وی دوباره سوار دوچرخه شد. ^_^
یه باد خنک و دلپذیر به صورتم میخورد که همراه خودش بوی اقاقیا و علف هم داشت و باعث شد اُردیگاسم بشم.
یه باد خنک و دلپذیر به صورتم میخورد که همراه خودش بوی اقاقیا و علف هم داشت و باعث شد اُردیگاسم بشم.
Forwarded from توییتر فارسی
هیچی اندازه قطع ارتباط و ندادن شانس دوباره به آدمها لذتبخش نیست، به این صورت که «ببین عوضی، چون ناراحتم کردی دیگه هیچوقت قرار نیست منو تو زندگیت داشته باشی».
*Mazyar*
@OfficialPersianTwitter
*Mazyar*
@OfficialPersianTwitter
The Rebel
اوووکی بالاخره همه زورم رو جمع کردم و رفتم سر جلسه تراپی. فاکینگ یک ساعت طول کشید! می ارزید ولی به شدت سخت بود و حمایت کمی داشتم در طول جلسه.
یادتونه گفتم شروع دوباره تراپیم به شدت سخت بود؟ اونقدر سخت که تا همین امشب برای رفتن به دومین جلسه مقاومت میکردم و تازه فردا میخوام وقت بگیرم. ( جدای از قیمتش که شده اندازه دوتا پیتزا ایتالیایی )
چی شد که امشب بالاخره وا دادم؟
تراپیستم تو جلسه قبل یه تکلیف داده بود که باید یه سری موقعیت مشابه با یه ادعاش رو پیدا میکردم. امشب پشت سر هم دوتا مورد جدید پیدا شدن که یه جورایی من رو به حرف تراپیسته رسوند.
یا بهتره بگم تونستم از طریق ادعای اون، به یه نتیجهگیری معقول و روشنی رسیدم.
همه حرفام تا الان فقط یه روزمرهنویسی ساده بود ولی خب بذارین برم سراغ اصل مطلب. بذارین براتون اون نتیجهگیریه رو بنویسم تا هم تو موقعیت مشابه به دردتون بخوره، هم یه #از_احساساتم واقعی بشه :)
چی شد که امشب بالاخره وا دادم؟
تراپیستم تو جلسه قبل یه تکلیف داده بود که باید یه سری موقعیت مشابه با یه ادعاش رو پیدا میکردم. امشب پشت سر هم دوتا مورد جدید پیدا شدن که یه جورایی من رو به حرف تراپیسته رسوند.
یا بهتره بگم تونستم از طریق ادعای اون، به یه نتیجهگیری معقول و روشنی رسیدم.
همه حرفام تا الان فقط یه روزمرهنویسی ساده بود ولی خب بذارین برم سراغ اصل مطلب. بذارین براتون اون نتیجهگیریه رو بنویسم تا هم تو موقعیت مشابه به دردتون بخوره، هم یه #از_احساساتم واقعی بشه :)
بذارین از آبان سال پیش شروع کنم. اون موقع هویتم شده بود رفتن ولی تو اوج، درست همونجایی که همه چیز آماده بود، خوردم زمین.
بعد ازون شکست، توجهم جلب شد به زندگی بقیه آدمها؛ مخصوصا برندههاشون.
نزدیکترین آدمهای زندگی من تو اون زمان چهار نفر بودن. بابا، تورج، علی و یه دوست مجازی که شاید نخواد ازش نام ببرم.
بابا یه جورایی تو اوج موفقیت کاریش بود، تورج و علی هم کار کردن رو تو یه شرایط از دور ایدئال شروع کرده بودن، اون دوستمم تو یه شرایط کم و بیش مشابه شروع کرده بود به دیت کردن با آدمهای مختلف و زندگی به شدت پر هیجانی داشت.
خلاصه که انگار همه در حال برد و عشق و حال بودن و من یه بازنده ناامید که باید یکسال دیگه هم تو بلاتکلیفی بمونه و .....
احتمالا همینم باعث شد که دیگه نتونم برگردم سراغ درس. هر کاری کردم که بشه ولی نشد. هنوزم خودم رو یه آدم با اراده و مصمم میدونم، ولی زورم به دوباره درس خوندن نرسید اون زمان.
این شد که اوایل بهمن بالاخره وا دادم و رفتم سراغ پلن بی. پلن بی به نظر خیلی سادهتر میاومد. کافی بود مسیر تورج رو در پیش بگیرم و تو کمتر از سه ماه، منم یه برنده باشم.
تا آخر بهمن همچین فکری توی کلم بود که یهویی فهمیدم سربازی بدجوری سد راهم شده. طوری که با انتخاب خودم رفتم سر عملی که خود جراحش میگفت ضروری نیست!
بعد ازون عمل شرایطم تغییر کرد. من فقط شکست خورده نبودم دیگه، من یه آدم ناتوان بودم که به معنای واقعی کلمه نمیتونست از جای خودش بلند بشه.
توی بیمارستان با این امید زنده موندم که برمیگردم و دوباره میجنگم، ولی حتی وقتی مرخص شدم هم ناتوان بودم. انگار فقط زنجیرهام بلند و سبکتر شده باشن!
این شد که اونقدر غرق سیاهی شدم که نزدیک بود تسلیمش شم.
با این وجود، آخرین تلاشم جواب داد و قسر در رفتم. من هنوز نبردم ولی دیگه خودم رو ناتوان نمیدونم.
راستی اون نتیجهگیری هم این بود که یه دلیل حال بدی من این بوده که تو زندگی عزیزانم گیر کردم و با بیرون اومدن ازونجا میتونم دوباره بیام بالا. انگار خوشبختی دیگران همون بار اضافهایی بود که باید از ذهنم بندازم بیرون تا غرق نشم.
بعد ازون شکست، توجهم جلب شد به زندگی بقیه آدمها؛ مخصوصا برندههاشون.
نزدیکترین آدمهای زندگی من تو اون زمان چهار نفر بودن. بابا، تورج، علی و یه دوست مجازی که شاید نخواد ازش نام ببرم.
بابا یه جورایی تو اوج موفقیت کاریش بود، تورج و علی هم کار کردن رو تو یه شرایط از دور ایدئال شروع کرده بودن، اون دوستمم تو یه شرایط کم و بیش مشابه شروع کرده بود به دیت کردن با آدمهای مختلف و زندگی به شدت پر هیجانی داشت.
خلاصه که انگار همه در حال برد و عشق و حال بودن و من یه بازنده ناامید که باید یکسال دیگه هم تو بلاتکلیفی بمونه و .....
احتمالا همینم باعث شد که دیگه نتونم برگردم سراغ درس. هر کاری کردم که بشه ولی نشد. هنوزم خودم رو یه آدم با اراده و مصمم میدونم، ولی زورم به دوباره درس خوندن نرسید اون زمان.
این شد که اوایل بهمن بالاخره وا دادم و رفتم سراغ پلن بی. پلن بی به نظر خیلی سادهتر میاومد. کافی بود مسیر تورج رو در پیش بگیرم و تو کمتر از سه ماه، منم یه برنده باشم.
تا آخر بهمن همچین فکری توی کلم بود که یهویی فهمیدم سربازی بدجوری سد راهم شده. طوری که با انتخاب خودم رفتم سر عملی که خود جراحش میگفت ضروری نیست!
بعد ازون عمل شرایطم تغییر کرد. من فقط شکست خورده نبودم دیگه، من یه آدم ناتوان بودم که به معنای واقعی کلمه نمیتونست از جای خودش بلند بشه.
توی بیمارستان با این امید زنده موندم که برمیگردم و دوباره میجنگم، ولی حتی وقتی مرخص شدم هم ناتوان بودم. انگار فقط زنجیرهام بلند و سبکتر شده باشن!
این شد که اونقدر غرق سیاهی شدم که نزدیک بود تسلیمش شم.
با این وجود، آخرین تلاشم جواب داد و قسر در رفتم. من هنوز نبردم ولی دیگه خودم رو ناتوان نمیدونم.
راستی اون نتیجهگیری هم این بود که یه دلیل حال بدی من این بوده که تو زندگی عزیزانم گیر کردم و با بیرون اومدن ازونجا میتونم دوباره بیام بالا. انگار خوشبختی دیگران همون بار اضافهایی بود که باید از ذهنم بندازم بیرون تا غرق نشم.
جالبه که نوشتن دوتا پست بالا دقیقا اندازه یه جلسه استاندارد تراپی ازم زمان برد! ۴۵ دقیقه!!!
البته یه بخشی زیادیش به خاطر تلاشم برای انتقال پیام و حرمتیه که برای کلمات قائلم.
البته یه بخشی زیادیش به خاطر تلاشم برای انتقال پیام و حرمتیه که برای کلمات قائلم.
Forwarded from Sickipedia
Tea is an evil substance. It is much more dangerous than beer. discovered this last night. I drank 15 beers up until 3 am in the pub while my wife was just at home drinking tea.
You should have seen how mad and violent she was when got home. She threw the chair at me and kept screaming at the top of her lungs. On the other hand, I was quiet and peaceful and silently made my way to bed. But she kept cursing and shouting through the night and well into the next morning. Please friends, if you can't handle your tea, you should not be drinking it. Please avoid drinking tea.
#other
@Sickipedia
You should have seen how mad and violent she was when got home. She threw the chair at me and kept screaming at the top of her lungs. On the other hand, I was quiet and peaceful and silently made my way to bed. But she kept cursing and shouting through the night and well into the next morning. Please friends, if you can't handle your tea, you should not be drinking it. Please avoid drinking tea.
#other
@Sickipedia
بارون که میاد، یه طوری خوشحال میشم که انگار تو شهر زندگی نمیکنم و همچنان مثل اجدادم کشاورزم! انگار یه بار سنگین رو از دوشم برداشته باشن و خطر قحطی دیگه خانوادهمو تهدید نکنه!
راستش این مدل خوشحال بودن رو هم دوست دارم واقعا. یادم میندازه که ریشههای عمیقی دارم تو این خاک. یادم میندازه که چه آدمهایی بودن و رنج کشیدن و رفتن تا من بیام.
راستش این مدل خوشحال بودن رو هم دوست دارم واقعا. یادم میندازه که ریشههای عمیقی دارم تو این خاک. یادم میندازه که چه آدمهایی بودن و رنج کشیدن و رفتن تا من بیام.
The Rebel
بذارین از آبان سال پیش شروع کنم. اون موقع هویتم شده بود رفتن ولی تو اوج، درست همونجایی که همه چیز آماده بود، خوردم زمین. بعد ازون شکست، توجهم جلب شد به زندگی بقیه آدمها؛ مخصوصا برندههاشون. نزدیکترین آدمهای زندگی من تو اون زمان چهار نفر بودن. بابا، تورج،…
در ادامه، یه جلسه تراپی دیگه هم امروز داشتم. نتیجه نهاییش هم این بود که من فقط دارم دنبال یه خونه امن میگردم. جایی که به من تعلق داشته باشه، نه دیگران. مهاجرتم هم فقط در همون راستاست.
یه جورایی میشه گفت تراپیسته یه پیشفرض و شاید توقع ایدئال از زندگیم داشت در حالی که من خودم دنبال یه چیز دیگه بودم. دنبال یه سرپناه امن بعد از سالهای سال در به در بودن.
یه جورایی میشه گفت تراپیسته یه پیشفرض و شاید توقع ایدئال از زندگیم داشت در حالی که من خودم دنبال یه چیز دیگه بودم. دنبال یه سرپناه امن بعد از سالهای سال در به در بودن.
چیزی که روانشناسی و تراپی رو برای من عزیز میکنه، همینه. فرایند جلسات خودش یه عامل مجزا و درمانکننده است که میتونه ناآگاهی فرد از روانش یا پیشفرضهای غلط تراپیست رو اصلاح کنه.
تجربه شخصیم باعث میشه که بگم اگه یه تراپیست بتونه از تکنیکهای درمانی استفاده کنه و هوش مناسبی داشته باشه، مسیر درمان در نهایت رو به جلوئه. حالا ممکنه تو یه مقطع درمان دو ساله باشه، تو یه مقطع دیگه دو جلسهایی.
تجربه شخصیم باعث میشه که بگم اگه یه تراپیست بتونه از تکنیکهای درمانی استفاده کنه و هوش مناسبی داشته باشه، مسیر درمان در نهایت رو به جلوئه. حالا ممکنه تو یه مقطع درمان دو ساله باشه، تو یه مقطع دیگه دو جلسهایی.
اوووکی
چشمام رو که باز کردم دیدم نظام وظیفه پیامک داده و همین چهارشنبه احتمالا تکلیفم مشخص میشه.
در عین حال اینکه ذوق کردم و خوشحالم که قرار نیست دو سه ماه معطل بمونم، ریتم قلبم شبیه موج مکزیکی شده از شدت اضطراب!
چشمام رو که باز کردم دیدم نظام وظیفه پیامک داده و همین چهارشنبه احتمالا تکلیفم مشخص میشه.
در عین حال اینکه ذوق کردم و خوشحالم که قرار نیست دو سه ماه معطل بمونم، ریتم قلبم شبیه موج مکزیکی شده از شدت اضطراب!
در ادامه، نتیجه آزمایش آخرم هم اومد. کم خونیم برطرف شده، پس دست و جیغ و هورا!
به جاش تیروئید عزیزم شدیدا کم کار و کون گشاد شده و این سری اونه که ریده به همه چیز! علت ریختن موهام تو چند وقت اخیر هم لابد ایشون باشن.
به جاش تیروئید عزیزم شدیدا کم کار و کون گشاد شده و این سری اونه که ریده به همه چیز! علت ریختن موهام تو چند وقت اخیر هم لابد ایشون باشن.
Forwarded from توییتر فارسی
یه واقعیت تلخ اینه که اگه شما با کسی که افسردگی شدید یا هربیماری دیگهای که مربوط به روان باشه (مثلا دوقطبی) در ارتباط باشین در طولانی مدت روی شماهم اثر میذاره. شما نمیتونین کسیرو با محبت درمان کنین. این عکسها شاید قشنگ باشن اما در واقعیت کار نمیکنه.
• Z •
@OfficialPersianTwitter
• Z •
@OfficialPersianTwitter
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مود این روزام!
در عین حالی که خیالم راحته، به شدت استرس دارم. تازشم اصلا دلم نمیخواد انقدر از احساساتم حرف بزنم!
خوبیش اینه که زود میگذره.
یه چند ساعتی از امروز مونده و صبح تا شب فردا. بعدش بالاخره تکلیفم مشخص میشه.
یه چند ساعتی از امروز مونده و صبح تا شب فردا. بعدش بالاخره تکلیفم مشخص میشه.