Forwarded from اتچ بات
#محرمانه_از_حسین(ع)
💢 صدای اذان از گلدستههای مسجد بلند میشود. تلویزیون را روشن میکنی؛ همۀ شبکهها اذان پخش میکنند. حوصلهات سر رفته است. وضو نداری؛ حوصلۀ گرفتنش را هم. آنقدر شبکهها را زیر و رو میکنی، تا اذان و نماز تمام شود. پیام های بازرگانی را که از حفظ شدهای، برای هزارمین بار نگاه میکنی. از لای در، مادرت را میبینی که قامت میبندد. همت نمیکنی به بلند شدن. دقایق آنقدرکش میآیند که سریال مورد علاقه ات شروع میشود. مادرت که نمازش را تمام کرده، میآید کنارت مینشیند به تماشای سریال.
خودت را راضی میکنی: «اینکه با مامانم وقت بگذرونم، کمتر از عبادت نیست. با هم این سریاله روببینیم وبرم نمازم روبخونم.» سریال تمام میشود. پدر از راه میرسد. سفرۀ شام پهن میشود. گرسنگی تو را میکشاند پای سفره و بعد ازغذا، پیش خودت مینالی:«با این شکم پر که نمیتونم دولا و راست شم».
ساعتی میگذرد. ته ماندۀ ارادهات را جمع میکنی که وضو بگیری؛ اما صدای بوق ماشین رفیقت میگوید وقت رفتن است. در دل میگویی:«توی هیئت میخونم نمازمو» کنج تکیه مینشینی. اشک میریزی و یک بار دیگر، خط بهخط زیارت عاشورا را با مداح دم میگیری.«اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد...». چشمت به ساعت مچیات میافتد. نیمه شب شرعی گذشته و نمازت قضا شده است.
💠 دشمن، بیامان بر سرش تیرمیریزد. تیرهایی که مقصد همهشان یکی است: او، امام امت؛ ابوثمامه صائدی آسمان را نگاه میکند و نزدیکش میشود: «به گمانم وقت نماز است آقا!». لبش میشکفد به دعا برای ابوثمامه: «خدا تو را از نمازگزاران قرار بدهد که نماز را یادآوری کردی!».
قامت میبندد؛ اما زیر این باران تیر، مگر میشود نمازی از سر صبر خواند؟ نماز، نماز خوف است؛ باید نیمی از سپاه اندکش، پشت سرش نماز بخوانند تا میانۀ نماز و نیمۀ دوم نماز، روزی دیگر افراد سپاه شود که در نیمه اول به جنگ استاده بودند.
اما فاصلهای نیست میان میدان جنگ و محل اقامه نماز! این است که «زهیربن قین» و «سعیدبن عبدالله» تنشان را سپر می کنند برای امام جماعت که حسین(ع) است. نماز که تمام می شود بدنشان مقابل امام به خاک می افتد. بدنهایی که جانشان را دادند پای نماز اول وقت ظهر عاشورا.
.}مقتل الحسین مقرم، ص 217}
📖 منبع: کتاب همهٔ روزها روز توست
✏️ نویسنده: پرستو عسگرنجاد
📚 تولید: #خانواده_هنری_تبلیغی_عقیق
📗 نشر: معاونت فرهنگی و اجتماعی
سازمان اوقاف و امورخیریه
🌐 www.aghighmedia.org
🆔 @aghighmedia_org
💢 صدای اذان از گلدستههای مسجد بلند میشود. تلویزیون را روشن میکنی؛ همۀ شبکهها اذان پخش میکنند. حوصلهات سر رفته است. وضو نداری؛ حوصلۀ گرفتنش را هم. آنقدر شبکهها را زیر و رو میکنی، تا اذان و نماز تمام شود. پیام های بازرگانی را که از حفظ شدهای، برای هزارمین بار نگاه میکنی. از لای در، مادرت را میبینی که قامت میبندد. همت نمیکنی به بلند شدن. دقایق آنقدرکش میآیند که سریال مورد علاقه ات شروع میشود. مادرت که نمازش را تمام کرده، میآید کنارت مینشیند به تماشای سریال.
خودت را راضی میکنی: «اینکه با مامانم وقت بگذرونم، کمتر از عبادت نیست. با هم این سریاله روببینیم وبرم نمازم روبخونم.» سریال تمام میشود. پدر از راه میرسد. سفرۀ شام پهن میشود. گرسنگی تو را میکشاند پای سفره و بعد ازغذا، پیش خودت مینالی:«با این شکم پر که نمیتونم دولا و راست شم».
ساعتی میگذرد. ته ماندۀ ارادهات را جمع میکنی که وضو بگیری؛ اما صدای بوق ماشین رفیقت میگوید وقت رفتن است. در دل میگویی:«توی هیئت میخونم نمازمو» کنج تکیه مینشینی. اشک میریزی و یک بار دیگر، خط بهخط زیارت عاشورا را با مداح دم میگیری.«اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد...». چشمت به ساعت مچیات میافتد. نیمه شب شرعی گذشته و نمازت قضا شده است.
💠 دشمن، بیامان بر سرش تیرمیریزد. تیرهایی که مقصد همهشان یکی است: او، امام امت؛ ابوثمامه صائدی آسمان را نگاه میکند و نزدیکش میشود: «به گمانم وقت نماز است آقا!». لبش میشکفد به دعا برای ابوثمامه: «خدا تو را از نمازگزاران قرار بدهد که نماز را یادآوری کردی!».
قامت میبندد؛ اما زیر این باران تیر، مگر میشود نمازی از سر صبر خواند؟ نماز، نماز خوف است؛ باید نیمی از سپاه اندکش، پشت سرش نماز بخوانند تا میانۀ نماز و نیمۀ دوم نماز، روزی دیگر افراد سپاه شود که در نیمه اول به جنگ استاده بودند.
اما فاصلهای نیست میان میدان جنگ و محل اقامه نماز! این است که «زهیربن قین» و «سعیدبن عبدالله» تنشان را سپر می کنند برای امام جماعت که حسین(ع) است. نماز که تمام می شود بدنشان مقابل امام به خاک می افتد. بدنهایی که جانشان را دادند پای نماز اول وقت ظهر عاشورا.
.}مقتل الحسین مقرم، ص 217}
📖 منبع: کتاب همهٔ روزها روز توست
✏️ نویسنده: پرستو عسگرنجاد
📚 تولید: #خانواده_هنری_تبلیغی_عقیق
📗 نشر: معاونت فرهنگی و اجتماعی
سازمان اوقاف و امورخیریه
🌐 www.aghighmedia.org
🆔 @aghighmedia_org
Telegram
attach 📎
#محرمانه_از_حسین(ع)
💠 حر می آید و می ایستد روبروی تو... سرش پایین است و نگران. می گوید: «من همانی هستم که راه را بر تو بستم، فکر نمی کردم پیشنهادت را قبول نکنند و کار به جنگ و خونریزی علیه خاندان رسول خدا کشیده شود. آمده ام جبران کنم. توبه ام قبول است؟»
وجودت را شعف می گیرد نه برای آنکه یک نفر به سپاهت اضافه شده، بلکه برای اینکه یک نفر دیگر از آتش رهایی یافته است. لبخندت دل از حر می برد و می گویی: «پیاده شو که توبه ات قبول است». اما حر که از خوشحالی سر از پا نمی شناسد می گوید: «من سواره باشم بهتر است، می خواهم از این لحظه به بعد اولین شهید این میدان باشم.» این را می گوید و می تازد به قلب میدان جنگ. و تو زیر لب دعایش می کنی و حر برای همیشه ی قرن ها آزاد می شود...
💢 درس می خوانیم، کار می کنیم، پول درمی آوریم، به ظاهرمان حسابی می رسیم، خانه ی خوب، شغل خوب و ماشین خوب، دوست داریم بقیه هم ببینند و در چشم مردم عزیز و محترم باشیم. هر کاری می کنیم تا عزت و آبرو و ظاهر زندگی مان برای دیگران مثال زدنی باشد. بعد این وسط، اگر یک وقتی به این داشته هایمان آسیبی وارد شود، دیگر انگار عزت و محبوبیت خود را ازدست رفته می پنداریم. اما هستند گروهی که عزت و اعتبارشان را در پول و خانه و ماشین و مدرک نمی بینند... هستند کسانی که هیچکدام از اینها را هم ندارند اما عزیز خلق و خدایشان هستند.
💠حربن ریاحی هم مثل همه آدم های دیگر تمام عمرش دنبال عزت و احترام و آبرو بوده است، شاید همان لحظه که تصمیم می گیرد؛ برگردد پیش حسین، یقین داشت که تمام آن چیزهایی را که در طول عمرش در حکومت ابن زیاد به دست آورده را از دست می دهد، حتی جانش را! اما چشم هایش را بست و عزت را از خداوندش خواست و خداوند هم عزتی به اندازه ی همیشه تاریخ به او داد.
حسین هنوز هم از فراسوی تاریخ، دنبال حر برای سپاهش می گردد و حرهای زمانه ما را برای خود می برد... زودتر برگردیم... شاید این روزها آخرین فرصتمان باشد برای برگشتن؛ کسی چه می داند!
📖 منبع: کتاب ناخدای کشتی
✏️ نویسنده: ریحانه علامه فلسفی
📚 تولید: #خانواده_هنری_تبلیغی_عقیق
📗 نشر: معاونت فرهنگی و اجتماعی سازمان اوقاف و امورخیریه
🌐 www.aghighmedia.org
🆔 @aghighmedia_org
🔻 به ما بپیوندید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAADvv0wsy15MZ0G9VHA
💠 حر می آید و می ایستد روبروی تو... سرش پایین است و نگران. می گوید: «من همانی هستم که راه را بر تو بستم، فکر نمی کردم پیشنهادت را قبول نکنند و کار به جنگ و خونریزی علیه خاندان رسول خدا کشیده شود. آمده ام جبران کنم. توبه ام قبول است؟»
وجودت را شعف می گیرد نه برای آنکه یک نفر به سپاهت اضافه شده، بلکه برای اینکه یک نفر دیگر از آتش رهایی یافته است. لبخندت دل از حر می برد و می گویی: «پیاده شو که توبه ات قبول است». اما حر که از خوشحالی سر از پا نمی شناسد می گوید: «من سواره باشم بهتر است، می خواهم از این لحظه به بعد اولین شهید این میدان باشم.» این را می گوید و می تازد به قلب میدان جنگ. و تو زیر لب دعایش می کنی و حر برای همیشه ی قرن ها آزاد می شود...
💢 درس می خوانیم، کار می کنیم، پول درمی آوریم، به ظاهرمان حسابی می رسیم، خانه ی خوب، شغل خوب و ماشین خوب، دوست داریم بقیه هم ببینند و در چشم مردم عزیز و محترم باشیم. هر کاری می کنیم تا عزت و آبرو و ظاهر زندگی مان برای دیگران مثال زدنی باشد. بعد این وسط، اگر یک وقتی به این داشته هایمان آسیبی وارد شود، دیگر انگار عزت و محبوبیت خود را ازدست رفته می پنداریم. اما هستند گروهی که عزت و اعتبارشان را در پول و خانه و ماشین و مدرک نمی بینند... هستند کسانی که هیچکدام از اینها را هم ندارند اما عزیز خلق و خدایشان هستند.
💠حربن ریاحی هم مثل همه آدم های دیگر تمام عمرش دنبال عزت و احترام و آبرو بوده است، شاید همان لحظه که تصمیم می گیرد؛ برگردد پیش حسین، یقین داشت که تمام آن چیزهایی را که در طول عمرش در حکومت ابن زیاد به دست آورده را از دست می دهد، حتی جانش را! اما چشم هایش را بست و عزت را از خداوندش خواست و خداوند هم عزتی به اندازه ی همیشه تاریخ به او داد.
حسین هنوز هم از فراسوی تاریخ، دنبال حر برای سپاهش می گردد و حرهای زمانه ما را برای خود می برد... زودتر برگردیم... شاید این روزها آخرین فرصتمان باشد برای برگشتن؛ کسی چه می داند!
📖 منبع: کتاب ناخدای کشتی
✏️ نویسنده: ریحانه علامه فلسفی
📚 تولید: #خانواده_هنری_تبلیغی_عقیق
📗 نشر: معاونت فرهنگی و اجتماعی سازمان اوقاف و امورخیریه
🌐 www.aghighmedia.org
🆔 @aghighmedia_org
🔻 به ما بپیوندید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAADvv0wsy15MZ0G9VHA
▪️ #محرمانه_از_حسین علیهالسلام
🔹🔹 روبرویش مینشینی. همسرت حواسش به تو نیست؛ پای لپتاپ نشسته است، نوحه موردعلاقهاش را زیرلب زمزمه میکند و کارهای عقبماندهاش را سروسامان میدهد که آماده رفتن شود. مأموریت جدیدی پیش رو دارد. تو خیرهاش میشوی و پیش خودت فکر میکنی که چقدر دوست داری این موجود نازنین را! خاطراتتان را در ذهنت ورق میزنی و تصور ثانیهای بیحضور او، تیره پشتت را میلرزاند. بغض، جا خوش میکند ته گلویت و چشمهایت موج برمیدارد.
سرش بالا میآید و اندوه نگاهت را میبیند. مبهوت میشود: «چراگریه میکنی؟» بغضت را وا میکنی: «من یه لحظه هم بدون تو نمیتونم زنده باشم. اگه اتفاقی برات بیفته درجا میمیرم.» غصه در صدایش مینشیند: «باز پای رفتنم رو سست نکن دیگه. اگه قرار باشه هر دفعه که می رم مأموریت اینجوری بیقراری کنی، من از پا درمیام.» اشک هایت بیاختیار میریزند. مستأصلش میکنی: «بخاطر خدا گریه نکن. یه کاری نکن مجبور شم استعفامو بنویسم و بشینم تنگ دلتون نون وعشق بخوریم وقت گرسنگی! من که همون روز خواستگاری بهت گفتم خانوم. اساس کار ما، ایثاره. باید بگذری ازدلت، بخاطر وطنت و اعتقادت. پاشو دست و روت رو بشور که کمکم باید برم» بلند میشوی، اما نه چیزی ازدلخوری چشم هایت کم شده و نه خیال داری زورکی هم که شده، لبخند بزنی که دلش خوش شود به وقت رفتن. اگر حریفش میشدی، خانهنشینش میکردی.
حرصت میگیرد که تو چرا باید هزینه کنی برای این خاک؟ این همه آدم! چرا همسری که پاره تن توست باید جانش را بگذارد لب مرزهای خطر و شب زندهداری؟ چرا شوهر تو باید جانش را بگیرد کف دستش برای حفظ این آب و خاک؟ چه میشد اگر او هم یکی بود مثل همه آدمهای روزمره که صبحها، با نان سنگک داغ کنار همسرشان صبحانه میخورند و ساعت به سه عصر نرسیده، از اداره برمیگردند سر خانه وزندگیشان. کفشش را پوشیده. آماده خداحافظی است. خیرهات میشود که مگر به سنت عشق، خندهات بگیرد و با دلخوری نگذرند این ثانیههای خداحافظی. تو اما پا در یک کفش کردهای که رفتنش تلخ شود به کام هردویتان.
با لبخندمیگوید: «این دفعه اگه بتونم، یه سرخکن خوب برات میخرم سوغاتی! اخماتو واکن دیگه.» میگویی:«ایرانی نخری ها! یه مارک خوب خارجی بخر که به درد بخوره». ملامتگرانه نگاهت میکند: «دست شما درد نکنه. من جونمو گرفتم کف دستم، این اخم و تخمای شما رو هم به جون میخرم و میرم که این مملکت و این نظام سرپا بمونه، اون وقت سرکار خانوم که میتونن یه قدم بردارن واسه حمایت از نظام، دریغ میکنن؟» مینالی: «جنس ایرانی کیفیت نداره. دو ماه کار میکنه، بعدباید بندازیمش دور و یکی دیگه بخریم. پول اضافی که نداریم.» سر تأسف تکان میدهد: «آخه تو چند بار مهلت دادی جنس ایرونی به این خونه برسه که انقدر ازش مینالی؟ما که دم از زندگی حسینی میزنیم، باید یه سر سوزن بلد باشیم مث آقا بها بدیم برای اعتقادمون یا نه؟»
چیزی نمیگویی و دست آخر، با بغض و ناراحتی، بدرقهاش میکنی. میرود و دلش پشت سرش جا میماند. تصمیمت را میگیری؛ اینبارکه برگردد، پا در یک کفش میکنی که شغلش را ببوسد بگذارد کنار و بشود یک آدم معمولی کنار زن و بچهاش. در را پشت سرش میبندی و میروی سراغ چله زیارت عاشورایی که نذرش کردهای.
🔸🔸 زن نگاهش میکند. تازه عروس است. هفده روز از زندگی مشترکش بیشتر نگذشته. همه آرزوهایش را برداشته و آمده همراه همسرش. مرد اما، آرزوهای بزرگتری دارد. مراد بزرگتری هم. زن جلویش میایستد: «شرط دارم؛ قبولش نکنی، نمیذارم بری». « چه شرطی رو می خوای سد راهم کنی دختر؟ تو که می دونی همه زندگی من تو این راهه». زن، محکم و استوار، بغضش را میفرستد ته گلویش، باعشق نگاهش میکند و میگوید: «باید منم پابهپات بیام تا بمیرم» .
قلب مرد میتپد از اینهمه عشق. نمی داند چه بگوید؛ صدای سرورش بلند می شود که خطاب به دختر میگوید: «تو بمان؛ این وظیفه به عهدۀ زنها نیست.» دختر، صدای مولایش را که میشنود، «چشم» را با تمام وجودش میگوید و نگاه مطمئنش را بدرقه راه همسرش میکند.
مرد میرود. به ساعتی میکشد که برمیگردد. نه خودش، که سرش. ابن سعد دستور میدهد سر بریده وهب را پرت کنند سمتشان. زمین و زمان دور سرش میچرخد. این بار، نوبت مادر وهب است. سر را دست میگیرد، میبوسد و پرتاب میکند به همانجا که از آن آمده، به امید اینکه بخورد بر سینه کسی از سپاه سعد و زمینش بزند. در دل فریاد میکشد: «چیزی رو که پیشکش حسین کردیم، پس نمیگیریم.»
[لهوف، ص161] | yon.ir/nJkBW
📖 از کتاب: همه روزها روز توست
✏️ نویسنده: پرستو عسگرنجاد
📚 تولید: #خانواده_هنری_تبلیغی_عقیق
🔻 به ما بپیوندید 👇
t.me/joinchat/AAAAADvv0wsy15MZ0G9VHA
www.AghighMedia.org
@AghighMedia_org
🔹🔹 روبرویش مینشینی. همسرت حواسش به تو نیست؛ پای لپتاپ نشسته است، نوحه موردعلاقهاش را زیرلب زمزمه میکند و کارهای عقبماندهاش را سروسامان میدهد که آماده رفتن شود. مأموریت جدیدی پیش رو دارد. تو خیرهاش میشوی و پیش خودت فکر میکنی که چقدر دوست داری این موجود نازنین را! خاطراتتان را در ذهنت ورق میزنی و تصور ثانیهای بیحضور او، تیره پشتت را میلرزاند. بغض، جا خوش میکند ته گلویت و چشمهایت موج برمیدارد.
سرش بالا میآید و اندوه نگاهت را میبیند. مبهوت میشود: «چراگریه میکنی؟» بغضت را وا میکنی: «من یه لحظه هم بدون تو نمیتونم زنده باشم. اگه اتفاقی برات بیفته درجا میمیرم.» غصه در صدایش مینشیند: «باز پای رفتنم رو سست نکن دیگه. اگه قرار باشه هر دفعه که می رم مأموریت اینجوری بیقراری کنی، من از پا درمیام.» اشک هایت بیاختیار میریزند. مستأصلش میکنی: «بخاطر خدا گریه نکن. یه کاری نکن مجبور شم استعفامو بنویسم و بشینم تنگ دلتون نون وعشق بخوریم وقت گرسنگی! من که همون روز خواستگاری بهت گفتم خانوم. اساس کار ما، ایثاره. باید بگذری ازدلت، بخاطر وطنت و اعتقادت. پاشو دست و روت رو بشور که کمکم باید برم» بلند میشوی، اما نه چیزی ازدلخوری چشم هایت کم شده و نه خیال داری زورکی هم که شده، لبخند بزنی که دلش خوش شود به وقت رفتن. اگر حریفش میشدی، خانهنشینش میکردی.
حرصت میگیرد که تو چرا باید هزینه کنی برای این خاک؟ این همه آدم! چرا همسری که پاره تن توست باید جانش را بگذارد لب مرزهای خطر و شب زندهداری؟ چرا شوهر تو باید جانش را بگیرد کف دستش برای حفظ این آب و خاک؟ چه میشد اگر او هم یکی بود مثل همه آدمهای روزمره که صبحها، با نان سنگک داغ کنار همسرشان صبحانه میخورند و ساعت به سه عصر نرسیده، از اداره برمیگردند سر خانه وزندگیشان. کفشش را پوشیده. آماده خداحافظی است. خیرهات میشود که مگر به سنت عشق، خندهات بگیرد و با دلخوری نگذرند این ثانیههای خداحافظی. تو اما پا در یک کفش کردهای که رفتنش تلخ شود به کام هردویتان.
با لبخندمیگوید: «این دفعه اگه بتونم، یه سرخکن خوب برات میخرم سوغاتی! اخماتو واکن دیگه.» میگویی:«ایرانی نخری ها! یه مارک خوب خارجی بخر که به درد بخوره». ملامتگرانه نگاهت میکند: «دست شما درد نکنه. من جونمو گرفتم کف دستم، این اخم و تخمای شما رو هم به جون میخرم و میرم که این مملکت و این نظام سرپا بمونه، اون وقت سرکار خانوم که میتونن یه قدم بردارن واسه حمایت از نظام، دریغ میکنن؟» مینالی: «جنس ایرانی کیفیت نداره. دو ماه کار میکنه، بعدباید بندازیمش دور و یکی دیگه بخریم. پول اضافی که نداریم.» سر تأسف تکان میدهد: «آخه تو چند بار مهلت دادی جنس ایرونی به این خونه برسه که انقدر ازش مینالی؟ما که دم از زندگی حسینی میزنیم، باید یه سر سوزن بلد باشیم مث آقا بها بدیم برای اعتقادمون یا نه؟»
چیزی نمیگویی و دست آخر، با بغض و ناراحتی، بدرقهاش میکنی. میرود و دلش پشت سرش جا میماند. تصمیمت را میگیری؛ اینبارکه برگردد، پا در یک کفش میکنی که شغلش را ببوسد بگذارد کنار و بشود یک آدم معمولی کنار زن و بچهاش. در را پشت سرش میبندی و میروی سراغ چله زیارت عاشورایی که نذرش کردهای.
🔸🔸 زن نگاهش میکند. تازه عروس است. هفده روز از زندگی مشترکش بیشتر نگذشته. همه آرزوهایش را برداشته و آمده همراه همسرش. مرد اما، آرزوهای بزرگتری دارد. مراد بزرگتری هم. زن جلویش میایستد: «شرط دارم؛ قبولش نکنی، نمیذارم بری». « چه شرطی رو می خوای سد راهم کنی دختر؟ تو که می دونی همه زندگی من تو این راهه». زن، محکم و استوار، بغضش را میفرستد ته گلویش، باعشق نگاهش میکند و میگوید: «باید منم پابهپات بیام تا بمیرم» .
قلب مرد میتپد از اینهمه عشق. نمی داند چه بگوید؛ صدای سرورش بلند می شود که خطاب به دختر میگوید: «تو بمان؛ این وظیفه به عهدۀ زنها نیست.» دختر، صدای مولایش را که میشنود، «چشم» را با تمام وجودش میگوید و نگاه مطمئنش را بدرقه راه همسرش میکند.
مرد میرود. به ساعتی میکشد که برمیگردد. نه خودش، که سرش. ابن سعد دستور میدهد سر بریده وهب را پرت کنند سمتشان. زمین و زمان دور سرش میچرخد. این بار، نوبت مادر وهب است. سر را دست میگیرد، میبوسد و پرتاب میکند به همانجا که از آن آمده، به امید اینکه بخورد بر سینه کسی از سپاه سعد و زمینش بزند. در دل فریاد میکشد: «چیزی رو که پیشکش حسین کردیم، پس نمیگیریم.»
[لهوف، ص161] | yon.ir/nJkBW
📖 از کتاب: همه روزها روز توست
✏️ نویسنده: پرستو عسگرنجاد
📚 تولید: #خانواده_هنری_تبلیغی_عقیق
🔻 به ما بپیوندید 👇
t.me/joinchat/AAAAADvv0wsy15MZ0G9VHA
www.AghighMedia.org
@AghighMedia_org
Telegram
.
▪️ #محرمانه_از_حسین علیهالسلام
🔸🔸 سپاهت را آرایش دادهای، حبيب بن مظاهر را كه مردى عابد، حافظ قرآن و شجاع و مخلص اهلبيت است را صدا میکنی عَلَمی میبندی و به دستان با کفایتش میدهی و او را سردار دست چپ میکنی، سرداری جناح راست سپاه را هم میسپاری به زهیربن قین که مردی شجاع و مبارزى دلير است.
خود و خانواده و خیمهها هم که در قلب سپاه ایستادهاید. پرچم سپاه را هم دادهای به عباست؛ به برادر عزیزتر از جانَت. همهچیز مهیای آغاز جنگ است ... اما...
هنوز دلت میخواهد ناجی باشی، دلت میخواهد حتی شده یک نفر کمتر در قعر این پرتگاه سیاه تاریخ به هلاکت برسد، عمامهی پیامبر را میبوسی و میگذاری روی سرت؛ سوار اسبت میشوی و از خیمهها فاصله میگیری... برای لشگری میخواهی صحبت کنی که خودشان برایت دعوتنامهای با آب و تاب فرستاده بودند و حالا اینگونه رسم مهماننوازی را اجابت کردهاند. نمیخواهی کسی ندانسته و از روی بیخبری کاری کند آخر تو سفینه نجات عالمی، نه یکبار، نه دو بار، شنیده ام 12 بار در طول جنگ، عزم موعظه این جماعت را میکنی! 12 بار تلاش میکنی تا نجاتشان بدهی ...اما نفهمیدند و نخواستند که بوی نور بگیرد وجودشان!
شمشیر رسول خدا (ص) را میان دستانت گرفتهای، بلند بسماللهی میگویی و رو به سپاه دشمن با آنها اتمام حجت میکنی: «حمد بیحد و بیقیاس خداوند كه دنيا را آفريد سپس آن را فانى کرد، اى مردم مىبينم شمارا كه در انجام کاری باهم متحد شدهاید که غضب خدا در آن است و از رحمت خدا به دور است، از خدا بترسيد و مرا نكشيد زيرا كه خون من بر شما حلال نيست زيرا من پسر دختر پيغمبر شما هستم ... اى مردم ببینید چه کسی روبرویتان ایستاده؟ نسب مرا بيان كنيد ... اى لشگر کوفه!
ببینید آیا کشتن و شکستن حریمم به صلاحتان هست؟ آيا من فرزند پيغمبر شما نیستم؟ آیا پسر وصى او و اولین مرد مسلمان علىبنابيطالب (ع) نیستم؟ آيا حمزه سیدالشهدا عموی من نيست؟ آيا جعفرطيار كه با ملائكه در بهشت پرواز مىكند عموى من نيست؟ آيا اين حديثِ شريف به گوش شما نرسيده است كه رسول الله(ص) در حق من و برادرم حضرت امام حسن (ع) فرمود: «حسن و حسين دو آقاى همه جوانان اهل بهشتند. آخ از دست ِ شما اهل کوفه!»
هر چه توانستی از نسب خود گفتی، مثل خورشید برایشان روشن بود تو چه کسی هستی، اما نمیدانی چه بلایی سر ایمانشان آمده بود که اینطور خودشان را به فراموشی زده بودند. البته شاید جرم تو همین نسبتهای قوم و خویشی بود.این مردم هنوز از پدرت کینه دارند حسین جان! جرم تو پسر علی بودن است!
حالا بیاختیار یاد سخنان پدرت افتادهای که از غم و اندوه اهل کوفه، دلش زبان باز کرده بود و خطاب به عهدشکنان اهل کوفه گفته بود: « اف بر شما که از سرزنش و عتاب شما خسته شدهام، آیا به جای آخرت به زندگی دنیا دلبسته و خشنود شدهاید؟......... هیچوقت مورد اعتماد من نبودهاید و دیواری برای تکیه کردن! ... شما مثل شترهایی بیساربان هستید که هروقت از سمتی آنها را جمع کنند از سمت دیگر پراکنده میشوید ... خدایا من از زندگی بین این مردم خسته شدهام...»
جملههای پدر در ذهنت انگار رژه میروند و شاید جمله آخر پدرت علی را تو هم زیر لب مبارکت زمزمه میکنی: «خدایا من از زندگی بین این مردم خسته شدهام....»
goo.gl/D2NMt3
📖 از کتاب: ناخدای کشتی
✏️ نویسنده: ریحانه علامه فلسفی
📚 تولید: #خانواده_هنری_تبلیغی_عقیق
🔻 به ما بپیوندید 👇
t.me/joinchat/AAAAADvv0wsy15MZ0G9VHA
www.AghighMedia.org
@AghighMedia_org
🔸🔸 سپاهت را آرایش دادهای، حبيب بن مظاهر را كه مردى عابد، حافظ قرآن و شجاع و مخلص اهلبيت است را صدا میکنی عَلَمی میبندی و به دستان با کفایتش میدهی و او را سردار دست چپ میکنی، سرداری جناح راست سپاه را هم میسپاری به زهیربن قین که مردی شجاع و مبارزى دلير است.
خود و خانواده و خیمهها هم که در قلب سپاه ایستادهاید. پرچم سپاه را هم دادهای به عباست؛ به برادر عزیزتر از جانَت. همهچیز مهیای آغاز جنگ است ... اما...
هنوز دلت میخواهد ناجی باشی، دلت میخواهد حتی شده یک نفر کمتر در قعر این پرتگاه سیاه تاریخ به هلاکت برسد، عمامهی پیامبر را میبوسی و میگذاری روی سرت؛ سوار اسبت میشوی و از خیمهها فاصله میگیری... برای لشگری میخواهی صحبت کنی که خودشان برایت دعوتنامهای با آب و تاب فرستاده بودند و حالا اینگونه رسم مهماننوازی را اجابت کردهاند. نمیخواهی کسی ندانسته و از روی بیخبری کاری کند آخر تو سفینه نجات عالمی، نه یکبار، نه دو بار، شنیده ام 12 بار در طول جنگ، عزم موعظه این جماعت را میکنی! 12 بار تلاش میکنی تا نجاتشان بدهی ...اما نفهمیدند و نخواستند که بوی نور بگیرد وجودشان!
شمشیر رسول خدا (ص) را میان دستانت گرفتهای، بلند بسماللهی میگویی و رو به سپاه دشمن با آنها اتمام حجت میکنی: «حمد بیحد و بیقیاس خداوند كه دنيا را آفريد سپس آن را فانى کرد، اى مردم مىبينم شمارا كه در انجام کاری باهم متحد شدهاید که غضب خدا در آن است و از رحمت خدا به دور است، از خدا بترسيد و مرا نكشيد زيرا كه خون من بر شما حلال نيست زيرا من پسر دختر پيغمبر شما هستم ... اى مردم ببینید چه کسی روبرویتان ایستاده؟ نسب مرا بيان كنيد ... اى لشگر کوفه!
ببینید آیا کشتن و شکستن حریمم به صلاحتان هست؟ آيا من فرزند پيغمبر شما نیستم؟ آیا پسر وصى او و اولین مرد مسلمان علىبنابيطالب (ع) نیستم؟ آيا حمزه سیدالشهدا عموی من نيست؟ آيا جعفرطيار كه با ملائكه در بهشت پرواز مىكند عموى من نيست؟ آيا اين حديثِ شريف به گوش شما نرسيده است كه رسول الله(ص) در حق من و برادرم حضرت امام حسن (ع) فرمود: «حسن و حسين دو آقاى همه جوانان اهل بهشتند. آخ از دست ِ شما اهل کوفه!»
هر چه توانستی از نسب خود گفتی، مثل خورشید برایشان روشن بود تو چه کسی هستی، اما نمیدانی چه بلایی سر ایمانشان آمده بود که اینطور خودشان را به فراموشی زده بودند. البته شاید جرم تو همین نسبتهای قوم و خویشی بود.این مردم هنوز از پدرت کینه دارند حسین جان! جرم تو پسر علی بودن است!
حالا بیاختیار یاد سخنان پدرت افتادهای که از غم و اندوه اهل کوفه، دلش زبان باز کرده بود و خطاب به عهدشکنان اهل کوفه گفته بود: « اف بر شما که از سرزنش و عتاب شما خسته شدهام، آیا به جای آخرت به زندگی دنیا دلبسته و خشنود شدهاید؟......... هیچوقت مورد اعتماد من نبودهاید و دیواری برای تکیه کردن! ... شما مثل شترهایی بیساربان هستید که هروقت از سمتی آنها را جمع کنند از سمت دیگر پراکنده میشوید ... خدایا من از زندگی بین این مردم خسته شدهام...»
جملههای پدر در ذهنت انگار رژه میروند و شاید جمله آخر پدرت علی را تو هم زیر لب مبارکت زمزمه میکنی: «خدایا من از زندگی بین این مردم خسته شدهام....»
goo.gl/D2NMt3
📖 از کتاب: ناخدای کشتی
✏️ نویسنده: ریحانه علامه فلسفی
📚 تولید: #خانواده_هنری_تبلیغی_عقیق
🔻 به ما بپیوندید 👇
t.me/joinchat/AAAAADvv0wsy15MZ0G9VHA
www.AghighMedia.org
@AghighMedia_org
Telegram
.
▪️ #محرمانه_از_حسین علیهالسلام
🔹🔹 چقدر امروز خسته شدهام. بعد از ساعتها کار کردن در شرکت، بالاخره وقت ناهار میرسد. به سالن غذاخوری میروم و برای ناهار آماده میشوم.
در سالن غذاخوری، دوستان و همکاران با هم حرف میزنند. یکی راجع به کار، یکی راجع به فوتبال و... . همه مشغولند. تازه وارد سالن شدهام که صدای اذان به گوش میرسد.صدایی که همیشه به من حس خوبیمیدهد. «حی علی الفلاح» هم تمام میشود و میرسد به «حی علی الصلاه»؛ خدا همه را دعوت رسمی میکند به نماز، به ذکر و یادش، به تشکر و سپاسگزاری از او. آن هم نه به خاطر اینکه او نیازمند است، بلکه برای خودمان.
اما انگار نه انگار که همگی دعوت به نماز شدهایم. همه بیتفاوت به کارشان ادامه میدهند. «و قلیل من عبادی الشکور، چه تعداد کمی از بندگان من شکرگزار هستند»، این جمله از ذهنم میگذرد. بیاختیار دلم به سمت کربلا میرود؛ روز تاسوعا... تاسوعایی که یک جمعیت بزرگ مشغول هلهله و کف هستند. جمعیتی از همۀ کسانی که خودشان را مسلمان میدانستند، اما کمر بستهاند به قتل نوۀ پیامبر و سومین امامشان. همان کسی که همیشه جایش روی زانوان پیامبر بوده و او را از خودش میدانسته. همان حسینی که زبان به دروغ نگشود و به هیچکس ظلم نکرد. حسینی که آهش جهان را میلرزاند. فتنهگرانِ این مصیبت بزرگ، همانهایی هستند که در جوار پیامبر (ص) بوده اند و تنها پس از گذشت چند دهه، دستبهیکی کردهاند و نفشۀ قتل حسین علیهالسلام را کشیدهاند.
🔸🔸 انگار انسانها همیشه در مقابل خود در حال جنگ هستند. حقی را میبینند، ولی خود را آنقدر دور از این حق حس میکنند که از آن فرار میکنند و اگر جایی این حق باز به سراغشان بیاید، به راحتی آن را انکار کرده و حتی نابودش میکنند. در واقع اینگونه افراد با این کار به درون باتلاق لجن میروند، تا نه کسی آنها را ببیند و نه حتی خودشان، خودشان را بشناسند. آدمهایی که امامحسین(ع) را محاصره کرده و هلهله میکنند و از ته دلشان از بییاوری حسین خوشحالند، ناسپاسانی هستند که به آخرین وصیتها و امیدهای امامشان برای اصلاح خودشان میخندند. هرچه امام بیشتر سعی میکند با آنان مدارا کند تا شاید شده حتی یک نفر از میان این لشکر از ننگ و پستی همیشگی نجات پیدا کند، آنها خودشان باز هم به امکان عاقبت بهخیری خود پشت پا میزنند.
قاتلان حقیقی امامحسین(ع) همانها بودند که یک روز میخواستند پیامبرشان را در بستر به قتل برسانند. همانها بودند که از طرفی به او لقب امین داده بودند و خودشان بر درستی او قسم میخوردند، و از طرف دیگر موقع عمل، امامشان میشود همان حقی که به خاطر قلبهای مهر خوردهشان میخواهند که نابود شود. همۀ کسانی که خودشان را پیروز عاشورا میدانستند، امروز در پستترین جایگاه تاریخ قرار دارند و آنکس که در راه حفظ حق و حقیقت از مال و جان و خانوادهاش گذشت، امروز عزیزترین و باعزتترین انسانهاست. قضاوت کردنش سخت نیست که پیروز حقیقی کربلا امام حسین(ع) بوده یا سپاه یزید ؟!
goo.gl/5Q8NoN
📖 از کتاب: اگر روز تاسوعا بودم
✏️ نویسنده: احسان احمدی
📚 تولید: #خانواده_هنری_تبلیغی_عقیق
📗 نشر: معاونت فرهنگی و اجتماعی سازمان اوقاف و امورخیریه
🔻 به ما بپیوندید 👇
t.me/joinchat/AAAAADvv0wsy15MZ0G9VHA
www.AghighMedia.org
@AghighMedia_org
🔹🔹 چقدر امروز خسته شدهام. بعد از ساعتها کار کردن در شرکت، بالاخره وقت ناهار میرسد. به سالن غذاخوری میروم و برای ناهار آماده میشوم.
در سالن غذاخوری، دوستان و همکاران با هم حرف میزنند. یکی راجع به کار، یکی راجع به فوتبال و... . همه مشغولند. تازه وارد سالن شدهام که صدای اذان به گوش میرسد.صدایی که همیشه به من حس خوبیمیدهد. «حی علی الفلاح» هم تمام میشود و میرسد به «حی علی الصلاه»؛ خدا همه را دعوت رسمی میکند به نماز، به ذکر و یادش، به تشکر و سپاسگزاری از او. آن هم نه به خاطر اینکه او نیازمند است، بلکه برای خودمان.
اما انگار نه انگار که همگی دعوت به نماز شدهایم. همه بیتفاوت به کارشان ادامه میدهند. «و قلیل من عبادی الشکور، چه تعداد کمی از بندگان من شکرگزار هستند»، این جمله از ذهنم میگذرد. بیاختیار دلم به سمت کربلا میرود؛ روز تاسوعا... تاسوعایی که یک جمعیت بزرگ مشغول هلهله و کف هستند. جمعیتی از همۀ کسانی که خودشان را مسلمان میدانستند، اما کمر بستهاند به قتل نوۀ پیامبر و سومین امامشان. همان کسی که همیشه جایش روی زانوان پیامبر بوده و او را از خودش میدانسته. همان حسینی که زبان به دروغ نگشود و به هیچکس ظلم نکرد. حسینی که آهش جهان را میلرزاند. فتنهگرانِ این مصیبت بزرگ، همانهایی هستند که در جوار پیامبر (ص) بوده اند و تنها پس از گذشت چند دهه، دستبهیکی کردهاند و نفشۀ قتل حسین علیهالسلام را کشیدهاند.
🔸🔸 انگار انسانها همیشه در مقابل خود در حال جنگ هستند. حقی را میبینند، ولی خود را آنقدر دور از این حق حس میکنند که از آن فرار میکنند و اگر جایی این حق باز به سراغشان بیاید، به راحتی آن را انکار کرده و حتی نابودش میکنند. در واقع اینگونه افراد با این کار به درون باتلاق لجن میروند، تا نه کسی آنها را ببیند و نه حتی خودشان، خودشان را بشناسند. آدمهایی که امامحسین(ع) را محاصره کرده و هلهله میکنند و از ته دلشان از بییاوری حسین خوشحالند، ناسپاسانی هستند که به آخرین وصیتها و امیدهای امامشان برای اصلاح خودشان میخندند. هرچه امام بیشتر سعی میکند با آنان مدارا کند تا شاید شده حتی یک نفر از میان این لشکر از ننگ و پستی همیشگی نجات پیدا کند، آنها خودشان باز هم به امکان عاقبت بهخیری خود پشت پا میزنند.
قاتلان حقیقی امامحسین(ع) همانها بودند که یک روز میخواستند پیامبرشان را در بستر به قتل برسانند. همانها بودند که از طرفی به او لقب امین داده بودند و خودشان بر درستی او قسم میخوردند، و از طرف دیگر موقع عمل، امامشان میشود همان حقی که به خاطر قلبهای مهر خوردهشان میخواهند که نابود شود. همۀ کسانی که خودشان را پیروز عاشورا میدانستند، امروز در پستترین جایگاه تاریخ قرار دارند و آنکس که در راه حفظ حق و حقیقت از مال و جان و خانوادهاش گذشت، امروز عزیزترین و باعزتترین انسانهاست. قضاوت کردنش سخت نیست که پیروز حقیقی کربلا امام حسین(ع) بوده یا سپاه یزید ؟!
goo.gl/5Q8NoN
📖 از کتاب: اگر روز تاسوعا بودم
✏️ نویسنده: احسان احمدی
📚 تولید: #خانواده_هنری_تبلیغی_عقیق
📗 نشر: معاونت فرهنگی و اجتماعی سازمان اوقاف و امورخیریه
🔻 به ما بپیوندید 👇
t.me/joinchat/AAAAADvv0wsy15MZ0G9VHA
www.AghighMedia.org
@AghighMedia_org
Telegram
.
▪️ #محرمانه_از_حسین علیهالسلام
🔹🔹 دانشگاه قبول شده بودم، اما نه در شهر خودم؛ شهری که کیلومترها از شهر خودم فاصله داشت، برای منی که تا پیش از آن در کنار خانوادهام زندگی میکردم. حالا قرار بود که بعد از اینهمه سال از آنها دور شوم . ۱۰ ساعت دورتر از خانه، برای موفقیت بیشتر و به امید آیندۀ بهتر. خانه به قدری دور بود که کمتر فرصت میشد به دیدن خانوادهام بروم. گاهی حتی چندماهی میگذشت و من ارتباطم با خانواده فقط به یک تلفن محدود میشد. بعد از مدتی، خودم هم نمیدانستم که مستقل شدهام یا سنگدل؟ شهری که در آن درس میخواندم بزرگ بود و تیمهای فوتبال زیادی داشت. سه گزارشگر دیگر مثل من بودند که با هم کار میکردیم. گزارشگری به صورت آنلاین بود و به صورت انگلیسی برای سایتهایی که نتایج فوتبال را زنده پخش میکردند، فرستاده میشد. کار سختی نبود. همه چیز داشت خوب پیش میرفت و من از این کار دانشجویی راضی بودم. دیگر نمیخواستم از خانوادهام پولتویجیبی بگیرم و حس استقلال بیشتری هم داشتم.
هر چندروز یکبار به یک بازی دعوت میشدم و بهطور زنده آن را گزارش میکردم. یک روز، هماهنگکننده هر ۴ نفرمان را جمع کرد و گفت که گزارش را با کمی تأخیر انجام دهیم؛ مثلاً وقتی گلی زده میشود ما آن را یک دقیقه دیرتر اعلام و گزارش کنیم. معنی حرفهایش را نمیفهمیدم و نمیدانستم منظورش از این کار چیست؟ میگفت در ازای همین یک دقیقه ۱۵ برابر پول قرار داده شده را برای هربار گزارش میدهد.
گیج شده بودم. ناخواسته داشتم فکر میکردم که با اینهمه پول چه کاری میتوانم بکنم؟ اصلاً چرا دیگر درس بخوانم؟ میتوانستم با این پول طی چند سال کار میلیونر شوم. هرطور شده با بهانه و توجیههای متفاوت میخواست ما را متقاعد کند که این کار را انجام دهیم و پول قابل توجهی بگیریم. سه نفری که با من کار میکردند، بدون هیچ شک و تردیدی سریعاً پیشنهاد را پذیرفتند و خیلی خوشحال هم شدند.
تصمیمگیری در یک سری نقاط از زندگی، واقعاً سخت است.
من فقط ۲۰ سال داشتم و میتوانستم با این پول، زندگی بینظیری برای خودم بسازم. هزاران فکر مختلف به سرم هجوم آورده بود و تا میخواستم تصمیم درست بگیرم، مرا بیشتر وسوسه میکرد. حرفهای هماهنگکننده را برای خودم مرور میکردم: «این پولها از جیب شرطبندیهای خارجیها درآمده است و به ما ارتباطی ندارد، آنها خودشان دوست دارند پولشان را در قمار خرج کنند، قمارش به من و شما که مربوط نیست.
پولش از جیب همانهایی میرود که حقمان را خوردهاند و تحریممان کرده اند. چه اشکالی دارد شما حق خودتان را بگیرید؟» آنقدر حرفهایش وسوسهکننده بود که نمیدانستم چه تصمیمی بگیرم. کمی زمان خواستم. به خوابگاه برگشتم. تمام مدت همۀ این حرفها را مرور میکردم. هم خودم را خوب توجیه میکردم و هم خوب میتوانستم به خودم ثابت کنم که این پول حرام است، اما به نتیجهگیری نهایی که میرسید، دودل میشدم.
خورشید داشت غروب میکرد و از کنار درختهای کاج محوطۀ خوابگاه آرام رد میشدم. صدای اذان را میشنیدم. دلم هوای مسجد را کرد. حواسم به سیاهپوشیهای مسجد نبود. تازه انگار یادم آمد که محرم است. چراغها خاموش شد برای سینهزنی. چه انسانها که آمده بودند در جوار امام حسین علیه السلام تا با یزید درونشان مقابله کنند. یادم به خاموشی شب عاشورا افتاد. اینکه هرکه میخواهد بماند، هرکه میخواهد برود؛ همه مختارند. در تاریکیای که چشم، چشم را نمیبیند، کسی پیش دیگری شرمنده نمیشود.اما مسیر حق و حقیقت روشن است. یعنی من نمیتوانستم از پولی که میدانم کثیف است، عبور کنم؟
اگر نمیتوانم، پس بعید نبود که اگر در کربلا میان معرکۀ حق و باطل بودم، مسیری را که نباید، انتخاب میکردم. چشمانم از این خیال میسوزد. به بزرگی یاران حسین علیه السلام حسرت میخورم؛ چگونه آنها از مال و جان و خانوادهشان و تمام حلالهای خدا گذشتند بهخاطر حق، و من هنوز در فکر رد کردن یا پذیرفتن پولی حرام بودم و دائم وسوسه میشدم. نمیدانستم اگر آن شب من جزء سپاه حسین علیه السلام بودم، چه میکردم؟! کدام مسیر را انتخاب میکردم، وقتی سر چنین دوراهی سادهای انتخاب مسیر برایم سخت است.
قطرات اشک پیدرپی روی صورتم میریزد. در مجلس امام حسین علیه السلام به یاران حسین حسرت میخورم و از خودم خجالت میکشم. مسئول هماهنگکننده زنگ میزند؛ بدون لحظهای شک و تردید تلفنم را خاموش میکنم و خودم را جایی وسط دستۀ سینهزنها گم میکنم.
goo.gl/5Q8NoN
📖 از کتاب: اگر روز تاسوعا بودم
✏️ نویسنده: احسان احمدی
📚 تولید: #خانواده_هنری_تبلیغی_عقیق
📗 نشر: معاونت فرهنگی و اجتماعی سازمان اوقاف و امورخیریه
🔻 به ما بپیوندید 👇
t.me/joinchat/AAAAADvv0wsy15MZ0G9VHA
www.AghighMedia.org
@AghighMedia_org
🔹🔹 دانشگاه قبول شده بودم، اما نه در شهر خودم؛ شهری که کیلومترها از شهر خودم فاصله داشت، برای منی که تا پیش از آن در کنار خانوادهام زندگی میکردم. حالا قرار بود که بعد از اینهمه سال از آنها دور شوم . ۱۰ ساعت دورتر از خانه، برای موفقیت بیشتر و به امید آیندۀ بهتر. خانه به قدری دور بود که کمتر فرصت میشد به دیدن خانوادهام بروم. گاهی حتی چندماهی میگذشت و من ارتباطم با خانواده فقط به یک تلفن محدود میشد. بعد از مدتی، خودم هم نمیدانستم که مستقل شدهام یا سنگدل؟ شهری که در آن درس میخواندم بزرگ بود و تیمهای فوتبال زیادی داشت. سه گزارشگر دیگر مثل من بودند که با هم کار میکردیم. گزارشگری به صورت آنلاین بود و به صورت انگلیسی برای سایتهایی که نتایج فوتبال را زنده پخش میکردند، فرستاده میشد. کار سختی نبود. همه چیز داشت خوب پیش میرفت و من از این کار دانشجویی راضی بودم. دیگر نمیخواستم از خانوادهام پولتویجیبی بگیرم و حس استقلال بیشتری هم داشتم.
هر چندروز یکبار به یک بازی دعوت میشدم و بهطور زنده آن را گزارش میکردم. یک روز، هماهنگکننده هر ۴ نفرمان را جمع کرد و گفت که گزارش را با کمی تأخیر انجام دهیم؛ مثلاً وقتی گلی زده میشود ما آن را یک دقیقه دیرتر اعلام و گزارش کنیم. معنی حرفهایش را نمیفهمیدم و نمیدانستم منظورش از این کار چیست؟ میگفت در ازای همین یک دقیقه ۱۵ برابر پول قرار داده شده را برای هربار گزارش میدهد.
گیج شده بودم. ناخواسته داشتم فکر میکردم که با اینهمه پول چه کاری میتوانم بکنم؟ اصلاً چرا دیگر درس بخوانم؟ میتوانستم با این پول طی چند سال کار میلیونر شوم. هرطور شده با بهانه و توجیههای متفاوت میخواست ما را متقاعد کند که این کار را انجام دهیم و پول قابل توجهی بگیریم. سه نفری که با من کار میکردند، بدون هیچ شک و تردیدی سریعاً پیشنهاد را پذیرفتند و خیلی خوشحال هم شدند.
تصمیمگیری در یک سری نقاط از زندگی، واقعاً سخت است.
من فقط ۲۰ سال داشتم و میتوانستم با این پول، زندگی بینظیری برای خودم بسازم. هزاران فکر مختلف به سرم هجوم آورده بود و تا میخواستم تصمیم درست بگیرم، مرا بیشتر وسوسه میکرد. حرفهای هماهنگکننده را برای خودم مرور میکردم: «این پولها از جیب شرطبندیهای خارجیها درآمده است و به ما ارتباطی ندارد، آنها خودشان دوست دارند پولشان را در قمار خرج کنند، قمارش به من و شما که مربوط نیست.
پولش از جیب همانهایی میرود که حقمان را خوردهاند و تحریممان کرده اند. چه اشکالی دارد شما حق خودتان را بگیرید؟» آنقدر حرفهایش وسوسهکننده بود که نمیدانستم چه تصمیمی بگیرم. کمی زمان خواستم. به خوابگاه برگشتم. تمام مدت همۀ این حرفها را مرور میکردم. هم خودم را خوب توجیه میکردم و هم خوب میتوانستم به خودم ثابت کنم که این پول حرام است، اما به نتیجهگیری نهایی که میرسید، دودل میشدم.
خورشید داشت غروب میکرد و از کنار درختهای کاج محوطۀ خوابگاه آرام رد میشدم. صدای اذان را میشنیدم. دلم هوای مسجد را کرد. حواسم به سیاهپوشیهای مسجد نبود. تازه انگار یادم آمد که محرم است. چراغها خاموش شد برای سینهزنی. چه انسانها که آمده بودند در جوار امام حسین علیه السلام تا با یزید درونشان مقابله کنند. یادم به خاموشی شب عاشورا افتاد. اینکه هرکه میخواهد بماند، هرکه میخواهد برود؛ همه مختارند. در تاریکیای که چشم، چشم را نمیبیند، کسی پیش دیگری شرمنده نمیشود.اما مسیر حق و حقیقت روشن است. یعنی من نمیتوانستم از پولی که میدانم کثیف است، عبور کنم؟
اگر نمیتوانم، پس بعید نبود که اگر در کربلا میان معرکۀ حق و باطل بودم، مسیری را که نباید، انتخاب میکردم. چشمانم از این خیال میسوزد. به بزرگی یاران حسین علیه السلام حسرت میخورم؛ چگونه آنها از مال و جان و خانوادهشان و تمام حلالهای خدا گذشتند بهخاطر حق، و من هنوز در فکر رد کردن یا پذیرفتن پولی حرام بودم و دائم وسوسه میشدم. نمیدانستم اگر آن شب من جزء سپاه حسین علیه السلام بودم، چه میکردم؟! کدام مسیر را انتخاب میکردم، وقتی سر چنین دوراهی سادهای انتخاب مسیر برایم سخت است.
قطرات اشک پیدرپی روی صورتم میریزد. در مجلس امام حسین علیه السلام به یاران حسین حسرت میخورم و از خودم خجالت میکشم. مسئول هماهنگکننده زنگ میزند؛ بدون لحظهای شک و تردید تلفنم را خاموش میکنم و خودم را جایی وسط دستۀ سینهزنها گم میکنم.
goo.gl/5Q8NoN
📖 از کتاب: اگر روز تاسوعا بودم
✏️ نویسنده: احسان احمدی
📚 تولید: #خانواده_هنری_تبلیغی_عقیق
📗 نشر: معاونت فرهنگی و اجتماعی سازمان اوقاف و امورخیریه
🔻 به ما بپیوندید 👇
t.me/joinchat/AAAAADvv0wsy15MZ0G9VHA
www.AghighMedia.org
@AghighMedia_org
Telegram
.