👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
با این حرف‌هایش سوهان به روحم می‌کشید. جواب دادم: ببین اوّلأ من همینیم که هستم. با تعصبات و عقاید چهارده‌قرن پیش. دوّمأ منو با دخترای دانشگاهت مقایسه نکن! من یک دختر مسلمانم... حالا اگه حرفی نیست اجازه بده برم که خیلی کار دارم. بدون توجه به او از کنارش گذشتم.…
#چادرفلسطینی

*قسمت دهم*

به عقب آمدم. چشمان به خون‌نشسته‌ام را به او دوختم. یعقوب هراسان با نفسی بریده پرسید: چی‌ شده؟ این چه وضعشه؟
شعیب خون‌ دهانش را پاک کرد و گفت: من فقط اومده بودم بابت مسئله‌ای با صفیه حرف بزنم که فائز مثل گرگ‌وحشی حمله‌ور شد.
سرم را بلند کردم و با همان نگاه افروخته نگاهش کردم و گفتم:
گوشهٔ چادر صفیه تو دستای تو چیکار می‌کرد، هان؟!
یعقوب متعجب پرسید: شعیب این یعنی چی؟
شعیب با کمال‌خونسردی جواب داد:
گیر کرده بود، من هم کشیدم تا آزاد بشه یه وقت پاره نشه، همین!... اون بود که بدون هیچ پرس‌وجویی مثل وحشیا حمله کرد!
یعقوب نگاهش را به سمت صفیه گرفت و گفت: دخترم چی‌ شده؟
وقتی صفیه را مخاطب قرار داد، گوش‌هایم را به او سپردم تا تکلیفم را بدانم. اگر من اشتباه کردم، عذرخواهی کنم... اما صفیه مُهرِسکوت بر دهانش زده بود. یعقوب سوالش را تکرار کرد. صفیه نگاهی به من بعد به شعیب انداخت. چانه‌اش لرزید و گریه‌کنان به سمت خانه دوید. آن دو به رفتن ناگهانی صفیه چشم دوختند و من نگاه‌ِ غضبناکم را به پایین گرفتم. این رفتن پر از سکوت صفیه نشان دهنده این بود که شعیب دروغ گفته است، گویا فقط من متوجه‌اش شدم. یعقوب به هر دویمان نگاه کرد. با صدایی آرام گفت: جَوونا انگار بینتون سوءتفاهمی پیش اومده، بهتره که همینجا تمومش کنیم و دیگه بهش فکر نکنیم... خب بریم تو...
بعد گویا من را مخاطب قرار داد گفت: شعیب هم چند روزی مهمونمونه! ...
با این حرف یعقوب متعجبانه سکوت کردم.
ندای درونی‌ام را شنیدم که گفت: چند روز مهمون! به چه علتی؟ خب علت خاصی هم نداره خونه داییشه!
خودم را مجاب کردم و به سمت یعقوب رفتم، دست بر شانه‌اش گذاشتم و گفتم: عمویعقوب معافم کن، نمی‌خواستم باعث ناراحتیت بشم.
بدون منتظر ماندن جواب از طرف او، با گام‌هایی بلند و سریع به طرف خانه راه افتادم.
وارد اتاق شدم، در را پشت‌سرم بستم. پیراهن آستین‌کوتاه مشکی‌رنگ به همراه یک شلوار بادی که از مُچ‌پا کِش‌دار بود را با لباس تنم تعویض کردم. کلاهم را از سر برداشتم، موهای خرمایی با پریشانی بر روی شانه‌هایم رها شدند، انگشتانم را در میان موهایم فرو بردم و آنها را به پشت راندم. آرام نشستم و سرم را در میان دستانم گرفتم. نفسم را عمیق بیرون دادم و چشمانم را بستم؛ در آن لحظه که چشمان ترسیده و مظلومش را دیدم که چادرش در دستان شعیب بود، غیرت اسلامی‌ و بعد غیرت مجاهدانه‌ و در آخر غیرت مردانه‌ام جوشید. من بخاطر چادر زنان مسلمان قیام کردم، نمی‌توانستم بگذارم حتی به گوشهٔ چادرشان بی‌حرمتی شود. فرقی نمی‌کند با اسلحه باشد یا با ریختن خونم.
سرم را بر بالش گذاشتم. افکارم را به سمت خاطراتم با دوستانم بردم، تا با مرورش شاید حالم کمی بهتر شود.
به یاد خاطره‌ای افتادم؛ چند سال پیش وقتی معاویه زخمی شده بود وِرد زبانش این بود:
من الان شهید می‌شم خدا رو شکر... بعد از چند ثانیه می‌گفت: چرا هنوز شهید نشدم؟!
معاذ با مزاح گفت: خوبه حالا یه تَرکِش خوردی! به این راحتی درِ بهشت رو برات باز نمی‌کنن پسر! فکر نکن تو منی که هنوز شهید نشدم در بهشت برام بازه!...
همه‌ با یک تای ابروی بالارفته به او نگاه کردیم همزمان گفتیم: معاذ دلت کتک می خواد اخی؟
به چهره‌اش حالتی مظلومی داد و گفت: من یک طالب مِسکینم، کاری به کار کسی ندارم. نگاه به قدوقوَاره‌ام نکنین! من خیلی مظلومم...
صدای قهقهه ما فضا را پر می‌کرد. جمعمان بوی جنّت می‌داد. جمعی که برادران مجاهد بی‌توجه به سختی‌ها، حتی زخم‌های‌ وَخیمشان با یاد و شوق دیدار الله و رسولش شاد بودند. آن عدّه‌ای از مردم که با دید حقارت به ما می‌نگرند، فکر می‌کنند ما یک مُشت انسان‌های بیچاره‌ هستیم، چون چیزی برای از دست دادن نداریم برای خودکشی در این راه می‌آییم! گمان می‌کنند ما همیشه غمگین‌وافسرده هستیم! ولی باید بگویم: اگر از نزدیک نظاره کنید می‌بینید؛ ما انسان‌های خوشبختی هستیم که پروردگار جنّت را به همراه حورانش در همین دنیا برای ما نمایان کرده است. میدان‌ مردان، خود جنّتی بی‌انتها است و مجاهدینش، حورانی هستند که زُلف‌هایشان با نسیم لشکراسلام در هوا پریشان می‌شود. ما چنان سعادتمندانی هستیم که در شب‌های سرد وقتی در کنار هم از شوق شهادت صحبت می‌کنیم چنان گرم می‌شویم که احساس می‌کنیم تابستان است. ما ثروتمندترین مردانِ جهان هستیم؛ زیرا ما لطف و احسان الله را به همراه داریم. گام نهادن در میدان‌ِ عشق حتی برای یک‌ لحظهٔ، بزرگ‌ترین نظرِ لطف الله است.

با وجود تمام سختی‌ها؛ اسیری، شکنجه، گرسنگی، زخمی‌شدن و مریضی، باز هم ما بی‌غم‌ترین و خوشبخت‌ترین انسان‌های این عالم هستیم. تنها غم ما در این راه این است که مبادا اسم ما از لیست "عُشاق‌الشهادت" جا بیفتد.
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
ما با جان‌هایمان معامله کرده‌ایم، در عوض پروردگارم "فوزالعظیم" یعنی جنت‌جاودانه و دیدارش را نصیبمان گرداند، چرا که ما در این راهِ "جهادفی‌سبیل‌الله" با هدفِ برقراری عدالتِ‌ عمری، امنیت و خدمت به مسلمین جان‌های خود را قربان می‌کنیم تا در عوض، دیدار ربّمان را…
#چادرفلسطینی

*قسمت یازدهم*

یک روز تا آمدن احمد و شروع مأموریت باقی مانده بود. اخباری که به دستمان رسیده بود، بیانگر اوضاع نامساعدِ فلسطین، حاکی از درگیری‌ شدید بین مردم و دولت بود. تمام ورودی‌های شهر تحت تدابیر امنیتی شدیدی قرار داشت؛ تقریبأ ورود من و احمد به شهرِ فلسطین سخت و ناممکن بود!
افکارم سخت مغشوش بود. باید فکری برای ورود به شهر می‌کردم.
رو به یعقوب گفتم:
با این اوضاع، چجوری می‌تونیم وارد شهر بشیم؟! ورودی‌‌‌ها و خروجی‌ها تحت نظارتن.
- سخته، ولی یه‌جوری تو و دوستت رو وارد می‌کنم.
کنجکاوانه پرسیدم: چجوری؟
نفسی سر داد و گفت: شعیب دوستای دولتی داره. چون رشته خودش هم سیاسته، تو دانشگاه با این چیزا بیشتر سروکار داره. راحت بدون توقف با یه کارتِ مخصوص دولتی وارد شهر رفت‌وآمد می‌کنه.
باچشمانی گرد شده سراسیمه از جایم بلند شدم.
- عمو چی میگی؟ شعیب دولتیه؟! امّا... چِـ... چطور یعنی شما می‌خواستی منو...
در میان حرفم پرید.
- فائز صبر کن... نه، من نمی‌خوام تو رو تحویل دولت بدم، خودت فکر کن اگه من می‌خواستم تو رو تحویل بدم این‌ همه روز تو خونم نگه‌ات می‌داشتم و مداوات می‌کردم؟! اگه قصدم این بود، این خطر رو به جون می‌گرفتم؟! خب همون شب به سربازا تحویلت می‌دادم...
با شرمندگی بسیار نگاهم را پایین گرفتم و عذرخواهی کردم.
- ببخشید... یهو شوکّه‌ شدم... امّا شعیب! چطوری با اون رفت‌وآمد می‌کنین درحالی‌که می‌دونید با دولتی‌هایه؟ هر چند که خواهرزادتونم باشه!
با آهی عمیق گفت:
آه... فائز مجبورم... نمی‌تونم اعتراضی بکنم، اونم بخاطر صفیه...
با کلافگی پرسیدم:
- چرا؟ برای چی؟
- شعیب پا توی یه کفش کرده که صفیه رو می‌خواد. دستشم تو دولت بازه... تازه فهمیدم خواستگارهای قبلی صفیه، با تهدیدهای شعیب مواجه می‌شدن که منصرف برمی‌گشتن! مردم بخاطر جَووناشون از شعیب هراس دارن! من هیچ چاره‌ای جز تحمل و سکوت ندارم که اینم بخاطر صفیه‌ست...
- حتی اگه صفیه نخواد؟!
- حتی اگه صفیه نخواد! چون هیچ جَوون بادل‌وجرأتی ندیدم که صفیه رو بهش بسپرم تا در مقابل ظلم شعیب و دولتی‌ها ازش محافظت کنه... حقیقتی درباره پدر صفیه هست که کسی جز من نمی‌دونه حتی خود صفیه! با وجود این حقیقت، دلم خیلی می‌سوزه که صفیه رو به دست شعیب بسپرم!
- چه حقیقتی؟ چرا صفیه خبر نداره وقتی که به خودش مرتبطه؟!
- حالا که فکر می‌کنم آخر عمری ترس فایده‌ای نداره، هر چی شد بشه خدا کریمه.
- عمو فکرم رو متزلزل نکن خواهش می‌کنم بگو.
- تو مجاهد فی‌سبیل‌الله‌ای. تو این چند روز فهمیدم مردِ خدا بودن چه فضیلتیه! اونم همراه با تو فائزجان... اخلاق، مرام و معرفتت و مهم‌تر از همه ایمان و شجاعتت باعث شد از خودم بیشتر بهت اعتماد داشته باشم...
هر حرفش من را بیشتر متعجب می‌کرد. با سکوتی پر از سؤال به او گوش سپردم.
- پدر صفیه از مجاهدین و امیران فلسطین بود که هویتش توسط پدرِ شعیب پیش دولتی‌ها فاش شد. ناغافل، شب تو خونش به همراه همسر و پسر کوچیکش ترور شدن. نامردا به شهادت رسوندنشون... اون شب صفیه خونه نبود وگرنه اونو هم شهید می‌کردن. ولی تا الان هیچکی جز من نمی‌دونه مسبب شهادت پدرش، پدرِ شعیبه! چندین ساله بخاطر امنیت صفیه، پا تو خونه شعیب‌ اینا نذاشتم حتی با خواهر خدابیامرزمم خیلی هم‌صحبت نمی‌شدم... صفیه مجاهد زاده‌ست دلم می‌سوزه به غیر یه مجاهد به دستان کسی مثل شعیب و خونوادش بسپرمش. من از آرزوهای صفیه خبر دارم، الحمدلله افکاری مثل پدر و مادرش داره...
از حرف‌هایی که می‌شنیدم در ابتدا به اوج تعجب و سردرگمی رسیدم. باورش برایم سخت بود. بعد به تدریج به سمت خوشحالی نامفهومی رفتم...
باید تصمیمی برای این احساس نامفهموم می‌گرفتم. اول باید شجاعت به خرج می‌دادم، احساسم را به خودم معترف می‌شدم و بعد یعقوب را در جریان می‌گذاشتم که تصمیم‌هایی دارم؛ در کنار جهاد و شهادت، به‌اذن الله می‌خواهم همسفر مجاهده‌ای داشته باشم...
از میدان تا رسیدن به خدا‌...

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#چادرفلسطینی ♡ *قسمت یازدهم* یک روز تا آمدن احمد و شروع مأموریت باقی مانده بود. اخباری که به دستمان رسیده بود، بیانگر اوضاع نامساعدِ فلسطین، حاکی از درگیری‌ شدید بین مردم و دولت بود. تمام ورودی‌های شهر تحت تدابیر امنیتی شدیدی قرار داشت؛ تقریبأ ورود من و…
#چادرفلسطینی

*قسمت دوازدهم*

نماز صبح را که ادا کردم، به بیرون رفتم. امروز احمد می‌آمد. استرس و شوق عجیبی کُنج دلم محسوس می‌شد.
به او زنگ زدم. بعد از چند بوق با صدای گرفته و خواب‌آلود گفت: الو...
- چته! نامیزونی!
- مومنِ خدا، ساعت یه ربع‌ به‌ پنج صبح زنگ زدی بعد می‌گی نامیزونی! من از دیشب تا الآن سرِ نگهبانی بودم، یکی یه چای ناقابل نداد دستم..‌.
- می‌خوای برات آستین بالا بزنم تا چاییت همیشه تازه‌دم باشه؟
- اول به فکر خودت باش! هرچند هیچکی تو یکی رو نمی‌گیره... واسه من که تو نوبتن! اولیشم حورالعینه!...
خنده‌ای سر دادم و گفتم: اگه من تو این مدت دوماد شده باشم چی؟
- اوه اوه فائز تو بدون من شیرینی خورده باشی ریشتو میزنم به‌خدا...
- نگران نباش بدون تو شیرینی نمی‌خورم. گذشته از شوخی، خواستم خوابو از سرت بپرونم.
- چطور مگه؟
- یادت که نرفته امروز باید بیایی برای برنامه‌ریزی و پیش‌بردن مأموریت...
- کی من؟! یه وقت یادت نره که من از تو جَوون‌ترم.
- باشه جَوونک... حالا راه بیفت که وقت کمه.
- چشم پدرسالار!
- منتظرم. خداحافظت.
با سرخوشی گوشی را قطع کردم.
خدمت به مسلمین در سنگرِ مردان و بودن در جمع یارانِ جنّتی، نعمتی عظیم بود که از به‌جا آوردن شکرش عاجز بودم.
به سمت خانه روانه شدم. چشمم به سایه‌ای افتاد. آرام راهم را همان سمت کج کردم. صفیه آن‌جا نشسته و به نقطه نامعلومی چشم دوخته‌ بود.
این دختر برایم بسیار عجیب بود. او یک مجاهدزاده است. الحمدلله شوق و شجاعتش برایم نمایان شده بود.
چه چیزی باعث شده بود او تا این اندازه در فکر فرو برود؟!
به اطراف چشم دوختم. هنوز آسمان روشن نشده بود. فضا را صدای چهچهٔ بلبل‌ها و خش‌خش برگ‌ها پر کرده بود. بوی خاک نَم‌گرفته از هر سمت‌وسو به مشام می‌رسید. صدای جیرجیرک‌ها در لابه‌لای آن غرق می‌شد. همه این‌ها در کنار هم فضای دل‌انگیزی ایجاد می‌کرد.
محو این همه زیبایی‌ شده بودم. یادم رفته بود برای چه آماده‌ام...
وقتی صفیه متوجه حضورم شد به سرعت ایستاد.
- شما از کی اینجایین؟
با این سؤال از عالم مسرّت‌بخش پرت شدم. سراسیمه گفتم: خب راستش... هیچی همینجوری!
سکوت کردم و نیم‌نگاهی که به او انداختم باز او را در فکر دیدم.
تک سرفه‌ای کردم و گفتم: خیره؟ این وقت، اینجا؟ البته ببخشید که می‌پرسم.
- خواهش می‌کنم، اشکال نداره. من هر روز اینجام.
- همینجوری؟
و سرم را پایین گرفتم.

*
"صفیه"

به دنبال کلماتی برای جواب می‌گشتم.
تمام واژه‌ها در ذهنم بهم‌ ریخته بود و من ناتوان از ردیف کردن آن‌ها!
چه باید می‌گفتم؟
با هزار جان کندن پاسخ دادم:
من هر روز از این‌جا به سرزمین مجاهدانِ عُشاق‌الشهادت فکر می‌کنم.
- خیلی شوق شهادت دارین! الله حفظتون کنه و به این شوق لبیک بگه...
- ممنون... همچنین.

*
"فائز"

برای لحظه‌ای سکوت میانمان حاکم شد. ماندنم را بیشتر جایز ندانستم.
- پس با اجازه...
امروز آخرین روزِ ماندنم در روستا بود. منتظر جواب بودم. اما او همچنان سکوت کرده بود. دو دل بودم. از خود پرسیدم: این سکوت یعنی چی؟ باید همینجوری برم؟! یا منتظر باشم؟!
ناامیدانه، آرام سر برگرداندم تا بروم، که حرف‌هایش متوقفم کرد...

*
"صفیه"
چه باید می‌گفتم؟
من اینجا نشسته بودم. به آرزوهایم فکر می‌کردم که با دستان شعیب در حال نابود شدن بودند. نمی‌خواستم به این راحتی‌ها رویاهایم را از دست بدهم. حتی شده به قیمت جانم... من با آرزوی "شهادت" شب‌هایم را به صبح رساندم. همیشه در عالم رویا، خودم را در سنگر در حال خدمت‌رسانی به برادران مجاهدم و جنگ با کفار می‌دیدم. چطور می‌توانستم از آن‌ها دل بِکنم! در حالی‌که ذکر هر روز و شبم شهادت فی‌ سبیل‌ الله‌ بود. همراه با مجاهدی که من را به خدا و رسول می‌رساند...
اما نتوانستم این حرف‌ها را به او بگویم.
امروز دوستش می‌آمد و او می‌رفت. بغض بدی گلویم را می‌فشرد، اجازه حرف زدن را سلب کرده بود.
با دیدن سکوتم، بعد از چند لحظه برای رفتن سر برگرداند. چانه‌ام لرزید. اما با شجاعتی که از خودم انتظار نداشتم گفتم:
منم با خودتون ببرین جهاد...

*
"فائز"

با این حرفش خشکم زد، مکث کردم. بعد از لحظه‌ای به سرعت رو به او کردم...
با چشمانی به نَم نشسته و صدایی که به وضوح می‌لرزید مُلتمسانه گفت: خواهش می‌کنم مجاهد...
ماتم برده بود.
- جهاد؟!

- آره... من می‌تونم به برادران مجاهد کمک کنم مثلأ به زخمیا رسیدگی کنم، غذا بپزم، لباساشونو بشورم. شایدم... شایدم شخصأ در سنگر حضور داشته باشم. فقط خواهش می‌کنم مثل بقیه من رو نصیحت نکنین که جهاد جای زن نیست! وقتی مَرد هست، تو بشین خونه! مگه اولین زن در جهاد دریایی ام‌حرام نبود؟ خوله چی؟ ام‌المومنین صفیه که دوازده تا یهودی رو با چوبِ خیمه از پا درآورد...
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#چادرفلسطینی ♡ *قسمت دوازدهم* نماز صبح را که ادا کردم، به بیرون رفتم. امروز احمد می‌آمد. استرس و شوق عجیبی کُنج دلم محسوس می‌شد. به او زنگ زدم. بعد از چند بوق با صدای گرفته و خواب‌آلود گفت: الو... - چته! نامیزونی! - مومنِ خدا، ساعت یه ربع‌ به‌ پنج صبح…
#چادرفلسطینی

*قسمت سیزدهم*

همچنان هاج و واج به او نگاه می‌کردم. برای اطمینان یافتن با زبانی که به سختی در کام می‌چرخید پرسیدم: شما مطمئنین؟! این راه آسونی نیست، کار هر کسی هم نیست! بی‌خوابی، گرسنگی و تشنگی، شکنجه و اسیری در مسیرش هست. اگه این‌ها رو متحمل بشی بعد از اون شهیدی به دنبال داره به اذن الله!...
سر به زیر به آرامی گفت:
مجاهدفائز، من اگه دنبال مادّیات بودم فکرِ جهاد اصلأ از ذهنم عبور نمی‌کرد! من دنبال آخرتم؛ آخرتی بی‌پایان! من یک دختر مسلمانم که الگوی من سمیه و خوله و ام‌حرّامه. می‌خوام مثل اسما بنت‌ ابوبکر باشم، برای استراحت مجاهدین پاسی از شب رو نگهبانی بدم. مثل عفیره فریادِ جهاد و غیرت سر بدم، مثل خوله مشرکان رو تو میدان از بین ببرم. برای منِ مسلمان، بهترین الگو این مجاهده‌ها هستن...
هر حرف صفیه من را به فلک می‌برد و در ثریا غرق می‌کرد. امّا طولی نکشید که لبخند بر لبانم خشکید! شعیب در ذهنم مجسم شد و تمام خوشحالی‌ام را به‌هم زد. پرسیدم:
پس آقا شعیب چی؟!
- من فقط فکر و هدفم جهاد فی‌سبیل‌ الله، خدمت‌رسانی به مسلمین و شهادته و بس!
این‌بار لبخندی کم‌رنگ بر گوشهٔ لبم جاخوش کرد.
- پس چند ساعتی بهم فرصت بدین. فکر نکنین که خدای نکرده به جسارت و شجاعتتون شک کردم! نه، فقط این‌که... این‌که می‌خوام با عمویعقوب در موردتون صحبت کنم. اگه خودتون هم راضی باشین.
به سرعت نگاهم را به سمتی دیگر کشاندم. درواقع حالتی خجل که تاکنون تجربه نکرده بودم من را در برگرفته بود.
سرش پایین بود و سکوت کرد. با لبخند محوی که از چشمان تیز من پنهان نماند، باشتاب از کنارم گذشت و به سمت خانه رفت.
چند دقیقهٔ از رفتنش می‌گذشت، من همچنان خیره به جای خالیش ایستاده بودم.
واقعأ احساسی عجیب بود. در دل زمزمه کردم: خدایا منو لایق بدون و همچین مجاهده غیوری رو نصیبم کن. اگه نصیبم کردی منو شرمنده خودت و خودش که بهم میسپاریش نکن.
دریافتم که این احساس تنهایی که بعد از معاذ و معاویه همدوشم شده به تدریج در حال کم‌رنگ شدن بود.
باز فکر نسلِ مجاهد و همسفری تا جنّت به همراه رضامندی خدا زمزمه گوش‌هایم شد. لبخندی دندان نما زدم، کلاه مشکی‌ لبه‌دارم را از سر بیرون آوردم، انگشتانم را در موهایم به صورت شانه‌وار فرو کردم، صاف‌شان کردم و باز کلاه را به سر نهادم. با شوروشوقی که در قلبم غالب شده بود، به سمت خانه به راه افتادم. وقتی به اتاق وارد شدم عمویعقوب مثل همیشه پدرانه از من خواست تا در کنارش بنشینم. در استکان، چای تازه دمی ریخت. در مقابلم قرار داد. طعمش را که مزه کردم تلخ بود. پرسیدم:
چه نوع چاییه؟!
- چای تلخ عراقی، فکر کنم قند لازمت شد پسر!
با خنده گفتم: اره.
مشغول چای خوردن بودم که خروسِ بی محل وارد شد و سلامی سرد کرد. جواب دادم. کنار یعقوب نشست و دم گوشش پچ‌پچ‌کنان چیزهایی می‌گفت. یعقوب فقط نفس‌های عمیقی سر می‌داد. بعد از اتمام حرف‌های شعیب، نگاهی پرحرف و ناامیدانه‌ای به من انداخت، بعد رو به شعیب گفت:
امشب جواب رو بهت میدم.
شعیب با نگاه پیروزمندانه‌اش ته دلم را خالی کرد. ناخودآگاه اخم کردم. مشغول خوردن چای شدم و دیگر متوجه تلخی طعمش نشدم. ندای درونی‌ام به صدا در آمد: کاش احمد زودتر بیاد تا این مسئله رو هم ختمِ بخیر کنم.
چند دقیقه‌ای نگذشته بود که احمد زنگ زد. گوشی را برداشتم بعد از سلام واحوالپرسی گفت:
من نزدیکیای روستام.
به ورودی روستا رسیده بود با کمک یعقوب راهنماییش کردم و بعد گوشی را قطع کردم. هر سه بلند شدیم و به بیرون رفتیم.
یعقوب از قبل من را در جریان گذاشته بود که به شعیب گفته که؛ وقتی که ماشینش در جاده خراب شده، با من آشنا شده، از آنجا با هم دوست شده‌ایم. چون الان دلتنگم بوده من را دعوت کرده تا چند روزی مهمانش باشم.
موتور احمد از دور نمایان و صدایش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
احمد را هم در مورد شعیب مطلع کرده بودم که دولتی است و حواسش را جمع کند.
احمد رسید، موتور را خاموش کرد و پیاده شد. با خوشحالی به سمتش رفتم، محکم در آغوش کشیدمش:
خوش اومدی برادرم.
او هم من را در خود فشرد و گفت: خوشحالم که سالم می‌بینمت.
بعد از آن که از هم جدا شدیم رو به یعقوب و شعیب سلام کرد. یعقوب بامحبت جواب داد.
احمد دم گوشم بدون جلب توجه گفت: مُخبره همینه؟
- آره حواستو جمع کن.
به داخل راهنماییش کردم. وقتی نشستیم یعقوب استکان چای را جلو احمد گذاشت.
احمد گفت: ببخشید... شرمنده... مزاحم شما هم شدیم و بهتون زحمت دادیم.
- استغفرالله... این‌چه حرفیه پسرم! مهمون حبیب خداست... راحت باش.
- جزاکم الله.
رو به احمد گفتم: بعدأ باهات کاری دارم. متعجب گفت: خیره داداش؟
- بابت امر خیریه نگران نشو...
با چشمانی پر سؤال گفت: الله اکبر!

@admmmj123
#چادرفلسطینی

*قسمت چهاردهم*

دو نفری به سمت رودخانه رفتیم و آنجا نشستیم. فکر و سکوت در میانمان حاکم بود تا این که احمد آن را شکست:
خُب!...
-خب چی؟
- خر که نیستم می‌دونم منو چرا اینجا آوردی و تته‌پته می‌کنی! خب بگو کیه؟ چیه؟!
- بلا نسبتت خر چیه؟! اصلأ تو فرمانده‌ مایی احمدخان...
- خوبه خوبه حالا نمی‌خواد ناز بکشی! گوشم با توئه.
- برادرزاده عمویعقوبه.
الحمدالله عقیده مجاهدانه و اسلامی داره. در حال حفظ هم هست؛ خلاصه یه مجاهده تمام و کماله.
- عجب! تو چطوری همه اینا رو فهمیدی؟
- خب من وقتی زخمی بودم اون بود که منو به خونشون آورد و مداوام کرد. تو این چند روز اینا رو فهمیدم.
- عجب! یعنی الان داری از من اجازه می‌گیری پسرم؟!
- خوبه دوسال ازم کوچیک‌تری باباجون!
- باشه ضد حال! چه کاری از دست من ساخته ست؟
- راستش تا امشب می‌تونی با عمویعقوب صحبت کنی؟ تا از این بابت خیالم راحت بشه بعد به مأموریت ادامه میدیم.
- حالا چرا اینقدر عجله؟! چیزی شده مگه؟
- اون پسره شعیب هم خواستگارشه. امروز شنیدم عمویعقوب می‌خواد تا امشب جواب قطعی بهش بده.
- خروس بی محل!
- آره خب... حالا چی میگی؟
- نمی‌دونم والا! من تا حالا خیلی شاهکار کرده باشم دو کلوم بابت نظم مجاهدین با امیر علاءالدین صحبت کردم. از خواستگاری سر در نمیارم خدایی. ولی خب، بخاطر توی داداش یه چیزی می‌پرونم.
با خنده گفتم: بپا عروس رو نپرونی!
- عجب‌ها! داماد شدی رفت!
به سنگریزه‌های جلوی پایم چشم دوختم. احمد سنگ‌ریزه‌ای را به طرفم پرت کرد و گفت:
مرض! خجالت هم می‌کشه!
با این حرف شلیک خنده‌مان به هوا بلند شد. خنده‌کنان سمت خانه راه افتادیم.
نزدیک نماز ظهر، وضو گرفتیم و به مسجد رفتیم. بعد از ادای نماز با اضطراب یعقوب را به گوشهٔ مسجد کشاندم.
- خیره پسرم چیزی شده؟
- خب حقیقتش... چطور بگم!
- بگو پسر.
- بابت امرخیری مزاحمتون شدم... شرمنده ببخشید دیگه...
سرم را از کم‌رویی پایین گرفتم. مقدمه چینی برایم سخت بود. نمی‌توانستم حرف دلم را به او بگویم.
یعقوب همچنان با سکوت نگاهم می‌کرد. سنگینی نگاهش را تاب نیاوردم. سرم را بلند کردم گفتم:
شرمنده‌ام. جسارت چنین بی‌ادبی رو نمی‌خواستم بکنم...
لب‌ها و چشمان یعقوب به‌یک‌باره با لبخندی شکفته شد. متعجب ما باقی حرفم را خوردم.
- پس بلاخره پا پیش گذاشتی مجاهد! حقیقتش منتظر بودم.
- منتظر چی؟!
- بشین.
وقتی نشستیم ادامه داد: من متوجه احساس تو و صفیه نسبت به‌هم‌دیگه بودم، اما منتظر موندم ببینم تو چیکار می‌کنی. حالا که خودت مطمئنی و پا پیش گذاشتی منم دلمو به دریا میزنم.
- چطور دل به دریا می‌زنین؟
- راستش از وصلت با شعیب راضی نیستم. اگه دیدی جلوش سکوت کردم رازهایی در این سکوته که نصفشو می‌دونی...
- خب نصف دیگه‌اش چیه؟
- من می‌دونم شعیب خاطرخواه صفیه نیست. به خواست باباش پا پیش گذاشته تا دهن من بسته بشه و اگر یه وقتی بخوام پدرشو لو بدم، منو تهدید به مرگش کنند. هر چند گفتن یا نگفتنم ضرری به اون‌ها نمی‌رسونه. آخه من به کی شکایتشونو بکنم؟! به دولت ظالمی که خودش دستور مرگشونو داده؟! بعدشم، مدرک دارن که برادرم مجاهد بوده؛ بازم شکایتم بیهوده‌ست. نمی‌دونم دلیل ترسشون چیه! من که دستم به جایی نمی‌رسه. تمام هم‌ّوغمم صفیمه...
- اون از ما می‌ترسه که مبادا بفهمیم قاتل یه امیرِ مجاهد بوده و تو خونه‌اش ترورش نکنیم...
یعقوب با چشمانی از حدقه درآمده گفت: واقعا؟!
- بله شک نکنین که ما چنین اشخاصِ برادرفروش و مخبر رو به سزای اعمالشون می‌رسونیم. خب عمو حالا که اینطوره اگه اجازه بدین احمد از طرف من وکیل باشه بابت خواستگاری.
- بگو الان بیاد.
با تعجب پرسیدم: الان؟!
تبسمی کرد و گفت: چه جایی بهتر از خونه خدا وقتی امرِخیری باشه...


@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#چادرفلسطینی ♡ *قسمت چهاردهم* دو نفری به سمت رودخانه رفتیم و آنجا نشستیم. فکر و سکوت در میانمان حاکم بود تا این که احمد آن را شکست: خُب!... -خب چی؟ - خر که نیستم می‌دونم منو چرا اینجا آوردی و تته‌پته می‌کنی! خب بگو کیه؟ چیه؟! - بلا نسبتت خر چیه؟! اصلأ…
#چادرفلسطینی

*قسمت پانزدهم*

- یعنی الان باید بیام؟! آخه مردِ مومن من هنوز حرفامو جمع‌وجور نکردم.
- اشکالی نداره، قرار نیست که سخنرانی کنی فقط بگو که به امرِ خدا و...
- باشه باشه فهمیدم خب بسم‌الله بریم...
نزد یعقوب رفتیم. همراه با او گوشه‌ای را اختیار کردیم. احمد در مقابل یعقوب و من سر به زیر کنارش نشستم.
احمد نفسی سر داد و شروع کرد به صحبت کردن: خب، به نام خداوند سبحان و درود می‌فرستیم بر نبی دل‌ها محمّد مصطفی(ﷺ) آقا یعقوب همونطور که مُستحضرین فائز جان برادر دینی و جهادی‌ام هست. سال‌ها تو سنگر در غم و خوشی شونه‌به‌شونه هم در مقابل دشمن جنگیدیم و باز هم به‌إذن الله می‌جنگیم. من خودم اصالتن زاده شام هستم و فائز مهاجره. از مجاهدین طالب افغانستان. امّا اصالتن افغان نیست بلکه بلوچ هستن. الله حفظش کنه. هفت ساله که فی سبیل الله خدمت می‌کنه. امروز من به عنوان دوست، برادر و هم‌سنگریش اینجام تا برادرزاده شما رو برای برادرِ مجاهدم خواستگاری کنم. از الآن به محضرتون برسونم که تمام مال و دارایی فائز فقط یه تفنگه که از اونم برای دفاع از اسلام در مقابل کفار به کار می‌گیره. ما مجاهدیم، شغل دیگه‌ای جز "جهاد" و حقوقِ "شهادت" نداریم به توفیق الله.
یعقوب لبخندی زد و گفت: سبحان الله! احمد پسرم، فضیلتی که شما مجاهدین دارین فقط الله میدونه. ملاک هر مسلمان اول ایمان و دوم اخلاقشه. مال دنیا اگه ارزشی داشت تو دو روز تموم نمی‌شد! فائز بزرگ‌ترین سرمایه رو داره؛ اون مجاهدیه که الله انتخابش کرده. کسی که انتخاب شده خداست، منِ بنده چه عیبی می‌تونم روش بزارم؟! استغفرالله.
یعقوب رو به من ادامه داد: فقط اینکه من بعد از خدا صفیه رو به تو امانت میدم. ای پدرِ امّت‌ محمّد، آیا حاضری صفیه رو در این راه هم‌رکاب و در سایه خودت قبول کنی؟
نفسی عمیق سردادم تا از التهاب درونی‌ام کاسته شود. به چشمانش با اطمینا‌ن‌خاطر نگاه کردم و گفتم:
الله من رو شرمنده روی شما و برادرزادتون نکنه. من اول به عنوان یک مجاهد، بعد به عنوان یک مسلمان و یک همسر این قول رو بهتون میدم؛ تا زمانی که زنده‌ام و الله بهم توان داده از صفیه‌خانم و چادرش و دیگر خواهران دینی‌ام در مقابل کفار دفاع می‌کنم.
- من از تصمیم صفیه خبر دارم، الحمدالله بهترین تصمیم رو گرفته. هر چند که این راه سختی‌های زیادی داره اما نتیجه‌اش شیرینه...
احمد: بله بی‌شک.
یعقوب به هر دویمان گفت: خب منم در کنار صفیه به عنوان خادم کوچیک مجاهدین قبول می‌کنین؟
با تعجب گفتم: یعنی...؟
ادامه داد و گفت: تو جوونی این چنین عزتی نصیبم نشد حالا آخر عمری نیت جهاد کردم به قصد شهادت باذن الله...
با خوشحالی بسیار به احمد نگاه کردم که با خنده گفت: پس مبارکه.
یعقوب بی‌درنگ من را به آغوش کشید. چه احساس نابی بود.
خلاصه به قول بچه‌ها، من هم به خانه‌بخت رفتم.
وقتی از یعقوب جدا شدم گفتم: ما پس‌فردا عازم مأموریت می‌شیم، ان‌شاءالله اگه نفسی بود و زنده برگشتم رسمأ دامادتون میشم، خطبه نکاح رو احمدجان که عالِمه می‌خونه. بعدش شما رو هم همراه صفیه‌ به إدلب می‌برم.
- نیازی به بعد مأموریت نیست، فردا خطبه رو می‌خونیم تا خیال هر دومون راحت بشه. از وجود شعیب و پدرش احساس خطر می‌کنم.
احمد گفت: راستی شعیب‌خان چی میشه وقتی بفهمه؟
- اونو بسپارین به خودم. خب بریم خونه.
با گام‌های استوار و خوشحالی بسیار به سمت خانه‌ای راه افتادم که مجاهده‌اش فردا رسما مال من می‌شد. با وجود گام‌های محکم باز هم لرزشِ قلبم را احساس می‌کردم. لرزشی عجیب و لطیف...

***
"صفیه"
در کنارِ در ناامیدانه به نقطه‌ای کور چشم دوخته بودم. به جاده‌ای بی‌پایان؛ به راهی که انتهایش نامعلوم بود؛ به آسمان آبی که برای من سیاه بود. ناگهان چشمانم به فائز افتاد، به همراه عمو و دوستش به سمت خانه می‌آمدند. به سرعت از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. گوشه‌ای ایستادم. شعیب و چهرهٔ ناراحت عمویم که مجبور به این وصلت بود در ذهنم تداعی شد، بغضی گلویم را فشرد.
وارد خانه شدند. صدای خنده‌شان فضا را پر کرد. صدای خنده عمو از همه بلندتر بود.
با درد در دلم گفتم: یعنی برای عمو مهم نیستم؟ نمی‌بینه دارم پرپر میشم؟ نمی‌بینه که در آرزوی "شهادت" مثل شمع آب میشم؟!
چشمانم نم‌دار شده بودند و در دلم می‌نالیدم که دستی بر روی شانه‌ام نشست. برگشتم عمویم را با چهرهٔ شاد و لبخندی پدرانه دیدم که گفت: دخترم مبارکت باشه...

با شنیدن این حرف صدای شکسته شدن قلبم را شنیدم. قطرات اشک از چشمانی که تا لحظه پیش منتظر اجازه بودند، همچون سیلی جاری شدند؛ یعنی حُکم مرگ آرزو‌هایم را دادند؟!
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
با صدایی که از ته چاه بلند می‌شد گفتم: یعنی... تموم شد؟ همه رویاهام نابود شدند؟ صدای هق‌هق گریه‌ام در فضای آشپزخانه پیچید. عمو با دستپاچگی گفت: هیس... آروم دخترم، مبارکه رو برای این نگفتم که به شعیب دادمت؛ برای این گفتم که از این به بعد همسفر و شریک زندگی…
#چادرفلسطینی

*قسمت شانزدهم*

از عمق وجود و با نهایت شوروشعف سپاسگزار پروردگار شدم: الحمدلله‌ حمدأ کثیرأ...
رو به احمد گفتم: خیالم از این موضوع راحت شد. خیلی ممنون برادرم، جزاک الله خیرا و جزای خیرت شهادت در راه خدا باشه ان‌شاءالله.
- این چه حرفیه هم‌سنگری! برادری برای همچین روزاییه، دیگه نمیشه که بزاری خاک بخوره‌ها!
- بازم جزاک الله.
- و ایاک داداش.
- پس‌فردا ان‌شاءالله مأموریت رو شروع می‌کنیم. یکم در مورد تحویل‌گیرنده توضیح بده.
- فلش رو باید به شخصی به نام «زید» تحویل بدیم. قسمتِ جنوبی شهر یه کافه هست، قراره اونجا ببینیمش. چهره‌شو دیدم. ان‌شاءالله اونجا مأموریت به اتمام می‌رسه.
- چرا کافه؟ به نظرم جای امنی نیست!
- کافه فقط یه کلکه! تو کافه اتاق مخفی وجود داره، اونجا می‌بینیمش. اما اون چیزی که مهمه حضور عادی ما تو شهره! با این موهای بلند و کلاه داد می‌زنیم که مجاهدیم. یه لباس خوب برات دارم.
- نکنه همون لباس مراکشیه رو میگی؟!
- چیه خب! شنلش موهاتو می‌پوشونه‌ که. می‌خوای برات کوتاهشون کنم؟
- دست به موهام زدی شهیدت میکنما.
خندان گفت: چی بهتر از شهیدی؟
از جایم بلند شدم، با یک جستی از پشت گرفتمش، بلندش کردم گفتم: بخون اشهدتو که شهیدت کردم.
- من هنوز یه مخبرو خفه نکردم تخفیف یه روزه بده.
رهایش کردم با کنجکاوی پرسیدم: مخبر کیه؟
- شعیب.
- آهان اون. فعلا اونو بایگانی کن. ماموریت که تموم شد واسه اون و بابای قاتلش دارم.
- بابای قاتلش؟
- به وقتش بهت میگم فعلا بریم تو که بازوهام یخ کرد.
- بریم.
وقتی که وارد خانه شدیم، احمد با سرعت وارد اتاق شد و با خنده گفت:
دیر رسیدی چاییت مال من.
با خنده آرام سرم را تکان دادم و گفتم: از دست تو احمد!
احمد داخل رفت، من هم با آرامش پشت‌سرش راه افتادم. به اتاق صفیه که رسیدم، توقف کردم. نیم‌نگاهی به در انداختم. در دل گفتم:
پشت این در مجاهده‌ایه که دیگه برای منه. هنوز چشم‌های اشک‌بار و صدای لرزونش از یادم نمی‌ره؛ وقتی که از خوله و ام‌حرّام می‌گفت، چه زیبا بیان می‌کرد. از سنگر و شهیدها با چه ذوق و احساسی حرف می‌زد.
همان‌جا ایستاده بودم که ناگهان در باز شد. خشکم زد و شرمنده شدم. هر دو بی‌حرکت و با سکوت ایستاده بودیم. نمی‌دانستم چه حرفی برای توجیه این ایستادن بگویم.
سرم را پایین کردم تا بروم. دو قدمی که رفتم دوباره ایستادم. نگاهی به او کردم و گفتم:
مطمئنی می‌خوای مجاهده من باشی؟

*
"صفیه"

با شنیدن این حرف سرجایم میخکوب شدم. با دستپاچگی کلمات درهم برهم را در ذهنم مرتب می‌کردم.
خدایا چی جواب بدم؟ چی باید بگم؟
سر به زیر آهسته گفتم: هدف من رسیدن به خدا و سعادت همراهی با رسول اللهﷺ است؛ اونم به همراه شما. از میدان تا فوزالعظیم ان‌شاءالله.

*
"فائز"
خرسند از جوابش لبخندِ دندان‌نمایی زدم و گفتم: بارک الله فیک. الله حفظت کنه مجاهده بانو.
با گام‌های بلند به سمت اتاق راه افتادم. با حس‌وحالی تازه وارد اتاق شدم.
احمد با مزاح گفت: دوماد صفا آوردی.
- الله هدایتت کنه احمد... فردا...
- فردا چی داداش؟
- هیچی فقط الحمدالله.
- حیف که تو فائزی و هیچی نمیشه از دهان مبارک بیرون کشید وگرنه ویل‌کنت نمی‌شدم.
- گذشته از این‌ها، هیچی مشخص نیست که پس‌فردا زنده میام یا نه... باید با اجازه عمویعقوب با صفیه بخاطر شرایط و هر چیزی که پیش میاد حرف بزنم، سنگامو وا بِکنم تا برای هر چیزی آماده باشه...

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#چادرفلسطینی ♡ *قسمت شانزدهم* از عمق وجود و با نهایت شوروشعف سپاسگزار پروردگار شدم: الحمدلله‌ حمدأ کثیرأ... رو به احمد گفتم: خیالم از این موضوع راحت شد. خیلی ممنون برادرم، جزاک الله خیرا و جزای خیرت شهادت در راه خدا باشه ان‌شاءالله. - این چه حرفیه هم‌سنگری!…
#چادرفلسطینی

*قسمت هفدهم*

- عمویعقوب؟
- بگو پسرم
- اگه اجازه بدین من در حضور خودتون چند دقیقه با صفیه خانم صحبت کنم.
- باشه، اشکالی نداره. کی می‌خوای حرف بزنی تا دخترم رو در جریان بزارم؟
- الان امکانش هست؟
- صبر کن ازش بپرسم.
بعد از دقایقی وارد اتاق شد و گفت: دخترم بیا تو.
خودش همانجا کنار در نشست.
صفیه در مقابلم با پنج قدم فاصله نشست. سرش همچنان پایین بود. سلام کردم. با صدای آرام جواب داد.
- برای این ملاقات غیرمنتظره منو ببخشید، هدف از صحبت خدای نکرده دودلی و شناخت شما نیست فقط خواستم چیزهایی رو بابت خودم به شما بگم.
- بفرمایید گوش میدم.
- من مجاهدم. شما می‌دونید مجاهد بودن اصلا آسون نیست و بخش سختش هم برای خود شماست. بازم میگم من مجاهدم و هر لحظه امکانشه اسیر بشم یا شایدم روز عروسی یعنی فردا لو برم و شهید بشم. یا برای مأموریت مثل همین مأموریت الانم برم و نزدیک ده روز یا شایدم یک ماه یا بیشتر نباشم. وقت‌هایی که نیستم ممکنه گوشی هم در دسترسم نباشه تا بهتون اطلاع بدم. تو خونه من شاید دو روز آب‌ و غذایی پیدا نشه، چون من بیشتر اوقات تو سنگر هستم. شغلمم "جهاده" و رزق‌ و روزی‌ که الله بده "شهادته". اما به عنوان یک مرد و سرپرست شما این اجازه رو نمیدم که تو خونه‌ام بخاطر آب و غذا سختی بکشین حتی اگه خودم روزها شکمم خالی باشه این قول من به شماست. شاید خیلی در کنارتون نباشم؛ یه شب تا صبح نگهبانی بدم... من اینم؛ یک مجاهد با این شرایط زندگی، باز هم از انتخاب من مطمئنین؟
- تو خونه رسول‌اللهﷺ به مدت یه ماه آتیشی روشن نشد. سمیه بخاطر اسلام به بدترین صورت شهید شد. آسیه بدترین شکنجه‌های فرعون رو تحمل کرد. بلال بخاطر کلمه شهادتین در شن‌های سوزان مکه خوابونده شد و سنگی بزرگ روی سینه‌اش گذاشتن. حالا من اینقدر عاجزم که نتونم به عنوان یک مسلمان این‌ها رو متحمل بشم؟! من هم مثل اونها از امت محمّدی‌ام. امت پیامبرﷺ قویه، حالا فرقی نمی‌کنه مرد باشه یا زن.

از جوابش متأثر شدم و لبخندی بر لبانم نشست.
- بخاطر وجودتون خدا رو خیلی شاکرم. الحمدالله خیالم راحت شد. خب میدونین که ان‌شاءالله فردا به نکاح من در میایین و پس‌فردا من بخاطر ماموریت کنار شما نیستم؟
- هرجا باشین بخاطر خدا و در پناه خود خدا باشین.
- الحمدالله حمدأ کثیرأ... خب حرفای من تموم شد شما حرفی ندارین؟
- نه بفرمایین.
بسم‌الله‌ای گفتم و با اجازه هر دوشون بلند شدم. از یعقوب خواستم چند لحظه‌ای بیرون بیاید تا مسئله‌ای را به ایشان بگویم.
- چی شده پسرم.
- من یه مقدار پول پس‌انداز دارم که می‌خوام برای مراسم فردا چیزی لازم بود تهیه کنین. همچنین چیزهایی که صفیه‌خانوم احتیاج دارن براشون فراهم کنین.
- شرمنده کردی فائزجان. لازم نبود خودم هستم.
- استغفرالله من به عنوان همسر از طرف خدا مسئولم تا مایحتاج ایشون رو تهیه کنم. به احمد میگم تا کارای انتقال پول رو انجام بده. لطفا شماره حسابتون رو بهش بدین. هر هزینه‌ای که می‌کنم برای همسفر و هم‌رکاب خودم در راه خدا می‌کنم.
- خدا ازت راضی باشه مرد باغیرت.
- آمین. شعیب تا ساعتی دیگه برای جوابش میاد؟
- تو نگران اون نباش من جوابش رو میدم. تو بهتره بری بخوابی. صبح کارای زیادی داری. من چند تا از دوستامو که الحمدالله خیلی باایمان و طرفدارای پروپا قرص مجاهدینن رو دعوت کردم. خواهران دینی صفیه هم میان.
- الحمدالله... پس بااجازتون.
- بفرما جَوون.
به حیاط رفتم. احمد در اتاق خواب بود؛ اما خواب به چشمان من نمی‌آمد. به سمت همان رودخانه‌ای که پناهگاه همیشگی صفیه بود، رفتم. کلاهم را بیرون آوردم و کناری گذاشتم. نزدیکِ آب نشستم و به تصویرم که در آن افتاده بود خیره شدم. مشتی آب به صورتم پاشیدم. با دستان خیس موهایم را صاف کردم. امشب ذهنم خالی، اما قلبم پر از حسرت بود. ڪاش معاذ و معاویه در مراسمم شرکت داشتند. معاذ بسیار تقلا می‌کرد تا من داماد شوم... آه...

***

شعیب: دایی داری شوخی می‌کنی؟ نمیدم دیگه چه صیغه‌اییه! مگه بابام باهات حرف نزده؟
یعقوب: برای من تعیین تکلیف نکن پسر، سنِ باباتو دارم. این چه طرز حرف زدنه ادب داشته باش. صداتم بیار پایین. دومأ صفیه راضی نیست پس نمیدم... والسلام. شعیب: به من راضی نیست؟ یعنی چی؟مگه نظرش مهمه؟! دایی داری منو کلافه می‌کنی تاریخ عقدو بگو، منو عصبانی نکن.
یعقوب: ئِه! مگه من با تو شوخی دارم! برو به بابات بگو یعقوب دختر بده نیست. تمام! حالا هر کاری دلت می‌خواد بکن؛ به برق وصلم کنی یا اسیرم کنی یا منو بکشی، هیچ ابایی ندارم.
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#چادرفلسطینی ♡ *قسمت هفدهم* - عمویعقوب؟ - بگو پسرم - اگه اجازه بدین من در حضور خودتون چند دقیقه با صفیه خانم صحبت کنم. - باشه، اشکالی نداره. کی می‌خوای حرف بزنی تا دخترم رو در جریان بزارم؟ - الان امکانش هست؟ - صبر کن ازش بپرسم. بعد از دقایقی وارد اتاق شد…
#چادرفلسطینی

*قسمت هجدهم*

لباس‌هایی را که یعقوب دست احمد فرستاده بود، پوشیدم. موها و ریشم را مرتب کردم. از عطرِقلمی که همیشه همراهم بود، بر مچ دست و گردنم زدم. از احمد خواستم چادر سیاهی که همراهش بود را به صورت عمّامه برایم ببندد. آماده که شدم، خودم را برانداز کردم؛ عمامه‌ای سیاه با لباس‌های سفید که به پوشش بلوچی بیشتر می‌خورد. رو به احمد ایستادم
- خب چطوره؟
با دیدنم چشمانش برقی زد و خندید:
- با حورالعین اشتباهت گرفتم داداش!... ماشاءالله لاحول و لاقوه الا باالله، چه خوشتیپ شدی.
- ممنون برادرجان، چشمات قشنگ می‌بینه.
یعقوب با سلامی گرم وارد اتاق شد. چشمش که به من افتاد گفت: به‌به مجاهد، ماشاءالله خیلی زیبا شدی. خداحفظت کنه... اومدم که بهتون بگم، حافظ‌صارم اومده بیایید تا خطبه رو بخونیم.
نفس عمیقی سر دادم. به دنبال یعقوب راه افتادیم و وارد مسجد شدیم. سلام گرمی با اهل مسجد و با حافظ کردیم. حافظ صارم از راه دوری آمده بود. دقایقی گذشت و مراسم شروع شد. حافظ شروع به خواندن خطبه کرد، وقتی که می‌گفت: «قبول کردی و قبول داری؟» استرس بدی می‌گرفتم.
مراسم به پایان رسید.
من صاحب یک همسفر مجاهدهٔ شدم الحمدالله ثم الحمدالله.
وقتی بلند شدیم، حافظ صارم به من تبریک گفت و دعایی جامع و زیبا برای من و همسرم کرد. با تک‌تک مردم مصافحه کردیم و سیل تبریکات روانه بود.
به عمویعقوب که رسیدم محکم مرا به آغوش کشید. زیر گوشم گفت: بعد خدا دخترم به تو امانته مجاهد.
آرام گفتم: الله منو شرمنده روی شما نکنه.
دستش را بوسیدم. نگاهی به احمد انداختم و دیدم با سه تا بچه قدونیم‌قد مشغول صحبت است. نزدیک رفتم. خنده کنان گفتم:
چیه! تا دیدی تنها شدی اومدی پیش بچه‌ها؟
- نه یادی از بچگیا کردم.
- چطور؟
- گرگم به هوا بازی می‌کنیم.
- آفرین. رسول اللهﷺ خیلی با بچه‌ها محبت داشت، ما هم پیرو همون پیامبریم.
نزدیکای مغرب بود که به من اجازه داده شد تا عروسم را ببینم. وارد خانه که شدم دو زن میانسال آمدند و تبریک گفتند. وقتی خواستم وارد اتاق شوم جلویم را گرفتند. با تعجب بسیار نگاهشان کردم و باز سرم را پایین گرفتم. یکی از آن‌ها گفت:
به این راحتی نمی‌تونی بری تو پسرم. اول باید یه چیزی به ما بدی، واسه عروست زحمت کشیدیم بعد میزاریم بری.
همچنان که سرم پایین بود چشانم گرد شد و با خود گفتم: یاخدا این دیگه چه حرفیه! باید باج بدم تا عروسمو ببینم؟!
نگاهی مظلومانه به عمویعقوب انداختم که خندید و گفت:
خواهرا بزارین بره، این پسر غریبه‌ست رسم شما رو نمی‌دونه، من خودم یه چیزی بهتون میدم.
با شنیدن این حرف هر دو کنار رفتند. قدمی به سمت در برداشتم که ایندفعه پسر بچه‌ای راهم را سد کرد.
- عمو؟
خودم را به سمتش کج کردم. دستی بر سرش کشیدم.
- جانم، تو هم احیانأ چیزی می‌خوای؟
- نه فقط خواستم بگم مبارک باشه، ابجی صفیه‌ام خیلی مهربونه مواظبش باش.
بی‌صدا خندیدم، زمزمه‌وار گفتم: الحمدالله به خاطر نعمت ابجیت.
عمو یعقوب و احمد و بقیه هم رفتند.
با تقه‌ای که به در زدم یاالله گویان وارد شدم.
رو به صفیه سلام کردم. با صدای آرام و دلنوازش جوابم را داد.
به محض دیدنش احساسی زیبا و ناآشنایی وجودم را فرا گرفت. اکنون کسی را دارم که فی سبیل الله مونس و شریکم بود.
گامی به جلو گذاشتم. در دستانش چیزی را محکم نگه داشته بود. با سکوت، متعجب به دستانش نگاه می‌کردم که بالاخره سکوت را شکست.
- این هدیه من به تو.
با دیدن آن چادر آشنا، اتفاقات روز اول و زخم بازویم از مقابل چشمانم گذشتند. این چادر متعلق به پدر مجاهدش بود. چادر را از دستانش گرفتم، برای تشکر بر پیشانی‌اش بوسه‌ای زدم:
- ان‌شاءالله‌العزیز در این راه، همراه هم خدمات زیادی به اسلام و مسلمین برسونیم، اگر الله نصیب کرد با فرزندان مجاهد و مجاهده...

برای نماز صبح وضو گرفتم. با طمانینه از اتاق بیرون آمدم که دستی بر روی شانه‌ام نشست. به سرعت به عقب برگشتم. با دیدن چهره خواب‌آلود احمد بی‌اختیار خندیدم. احمد گفت:
- چرا مثل دزدا میری؟!
- کی من؟ نه بابا... تو چرا اینجوریی؟
- هنوز خستگی دیروز تو بدنم مونده. از وقتی هم که پیش امیرصاحب اومدم هیچ تمرینی نکردیم. امروزم که روز ماموریته.
- بعد نماز بیا با هم میریم کنار رودخونه تا کسی نبینه، اونجا تمرین می‌کنیم. بعدأ هم عازم فلسطین می‌شیم ان شاءالله.

من دامادی بودم که روز اول عروسی باید برای مأموریت راهی می‌شدم و فردای نوعروسم نامعلوم بود...
یا "اسارت" یا "شهادت".
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#چادرفلسطینی ♡ *قسمت هجدهم* لباس‌هایی را که یعقوب دست احمد فرستاده بود، پوشیدم. موها و ریشم را مرتب کردم. از عطرِقلمی که همیشه همراهم بود، بر مچ دست و گردنم زدم. از احمد خواستم چادر سیاهی که همراهش بود را به صورت عمّامه برایم ببندد. آماده که شدم، خودم را…
#چادرفلسطینی

*قسمت نوزدهم*

نزدیک رودخانه رسیدیم.
- ببینم تو این مدت چقدر پیشرفت کردی!
- تندتر شدم.
- یعنی...
هنوز حرفم تمام نشده بود که احمد به سرعت حمله‌ور شد. او بسیار سریع حمله می‌کرد و من هم با سرعت جا خالی می‌دادم. وقتی جایمان عوض شد پایش را با پایم قفل و زیر پایش را خالی کردم که باعث شد به جلو بیفتد. دستاهایش را از پشت قفل کردم.
- خب آقای پلنگ حالا چی؟
- اوه... مگه یهودی گرفتی! ول کن دستو که شیکست. منو باش فکر می‌کردم تو این چند روز استخوون شدی. این‌ همه زورو از کجا میاری تو آخه؟!
- بچه که بودم مامان‌بزرگم خیلی شیر شتر به خوردم می‌داد برای همین استخوون بندیم درشته.
- الان کار می‌کنه من بخورم؟
- نه تو فعلا فقط از من کتک بخور.
از او جدا شدم و دستش را گرفتم تا بلند شود، نامرد دستم را کشید و نقش بر زمینم کرد.
- یادت باشه که حواستو جمع کنی.
خنده‌ای سر دادم و بلند شدم. باز مشغول تمرین شدیم. مسابقه دو می‌دادیم یا باز تن به تن می‌جنگیدیم. بسیار خسته شدیم و کنار آب دراز کشیدیم. احمد گفت:
یادش بخیر وقتی با معاذ و معاویه تمرین می‌کردیم، وقت استراحت حلقه‌وار کنار هم دراز می‌کشیدیم.
- یادته آخرین باری که با هم تمرین می‌کردیم معاویه گفت: گل جمع منم و بقیه... تا نگاش به من افتاد گفت: غیر از فائز همتون خُلین؛ خصوصأ معاذ.
- آره بعد معاذ گفت: نه داداش کم لطفی نکن تو علف جمعی، ما بقیه گلیم.
- آه برادران غیورِ شهیدم خوشا به سعادتتان. به بالاترین مقام عشق به خدا رسیدین.
- آره الله نصیب ما هم بکنه. کم کم آماده شو تا یه ساعت دیگه راه میوفتیم برای...
سکوت کرد که گفتم: حرفتو کامل کن.
احمد بلند شد نشست من هم روبه‌رویش نشستم. به چشمانم زل زد و گفت: برای اتمام ماموریت با "موفقیت" یا "شهادت" یا "اسارت" که دوست دارم یکی از دو مورد اول نصیبمون بشه.
- ان‌شاءالله‌العزیز اخی.
برخواستم، دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم: بلند شو برادر مجاهدم بریم و ماموریت اسلام رو تموم کنیم.
همراه احمد به سمت خانه به راه افتادیم. نزدیک خانه بچه‌های معصوم چه مظلومانه و زیبا بازی می‌کردند.
ما اول بخاطر اعلای کلمة‌الله و بعد برای برقراری عدالت الهی، شریعت و سنت الله و رسول، و آزادی و شادی این بچه‌ها به پا خواسته بودیم.
ما مردانی از نسل قعقاع فرمانده گروه اسد، از دیار امیرمثنیِٰ شامی، با شمشیر حیدر، با قدوم عمری، با صداقت صدیقی و حیای عثمانی در راه خدا قیام کرده بودیم. قسم به ذات الله "پیروزی" وعده پروردگار ما توسط نبی‌ِماست.
احمد رفت تا آمادگی‌های لازم را انجام دهد. من هم نزد مجاهده‌ام برای خداحافظی رفتم؛ برای مدتی نامعلوم از او دور می‌شدم.
با یاالله وارد اتاق شدم. مجاهدهٔ با ایمانم قرآن به دست نشسته و خوابش برده بود. برای یک مجاهد و مرد مسلمان این صحنه زیباترین منظره بود. در قلبم زمزمه کردم: خوشا به سعادت من.
آرام به سمتش رفتم، کنارش نشستم. بر دستانش که کلامِ الله در آن همچون ستاره‌ای می‌درخشید بوسه‌ای آرام زدم. نجواکنان گفتم: مجاهده‌جان نمی‌خوای مجاهدتو راهی میدان کنی؟
وقتی چشمانش را باز کرد سراسیمه بلند شد گفت:
شرمنده... نمی‌دونم چطوری وقت قرائت خوابم برد. شما کی اومدین؟
- اشکالی نداره. با منم رسمی حرف نزن من فائزم مجاهد تو! الان اومدم. کم‌کم باید راهی بشم. ازت می‌خوام مثل یک مجاهدهٔ قوی و صبور باشی.
- از خدا می‌خوام همونطور که قفل‌ها رو برای حضرت یوسف و راه رو از دل دریا برای حضرت موسی باز کرد، راه‌ها رو برات باز کنه. مثل ابراهیم علیه السلام که از آتش نمرود حفاظتش کرد، ازت در مقابل ظالمان حفاظت کنه.
- الله حفظت کنه. صفیه اگه من اسیر یا شهید شدم صبور باش. صبر کن که می خوام در سرای آخرت هم برای من باشی.
- تا آخرین نفس‌هام بهت وفا دارم مجاهد. الله ما رو در دنیا و آخرت در کنار هم قرار بده.
- اللهم آمین. خب دیگه باید راه بیوفتم. به خدا میسپارمت. همونطور مثل قبل حتی بیشتر در مقابل کفار دلیر باش و نترس. مواظب چادرت باش که بخاطرش قیام کردم.
بر گوشهٔ چادرش بوسه‌ای زدم. صورتم را برگرداندم تا راه بیوفتم که گفت: ابومحمّد یه لحظه‌ صبر کن کارت دارم. خندان برگشتم و گفتم: عجب! پس اسمشم انتخاب کردی! چه اسم زیبایی.
- بشین.
- احمد منتظره.
- فقط دو دقیقه بشین.
متعجب نشستم که به پشت سرم رفت. چادر فلسطینی را بر روی سرم گذاشت و به صورت چادر مجاهدان شامی آن را بست.
- حالا در امان خدا، مثل خالد ثابت قدم برو که اسلام و مسلمین بهت نیاز دارن. فی امان الله.

با لبخندی پیروزمندانه و با نهایت خوشحالی بیرون رفتم. با یعقوب هم مثل پدر و پسر خداحافظی کردیم.
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
- تا وقتی من بیام مجاهده‌ام بهت امانته عمو. اگرم خدا نصیب نکرد دوباره ببینمتون بازم دستت امانته. پشت احمد بر موتور سوار شدم و دستی تکان دادم. موتور به راه افتاد. به تدریج از آن‌ها دور و به سمت سرنوشتی نامعلوم رهسپار بودیم. برای بار آخر لحظه‌ای به پشت سر،…
#چادرفلسطینی

*قسمت بیستم*

نزدیک شهر که رسیدیم احمد گفت:
از اینجا به بعد رو باید پیاده بریم. یکی از دوستای امیر زید نزدیک ورودی شهر به داخل ردِمون می‌کنه.
پیاده به سمت ورودی راه افتادیم. احمد به رابطِ بین خود و امیر زید زنگ زد. بعد از مدتی انتظار دیدم شخصی به ما نزدیک می‌شود. احمد را از حضورش مطلع کردم. احمد با دیدنش گفت:
نگران نباش این همون رابطه.
جلو آمد و سلام کرد.
رابط: زود باشین تابلو نکنین، پشت سر من بیاین. چیزی هم پرسیدن شما جواب ندین من خودم جواب میدم.
احمد: باشه، الله خیر کنه.
بسم الله توکلتُ علیٰ الله را گفتم و راه افتادیم. کنار ورودی چند سرباز مجهز یهودی ایستاده بودند. رابط جلو رفت، کارت مخصوصی را به چند نفرشان نشان داد و به طرف ما اشاره کرد. اجازه ورود داده شد. نفس عمیقی سر دادیم و راه افتادیم. وقتی به کنار سرباز رسیدم عمدأ پایش را دراز کرد، پایم به پایش گره خورد، داشتم می‌افتادم که به سرعت خود را کنترل کردم و با یک جست راست ایستادم. سرباز چپ چپ به ما نگاه کرد.
رابط: زود بیاین واینستین.
عصبانی به دنبالش راه افتادم. وارد شهر شدیم.
زیر لب گفتم: روزی می‌رسه که پرچم اسلام رو بر فراز بیت‌المقدس به اهتزاز در بیاریم.
از کوچه پس کوچه‌ها گذشتیم. به کافهٔ کوچک باصفایی رسیدیم. بیرون کافه پیرمردها چای به دست نشسته و از اتفاقات اخیر صحبت می‌کردند. از کنارشان گذشتیم و به داخل رفتیم. داخل نسبت به بیرون خلوت‌تر بود. پسری نوجوان مشغول تمیز کاری بود. احمد نزدیکش شد و آرام گفت: پسر هدف کجاست؟
پسرک با شوق جواب داد: سیب سرخ "شهادت".
- تو ایوبی؟
- بله، شما برادران مجا...
- هیس... آروم. زود ما رو ببر پیش امیر زید.
- چند لحظه صبر کنین الان میام.
پسر رفت. رو به احمد گفتم:
این چیز میزایی که پرسیدی چی بود؟
- اسم رمز بود.
- از کی تا حالا اسم رمز عوض شده و من خبر ندارم؟
خنده‌کنان گفت: قشنگه نه؟ خودم ساختمش.
خنده‌ام گرفت: عجب!
پسر به سرعت آمد و گفت: من مغازه رو تعطیل می‌کنم تا کسی وارد نشه، شما همینجا صبر کنین.
رو به مشتری‌ها گفت: مغازه به علت تعمیرات تعطیله لطفا برید بیرون.
مردم با کلافگی پرسیدند: ای بابا کی باز می‌شه؟
- معلوم نیست هرچی اوستا بگه، حالا برید خداحافظتون.
در مغازه را بست و به سمت ما آمد. از او پرسیدم: پسر چند سالته؟
با هیجان جواب داد: هفده سالمه. نمیدونید چقدر شوق داشتم تا مجاهدای واقعی رو ببینم. امیر زید اولیش بود، حالا شماها دومی. خیلی خوشحالم. برام دعا کنین، منم همین‌ زودیا راهی میدان میشم.
دستی بر شانه‌اش زدم و گفتم: ای ماشاءالله شیرپسر، الله حفظت کنه. حالا زود ما رو ببر پیش امیر زید.
به دنبالش پشت میز پذیرش سفارشات رفتیم، از راهرویی گذشتیم تا به دری بسته رسیدیم. ایوب در را با کلید باز کرد.
وارد اتاق شدیم. مردی که سنش به سی‌وپنج سال می‌خورد با ریشی بلند و قرمز، چشمانی آبی، هیکلی ورزیده و قدی بلند ایستاده بود و بر سرش چادری به سبک من بسته بود.
پرسید: امیرفائز کیه؟
به جلو رفتم سلام کردم و گفتم: من هستم.
گامی به جلو آمد با من و احمد مصافحه کرد.
لبخندی زد و گفت: امیرفائز خدا شما رو حفظ کنه. تو این چند روز که ناپدید شده بودین خیلی نگران شدیم، خواستیم بچه‌ها رو تو شهر پخش کنیم تا شاید شما رو بین اُسَرا پیدا کنن. تا این‌که مجاهداحمد گفت شما باهاش تماس گرفتین. الحمدالله که اومدین.
- بله الحمدالله... الله قبول کنه برای خاتمه دادن این مأموریت دو شهید دادیم.
- تقبل الله... پسر نوجوون منم دیروز مشرف به فوزالعظیم شد.
- الله اکبر، مبارک باشه.
- مبارک همه ما. از پدرش سبقت گرفت، شاید از من برازنده‌تر بود... گذشته از این مسائل، اطلاعات رو باید وارد دستگاه کنیم.
- بله بفرمایین، اینم فلش اطلاعات.
فلش را به امیرزید دادم. آن را گرفت و به لپ‌تابش وصل کرد. به سرعت دست به کار شد. کنارش رفتیم و به صفحه لپ‌تاپ چشم دوختیم.
- خب الحمدالله نقشهٔ راه‌های زیر زمینی کامله، انبار مهمات، منبع ورود و خروج، عملیات‌ها، مواد منفجره و اطلاعات فرمانده‌هان. همشون عالیه. جمع کننده اطلاعات کی بوده؟
احمد: امیرفائز و دو برادر شهید به اسم معاذ و معاویه.
- ماشاءالله اسلام با داشتن چنین مجاهدینی واقعأ بی‌نیازه. راه‌های نزدیک باب الزاویه هم است؟
- تو فایل بعدیه. نکته لازم به ذکر اینه که؛ فایل‌ها رمزگذاری شدن، اگه کسی بخواد هکشون کنه به صورت خودکار تمام اطلاعات پاک میشن. رمز فایل‌ها شماره‌های پنج رقمیه با رمز ۶۷***.

امیر زید با خوشحالی بلند شد و گفت: خب تبریک میگم، ماموریتتون به پایان رسید. از اینجا به بعدش به عهده ماست. فقط مهم خروج شما از این‌جاست که رابط بینمون شما رو خارج می‌کنه.
#چادرفلسطینی

*قسمت بیست‌ویکم*

نزدیک خانه رسیدیم. روستا در سکوتی خفقان‌آور فرو رفته بود. از سروصدای شاد بچه‌ها که همیشه اطراف را فرا می‌گرفت، خبری نبود. احساس خوبی نداشتم. وقتی به خانه رسیدیم، با دیدن درِ باز، تشویش وجودم را لبریز کرد. به کنار در رفتم و چند بار یاالله گفتم، خانه سوت‌وکور بود. همراه احمد سراسیمه وارد خانه شدیم. تمام خانه را از نظر گذراندیم. با کلافگی به سمت چپ و راست می‌رفتم و داد می‌زدم: عمویعقوب؟ صفیه؟!
دیوانه‌وار بیرون رفتم. از شدت عصبانیت نفس‌نفس می‌زدم: نکنه! آه... نکنه تو دست داشته باشی شعیب؟! نکنه اون ماشین تو بود!
کلافه راه می‌رفتم که دیدم محمّد نُه ساله، (همان پسربچهٔ که در جمع دوستان یعقوب برای‌ ما چایی آورد...) بی‌حال و بی‌رمق خودش را به دیوار نگه داشته بود و داشت از پا در می‌آمد. باچشمانی گرد و قلبی کوبندهٔ به سمتش دویدم. صدایش زدم:
محمد!
در میان دستانم بی‌حال افتاد. با هراس صدایش زدم: محمد... محمد... محمدجان، جوابمو بده. چی‌ شده؟ تو چرا اینطوری شدی؟ کی اینکارو باهات کرده؟
محمد با صدایی ضعیف گفت:
عمو راسته که تو مجاهدی؟
با چشمانی از حدقه درآمده و صدایی لرزان گفتم:
محمد یعنی چی؟ چرا اینو می‌پرسی؟
- خواهش می‌کنم عمو، بگو که مجاهدی.
- آره پسرم... من مجاهدم.
- خدایا شکرت پس بالأخره من به آرزوم رسیدم، بالأخره با مردِ خدا روبرو شدم. عمومجاهد، بیت‌المقدس، مادر همه مسلمونا رو آزاد کن. خواهش می‌کنم یهودِ کافر رو از بین ببر تا ما راحت تو مسجد نماز بخونیم.
محمد همچنان التماس می‌کرد. اشک‌ در چشمانم حلقه زد و قفسه سینه‌ام تنگ‌تر شد.
- محمد پسرم به من بگو چی شده؟ اینجا چه خبر شده؟
با نفس‌‌های بریده و صدای لرزان گفت: صبح که استاد بهمون زنگ تفریح داد، داشتیم بازی می‌کردیم که دیدیم یه ماشینی با سرعت خیلی زیاد اومد و دم خونه عمویعقوب ترمز کرد، راننده‌اش خواهرزاده عمویعقوب بود. با دادوفریاد می‌گفت: «تروریست تو خونه نگه می‌داری؟» بعد یقه عمو رو گرفت. پشت سرشم دو تا ماشین دولتی اومدن. بزور عمویعقوب رو سوار ماشین کردن. آبجی صفیه‌ام رو اون بی‌غیرت با زور می‌کشوند، آبجی صفیه تو صورتش محکم زد و خواست یکی دیگه بزنه که یکی از پشت دستشو گرفت، اون بی‌غیرت هم محکم تو صورت آبجیم زد و سوار ماشینش کرد. عمومجاهد به جز اونا پونزده تا دختر از روستا رو هم دست بسته بردن! هر کی بخاطر دختر یا خواهرش درگیر می‌شد، اونو میزدن و تیراندازی می‌کردن. منم بخاطر همه خواهرام کتک خوردم. توروخدا نزار دستشون به خواهرام بخوره عمو، تو مجاهدی. بابام همیشه می‌گفت: «مجاهد یعنی سرِ اسلام، سر که نباشه بدن هم به درد نمی‌خوره.» تو نباشی ما وضعمون همینه، از این بدتر هم میشه! لطفا کمکمون کن...
با شنیدن این حرف‌ها شقیقه‌ام نبض گرفته بود، انگشتان بی‌حس شده‌ام را مشت کردم. از شدت عصبانیت سرخ شده بودم و رگ‌هایم در حال پاره شدن بودند. احساس کردم قلبم برای چند ثانیه از کار افتاد. قطرات درشت عرق از پیشانی‌ام سرازیر بود. لب‌های خشکیده‌ام را روی هم فشردم.
محمد گریان در آغوشم بیهوش شد. بلندش کردم و به داخل خانه بردم.
احمد سراسیمه جلو آمد و گفت:
فائز هیچی نیست فقط یه یادداشت پیدا کردم. این کیه فائز تو می‌دونی؟
محمد را در اتاق گذاشتم. از احمد خواستم تا وقتی که من یادداشت را می‌خوانم به محمد رسیدگی کند.
احمد با دیدن محمد دیوانه‌وار سرش را نگه‌داشت: این یعنی چی؟! کدوم بی‌غیرتی این بچهٔ معصوم رو به این حال‌وروز در آورده؟!
- احمد میگم بهش رسیدگی کن تا من بیام، برو.
برگه را نگاه کردم:
"خب جناب تروریست! اگه می‌خوای صفیه و یعقوب، و اون پونزده تا دختر آزاد بشن بهتره سرجات بمونی تا من بیام. باید خودتو تسلیم ما کنی."

تکیه بر دیوار نشستم. افکارم به‌هم ریخته و مغشوش بود؛
چه جنایت‌هایی که علیه مسلمانان و ناموسشون انجام می‌شه! به‌خاطر کدوم گناه؟! آه... محمد نُه‌ساله که بیشتر از سنش می‌دونه، اون حرفا رو با اون سنِ کمش از کجا میاره؟! ولی نه! نباید تعجب کنم چون این‌ها فرزندان بیت‌المقدس‌ان، از نسل صلاح‌الدین ایوبی!
خوب میدونم این بی‌همه‌چیز فقط یه نفر می‌تونه باشه، آره شعیب! یک مرتد پَست که خاتمه‌اش ان‌شاءالله فقط با دستان من میشه.

احمد: امیر نتیجه چیه؟
- می‌مونم تا بیاد.
- تو متوجه‌ای چی داری میگی؟ من حالا اسیرشون بشم یه چیزی، ولی تو نمی‌تونی خودتو تسلیم اینا کنی! بفهم فائز، ما برای پیدا کردنت داشتیم چاه می‌کندیم! حالا تو داری دستی خودتو میندازی تو چاه؟! نکن امیر نکن که همه ما تحتِ امرِ توایم. من بجات خودمو تسلیم می‌کنم.
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
با کلافگی گفتم: احمد، تو نامه نگاه کن؛ ببین اسم تو نوشته؟ نه! اسم من نوشته. من بخاطر آزادی مسلمین قیام کردم. شاید خیر تو اینه که برای آزادی اونا خودمو تسلیم کنم. هر چند به این راحتی هم نیست، من باید بدونم اون شعیب قانونی پیگیرم شده یا به‌خاطر حساب شخصی. اگه…
#چادرفلسطینی

*قسمت بیست‌ودوم*

"صفیه"

وارد اتاقی تاریک، بدون هیچ پنجره و روزنه‌ای شدیم. دست‌هایمان را باز کردند و بانهایت بی‌رحمی در را محکم بستند.
نمی‌دانستم فائز کجاست! ماموریت چه شد و در چه حالی است؟!
سن‌ من و بقیه خواهرانم نزدیک به هم بود. از بیست سال گرفته تا سیزده سال که کوچکترین‌مان بود. ترس از چشمانشان بیداد می‌کرد. درون خود مچاله شده بودند. نباید روحیه‌ خود را می‌باختیم، رو به‌ آن‌ها گفتم:
- خواهرا لطفا به خودتون بیایین! نباید جلوی این ظالما اینطوری خودمون رو ببازیم؛ الگوی ما آسیه‌ست که در سخت‌ترین شکنجه‌های فرعون، سربلند و باایمان بیرون اومد. الگوی ما سمیه‌ست که به‌خاطر کلمه "لااله‌الاالله" شکنجه و شهید شد
الگوی ما خوله‌ست که ندای غیرت و جهاد سر داد. ما دختران عایشه طاهره هستیم، پس نترسین و با ندای "الله‌اکبر" این زمین رو به لرزه در بیارین. خواهرانمون تو شام، عراق و سوریه بخاطر ایمان و حجابشون می‌جنگن! پس اجازه ندیم دست یکی از این بی‌غیرتا بهمون بخوره، حتی اگه بخوان به چادرمون دست بزنن شجاعانه و مجاهدانه دست‌هاشون رو می‌شکنیم.
همه با هم "الله اکبــــــــــــــــــــر"گویان،
چنان بلند ندای تکبیر سرمی‌دادیم که سرباز از پشت در داد می‌زد:
خفه‌شید تا خفتون نکردم.
و با لگد به در می‌کوبید...

***
"فائز"

با غروب غم‌انگیز آفتاب و پوشاندن رخت سیاهی بر جهان، دنیای مرا نیز غم فرا گرفت؛ فکر اینکه صفیه و زنان مسلمان اکنون کجا و در چه حالی هستند، امانم را بریده بود.
محمّد کمی بهتر شده بود، اما احمد با چهره‌ای گرفته و ناراحت گوشه‌ای نشسته و در فکر فرو رفته بود.
من نیز همچنان منتظر شعیب بودم.

- احمد وقتی من خودمو تحویل دادم تو حق دخالت نداری! نباید تو و محمد رو ببینن. یه گوشه‌ای مخفی می‌شی، بعدِ رفتنمون، محمد رو به خونوادش می‌سپری، خودتم به پایگاه برمی‌گردی.
- ولی امیر...
- هیس... احمد برو پایگاه و کمک بیار، ولی نه برای من! برای اون خواهرانی که در بند ظلمت هستن. این طائفه کفر هیچ‌وقت صادق نبودن و نیستن، امکان داره بعد از دستگیری من، دخترا رو آزاد نکنن. به فکر باش احمد!
- باشه.
بعد از خواندن نماز مغرب متوجه صدای ماشین شدم؛ نه یکی بلکه چند تا!
خنده‌ام گرفت: یعنی اینقد از من یه نفر می‌ترسن؟!

- احمد، محمد رو بردار و برو، زود باش.
احمد با چشمانی اشک‌بار گفت: فائز!
تنگ در آغوشم گرفت. دستی بر روی موهایش کشیدم، اشک‌های مزاحم به درون چشمانم جولان دادند اما جلوی ریختنشان را گرفتم.
کنار گوشش گفتم: احمد هدف کجاست؟
با صدایی که به وضوح می‌لرزید و بم شده بود گفت: سیب سرخ "شهادت".
- خب پسر‌خوب! منم همون ورا میرم، غمت نباشه. برو اخی برو الله پشت‌ و پناهت. برو قول میدم اگه شهید نشدم دومادت کنم.
- تو بهترین برادر بودی برام، الگوی فداکاری و شجاعتی مجاهد و برادر عزیزم فائز. فی امان الله.
از هم جدا شدیم اما دست‌هایمان به سختی از هم کنده شدند. یارای جدایی را نداشتیم؛ با دلی ناخواسته از هم جدا شدیم. اشک‌ها بدون اجازه صورتم را خیس کردند، آن‌ها را پاک کردم. با سرعت به سمت بیرون دویدم در حین دویدن گفتم: احمد به‌خاطر محمد بیرون نیا.
به سمت ماشین‌ها رفتم و در مقابل نور چراغ آن ایستادم. دو ماشین مسلح به همراه چهار سرباز مسلح! به محض دیدنم از ماشین‌ها پیاده شدند. مردم از در و پنجره با چهر‌ه‌های ناراحت و پریشان نظاره‌گر این صحنه بودند. صدای دو زن را درحال گریه شنیدم با عصبانیت تمام فریاد زدم:
برین تو، غیرت داشته باشین. نزارین صدای زنانتون به گوش این منافقین برسه.
هر چهار نفر با احتیاط قدم‌به‌قدم نزدیک شدند. یکی از آن‌ها گفت:
دو دستت رو ببر بالا و بیا نزدیک، روی زانوهات بشین.
همین کار را کردم. دو نفر فورأ سر تفنگ‌هایشان‌ را روی سرم نگه داشتند و دست‌هایم را بستند.
خوب تفتیش کردند؛ فکر می‌کردند که به خود بمب بسته‌ام! با بدوبیراه گفتن بلندم کردند. سوار ماشین شدم. وقتی حرکت کردند چشمانم به ماشین دیگر که شعیب در قسمت جلوی آن نشسته بود، افتاد. با دیدنش آتش درونم شعله‌ور شد؛ منافقِ بی‌غیرتِ ناموس‌فروش!
بین راه چشمانم را با پارچه‌ای محکم بستند. به اندازه دو یا سه ساعت در راه بودیم. آن‌قدر پارچه را محکم بسته بودند که احساس کردم کور می‌شوم. بعد از پیمودن مسافت طولانی به مقصد رسیدیم. در باز شد. وحشیانه من را بیرون پرت کردند. آرام بلند شدم. از آن‌جا تا اتاقی که باید مرا می‌بردند، با کتک همراهی‌ام کردند.
روی صندلی نشستم اما با چشمان بسته. احساس کردم پیش‌رویم میزی قرار دارد و این یعنی؛ اتاق بازجویی!
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
چشمانم را باز کردند، نور لامپ چشمانم را اذیت کرد. صدای زنی از پشت‌سر آمد که آمرانه گفت: دستاشو باز کنید. به محض باز کردن، مچ دستم را کمی ماساژ دادم و به روبه‌رو نگاه کردم. زنی جوان در مقابلم نشست... - خب، پس بالأخره گیرافتادی فرمانده! نباید اجازه…
#چادرفلسطینی

*قسمت بیست‌وسوم*

وقتی دید چیزی نمی‌گویم، کلافه و عصبی گفت: فعلا ببریدش تو انفرادی تا حالش جا بیاد!
در اتاقی تنگ و تاریکی پرت شدم. آنقدر تاریک بود که چشمم چیزی را نمی‌دید. دستم را بر روی زمین کشیدم، آرام به جلو رفتم تا به چیزی برخورد نکنم، در واقع چیزی جز دیوار نبود که به آن برخوردی داشته باشم. تکیه بر دیوار زدم. ساعت‌ها گذشت و من همچنان در فکر بودم؛ آیا با تسلیم شدنم، آن‌ها را آزاد کردند یا نه؟!

*

"صفیه"

با سکوت و حالِ‌پریشان نشسته بودیم و به‌هم‌دیگر نگاه می‌کردیم، باز سرمان را پایین می‌گرفتیم. آه! چه سکوت پر حرفی بود...!
ناگهان در باز شد، سه سرباز ملعون به داخل آمدند. با خنده‌های چندش‌آور و چهره‌های کریه به ما چشم دوختند. یکی از آن‌ها تکیه بر دیوار زد و به دختر پانزده ساله‌ای که در کنارم بود، زل زد. گفت:
هی تو! بلندشو روسریت رو در بیار.
با این حرف، همه‌شان شروع به خندیدن کردند. دختر با ترس و لرز خودش را به من چسباند و گفت: خواهر، من داداشمم موهامو ندیده! نزار منو ببرن.
محکم او را در آغوش گرفتم و آرام گفتم: هیس... آروم. نمی‌زارم دستشون بهت بخوره.
وقتی در آغوش گرفتمش، بسیار می‌لرزید، صدای ضربان قلبش را همچون ضربات چکش بر روی سنگ، به وضوح احساس می‌کردم.
- هی مگه با تو نیستم؟! نکنه مامانته رفتی تو بغلش! بلند شین، هر دوتون یالا.
با تمام توان گفتم:
از خدا شرم کن بی‌دین، ما رو به حال خودمون بزار.
- پس زبون‌دارشون تویی! هان؟! با من کل‌کل می‌کنی؟ یالا خودت همین حالا بلند شو روسریت رو در بیار، بعدش با من بیا وگرنه بزور می‌برمت.
قلبم آنقدر تند می‌زد که نزدیک بود از سینه‌ام بیرون بیفتد. احساس سرما سرتاپای وجودم را در بر گرفته بود، اما برای یک لحظهٔ آخرین حرف فائزم در گوشم طنین‌انداز شد: «صفیه، در مقابل کفار قوی باش...» نفسی عمیق کشیدم و گفتم: من خودمو می‌کشم ولی نمی‌زارم تو بهم دست‌درازی کنی دشمن خدا.
عصبانی شد، یک‌باره به سمتم هجوم آورد. تمام دخترها برای دفاع بلند شدند و آن‌ها را به بیرون هُل می‌دادند. وقتی بیرونشان کردیم در را محکم بستیم و پشت در نشستیم.
زمزمه کردم: آه... خدای من، در راهی طولانی قرار گرفتیم کمکمون کن...

*

"فائز"

بعد از ساعت‌ها سکوت و تاریکی محض، در آرام باز شد و نورِ مزاحم چشمانم را اذیت کرد. بلند شدم، ایستادم. سرباز با اشاره سر به من فهماند که بیرون بروم. به سمتش راه افتادم. یقه‌ام را گرفت و باز مرا به سمت اتاق بازجویی برد.
در اتاق هیچ‌کس نبود، سرباز هم رفت. چند دقیقهٔ منتظر ماندم. وقتی در باز شد باز همان زن‌ به داخل آمد. پوزخندی زدم و گفتم: انگار مردی نبود که باز تو رو فرستادن!
- توصیه می‌کنم از من بترسی فائز!
برام عجیبی! نخبه نُه کلاسه و خوشتیپ!
- من شبیه مردای یهودم؟
- نه. خیلی هم ازشون زیباتری.
- پس فکر نکن با دو تا حرف قشنگ می‌تونی گولم بزنی!
با این حرفم خنده‌ای کرد و نشست. به من اشاره کرد تا بنشینم.
- من اسمم بازپرس "کلارا" ست. اهل این‌جا هم نیستم، آمریکاییم. بیا دوستانه با هم این مسئله رو حل کنیم. ما فهمیدیم خیلی استفاده‌ها می‌تونیم از مغز متفکرت داشته باشیم، در صورتی‌که باهامون همکاری کنی! ببین فائز، اگه باهامون همکاری کنی، قول میدم یه زندگی آروم و بی‌دردسر به همراه همسرت داشته باشی.
- بازپرس کلارا یا هر چی! بنظرت رو پیشونی من نوشته مخبر یا برادرفروش؟! کدومشون؟! ثانیاً، کدوم مغز متفکر؟!
- خب، انگار نمی‌خوای همکاری کنی پس ناراحت نشو اگه یکم اذیتت کنیم.
- قبلا هم گفتم؛ الانم میگم، اون فائزی که دنبالشین من نیستم.
- خودت خواستی، من میرم و دوستان زحمتتو می‌کشن. دوباره میام. تا بعد.
بعد رفتنش نمی‌دانستم قرار است چی اتفاقی بیفتد، نفسی بلند سر دادم، سرم را در حصار دستانم قرار دادم. زمزمه وار تکرار می‌کردم "حسبنا الله‌ و نعم‌ الوکیل".
پنج نفر وحشیانه به داخل اتاق ریختند، تا حد مرگ مرا زدند. پنج نفر به یک نفر! چنان موهایم را محکم کشیدند و سرم را به میز کوبیدند که احساس کردم سرم شکست. بدن بی‌جان و بیهوشم در وسط اتاق افتاده بود. در خواب و بیداری احساس کردم پاهایم را گرفتند، مرا کشا‌ن‌کشان به سمت اتاقِ تاریک بردند و در آن‌جا پرت کردند. آنقدر بی‌رمق بودم که توان نداشتم "آخ" بگویم. حتی نایی نداشتم تا لای پلک‌هایم را باز کنم. وقتی در را بستند به سختی توانستم بگویم: یاالله شکرت... الحمدالله. مددم کن تا ثابت قدم باشم. من فدای راه مبارکت، فدای نام رسولت. منو فدای اسلامت کن، تا سربلند و باعزت باشه. "آزاد از بند کفار، آزاد از بند کفتار"

***
"صفیه"
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
این کارمان سبب جریحه‌دار شدن خشمشان شد. بیشتر نمی‌توانستیم در را نگه‌داریم. لرزان و هراسان به عقب رفتیم. قبلا سه نفر بودند اما اکنون ده نفر شدند. به سمتمان هجوم آوردند؛ بزور روسری‌هایمان را کشیدند. جیغ خفه‌ای کشیدم. دستانم را روی سرم گذاشتم تا موهایم پنهان…
#چادرفلسطینی

*قسمت بیست‌وچهارم*

روی زمین افتاده بودم. با هر سرفهٔ کل بدنم درد می‌گرفت. حتی توان نداشتم چشم‌هایم را باز کنم. آرام‌آرام الله اکبر گویان، لب‌ از لب گشودم. احساس می‌کردم از دردهایم کاسته می‌شود. سبحان الله! چقدر نام "الله" آرام‌بخش بود!
با آن احساس شیرین که در اعماق قلب محسوس می‌شد، دردهایم را فراموش کردم، چشمانم گرم شد، داشتم خواب می‌رفتم که یک‌باره صدای دادوهواری که به تدریج در حال نزدیک شدن بود، به گوشم خورد.
چقدر این صدا آشنا بود!
حواسم را خوب جمع کردم؛ نه! الله اکبر...

*
"صفیه"

- تو رو به‌خدا قسم منو رها کن. از ذات یگانه الله بترس یهودی ملعون! لعنت الله و رسولش بر تو. به‌خداقسم به همین زودیا زلزلهٔ به‌پا می‌کنیم، این وعده الله توسط رسول‌الله‌ ست؛ پیروزی با ماست و روسیاهی برای شما. صلاح‌الدین‌گونه می‌جنگیم و بیت‌المقدس رو عُمَرگونه آزاد می‌کنیم...
- نکنه تو می‌خوای آزادش کنی؟! فعلا که خودت اسیر منی!
- چنان فرزندانی تربیت کنیم که از سرهاتون کوه بسازن! بیت‌المقدس رو آزاد کنن و به اسلام و مسلمین برگردونن...

*
"فائز"

با شنیدن آن صدا، رگ‌های سرم باد کردند؛ کدوم سگ یهود جرأت کرده که دستش به تو بخوره! بقیه خواهرا کجا و در چه حالین؟! یاالله...
با زحمت بسیار بلند شدم و خودم را به دیوار نگهداشتم. آن‌قدر تاریک بود که اصلا نمی‌دانستم در، در کدام قسمت است! با صدای صفیه، دردهایم را به باد فراموشی سپردم. همانند دیوانه‌ای دست بر دیوار می‌کشیدم تا در را پیدا کنم، وقتی در را یافتم، دستانم را مشت کردم با تمام قدرت به در کوبیدم. غیرتم اجازه نداد اسم ناموسم را در مقابل خنازیر یهود ببرم. با فریادهای گوش‌خراش که دیوارهای اتاق را به لرزه در آورد، صدا زدم:
مجاهده؟ اُم‌محمّد؟ اُم‌محمّد؟...

*

"صفیه"

با شنیدن صدای فائز لحظه‌ای خشکم زد. به اطراف نگاه کردم گویا صدا از راهروی مقابل می‌آید. گوش‌هایم را تیز کردم تا خوب متوجه شوم؛ بله، خودش بود.
از فرصت استفاده کردم، سرباز را به عقب هُل دادم و به سمت راهرو دویدم. داخل راهرو ده‌ها درِ آهنی مستحکم وجود داشت. صدا از آخر، ازسمت چپ می‌آمد. به همان سمت دویدم در را پیدا کردم با دستم به آن چند بار زدم:
فائز؟ فائز؟
- اُم‌محمّد خودتی؟ تو چطور اینجایی؟! مگه شما رو آزاد نکردن؟! عمویعقوب کجاست؟ بقیه خواهرا کجان؟
نگاهی به ورودی راهرو انداختم. سرباز با گام‌های بلند و چهره‌ای وحشتناک به سمتم می‌آمد. به سرعت خطاب به فائز گفتم:
ما اسیر شدیم، از عمویعقوبم خبری ندارم.
سرباز نزدیک شد و اشک‌هایم از من پیشی گرفتند. با صدای لرزان فقط توانستم بگویم: فائز!
نمی‌توانستم به او بگویم که چادرم را از سرم بزور درآورده‌اند و اکنون هم می‌خواهند من را به‌زور به جایی ببرند و نمیدانم چه بلایی قرار است بر سرم بیاید!
فائز هم مثل ما اسیر بود. وقتی کاری از دستش برنمی‌آمد، با گفتن این‌ها فقط روح او را در عذاب قرار می‌دادم؛ سکوت اختیار کردم و تمام دردهایم را در درون ریختم. با درد و اشک‌هایی بِسان رودِنیل، "الله" را صدا زدم...

*

"فائز"

- ام‌محمّد، مجاهده‌ام، توروخدا جلوی این بی‌غیرتا گریه نکن.
دیوانه‌وار، با مشت‌های پی‌درپی به در می‌کوبیدم و با فریاد می‌گفتم:
هیچ بی‌شرفی حق نداره دستش به شما زن‌های مسلمان بخوره.

*
"صفیه"

با چشمانی به نَم نشسته و سری پایین، دستم را بر روی در گذاشتم و سکوت کردم. سرباز خود را به من رساند و موهایم را محکم در چنگ‌های کثیفش گرفت. دستم را بر روی دهانم فشردم تا مبادا صدایم از درد بلند شود و فائز بشنود. و هم این‌که جلوی این بی‌غیرت‌ها نباید کم می‌آوردم و گریه به راه می‌انداختم؛ در شأن مجاهده اسلام نبود! من دخترِ آسیه‌ و سمیه هستم!

- حالا که موهاتو از بُن بزنم ببینم بازم فرار می‌کنی؟!

*

"فائز"

این بی‌شرف چه می‌گفت؟! با فریادی غضبناک گفتم:
دستت به ناموسم بخوره مادرت رو به عزات مینشونم!
در همین هنگام گویا بازپرس‌کلارا آمد.

***
"بازپرس‌ کلارا"

-اینجا چه خبره سرباز؟ این سروصداها برای چیه؟!
- قربان، انگار این زنِ اون تروریسته!
- موهاشو ول کن، داری چیکار می‌کنی بیشعور؟ مگه خودت نمیگی زنِ فائزه! من به تو چنین دستوری دادم احمق؟! حالا که اینطور شد، اون اگرم می‌خواست همکاری کنه دیگه نمی‌کنه! زود باش در رو باز کن، فائز و زنش رو به اتاق من بیار.

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#چادرفلسطینی ♡ *قسمت بیست‌وچهارم* روی زمین افتاده بودم. با هر سرفهٔ کل بدنم درد می‌گرفت. حتی توان نداشتم چشم‌هایم را باز کنم. آرام‌آرام الله اکبر گویان، لب‌ از لب گشودم. احساس می‌کردم از دردهایم کاسته می‌شود. سبحان الله! چقدر نام "الله" آرام‌بخش بود! با…
#چادرفلسطینی

*قسمت بیست‌وپنجم*

"صفیه"

همراه بازپرس در اتاق منتظر فائز نشسته بودیم. رو به او کردم:
- میشه یه روسری بهم بدین؟! خواهش میکنم!
- سرباز، قبل اومدن فائز، یه چیزی بیار این سرش کنه.
حجابم را درست کردم، متوجه نگاه‌ سنگین آن زن بودم. وقتی نگاهش کردم صورتش را فوری برگرداند. این نگاه‌های پر مفهوم برایم عجیب بودند!
وقتی در باز شد، با دیدن نقاشی زیبای خط خورده‌ام، بی اختیار بلند شدم. چشمانم فقط او را می‌دید؛ این فائز منه؟! چرا اینطوری پژمرده شده؟! با صورت مجاهدم چیکار کردن؟!
قلبم لرزید؛ زیر چشمش سیاه و کبود، لب و ابروانش خونین، گوشهٔ پیشانیش کبود و خون‌آلود! گویا تمام توانش تحلیل رفته بود و بزور قدم برمی‌داشت!
آرام صدایش زدم: فائز؟

*
"فائز"

متوجه نگاه معصوم و شوکّه صفیه شدم‌. برای اطمینان‌دادن به او گفتم:
خوبم، نگران نباش چیزی نیست. خودت خوبی؟ خواهرام چطورن؟

*

"صفیه"

اشک گوشهٔ چشمانم جا خوش کرده بود، سرم را پایین گرفتم. توان از کف داده بودم. با انگشت اشک‌های مزاحم را پس زدم.
فقط توانستم بگویم:
خوبن.
بازپرس: هر دوتون بشینین.

*

"فائز"

بازپرس جلو آمد. تا خواست چانه‌ام را بگیرد، سرم را برگرداندم و گفتم:
حواست باشه داری به چی دست میزنی!
خنده‌ای کرد و گفت:
حواسم نبود زنت این‌جاست!
- نه به‌خاطر همسرم، بلکه به‌خاطر الله گفتم. تو حق دست زدن به من و هیچ مرد مسلمانی رو نداری! پس حدّت رو بدون!

*

"صفیه"

از کارش بدم آمد، غیرتم به‌جوش آمده بود. دلم می‌خواست همانجا آنقدر بزنمش تا بمیرد...

*
"فائز"

بازپرس: باشه داغ نکن، ولی بدجور کتک خوردی!
- به لطف تو!
- خب خودت آزادی رو نخواستی! ببین؛ قبلأ بهت گفتم بازم میگم: با ما همکاری کن بعد دست زنت رو بگیر و برو.
- نه! شما دست همو بگیرین و از بیت‌المقدس برین! جای ما همین‌جاست. بزار خیالتو راحت کنم؛ من هیچ کمک و همکاری با شما نمی‌کنم!
- پس از شکنجه شدن نمی‌ترسی؟
- من فقط از ذات الله می‌ترسم و بس. شرم باد بر اون مسلمانی که از غیر خدا بترسه!
رو به سرباز گفت:
هر روز، شش ساعت زیر شکنجه نگه‌اش دارین!
بعد با تأکید رو به من کرد:
این شکنجه تا وقتی ادامه داره که تو حرف بزنی لجباز! حالا هم ببریدش.

**

"صفیه"

وقتی فائز را بلند کردند. قلبم دوام نیاورد؛ سراسیمه برخاستم، دست‌هایش را محکم گرفتم و گفتم:
نه!
- صفیه من بهت گفته بودم زندگی با من سخته!
- به‌خدای محمّد قسم، من تو این وضع همراه با تو، خودم رو خوشبخت‌ترین زن میدونم. خیالم راحته که بخاطر الله اینجاییم، نه بخاطر چیزهای فانی دنیوی. من با تو خوشبختم فائز.
- إصبری اِنَّ الله معنا؛ صبر داشته باش و دعا کن تا در جنت با هم باشیم ام‌محمّد.

با این حرفش قلبم اندکی آرام گرفت. دستانش را رها کردم. به رفتنش چشم دوختم. او برای تحمل بدترین شکنجه‌ها روانه بود.
- الله پناهت باشد مجاهدم.

*

"فائز"

در اتاقی که پر از ابزارات شکنجه بود، وارد شدیم. "حسبناالله" و "یاالله" گویان، نفس عمیقی کشیدم.
روی صندلی دست و پایم را محکم بستند. دو نفرشان به من نگاه می‌کردند و می‌خندیدند، پوزخندی زدم و چهره‌ام را برگرداندم.
- پوزخندتو به داد تبدیل می‌کنم بدبخت!
با اشتیاق منتظر شروع شکنجه‌ بودم، در قلبم سرور و شادی موج می‌زد. مگر نه این‌که برای الله‌یی شکنجه می‌شدم که مرا می‌دید؟ مگر نه این‌که حصول و ثواب بی‌حد و اندازه‌ای انتظارم را می‌کشید؟ یک لبخند رضایت مولا مرا کافی بود!
شاید باورش سخت باشد؛ اما من بخاطر اینکه در راه خدا، به‌خاطر اسلام و قرآن شکنجه می‌شدم بسیار خوشحال بودم!

سرباز، سطل آب داغی که بخار از آن برخاسته بود، برداشت. به عقب رفت و با شدت آن را نثار صورتم کرد. احساس کردم آتش زیر پوستم روشن شد! روی سینه‌ام مشت می‌زدند و با صندلی مرا به دیوار می‌کوبیدند یا داخل آب به برق وصل می‌شدم.
دو روز گذشت، خبری از آب و غذا نبود. فقط برای اینکه نمیرم، سرمی جایگزین آب و غذا وصل می‌کردند.
روزها به ماه رسید؛ دوماه به همین منوال گذشت؛ مانند یک مرده متحرکی شده بودم که فقط نفس می‌کشید. هیچ خبری از صفیه و بقیه نداشتم.
با این شکنجه‌های شش ساعته، روانی شده بودم. از روشنایی می‌ترسیدم و به سمت تاریکی فرار می‌کردم و یا سرم را در میان دستانم پنهان می‌کردم!
به یک دیوانه کامل تبدیل شده بودم ...

*

"صفیه"

در طی این دوماه، شکنجهٔ ما محرومیت از آب بود. روزانه دوساعت در مقابل آفتاب نگه‌مان می‌داشتند، مجبورمان می‌کردند بدویم تا تشنه شویم.
هلاک یک قطره آب بودیم!
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
دوماه از فائز بی‌اطّلاع بودم و این مرا دیوانه‌ می‌کرد. شب‌ها از ترسِ اینکه الآن می‌آیند ما را می‌برند، خواب از چشمانمان ربوده شده بود! از وحشت بسیار، کل خواب‌مان به چهار ساعت هم نمی‌رسید! خواهر سیزده ساله را بخاطر تشنگی از دست دادیم. در تاریکی شب، همچون…
#چادرفلسطینی

*قسمت بیست‌وششم*

در اوج تاریکی اتاقی که چشمانم به آن خو گرفته بود و روشنایی اذیت‌شان می‌کرد، به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌ماندم. عادت کرده بودم به اینکه شب‌ها ناغافل از خواب بلندم کنند و زیر شکنجه قرارم دهند.
مثل همیشه در با لگدی باز شد و هر چی تَن آشغال بود با خنده‌های چندش‌آور در اتاق ریختند و در را محکم بستند...
آبی برای وضو نداشتم، تمیز بودنِ خاک این‌ اتاق هم نامشخص بود.
آه... فقط صدای معاذ در گوشم می‌پیچید: «مأموریتتو تموم کن اخی، بعد میای پیش ما».
برای اولین بار، مردانه، بلند و سوزناک گریه و شکوه سردادم:
معاذ من که تمومش کردم، چرا نمی‌تونم بیام؟! نامرد مگه قرار نبود دوتامون با هم بریم استشهادی؟ چی شد؟! تو که زودتر رفتی!... اینه رسم برادری!
پیمانه صبرم لبریز شده بود و قلبم بسیار اندوهگین؛ بلندتر گریه کردم و این‌بار فقط نام زیبای "الله" ورد زبانم شد؛
یاالله! ما چه گناهی کردیم که یهود بر ما چیره شد؟ چه عملی از ما سر زد که باعث خشم تو شد؟ درسته، میدونم مسلمانان امروزی جز اسم مسلمانی که به یدَک می‌کشن، بویی از مسلمانیت نبردن! جوونامون تو شعر و شاعری، تو محافل رقص و پایکوبی، تو مجالس زنانِ بی‌بندوبار، با بی‌نمازی و دروغگویی غرق شدن، ولی ذات تو کریم‌تر از این حرف‌هاست یاالله. به خاطر اندک عُشاقی که داری نصرتمون کن. در فراق و دوری همچون دراویش کویت هستیم، پس این فراق رو به اتمام برسون یاربّ، پرده از جمال بردار، بذار تا در عظمتت غرق بشیم.
سر به سجده، خواب بر چشمانم غالب شد و خوابی زیبا دیدگانم را منوّر کرد. آسمان را به زیباترین رنگ ممکن که تا به حال ندیده بودم مشاهده کردم. زمین سرسبزی خیره‌کننده‌ای داشت. بوی خوشی همچون مُشک و عنبر مشامم را در برگرفت؛ چنان بویی که دیوانه‌ام می‌کرد. پشت‌سرم صدای پای ارتشی را شنیدم، به آن‌سو روی‌گرداندم. جوانانی به زیبایی یوسف، با موهایی پریشان، تفنگ به دست، به صورت منظم در صف‌ها رژه می‌رفتند و یک‌صدا می‌گفتند:
«ما وهنا کبروا یااولاد الفردوس.»
باز مدهوش‌کننده نعره می‌زدند: «الله اکبر».
معاویه دوان و خندان از آن‌ها جدا شد و به سمتم آمد، دست‌هایش را به سمتم دراز کرد و گفت:
فائز بیا همراهمون، چرا اینقدر ناراحتی مجاهد؟ دستتو بده، بیا که صف رفت. بدو...
در رویای جنت و رایحه معطرش غرق بودم؛ مثل همیشه با برخورد آب‌های داغ بر صورتم هراسان پریدم. لعنت الله علیکم...
- امروز برات تصمیم میگیرن؛ حبس ابد یا اعدام! حالا راه بیوفت.
لبخندی زدم و گفتم:
چه عجب! بالأخره از بلاتکلیفی درم آوردین.
وارد اتاقی بزرگ و مجلل شدیم. پیرمردی پنجاه ساله، با اخم‌وتَخم و چهره‌ای نحس، با لباس فرم که بر روی سینه آن درجه نظامی‌اش خودنمایی می‌کرد وارد شد. پشت میز کارش، با سگرم‌های بسته به من چشم دوخت و نشست.
- عجب! پس فائز لالی که میگن تویی!
زبانم را کمی بیرون آوردم و گفتم: می‌بینی که زبون دارم و لال نیستم.
- گستاخ بی‌همه‌چیز.
- همه چیز من خداست. من خدا رو دارم چه غمی دارم!
- این‌ شجاعت و شهامتت از کجا میاد؟
- از "سیب‌ِ سرخ".
- سیب سرخ دیگه چه صیغه‌ایه؟
- چیزی که تو از درکش عاجز و بدبختی؛ سیب سرخ یعنی "شهادت"!
- خب پس خبرخوش؛ می‌خوام به قول خودتون امروز حکم شهیدیت رو بدم تا فردا بری همون بهشتی که کل عمرتو باهاش گول خوردی!
- إنّ الذینَ آمنوا وَ الذینَ هاجروا و جاهدوا فی سبیل اللهِ اُولئک یَرجونَ رحمتَ الله وَ اللهُ غفور الرحیم... تمام عمرمون رو برای کشف‌ ِ حقیقت صرف کردیم؛ ما برنده و شما بازنده این زندگی هستین «الدُنیا سِجنُ المؤمن و جنتُ الکافر»؛ فقط فرقش اینه که زندان ما این‌جا تموم میشه و جنّتمون ابدیه، ولی از شما برعکس؛ بهشتتون این‌ دنیا تموم میشه و اون دنیا زندانتون ابدی!
از ذات لایزال الله نمی‌ترسی؟... ای‌بنی‌اسرائیل، خدا شما رو با موسی و جهاد عزت داد، اما شما از هر دو فرار کردید و بدبختی و رسوایی رو خودتون در تقدیرتون نوشتید!
- تو در جایگاهی نیستی که بخوای امرونهی کنی، یه نگاه به خودت بنداز ببین تو کی هستی؟ چی هستی؟ جز یه بدبختِ بی‌بهره! ببین، دوماه گذشته ولی تا الآن دوستات برات کاری نکردن چون تو رو فراموش کردن!
- ما برای زندگی قیام نکردیم که بیان منو نجات بدن! ما برای "شهادت" قیام کردیم. وقتی قراره عزتِ شهادت نصیبم بشه چرا بیان و جلوشو بگیرن؟ ما در امرِ شهادت از هم سبقت می‌گیریم جناب فرمانده! بخاطر همین موقع شهادتِ هر کدوممون باشه، به هم‌دیگه شیرینی تعارف می‌کنیم و تبریک میگیم؛ مثل شما بدبخت و ترسو نیستیم! "نصرت الله" با ماست.
- دیکته‌هاتو نگهدار برای فردا که قراره صندلی از زیرِ پاهات سُر بخوره و بری جهنم.
رو به سرباز گفت: ببرینش تو بخش ویژه، قراره فردا ازمون خداحافظی کنه. قبل رفتن به جهنم یکم خوش باشه...
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#چادرفلسطینی ♡ *قسمت بیست‌وششم* در اوج تاریکی اتاقی که چشمانم به آن خو گرفته بود و روشنایی اذیت‌شان می‌کرد، به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌ماندم. عادت کرده بودم به اینکه شب‌ها ناغافل از خواب بلندم کنند و زیر شکنجه قرارم دهند. مثل همیشه در با لگدی باز شد و…
#چادرفلسطینی

*قسمت بیست‌وهفتم*

روی مبل نشسته بودم، غرق در این فکر بودم که فردا به‌خاطر اسلام شهید می‌شوم؛
من شهید می‌شدم؟! چه احساس نابی! حتی فکرش مرا مدهوش می‌کرد.
ناگهان چهرهٔ معصوم صفیه در مقابل چشمانم ترسیم شد. آهی سردادم: الان کجاست؟ چیکار می‌کنه؟
دلتنگش بودم. دوست داشتم برای آخرین‌بار کنارم بود، نوای تلاوتِ دلنشینش روح خسته‌ام را آرام می‌کرد. کاش این‌جا بود تا از او سوال می‌کردم: برایم صبر می‌کنی تا در آخرت با هم باشیم؟
در واقع من او را برای دنیا نه، بلکه برای آخرتم خواسته بودم.
لحظه‌ای که زخمی بودم، او مرا پنهان کرد! هنگامی که در مقابل سربازهای یهود شجاعانه ایستاده بود را هرگز از یاد نمی‌برم.
آه مجاهده من...

*
"صفیه"

گاهی سختی‌های راه شیرین‌تر از رسیدن به هدف است، مانند الان! این شکنجه‌ها، زخمی شدن‌ها، اگر بخاطر خدا باشد از عسل هم شیرین‌تر است. زیباییش هم به داشتن همسفری مجاهد که تو را برای رسیدن به هدفت (رسیدن به خدا) کمک کند، تکمیل می‌شود؛ نیت اگر خدایی باشد نورٌ علیٰ نور می‌شود.
برای همان یک روز زندگی زیر یک سقف با فائز، همیشه شاکر خداوند و سر بر سجده هستم.
او یک مجاهد واقعی‌ست؛ مهربان، باایمان، دلسوزِ امت، شجاع و نترس، خوش‌سیما و خوش اخلاق، حافظ و عالم. فقط "شهادت" را کم دارد.
دوست داشتم بیشتر به او خدمت کنم، اما خواست خدا بر این فراق بود. بازهم الحمدالله.
آرزو می‌کنم تا در آخرت هم برای هم باشیم؛ مجاهدانه و شهیدانه.

*

"فائز"

بعد از خواندن نمازِ شکر برخاستم. از پنجره، نظاره‌گر زمین سبز زیر پوتین‌های یهود شدم. چقدر این خاک گوهربار است! اگر مشتی از آن را برداری و بو کنی، قطعأ عطرِ شهیدان را احساس می‌کنی. نباید بر روی این خاک با کفش‌ها گام برداشت، چرا که درونش شیرمردانِ شهید، مانند ابودجانه‌ها، معاذها و معاویه‌ها خفته‌‌اند. در ریشه گل‌های این خاک‌‌ِ حاصل‌خیز خون‌هایی پاک جاری‌‌ست؛ خون‌هایی که باغ اسلام و ریشه فاتحان آینده را آبیاری می‌کند.
مجاهدان شهید از جنسِ حضرت قعقاع فرمانده گروه اسد هستند. یا از جنس فاتحِ شام امیرمثنیٰ شامی، سیف‌الله خالدبن ولید و یا فاتح سِند محمدبن قاسم سپه سالار هفده ساله‌ یا فاتح اندلس طارق ابن زیاد...
آه، کجایند خنساءها و خوله‌ها! کجایند ام‌حرّام‌ها، تا صلاح‌الدین‌ها را برای آزادی قدس پرورش دهند. مادران اسلام در چه خوابی‌ فرو رفته‌اند؟
وقتی خواهرانِ مجاهده در شب‌های سیه، سرتاپا در چادر مشکی دوان‌دوان برای مداوا و امدادرسانی مجاهدین می‌آمدند، فقط می‌توانستیم بگوییم: الحمدالله ربی الحمدالله، الله همه‌شان را حفظ کند. حقّا که فاتحان بیت‌المقدس و آینده اسلام همین خواهران‌اند.
اگر مادران ما مجاهده نبودند، به والله ما اکنون اینجا نبودیم! عزت و سربلندی اسلام همین‌ مجاهده‌ها هستند که در شرایط سخت و خطیرِ اسارت و فراق مجاهدان‌شان، تمام وقت و عمرشان را صرف ِ تربیت دختران و پسرانی باخدا، دلیر و مجاهد می‌کنند.
زنان مجاهده، سازنده مجاهدان و فاتح آینده هستند، وقتی فاتحی را به بار می‌آورند...

سروصدا و همهمه‌ای به گوشم رسید؛ حدس می‌زدم از چیزی وحشت کرده باشند. از پنجره نگاه می‌کردم اما جز وحشتشان چیزی مشخص نمی‌شد. به سمت در رفتم دستگیره را چرخاندم، قفل بود.
یعنی بیرون چه خبر بود؟...

*

"شهیدفی‌سبیل‌الله احمدشامی تقبل‌الله"

پنج ماشین بودیم. من از همه جلوتر با سرعت و فاصلهٔ بسیار زیاد جلو می‌رفتم؛ چون من با استشهاد، درِ ورودی را برایشان باز می‌کردم، آن‌ها هم داخل اردوگاه دشمن می‌شدند و تا هنگام شهادت می‌جنگیدند.
این هم نوعی استشهاد محسوب می‌شود تا عقب نشینی نکنی. جهاد تنها سنگر گرفتن و از پشت در و دیوار تیراندازی کردن نیست، بلکه استوار و ثابت قدم با نعره الله‌اکبر به سمت شهادت باید دوید...

*
"راوی"

شهیداحمد نزدیک دربِ ورودی زندان رسیده بود، تیراندازی‌ به شدت شروع شد و سرعت ماشین شهید احمد هم رفته‌رفته بیشتر می‌شد. سبحان‌الله! گویا در حال پرواز بود.
چیزی که من و چند برادرِ مجاهد در آن لحظه مشاهده کردیم این بود که اطراف ماشین شهید احمد را نوری سفید احاطه کرده بود. با دیدن آن صحنه، در قلبم وحشت و هراسی ایجاد شد.
سبحان‌الله! ملائکه خدا هم همراه شهید بودند...
قبل از انفجار احمد دستش را به نشانه "احدیت‌ِ خداوند" از پنجره بیرون آورد و الله‌اکبر گویان جام "شهادت" را نوشید.
اللهم تَقبل اخی المجاهدنا، اخی الکریمنا، اخی العزیزنا و اخی الشهیدنا.
آه، شهید خوش‌سیما و خندان ما با بدنی تکه‌تکه...

"فائز"

@admmmj123
#چادرفلسطینی

*قسمت‌ آخـــــر*

روزها به سرعت می‌گذشتند و محمدعمر سه‌ونیم ساله شده بود. پسری زیبا و باهوش. مادرش روی اخلاق و تربیتش بسیار اهمیت می‌داد، طوری که وقتی من تفنگ را به دست می‌گرفتم تا روانه میدان شوم، محمدعمر زودتر بیرون می‌رفت و منتظر می‌ایستاد تا همراهم شود.
وقتی به او می‌گفتم: الان نمیشه شیرپسر دفعه بعدی می‌برمت. زیر گریه می‌زد و می‌گفت: منو با خودت جهاد ببر.
یک روز مثل همیشه عازم جهاد شدم. محمدعمر تفنگم را برداشت و جلوتر از من به بیرون فرار کرد، دنبالش کردم، از پشت گرفتم و بلندش کردم: کجا مجاهد؟
- جهاد.
- آفرین، ولی وقتی من نباشم خونه، کی مواظب مامانته؟
- الله سبحان.
- بسم‌الله! الان چی جوابتو بدم! تو به کی رفتی اینقدر حاضرجواب شدی؟!
یاسر: به خودت رفته داداش مثل تو باهوش و خوشتیپ و حاضرجوابه دیگه.
- تو طرف کی هستی؟
یاسرخنده‌کنان گفت: من برم وضو بگیرم فعلأ.
روبه مجاهد کوچکم کردم:
ببین مجاهد، من و تو باید نوبتی بریم میدان، بگو چرا.
- چرا بابا؟
- چون خدا وظیفه نگهداری از مامانتو به گردن من و شیرپسرش گذاشته. درسته محافظ همه الله سبحانه و در این شکی نیست، اما خدا برامون وظیفه‌هایی تعیین کرده که یکی هم محافظت از مادرته، من نباشم تو باید حواست به مامانت باشه، تو نباشی من باید حواسم بهش باشه.
- الان نوبت منه؟
- آره شیرپسر. دفعه بعد نوبت منه. حالا بدو برو با بچه‌ها یکم تمرین کن این روزا تنبلی می‌کنی‌ها.
بعد از گفتگوی پدر و پسری با بزرگ‌مردِکوچکم به سمت خانه راه افتادم تا با مجاهده‌ام وداع کنم و راهی سنگر شوم.
وارد خانه که شدم ابتدا به نزد عمویعقوب رفتم. عمویعقوب با وجود سن بالا و بیماری، و حال وخیم باز هم از خدمت به اسلام سر باز نمی‌زد. دستش را بوسیدم و او هم دعاهای خیرش را همراهم کرد.
وقتی پیش مجاهده‌ام رفت، دلم می‌خواست ساعت‌ها محو تماشای این تصویر زیبایی که الله به من تحفه کرده بود شوم، و همچنین به عشق‌ زندگی‌مان محمدعمر با موهای بلند و موج‌دارش، به چشم‌های معصوم و سیاهش و الله‌اکبر گفتن‌هایی که از ته قلب می‌گفت.
احساس می‌کردم این‌دفعه فرق می‌کند، اما نمی‌دانستم که این دیدارِ آخرمان است.
- ابومحمد حواست کجاست برو که برادر یاسر داره میره. ابومحمد؟ فائز؟
- هان؟ ببخشید حواسم نبود باشه الان میرم اما...
- اما چی؟
- من اول شهید بشم تا نبودت من و محمدعمر رو کمرنگ و شکسته نکنه.
- استغفرالله مجاهد این چه حرفاییه که میزنی! ان‌شاءالله اگه من شهید شدم نباید تو و محمدمون اینطوری بشید، باید استوار و ثابت‌قدم‌تر از قبل در میدان مردان خدا حاضر بشین و دژهای کفار رو درهم بشکنین. پدر و پسر قدس رو آزاد و کفر رو ریشه‌کن کنین. اگه تو شهید شدی این وظیفه منه که محمدعمر رو فائزگونه مجاهد، دلیر و باایمان بار بیارم.
دلگرم ازحرف‌هایی که بوی ایمان و شجاعت میدادند راهی میدان شدم.

دو روز بعد رفتنمان، کفار به روستایی که مجاهدین بودند حمله کردند؛ چهار مجاهد، دو مجاهده و سه کودک را به شهادت رسانده بودند.
الله‌اکبر با شنیدن این خبر قلبم لرزید. پرسیدم: اسامی شهداء رو دارید؟
یاسر: امیر مبارکه!
گلویم را صاف کردم و خون‌سرد گفتم: بین بچه‌های شهید محمدعمر بوده؟
- نه.
- پس چی؟! صبر کن! همسرم؟
- خواهر غیورم شهید شد. تقبل الله تعالی اللهم اقبل شهدائنا فی هذا الیوم.
لحظه‌ای سکوت کردم. به‌والله از شهادت اُم‌محمّد ناراحت نشدم فقط اینکه از من در این امر مبارک پیشی گرفته ناراحتم کرد.
نگاهی به یاسر انداختم، هنوز ایستاده بود.
رو به قبله سر بر سجده گذاشتم و باربار تکرار کردم:
الحمدالله الحمدالله الحمدالله. پروردگارا اون رو به من بخشیدی، نعمتی برایم قرارش دادی که شکرش رو نمی‌دونم چطوری بجای بیارم، فقط می‌تونم بگم: انالله‌واناالیه‌راجعون: همانا ما از توئیم و به سوی تو بازمی‌گردیم. الحمدالله که بازگشت همسرم به سویت عاشقانه و شهیدانه بود، ما رو نیز این‌چنین تاجِ عزت عنایت فرما و اینگونه خون‌هایمان با عشقِ به تو در راهت سرازیر بشه.
یاالله کامیابمان کن.
تنها خواسته‌ام اینه که؛ من رو در مقابل خودت، رسولت و صفیه شرمنده نکنی. در تربیت محمدعمر که مجاهدی بی‌باک و باایمان و نافع برای اسلام بار بیاد یاری‌ام کن، بعد در آخر من رو هم مقبول درگاهت کن، عاشقانه شهیدم کن.
یاالله در آخرت من و ام‌محمد رو باهم همراه با پیامبرت در بهشت جاویدان قرار بده.
آمین یارب العالمین...

وقتی از سنگر برگشتم، جستجوگرانه دنبال مجاهد کوچکم گشتم که نقشی زیبا و یادگاری از مادرش برایم برجای مانده بود. او را به‌همراه تفنگ مادرش کنار درختی یافتم. در فکری غرق بود. از پشت بغلش کردم:
مجاهد اینجا چیکار می‌کنی؟


@admmmj123