💠 اخلاق الهی 💠
10.5K subscribers
6.49K photos
3.61K videos
116 files
5.62K links
💎در این دنیایی که دارند از همه طرف ما را از خدا دور میکنند بیاییم خودمونا بندازیم تو دامن خدا.

سعی میکنیم تو این هیاهو دلهامونا خدایی و اخلاق مونا الهی کنیم.

💟 اخلاق الهی در ایتا:

https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294

ادمین @sadegh1771
Download Telegram
#داستانڪ
🌺 سیره امام خمینی (ره)

روزی من در نوفل لوشاتو به علت ارزانی دو کیلو پرتقال خریدم و چون هوا خنک بود فکر کردم تا سه چهار روز پرتقال خواهیم داشت.
امام با دیدن پرتقال ها فرمودند: این همه پرتقال برای چیست؟ من برای این که کار خودم را توجیه کنم عرض کردم: پرتقال ارزان بود برای چند روز این قدر خریدم. ایشان فرمودند: شما مرتکب دو گناه شدید.
یک گناه برای این که ما نیاز به این همه پرتقال نداشتیم و دیگر اینکه شاید امروز در نوفل لوشاتو کسانی باشند که تا به حال به علت گران بودن پرتقال نتوانسته اند آن را تهیه کنند و شاید با ارزان شدن آن می توانستند تهیه کنند در حالی که شما این مقدار پرتقال را برای سه چهار روز خریده اید ببرید مقداری از آن را پس بدهید گفتم: پس دادن آنها ممکن نیست.
فرمودند: باید راهی پیدا کرد. عرض کردم: چه کاری می توانم بکنم. فرمودند: پرتقال ها را پوست بکنید و به افرادی بدهید که تا حالا پرتقال نخورده اند شاید از این طریق خداوند از سر گناه شما بگذرد.

منبع: سرکار خانم دباغ، شاهد بانوان، ش۱۴۹، کیهان، ش۱۶۶۴۲

کانال اخلاق الهی

💟 @akhlagh_elahi
📚 #داستانڪ
👈 ضمانت بهشت


ابوبصیر می گوید: من همسایه ای داشتم که پیرو سلطان بود و از راه رشوه و غصب و حرام، ثروت اندوخته بود. او مجلسی برای زنان آوازه خوان آماده می ساخت و همگی نزدش جمع می شوند و خودش نیز شراب می نوشید. من بارها به خودش شکایت بردم و گله کردم؛ ولی او دست برنداشت. چون زیاد پا فشاری کردم. به من گفت: من مردی گرفتارم و تو مردی بر کنار و با عافیت، اگر حال مرا به صاحبت (امام صادق علیه السلام) عرضه کنی، امیدوارم خدا، مرا هم به وسیله تو نجات بخشد.

گفتار او در دلم تاثیر کرد و چون خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم، حال او را بیان کردم. حضرت به من فرمود: چون به کوفه باز گردی، او نزد تو می آید، به او بگو: جعفر بن محمد گفت: تو آن چه را بر سرش هستی، واگذار، من نیز بهشت را از خداوند برای تو ضمانت می کنم.

من چون به کوفه باز گشتم، او و دیگران نزد من آمدند. من او را نزد خود نگاهداشتم، تا منزل خلوت شد، آن گاه به او گفتم: ای مرد! من حال تو را به امام صادق علیه السلام گزارش کردم، او گریست و گفت: تو را به خدا! امام صادق علیه السلام به تو چنین گفت. من سوگند یاد کردم که او به من چنین گفت. آن مرد گفت: مرا بس است و سپس رفت.

او پس از چند روز، پیغام فرستاد و مرا خواست. وقتی به دیدارش رفتم، دیدم، پشت در خانه اش برهنه نشسته! به من گفت: ابا بصیر! هر چه در منزل داشتم، به صاحبانش رساندم و در راه خدا دادم؛ حتی لباس هایم را و اکنون آنم که می بینی!

ابو بصیر گفت: من نزد دوستانم رفتم و برایش لباس تهیه کردم. چند روز دیگر گذشت و او دنبالم فرستاد که من بیمارم، نزد من بیا! من نزدش رفتم و برای معالجه او در تلاش بودم، تا این که زمان مرگش فرا رسید. نزدش نشسته بودم که جان می داد. در این میان، لحظه ای بیهوش شد و سپس به هوش آمد و گفت: ابو بصیر! صاحبت به قولش وفا کرد و سپس در گذشت.

من چون حجم به پایان رسید، نزد امام صادق علیه السلام رسیدم و اجازه خواستم. چون خدمتش رفتم، هنوز یک پایم در صحن خانه و یک پایم در راهرو بود که حضرت از داخل اتاق، بی آن که چیزی بگویم، فرمود: ای ابو بصیر! ما به رفیقت وفا کردیم.

📗 منتهی‌ الامال، ج ۲، ص۲۴۷
حاج شیخ عباس قمى

کانال اخلاق الهی

💟 @akhlagh_elahi
#داستانڪ

✳️ پیشگویی ولادت امام رضا(ع) توسط ائمه(ع)

تولد امام رضا علیه‌السلام را برخی از معصومان پيش از وی، پيش‌گويی كرده و به آن بشارت داده بودند. از امام صادق علیه‌السلام در اين باره احاديث چندی وارد شده‌است. از جمله عبدالله بن فضل هاشمی روايت كرد:

مردی از اهالی طوس در محضر امام جعفر صادق علیه‌السلام نشسته بود و آن حضرت به وی فرمود: «به زودی از صلب فرزندم موسی، مردی به دنيا می‌آيد كه مورد خوشنودی خداوند سبحان در آسمان و خرسندی بندگانش در زمين خواهد بود. در سرزمين شما از روی ستم و دشمنی مسموم و كشته می‌گردد و در همان‌جا غريبانه به خاك سپرده می‌شود.»

«آگاه باش! هر كسی وی را در غربتش زيارت كند و بداند كه او امام و پيشوای شيعيان پس از پدرش بوده و از جانب خداوند متعال مفترض‌الطاعه می‌باشد، همانند كسی‌است كه رسول خدا صلی الله علیه و آله را زيارت كرده باشد.»



📚 منبع
اثبات الهداه، شیخ حرعاملی، ج ۳، ص ۲۳۳


کانال اخلاق الهی

💟 https://t.me/akhlagh_elahi

💟 اخلاق الهی در ایتا:

https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294
#داستانڪ

مادر حضرت رضا(ع) و دوران بارداری

هشام بن احمد که در سلک خواص حضرت کاظم علیه‌السلام بوده است می‌گوید: یک روز امام هفتم فرمود: «هیچ می‌دانی که شخصی از تجّار مغرب “اروپا” آمده است؛ خوب است به دیدن او برویم.»
با وی سوار شدیم و نزد تاجر مغربی رسیدیم. او کنیزانی برای فروش آورده بود.
گفتیم هر چه کنیز همراه آورده‌ای به ما نشان بده. او هفت کنیز نشان داد، حضرت موسی کاظم(ع) هیچ کدام را قبول نفرمود.

تاجر مغربی گفت: جز یک کنیز بیمار باقی نمانده است.
حضرت فرمود: «او را بیاور.»
تاجر امتناع داشت.
امام علیه‌السلام در روز بعد به من فرمود: «تو نزد تاجر برو و هر طور شده آن کنیز را خریداری کن.»

بار دیگر نزد تاجر رفتم و به همان مبلغی که پیشنهاد داد خریداری کردم.
صاحب کنیز گفت: آن مردی که دیروز همراه تو بود کیست؟
گفتم: مردی است از بنی هاشم.
پرسید: از فرزندان کیست؟

جواب دادم: «از فرزندان فاطمه علیهاالسلام.»
آن تاجر گفت: چون این کنیز را خریدم مردی از اهل کتاب (اسقف یا پاپ اعظم) به من گفت: این کنیز را برای که خریده‌ای؟
گفتم: برای خودم.
گفت: این طور نیست او نصیب بهترین شخصیتی از اهل شرق خواهد شد و از او مرد بزرگی که در شرق و غرب عالم نظیر ندارد، به وجود خواهد آمد.

این خبر را به امام هفتم گزارش دادم. نام این کنیز، نجمه و کنیزکِ حمیده بوده و حمیده شبی پیغمبر را در خواب دید.
پیامبر(ص) در خواب به حمیده فرمود: «نجمه را به پسر خود، موسی ببخش که به زودی از او فرزندی متولد خواهد شد که بهترین اهل زمین است.»

به فاصله کوتاهی نجمه، علی بن موسی الرضا(ع) را حامله شد. او می‌گوید: «در اوقات حمل، موقع خواب از درون شکم خود آواز تسبیح، تهلیل، تقدیس و تحمید می‌شنیدم و هول و هیبت بر من مستولی می‌شد و چون بیدار می‌شدم هیچ صدایی به گوشم نمی‌رسید و چون رضا علیه‌السلام متولد شد، دیدم دست‌ها را بر زمین نهاد و سر به جانب آسمان برداشت و لب‌های او می‌جنبید چنان که چیزی می‌گوید و مناجات می‌کند.

📚 غیاث‌الدین خواندمیر، حبیب السیر، ج ۱، ص ۳۰۱

کانال اخلاق الهی

💟 https://t.me/akhlagh_elahi

💟 اخلاق الهی در ایتا:

https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294
#داستانڪ

❇️ روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)آمدند در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه داشتند.

پس راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود ) و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسی است؟"

پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند ، پس
راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است
راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است.
راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟ ابو بکر گفت "نه هرگز"

پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست.

ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟
راهب پاسخ داد من بهمراه جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سوال بپرسیم ، پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات مارا پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم.

ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس ، راهب گفت باید ب من امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی ، پس سوالاتت را بپرس.

راهب سه سوالش را مطرح کرد:

1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟
چه چیزاست که از آن خدا نیست؟

2)ما هو شئ لیس عندالله؟
چه چیزاست که در نزد خدا نیست؟

3)ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟
آن چیست که خدا آن را نمیداند؟

پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس بدنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد ، و جمعیت گفتند چه سوالیست که میپرسی؟خدا همه چیز دارد و همه چیز را میداند.

راهب نا امید گشته قصد بازگشت به روم کرد ، ابوبکر گفت : ای دشمن خدا اگر عهد بر امان دادنت نبسته بودم زمین را به خونت رنگین می کردم .

سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود بسرعت خود را به امام علی (ع)رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند.
پس امام علی ع بهمراه پسرانش امام حسن (ع )و امام حسین (ع )میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند.

ابوبکر خطاب به راهب گفت ، آنکه در جست و جویش هستی آمد ، پس هر سوالی داری از علی (ع) بپرس!

راهب رو به امام علی (ع) کرده و پرسیدنامت چیست؟
امام علی (ع) فرمودند: نامم نزد یهودیان "الیا" نزد مسیحیان "ایلیا" نزد پدرم "علی" و نزد مادرم "حیدر" است.
پس راهب گفت ، نسبتت با نبی (ص) چیست؟

امام (ع )فرمودند: او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم.

پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی.

پس به سوالاتم پاسخ بده
و دوباره سوالاتش را مطرح کرد.

امام علی (ع) پاسخ دادند:
.
فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا
فلیس من الله ظلم لأحد
و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک

🔹آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است.

🔹آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است

🔹و آنچه خدا نمیداند ، شریک و همتا برای خود است

پس راهب با شنیدن این پاسخها ، امام علی را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت:

"أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة"

✳️به درستی که نامت درتورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری، سپس تمام هدایا را به امام علی (ع) تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را بین مسلمین قسمت کرد.

⬅️ پیامبر(ص)فرمود:هرکس فضائل امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (ع)را نشردهد، مادامیکه از آن نوشته اثری باقیست ملائکة الله برای او استغفار می‌کنند.

فقط حیدر امیرالمومنین است

📗 الإحتجاج مرحوم طبرسی، ج۱، ص۲۰۵

کانال اخلاق الهی

💟 @akhlagh_elahi

💟 اخلاق الهی در ایتا:

https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294
#داستانڪ

🌹‍ ‍ شهید رسولی 🌹

تابستان ۷۵ بود. به واحد تفحص غرب کشور منتقل شدیم. مسئول این گروه بسیجی کم سن و سال اما بسیار پردل و جرأتی بود از اهالی کرج. او را برادر رسولی صدا می زدند. مهمترین شاخصه او صلابت و شهامت در کار بود. به طوری که بسیاری از فرماندهان عالی رتبه نظامی مطيع دستورات او بودند. پس از ساعتها جستجو در منطقه سومار شهیدی پیدا شد. اما تلاش ما برای یافتن پلاک او نتیجه نداد. برادر رسولی پیکر شهید را در کفن سفید پیچید و بی مقدمه گفت: حاجی دو بیت شعر بگو!
من هم یک بیت شعر در همانجا سرودم. رسولی شعر را بر روی کفن شهید نوشت. پیکر شهید به مقر ایلام منتقل شد. برادر رسولی هم برای سرکشی و پیگیری کار راهی مهران شد.
در آن ایام، سخت ترین خبر بود. اینکه برادر رسولی در منطقه مهران و در حال جستجوی شهدا به روی مین رفته! حالا گلزار شهدای ملارد کرج مهمان دیگری دارد. شهید محمدرضا رسولی مسئول تفحص غرب کشور.
برای مراسم ختم به ملارد رفتیم و برگشتیم. مدتی بعد اعلام شد که
خانواده شهید رسولی به منطقه آمده اند. آنها پس از بازدید از محل شهادت پسرشان به مقر ایلام آمدند. شب را مهمان ما بودند. قرار شد بعد ان مجلس دعای توسل برپا کنیم. من بعد از نماز پیکر شهید گمنام را آورده گفتم: این آخرین شهیدی بود که فرزند شما پیدا کرد.
این هم دستخط اوست. بعد هم پیکر شهید را در مقابل بچه ها رو به قبله - قرار دادیم و دعا شروع شد. خواهر شهید که در گوشه ای در کنار خانواده اش نشسته بود خیلی گریه می کرد. در اواخر دعا هم ناله ای زد و غش کرد
یکی از مسئولین تفحص گفت: در آن جلسه دعا اتفاقات عجیبی افتاد. خانواده شهید رسولی از این شهید گمنام چیزهای عجیبی دیدند! .
خواهر شهید از مسئول تفحص درخواست نمود که پیکر این شهید گمنام در کنار شهید رسولی دفن شود. گفته بود: من می خواهم برای این شهید غریب و گمنام خواهری کنم. با تقاضای او موافقت شد. بعد از تشییع باشکوه کاروان شهدا، این شهید در کنار شهید رسولی در گلزار شهدای ملارد دفن شد.
چند روزی نگذشته بود که خواهر شهیدرسولی دوباره تماس گرفت. ایشان پرسید: آیا در شهر شیراز شهید مفقودی با این مشخصات داریم. و بعد نام شهیدی را گفت. ایشان ادامه داد: دیشب در عالم خواب شهیدی را دیدم که گفت: من همان شهید گمنامی هستم که در کنار برادر تان دفن نمودید. بعد مشخصات خود را گفت. و اینکه اهل شیراز است. بعد ادامه داد: راضی نیستم مرا جابه جا کنید. سنگ مزار مرا هم تغییر ندهید من می خواهم شهید گمنام بمانم. بچه های ستاد مفقودین پیگیری کردند. با شیراز تماس گرفتند و... پس از پیگیری معلوم شد که مشخصات اعلام شده صحیح است. این اسم مریم به یکی از شهدای بی مزار شهر شیراز است.

📗 شهید گمنام ص۱۶۷

  ♡ شادی روح امام و شهدا صلوات ♡

کانال اخلاق الهی

💟 @akhlagh_elahi
#داستانڪ
🟢 داستان فطرس ملک؛

شیخ صدوق در کتاب امالی در حدیثی از امام صادق(ع) نقل می‌کند:
فُطرُس، یکی از فرشتگان حامل عرش در انجام وظیفه‌اش سُستی کرد. بالهایش شکسته و به جزیره‌ای در زمین تبعید شد. وی ۷۰۰ سال به عبادت خدا مشغول بود تا امام حسین(ع) به دنیا آمد. جبرئیل با هفتاد هزار فرشته جهت تبریک این میلاد به زمین نازل شدند، وقتی از کنار فطرس گذشتند او از علت نزول آنان جویا شد و از آنان خواست تا وی را با خود ببرند. جبرئیل نزد پیامبر(ع) برای وی میانجیگری کرد. با پیشنهاد پیامبر(ص)، فطرس خود را به قنداقه امام حسین(ع) مالید و خداوند بال‌هایش را بهبود بخشیده و او را به جایگاه اولیه‌اش بازگرداند.

فطرس پس از بهبودی و عروج به آسمان، به رسول خدا خبر از شهادت فرزندش حسین داده و می‌گوید به جبران این شفاعت، زیارت هر زائر و سلام و صلوات هر سلام دهنده‌ای را به امام حسین(ع) برساند.

📚منبع
کامل الزیارات، ابن قولویه، ص۶۶

کانال اخلاق الهی

💟 https://t.me/akhlagh_elahi

💟 اخلاق الهی در ایتا:

https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294
#داستانڪ
📢 نصرانی مهمان

حاجی طبرسی نوری رضوان الله علیه نقل می کند:
در بصره یک تاجر نصرانی بود که سرمایه زیادی داشت که از نظر معاملات تجارتی، بصره گنجایش سرمایه او را نداشت شریک هایش از بغداد نوشتند سزاوار نیست با این سرمایه شما در بصره باشید خوبست وسیله حرکت خود را به بغداد فراهم ‌کنید زیرا بغداد توسعه معاملاتش خیلی بیشتر است.
مرد نصرانی مطالبات خود را نقد کرده و با کلیه سرمایه اش به طرف بغداد حرکت نمود.
در بین راه دزدان به او برخورد کردند و تمام موجودیش را گرفتند چون خجالت می کشید با آن وضع وارد بغداد شود ناچار پناه به اعراب بادیه نشین بُرد و به عنوان مهمان در مهمانسرای اعراب که در هر قبیله ای یک خیمه مخصوص مهمانان بود به سر بُرد.
بالاخره به یک دسته از اعراب رسید که در میان آنها جوانانی بودند بر اثر تناسب اخلاقی کم کم با آن ها انس گرفت چندی هم در مهمانسرای آن دسته ماند.
یک روز جوانان قبیله او را افسرده دیدند علت افسردگی اش را سوال نمودند؟گفت: مدتی است که من در خوراک تحمیل بر شما هستم از این جهت غمگینم.
بادیه نشینان گفتند: این مهمانسرا مخارج معینی دارد که با بودن و نبودن تو اضافه و کم نمی گردد و بر فرض رفتنت این مقدار جز مصرف همیشگی مهمانان خانه ماست.
تاجر وقتی فهمید توقف آن در آنجا موجب مخارج زیادتر و تشریفات فوق العاده ای نیست شادمان گشت و بر اقامت خود در آنجا افزود. روزی عده ای از قبائل اطراف، به عنوان زیارت کربلا با پای برهنه وارد بر این قبیله شدند.
جوانهای آنها نیز با شوق تمام به ایشان پیوسته و مرد نصرانی هم به همراهی آنها حرکت کرد و در بین راه تاجر نگهبانی اسباب آنها را می کرد و از خوراکشان می خورد.
آنها ابتدا به نجف آمدند پس از انجام مراسم زیارت مولا امیرالمومنین(ع) شب عاشورا وارد کربلا شدند اسباب و اثاثیه خود را داخل صحن گذاشتند و به نصرانی گفتند: تو روی اسباب و اثاثیه ما بنشین ما تا فردا بعد از ظهر نمی آییم و برای زیارت به طرف حرم مطهر رفتند.
تاجر وضع عجیبی مشاهده کرد دید همراهانش با اشکهای جاری چنان ناله می زدند که درو دیوار گویی با آنها هم آهنگ است.
مرد نصرانی بواسطه خستگی راه روی اسباب و اثاثیه خوابش برد پاسی از شب گذشت در خواب دید شخص بسیار جلیل و بزرگواری از حرم خارج شد در دو طرف او دو نفر ایستاده اند به هر یک از آن دو نفر دفتری داده یکی را مامور کرد اطراف خارجی صحن را بررسی کند هرچه زائر و مهمان امشب وارد شده یادداشت نماید دیگری را برای داخل صحن ماموریت داد.
آنها رفتند پس از مختصر زمانی بازگشته و صورت اسامی را عرضه داشتند آقا نگاه کرده فرمود: هنوز هستند که شما نامشان را ننوشته اید برای مرتبه دوم به جستجو شدند برگشته اسامی را به عرض رساندند باز هم آن جناب فرمود: کاملا تفحص کنید غیر از اینها من هنوز زائر دارم.
پس از گردش در مرتبه سوم عرض کردند ما کسی را نیافتیم مگر همین مرد نصرانی که بر روی اسباب و اثاثیه به خواب رفته و چون نصرانی بود اسم را ننوشتیم.
حضرت فرمود: چرا ننوشتید (اما حل بساحتنا) آیا به در خانه ما نیامده؟ نصرانی باشد وارد بر ما است.
تاجر از مشاهده این خواب چنان شیفته توجه مخصوص اباعبدالله(ع) گردید که پس از بیدارشدن اشک از دیده گانش ریخت و اسلام اختیار نمود سرمایه مادی خود را اگر از دست داد سرمایه ای بس گرانبها بدست آورد.

📚منبع:
کرامات الحسینیه، شیخ علی میرخلف زاده، ص ۲۲۱

کانال اخلاق الهی

💟 https://t.me/akhlagh_elahi

💟 اخلاق الهی در ایتا:

https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294
#داستانڪ

مقبل کاشانی شاعری بوده که خیلی آرزوی زیارت امام حسین علیه السلام رو داشته اما از نظر مالی در مضیقه بوده.
هر وقت سایر افراد کربلا می رفتند اشک حسرت می ربریخته و آرزوی زیارت ارباب بی کفنش رو داشته.
یک روز یکی از دوستان خرج سفرش رو تقبل میکنه و از کاشان راه میفتن به سمت کربلا.
در راه و نزدیکی های گلپایگان دزدان، قافله رو تاراج میکنند.
یک عده از افراد بر میگردند کاشان.
یک عده هم میرن سمت گلپایگان و از اونجا با توجه به اعتباری که داشتند و یا از فامیلاشون پول قرض میکنن و سفر رو ادامه میدن .
اما مقبل در گلپایگان نه آشنایی داشت و نه اعتباری.
از یک طرف هم دوست نداشت دیگه راهی رو که اومده برگرده. دلش هوای امام حسین علیه السلام رو داشت.
با خودش می گفت یک قدم نزدیکتر به امام حسین علیه السلام هم یک قدمه.
همینجا میمونم کار میکنم تا خرج ادامه سفرم جور بشه.
چند وقتی تو گلپایگان موند تا محرّم از راه رسید .
مثل همه شیعیان در مجالس عزاداری شب و روز محرّم شرکت میکرد تا اینکه شب عاشورا شد، اشعاری رو که سروده بود در شب عاشورا خوند و غوغا کرد ….
همون شب پس از اتمام مجلس و در عالم رویا خواب دید مشرّف شده به کربلا و وارد صحن شد . خواست بره طرف ضریح که از ورودش جلوگیری کردن.
مقبل میگه؛ با خودم گفتم خدایا نباید در رابطه با دخول به حرم کسی دیگری را مانع شوند.
یکی گفت درست میگویی مقبل اما الان فاطمه زهرا (س) و خدیجه کبری(س) و آسیه و هاجر و ساره با عده‌ای از حوریان در حرم مشغول زیارتند چون تو نامحرمی اجازه ورود نخواهی داشت.
پرسیدم توکیستی؟ گفت: من از فرشتگان حافّین هستم، حالا برای اینکه ناراحت نشوی بیا تا تو را به قسمتهای دیگر حرم هدایت کنم .
در سمت غربی صحن مطهر مجلسی با شکوه بود.
از وی راجع به حاضرین در مجلس سوال کردم.
گفت: پیامبرانند از آدم تا خاتم که همه برای زیارت قبر سید الشهدا (ع)آمده اند.
مقبل میگه: حضرت رسول صلی الله علیه و آله را دیدم که فرمود بروید به محتشم بگویید بیاید.
ناگاه دیدم محتشم با همان قیافه ، قدی کوتاه و چهره ای نورانی و عمامه ای ژولیده وارد شد.
حضرت به منبری که در آنجا بود اشاره فرمودند که ای محتشم برو بالا و هر چه بالا میرفت
حضرت میفرمود برو بالاتر تا پله نهم رسید ایستاد ومنتظر دستور پیامبر بود.
حضرت فرمود ای محتشم امشب شب عاشوراست، از آن اشعار جانسوزت بخوان.
و محتشم شروع کرد به خواندن اشعارش:
کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او زار میگریست
خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا

- اینجا بود که صدای گریه و ناله از پیامبران بلند شد …
حضرت رسول صلی الله علیه و آله گریه کنان می فرمود :
ای پدران من ای عزیزان ببینید با فرزندم حسین چه کرده اند ، آب فراتی که همه حیوانات از آن مینوشند بر فرزندم حرام کردند. سپس اشاره کرد که محتشم باز هم بخوان.
محتشم ادامه داد:

روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
- در این لحظه گریه آنقدر زیاد شد که گویی صدای گریه به عرش میرسید.
محتشم خواست تا پایین بیاید حضرت فرمود ؛
باز هم بخوان زیرا هنوز دلها از گریه خالی نشده.
محتشم اطاعت امر کرد و در حالیکه عمامه اش را از سر برداشت و فریاد کنان صدا زد یا رسول الله:

این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست

- با رسیدن محتشم به این قسمت از اشعارش رسول الله غش کرد و انبیا همه بر سر میزدند و گریه میکرند.
و مَلَکی این شعر محتشم را میخواند:
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
بنیاد صبر و خانهٔ طاقت خراب شد
خاموش محتشم که از این حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد

- محتشم لب فرو بست و از منبر پایین آمد.
پس از ساعتی که مجلس به حالت عادی بازگشت پیامبر (ص)عبای خود را بر دوش محتشم انداخت.
مقبل میگوید: من هم شاعر اهل بیت بودم و دوست داشتم پیامبر به من هم بگوید تو هم اشعارت را بخوان . هر چه انتظار کشیدم نفرمود .
مایوسانه از حرم خارج شدم که دیدم حوری مرا صدا میزند ای مقبل ، فاطمه زهرا سلام الله علیها به نزد پدر آمد و فرمود به مقبل هم بگویید تا اشعارش را بخواند.
مقبل گوید رفتم روی منبر پله اول ولی دیگر پیامبر(ص) به من نفرمود برو بالاتر فهمیدم مقام محتشم از من خیلی بالاتر است. شروع کردم به خواندن اشعارم:
#داستانڪ

🏴مرثیه خوانی در محضر امام صادق علیه السلام🏴

ابوهارون مکفوف گوید:

▪️حضرت امام صادق علیه السلام به من فرمودند: «ای اباهارون! در مورد امام حسین علیه السلام شعری برایم بخوان.»

▪️من شعری خواندم. حضرت فرمودند: «برایم آنطور که می خوانند بخوان» یعنی با سوز بخوان. پس من شروع کردم به خواندن این شعر: امْرُرْ عَلَى جَدَثِ الْحُسَيْنِ؛ فَقُلْ لِأَعْظُمِهِ الزَّكِيَّةِ...

▪️حضرت گریستند؛ آنگاه فرمودند: «بیشتر بخوان» قصیدۀ دیگری خواندم و حضرت گریه کردند و صدای گریه از پشت پرده هم بلند شد.

▪️وقتی اشعار را تمام کردم، حضرت فرمودند: ای اباهارون! هر کس برای امام حسین علیه السلام شعری بخواند و بگرید و ده نفر را بگریاند. بهشت برای همۀ آنها نوشته می‌شود.

▪️و هر کس شعری برای امام حسین علیه السلام بخواند و بگرید و پنج نفر را بگریاند، بهشت برایش نوشته می شود. و هر کس شعری برای امام حسین علیه السلام بخواند و بگرید و یک نفر را بگریاند برایشان بهشت نوشته می شود.

▪️نزد هر کس ذکری از امام حسین علیه السلام به میان آید و از چشمان او به اندازۀ بال مگسی اشک بیاید، ثوابش بر عهدۀ خداوند عزّوجلّ است. و خدا برای او به کمتر از بهشت رضایت نمی دهد.

📚 «کامل الزیارات» ص ۸۳ و ۸۴

کانال اخلاق الهی

💟 https://t.me/akhlagh_elahi

💟 اخلاق الهی در ایتا:

https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294