🎹🎼🎶🎵👦🏼
✍ دکتر جان دمارتینی
#داستانک #زیباوآموزنده #حتما_بخوانید
💟 رابی 11 سال داشت که مادرش(مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اولین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می دهم شاگردانم از سنین پایین تری آموزش پیانو را شروع کنند، اما رابی گفت که همیشه رویای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد، پس اورا به شاگردی پذیرفتم.
رابی درس های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجه شدم که تلاشی بیهوده است! رابی هرچه بیشتر تلاش می کرد، حس شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود، کمتر نشان می داد.
اما او با پشتکار گام های موسیقی را مرور می کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند، دوره می کرد.
درطول ماه ها او سعی کرد، تلاش نمود، من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم.
در انتهای هر درس هفتگی، او همواره می گفت: "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می زنم" اما امیدی نمی رفت. او اصلا توانایی فطری لازم برای موسیقی را نداشت.
مادرش را از دور می دیدم و در همین حد می شناختم؛ می دیدم که با ماشین قدیمی اش، او را دم خانه من پیاده می کند و سپس می آید و او را می برد. همیشه دست تکان می داد و لبخندی می زد، اما هرگز داخل نمی آمد.
یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم. خواستم به او زنگی بزنم، اما این فرض را پذیرفتم که به علت نداشتن توانایی لازم، تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد.
البته خوشحال هم بودم که دیگر نمی آید، زیرا وجود او تبلیغی منفی برای تدریس من بود!
چندهفته گذشت... آگهی درباره "تک نوازی" به منزل همه شاگردان فرستادم. بسیار تعجب کردم که رابی(که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید: "من هم می توانم در این تک نوازی شرکت کنم؟" و من هم توضیح دادم که: "تک نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاس ها شرکت نکردی، عملا واجد شرایط نیستی."
او گفت: "مادرم مریض بود و نمی توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد، اما من هنوز تمرین می کنم، خانم آنور لطفا اجازه بدین؛ من باید در این تک نوازی شرکت کنم!"
اوخیلی اصرار داشت. نمی دانم چرا به او اجازه دادم در این تک نوازی شرکت کند.
شاید اصرار او بود یا ندایی در درون من بود که می گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد.... تالار مدرسه پر از والدین، دوستان و مسئولین بود.
برنامه رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آنکه خودم برخیزم و از شاگردان تشکر کنم و قطعه نهایی رو بنوازم. دراین اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکند، چون آخرین برنامه است، کل برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامه نهایی، آن را جبران خواهم کرد.
برنامه های تک نوازی همه به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. رابی به صحنه آمد. لباس هایش چروک و موهایش ژولیده بود؛ گویی به عمد آن را بهم ریخته بودند. با خود گفتم: "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس تمیز و درست و حسابی تن او نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟
"رابی صندلی پیانو را عقب کشید، نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که: "کنسرتوی 21 موتزارت در کوماژور" را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم! ابدا آمادگی نداشتم آنچه را انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می نواخت، بشنوم.
انگشتانش به چابکی روی پرده های پیانو می رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی، حرکت کرد، از آلگرو به سبک استادانه پیش می رفت. آکوردهای تعلیقی، آنچنان که موتزارت می طلبد، در نهایت شکوه اجرا می شد! هرگز نشنیده بودم که آهنگ موتزارت را کودکی به این زیبایی بنوازد. بعد از شش ونیم دقیقه، او اوج گیری نهایی را به انتها رساند...
ادامه دارد...
👇👇👇👇
🆔 @agahane 🌟
✍ دکتر جان دمارتینی
#داستانک #زیباوآموزنده #حتما_بخوانید
💟 رابی 11 سال داشت که مادرش(مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اولین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می دهم شاگردانم از سنین پایین تری آموزش پیانو را شروع کنند، اما رابی گفت که همیشه رویای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد، پس اورا به شاگردی پذیرفتم.
رابی درس های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجه شدم که تلاشی بیهوده است! رابی هرچه بیشتر تلاش می کرد، حس شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود، کمتر نشان می داد.
اما او با پشتکار گام های موسیقی را مرور می کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند، دوره می کرد.
درطول ماه ها او سعی کرد، تلاش نمود، من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم.
در انتهای هر درس هفتگی، او همواره می گفت: "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می زنم" اما امیدی نمی رفت. او اصلا توانایی فطری لازم برای موسیقی را نداشت.
مادرش را از دور می دیدم و در همین حد می شناختم؛ می دیدم که با ماشین قدیمی اش، او را دم خانه من پیاده می کند و سپس می آید و او را می برد. همیشه دست تکان می داد و لبخندی می زد، اما هرگز داخل نمی آمد.
یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم. خواستم به او زنگی بزنم، اما این فرض را پذیرفتم که به علت نداشتن توانایی لازم، تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد.
البته خوشحال هم بودم که دیگر نمی آید، زیرا وجود او تبلیغی منفی برای تدریس من بود!
چندهفته گذشت... آگهی درباره "تک نوازی" به منزل همه شاگردان فرستادم. بسیار تعجب کردم که رابی(که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید: "من هم می توانم در این تک نوازی شرکت کنم؟" و من هم توضیح دادم که: "تک نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاس ها شرکت نکردی، عملا واجد شرایط نیستی."
او گفت: "مادرم مریض بود و نمی توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد، اما من هنوز تمرین می کنم، خانم آنور لطفا اجازه بدین؛ من باید در این تک نوازی شرکت کنم!"
اوخیلی اصرار داشت. نمی دانم چرا به او اجازه دادم در این تک نوازی شرکت کند.
شاید اصرار او بود یا ندایی در درون من بود که می گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد.... تالار مدرسه پر از والدین، دوستان و مسئولین بود.
برنامه رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آنکه خودم برخیزم و از شاگردان تشکر کنم و قطعه نهایی رو بنوازم. دراین اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکند، چون آخرین برنامه است، کل برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامه نهایی، آن را جبران خواهم کرد.
برنامه های تک نوازی همه به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. رابی به صحنه آمد. لباس هایش چروک و موهایش ژولیده بود؛ گویی به عمد آن را بهم ریخته بودند. با خود گفتم: "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس تمیز و درست و حسابی تن او نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟
"رابی صندلی پیانو را عقب کشید، نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که: "کنسرتوی 21 موتزارت در کوماژور" را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم! ابدا آمادگی نداشتم آنچه را انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می نواخت، بشنوم.
انگشتانش به چابکی روی پرده های پیانو می رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی، حرکت کرد، از آلگرو به سبک استادانه پیش می رفت. آکوردهای تعلیقی، آنچنان که موتزارت می طلبد، در نهایت شکوه اجرا می شد! هرگز نشنیده بودم که آهنگ موتزارت را کودکی به این زیبایی بنوازد. بعد از شش ونیم دقیقه، او اوج گیری نهایی را به انتها رساند...
ادامه دارد...
👇👇👇👇
🆔 @agahane 🌟
مرکز مشاوره و آموزش آگاهانه
🎹🎼🎶🎵👦🏼 ✍ دکتر جان دمارتینی #داستانک #زیباوآموزنده #حتما_بخوانید 💟 رابی 11 سال داشت که مادرش(مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اولین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می دهم شاگردانم از سنین پایین تری آموزش پیانو را شروع کنند، اما رابی…
🎼🎹🎶🎵👦🏼
#داستانک
بخش دوم
تمام حاضرین در سالن از جایشان بلند شدند و به شدت با کف زدن های ممتد خود، او را تشویق کردند. سخت متاثر و با چشمی اشک ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرت اورا در آغوش گرفتم و گفتم: "هرگز نشنیده بودم که به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟"
صدایش از میکروفن پخش شد که می گفت: "می دانید خانم آنور، یادتان می آید که می گفتم مادرم مریض است؟ خوب، متاسفانه، او دیروز درگذشت، او کر مادرزاد بود و اصلا نمی توانست بشنود. من فکر می کنم، امشب اولین باری است که او می توانست بشنود که من پیانو مینوازم، می خواستم برنامه ای استثنایی برای او اجرا کنم."
😢 چشمی نبودکه اشکش روان نباشد.
مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی رابه مرکز مراقبت از کودکان بی سرپرست ببرند، دیدم که حتی چشمان آن ها هم سرخ بود. با خود اندیشیدم که با پذیرفتن رابی به شاگردی، چقدر زندگیم پربارتر شده است.
خیر! هرگز نابغه نبوده ام، اما آن شب شدم. و اما رابی... او معلم بود و من شاگرد؛ زیرا او بود که " معنای استقامت، پشتکار، عشق، و باور داشتن خویشتن و شاید حتی فرصت دادن به کسی و ندانستن علتش" را به من یاد داد.
✅ همیشه می گویم، هرگاه ندای درونی ات عمیق تر، روشن تر وبلندتر از نظر دیگران شد، آن وقت استاد زندگیت شده ای...
✍ دکتر جان دمارتینی
👇👇👇👇
🆔 @agahane 🌟
#داستانک
بخش دوم
تمام حاضرین در سالن از جایشان بلند شدند و به شدت با کف زدن های ممتد خود، او را تشویق کردند. سخت متاثر و با چشمی اشک ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرت اورا در آغوش گرفتم و گفتم: "هرگز نشنیده بودم که به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟"
صدایش از میکروفن پخش شد که می گفت: "می دانید خانم آنور، یادتان می آید که می گفتم مادرم مریض است؟ خوب، متاسفانه، او دیروز درگذشت، او کر مادرزاد بود و اصلا نمی توانست بشنود. من فکر می کنم، امشب اولین باری است که او می توانست بشنود که من پیانو مینوازم، می خواستم برنامه ای استثنایی برای او اجرا کنم."
😢 چشمی نبودکه اشکش روان نباشد.
مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی رابه مرکز مراقبت از کودکان بی سرپرست ببرند، دیدم که حتی چشمان آن ها هم سرخ بود. با خود اندیشیدم که با پذیرفتن رابی به شاگردی، چقدر زندگیم پربارتر شده است.
خیر! هرگز نابغه نبوده ام، اما آن شب شدم. و اما رابی... او معلم بود و من شاگرد؛ زیرا او بود که " معنای استقامت، پشتکار، عشق، و باور داشتن خویشتن و شاید حتی فرصت دادن به کسی و ندانستن علتش" را به من یاد داد.
✅ همیشه می گویم، هرگاه ندای درونی ات عمیق تر، روشن تر وبلندتر از نظر دیگران شد، آن وقت استاد زندگیت شده ای...
✍ دکتر جان دمارتینی
👇👇👇👇
🆔 @agahane 🌟
راز موفقیت از نگاه سقراط
🌹مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟
سقراط به او گفت: "فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفقیت را به تو بگویم."
صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت. سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد.
به لبه ی رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه ی آنها رسید. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.
جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، اما سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد.
مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد. همین که به روی آب آمد، اول کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد.
سقراط از او پرسید: "زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟"
گفت: "هوا. "
سقراط گفت: "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگری ندارد!"
#موفقیت #حتما_بخوانید #سبک_زندگی #داستانک #روانشناسی
👇مفید و فاخر بخوانید👇
🆔@agahane🌟
🌹مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟
سقراط به او گفت: "فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفقیت را به تو بگویم."
صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت. سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد.
به لبه ی رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه ی آنها رسید. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.
جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، اما سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد.
مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد. همین که به روی آب آمد، اول کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد.
سقراط از او پرسید: "زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟"
گفت: "هوا. "
سقراط گفت: "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگری ندارد!"
#موفقیت #حتما_بخوانید #سبک_زندگی #داستانک #روانشناسی
👇مفید و فاخر بخوانید👇
🆔@agahane🌟
#تلنگر
👈راز موفقیت از نگاه سقراط👉
👌مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟
✔️سقراط به او گفت: «فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفقیت را به تو بگویم.»
✔️صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت. سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد.
✔️به لبه ی رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه ی آنها رسید. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.
✔️جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، اما سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد.
✔️مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد. همین که به روی آب آمد، اول کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد.
✔️سقراط از او پرسید: «زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟»
گفت: «هوا.»
🔵سقراط گفت: «هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگری ندارد!»🔵
#موفقیت #حتما_بخوانید #سبک_زندگی #داستانک #روانشناسی
👇مفید و فاخر بخوانید👇
🔰🔰🔰
🆔 @agahane 🌟
👈راز موفقیت از نگاه سقراط👉
👌مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟
✔️سقراط به او گفت: «فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفقیت را به تو بگویم.»
✔️صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت. سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد.
✔️به لبه ی رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه ی آنها رسید. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.
✔️جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، اما سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد.
✔️مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد. همین که به روی آب آمد، اول کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد.
✔️سقراط از او پرسید: «زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟»
گفت: «هوا.»
🔵سقراط گفت: «هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگری ندارد!»🔵
#موفقیت #حتما_بخوانید #سبک_زندگی #داستانک #روانشناسی
👇مفید و فاخر بخوانید👇
🔰🔰🔰
🆔 @agahane 🌟