هم اندیشی اهالی آغوزبن
319 subscribers
48.4K photos
18.6K videos
444 files
9.09K links
کانال اطلاع سانی درزمینه های مختلف و_اطلاع از حوادث و اتفاقاتِ روستاوهم اندیشی درمورد وقایع محل مون
برای ارتباط و ارسال مطالب و عکس با مدیران
@Hasti2970

@babol2000
https://t.me/aghouzboneiha
Download Telegram
#پندانه

هیچ وقت ...
برای پیروز شدن ...
دنبال باران و بابونه نباش!

گاهی ...
درانتهای خارهای یک کاکتوس ،
به غنچه ای میرسی ،
که زندگیت را روشن میکند.!


 


#پندانه

🔴شیطانی که در کمین توست

پیرمردی به نام «مشهدی غفار» حدود ۱۲۰ سال پیش، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان، سال‌ها اذان می‌گفت. پسر جوانی داشت که به پدرش می‌گفت: ای پدر! صدای من از تو سوزناک‌تر و دلنشین‌تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره بروم و اذان بگویم.

پدر پیر می‌گفت:
فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست. من می‌ترسم از آن بالا سقوط کنی، می‌خواهم همیشه زنده بمانی و اذان بگویی. تو جوان هستی، بگذار عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو.

از پسر اصرار بود و از پدر انکار!
روزی نزدیک ظهر، پدر پسر خود را بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را کنترل می‌کرد. دید پسرش هنگام اذان گاهی چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر می‌کند.

وقتی پایین آمد، به پسر جوانش گفت:
فرزندم من می‌دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست. می‌دانم صدای تو دلنشین‌تر از صدای من است. هیچ پدری نیست بر کمالات و هنر فرزندش فخر نکند.

من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانی چون تو نیست و برای تو خیلی زود است.

آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی‌دهد، نفسی کشته و پیر می‌خواهد که رام مؤذن باشد. تو جوانی و نفست هنوز سرکش است و طغیان‌گر، برای تو زود است این بالارفتن. به پایین مناره کفایت کن!

بدان همیشه همهٔ بالارفتن‌ها به‌سوی خدا نیست. چه‌بسا شیطان در بالاها کمین تو کرده است که در پایین اگر باشی، کاری با تو ندارد.

‌‌‌‌


#پندانه

گاهی یک حرکت کوچک می‌تواند دنیای بزرگ یک نفر را عوض کند

جنایتکاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پر گردوخاک و دست‌و‌صورت کثیف و خسته و کوفته به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. جلوی یک مغازه میوه‌فروشی ایستاد و به پرتقال‌های بزرگ و تازه خیره شد، اما بی‌پول بود.

به‌خاطر همین دودل بود که پرتقال را به‌زور از میوه‌فروش بگیرد یا آن را گدایی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می‌کرد که به یک‌باره پرتقالی را جلوی چمشش دید.

بی‌اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه‌فروش گرفت.

میوه‌فروش گفت:
بخور نوش جانت، پول نمی‌خواهم.

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلوی دکه میوه‌فروش ظاهر شد. این دفعه بی‌آنکه کلمه‌ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت.

فراری دهان خود را باز کرد. گویی می‌خواست چیزی بگوید. ولی نهایتاً در سکوت پرتقال‌ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می‌کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه‌فروش وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت، مات و متحیر شد.

عکس همان مردی بود که با لباس‌های ژنده از او پرتقال مجانی می‌گرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی به‌عنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه‌فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس‌ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.

سه‌چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه‌فروشی ظاهر شد. با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.

او به اطراف نگاه کرد. گویی متوجه وضعیت غیرعادی شده بود. دکه‌دار و پلیس‌ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیرنظر داشتند.

او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگه‌داشتن دو دست خود، به‌راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر شد.

موقعی که داشتند او را می‌بردند زیر گوش میوه‌فروش گفت:
آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان.

سپس لبخندزنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.

میوه‌فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد. در صفحه پشتش چند سطر دست‌نویس را دید که نوشته بود:
من دیگر از فرار خسته شدم. از پرتقالت متشکرم. هنگامی که داشتم برای پایان‌دادن به زندگی‌ام تصمیم می‌گرفتم، نیک‌دلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیداکردن من، جبران زحمات تو باشد.


#پندانه

✍️ دست از مقایسه همسرت بردار

🔹روزی زنی به شوهرش گفت:
امروز مقاله‌ای خواندم در یک مجله برای بهبود رابطه‌مان. حاضری امتحانش کنیم؟!

🔸مرد گفت:
بله حتما.

🔹زن گفت:
در مقاله نوشته بود که هر کدام از ما یک لیست جداگانه از چیزهایی که دوست نداریم طرف مقابل انجام دهد یا تغییراتی که دوست داریم در همسرمان رخ دهد، تهیه کنیم و بعد از یک روز فکرکردن و اصلاح آن، روز بعد آن را به همسرمان بدهیم.

🔸شوهرش با لبخند پاسخ مثبت داد و کاغذی برداشت و به اتاق‌نشیمن رفت و زن هم به اتاق‌خواب رفت و شروع به نوشتن کرد.

🔹صبح روز بعد هنگام خوردن صبحانه زن به همسرش گفت:
حاضری شروع کنیم؟ من اول شروع کنم؟

🔸شوهرش گفت:
باشه شما شروع کن.

🔹زن چند ورق کاغذ درآورد که لیست بلندبالایی در آن‌ها نوشته بود و شروع به خواندن کرد:
عزیزم، من دوست ندارم شما...

🔸و همینطور ادامه داد. از کارهای کوچک و بزرگی که همسرش انجام می‌دهد و او را اذیت می‌کند.

🔹مرد سکوت کرده بود و همسرش همچنان لیستی از تغییراتی که باید شوهرش در خود ایجاد می‌کرد را می‌خواند. تا اینکه زن احساس کرد همسرش ناراحت شده است.

🔸پرسید:
عزیزم دوست داری ادامه بدم؟

🔹مرد گفت:
اشکالی نداره عزیزم، شما ادامه بده!

🔸بالاخره لیست زن تمام شد و به شوهرش گفت:
حالا تو شروع کن.

🔹مرد کاغذی از جیبش درآورد و گفت:
دیروز خیلی فکر کردم و از خودم پرسیدم که دوست دارم چه تغییراتی در تو ایجاد کنم. هر چقدر فکر کردم حتی یک چیز هم به ذهنم نرسید چون تو رو همین‌جور که هستی قبول کرده‌ام!

🔸سپس کاغذ را که سفید سفید بود به زنش نشان داد و ادامه داد:
از نظر من، تو در نقص‌هایت کاملا بی‌نقصی!

🔹زن بغض کرده بود و شوهرش ادامه داد:
من تو را با تمام نقاط مثبت و منفی‌ای که داری، قبول کرده‌ام. من کل این مجموعه را دوست دارم و من واقعا عاشقتم، همین.

🔸زن پس از شنیدن حرف‌های همسرش، کاغذهایی که نوشته بود را مچاله کرد.

🔹به یاد بیاورید چگونه عاشق همسرتان شدید. اگر او را به‌خاطر اینکه شوخی می‌کرد و آدم پرحرف و شادی بود، دوست داشتید، پس چرا حالا دوست دارید او زیپ دهانش را بکشد؟

🔸اگر آدم قوی و جدی و ساکتی بود و به‌خاطر این موضوع عاشقش شدید، چرا حالا می‌خواهید او پرحرف و شوخ‌طبع باشد؟

🔹اگر به‌خاطر گذشت و مهربانی‌اش عاشق او شدید پس چگونه اکنون او را به‌خاطر دل‌رحمی‌اش سرزنش می‌کنید؟

🔸دست از مقایسه بردارید. هيچ‌کدام از آن‌هايی که همسرت را با آن‌ها مقايسه می‌کنی، هنوز با تو زندگی نکرده‌اند تا نقاط ضعفشان را هم ببينی!


#پندانه

شاکربودن انسان را مسرور می‌کند

🔹نویسنده‌ای مشهور، در اتاقش تک‌وتنها نشسته بود. با دلی مالامال از اندوه، قلم در دست گرفت و چنین نوشت:

🔸«سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را درآوردند. مدتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت.

🔹در همین سال ۶٠ساله شدم و شغل مورد علاقه‌ام از دستم رفت. ۳۰ سال از عمرم را در این مؤسسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم.

🔸در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت.

🔹در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکی‌اش محروم شد. مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود.

🔸ازدست‌رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد.»

🔹و در پایان نوشت:
«خدایا، چه سال بدی بود پارسال!»

🔸در این هنگام همسر نویسنده، بدون آنکه او متوجه شود، وارد اتاق شد و همسرش را غرق افکار و چهره‌اش را اندوه‌زده یافت.

🔹از پشت‌سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود، خواند. بی‌آنکه واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اتاق را ترک کرد.

🔸اندکی گذشت و دوباره وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد.

🔹نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود:

🔸«سال گذشته از شر کیسۀ صفرا که سال‌ها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم.

🔹سال گذشته در سلامت کامل به سن ۶۰ رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم. حالا می‌توانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزون‌تر صرف نوشتن کنم.

🔸در همین سال بود که پدرم، در ۹۵سالگی، بدون آنکه زمین‌گیر شود یا متکی به کسی گردد، بی‌آنکه در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت.

🔹در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید.

🔸اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی‌آنکه معلول شود، زنده ماند.»

🔹و در پایان نوشته بود:
«سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!»

🔸نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم‌کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته، بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیر شد.

🔹در زندگی روزمره باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار می‌کند بلکه شاکربودن است که ما را مسرور می‌سازد.
🔆 #پندانه

بی‌تفاوت‌بودن خصلت زیبایی نیست

🔹ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ می‌کرد.

🔸ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ‌تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ.

🔹ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ‌ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ.

🔸ﺑﻌﺪ ﺍﺯ پنج ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ.

🔹پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯدی؟

🔸ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﻣﻦ ۳۵ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ.

🔹ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ نیستم. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ‌ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ.

🔸ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.

🔹ﻣﺘﻮﺍضعانه‌تر و دوستانه‌تر وجود همدیگر را لمس کنیم. بی‌تفاوت‌بودن خصلت زیبایی نیست.

‌‌‌‌
#پندانه

زندگی همچون کوهستان است

🔹جوانی با دوچرخه‌اش به پیرزنی برخورد کرد.

🔸به‌جای عذرخواهی و کمک‌کردن به پیرزن شروع کرد به خندیدن و مسخره‌کردن. سپس راهش را ادامه داد و رفت.

🔹پیرزن صدایش زد و گفت:
چیزی از تو افتاده است.

🔸جوان به سرعت برگشت و شروع به جست‌وجو کرد.

🔹پیرزن به او گفت:
مروت و مردانگی‌ات به زمین افتاد. هرگز آن را نخواهی یافت!

🔸زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد.

🔹زندگی حکایت قدیمی کوهستان است! صدا می‌کنی و می‌شنوی. پس به نیکی صدا کن، تا به نیکی به تو پاسخ دهد.
🔆 #پندانه

غصه از دست‌دادن نعمتی را نخور، خدا بهترش را می‌دهد

ماری كوچولو دختری پنج‌ساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود.

یک روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یک گردنبند مروارید پلاستیكی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد.

مادر گفت:
اگر دختر خوبی باشی و قول بدهی اتاقت را هر روز مرتب كنی، آن را برایت می‏خرم.

ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید. ماری به قولش وفا كرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب می‏كرد و به مادر كمک می‏كرد. او گردنبند را خیلی دوست داشت و هر جا می‏رفت، آن را با خودش می‏برد.

ماری پدری دوست‌داشتنی داشت كه هر شب برایش قصه می‏گفت تا او بخوابد.

شبی بعد از اینكه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید:
ماری، آیا بابا را دوست داری؟

ماری گفت:
معلومه كه دوست دارم.

بابا گفت:
پس گردنبند مرواریدت را به من بده!

ماری با دلخوری گفت: ‏
نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسک قشنگ را به شما می‏دهم، باشد؟

بابا لبخندی زد و گفت:
آه، نه عزیزم!

بعد بابا گونه ‌اش را بوسید و شب به‌خیر گفت.

چند شب بعد، باز بابا از ماری مرواریدهایش را خواست. ولی او بهانه‌ای آورد و دوست نداشت آن‌ها را از دست بدهد.

عاقبت یک شب دخترک گردنبندش را باز كرد و به بابایش هدیه كرد.

بابا در حالی كه با یک دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یک جعبه قشنگ بیرون آورد و به ماری كوچولو داد.

وقتی ماری در جعبه را باز كرد، چشمانش از شادی برق زد:
خدای من، چه مرواریدهای اصلِ قشنگی!

بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگیرد و یک گردنبند پرارزش را به او هدیه بدهد.

خدا گاهی نعمت‌هایش را می‌گیرد و در عوض خیلی بهترش را می‌دهد. پس هیچ‌وقت غصه از دست‌دادن یک نعمت را نخور.

#پندانه

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه‌سرشت

ما برای عیب‌های دیگران، قاضی‌هایی دقیق و برای عیب‌های خودمان، وکیل‌مدافعانی چشم‌پوش هستیم.

#پندانه

به آینده فکر کن اما بابت مسائل پیش پا افتاده، زندگی کردنت را هدر نده

🔹دوستی داشتم که پلوی غذایش را خالی می‌خورد، گوشت و مرغش را می‌گذاشت آخر کار و می‌گفت:
می‌خواهم خوشمزگی‌اش بماند زیر زبانم.

🔸همیشه هم وقتی پلو را می‌خورد، سیر می‌شد. گوشت و مرغ غذا می‌ماند گوشه بشقابش. نه از خوردن آن پلو لذت می‌برد، نه دیگر ولعی داشت برای خوردن گوشت و مرغش، برای جاهای خوشمزه غذا.

🔹زندگی هم همین طور است. گاهی شرایط ناجور زندگی را تحمل می‌کنیم و لحظه‌های خوبش را می‌گذاریم برای بعد، برای روزی که مشکلات تمام شود.

🔸هیچ‌کداممان زندگی در لحظه را بلد نیستیم. همه خوشی‌ها را حواله می‌کنیم برای فرداها، برای روزی که قرار است دیگر مشکلی نباشد.

🔹غافل از اینکه زندگی دست‌وپنجه‌نرم‌کردن با همین مشکلات است.

🔸روزی به خودمان می‌آییم و می‌بینیم یک عمر در حال خوردن پلوی خالیِ زندگی‌مان بوده‌ایم و گوشت و مرغ لحظه‌ها، دست‌نخورده مانده گوشه بشقاب.

🔹دیگر نه حالی هست و نه میل و حوصله‌ای.
#پندانه

برای شنیدن ندای قلبت وقت بگذار

🔹روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم‌رفت‌وآمدی می‌گذشت.

🔸ناگهان از بین دو اتومبیل پارک‌شده کنار خیابان، یک پسربچه پاره‌آجری به‌سمت او پرتاب کرد. پاره‌آجر به اتومبیل او برخورد کرد.

🔹مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.

🔸پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به‌سمت پیاده‌رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود، جلب کند.

🔹پسرک گفت:
اینجا خیابان خلوتی است و به‌ندرت کسی از آن عبور می‌کند. هرچه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد.

🔸برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره‌آجر استفاده کنم.

🔹مرد متاثر شد و به فکر فرورفت. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد.

🔸خدا در روح ما زمزمه می‌کند و با قلب ما حرف می‌زند، اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می‌شود پاره‌آجری به‌سمت ما پرتاب کند.

#پندانه

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه‌سرشت

ما برای عیب‌های دیگران، قاضی‌هایی دقیق و برای عیب‌های خودمان، وکیل‌مدافعانی چشم‌پوش هستیم.

🙏👍👍👍


#پندانه

مراقب باش حرف‌هایت فتنه و درگیری ایجاد نکند

🔹ملامهرعلی خویی در مسجد نشسته بود که نادانی از او به عمد سؤال کرد:
چرا ریش خود بلند کرده‌ای و مردم را با ریش خود گمراه می‌کنی؟!

🔸ملا سکوت کرد. سکوت ملا، یکی از شاگردان را سنگین آمد و خواست جواب او بدهد که ملا بر او خشم گرفت و او را امر به سکوت کرد.

🔹ملا گفت:
بیایید شما را موعظه‌ای کنم. هر حرفی یک نر است و پاسخ آن یک ماده. چون به‌هم آیند، از آنان فرزندی زاده شود که یا شیطانی است یا رحمانی!

🔸اگر سؤالی رحمانی بود نری آمده که پاسخ آن ماده‌ای بر آن می‌فرستد که مولودش علم و حکمت می‌شود؛ ولی اگر سؤالی شیطانی بود هرگز ماده‌ای بر او نفرست و سکوت کن که شیطان قصدش آبستن‌کردن آن مجلس از کلام و پاسخ تو برای ایجاد فتنه و کینه و درگیری است.

‌‌‌‌
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•


#پندانه

🔴چهار "نون" راهگشا

گاهی آدم هنگام گرسنگی با یه "نون" مشکل رو حل می‌کنه؛ حالا با چهار تا "نون" می‌شه جلوی خیلی از مشکلات را گرفت و به آرامش رسید.

🔰 این هم "چهار نون" راهگشا:
نبین
نگو
نشنو
نپرس

1⃣ نَبین
۱- عیب مردم را نَبین.
۲- مسائل جزئی در زندگیِ خانوادگی را نَبین.
۳- کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام دادی، نَبین.
۴- گاهی باید وانمود کنی که ندیدی (اصل تغافل).

2⃣ نگو
1- هر چه شنیدی، نگو.
۲- به کسی که حرفت در او تأثیر ندارد، چیزی نگو.
۳- سخنی که دلی را بیازارد، نگو.
۴- هر سخن راست را هر جا، نگو.
۵- هر خیری که در حق دیگران کردی، نَگو.
۶- راز را حتی به نزدیک‌ترین افراد نگو.

3⃣ نَشنو
۱- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد، نَشنو.
۲- وقتی دو نفر آهسته سخن می‌گویند، سعی کن نَشنوی.
۳- غیبت را نَشنو.
۴- گاهی وانمود کن که نشنیدی (اصل تغافل).
(خود را به نشنیدن بزن)

4⃣ نَپرس
۱- آنچه را که به تو مربوط نیست، نپرس.
۲- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد، نپرس.
۳- آنچه باعث آزار شخص می‌شود، نپرس.
۴- آن پرسشی که در آن فایده‌ای نیست، نپرس.
۵- آنچه که موجب اختلاف و نزاع می‌شود، نپرس.
🔅#پندانه

✍️ دوراهی نفع و اخلاق

🔹شخصی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می‌برد.

🔸کفاش با نگاهی می‌گوید این کفش سه کوک می‌خواهد و هر کوک ۱۰ تومان، خرج کفش ۳۰ تومان می‌شود.

🔹مشتری هم قبول می‌کند. پول را می‌دهد و می‌رود تا ساعتی دیگر برگردد و کفش تعمیرشده را بگیرد.

🔸کفاش دست به کار می‌شود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام.

🔹اما با یک نگاه عمیق درمی‌یابد اگرچه کار تمام است ولی اگر یک کوک دیگر بزند، عمر کفش بیشتر می‌شود و کفش بهتر خواهد شد.

🔸از یک‌سو قرار مالی را گذاشته و نمی‌شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دودل است که کوک چهارم را بزند یا نزد.

🔹او میان نفع و اخلاق، میان دل و قاعدهٔ توافق مانده است. یک دوراهی ساده که هیچ‌کدام خلاف عقل نیست.

🔸اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده، اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده. اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون رفته، اما اگر بزند صدای لبیک او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد.

🔹دنیا پر از فرصتِ کوک چهارم است، و من و تو کفاش‌های دو دل.

‌‌‌‌


#پندانه

▫️چو نیکی کنی، نیکی آید برت
▫️بدی را بدی باشد اندرخورت

دو برادر به نام‌های اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها بودند. ارث پدرشان تپهٔ کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه، گندم دیم می‌کاشتند.

اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت می‌کرد.

ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه‌ها، گندم‌هایش از تشنگی می‌سوختند یا دچار آفت شده و خوراک دام می‌شدند یا خوشه‌های خالی داشتند.

ابراهیم گفت:
بیا زمین‌هایمان را عوض کنیم. زمین تو مرغوب است.

اسماعیل قبول کرد. زمین‌ها را عوض کردند. ولی باز محصول ابراهیم همان شد.

زمان گندم‌پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی‌کند و همان کاری را می‌کند که او می‌کرد و همان بذری را می‌پاشد که او می‌پاشید. در راز این کار حیرت کرد.

اسماعیل گفت:
«اول اینکه من زمانی که گندم بر زمین می‌ریزم، در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنه‌ای که چیزی نیست بخورند هم نیت می‌کنم و گندم بر زمین می‌ریزم که از این گندم‌ها بخورند. ولی تو دعا می‌کنی پرنده‌ای از آن نخورد تا محصولت زیادتر شود.

دوم اینکه تو آرزو می‌کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود. در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.»

پس بدان؛
انسان‌ها نان و میوهٔ دل خود را می‌خورند، نه نان بازو و قدرت فکرشان را.

برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همهٔ هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا کارهای تو را درست کنند.
🔅 #پندانه

تنها راه رسیدن به شادی حقیقی

🔹روزگاری کلاغی زندگی می‌کرد. او کاملا شاد بود. تا اینکه یک قوی زیبا دید.

🔸کلاغ با خودش گفت:
اون قو چه سفیدی‌ فوق‌العاده‌ای داره، ولی من خیلی سیاه هستم. حتما اون شادترین پرنده دنیاست.

🔹قو کمی جلوتر یک طوطی می‌بیند. با خودش می‌گوید:
این طوطی چه رنگارنگ و زیباست و من چه‌قدر زشتم. حتما اون شادترین پرنده دنیاست.

🔸طوطی کمی جلوتر طاووسی می‌بیند و با خودش می‌گوید:
طاووس چه دم زیبایی دارد، درست برخلاف دم من. حتما اون شادترین پرنده دنیاست.

🔹طاووس همین طور که داشت می‌رفت، به کلاغ رسید. با خودش گفت:
کلاغ خیلی خوش‌شناسه، چون آزاده و می‌تونه پرواز کنه ولی من نمی‌تونم پرواز کنم.

🔸هرگز حسرت داشته‌های دیگران را نخورید؛ این تنها راه رسیدن به شادی حقیقی است.


ོ      ོ    ོ
#پندانه

دعا کن خدا بهت توفیق بده...

🔹بزرگی می‌گفت:
اگر کسی برای درخواست کمک، برای حل مشکلی پیش تو اومد؛

🔸هرگز نگو:
فلانی هم که هر وقت کاری داشته باشه فقط ما رو می‌شناسه!

🔹بلکه بگو:
الحمدلله که خدا به من توفیق برطرف‌کردن نیازهای مردم رو عنایت کرده.

👤 امام حسین علیه‌السلام در این باره می‌فرمایند:

🔺برآوردن حاجت و برطرف‌كردن مشكلات مردم به دست شما از نعمت‌های خداوند است نسبت به شما، بنابراین با منت‌گذاری و اذیت آنان، جلوی این نعمت‌ها را نگیرید.
📚بحارالانوار، ج74، ص38
🔅 #پندانه

گر با خداباشی، حکمتش را خواهی فهمید

🔹زمان ازدواج به دیدن دو خواهر رفتم که تقریبا هم‌سن ولی ناتنی بودند.

🔸یکی از آن دختران که کمی زیباتر بود به مذاق من چسبید و انتخاب کردم. بعد از مدتی دیدم بر‌خلاف چهره مظلومش، اخلاق بسیار تند و بدی در پشت سر دارد. خواهر دیگر او بسیار آرام و متین بود، هرچند قیافه زیاد جالبی هم نداشت.

🔹زن من از زن اول پدرزنم بود که مادرش فوت شده بود. در زمان ازدواج نامادری همسرم به من گفته بود که مریم، اخلاق تندی دارد، ولی من روی این حساب که نامادری است و حسادت می‌کند، حرفش را قبول نکردم.

🔸مادرزنم فهمید من با مریم نمی‌سازم، به من پیشنهاد داد که اگر خواستم او را طلاق دهم و دختر او را بگیرم.

🔹تمام دلایل مرا قانع می‌کرد مریم را طلاق دهم، به‌خصوص اخلاق بدش و خودم را سرزنش می‌کردم که عاشق جمال طرف شدم و کمال طرف یادم رفت. و این طلاق منطقی است.

🔸پدر مریم کارگر بود و کار می‌کرد و افسار خودش و زندگی‌اش دست همسرش بود. و می‌دانستم بعد از گذشت مدتی از طلاق این کار را می‌کند. اما چون مریم مادر نداشت، عذاب وجدان گرفته بودم.

🔹و از طرفی، خواهر ناتنی مریم همیشه به من محبت زیادی می‌کرد و من حس می‌کردم، او هم به دست مادرش توجیه شده است.

🔸در این بحران روحی من، یک خواستگار خوبی برای خواهرزنم پیدا شد و او ازدواج کرد. من وقتی به خانه مادرزنم می‌رفتم و خوش‌اخلاقی و مهربانی خواهر‌زنم را با شوهرش می‌دیدم از انتخابم دیوانه می‌شدم. اما می‌دانستم در این صبرم و نوشتن خدا حکمتی است.

🔹سال‌ها گذشت و اکنون بعد از ۱۲ سال که من دو پسر زیبای باهوش و شیرین از مریم دارم، هنوز خواهرزنم صاحب اولاد نشده و نازابودنش قطعی است.

🔸اکنون فهمیدم که اگر خودم را به خدا نسپرده بودم و توکل نکرده بودم و تسلیم سرنوشت نشده بودم، این دو فرزند گل را خدا به من نداده بود و من باید یا زنم را طلاق می‌دادم یا تجدیدفراش می‌کردم چون تحمل بداخلاقی مریم را داشتم ولی تحمل اخلاق نیک خواهرش را بدون فرزند‌آوری نداشتم.

🔰 وَ عَسي‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ وَ عَسي‏ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ؛
و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است، و خدا می‌داند و شما نمی‌دانید. (بقره: ۲۱۶)
#پندانه

آدم ها اصلا عجیب غریب نیستند،
فقط گاهی عشقشان تمام می شود..
مثلِ سویِ چشم هایشان،
مثلِ شنواییشان،
مثلِ اشتهایشان،
مثلِ اعصاب و حوصله شان...
گاهی عشقشان تمام می‌شود...
آدم وقتی عشقش ته میکشد،
کمتر عصبانی میشود،
کمتر غصه می خورد،
کمتر شب ها بی خواب می شود،
کمتر راهِ گلویش بسته میشود،
کمتر زیرِ چشم هایش گود می افتد،
کمتر پیش می آید دلش برای کسی،
برای صدایی،
برای حرکتی ضعف برود.......
آدم بعد از رفتنِ بعضی ها تمام
می شود...
میمیرد........!