میقات‌القرآن
1.05K subscribers
5.97K photos
699 videos
394 files
1.07K links
کانال رسمی مؤسسه فرهنگی «میقات‌القرآن»

سایت:
almiqat.com

تلگرام:
t.me/almiqat

سروش:
sapp.ir/almiqat

ایتا:
eitaa.com/almiqat

ارتباط با ما:
@almiqat_admin

پخش زنده:
almiqat.com/live
Download Telegram
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

برای رسیدن به هر آرزو باید صبر و تحمل کرد

مرد قزوینی برای کوبیدن خال پیش دلاکی رفت. از او تقاضا کرد نقشی بر بازویش بکوبد. دلاک پرسید: نقش چه تصویری می‌خواهی؟ جوان گفت: تصویر شیر ژیان. مرد شروع کرد به سوزن زدن. چند سوزن که زد، درد بر جوان روی آورد. نتوانست تحمل نماید. پرسید: از چه جای شیر شروع کرده‌ای؟ دلاک گفت: از دمش. جوان گفت: اینجایش خیلی می‌سوزاند، ممکن نیست شیر دم نداشته باشد؟

شیر بی‌دم باش گو ای شیر ساز / که دلم سستی گرفت از زخم گاز

دلاک عضو دیگری را شروع نمود. دومرتبه سوزش جوان را فرا گرفت. پرسید: این بار از کجای شیر گرفته‌ای؟ پاسخ داد: از گوشش.

گفت تا گوشش نباشد ای همام / گوش را بگذار و کوته کن کلام

جانب دیگر را شروع کرد. این مرتبه جوان ناله‌ای نمود، گفت: از از چه جای شیر سوزن می‌زنی؟ جواب داد: از شکمش.

گفت گو اشکم نباشد شیر را / خود چه اشکم باید این ادبیر را (اشکم: شکم - ادبیر: بخت‌برگشته، بدبخت)

مرد دلاک این بار عصبانی شده از حیرت انگشت به دندان گرفت! گفت: عجب جوان کم‌صبر و بی‌طاقتی هستی! با این بی‌صبری تصویر شیر ژیان هم می‌خواهی بر بازویت نقش کنند؟!

بر زمین زد سوزن آن دم اوستاد / گفت در عالم کسی را این فتاد؟
شیر بی‌دم و سر و اشکم که دید؟ / اینچنین شیری خدا هم نافرید
چون نداری طاقت سوزن زدن / از چنین شیر ژیان پس دم مزن

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۱۶۷ (به نقل از مثنوی مولوی)

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

دروغ‌نویسی!

نقل می‌شود یکی از مشاهیر گذشته، کتابی در علم کیمیاگری نوشت و به پادشاه عصر خود به رسم هدیه تقدیم نمود. پادشاه از دیدن این کتاب شادمان شد و او را بسیار تمجید و تحسین نمود و هزار دینار زر به او بخشید. همچنین از او درخواست کرد آنچه در این کتاب نوشته‌ای به‌صورت عمل در بیاور تا این دانش و هنر به مرحله ثبوت برسد.

وی گفت این کار احتیاج به صدها هزار دینار و آلات و ادوات مخصوص دارد که تهیه همه اینها مشکل است. پادشاه گفت: هرچه لازم داشته باشی از وسایل و ادوات برایت تهیه می‌کنم تا آنچه در این کتاب نوشته‌ای آشکار کنی. وقتی تمام وسایل را تهیه نمود، او نتوانست کاری انجام دهد و از ساختن کیمیا عاجز گردید! پادشاه گفت هیچ خیال نمی‌کردم دانشمندی راضی به نوشتن کتابی دروغین شود که دیگران بعد از او بیایند و کذب او را پیروی کنند!

سپس گفت: پاداش تو را در تالیف این کتاب که همان هزار دینار بود دادیم. اینک برای دروغی که نوشته‌ای باید کیفر شوی. آنگاه دستور داد آنقدر کتاب را بر سرش زدند تا پاره شد. به همین جهت چشم او معیوب گردید و پیوسته آب از چشمش می‌آمد. پس از آن واقعه در اثر ادامه فعالیت‌های کیمیاگری و بخارات ناشی از مواد آن، چشمش به درد آمد. پیش طبیبی رفت تا معالجه کند.

طبیب گفت: تا ۵۰ دینار ندهی مداوا نمی‌کنم. وی به ناچار ۵۰ دینار را داد. طبیب گفت: کیمیا این است، نه آنچه تو در صدد تهیه‌اش هستی. از این سخن او به علم طب علاقه فراوانی پیدا کرد و مشغول آموختن آن گردید. تا جایی که کتاب‌هایی در این فن نوشت و از نامداران این رشته شد.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۱، ص۲۲۹ (با تصرف)

🆔 @almiqat
#پند_تاریخ

دعای فرشتگان را ترجیح می‌دهم

ابراهیم بن هاشم می‌گوید: عبدالله جندب را دیدم در موقع عرفات. حال هیچکس را بهتر از او ندیدم. پیوسته دست‌های خود را به سوی آسمان بلند کرده و آب دیده‌اش بر روی او جاری بود تا به زمین می‌رسید.

چون مردم فارغ شدند به او گفتم: در این پایگاه وقوف هیچکس را بهتر از تو ندیدم. گفت: به خدا قسم دعا نکردم مگر برای برادران مؤمن خود، زیرا که از امام موسی بن جعفر(ع) شنیدم «هر کس دعا کند برای برادران مومن خویش پشت سر آنها، از عرش ندا رسد که از برای تو صد هزار برابر باد». به خدا قسم دست بر ندارم از صد هزار برابر دعای فرشتگان که قطعاً مستجاب و مقبول است برای یک دعای خودم که معلوم نیست مستجاب شود یا نه.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۵۴ (به نقل از منتهی‌الآمال، ج۲، ص۱۶۴)

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

تجسم صفات نیک و بد

از خواجه نظام‌الملک نقل شده که گفت: شبی در خواب دیدم اشخاصی زشت‌رو و بدهیکل پیدا شدند و نزدیک من نشستند. چنان کریه و بدمنظر بودند که از بوی دهان‌ آنها نزدیک بود روح از بدنم خارج شود! هر کدام از دیگری زشت‌تر و بدبوتر!ا با اضطراب و وحشت زیاد از خواب بیدار شدم و خوابم را به کسی ابراز نکردم. شب دوم همان اشخاص ظاهر شدند. از دیدار آنها نزدیک بود قالب تهی کنم! شب سوم از ترس به خواب نرفتم اما بیداری به نهایت رسید و خواب بر من غلبه نمود.

مجدد همان اشخاص شب‌های گذشته را دیدم، ولی در آخر کار مشاهده نمودم عده‌ای آمدند زیباصورت و سیرت و خوش‌سخن. هر یک از آنها که وارد می‌شد، یکی از زشت‌رویان بیرون می‌رفت تا تمام آنها رفتند و اشخاص زیبا جایشان را گرفتند. من از مجالست و همنشینی آنها بسیار خرسند شدم. از یک نفرشان پرسیدم: شما کیستید؟ گفت: ما صفات نیک تو هستیم و آنها که رفتند صفات زشت تو بودند. اگر تو را تاب همنشینی با آنهاست، مجالستشان را اختیار کن، و الا اگر آنها را دوست نداری، ما را به دوستی برگزین. هر یک از ما و آنها مدت همنشینی‌مان با تو تا ابد خواهد بود.

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۲۰۸

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

فرماندارتان را می‌شناختید یا نمی‌شناختید؟!

منصور دوانیقی فرمانداری یکی از شهرهای غیرعربی را به مردی محول نمود به نام عمرو سلم قتیبه. او در دوران ماموریت خود ستم بسیار کرد و مردم از ظلم او به جان آمدند. ناچار یکی از افراد دانا و فهمیده خود را برگزیدند و از او خواستند به دربار خلیفه برود و از ستم عمرو شکایت کند.

او چون به دربار آمد، با ربیع، حاجب بزرگ برخورد نمود. گفت: من از فلان ناحیه آمده‌ام و مردم مرا فرستاده‌اند تا حال آنان را شرح دهم و بگویم از ستم فرماندار بر اهالی چه می‌گذرد، اما پیش از شرح حال سوالی دارم و آن اینکه آیا شما عمرو سلم قتیبه را شناخته بودید که او را به فرمانداری شهر ما برگزیدید یا آنکه نمی‌شناختید؟ پاسخ داد: می‌شناختیم.

فرستاده مردم بدون آنکه سخن دیگری بگوید بازگشت و رفت! ربیع تعجب کرد و دستور داد او را بازگرداندند. چون بیامد، ربیع پرسید: مقصودت از این سوال چه بود که بدان اکتفا کردی و حاجت دیگری نخواستی؟ نماینده مردم گفت: اگر شما او را نمی‌شناختید و از ستمکاری وی آگاه نمی‌‌بودید، من جریان کارهایش را می‌گفتم، ولی بعد از آنکه گفتید او را می‌شناختیم و آگاهانه برای فرمانداری ما فرستاده‌اید، جای سخن باقی نماند. ناچار باید به خدا بازگردیم و کفایت امر خود را از او بخواهیم.

ربیع به شدت تحت‌تاثیر قرار گرفت، فورا نزد منصور رفت و جریان را به اطلاع رساند و منصور دستور داد تا فرماندار را عزل نمایند.

📖 منبع: سخن و سخنوری، ص۹۲

🔹 توجه شود که انتخاب والیان، گاه به عهده حکام است و گاه به عهده مردم. در انتخاب خود، هشیار باشیم...

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

بندگی خدا را مقدم بدار

ابومنصور وزیر سلطان طغرل، مردی بود لایق و خداترس. او همه‌روزه بعد از ادای نماز صبح همچنان بر سجاده می‌نشست و تا دمیدن آفتاب دعا می‌خواند و به عبادت می‌پرداخت، سپس سوار می‌شد و به حضور سلطان طغرل می‌رسید.

یکی از روزها برای سلطان امر مهمی پیش آمد و قبل از آفتاب وزیر را به حضور طلبید. مأمورین به منزلش رفتند. دیدند بر سجاده نشسته و مشغول عبادت است. دستور فوری شاه را به وی ابلاغ کردند، ولی او توجه و اعتنایی به آنها ننمود. مامورین بازگشتند و به سلطان گفتند: او مردی است مغرور و خودسر و مقام سلطنت را رعایت نمی‌کند و از فرمان سرباز می‌زند. با این سخنان، آتش غضب شاه را مشتعل ساختند و او را خشمگین نمودند.

آفتاب طلوع کرد. وزیر که از عبادت فارغ گردید، فورا سوار شد و به حضور آمد. سلطان با خشونت و تندی بر وی بانگ زد که چرا دیر آمدی؟ وزیر در پاسخ گفت: ای پادشاه! من بنده خدا هستم و چاکر سلطان طغرل. تا از وظیفه بندگی خداوند فراغت نیابم به چاکری تو نمی‌پردازم.

این سخن محکم و قاطع که از اعماق جان وزیر با ایمان سرچشمه گرفته بود، در دل شاه اثری بس عمیق گذارد، باطنش را طوفانی کرد و اشک چشمش را فرا گرفت و او را مورد تحسین و تمجید قرار داد و گفت: بندگی خدا را بر چاکری ما مقدم دار تا به برکت آن کارها منظم گردد و مملکت بهره‌مند شود.

📖 منبع: سخن و سخنوری، ص ۹۵ (با اندکی تصرف)

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

حمام منجاب کجاست؟

مردی از فسّاق در حال احتضار بود، اما هرچه تلقین به گفتن شهادت «لا اله الا الله» می‌کردند، او در عوض این شعر را می‌خواند:

یا رب قائلة یوما و قد تعبت / این الطریق الی حمام منجاب (پروردگارا! روزی که خسته بود، گفت: راه حمام منجاب کجاست؟)

علت اینکه موفق به گفتن کلمه شهادت نمی‌شد، این بود که روزی زنی با وجاهت و پاکدامن برای رفتن به حمام از خانه خارج شد، ولی راه را گم کرد. مقدار زیادی راه پیمود تا خسته گردید و رسید بر در خانه همین مرد. پرسید: حمام منجاب کجاست؟ آن مرد گفت: همینجا حمام منجاب است. همین که زن داخل شد، مرد درب را بر روی او بست. زن فهمید که مرد حیله به کار برده و او را فریفته است. لذا از خود اظهار اشتیاق و تمایل فراوان نسبت به مرد نشان داد و چنان وانمود کرد که مایل به اوست. سپس گفت: خوب است مقداری غذا و عطر برای من تهیه کنی، چون گرسنه و کثیفم، فوری هم برگردی.

مرد به‌واسطه اطمینانی که از گفتار زن پیدا کرده بود و میل و علاقه‌ای که از خود نشان داده بود، توجهی به این نداشت که ممکن است در غیبت او این زن خارج شود. به همین جهت برای خرید به بازار رفت و به محض رفتن او، زن از در بیرون شد و خود را نجات داد.

شیخ بهایی می‌گوید: توجه کن چگونه این گناه بازداشت او را هنگام مرگ از اقرار به شهادت، با اینکه جز وارد کردن آن زن به خانه و خیال زنا کار دیگری نکرده بود و به مقصود هم نائل نشده بود!

📖 منبع: پند تاریخ، ج۲، ص۲۱۶

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

بیایید مشرک شویم!

مرحوم شیخ جعفر شوشتری(ره) ماه رمضان یک سال به تهران آمد و هر روز به دعوت مردم، در یکی از مساجد بزرگ به منبر می‌رفت. روزی در منبر گفت: مردم را خبر کنید فردا بیایند تا مطلب مهمی را بگویم. فردای آن روز جمعیتی بیش از روزهای قبل گرد آمد. او به منبر رفت و گفت: مطلب مهم این است که همه پیامبران الهی مردم را به توحید دعوت نمودند، اما من می‌خواهم آنان را به شرک دعوت کنم! فردا بیایید تا مطلب خود را شرح دهم.

این سخن موجب شگفتی همه گردید! به یکدیگر نگاه می‌کردند که شیخ فردا چه خواهد گفت؟ فردا جمعیت فوق‌العاده‌ای گرد آمد. شیخ منبر رفت و گفت: تمام فرستادگان خدا مردم را به توحید و اطاعت دعوت نمودند و گفتند در تمام اعمال و اقوال خود مطیع بی‌قید و شرط خدا باشید. بدبختانه ما امروز از مسیر حق منحرف شده‌ایم و اطاعت از هوای نفس را جایگزین اطاعت خدا نموده‌ایم! می‌خواهم بگویم بیایید از امروز مشرک شویم. یعنی همانطور که در مواقعی از دستورهای خدا تخلف می‌نماییم و از هوا اطاعت می‌کنیم، در مواقعی نیز از دستور هوا تخلف کنیم و خدا را اطاعت نماییم. شاید این شرک موجب نجات ما شود و قسمت اطاعت از خدا، اطاعت‌ها از هوا را جبران نماید. پروردگار بزرگ و مهربان ما را بیامرزد و مشمول عفو و اغماضمان قرار دهد.

سخن شیخ که با زاویه انحرافی شرک مطرح شده بود، در مردم اثر عمیقی گذارد. با چشم‌های اشک‌آلود به هم می‌نگریستند و با احساس شرمساری در پیشگاه الهی گفته‌های خطیب را استماع می‌نمودند. مجلس پایان پذیرفت، اما تا مدتی بعضی از شنوندگان وقتی با یکدیگر مواجه می‌شدند، جمله شیخ را تکرار می‌کردند و می‌گفتند: «بیایید از امروز مشرک شویم...»

📖 منبع: سخن و سخنوری، ص۹۱

🆔 @almiqat
#پند_تاریخ

ناسنجیده سخن گفتن

عبیدة بن زبیر برادر عبدالله بن زبیر از طرف او فرماندار مدینه بود. روزی ضمن یکی از خطبه‌های خویش به مردم گفت: «دیدید و شنیدید که خداوند برای شتری که قیمت آن پنج درهم بود، با قوم صالح چه کرد و چگونه آنان را معذب ساخت؟» مقصودش از شتر، ناقه حضرت صالح(ع) بود که آیت بزرگ پروردگار و معجزه حضرت صالح(ع) بوده و خداوند آن را در قرآن شریف «ناقة‌الله» خوانده است!

عبیدة بن زبیر این اثر مقدس الهی را در منبر به پنج درهم قیمت‌گذاری کرد و آن ناقه را ناچیز تلقی نمود و همین امر موجب انکار شنوندگان گردید و لب به اعتراض گشودند و به او لقب «شتر قیمت‌کن» (مقوم‌الناقة) دادند. این لقب زبانزد عموم مردم شد و آنقدر در مجالس تکرار کردند که به صورت تمسخر فرماندار درآمد. تا جایی که عبدالله بن زبیر ناچار شد او را از فرمانداری عزل کند و برادر دیگر خود مصعب را فرماندار نماید و این رویداد نتیجه گفتن یک جمله ناسنجیده بود!

📖 منبع: سخن و سخنوری، ص۱۲۴ (با اندکی تصورف)

🆔 @almiqat
میقات‌القرآن
🆔 @almiqat 👇
#پند_تاریخ

کلام نافذ جوان ۱۶ ساله

در ایام خلافت هشام بن عبدالملک جمعی از بادیه‌نشینان گرفتار قحطی شدند. عده‌ای از آنان به دربار روی آوردند تا از کمک خلیفه برخوردار گردند. ابهت و عظمت تشکیلات، آنان را مرعوب نمود و جرات نکردند سخن بگویند.

بین جمعیت جوان ۱۶ ساله‌ای بود. چشم هشام به او افتاد. به نگهبان گفت: هرکه خواسته به مجلس ما آمده! حتی اطفال! همان موقع جوان به پا خاست و در مقابل خلیفه لب به سخن گشود و گفت: ای امیر! کلام گاهی باز و روشن است و گاهی پیچیده و مبهم. مقصود گوینده در پیچیدگی کلام واضح نیست، مگر آنکه سخن باز شود و گوینده بی‌پرده و آشکار بگوید. اگر خلیفه مسلمین اجازه می‌دهد آن را روشن بیان نمایم.

هشام از گفته جوان به شگفت آمد و گفت: سخن را باز کن و بی‌‌پرده بگو. جوان گفت: ای خلیفه مسلمین! سه سال گرفتار قحطی شده‌ایم. سال اول پیه‌ها را آب کرد. سال دوم گوشت‌ها را خورد. سال سوم استخوان‌ها را لاغر نمود. در دست شما اموال زاید بسیار است. اگر مال خداوند است، بین بندگانش تقسیم کنید. اگر مال مردم است چرا نگه داشته‌اید و به آنان نمی‌دهید؟ و اگر مال خود شماست، صدقه دهید که خداوند به صدقه‌دهندگان پاداش نیکو می‌دهد.

هشام گفت: این جوان در هیچیک از این سه صورت برای ما جای عذری باقی نگذارد. دستور داد به بادیه‌نشینان صد هزار دینار و به آن جوان صد هزار درهم دادند. سپس به جوان گفت آیا حاجتی داری؟ جواب داد: من برای خود حاجت خاصی ندارم و حاجت من چیزی جز حاجت عموم مسلمانان نیست و از مجلس خارج شد.

📖 منبع: سخن و سخنوری، ص۱۳۸

🆔 @almiqat