#️⃣ #ravi_shohrehahadiat
🕐 1399/01/26 - 17:10:49
📜 :
Into the forest نام فیلم
Patricia Rozema کارگردان
Ellen Page بازیگران
Evan Rachel Wood
Max minghella در دل جنگل فیلم عجیب ،زیبا و وحشتناکی است.انقدر زیبا که تا ۲ صبح میخکوبت کند.تمام که شد از گشنگی دلت ضعف برود ولی از ترس نتوانی بروی تا آشپزخانه.گشنگی که رسید به دل ضعفه بدوی تا آشپزخانه و با تکه ای نان سوخاری خودت را گول بزنی.
در دل جنگل داستان دو خواهر است که در دل جنگل زندگی می کنند در خانه ای زیبا و مدرن تا اینکه ناگهان برق قطع شود و...
پ.ن. این فیلم را برنامه کلاس آن لاین تحلیل فیلم@shiva_moghanloo
بود که کلاس فوق العاده ای است.
پ.ن. اصلا هم ترسو نیستم .خیلی هم شجاعم.شب ها فیلم آخرالزمانی می بینم که روحم شاد بشه.
پ.ن. فیلم برای کودکان مناسب نیست.خودتان ببینید،بترسید و لذت ببرید.
@aliziyaoriginallll
🕐 1399/01/26 - 17:10:49
📜 :
Into the forest نام فیلم
Patricia Rozema کارگردان
Ellen Page بازیگران
Evan Rachel Wood
Max minghella در دل جنگل فیلم عجیب ،زیبا و وحشتناکی است.انقدر زیبا که تا ۲ صبح میخکوبت کند.تمام که شد از گشنگی دلت ضعف برود ولی از ترس نتوانی بروی تا آشپزخانه.گشنگی که رسید به دل ضعفه بدوی تا آشپزخانه و با تکه ای نان سوخاری خودت را گول بزنی.
در دل جنگل داستان دو خواهر است که در دل جنگل زندگی می کنند در خانه ای زیبا و مدرن تا اینکه ناگهان برق قطع شود و...
پ.ن. این فیلم را برنامه کلاس آن لاین تحلیل فیلم@shiva_moghanloo
بود که کلاس فوق العاده ای است.
پ.ن. اصلا هم ترسو نیستم .خیلی هم شجاعم.شب ها فیلم آخرالزمانی می بینم که روحم شاد بشه.
پ.ن. فیلم برای کودکان مناسب نیست.خودتان ببینید،بترسید و لذت ببرید.
@aliziyaoriginallll
#️⃣ #ravi_shohrehahadiat
🕐 1399/01/29 - 12:00:50
📜 :
آرتا این کتاب را خیلی دوست دارد.کتاب به زبان انگلیسی است ترجمه داستان های کوتاه شیوا مقانلو نمی دانم این کتاب ،این داستان ها چه حسی را به او منتقل می کند که دوست دارد گاهی بردارد و ورقی بزند و چنان خیره شود به کلمات که گویی می خواند.
کتاب را نشر شمع و مه چاپ کرده با طرح جلدی زیبا و کم نظیر و چاپی فوق العاده.
پ.ن. قلم تان پر داستان خانم مقانلو
@shiva_moghanloo
╔═══════◎🦋◎══════╗
@aliziyaoriginallll
╚═══════◎🦋◎══════╝
🕐 1399/01/29 - 12:00:50
📜 :
آرتا این کتاب را خیلی دوست دارد.کتاب به زبان انگلیسی است ترجمه داستان های کوتاه شیوا مقانلو نمی دانم این کتاب ،این داستان ها چه حسی را به او منتقل می کند که دوست دارد گاهی بردارد و ورقی بزند و چنان خیره شود به کلمات که گویی می خواند.
کتاب را نشر شمع و مه چاپ کرده با طرح جلدی زیبا و کم نظیر و چاپی فوق العاده.
پ.ن. قلم تان پر داستان خانم مقانلو
@shiva_moghanloo
╔═══════◎🦋◎══════╗
@aliziyaoriginallll
╚═══════◎🦋◎══════╝
#️⃣ #ravi_shohrehahadiat
🕐 1399/02/05 - 22:07:39
📜 :
امروز بعد از دوماه و نیم از خانه رفتم بیرون.
چند روزی است دل درد امانم را بریده.می دانم چیز مهمی نیست دردی قدیمی که با فشار عصبی گرفتارم می کند.به هر حال امروز شیما مجبورم کرد بروم بیمارستان تا دکتر معاینه کند.
اول نمی دانستم چطور از خانه بیرون بروم.بعد گیج بودم و بعد از آن دلم می خواست همه چشم شوم و گم شوم در سبزی درخت ها و سرخی گل ها و سپیدی ابرها...دیگر نه به درد فکر می کردم نه به درمان فقط می خواستم راه بیفتم وسط چمن ها و تا اخر دنیا بروم.
پ.ن.عکس را جلو بیمارستان گرفتم.
پ.ن. داشتن فرزندان مهربان بزرگترین موهبت الهی است.
پ.ن.آرتا امروز به من گفت بیا چشم ها مون رو ببندیم و تو رویا زندگی کنیم .با چشم باز به رویای زندگی بدون کرونا می اندیشم .
╔═══════◎🦋◎══════╗
@aliziyaoriginallll
╚═══════◎🦋◎══════╝
🕐 1399/02/05 - 22:07:39
📜 :
امروز بعد از دوماه و نیم از خانه رفتم بیرون.
چند روزی است دل درد امانم را بریده.می دانم چیز مهمی نیست دردی قدیمی که با فشار عصبی گرفتارم می کند.به هر حال امروز شیما مجبورم کرد بروم بیمارستان تا دکتر معاینه کند.
اول نمی دانستم چطور از خانه بیرون بروم.بعد گیج بودم و بعد از آن دلم می خواست همه چشم شوم و گم شوم در سبزی درخت ها و سرخی گل ها و سپیدی ابرها...دیگر نه به درد فکر می کردم نه به درمان فقط می خواستم راه بیفتم وسط چمن ها و تا اخر دنیا بروم.
پ.ن.عکس را جلو بیمارستان گرفتم.
پ.ن. داشتن فرزندان مهربان بزرگترین موهبت الهی است.
پ.ن.آرتا امروز به من گفت بیا چشم ها مون رو ببندیم و تو رویا زندگی کنیم .با چشم باز به رویای زندگی بدون کرونا می اندیشم .
╔═══════◎🦋◎══════╗
@aliziyaoriginallll
╚═══════◎🦋◎══════╝
#️⃣ #ravi_shohrehahadiat
🕐 1399/02/20 - 21:53:24
📜 :
ما دهه چهلی ها روزهای غریبی را گذرانده ایم.سال های نوجوانی در تب و تاب انقلاب،تحصیل همراه با انقلاب فرهنگی و جنگ، بچه داری زیر موشک باران و نبود شیر خشک و پوشک و...
من نمی دانم چطور توانستیم در لا به لای همه بلایای طبیعی و انسانی گاهی زندگی را بدزدیم و دلمان را خوش کنیم که ما هم داریم زندگی می کنیم.
حالا هم که ....هیچ.
مااز خدا یک زندگی پر شر و شورو شاد با رقص و موسیقی و بدون عزاداری طلب داریم.
پ.ن. عکس مال روزی است که بعد از دو ماه و نیم برای دکتر رفتن از خانه بیرون رفتم.
پ.ن. من از ادم هایی که تا گلایه ای می کنی می گویند خدا را شکر کن ،بیزارم.شاکر بودن و گلایه کردن دو مقوله جدا از همند.
پ.ن. من ان روزها دلم می خواهد با خانواده و دوستانم زیر درختان باران خورده راه برم .بعد بنشینم تو کافی شاپی و بلند بلند بخندم، توقع زیادی است؟
@aliziyaoriginallll
#پستجدیدبانواحدیت
🕐 1399/02/20 - 21:53:24
📜 :
ما دهه چهلی ها روزهای غریبی را گذرانده ایم.سال های نوجوانی در تب و تاب انقلاب،تحصیل همراه با انقلاب فرهنگی و جنگ، بچه داری زیر موشک باران و نبود شیر خشک و پوشک و...
من نمی دانم چطور توانستیم در لا به لای همه بلایای طبیعی و انسانی گاهی زندگی را بدزدیم و دلمان را خوش کنیم که ما هم داریم زندگی می کنیم.
حالا هم که ....هیچ.
مااز خدا یک زندگی پر شر و شورو شاد با رقص و موسیقی و بدون عزاداری طلب داریم.
پ.ن. عکس مال روزی است که بعد از دو ماه و نیم برای دکتر رفتن از خانه بیرون رفتم.
پ.ن. من از ادم هایی که تا گلایه ای می کنی می گویند خدا را شکر کن ،بیزارم.شاکر بودن و گلایه کردن دو مقوله جدا از همند.
پ.ن. من ان روزها دلم می خواهد با خانواده و دوستانم زیر درختان باران خورده راه برم .بعد بنشینم تو کافی شاپی و بلند بلند بخندم، توقع زیادی است؟
@aliziyaoriginallll
#پستجدیدبانواحدیت
#️⃣ #ravi_shohrehahadiat
🕐 1399/02/23 - 13:34:32
📜 :
این شاخه گیاه را فرزانه گذاشته توی این شیشه،دستبند حتما مال یکی از بچه های کارگاه ترجمه است.
شیوا حوصله و وقت شاخه بریدن و قلمه زدن ندارد.او وقف نوشتن و نوشتن است.اصلا خودش را فروخته به ادبیات و سینما.همین است که می شود مدام ازش چیزهای تازه شنید و یاد گرفت. آن آقا و خانمی هم که توی اتاق کار می کردند اهل این کارها نیستند.عمو امید هم که نمی تواند از قهوه خانه بیاید بالا و شاخه قلمه بزند.همه گلدان ها و قلمه ها کار فرزانه است. برای همین پاگرد بهشت است.
من و مرجان و شیوا و سمر ،می نشستیم دور این میز.شیوا از کارگردان فیلم شروع می کرد و می رفت تا ته داستان. استادمان است دیگر. مرجان زنی به تمام معناست.شیک پوش،خوش تیپ، کدبانو و البته هنرمند.خانم کلاس است.من و سمر اما ، می توانیم،می توانستیم به جرز دیوار بخندیم،شلوغ کنیم ،به گیاه توی شیشه میز گیر بدهیم.با برگ خشک درخت خرمالو بازی کنیم.صدای خنده مان پر شود توی هال پاگرد،قمری ها از ایوان فرار کنند و ما یادمان بیفتد که قصه ای داریم که هنوز تعریف نکرده ایم.
من شاید هم سن مادر سمر باشم هیچوقت نپرسی...
@aliziyaoriginalll
🕐 1399/02/23 - 13:34:32
📜 :
این شاخه گیاه را فرزانه گذاشته توی این شیشه،دستبند حتما مال یکی از بچه های کارگاه ترجمه است.
شیوا حوصله و وقت شاخه بریدن و قلمه زدن ندارد.او وقف نوشتن و نوشتن است.اصلا خودش را فروخته به ادبیات و سینما.همین است که می شود مدام ازش چیزهای تازه شنید و یاد گرفت. آن آقا و خانمی هم که توی اتاق کار می کردند اهل این کارها نیستند.عمو امید هم که نمی تواند از قهوه خانه بیاید بالا و شاخه قلمه بزند.همه گلدان ها و قلمه ها کار فرزانه است. برای همین پاگرد بهشت است.
من و مرجان و شیوا و سمر ،می نشستیم دور این میز.شیوا از کارگردان فیلم شروع می کرد و می رفت تا ته داستان. استادمان است دیگر. مرجان زنی به تمام معناست.شیک پوش،خوش تیپ، کدبانو و البته هنرمند.خانم کلاس است.من و سمر اما ، می توانیم،می توانستیم به جرز دیوار بخندیم،شلوغ کنیم ،به گیاه توی شیشه میز گیر بدهیم.با برگ خشک درخت خرمالو بازی کنیم.صدای خنده مان پر شود توی هال پاگرد،قمری ها از ایوان فرار کنند و ما یادمان بیفتد که قصه ای داریم که هنوز تعریف نکرده ایم.
من شاید هم سن مادر سمر باشم هیچوقت نپرسی...
@aliziyaoriginalll
#ravi_shohrehahadiat
1399/02/26
📜 :
روزی که خانم مقانلو به من گفت باید کاری بکنیم برای این اوضاعی که با کرونا پیش آمده، به او گفتم ،من همه جوره هستم،یاعلی.
اما این من نبودم، شما بودید که با ما همراه شدید. با من و شیوا مقانلو حسین لعل بذری عزیز .
امروز می خواهم برایتان بگویم کمک های شما تا کجا که نرفت. آمل و رشت و خطه شمال را که می دانید. مشهد را چطور؟بچه های معلولی که نیاز به مواد شوینده و ضدعفونی کننده داشتند.راستی کمک هایتان به سالمندان کهریزک هم رسید.بعد رفتید سراغ تهیه مواد ضدعفونی برای کاشان و کمک به خرید تجهیزات بیمارستانی ،رفتید تا دور و بر کرمان و رسیدید به جنوب.
وقتی خانم مقانلو با بغض گفت کپرهای بچه های روستایی که برایشان کتاب می بردم در آتش سوزی از بین رفته،چیزی میان خرمن آتش دلم جوانه زد .گفتم شیوا هنوز ته حسابمان چیزکی هست برای این بچه ها.و شیوا با دوستانش در چابهار هماهنگ شد.
برکت کار خیر همه شما تمام ایران را چرخید و بی تردید هر جایی هر کدامتان را دید جرقه ای، جوانه ای در دلتان کاشته که روزی ثمره اش را خواهید دید.
دست همه تان را می بوسم.مثل همیشه برا...
#پست_جدید
@aliziyaoriginallll
1399/02/26
📜 :
روزی که خانم مقانلو به من گفت باید کاری بکنیم برای این اوضاعی که با کرونا پیش آمده، به او گفتم ،من همه جوره هستم،یاعلی.
اما این من نبودم، شما بودید که با ما همراه شدید. با من و شیوا مقانلو حسین لعل بذری عزیز .
امروز می خواهم برایتان بگویم کمک های شما تا کجا که نرفت. آمل و رشت و خطه شمال را که می دانید. مشهد را چطور؟بچه های معلولی که نیاز به مواد شوینده و ضدعفونی کننده داشتند.راستی کمک هایتان به سالمندان کهریزک هم رسید.بعد رفتید سراغ تهیه مواد ضدعفونی برای کاشان و کمک به خرید تجهیزات بیمارستانی ،رفتید تا دور و بر کرمان و رسیدید به جنوب.
وقتی خانم مقانلو با بغض گفت کپرهای بچه های روستایی که برایشان کتاب می بردم در آتش سوزی از بین رفته،چیزی میان خرمن آتش دلم جوانه زد .گفتم شیوا هنوز ته حسابمان چیزکی هست برای این بچه ها.و شیوا با دوستانش در چابهار هماهنگ شد.
برکت کار خیر همه شما تمام ایران را چرخید و بی تردید هر جایی هر کدامتان را دید جرقه ای، جوانه ای در دلتان کاشته که روزی ثمره اش را خواهید دید.
دست همه تان را می بوسم.مثل همیشه برا...
#پست_جدید
@aliziyaoriginallll
Forwarded from Regrambot ™
#️⃣ #ravi_shohrehahadiat
📆 1399/06/26 00:44:41
📃 :
۲۴ ساله بودم.تازه یاد گرفته بودی نشستن را. روی زمین خودت را جلو کشیدی،خودم را به سمتت کشیدم، مبادا...مبادا.. زمین بخوری... دستت را گرفتم؛
همان روز ، همان جا باور کردم،بند دلم دیگر در دست خودم نیست. زیبایی بهار و سرسبزی تابستانم تویی.همان جا فهمیدم چهار فصل زندگیم بند سیل سیال نگاه سبز تو و خواهرت است.همان جا تو شدی گرمای لذت بخش افتاب ظهر پاییزم و تلالو نور در سفیدی گیسوان میانسالیام.
اما دنیا انگونه پیش نرفت که قرار بود.قرارمان نبود ادم ها از هم دور شوند و در غارها با اهن و سنگ برای شانه هم دشنه بسازند ،قرارمان نبود یک ویروس لعنتی بیاید و همه شادی های ما را در هم بپیچد.قرار نبود شهریور شود و حسرت بغل کردن تو جانم را بخراشد. قرار نبود بوسیدن تو و ارتا و شیما بشود همه ارزوهایم..
اما ما ادمهای قرارهای بیقراریم .زن و مرد روزهایی که روزگار دندان نشان مان میدهد
همین روزها کامواهایی تازه خواهم خرید باید
بلوزی به رنگ آسمان برایت ببافم. باید تو معصومیت نگاهت را به ادم ها هدیه کنی.ما کنار هم خواهیم نشست و تا چای به لیمو و دارچین دم بکشد...
@aliziyaoriginalll
📆 1399/06/26 00:44:41
📃 :
۲۴ ساله بودم.تازه یاد گرفته بودی نشستن را. روی زمین خودت را جلو کشیدی،خودم را به سمتت کشیدم، مبادا...مبادا.. زمین بخوری... دستت را گرفتم؛
همان روز ، همان جا باور کردم،بند دلم دیگر در دست خودم نیست. زیبایی بهار و سرسبزی تابستانم تویی.همان جا فهمیدم چهار فصل زندگیم بند سیل سیال نگاه سبز تو و خواهرت است.همان جا تو شدی گرمای لذت بخش افتاب ظهر پاییزم و تلالو نور در سفیدی گیسوان میانسالیام.
اما دنیا انگونه پیش نرفت که قرار بود.قرارمان نبود ادم ها از هم دور شوند و در غارها با اهن و سنگ برای شانه هم دشنه بسازند ،قرارمان نبود یک ویروس لعنتی بیاید و همه شادی های ما را در هم بپیچد.قرار نبود شهریور شود و حسرت بغل کردن تو جانم را بخراشد. قرار نبود بوسیدن تو و ارتا و شیما بشود همه ارزوهایم..
اما ما ادمهای قرارهای بیقراریم .زن و مرد روزهایی که روزگار دندان نشان مان میدهد
همین روزها کامواهایی تازه خواهم خرید باید
بلوزی به رنگ آسمان برایت ببافم. باید تو معصومیت نگاهت را به ادم ها هدیه کنی.ما کنار هم خواهیم نشست و تا چای به لیمو و دارچین دم بکشد...
@aliziyaoriginalll