شاه را مشتعل ساختند و او را خشمگین نمودند.

آفتاب طلوع کرد. وزیر که از عبادت فارغ گردید، فورا سوار شد و به حضور آمد. سلطان با خشونت و تندی بر وی بانگ زد که چرا دیر آمدی؟ وزیر در پاسخ گفت: ای پادشاه! من بنده خدا هستم و چاکر سلطان طغرل. تا از وظیفه بندگی خداوند فراغت نیابم به چاکری تو نمی‌پردازم.

این سخن محکم و قاطع که از اعماق جان وزیر با ایمان سرچشمه گرفته بود، در دل شاه اثری بس عمیق گذارد، باطنش را طوفانی کرد و اشک چشمش را فرا گرفت و او را مورد تحسین و تمجید قرار داد و گفت: بندگی خدا را بر چاکری ما مقدم دار تا به برکت آن کارها منظم گردد و مملکت بهره‌مند شود.

📖 منبع: سخن و سخنوری، ص ۹۵ (با اندکی تصرف)

🆔 @almiqat